دریاچه اورمیه- قسمت دوم

+0 به یه ن

از من می پرسند آیا هنوز هم می شه دریاچه اورمیه را احیا کرد؟ من متخصص این کار نیستم. بنابراین از دوستان محیط زیستی ام می پرسم و جوابشان این هست که بله! هنوز هم امید هست به شرط آن که اجازه دهند حقابه دریاچه اورمیه   در سال های آبی آینده سرازیر شود. البته این را هم می گویند که اوضاع دریاچه وخیم هست. اگر خشکی ادامه یابد شاید پس از چند سال بعد به حالت غیر قابل احیا در آید (یا دست کم احیای آن بسی پرهزینه تر و دشوارتر شود). چرا؟! چون کف خشک دریاچه دارد ترک برمی دارد و باعث می شود هوا به ارگانیزم هایی که در عمق دریاچه هستند برسد. فعل و انفعالات حیاتی این ارگانیزمها در مجاورت هوا باعث فرونشست کف دریاچه  خواهد شد و پروسه احیا را سخت تر خواهد نمود. بنابراین وقت تنگ هست و باید کاری کرد. کار هم چیزی نیست جز مطالبه حقابه طبیعی دریاچه از رودخانه های اطراف و پلمب چاه های غیرمجاز. به همین سادگی!

انواع و اقسام تئوری های توطئه در مورد عمدی بودن خشکاندن دریاچه دهن به دهن می چرخد. برخی از آنها چندان هم نامعقول به نظر نمی رسد و شواهدی درتایید آنها هست. من نمی خواهم خودم را درگیر این تئوری ها ی توطئه -چه در جهت تایید و چه در جهت رد- کنم. چرا؟! چون حتی اگر گروه هایی باشند که به عمد بخواهند دریاچه خشک شود این گروه ها  -استغفرالله- فعال مایشا که نیستند! اگر اراده عمومی مردم آذربایجان و دوستداران محیط زیست از سایر نقاط ایران و جهان بر احیای دریاچه اورمیه باشد بدخواهان آن کاری نمی توانند پیش ببرند. پرداختن به این گونه تئوری های توطئه به بها دادن بیش از حد به بدخواهان دریاچه و -ناخواسته  و نادانسته-  به قدرتمندتر کردن آنها خواهد انجامید.

در اوایل دهه نود دوستداران دریاچه اورمیه با تمام قدرت و توان به میدان آمدند و حقابه دریاچه اورمیه را طلب کردند. البته در این راه هزینه های زیادی پرداختند ولی موفق شدند که ولو به طور موقت  و تنها برای چند سال، حقابه دریاچه اورمیه را برقرار کنند. اکنون هم باید این مطالبه عمومی تکرار شود تا حقابه دوباره برقرار شود و دریاچه جانی تازه گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دریاچه اورمیه- قسمت اول

+0 به یه ن

سالهاست که من وامثال من درمورد دریاچه اورمیه  و لزوم احیای آن می نویسیم. یک عده از دوستان عمر و سلامتشان را در این راه گذاشته اند و مرارت ها کشیده اند. برای نجات دریاچه اورمیه  قرار نیست کار عجیب و خارق العاده ای انجام بشه. فقط کافی است که  اجازه دهند حقابه این دریاچه از رودخانه های مجاور به سمت آن روانه بشه چنان  که ده ها هزار سال به طور طبیعی صورت می گرفته. بعد از اعتراضات جانفشانانه دوستداران دریاچه در اوایل دهه نود  برای چند سالی بخشی از حقابه را اجازه دادند سرازیر بشه. دریاچه اورمیه جانی گرفت. ولی در سال های اخیر دوباره جلویش را گرفتند و شد آن چه نمی بایست می شد. به هر حال پیش بینی می کنم که به زودی،  باز هم دوستداران دریاچه اورمیه مثل اوایل دهه نود دوباره به مطالبه حقابه این دریاچه اعتراضات وسیع شکل بدهند. اعتراض حق مردم ماست. بنا به قانون اساسی جمهوری اسلامی  اجتماعات اعتراضی اگر با سلاح همراه نباشد حق هر شهروند ایرانی است. این حقی است که در عمل متاسفانه سرکوب می شود. به هر حال برای این که این اعتراضات- و اعتراضات به حق دیگر-  به ثمر نشیند حمایت معنوی آحاد ملت را می طلبد.

در مورد  دریاچه اورمیه، صحبت زیاد شده. عده ای از سر دلسوزی فریاد برآورده اند. عده ای هم فریاد حتی بلند تر سرداده اند منتهی فریادهایی که جنبه آدرس غلط دادن داشته اند. در چند نوشته آتی به یک یک این آدرس های غلط می پردازم.


) یکی از آدرس های غلطی که داده اند وعده  سرخرمن آوردن آب از دوردست ها به دریاچه اورمیه بوده. انواع و اقسام مردان سیاست برای این که برای خودشان رای  یا محبوبیت کاذب جمع کنند وعده داده اند که قرار است از اینجا و آنجا آب بیاورند. یک زمانی شلوغش کردند که می خواهند آب دریای خزر یا رود ارس را به دریاچه منتقل کنند. این در حالی است که خود دریای خزر هم دارد پسروی می کند. به علاوه انتقال آب انرژی می خواهد. وضعیت برق و گازمان هم که اینه! بعد شایع کردند  که امام جمعه اورمیه رفته با اردوغان صحبت کرده و قول گرفته که آب دریاچه وان به دریاچه اورمیه منتقل شود. این طرح از آن قبلی هم بی اساس تر و غیرعملی تر بود.  هم اشکالات فنی داشت و هم دیپلماتیک. یک امام جمعه که اختیارات آن را ندارد برود و با  حاکمان یک کشور دیگر مراوده کند و قول و قرار بگذارد. از محدوده اختیارات قانونی اش خارج است.الان هم چند مدت هست که طرفداران شاهزاده رضا پهلوی در بوق و کرنا کرده اند که شازده رفته با نتانیاهو صحبت کرده اون هم گفته مشکل آب ایران را با شیرین کردن آب دریا و انتقال آن به داخل ایران حل می کند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم اما شما باور نکنید که این روش شازده و نتانیاهو دردی از دردهای دریاچه اورمیه حل کند. خودشان آب رود اردن را صرف کشاورزی می کنند و نمی ذارند به بحر میت برسد.بیست سال پیش، از  دوستی فلسطینی شنیدم که مشکل اصلی آنها آن هست که اسراییلی ها آب را صرف کاشت محصولات غیر بومی آب-بر می کنند. مثلا میوه های استوایی مثل انبه می کارند. در نتیجه چنین سیاست هایی کمبود آب وجوددارد و  فلسطینی ها تشنه مانده اند. خود بحر میت مشکل خشک شدن دارد. البته اسراییلی ها با انتقال آب دریا به بحر میت جلوی خشک شدن کامل را گرفته اند. منتهی راه حل آنها باز هم به درد ما نمی خورد. فاصله بحر میت تا دریای مدیترانه تنها ۸۰ کیلومتر هست. فاصله دریاچه اورمیه از خلیج فارس حدود ۱۰۰۰ کیلومتر هست. ۸۰ کیلومتر کجا، ۱۰۰۰ کیلومتر کجا؟! راه حل های اجغ وجغ ممنوع!  راه حل احیای دریاچه اورمیه ساده تر از این حرف هاست. فقط کافی است  اجازه دهند حقابه اش سرازیر شود. همین!

ما نیازی به کارشناسان مورد نظر نتانیاهو نداریم. به خصوص که    نتیجه کارشناسی آنها کاشت درخت انبه دریک سرزمین نیمه خشک بوده!!   در همین کشور خودمان کارشناسانی هستند که اقلیم ایران و فرهنگ روستایی ایرانیان را می شناسند و طرح های پایلوت موفق برای کم کردن مصرف آب کشاورزی باوجود بالا بردن در آمد کشاورزان اجرا نموده اند.  (مثل دکتر پاپلی یزدی در خراسان. در خود آذربایجان هم کارشناسان دانا و اگاه بسیار داریم). راه حل این هست که  حکومت سرمایه دهد و قانونگذار همکاری نماید تا  طرح های پایلوت آنان در سطح وسیع تری در هر اقلیم از اقلیم های ایران اجرا شود.  اگر هم احیانا کارشناس خارجی نیاز داشتیم  می رویم سراغ کارشناسانی که نتیجه کارشان حل معضل محیط زیستی و کاهش تنش های اجتماعی ناشی از بحران های محیط زیستی بوده است. هدف ما انبه و مانگو کاشتن در سرزمین خشک ایران نیست! هدف ما این هست که آب را چنان عادلانه تقسیم کنیم که فردا  تنش اجتماعی ناشی از بحران محیط زیستی به وجود نیاید. اونهایی که شازده باهاشون قرار مدار می ذاره اگر بیل-زنند باغچه خودشان را بیل بزنند و تنش ها را در محل زندگی خود بزدایند.


۲) تاکید کردم برای نجات دریاچه اورمیه کافی است که اجازه دهند حقابه لازم از رودخانه های مجاور به آن سرازیر شود. البته باید اضافه کنم که باید حلقه چاه های غیر مجاز هم پلمب شوند. چرا این کار نمی کنند؟ چون سطح زیر کشت بالا رفته مصرف آب کشاورزان بسی افزایش یافته. برخی تا این را می شنوند فوری می گویند پس  تقصیر خود مردم به خصوص روستاییان است! انگار که با گفتن این جمله  سلب مسئولیت از مسئولان می شود و مطالبه گری، پرتوقعی به حساب می آید.  طبعا خانوار کشاورز-مانند هر خانواده دیگری- می خواهد برای زندگی خانواده اش رفاه بیاورد. برای همین سطح زیر کشت را بالا می برد. حرص و آز خواندن این کار بی انصافی است. به خصوص که همین بالا بردن سطح زیر کشت کار آسانی نیست. کمر کشاورز زیر این همه کار می شکند. اما به خاطر اهمال مسئولان مجبور هست که چنین کند. چرا؟! چون که بی ثباتی در روابط خارجی- که نتیجه  غیر مسئولانه رفتار کردن حاکمان هست- بلافاصله دامنگیر  خانواده روستایی می شود. یک سال که صادرات انجام می گیرد محصول او خوب می فروشد. سال دیگر که صادرات به دلیل ماجرا جویی های منطقه ای حاکمان قطع می شود محصولش می ماند و خراب می شود. پس کشاورز می خواهد آن قدر بکارد که اگر سال بعد هم نتوانست بفروشد امسال آن قدر فروخته باشد که سال بعد به فقر نیافتد. در حکمرانی خوب از یک سو آب کشاورزی را محدود می کنند اما از سوی دیگر سیاست هایی اتخاذ می کنند که محصول کشاورز به هدر نرود و منابع در آمد جایگزین برای روستاییان ایجاد شود. چگونه؟! با ثبات در روابط خارجی و استاندارد کردن میزان مصرف کود و سموم جهت سلامت محصولات و تضمین فروش، احداث سردخانه و صنایع تبدیلی و گسترش بومگردی و.....

وقتی می شنوید که علت خشکی دریاچه ها و رودخانه های ما هدررفت آب در کشاورزی است فوری تقصیرها را به گردن کشاورزان نیاندازید. تقصیر از مسئولانی است که  نتیجه سیاستگذاری های آنها سوق دادن کشاورزان به سوی هدر دادن بیشتر آب هست.


۳) کاسه کوزه ها را بر سر تبریز شکستن از جمله شگردهایی هست که برخی به کار می برند تا مطالبه گران احیای دریاچه را دنبال نخود سیاه بفرستند متاسفانه در بین دسته ای از مردم این شگرد موثرمی افتد!  بخشی از آب آشامیدنی تبریز و چند شهر دیگر در آذربایجان شرقی از انتقال آب از رودخانه های منتهی به دریاچه اورمیه در آذربایجان غربی تامین می شود. من در مجموع با انتقال آب از سرزمین های دوردست مخالفم ومعتقدم  به جای آن، باید آب های محلی  بهتر مدیریت شود تا نیازها تامین گردد. از جمله این که آب قنات های تبریز باید به استفاده بهینه برسد. لوله های فرسوده  شهری  باید جایگزین شود. از طرف دیگر با زهکشی بهینه  آب های سطحی هنگام بارش، به سمت قوری چای (مهرانرود) باید هدایت شود. (یک بار حساب کردم و دیدم این آب معادل یک دهم آب انتقالی از آذربایجان غربی است). همه اینها درست! اما کل این آب انتقالی آن قدر نیست که بتوان با آن دریاچه اورمیه را نجات داد! این همه اعتراض به این آب انتقالی از سوی محافلی، نه به منظور نجات دریاچه بلکه به منظور، دادن ادرس غلط هست تا اذهان به سوی معضل اصلی یعنی هدررفت کلان آب در بخش کشاورزی  نرود. البته شکستن کاسه کوزه ها بر سر تبریز به این یک مورد ختم نمی شود. در نوشته بعد

 به مورد دیگری که این روزها به شدت روی آن مانور می دهند  خواهم پرداخت.


این روزها، صحبت یکی از استادان دانشگاه تبریز در دهه ۷۰ را در مورد مضرات پیشروی آب دریاچه اورمیه پیرهن عثمان می کنند و کاسه کوزه ها را بر سر دانشگاه تبریز می شکنند. به تازگی هم داستان را شاخ و برگ داده اند وداستان ساخته اند که در سال ۷۵ چنین و چنان همایشی در دانشگاه تبریز برگزار شده و در آن بحث شده که چه طور می توان دریاچه اورمیه را خشکاند. همه این داستان پردازی ها برای این هست که توجیه کنند که نباید کارشناسان و  فعالان محیط زیست در تبریز حق اظهار نظر داشته باشند.  لابد باز می خواهند در تهران به بهانه دریاچه اورمیه بودجه ای بگیرند و با آن به مسافرت استرالیا روند. من خودم دانشگاهی ام و دایم هم  برای شرکت به همایش ها به خارج سفر می کنم اما ما بعد از سفر، گزارش سفر می نویسیم و رهاورد علمی شرکت در همایش را گزارش می دهیم. در یک کار عملی مانند احیای دریاچه اورمیه بعد از شرکت در چنین همایشی باید گزارشها نوشت تا تسهیلگران محیط زیست در انجمن های محیط زیست  منطقه بدانند  که به روستاییان چه راهکارهایی ارائه دهند. یک روستایی متعارف که از استاد در دانشگاه صنعتی شریف چنین گزارشی نخواهد خواست. تسهیلگران محیط زیست در انجمن های حفظ محیط زیست تبریز-که خودشان هم اغلب تجربه آکادمیک در سطح بالا دارند- از استادان ساکن تهران که به اسم دریاچه اورمیه و با بودجه ستاد احیا در همایش ها شرکت می کردند گزارش می خواستند تا بر آن اساس ، رسالت تسهیلگری خود را اجرا کنند. اما دریغ از یک خط گزارش! بیخود نیست که الان در مورد همایش کذایی در سال ۷۵ در دانشگاه تبریز داستان سرایی آغاز کرده اند تا اعتبار فعالان محیط زیست تبریز را زیر سئوال ببرند. نمی خواهند فعالان محیط زیست از تبریز با خواستن گزارش و نظیر آن موی دماغشان شوند!

گیریم که چنین همایشی در سال ۷۵ در تبریز  برگزار شده باشد (آگاهان به فعالیت هادر این زمینه می گویند که چنین همایشی فقط در خیال اتفاق افتاده) . باشه! من قبول می کنم که چنین همایشی واقعا اتفاق افتاده و در آن در مورد لزوم مهار رشد و پیشروی دریاچه  گفته شده. بسیار خوب! باز هم این همایش  توجیهی برای توجیهی دهه هفتاد و هشتاد و بعد آن  جهت خشکاندن نمی تواند باشد. فرض کنید پدر و مادری بچه خردسالشان را با شکلات و شیرینی لوس می کنند و او اضافه وزن زیادی پیدا می کند. دکتر می گوید باید رژیم دهید تا وزن کم کند. بعد پدر و مادر به او گرسنگی می دهند تا بمیرد. بعد می آیند یقه دکتر را میگیرند که تو گفته بودی دیگه به او شکلات و شیرینی ندهید تا لاغر شود. اگر هم چنان همایشی در سال ۷۵ بوده برای مشکل پیشروی دریاچه بوده. بعد از آن که پیشروی قطع شده ودریاچه پسروی کرده از همان تبریز،  ده ها استاد عمرشان را گذاشتند برای این که هشدار دهند. پس چرا هشدار آنها شنیده نشد!؟



@ClimateOverview  این کانال  ادعای برگزاری چنین همایشی را راستی آزمایی نموده است

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ماللترکیه

+0 به یه ن

بورسا شهری قدیمی در شمال غرب ترکیه هست. این شهر در نزدیکی دریای مرمره قرار دارد. از دوران سلجوقی این شهر مهم بوده است. بورسا زمانی پایتخت عثمانیان بوده. بعد از فتح استانبول توسط سلطان محمد فاتح پایتخت عثمانی به استانبول منتقل شده. با کشتی عرض دوساعت می شود از ینی کاپی استانبول به بورسا رسید. بورسا امروزه از مراکز صنعتی مهم ترکیه هست. برخی از صنعتگران و مخترعان تبریز را هم این شهر در دو دهه اخیر جذب کرده  (از جمله همسرخاله مرا).

ظاهرا این جذب صنعتگران و هنرمندان از تبریز توسط بورسا تازگی ندارد. در بورسا دو بنای مجاور (یکی مسجد  جامع بزرگ و دیگر آرامگاه) هم هست که در اوایل قرن پانزدهم میلادی ساخته شده اند. کاشیکاری و سایر تزئینات آن کار استادان تبریز هست.

https://en.wikipedia.org/wiki/Green_Mosque,_Bursa


توضیحات تکمیلی یکی از دوستان: بورسا پایتخت و نخستین شهر بزرگ متصرفه آل عثمان و آغاز دولت شدن و عبور از بی لیک عثمانی هاست. بعد از آنکه عثمانی وارد بالکان و اروپا یا به اصطلاح روملی شد پایتخت را از بورسا به ادیرنه منتقل کردند و تمرکزشان به متصرفات بالکان معطوف شد و تبدیل به امپراتوری گشتند تا زمان فتح قسطنطنیه که پایتخت به آنجا منتقل و بورسا و ادیرنه مرکز دو سمت متصرفات یکی آناتولی بی لر بیی و روملی بی لر بیی شد.


---------------

آن چه که در زیر می آورم نه بر اساس مطالعه جدی بلکه بر اساس مشاهدات شخصی و مشاهدات دوستان و آشنایان هست.

در واقع یک صحبت خودمانی است و بس. اما امیدوارم این نوشته، اهل فن را کنجکاو کند که مطالعه ای عمیق تر در این زمینه کنند و  اموختنی ها را از کشور همسایه بیاموزند و برای حل و فصل مشکلات کشور خودمان به کار گیرند:

برنامه ریزی های کلان ترکیه ای ها  حرف ندارد. در چند دهه اخیر خیلی پیشرفت ها کرده اند. مثلا سیستم پزشکی و درمانی ترکیه بسی در ۲۰ سال اخیر جلو رفته تا جایی که عموم شهروندان ترکیه از سیستم درمانی نزدیک به ایده آل بهره می برند. سیستم بیمه شان پوششی کم نظیر دارد.  این همه از سیستم حمایتی درمانی کشورهای اسکاندیناوی تعریف می کنند اما آنها به گرد پای ترکیه هم نمی رسند. اولا یک کشور ۱۸ میلیونی مثل هلند را زیر پوشش بیمه درآوردن هنری نیست! هنر آن هست که یک کشور ۸۵ میلیونی را زیر بیمه بیاوری! ثانیا، در هلند تا بیمار به حال مرگ نیافتد برایش آزمایش و.... نمی نویسند که مبادا بیمه به خرج بیافتد. بعد از آن هم که  حال بیمار به وخامت گرایید باز هم آزمایش و.... نمی نویسند چرا که کار از کار گذشته.  عملا آن بیمه افسانه ای همه گیر شان به درد نمی خورد. امادر ترکیه،  بیمه واقعا کارساز هست. خدمات درست و حسابی می دهند. دکترهای ترکیه هم خوبند. تا بخواهید من مورد شنیده ام که از بستگان و آشنایان در آمریکا و انگلیس عمل کرده باشند و دکتر جراح گند زده باشد.  اما از ترکیه جز خوبی نشنیده ام

در ایران، همان طبقه اجتماعی-اقتصادی که امکان مهاجرت به خارج دارد امکان بستری شدن در بیمارستان ها با بهترین دکترها  در داخل کشور را هم دارد. بهترین دکترهای ایران (نه هر دکتر ایرانی) قابل رقابت با بهترین های ترکیه هستند ولی بعدش مراقبت ها و نرسینگ بیمارستان های ایرانی به گرد پای ترکیه نمی رسد. در بیمارستان های خصوصی تهران  که زلم زیمبو هست ولی دقت نظر پرستار و بهیار نیست. در بیمارستان های دولتی وابسته به دانشگاه های ایران، هم دکتر خوب هست. پرستار خوب هم هست، امکانات درمانی هم هست منتهی دیگه هیچ گونه لاکچری و زیبایی ای که همراه مریض و خود مریض با آنها دل خوش کند نیست! محیط های بیمارستان های ترکیه همه را با هم دارد. هم مریض بهترین طبابت را دریافت می کند هم بهترین مراقبت بعد از عمل را و هم محیط دلپذیری را که روحیه اش را خوب می کند. آن هم با پوشش بیمه نه با از دست دادن بخش مهمی از دارایی اش.

.بیخودی نیست فک و فامیل خود ما که دهه ها در آمریکا یا اروپا بودند الان می آیند در ترکیه   خانه می گیرند و در ترکیه سکنی می گزینند.

ترکیه در راهسازی هم در دهه های اخیر گل کاشته. سرمایه گذاری برای  زیرساخت های جذب توریست آن هم که حرف ندارد. دولت شهرک های صنعتی برای صنعتگران و شرکت ها می سازد. آب برق و سایر زیرساخت هایشان را تامین می کند. مشابه این شرکت در ایران برای این زیرساخت ها باید سالها دوندگی کند و انرژی خود را به هدر دهد. برای همین صنعتگران و... از تبریز تمایل به مهاجرت به ترکیه دارند.

 در ترکیه قانونی هست که شرکت ها و ادارات را موظف می کند که مهد کودک برای بچه های کارمندان ترتیب دهند. البته در ایران هم چنین قانونی گذرانده اند اما تجهیزات لازم نداده اند که ادارات به قانون عمل کنند. در نتیجه در بسیاری از موارد قانون مهدکودک در ایران بلااجرا مانده. ولی در ترکیه وقتی چنین قانونی می گذرانند، به تمهیدات آن هم فکر می کنند و درنتیجه قانون اجرا می شود و تنها روی کاغذ نمی ماند. تصور کنید همین یک مورد چه قدر زندگی  خانواده ها را آسان تر و راحت تر می کند!

مهمتر از همه این که ترکیه در دهه های اخیر توانسته رشوه گیری در ادارات را مهار نماید. از دو سه قرن آخر عثمانی تا چند دهه پیش ارتشا در ترکیه بیداد می کرد و مایه تمسخر توسط غربی ها می شد. اما الان از آن وضعیت فساد آلود خبری نیست. می دانید که ترکیه سالهاست مجازات اعدام را لغو نموده. پس این تحول بزرگ به سمت مهار ارتشا با اعدام و چشم ترساندن اتفاق نیافتاده. راهکارهایی را که ترکیه برای مهار فساد به کار بسته باید مطالعه کرد و آموخت. فرهنگ ترکیه شبیه ایران هست. اگر آن راهکارها در ترکیه به ثمر نشسته در ایران هم به ثمر می تواند بنشیند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

باز نویسی و باز بینی چند نوشته قبلی من در مورد رنسانس

+0 به یه ن

ظاهرا این نوشته من موجب سوتفاهم شده است. منظور من این  نبود که رنسانس جز علم و هنر جنبه دیگری نداشت. البته که داشت.صنعت هم جزو مهمترین این جنبه ها بود.  اصلا رشد سریع علم و هنر در رنسانس بدون رشد صنعت امکان پذیر نبود. این سه دست در دست هم رشد می کردند. اتفاق مهمی که  از اوایل رنسانس تا زمان گالیله رخ داده بود رشد وسایل اندازه گیری و روش های کمی نمودن بود. ویژگی علوم جدید، کمی   نمودن بود. به ما در مدرسه می آموختند ویژگی علم جدید آزمایش  هست. درست تر است که بگوییم ویژگی آن کمی نمودن دقیق هست. ابوریحان هم آزمایش ترتیب می داد اما ابزار زمان او به اواجازه کمی کردن نمی داد. ابوریحان در نبوغ کم از گالیله نداشت ولی ابزار اندازه گیری که در اختیار گالیله بود (ابزاری که از حدود صد یا دویست سال پیش از او ساخته  و پرداخته شده بود و توسعه یافته بود)  در اختیار ابوریحان نبود. به این ترتیب گالیله توانست تحولاتی در علم به وجود آورد که  ابوریحان  هرگز نتوانست.

----------

What went wrong?

جمعه 10 مرداد 1393


What Went Wrong?: The Clash Between Islam and Modernity in the Middle East

نام کتابی هست نوشته برنارد لویس که در بحبوحه حوادث بعد از یازده سپتامبر به بازار آمد و بنا به موقعیت پرفروش شد و مورد توجه قرار گرفت. من کتاب را نخوانده ام اما آن گونه که شنیده ام کتاب در خور توجهی هست که عالمانه و محققانه نوشته شده. بعد از یازده سپتامبر خیلی از نویسنده ها خواستند از این نمد کلاهی بدوزند. یکی اش هم اوریانا فالاچی که یک فحش نامه علیه مسلمانان نوشت . کتاب برنارد لویس از این جنس نیست. به تایید صاحبنظران در این زمینه محققانه نوشته شده. هرچند کتاب را نخوانده ام اما چندین سخنرانی در نقد این کتاب را که توسط یکی از فیلسوفان نامدار ایرانی ارائه  شده بود گوش دادم. در سخنرانی بیشتر نظرات و ادعاهای کتاب مورد تایید واقع شدند. اما به بخش هایی هم به دیده ی تحقیر و تخفیف نگریسته شد. از جمله این که در کتاب ادعا شده بود که یکی از دلایل که در کشورهای غربی رشد علمی اتفاق افتاد و خاورمیانه ای ها درجا زدند این بود که در غرب زنها اجازه رشد و تحصیل و بازکردن های افق های دید داشتند اما در خاور میانه زنها را "تورکی-سی باسما گور" می کردند و نمی ذاشتند افق های دیدشان رشدی بکند.

فیلسوف نامدار ایرانی به تحقیر گفت اگر چنین حرفی از دهان یک فرد عامی بیرون می آمد به بیسوادی و عوامیت او می بخشیدیم اما آدم تعجب می کند که چه طور متفکری چون برنارد لویس چنین چیزی می گوید.

با این که همان زمان هم می دانستم جین استنفورد چه نقشی در پایه نهادن استنفورد داشت، با این که می دانستم این امیلی بود که کتاب اصلی نیوتن را از لاتین به فرانسه ترجمه کرد و برای عموم قابل فهم کرد. با این که از حشر و نشر او با ولتر و تاثیرش بر ولتر و در نتیجه پروسه روشنگری خبر داشتم, با این که از مصاحبت کسانی مثل بنجامین فرانکلین یا لئوناردو داوینچی با زنان دربار و تاثیر آنها بر شوهرانشان در سیاست گذاری های علمی خوب خبر داشتم حکم آن فیلسوف معاصر با چنان قطعیتی صادر شده بود که من فکر کردم لابد او که چنان دم از بالاتر از عوام بودن می زند و برنارد لویس را به این علت در ردیف عوام می خواند چیزی می داند و می فهمد که من نمی دانم و نمی فهمم. ادامه دارد....


پی نوشت سال ۱۴۰۴: 

ناگفته پیداست که  آن فیلسوف نامدار که به او اشاره کردم همان عبدالکریم سروش می باشد. آن زمان به خاطر خدماتی که به جامعه کتابخوان ایران در دهه هفتاد کرده بود احترام زیادی برایش قایل بودم و نخواستم نامش را بیاورم. اما در سال های اخیر آن قدر حرف های  بی اساس زده که از چشمم افتاده. مثلا می گفت همه پادشاهان ایران و جهان بیسواد بوده اند. البته من  سیستم پادشاهی را سیستمی بدوی برای اداره کشور می دانم اما بیسواد خواندن همه پادشاهان همه ادوار  درست نیست. ما که الغ بیک دانشمند را داشتیم.  همین محمد رضا شاه پهلوی هم  فرد باسواد و مطلعی بود. هم باسواد بود و هم باهوش. منتهی سیستم وابسته به یک فرد برای اداره یک کشور غلط هست. یک نفر هر چه قدر هم دانا و آگاه باشد باز هم نباید منشا تمام تصمیم گیری های مهم کشور باشد.


ادامه نوشته سال ۱۳۹۳:


مدت ها گذشت تا به موزه ی علم فلورانس رفتم. موزه ای به اسم گالیله. فلورانس شهر موزه هاست. موزه های معروفی مانند اوفیتزی یا موزه آکادمیا که مجسمه معروف دوید اثر میکل آنژ در آن به نمایش گذاشته شده است. اما برای من موزه علم گالیله بسیار جالب تر بود.


در موزه چندین نکته توجهم را جلب کرد. به برخی از آنها اشاره می کنم:

1) رشد پژوهش علم تجربی همگام و همزمان با پیشرفت های صنعتی بود. همان صنعتگرانی که مورانو ها و کریستال های تزئینی و کاربردی برای اشراف و تاجران ثروتمند ایتالیای آن روزگار می ساختند وسایل آزمایشگاهی هم برای دانشمندان می ساختند. اگر مکاتبات ابن سینا و ابوریحان را خوانده باشید می بینید که چه قدر در این که فرضیه های خود را آزمایش کنند کمبود دستگاه داشتند. اما برای کسی که در فلورانس یا ونیز آن روزگار می زیست کاری نداشت که  به  همسایه صنعتگر ش سفارش دهد تا دستگاه مورد نظر را برایش بسازد!

انباشت ثروت و هنر در شهر های آن روز ایتالیا که مرکز رنسانس بود این امکان را برایشان فراهم می ساخت.


2) معادلات ماکسول به این راحتی ها نوشته نشده اند. کل قرن 18 ذهن اروپایی هایی که غم معیشت نداشتند با الکتریسته درگیر بود. دانشمندان آن دوره می رفتند در خانه ها ی اشراف وبرایشان نمایش های الکتریسته ترتیب می دادند. اشراف به وجد می آمدند و کنجکاو می شدندو خرج آزمایشگاه هایشان رامی دادند.

با خود می اندیشیدم ما چرا چنین چیزی نداشتیم؟! چرا خان ها و شازده های کشورما از این افراد در بساط نداشتند. یادم افتاد که در قرن نوزده و در دربار ناصر الدین شاه هم ملکم خان از این گونه نمایش ها راه می انداخت. ظاهرا ناصر الدین شاه هم خوشش می آمد و سرگرم می شد. باخود گفتم پس چرا ناصر الدین شاه نمی آمد آزمایشگاه جدی پژوهشی ترتیب دهد. چه فرقی بود بین ناصرالدین شاه و اشراف اروپایی!؟ برویم سراغ نکته سوم تا فرق را ببینیم.

3) در موزه علم فلورانس گالری ای هم به وسایل آزمایشی و رصدی آماتوری اختصاص داشت. بیش از نیمی از آنها مخصوص بانوان اشراف بود. مثلا وسایل رصدی بود که در کنارش جعبه آرایش خانم قرار داشت. چیزهایی از این دست!


ناصرالدین شاه نمایش های فیزیک و شیمی ملکم خان را می دید. خوشش می آمد. صله ای می داد و مرحبایی می گفت و شوخی ای می کرد و سپس به حرمسرا می رفت. به آغوش زنانی که اجازه یا امکان سرکشی به دنیای جدید  را نداشتند. به آغوش زنانی که یکی او را می دیدند و دیگر چند کس که فکرشان را با عقاید واپسگرا و خرافی پر می کردند. نمایش علمی از ذهن ناصرالدین شاه پاک می شد و خرافه ها جایش می نشستند.

اما اشراف اروپا -که در علاقه و تاثیرپذیری از جنس لطیف کم از ناصرالدین شاه خوش ذوق و خوش سلیقه ما نداشتند- به نزد زنهایی می رفتند که به همراه خودشان شاهد نمایش های علمی بودند. ذهنشان درگیر همین مسئله بود. با هم صحبت می کردند و به این نتیجه می رسیدند که بهتر هست از علم بیشتر حمایت کنند  و برایش کاربرد عملی بیابند و چیزهایی از این دست.

تفاوت از زمین تا آسمان هست. بله! حق در این مورد با برنارد لویس بود. تعصب مردسالارانه چنان چشم فیلسوف ایرانی معاصر (عبدالکریم سروش) را بسته بود که حاضر نبود که در حرف و نظر برنارد لویس تاملی کند. از روی جهالت و نادانی نظر او را تحقیر کرده بود.

پی نوشت: البته کم کم افکار و عقاید جدید به حرمسرا هم راه یافت. برخی از دختران ناصرالدین شاه جزو پیشروترین زنان ایران شدند. اما  تا أواسط سلطنت ناصرالدین شاه،  در حرمسرا از این خبرها نبود. البته حرمسرا-یا به عبارت درست تر شبستان-  در محدوده تمدنی ما (ایران عثمانی، خلافت عباسی و.....) همواره مرکز سیاست و مرکز  آموزش بوده است.  عموما آن مرکز عیاشی که اروپاییان برای تحقیر تصویر می نموده اند نبوده. در  اوایل زمان ناصرالدین شاه، برترین فیلسوف زمان در ایران ملا هادی سبزواری بود که با فلسفه ملاصدرایی امکان دوربین عکاسی را رد می کرد (این را هم باز در سخنرانی های سروش شنیده ام). در نتیجه، عجیب نیست که  آموزشی هم که زنان حرم می دیدند  در همین ردیف بوده باشد و  با علم مدرن فرسنگ ها فاصله داشته باشد. در زمان مظفرالدین شاه که جامعه در آستانه روبه رویی با علم و مفاهیم جدید بود  زنان حرم  هم دو دسته شدند. یک دسته همچون دختران پیشروی ناصرالدین شاه بودند و مفاهیم دنیای جدید و علم جدید را با آغوش باز پذیرفتند. یک دسته دیگر مانند ملکه جهان مادر احمد شاه بودند. ملکه جهان مولف کتاب برهان الایمان (مجموعه ادعیه و اذکار) بود. او هم به سبک خودش زنی مقتدر و فاضل بود اما به دنیایی دیگر تعلق داشت. اگر درهای حرمسرا زودتر به روی نمایش های علمی باز می شد حدود پنجاه سال جلوتر می افتادیم. چه بسا ملکه جهان هم خود یکی از پیشقراولان ورود مفاهیم جدید به ایران می شد. با اقتدار و درایتی که او داشت چندین دهه ایران را جلو می انداخت.

پی نوشت دوم: توصیف حرمسرا را در سال ۹۳ به گونه ای دیگر نموده بودم.  بعد از شنیدن پادکست «مورخ پادکست» در مورد «شبستان» نظرم درمورد حرمسرا عوض شده. درنتیجه این قسمت را ویرایش نمودم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت سوم

+0 به یه ن

گویا، در این روزهای سخت، در فضای مجازی ویدئوهای بسیاری از بدرفتاری با افغانستانی ها دست به دست می شود. من آنها را نگاه نمی کنم  و توصیه هم نمی کنم که شما آنها را ببینید یا به دیگران بفرستید. به چند دلیل: ۱) اعصابتان خراب خواهد شد. همین طوری هم موضوع برای در هم ریختن روح و روان بسیار هست. لزومی برای کمک گرفتن  از ویدئوهای این چنینی، برای در هم ریختن روان  نیست. ۲) ما متخصص راستی آزمایی نیستیم. خیلی از این ویدئوها ممکن هست جعلی باشند و برای جریحه دار کردن احساسات ساخته شده باشند. ۳) برای درک شرایط سخت افغانستانی های اخراج شده از ایران هیچ لزومی ندارد که این فیلم ها را تماشا کنیم. ما که می دانیم وضعیت مدیریت در کشور ما چگونه هست! بنابراین می توانیم تصور کنیم که وقتی روزانه ده ها هزار مهاجر را اخراج می کنند چه فجایعی را می آفرینند. در کارهای ساده تر از این، ده ها خرابی به بار آوردند. در این مورد که دیگر تکلیف مشخص هست. ۳) با دیدن فیلم هایی که می خواهند ثابت کنند ایرانی ها علیه افغانستانی ها  خیلی خشن و بیرحم و نژادپرست هستند (چه این فیلم ها واقعی باشند وچه ساختگی و جعلی) ایرانی ها ملایم تر و مهربانتر نخواهند شد. در مجموع، برعکس آن چه که در قدیم گمان می کردند کسی عادت بد را با توسری خوردن کنار نمی گذارد. 

در مجموع بازگرداندن  بخش بزرگی از افغانستانی ها به افغانستان سیاست علی الاصول درستی است چرا که ایران و منابع آن ظرفیت چندین میلیون نفر جدید که  آهنگ  فرزندآوری آنها این قدر بالا ست، ندارد. به علاوه این مهاجران بعد از بازگشت به کشورشان می توانند تحولات مثبت بسیاری در کشور خود ایجاد نمایند. اما آن چه ایراد دارد ظلم هایی است که دراین فرآیند بازگرداندن به افغانستانی ها می شود. بسیاری از آنها نمی توانند طلب شان را از کارفرما و پول رهنشان را ازصاحبخانه ایرانی بگیرند. کاری که ما باید بکنیم جا انداختن این هست که  پول افغانستانی زحمتکش بی پناه، خوردن ندارد!. نباید پول او از گلوی کسی به خوشی پایین برود. هرجوری شده کسی که به افغانستانی دیپورت شده قرضی دارد باید قرضش را ادا کند. سیستم های بانکی ایزوله و فشل  ایران و افغانستان به همراه وضع اقتصادی نابسامان ایران  این کار را دشوار تر می کند. چه بسا صاحبخانه یا کارفرما قصد خوردن حق افغانستانی دیپورت شده را نداشته باشند اما امکان ادای قرض را هم در این فرصت کوتاه نداشته باشند. من فکر می کنم ما در فضای حقیقی و مجازی باید فشار بیاوریم که موانع پرداخت حقوق و رهن افغانستانی ها رفع شود. شاید وکلا و صرافان و  خیریه های بین المللی فعال در افغانستان.... راهی بتوانند پیشنهاد دهند و گرهی بگشایند.

به یک نکته مهم دیگر دوستی در فیس بوک اشاره کردند و آن این که برخی از این افغانستانی های پناهنده در ایران اگر به افغانستان بازگردند جانشان در خطر خواهد بود. عمدتا کسانی هستند که علیه طالبان جنگیده اند یا در حکومت قبلی سمتی داشته اند.طبعا این عده نباید باز گردانده شوند. آنها یا باید در ایران بمانند یا به کشورهای امن تر بروند. حفظ جان آنها اوجب واجبات است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت دوم

+0 به یه ن

نظر و نکته مهم یکی از دوستان در فیس بوک:«البته مخالف هرگونه نژاد پرستی هستم.

یک دهم جمعیت کشور مقدار کمی نیست که ما بتوانیم در ایران پذیرا باشیم.

کشورهایی که عامل این مصیبت برای مردم افغانستان هستند، باید بودجه ای را برای حکایت از آنها اختصاص دهند. و کریدور را برای عبور آنها به کشورهای خودشان ایجاد کنند.

مهاجرین غیرقانونی به تعداد بسیار بسیار کمتر از این تعداد سالانه از کشورهای اروپایی و آمریکا اخراج می شوند، البته که خشونت کشورهای مدعی بشر و جنایات متعدد آنها علیه مهاجران در کشورهای خودشان دلیلی برای خشونت ایرانیان علیه افاغنه نیست، اما قطعا باید این جمعیت انبوه کاهش یابد.

نکته ای همه مدعیان حقوق بشر در مورد وضعیت افغانیان در ایران فراموش می کنند این است که، به ازای میزبانی هر مهاجر قانونی در کشورهای دیگر به دولت میزبان مبالغی پرداخت می شود که پوشش دهنده ی بیمه ی درمانی اولیه و غیره است

اما در تمام این سالها چنین خبری در ایران نبوده است.»


مینجیق:

آقای دکتر محدثی، جامعه شناس، در کانال خود نگرانی دیگری از حضور پرتعداد افغانستانی ها در ایران مطرح می کند و آن این هست که چون افغانستانی ها به لحاظ دینی و سنتی متعصب تر هستند و به تعبیر ایشان «طالبان پرور» هستند حضور پرتعداد آنها درایران به لحاظ اجتماعی ما را به سمت سنتی تر شدن باز می گرداند و از دموکراسی خواهی دور می کند. طبعا این نظر، انتقادات بسیار در پی داشته است. من هم با نظر دکتر محدثی دراین رابطه مخالفم. دکتر محدثی می گوید به دلیل تعصب دینی یا عشیره ای افغانستانی ها از ادغام شدن در جامعه ایران دوری می کنند و تبدیل به اقلیتی ناهمساز  در داخل کشور می شوند و احیانا ایرانیانی را هم با خود در این تعصب دینی یا عشیره ای همراه می سازند.

به نظر نمی آید که ادعای دکتر محدثی مبتنی بر آمارگیری علمی بوده باشد. ازاو سئوال کردم و پاسخی نداد. احتمالا حدس و گمان خود را مطرح کرده است. این حدس و گمان با مشاهدات من   و بسیاری دیگر که مشاهداتشان را در این رابطه مرقوم کرده اند نمی خواند.

کسانی که در حاشیه شهر تهران به دانش آموزان تدریس کرده اند اتفاقا برعکس دکتر محدثی می گویند که بچه های افغانستانی در ادغام در محیط مدرسه هیچ مشکلی نداشتند.

مشاهدات من در  شمال شرق تهران   (محل زندگی و کارم) انجام گرفته است.  بسیاری از برج های این منطقه سرایدار یا تمیزکار افغانستانی دارند. باغبان های  باغ های سوهانک عموما افغانستانی هستند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند که جلو بیایند و با اهالی محل-اعم بر خانم و آقا- همکلام شوند. بچه هایشان هم  در محله  با اهالی محله دوست می شوند وارتباط می گیرند. در محله ای که  فرزندآوری خانواده ها کم هست حضور بچه های افغانستانی شور و نشاطی می بخشد.  اتفاقا اختلاف طبقاتی شدید بین مالکان و مستاجران این محله با کارگران افغانستانی حاضر در آن، امکان ادغام فرهنگی را بالاتر برده. چون که کسی از مالکان و مستاجران این محله نگرانی از آن ندارد که سرایدار افغانستانی رقیب شغلی او گردد یا در مترو جایش را تنگ سازد. بنابراین، بدون نگرانی به بچه های افغانستانی محبت -در حد محبت یک همسایه- می نماید. بچه ها هم از کوچکی این همسایگان مهرورز را می بینند و خود را متعلق به محله  و فرهنگ آن می دانند.

دکتر محدثی نوشته بود که افغانستانی های مقیم مشهد با علم الهدی در عدم برگزاری کنسرت همدل و همنظرند. افغانستانی هایی که من در تهران دیده ام به موسیقی علی رغم وافر دارند. سختی های زندگی آنها را از این علاقه دور نکرده. موقع اثاث کشی، کارگران افغانستانی که از سمت شرکت باربری فرستاده شده بودند آن قدر ذوق کردند که دیدند ما یک پیانو داریم و از همسرم خواستند برایشان پیانو بزنند. موسیقی شرق ایران- در کنار موسیقی آذری و کردی- جزو سبک های موسیقی هنری منطقه هست و برای خود اصالتی دارد. در موسیقی پاپ هم موسیقی افغانی حرفی برای گفتن دارد.

افغانستانی ها در ایران خیلی دوست دارند به پارک ها و سایر مراکز تفریحی بروند و خوش بگذرانند. البته یک عده ازاین موضوع ناخشنود هستند (که البته به نظر من باید آب بخورند، این دلخوری -برعکس دلخوری کارگران به دلیل نگرانی به خاطر امنیت شغلی- پایه و اساسی منطقی ندارد و ناشی از نژادپرستی است.) به هر حال چه خوشمان بیاید چه نیاید افغانستانی های مقیم ایران بیشتر دنبال شادی در زندگی هستند تا دنبال این که تعصب مذهبی شان را به ما تسری دهند.  دست کم مشاهدات محدود من  چنین نشان می دهد. دوستم در لواسان زندگی می کند و می گوید کیف باغ ها و استخرهای لواسان را همین سرایداران و باغبان های افغانستانی می برند. صاحبان آنها اغلب در خارج هستند و باغ و استخر و ویلا  در اختیار سرایداران افغانستانی است. آنها هم فک و فامیلشان را خبر می کنند با مینی بوس می آیند و در باغ تفریح می کنند. البته نمی دانم چه قدر صاحبان آن استخرها از این موضوع راضی باشند! در هر حال، این تصویر با تصویر «طالبان پروری» که دکتر محدثی ترسیم می کند همخوانی ندارد. بیشتر با تصویر روستایی های  «اهل دل» خودمان که دنبال دلخوشی اند همخوانی دارد.

تا جایی که مشاهدات محدود من- تا قبل از دو سه ماه اخیر- نشان می دهد اگر افغانستانی های دور وبر ما،  در ادغام در جامعه ایرانی مانعی در پیش رو داشته باشند این مانع، تعصب دینی نیست! مانعی که من می بینم وتا حد زیادی هم قابل درک هست حس «خود-قربانی-بینی» است. اتفاقا این حس «خود-قربانی-بینی» بین افغانستانی هایی در ایران بیشتر مشهود هست که از نظر اجتماعی در رده های  نسبتا بالایی هستند. مثلا دانشجو هستند یا شغلی دارند که نیازمند سواد در حد دیپلم یا بالاتر هست.  با این که آرام هستند و سعی می کنند خیلی آرام و فروتنانه صحبت کنند خیلی زود به علت سوتفاهم می رنجند و از کوره در می روند. این البته یک مقدار به خاطر تفاوت گویش هست که امکان سوتفاهم را بالا می برد و یک مقدار هم به دلیل کمبود اعتماد به نفس در کشور غریب. وقتی انتقاد بجایی از عملکردبرخی از افغانستانی ها در ایران می شود (مثلا وقتی استادی به پایان نامه شان ایراد می گیرد) برمی آشوبند و منتقد را متهم می کنند که به خاطر افغانستانی بودن آنها چنین نقدی را مطرح می سازد. در صورتی که این طور نیست. اتفاقا شاید با افغانستانی ها ی کم سواد تر در جامعه برخورد خشن تری نسبت به همتای ایرانی شان شود ولی با یک دانشجوی افغانستانی (به خصوص اگر دختر باشد) در محیط هایی نظیر محیط های  دانشگاهی  حتی نرم تر و مهربانانه تر از همتای ایرانی برخورد می شود. به طور متوسط چنین هست. تک و توک شاید بدرفتاری کنند ولی عموم مردم در محیط هایی نظیر محیط دانشگاهی یا ... با افغانستانی  نرم تر برخورد می کنند تا با یک ایرانی. بنا به مشاهدات من همین حس خود-قربانی-پنداری مانع اصلی ادغام  در سال های اخیر بوده است نه تعصب دینی افغانستانی ها. البته این موضوع هم فکر می کنم با زمان حل بشود. خود افغانستانی ها باید این مانع را بردارند. ما هم نباید در تله دلسوزی مفرط بیافتیم. دلسوزی مفرط به افغانستانی، حس «خود قربانی بینی» را در آنها تقویت خواهد نمود. به همین جهت بود که من پست احساسی در حمایت افغانستانی ها در این روزهای سخت ننوشتم. 

باز به نگرانی آقای محدثی باز گردیم. اتفاقا اگر افغانستانی ها ،  با ایرانی ها حشر و نشر نکنند احتمال این که متعصب تر بمانند بیشتر  خواهد بود. یک جامعه بسته و به شدت متعصب پشت دیوار مرزها برای دموکراسی در  آینده ایران بسی خطرناک تر خواهد بود تا افغانستانی هایی که سالها در ایران زندگی کرده اند و تا حدی که من در بالا اشاره کرده ام ارتباط برقرار نموده اند. مرزها را نمی توان به طور کامل بست و خود را ایمن پنداشت. تاریخ بشریت، تاریخ مهاجرت هست.


نوشته یکی از دوستان در فیس بوک. به قلم آقای حیدر بیات: «در دولت رئیسی نمیدانم به چه دلیل حجم ورود افغانها تصاعدی شد و گمان نمیکنم مسئله طالبان تنها دلیل ورود آنها به ایران باشد. چراغ سبز غیر منتظره‌ای به آنان داده‌ شد و باید هر گروهی که اینکار را انجام داده‌اند محاکمه شوند.

*

در مورد مهاجران افغان معمولا به تضییع حقوق کارگران اشاره میشود. اما حقوق ساکنان حاشیه شهرها نادیده گرفته میشود. واقعا بار اصلی مهاجرت برای ساکنان پایین شهر و حاشیه است. بالا رفتن غیرمنطقی اجاره‌ها در این مناطق، شلوغ شدن مراکز درمانی و خدمات عمومی و وسائل نقلیه عمومی و نانوائیها و به ویژه محیطهای آموزشی دولتی.

پارسال مدارس جنوب تهران کلاسهایی بالاتر از چهل دانش آموزش را تجربه کردند چون موج افغانها را ثبت‌نام کنید در بالاشهر فضای مجازی را ترکاند و کسی هم نگفت خب تشریف بیاورید بخشی از مدارس غیرانتفاعی خود را در بالاشهرها به مهاجران اختصاص بدهید و مدارس کم‌کیفیت دولتی پایین شهر را بیش از این شلوغ نکنید.

*

در مورد طالبان من خوشبین بودم و هستم نه به خاطر اینکه طالبان فرق کرده است بلکه به خاطر اینکه جامعه افغانستان بسیار مذهبی است و بدون تجربه مستقیم ویرانگریهای دولت دینی توان عبور از آن را نخواهد داشت.

*

و در نهایت اینکه مسئله افغانها و مظلومیتشان و رفتار سیستم حکومتی ما با آنان لکه ننگ نازدودنی از تاریخ پر چین و چروک ماست.»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رویاها بر پرده سینما

+0 به یه ن

این جریان مبارزه با استریوتایپینگ قومی و نژادی در آمریکا (مثل اغلب کارها در آمریکا) راه افراط و تفریط پیموده. شما الان سریال های آمریکایی را در نتفلیکس تماشا کنید خیال می کنید بیشتر از نصف قاضی ها و پزشکان و وکلای سرشناس و مدیر عاملان شرکت های موفق سیاهپوست هستند. اما آیا واقعیت جامعه امروز آمریکا این هست؟! حتما بین این اقشار سیاهپوستانی هم هستند. اما آیا درصد آنها همان قدر هست که در سریال های نتفلیکس بازتاب داده می شود!؟ توجیه می کنند که به این ترتیب  اعتماد به نفس سیاهپوستان بالا خواهد رفت. اما باید بررسی جامعه شناسانه و انسان شناسانه شود تا ببینیم که تاثیرگذاری مثبت بازتاب اغراق آمیز و دور از واقعیت نقش و حضور سیاهپوستان در میان مشاغلی از آن دست که در بالا گفتم بیشتر تاثیر مثبت روی سیاهپوستان گذاشته یا منفی. از یک سو می تواند اعتماد به نفس در سیاهپوستان ایجاد کند اما از سوی دیگر می تواند توهم ایجاد نماید و واقعیت های ناخوشایند را زیر فرش نماید و از این که چاره ای جدی اندیشیده شود جلو گیری کند. سیاهپوست های آفریقا که کمابیش باورشان شده  که مشاغل رده بالا، در آمریکا عموما از آن سیاهپوستان هست. من چند سال پیش نوشته هایشان را در اینترنت می خواندم ومی دیدم با همین تصور دارند فخر فروشی  هم می کنند.!

با شناختی که از فرهنگ آمریکایی دارم گمان نمی کنم این میل مفرط برای بزرگنمایی نقش سیاهپوستان در مشاغل رده بالا در سایه یک مطالعه جامعه شناختی درخور توجه در جهت بهبود وضعیت سیاهان آمریکا بوده باشد. احتمالا مطالعه ای که کرده اند در جهت  بازار هست. مثلا دیده اند که وقتی در سریال ها نقش دکتر و قاضی و وکیل و مدیر عامل بیشتر به سیاهان داده می شود فروش بین سیاهپوست بسیار بالا می رود (مردم  می خواهندرویاهایشان را برصفحه سینما یا تلویزیون ببینند) اما بین سایر افراد فروش کم نمی شود. برای همین فروش بیشتر چنین عمل می کنند.


ما هم در ایران چون آمریکا را خیلی بالا می دانیم، فوری از آنها تقلید می کنیم. درواقع مردم ما از آنها فوری تقلید می کنند.  البته حکومت مان -که شعار ضد آمریکا سر می دهد- حتی مستقیم هم  از آمریکا تقلید نمی کند. بلکه سیاستگذاران حکومتی ما  دست دوم از روی سنگاپور تقلید می کنند. یعنی ابتدا سنگاپور از آمریکا تقلید می کند و بعد حکومت ما  از سنگاپور تقلید می کند و الگو بر می دارد!

آیا درست هست که همان طوری که در آمریکا قاضی و پزشک و .... را سیاهپوست نشان می دهند ما هم  چنان نشان دهیم که گویی افغانستانی ها در ایران عموما از این قبیل مشاغل دارند یا در صد قابل توجهی از این مشاغل را در ایران عهده دارند!؟ آخه این با واقعیت سازگار نیست. تک و توک شاید باشند اما شاید کمتر از یک درصد پزشکان یا محققان کشور ایران را پزشکان یا محققان افغانستانی تشکیل دهند.

این در حالی است که در واقعیت درصد قابل توجهی از قضات و استادان دانشگاه و پزشکان و محققان و وکلا و .... کشور از قوم ترک هستند اما در فیلم ها و سریال ها چنین نشان داده نمی شود. تقریبا هیچ گاه در فیلم های ایرانی یک ترک  ایرانی را در این قبیل نقش ها در فیلم ها وسریال ها نمی بینیم.

حتی در فیلم های فارسی، یک دختر ترک را در نقش معشوق هم نمی بینیم. پسر عاشق ترک در فیلم های فارسی فت و فراوان هست اما در همه موارد معشوق یک دختر فارس هست (به استثنای فیلم باران مجید مجیدی  که  در آن  عاشق پسر ترک و معشوق دختر افغانستانی هست). بعد هم پسر عاشق ترک برای وصال دختر فارس یا افغانستانی خود را همه جور به آب و آتش می زند و دست آخر هم  برایش هلاک می شود! (حالا نمی دانم هلاک شدن یک پسر ترک در عشق یک دختر فارس رویای کدام قشر از جامعه است که بازنمایاندن آن فروش در گیشه را بالا می برد و این قدراین سوژه  محبوب تهیه کنندگان شده است . در مورد وکیل و دکتر نشان دادن سیاهان در آمریکا مشخص بود که رویای چه دسته ای است اما در این مورد نمی دانم! شاید هم می دانم اما نمی خواهم بگویم. به قول هموطنان مشهدی «می دونم اما نمی گم».)

آیا واقعیت جامعه این هست؟! البته که نه! وقتی یک پسر عاشق می شود معمولا عاشق دختری می شود که ورژن مدرن  و امروزی تر مادر و مادربزرگ خودش هست. درنتیجه هرمردی بیشتر عاشق هم-قومی خود و همزبان مادر خود می شود. مردان ترک هم در ایران استثنا نیستند. هرکدامشان را که من دیدم عاشق شده اند، عاشق یکی از همزبانانشان شده اند. اما گویا در فیلم های ایرانی، معشوق بودن یک دختر ترک ایرانی تابوست.  حتی وقتی کارگردانان خود آذربایجان ایران فیلم به زبان ترکی می سازند باز هم کمتر معشوق را ترک نشان می دهند. می روند سراغ دختر ارمنی به عنوان معشوق: «رامی» ساخته بابک شیرین صفت یا فیلم «پوست» (دری) ساخته برادران ارک. (دومی را من در سینما دیدم و هیچ نپسندیدم. اما اولی فیلمی است که ارزش دیدن دارد. در مورد جنگ اول آذربایجان و ارمنستان هست. فیلم زیبایی است . حتما ببینید.)

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت اول

+0 به یه ن

بعد از آتش بس، گویا حکومت شروع به اخراج افغانستانی ها نموده است.  بحث در مورد مهاجران افغانستانی در فضای مجازی داغ هست. قبلا دوستان بیشتر گفتنی ها را گفته اند: (۱) این که ما با افغانستانی ها مشترکات فراوان داریم. (۲) این که حقوق  انسانی مهاجران باید رعایت شود. (۳) این که نباید گذاشت کودکان معصوم  افغانستانی در این پروسه ضربه ببینند.  ـ(۴) این که کودکان افغانستانی خیلی نازند.   من با این نظرات موافقم. اما بیشتر نمی نویسم چون که بقیه بهتر از من نوشته اند. از سوی دیگر هم گفته اند که حضور میلیون ها مهاجر  افغانستانی در ایران  - آن هم با این شرایط نابسامان اقتصادی و وضعیت شکننده محیط زیستی- به ضرر منافع ملی است.  به خصوص به ضرر طبقه کارگری کشور است. با این نظر هم موافقم. طبقه کارگری ایران حق دارند از حضور افغانستانی ها ناخشنود باشند چون وقتی افغانستانی ها کار را با دستمزد پایین انجام می دهند ابزاری نظیر اعتصاب برای دست یافتن به حقوق و شرایط بهتر کاری از دست کارگر ایرانی خارج می شود. با حضور کارگران افغانستانی،  پیدا کردن کار برای کارگر ایرانی   -ولو با دستمزد پایین و با شرایط نامناسب کاری- دشوارتر می شود. به علاوه حضور افغانستانی ها با این جمعیت عظیم مترو و اتوبوس و صف نان و .... را شلوغ تر می کند.

البته هیچ کدام ازاینها به آن معنی نیست که افغانستانی ها بد هستند. نه! در یک مینی بوس که برای ۲۰ نفر ساخته شده، اگر ۴۰ نفر سوار شوند همه به سختی می افتند. ۲۰ نفری که آخر آمده اند باید خارج شوند. نه به خاطر این که آدم های بدی هستند بلکه به خاطر این که مینی بوس ظرفیت ۴۰ نفر را، ندارد.

چند سال پیش وقتی بایدن افغانستان را دو دستی تحویل طالبان داد، من  هم خیلی عصبانی بودم و هم خیلی نگران. عصبانیت ام از این بود که می توانستند اندکی متفاوت تر عمل کنند تا نیروهای آزادیخواه تر افغانستان آن طور در مقابل طالبان بی دفاع نباشند و نذارند که طالبان باز هم قدرت بگیرند. عده ای ساده اندیش هم گفتند این طالبان آن طالبان قبلی نیست و خیلی نرم تر شده است. در تضییع حقوق زنان که از طالبان دوم نرمخویی ندیدم. فقط مزایای تکنولوژی و لاکچری های مربوطه زیر زبانشان مزه کرده بود!. من  نگران هم بودم چون می دانستم دوباره موجی از افغانستانی ها به ایران وارد شود و فشار بر بدنه نحیف کارگری در ایران – به دلایل بالا- مضاعف گردد. در فضای مجازی هم نوشتم. دوستی فیس بوکی که از مشهد هست اما در خارج زندگی می کند، به من نقد کرد که چرا استریوتایپینگ می کنم و همه افغانستانی ها را کارگر نشان می دهم در حالی که در بین افغانستانی ها تحصیلکرده و پزشک  و... هم هستند. من  اون موقع حال و حوصله اش را نداشتم جواب بدهم و بی پاسخ گذاشتم. این گونه اظهار نظرها (استریوتایپینگ) در آمریکای شمالی بسیار موضوعیت دارند و افراد به همدیگر از این گونه تذکرات می دهند (باید هم بدهند). به همان سبک هم آن دوست عزیز به من تذکر داد اما این تذکر چندان در ایران، موضوعیت ندارد. تحصیلکرده ها ودانشجوهای افغانستانی در ایران آن قدر قرابت فرهنگی دارند که ادغام می شوند و درنتیجه  این تذکر لازم نیست. مردم ایران پزشکان را -مستقل از ملیت و قومیت و لهجه اش- روی سرشان می گذارند. در این کمبود پرستار که کشور دچار آن هست ای کاش می توانستیم از نیروهای پرستار مهاجر افغانستانی استفاده کنیم. اما همان طوری که پرستار ایرانی  از ایران مهاجرت می کند پرستار افغانستانی هم ایران را به عنوان مقصد انتخاب نمی کند!‌ تحصیلکرده افغانستانی سر از کشورهای پیشرفته در می آورد. در اونجا، به دوستانتان تذکر دهید که همه افغانستانی ها کارگر نیستند بلکه بین شان پزشک و..... هم هست. اینجا در ایران این تذکر چندان موضوعیتی ندارد چرا که اکثریت قاطع مهاجران افغانستانی به ایران جزو کسانی هستند که تحصیلات بالا ندارند تحصیلکرده های افغانستانی عموما سر از فریمانت کالیفرنیا – یا حتی ترکیه- در می آورند نه تهران!  

البته اینجا یک نکته باریک هست: وقتی  کادر پزشکی مسافرت می کنند باید امتحان دهند که با استانداردهای کشور مقصد هم می توانند طبابت کنند. نمی دانم وضعیت پزشک یا پرستار یا مددکار افغانستانی که در ایران می خواهد کار کند به چه شکل هست و قوانین و روال مربوطه چگونه هستند. اگر کاغذبازی بی دلیلی و بی منطقی هست باید رفع شود چرا که هم ما در ایران کمبود نیروی پزشکی و پرستاری و مددکاری داریم و هم آنها بهتر هست شغل آبرومند متناسب با تحصیلات خود داشته باشند. راستش تا کنون هم نشنیده ام این مسئله مطرح شود. علت لابد به خطر کم بودن  تعداد کادر پزشکی افغانستانی مهاجر در ایران بوده است والا درباره اش می شنیدیم. احتمالا، آن دوست فیس بوکی هم مثل خود من اطلاعی در مورد روال تایید مدرک پزشکی افغانستانی در ایران ندارد و هنگام دادن آن تذکر به این مسئله نمی اندیشید. فقط جمله معروف «استریوتایپینگ  نکنید» در غرب را برای من بازگو می کرد.

در ادامه نوشته قبلی:

البته شنیده ام که استاد زبان فارسی افغانستانی در ایران، سرایدار شده است. جای تاسف هست اما زندگی سخت و خشن هست. کسی که استاد دانشگاه  هست باید شبکه ای از دوستان دانشگاهی در کشورهای دیگر داشته باشد. در زمان عافیت، این شبکه سازی برای رشد علمی لازم هست. در هر رشته دانشگاهی اگر دانشکده ایزوله باشد آن رشته می پوسد. روابط با دانشگاهیان سایر کشورها، باعث رشد دانشکده می گردد. به علاوه هر استادی باید بکوشد که در مواردی یک مقدار معلومات خاص داشته باشد یا تحقیقات خاص داشته باشد. آن استاد محترم فارسی، به هنگامی که  در افغانستان بود می بایست با استادان دانشگاه های تهران و شیراز و مشهد، مراودات دانشگاهی داشته باشد. مثلا، می توانست در مورد گویش خاص منطقه خود در افغانستان در این دانشگاه ها سخنرانی کند. کاری که استادان خود آن دانشگاه ها در آن سررشته نداشتند. اگر در زمانی که در افغانستان  استاد بود چنین می کرد، بعد از مهاجرت همان استادان دانشگاه برای او کاری مناسب تر از سرایداری تدارک می دیدند.  بعید بود بخواهند او را به عنوان استاد تمام رسمی-قطعی در دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه تهران استخدام کنند! اما دست کم می توانستند شغلی مانند تدریس در مدارس غیر انتفاعی یا نظایر آن ترتیب دهند. یا به طور حق التدریسی در دانشگاه دست او را بند کنند. این موضوع درس عبرتی باشد برای استادانی که در دانشگاه خود، دوست دارند «پادشاه یک چشمی شهر کوران گردند». درهای آکادمیک را برخود می بندند تا در آن محیط بسته کیش شخصیت راه بیاندازند. البته ادعا نمی کنم آن استاد فارسی که اشاره کردم چنین کرده. من اصلا او را نمی شناسم و ندیده ام و درباره اش قضاوتی نمی کنم.. ولی می خواهم تذکری بدهم به استادان جوانی که در ایران امروز استخدام می شوند و هیچ چی نشده می خواهند بساط کیش شخصیت دور خود راه بیاندازند. بدانند که روی دیگر سکه کیش شخصیت خرد شدن هست وقتی که  مجبور می شوی از جای گرم و نرم خود خارج شوی. اگر خود را به زحمت نیاندازند و  با استانداردهای جهانی جلو نروند و تنها دلشان به به به چه چه کردن عده ای دانشجو دور وبری – که گیر نمره تملق می گویند- خوش باشد، پس فردا با معیارهای بین المللی چیزی نخواهند داشت که «هرجا که روند قدر بینند و بر صدر نشینند!» بهوش باشند که تملق دانشجو و .... بدجوری  یک استاد را در توهم گرفتار می سازد و از این که با همتایان خود در دنیا رقابت کند دور می کند. یک استاد دانشگاه در ایران امروز به جای این که هم و غم خود را (به تقلید از برخی از  پیشکسوتان) صرف جمع کردن متملقان و راه انداختن کیش شخصیت حول خود کند باید سعی کند سطح علمی خود را چنان بالا نگاه دارد که بعداز خروج ایران موقعیتی برایش فراهم شود. موقعیت قطعا پایین تر از موقعیت  فعلی اش در ایران خواهد بود. این را باید به عنوان یک واقعیت باید بپذیرد تا فردا به لحاظ روانی خرد نشود. اما  اگر از نظر علمی در سطح بالا باشد می تواند موقعیتی چند پله پایین تر (اما هنوز آکادمیک) در خارج هم بیابد.

پی نوشت:

به من خانم دکتر شکردخت جعفری را معرفی کردند

نقل از ویکی پدیا: شکردخت جعفری مخترع و فیزیکدان پزشکی از مردمان هزاره است که برنده جایزه مرکز فناوری ساری می‌باشد. او یک روش کارآمد و کم‌هزینه برای اندازه‌گیری دوز پزشکی اشعه‌های رادیو اکتیو ابداع کرد. جعفری در سال ۱۹۷۷ در ولایت دایکندی، ولسوالی سنگ تخت، افغانستان متولد شد.[۱] جعفری و خانواده‌اش هنگام شروع جنگ شوروی در افغانستان مجبور به‌ترک زادگاه‌شان شدند و در شش‌سالگی خود بود که همراه با خانواده به ایران مهاجر شد.[۲] وقتی ۱۴ ساله‌شد، پدرش به او گفت که باید با پسر عموی خود ازدواج کند.[۳] با این حال، او توانست پدر و مادر و پسر عموی خود را راضی‌کند تا این ازدواج زودهنگام را لغو کنند. این بدین معنا بود که او می‌تواند به تحصیلات خود ادامه دهد. بالاخره جعفری موفق شد لیسانس خود را در رشته فناوری‌های پرتوی دانشگاه علوم پزشکی تبریز در سال ۲۰۰۰ به پایان رساند.[۴] جعفری پس از بازگشت به افغانستان در سال ۲۰۰۳، در دانشگاه طب کابل مشغول به‌تدریس شد[۲] و همزمان تحصیلات کارشناسی ارشد خود در رشته فیزیک پرتوی در آنجا به پایان می‌برد. در سال ۲۰۱۰ وی برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در فیزیک پزشکی به دانشگاه ساری دعوت شد.[۳] در سال ۲۰۱۴ او در شبکه تلویزیونی فارسی من و تو، ظاهر شد و در مورد حرفه و تحصیلات خود بحث کرد.[۵] او جایزه آینده بنیاد شلومبرگر را در دومین سال تحصیلات‌ش برنده‌شد.[۶][۴] در سال ۲۰۱۵ وی اولین زن افغان شد که دکترای فیزیک پزشکی را بدست آورد.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تو می گی چی پیش می آد؟

+0 به یه ن

تحولات عظیمی در کشور در شرف به وقوع پیوستن هست. کسی نمی تواند پیش بینی کند که حاصل چه خواهد شد. آن چه که دست آخر چیده خواهد شد آرمانشهر رویایی ما نخواهد بود. بعید می دانم الیگارش هایی که در این دهه ها خورده اند و پروار شده اند دست از سر مملکت بردارند و سرمایه ای را که بلعیده اند به مردم باز گردانند. آنها هنوز هم خواهند ماند و دست بالا را به مدد این سرمایه های مالی کلان خواهند داشت. اما از سوی دیگربعید تر می دانم که نظم جدیدی که  تا  حدود یکی دو سال دیگر برقرار خواهد شد از وضع ده سال اخیر بدتر باشد. امیدوارم هستم که اوضاع بسی بهتر شود. اولا که با همت میلیون ها ایرانی -از همه نسل ها- آزادی های فردی و اجتماعی به رسمیت شناخته خواهد شد. در این تحول البته، جوان ها پیشرو هستند اما برعکس آن چه رسانه های آن ور آب، گمان می کنند جنگ بین نسلی چندانی در خانواده ها سر آزادی های فردی و اجتماعی نیست. جنگ ها ی درون خانوادگی سر آزادی های جوانان ۲۰-۳۰ سال پیش هنگامی که نسل من جوان بودند انجام گرفت و نتیجه اش این شد که آزادی های فردی در درون خانواده باید به رسمیت شناخته شود. اکنون عموم جوانان دیگر نیاز ندارند برای ازادی های فردی در خانه نیز بجنگند. والدینشان حامی شان هستند. دید بابابزرگ و مامان بزرگ هایشان- که  روزگاری، روزگار بچه های خود را سر این موضوعات سیاه می کردند- امروز تغییر کرده و طرفدار آزادی های نوه هایشان شده اند! (شیرینی نوه چه کارها که نمی کند!) برعکس حرف تحلیل تحلیلگران رسانه های آن ور آبی که در ۲۰-۳۰ سال پیش فسیل شده اند جنگ بین نسلی در این باره در سطح وسیع نیست. خانواد ه هایی حتما هستند که هنوز از این جنگ ها دارند اما در سطح وسیع نیست. اگر جنگ درون خانواده ها هم بود جوان های امروز نمی توانستند این همه در جامعه نظر خود را اعمال کنند.

این مسئله قطعا حل خواهد شد. .

  در مورد حقوق اقوام  وحقوق زبانی هم همین را می توان تکرار کرد. مقابله اجتماعی وسیع و قوی  در داخل کشور در مورد مطالبات زبانی نیست. یک عده فسیل در داخل کشور شاید گهگاه بیانیه ای بدهند یا در خارج یک عده فسیل تر هارت و پورت کنند اما عموم افراد با سن زیر ۵۵ با  رعایت شدن حقوق زبانی اقوام مشکلی ندارند. این مسئله هم راحت حل می شود.

در مورد مسئولیت پذیری اجتماعی در مسایلی مثل احترام به حقوق شهروندی یا حفظ محیط زیست و .... چی؟ در این زمینه هم اگر آزادی اجتماعی تا حدودی برقرار شود  در سطح وسیع آموزش می دهیم و جامی اندازیم. چیزی نمی گذرد که از این جهات در ردیف کشورهای اروپایی مدیترانه ای می شویم

در مورد ارتباط با دنیای خارج --چه در فضای مجازی و چه در فضای واقعی --هم تا چند سال دیگر مقاومت ها و لجاجت ها می شکند و روسیاهی به زغال هایی می ماند که خلاف روح زمانه در جهت بسته شدن فضا در مقابل قدرت خوش رقصی کردند.

مسئله خیلی مهمی که من به شدت هنوز نگران آن هستم، مسئله همین فساد مالی است. البته اکثریت ملت شریف ایران مردمان درستکاری هستند. راستش را بخواهید -برعکس ادعاها-  من بدنه هر نسل را از بدنه نسل قبلی درستکار تر می بینم. قدیمی تر ها فقط می نشستند و از درستکاری خود داد سخن می دادند. اما برای فرزندان آنها آن میزان از درستکاری چنان بدیهی است که به خاطر آن برای خودشان نوشابه باز نمی کنند!. دقت کنید گفتم «بدنه»! منظورم این بود که معمولا فرزند یک خانواده معمولی نسبتا درستکار در جامعه ایران از پدر و مادرش هم یک درجه درستکارتر  از آب در می آید.

مثال عرض می کنم:

وقتی من بچه بودم خیلی چیز مرسومی بود که کارگران تمیزکار در خانه ها خرت وپرت بی اجازه برمی داشتند و می بردند. (خرت و پرت نه پول و طلا وجواهر و عتیقه جات گرانقیمت) اصلا فکر می کردند برداشتن این خرت و پرت ها، حقشان هست و نام آن را دزدی نمی ذاشتند البته صاحب خانه خوشش نمی آمد و راضی نبود!. کارگری که از این کارها نمی کرد  استثنا بود و تحسین بر می انگیخت! ولی الان دیگه این طور نیست. فرزندان آنها این کارهارا نمی کنند.

 اما ازسوی دیگر، اختلاسگران امروز روی اختلاسگران ۶۰ سال پیش را قشنگ سپید می کنند. طبقه دزد و اختلاسگر هزاران مرتبه وقیح تر شده اند اما بدنه مردم بهتر و درستکارتر هم گشته اند.

برای این که فساد در آینده ایران اندکی مهار شود باید به اهمیت ساختار در مهار فساد پرداخت. اگر ساختارهای مالی کشور درست باشد فرزندان آن الیگارش ها سرمایه شان را در جهت ایجاد اشتغال به کار می اندازند و اقتصاد کشور یک مقدار جان می گیرد. البته پاک پاک نخواهند شد اما یک مقدار مهار می شوند. فساد از این حالت افسارگسیخته بیرون می آید. ما باید این روزها همت مان را برای آن بگذاریم که اهمیت ساختار شفاف و پاسخگویی را برای مهار فساد مالی بین مردم خود جا بیاندازیم.

من در این مورد قبلا یک سری نوشته منتشر کرده ام. خواهش می کنم آنها را مطالعه کنید و تا جایی که می توانید محتوای آن را در بین افراد دور وبر خواهد نشر دهید:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/category/8980/1

http://yasamanfarzan.arzublog.com/category/8980/2

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ضعف های ما

+0 به یه ن

مانند اغلب جنگ ها، این جنگ اخیر که به ملت ایران تحمیل شد جز ویرانی و کشتار حاصلی نداشت. اما مثل همه اتفاقات بد وناگوار می توان از آن درس آموخت. به خصوص  می توان در أنها تامل کرد تا نقاط ضعف خود را یافت.

در این چند روز بسیاری از هموطنان به این امر مهم (یعنی درس گرفتن از جنگ) می پردازند. نوشته های ارزشمند متعددی در فضای مجازی در این زمینه دارد منتشر می شود. پیشنهاد می کنم زمان بگذارید و آنها را بخوانید و در آنها تامل کنید. ارزش خواندن دارند.

من روی دو نکته انگشت می گذارم که کمتر به آن پرداخته شده:

1) ما در کلانشهرهایمان کمبود نیروهای امدادگر آموزش دیده داریم. باید این ضعف را با گذراندن دوره های امدادگری  جبران کنیم. این امر به خصوص در تهران وتبریز بیشتر باید مورد توجه قرار گیرد.  دیر یا زود در هر دو زلزله ای مهیب رخ خواهد داد و نیاز به امدادگر در آنها بسیار زیاد خواهد بود. تربیت هر امدادگر مساوی خواهد بود با نجات جان چند انسان.

2) بخش بزرگی  از ما ایرانیان، چه در داخل و چه در خارج، ضدجنگ هستیم. در مسایل مختلف مانند اهمیت حقوق زنان، اهمیت  حقوق کودکان، اهمیت حفظ محیط زیست، اهمیت حقوق زبانی و فرهنگ اقوام ایران، اهمیت تنش زدایی از روابط بین الملل و دوستی با ملل دیگر علی الاخصوص ملل همسایه  همنظریم اما خود را متعلق به جریان چپ سنتی که ضدسرمایه داری و ضد سرمایه دار بود هم نمی دانیم. دیدگاه های چپ سنتی را در مورد مسایل اقتصادی ناکارآمد می دانیم.   گروه های سیاسی مختلف که در درون حکومت یا در اپوزیسیون با نماد ها و پرچم های خود فعالند، کلیت خواست های مارا نمایندگی نمی کنند. هرچند در برخی موارد بخشی از خواست هایمان با  برخی از آنها همپوشانی دارد. در مواقع بحرانی نظیر جنگ وقتی می خواهیم نظر خود را به طور سریع و نمادین اعلام کنیم می ترسیم که مبادا یکی از این گروه های شناخته شده ، این حرکت ما را مصادره به مطلوب کنند  یا مخالفان آنها ما را به آنها منسوب کنند و بی جهت بر ما بتازند. 

این بخش از بزرگ ایرانیان که من آن را مسامحا «ما» می خوانم  اکثریت جامعه (حدود ۶۰ در صد) را تشکیل می دهند (تشکیل می دهیم). از سوی دیگر این «ما» شامل حدود ۷۰-۸۰ در صد در بین تحصیلکرده ها و اندیشمندان وهنرمندان .... کشور می شود. با این جمعیت عظیم و با این همه نیروی انسانی توانمند، نمادی برای خودمان نداریم که زیر آن جمع شویم و با برگرفتن آن نماد کمتر واهمه از آن داشته باشیم که سخنانمان یا موضع مان مصادره شود. این ضعف بزرگی است که امیدوارم برخی از «ما»، آن را حل کنند. این «ما» شامل عموم گرافیست ها و آهنگ سازها و ترانه سراهای برجسته کشور هم می شود. این همه هنرمندی می توانند نمادی برای این «ما» بسازند. چرا تا کنون نساخته اند؟ نمادی جدید برای مردمی با طرز فکر جدید  (که «ما» را تشکیل داده اند لازم است. اکثریت ما  طرز فکر و دغدغه های جدیدی دارد که شاید در سال ۵۷  موضوعیت نداشتند و اگر داشتند چندان مطرح نبودند.  نمادی برای جمع شدن در لوای آن اگر داشتیم صدایمان رساتر می شد. به این موضوع فکر کنید. نمی گم همین فردا، هرکدام نمادی از آستین بیرون آوریم و «ما» را دعوت به جمع شدن زیر آن کنیم. این روش کار نخواهد کرد و نمادسازی را به ابتذال خواهد کشاند. اما یک مقدار به این موضوع فکر کنیم. شاید توانستیم آن را به خوبی بپرورانیم و سر موقع  از آن استفاده کنیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل