رونمایی از کتاب سیاه چاله

+0 به یه ن

با سلام،

همان گونه که قبلا اطلاع رسانی شده است ساعت ۵ تا ۵:۴۵ دقیقه روز پنجشنبه این هفته (۳۰ فروردین) جلسه رونمایی و معرفی کتاب سیاهچاله ها به قلم دکتر شیخ جباری و دکتر گرومیلر خواهیم داشت. جلسه بیشتر به پروسه نگارش کتاب و چالش های آن می پردازد تا به محتوای کتاب. در نتیجه می تواند برای افراد با تخصص های دیگر نیز جالب باشد.

شرکت آنلاین برای عموم آزاد  و رایگان است. بیشتر جلسه به سئوال و جواب اختصاص خواهد داشت.

 برای اطلاعات بیشتر درمورد فرآیند نگارش کتاب و محتویات آن به مقاله‌ای به قلم دکتر شیخ جباری در صفحات ۲۶ تا ۳۱  مجله اخبار در لینک زیر مراجعه نمایید:
 

https://ipm.ac.ir/publications/pdf/106.pdf

لینک حضور در جلسه:

https://www.skyroom.online/ch/schoolofphysics/hepco

جلسه به صورت هیبرید برگزار می شود. در واقع برنامه انتهایی همایش فیزیک انرژی های بالاست.

به امید دیدار شما در جلسه

یاسمن فرزان

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رمان هایی که امسال خواندم

+0 به یه ن

همان گونه که قبلا نوشتم من معمولا در اسفند ماه چند جلد کتاب می خرم تا در فروردین ماه بخوانم. امسال علاوه بر «حادثه همزاد من هست» به قلم حمیده جوانشیر (که مفصل در مورد آن نوشتم) و کتاب «جان های شیفته» (در مورد چریک های دهه چهل و پنجاه) به قلم مرادی مراغه ای (این کتاب را می توانید از کانال آقای مرادی مراغه ای هم دانلود کنید و بعد هزینه آن را به کودکان کار ببخشید. خود نویسنده این طور خواسته) چند رمان هم خریدم. رمان ها را به طور کمابیش رندم از سایت ایران کتاب انتخاب کردم. کسی این رمان ها را به من توصیه نکرده بود. یکی شان رمان « راه طولانی بود از عشق حرف زدیم» اثر رسول یونان بود و دیگری که هم اکنون تمام کردم «عاشق بی لیلی» به قلم علم ناز حسن زاده بود. راستش هر دو رمان را سر و گردنی بهتر از رمان های معروفی که جایزه فلان و بهمان هم می گیرند و در ستون ادبی روزنامه ها سفارش می شوند یافتم!
این رمان ها، شخصیت های داستانی شان را از زندگی واقعی استخراج نموده بودند. دیالوگ ها از متن زندگی واقعی برخاسته بود. علت این که رمان های سفارش شده و جایزه-بر دل مرا می زند این هست که هم شخصیت هایی که معرفی می کنند نشخوار شده همان شخصیت های رمان های دهه چهل هستند و هم دیالوگ ها بد جوری کلیشه های ایدئولوژی های رایج آن دوران را به صورت شعار گلدرشت اکو می کند. مثلا در رمان های معروفتر کسی که در بنگاه املاک ملکی کار می کند حتما فرد حریص و کم سوادی است با ادبیات سطح پایین و دغدغه های سطح پایین تر. یعنی دقیقا همان تیپ بنگاهی که نویسندگان چپگرای دهه چهل آفریده بوده اند. شاید در آن زمان صاحبان آژانس مسکن کم سواده بوده اند اما آیا به عقل جور می آید که در عصری که راننده اسنپ ها، فوق لیسانس یا حتی دکتری دارند این خیل عظیم تحصیلکرده ها هیچ کدام به دنبال شغل پردرآمد و نسبتا آسانی مثل آژانسی مسکن نیافتاده باشند؟ (البته اداره کردن آژانس مسکن آن قدرها که در آن کلیشه ها نشان داده می شود هم ساده و راحت نیست اما قطعا آسانتر از رانندگی اسنپ هست!)
وارد بنگاه املاک ملکی در هر محله ای که بشوید خواهید دید که شخصیت صاحب آن شباهتی به کلیشه این رمان ها ندارد. درست مثل راننده اسنپ ها آنها هم تحصیلات دانشگاهی دارند. به علاوه سرگرمی هایی در کنار کارشان دارند که نشان می دهد اون قدر هم آدم های سطح پایین با دغدغه های سطح پایین نیستند! اتفاقا آدم های پیچیده (sophisticated)هستند.
رسول یونان گویا شاعر هم هست. دیوان شعر به زبان ترکی هم دارد. متن رمانش هه شعری خیال انگیز نزدیک هست. با وجود شعرگونگی دیالوگ هایش -دست کم بخشی از دیالوگ هایش که در شهر می گذرد- به دیالوگ های واقعی در زیر پوست شهر نزدیک تر هست تا دیالوگ های مجموعه ای مثل «دری وری» نوشته ابراهیم رها که داعیه طنز اجتماعی دارد!
«عاشق بی لیلی» تقدیم شده به شهدای چنلی بئل. چنلی بئل منطقه ای حاشیه ای و فقیر نشین در نزدیکی سلماس هست. منطقه ای که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران واقعا شهید پرور بوده است. فرض کنید یک نویسنده چپگرا می خواست این رمان را بنویسد. چه قدر شعار در مورد معصومیت و مظلومیت مردم آن سر می داد و چه قدر اربابان را می کوفت! شخصیت هایی می ساخت که ابدا ما نمی توانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. یا فرض کنید یکی با طرز فکر ایرانشهری از نوع «عباس معروفی» می خواست رمان را بنویسد. خدا می داند از چنلی بئل چه می ساخت!. لابد همان طوری که ادعا می کرد هرچه زباله در دریاچه شورابیل بریزید آبش شفاف هست ادعا می کرد هرچه در قبرستان چنلی بئل آشغال می ریختند باز هم گل و بلبل بود. (یه وقت به حرف عباس معروفی نروید در دریاچه شورابیل آشغال بریزید!. قطعا برای محیط زیست آن مخرب خواهد بود!) اما خوشبختانه نویسنده این رمان از هیچ کدام ازاین کلیشه های ایدئولوژی زده پیروی نمی کند. واقعیت را چنان که دیده ، باز تاب داده. وضعیت نابسامان کودکان و آسیب هایی را که درمیان زباله هایی که در محله آنها ریخته می شد هم به تصویر کشیده. روح بلند آنها را هم به تصویر کشیده بی آن که شعاری دهد. تصویری که از مادر شهید ارائه می دهد شباهتی به کلیشه مادر صدا و سیما که در برنامه کودک دهه شصت بسیار می بینیم ندارد. مادرها در آن رمان به مادران واقعی دهه پنجاه و شصت شبیه ترند. جالب هست که ادبیات سرکوفت هایی که آن مادر بیسواد در یک منطقه حاشیه شهر فقیر نشین به کودکان خود به بهانه «تربیت» یا «آینده نگری» می زند چه قدر شبیه سرکوفت های مادران تحصیلکرده از طبقه مرفه در همین تبریز خودمان در دهه پنجاه و شصت بود. اصلا جمله به جمله اش همان بود که ما در تبریز در محلات اعیانی خانواده های تحصیلکرده می شنیدیم.. البته در حاشیه فقط خشونت کلامی جهت «تربیت» کودکان مورد استفاده قرار نمی گرفت بلکه در کنار آن خشونت فیزیکی هم به شدت جهت «تربیت» اعمال می شد.
مادر خانواده به اسم آینده نگری (که بابت آن برای خودش بسیار نوشابه باز می کرد) مرتب خوشی های ساده همسر و فرزندش را به هم می زد. «حال» آنها را خراب می کرد که من آینده نگرم! این هم باز خیلی رفتار آشنایی است. رفتاری آشنا بین آن نسل از مادران که باعث شد دوستان همنسل من وقتی مادر شدند به گونه ای دیگر عمل کنند. این چیزها در رمان های روشنفکری نمی آیند اما در رمان هایی که از بطن جامعه برخاسته اند انعکاس دارند.
(فکر کنم دو سال و نیم پیش بود که پسر کیارستمی فیلمی به نام زالو از بچگی هایش فیلمی منتشر ساخت که جامعه را شوکه کرد! در اون موقع هم دو مطلب منتشر کردم که لینکش را می ذارم:
اون کسانی که از کیارستمی بعد از دیدن فیلم زالو ابراز انزجار کردند بیایند و این رمان «عاشق بی لیلی» را بخوانند تا ببینند واقعا کیارستمی در ظرف زمانی خود چه قدر نسبت به فرزندی که تجدیدی می آورد ملاطفت می کرد! منتهی در رمان های ایدئولوژی زده واقعیت هایی از این دست را سانسور می شوند. رمان هایی که به قلم نویسندگان کم ادعاتر نوشته می شوند واقعیت را فارغ از ایدئولوژی ها و کلیشه های نویسنده های نسل قبلی بازنمایی می کنند. نویسنده این رمان هم اگر می خواست جزو نویسندگان جایزه-ادبی-بگیر شود لابد مادر را می بایست بی نقص و سراسر محبت نشان می داد که از دست ارباب یا صاحب خانه حریص آزار می دید. این طوری به مذاق جایزه دهندگان که به این کلیشه ها خو گرفته اند خوش می آمد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

داستان های من

+0 به یه ن

در سال های اولیه وبلاگ نویسی ام (قبل از سال ۹۰) یک سری داستان دنباله دار در وبلاگم منتشر می کردم. برخی از آنها خیلی با احساسات خواننده ها رزونانس می داد. مثلا داستان بیژن و مایکل که داستان یک پژوهشگر جوان فیزیک در آمریکاست خیلی مورد توجه قرار گرفت. برخی می گفتند در زندگی شان تاثیر عمیقی گذاشت. تاثیری عمیقی که گمان نمی کردند با خواندن یک داستان ساده وبلاگی به وجود آید.
داستان بابایی نرگس کوچولو هم درمورد یک دانشجوی فیزیک از طبقه کارگری بود که سعی می کرد با تلاش و همت خودش زندگی اش را بسازه. درمورد چالش های پیش روی او بود. از این داستان هم مردان میانسال خودساخته خوششان اومد. گویا با قهرمان داستان همذات پنداری می کردند.
داستان سارا در مورد زندگی زنی کهنسال در تبریز بود. این یکی خیلی مورد توجه واقع شد. حدود ۷ هزار نفر آن را خواندند. برای آن زمان که دسترسی به اینترنت محدود بود تیراژ قابل توجهی بود.
تقریبا همه خانواده گسترده ما آن را خوانده بودند و می خواستند بدانند هر کدام از شخصیت های در واقعیت کیست. خوشبختانه به کسی هم بر نخورده بود!
اون زمان، منابع در مورد تاریخ تبریز این همه در دسترس نبود. من هم منبع زیادی جز اتکا به حافظه و تخیل نداشتم. یکی از بخش های کتاب (در واقع قسمت رمانتیکش) در کتابفروشی شمس می گذرد. این کتابفروشی متاسفانه اخیرا تخریب شد که موجب دلشکستگی قشر فرهیخته تبریز شد.
یکی از قسمت ها هم در مورد دوستی سارا (قهرمان داستان) با بانوان ارمنی است که از عثمانی مهاجرت کرده اند. طبعا ارمنی هایی که آن قسمت را خواندند خوششان اومده بود. مخصوصا باتوجه به اشاره به برخی شخصیت های حقیقی مانند مادام نیکتار (خیاط مشهور شهر) و مادام یلنا (مربی رقص). اما جالب تر این که بسیاری از خواننده های داستان، گرایش هویتگرایی ترکی دارند و باز هم خوششان آمده بود. در مورد یک ارتباط انسانی بین بانوانی است که علایق مشترک دارند.
این داستانها را سالها پیش نوشته بودم. از آن زمان تا کنون نگاه ما ایرانی ها و دغدغه هایمان خیلی عوض شده. من هم طبعا عوض شده ام. اگر امروز داستانی بنویسم خیلی متفاوت خواهد بود.
داستان های مرا در لینک زیر می توانید بیابید:
اگر خاطره ای یا تحلیلی از داستان های من دارید لطفا بنویسید.
چرا امروز- ۲۶ شهریور ۱۴۰۲- دارم چنین مطلبی می نویسم!؟ برای این که نیاز حس می کنم که داستان های نویی نوشته شود. تحلیلگران ما از جامعه عقب مانده اند. تحلیل هایشان بیات هست. شاید در عالم داستان بتوان جلو رفت و آینده را ترسیم کرد. قصد دارم داستانی نو بنویسم. در نوشته بعدی ام حال و هوای داستان را خواهم نوشت. از شما مدد خواهم خواست که غنی تر شود.
آیا داستان لو نمی رود!؟ البته که می رود. اما من که داستان نویس حرفه ای نیستم! از خدام هست که یک نفر داستان نویس حرفه ای ایده را بگیرد و بهتر از ما بنویسد. داستان ها باید نگاشت تا روایت روشن شود. تا بدانیم به سوی چه آینده ای می خواهیم گام برداریم. تحلیلگر درست و حسابی که نداریم. پس دست کم تخیل کنیم. رویا پردازی کنیم. جسارت رویا پردازی و خیال پردازی را از خود نگیریم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آواز قوی کیومرث پور احمد

+0 به یه ن

حتما به گوشتان خورده که زنده یاد کیومرث پوراحمد با نام مستعار حمید حامد یک رمان به اسم «همه ما مقصریم» نوشته. به تازگی ناشر رمان فاش کرده که حمید حامد همان پوراحمد هست و برای ایرانیان مقیم ایران دانلود آن را رایگان اعلام کرده. دیشب حدود صد صفحه از رمان را یک ضرب خواندم.
موضوع داستان فانتزی ای است در مورد روند رو به رشد روستایی محروم در دهه چهل. اگر بی دقت و سرسری رمان را بخوانید یک تصویر رویاگونه از دهه چهل به شما دست می دهد. بنابراین توصیه می کنم یا رمان را نخوانید یا اگر می خوانید با دقت کامل و با ذهن تحلیلی بخوانید. اگر سرسری بخوانید یک نوستالژی کاذب نسبت به دهه چهل خواهید یافت. این نوستالژی در ایران ۱۴۰۲ که در آستانه تحولاتی بزرگ هست بسیار مضر خواهد بود. برعکس آن که پادشاهی خواهان می گویند آینده ما در گذشته دهه چهل نیست! دهه چهل اگر سراپا ایراد نبود به آن چه که ختم شد ختم نمی شد.
بگذارید از اولش شروع کنم. یک کم حساب کتاب کنیم. تعداد روستاهای محروم در دهه چهل بسی بیشتر از تعداد استادان دانشگاه در آن دهه هست که به روستاها تبعید می شدند. در نتیجه عموم روستاها یکی مثل «عمو یاور» نداشتند که دخترهای مستعدشان را اون طوری پروبال دهد و از آنها یک ادیب بسازد! این درست هست که روستاهای ما در دهه چهل پر از استعدادهایی مثل «ماه جهان» بودند اما بسیار کم اتفاق می افتاد که یکی مثل عمو یاور در روستا باشد و از او آن شخصیتی را بسازد که در رمان می بینیم. بیشترشان در سن زیر ۱۵ شوهر داده می شدند و اگر زیر زایمان های مستمر نمی مردند در ۴۰ سالگی تبدیل به پیرزن هایی می شدند که سبک زندگی مردسالارانه روستا را -با همان هوش سرشار ماه جهانی- در حلقوم نسل جدید دختران روستا می کردند.
شاید بگویید در اواخر دهه چهل و اوایل پنجاه دانشگاه هایی ما پر بودند از جوانان مستعد روستا که اصرار داشتند(به خاطر فضای چپ آن زمان) که ریشه های روستایی خود را برجسته کنند. پدر من اون زمان استاد دانشگاه بود و طبعا من این را خوب می دانم. آن قدر خوب می دانم که بدانم اتفاقا به همان دلیل چپگرایی فضای ان زمان آن دانشجویان فاش نمی کردند که نیمه ای از ریشه روستایی شان خان نیمه شهری -نیمه روستایی بود! روستازاده های معمولی (جز خانزاده ها) کمتر فرصت رشد از این دست می یافتند.
دوم آن که درست هست که سپاه دانشی ها در دهه چهل و پنجاه شاهکار آفریدند اما اغلب شان فرزند فلان ارتشی درجه دار یا معاون وزیر با ویژگی های آرش داستان نبودند! اتفاقا بیشترشان که در روستاها معجزه کردند جوانان چپگرا بودند. این روزها مرتب از جوانان چپگرای آن روزگار انتقاد می شود. یکی از منتقدان هم اتفاقا خود من هستم. اما باید انصاف داشت. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. این قبیل کارهای اصلاحی در روستا عموما به دست جوانان چپگرا انجام می شد نه توسط جوانانی با پیش زمینه خانوادگی آرش داستان! اصلا امثال آرش در کشور چند نفر بودند!؟ قطعا، بسی کمتر از تعداد روستاهای محروم آن زمان! روش عمران و آبادی روستاهای کشور دست خط گرفتن از نخست وزیر وقت توسط پارتی بازی مادر متنفذ نیست!! این که می شود همان روش احمدی نژادی که این همه پیف پیف اش کردیم!
مگه می شه آن همه روستای محروم را یکی یکی با دست خط نخست وزیر آباد کرد!؟ روش های پوپولیستی از این دست را باید گذاشت کنار. به این روش ها نباید دل بست. روش های اصولی را باید برگرفت.
خلاصه اگر رمان را میخوانید سرسری نخوانید. از این قبیل تحلیل ها بکنید.
آهان! یک چیز دیگه! نویسنده این ملاحظه را کرده که روستایی ها در مسایل فقهی از طیف بازاری زادگاهش اصفهان یا تهران و..... آزاد تر رفتار و عمل می کنند. این مشاهده درست هست. اما تعبیری که کرده و در داستان به صورت فانتزی آورده درست نیست. اگر می خواهید یک برداشت عمیق تر در مورد این تفاوت بین شهری و روستایی (و من اضافه می کنم عشایر) داشته باشید کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» نوشته زنده یاد «محمد بهمن بیگی» را بخوانید. قضیه آن نیست که دررمان نمود می یابد. در نقاط محروم تر چون آموزش فقهی سبک تری داشته اند راحت تر با آن کنار می آیند. اما عوضش با ارادت بیشتر به برخی شخصیت های مذهبی نظیر ابوالفضل یا معادل های سنی آن .... جبران می نمایند. حالا روستای مورد نظر داستان با حضور «عمو یاور» (استاد دانشگاه تبعیدی که یار غاردکتر مصدق و دکتر سنجابی بوده) شاید فرق داشته باشد. اما به هر حال حتی حضور محمدبهمن بیگی (که قطعا کم از عمو یاور این داستان نداشته) نتوانسته آن تغییر مورد نظر نویسنده را در بین عشایر فارس به وجود آورد. برای همین برخی تعابیر نویسنده را درمورد سهل گرفتن فقهی مورد روستایی فانتزی غیرواقعی می دانم.
پی نوشت:
یک رمانی هست به نام «سهم من» نوشته پرینوش صنیعی. رمان پرخواننده ای بوده است. از بین خانم های متولد پیش از دهه پنجاه هر که می خواند می گوید انگار سرنوشت همنسلان مرا نوشته. این اتفاقی نیست! خانم صنیعی یک سری مطالعات جامعه شناسی در مورد زنان آن نسل داشته. آمار و ارقام را که دیده باخود گفته که بهتر است یک داستان بنویسد تا نشان دهد این آمار و ارقام (درمورد مسایلی نظیر ترک تحصیل و سن ازدواج و آمار زندانیان سیاسی و....) در زندگی چگونه نمود می یابد. با این نگرش، نشسته این رمان را نوشته. رمان به ظاهر درددل و غرولند های یک زن میانسال هست اما در واقع بسی بیش از ان هست. تحلیلی عمیق جامعه شناسانه است بر آن چه بر چند نسل گذشته. برای همین هم هست که این همه خواهان دارد.
رمان «همه ما مقصریم» نوشته زنده یاد کیومرث پور احمد با نام قلمی حمید حامد ابدا و به هیچ وجه از این جنس نیست. روستایی که ترسیم می کند روستای تیپیکال دهه چهلی نیست. بلکه فانتزی هست.
خیلی احتمالش کم هست که یکی مثل عمو یاور و بعد هم یکی مثل آرش از یک روستای واحد سردر‌آورند. البته اگر با یک احتمال خیلی ناچیز این دو از یک روستا سردر می آوردند اتفاقاتی مشابه آن چه که در رمان افتاده می افتاد! دده های بالقوه و «ماه جهان» های بالقوه تقریبا در همه روستاهای ما وجود داشتند. گاهی بیش از یک نفر. 
اگر می خواهید یک مقدار بیشتر روستاهای آن زمان را بشناسید کتاب های «شازده حموم» آقای دکتر پاپلی یزدی را ببینید. البته پاپلی هم یک مقدار قسمت های فانتزی قضیه را پررنگ تر کرده ولی باز از داستان پوراحمد کمتر فانتزی گونه هست.

اگر رمان «سهم من» بر اساس آمار و ارقام جامعه شناسانه نوشته شده رمان «همه ما مقصریم» حاصل تنها ذهن خلاق نویسنده هست. به عنوان رمان بسیار جذاب هست اما از دل آن نمی توان نتایج جامعه شناسانه یا سیاسی گرفت. چنین نتیجه ای از دل آن گرفتن ما را به بیراهه رهنمون می شود. در ظرف دو سه روز آینده جریان های سیاسی گوناگون سعی خواهند کرد که از رمان زنده یاد پوراحمد چنین استفاده ای ببرند. خودش هم که نیست که شفاف سازی کند. الان ما ایرانی ها در مقطع حساسی ایستاده ایم. غرق شدن در فانتزی ها و دوباره به مقطعی از گذشته بازگشتن می تواند هزینه ای زیادی روی دست ملت و آیندگان بگذارد. از ما گفتن!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نویسندگان ما از مردم ما عقب مانده اند

+0 به یه ن

مظلومیت یک نویسنده دلیل بر قوت، بی ایرادی یا حقانیت او نیست!



من از عباس معروفی رمانی نخوانده ام. چند وقت پیش خواستم بخوانم اما با شنیدن یک مصاحبه از او منصرف شدم. در مصاحبه ادعا می کرد دریاچه شورابیل اردبیل (شهری که داستان رمان معروفش در آن می گذرد) چنان استثنایی هست که هر آشغالی در آن بریزید شب آن را می بلعد و تمیز می ماند. 

حرف چرندی است. دریاچه شورابیل هم مانند سایر دریاچه ها بر روی کره زمین از آلایندگی آدمیزاد آسیب می بیند. با تمام قوا باید از اکو سیستم شکننده آن مراقبت کرد و جلوی هر گونه آلایندگی را گرفت. 

ادعاهای شبه-علمی نظیر آن چه که نویسنده شهیر "وطن پرست" صادر می کند  می تواند بسیار مخرب باشد.

من نمی دانم این چه "وطن پرستی" ای است که مانع نمی شود که در پراکندن شایعات مخرب برای وطن یک مقدار مسئولیت پذیرتر رفتار کنیم؟! احتیاجی به پرستیدن وطن و بعد هم خود را فدای آن کردن نیست. کافی است بفهمیم که ما به این اکوسیستم نیاز داریم و این اکوسیستم شکننده هست.



متاسفانه اغلب نویسنده های ایرانی -حتی برخی از مشهورترین هایشان نظیر همین عباس معروفی- اندکی مطالعه در مورد جغرافیا، تاریخ و مردمشناسی مکان هایی که در مورد آن می نویسند نمی نمایند. همین طوری کتره ای بر می دارند قلم می زنند. اون طور که در نقدها خوانده ام معروفی بدیهی ترین عناصر فرهنگی جامعه اردبیل را (نظیر زبان و فرهنگ ترکی) در داستان خود انکار می کند! 

من مرتب رمان های نویسندگان انگلیسی را می خوانم. واقعا برای هر رمانشان ساعت ها مطالعه و تحقیق دارند که رمان ایراد تاریخی یا علمی یا جغرافیایی نداشته باشد. یک رمان آمریکایی خوانده بودم در مورد یک خاندان که در تجارت و طراحی جواهر  بودند. حاوی انواع و اقسام اطلاعات درمورد خواص زمین شناسی کهربا، تاریخچه تجارت کهربا و جزئیات تکنیک های طراحی زینت آلات در ادوار متعدد بود. یکی دو رمان آمریکایی خوانده ام که در آن بیماری فردی روند داستان را شکل می داد. نویسنده کلی اطلاعات پزشکی مریوط جمع آوری کرده بود. در رمان آمریکایی دیگری در بخشی از داستان کشتیرانی می شد. رمان نویس رفته بود در مورد جریان های آب در دریا، دریاچه اقیانوس و سواحل سنگی یک عالمه مطالعه کرده بود که حرف کتره ای نزند.


نویسنده های ما همین طوری حرف کتره ای می زنند. این خیلی بد هست. چون از لحاظ سیاسی معمولا مظلوم واقع می شوند بر ضعف های نویسندگانمان چشم بر می بندیم و الکی حلوا حلوایشان می کنیم.نظرات مخرب ضدعلمی یا ایدئولوژی های مخربشان را نقد نمی کنیم و به چالش نمی کشیم چون که دلمان به مظلومیت شان می سوزد .  


پدرانمان هم در دهه پنجاه، ایدئولوژی های مخرب روشنفکران زمان را نقد نکردند  چون که دلشان  برای آن روشنفکران  سوخت که زندان رفته اند و احیانا شکنجه شده اند. (بعدا هم معلوم شد که خیلی از این داستان های شکنجه و مظلومیت تخیلی بوده است!) بعدش هم….


"دری وری" و "پرت و پلا"  اما نه "چرند و پرند"



مدت خیلی کوتاهی در یک گروه کتابخوانی بودم. یکی شان کلی از سری کتاب جناب ابراهیم رها با عناوین "دری وری" و "پرت و پلا" تعریف کرد. من هم از دیجی کالا سفارش دادم. اما خوشم نیامد. در تبلیغ کتاب اومده که یک طنز اجتماعی در مورد مسایل یک پیرمرد مصدقچی هست. با توجه این که من هم خودم را یک مصدقچی می دانم فکر کردم باید بامزه باشد که آدم ببنید خودش و همفکرانشان در بستر اجتماع چگونه به  طنز و شوخی گرفته می شوند. انتظار داشتم اصرار ما مصدقی  ها در خرید کالای ایرانی در این عصر گلوبالیزم و سپس تلاش های مذبوحانه مان برای پوشاندن عیب های آن به طنز کشیده شود. اصرارداشتم قانونگرایی خشک مصدقی و پرهیز او از ارتشا کار دستش دهد. اما از این خبرها در داستان نبود.


داستان این طنز اجتماعی مربوط به اوایل دهه ٩٠ هست یعنی حدود تنها ١٠ سال پیش . با این حال به این زودی  بوی کهنگی می دهد. پرت و پلای ابراهیم رها کهنه شده اما چرند و پرند دهخدا هنوز تازه مانده. حتی بسیاری از حکایات طنز اجتماعی سعدی و عبید زاکانی بعد هفتصد و هشتصد سال تازه اند!


فرق در این هست که طنز نویسان موفق که داستانشان جاودانه می ماند خود مشاهده می کنند و از روی این مشاهده تیپ و شخصیت می آفرینند. مثلاایرج پزشکزاد  "دایی جان ناپلئون" را از مشاهدات خود از فامیل خودش خلق کرده. از داستان های دیگران بازیافت نکرده.اما ابراهیم رها، کلیشه های قبلی در طنزهای اجتماعی قبلی را برداشته بازیافت کرده و کنار هم گذاشته و اسمش را هم گذاشته طنز اجتماعی!

حتی در این کار هم ماهرانه عمل نکرده. متوجه نبوده که تاریخ مصرف خیلی از اون کلیشه ها سر آمده! مثلا هنوز در داستان های او کسی که بنگاه معاملات ملکی دارد بیسواد بیسواد هست و کلمات را غلط تلفظ می کند و هیچ چی نمی فهمد! در هر محله چندین بنگاهی هست. بروید ببینید چند نفرشان این تیپی هستند؟! اتفاقا امروزه، اغلب بنگاهی ها تحصیلات مختصری در زمینه حقوق و همین طور مهندسی دارند. نمی خواهم بگم مهندس یا حقوقدان قابلی هستند (که نیستند)! اما فرد بیسوادی که کلمات را غلط تلفظ کند هم نیستند. در زمینه ساختمان و همچنین حقوق سوادشان از متوسط جامعه بالاتر است.

در جامعه ای که این همه راننده اسنپ با تحصیلات عالیه دارد چه طور ممکن هست بنگاهی هایش آن همه کم سواد باقی مانده باشند؟!



این هم یک نمونه از این که روشنفکران ما از جامعه خیلی عقب مانده اند. هم نویسنده های ما از جامعه عقب مانده اند و هم کتاب خوان های ما که عقب ماندن نویسندگان را عیب نمی بینند. 

-----------------------------



خانم های مدیر آژانس های مسکن در تهران، شباهتی به کلیشه های طنز پردازان اجتماعی ندارند!


هنگام نوشتن متن قبلی ام یاد مدیران آژانس مسکن هایی افتادم که خانم هستند. در برخی محلات تهران از این شیرزنان پیدا می شه. جزو پیشروترین زنان ایران هستند. از کسی هم واهمه ندارند. 

به کسی هم باج نمی دهند. 

نمی دانم چه قدر باسوادند! اما مسلما الگوی رفتاری شان زنان خانواده هاشمی درس احتماعی ابتدایی ما نیست!



نمی دانم چرا کسانی که نام طنز پردازان اجتماعی بر خود می گذارند این تغییرات را در عرصه جامعه نمی بینند. این موضوعات را با اندکی قدم زدن در محلات یا پاساژ های مجتمع های مسکونی بزرگ تهران می توان دید. مسایل قایم شده در پستوی خانه ها که نیستند.


اگر روشنفکران می خواهند در جامعه نقشی داشته باشند از کلیشه های دهه چهل خود را رها کنند و جامعه امروز ایران را ببینند.

بیخودی هم سعی نکنند که افرادی را که می بینند در قالب کلیشه های طنز خود یا قهرمانان ایدئولوژی های خود زورچپان کنند! 

مردم واقعی که در کوچه بازار می بینیم از این کلیشه ها هم خیلی پیچیده ترند و هم خیلی جالب تر!



🍀@minjigh

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آری به زندگی

+0 به یه ن


خواندن کتاب “آری به زندگی “نوشته ویکتور فرانکل (روانپزشک مبدع "معنا درمانی") به ترجمه خانم ضحی حسینی نصر را به همگان، به خصوص به کسانی که با ناامیدی و افسردگی - و خدای ناکرده میل به خودکشی- دست و پنجه نرم می کنند توصیه می کنم.

من معمولا وقتی کتاب ترجمه شده به فارسی می خوانم از بدی ترجمه عصبانی می شوم! اما از ترجمه این کتاب با پاورگی های مفید مترجم لذت بردم. این ترجمه کتاب سه مقدمه و پیشگفتار یا دیباچه دارد . یکی به قلم خود ضحی حسینی نصر (که خود روانشناسی خوانده اند)، دیگری به قلم دکتر عبدالرضا ناصر مقدسی از مرکز تحقیقات ام اس بیمارستان سینا. این دو مقدمه که از دید دو ایرانی معاصر با تجارب ناب نوشته شده اند به اندازه خود  کتاب و حرف های فرانکل آموزنده و جذابند.

در توصیف نوشته های فرانکل به تجربه کم نظیر -اما به غایت تلخ- تحمل و رهایی از اردوگاه کار اجباری نازی ها در کنار دانش و تجارب روانشناسی و روانپزشکی او اشاره می شود. من نمی خواهم این بحث را تکرار کنم چون دیگران بسی بهتر از من قبلا گفته اند.


به جای آن می خواهم به نکته دیگری اشاره کنم که به نظرم مغفول مانده است و آن این که ادراک وی از زندگی که در این کتاب باز تاب می یابد ورای تجارب شخصی خود اوست و ریشه در دو فرهنگ اصیل و تجارب هزاران ساله قبل از او دارد.از یک سوی،  جهان بینی یهودی و فرهنگ هزاران ساله بسیار ویژه آن هست که ردپایش را در این کتاب گذاشته. دیگری، جهان بینی آلمانی-اتریشی است.
این دو جهان بینی به غنای کتاب بسی افزوده.

این کتاب را که داشتم مطالعه می کردم به ذهنم آمد که چه قدر آگاهی ما نسبت به فرهنگ واقعی آلمانی سطحی است. ما فرهنگ فرانسه و ایتالیا و انگلیس و آمریکا  را خیلی عمیق تر می شناسیم و می فهمیم. رمان ها سریال ها وفیلم های عاشقانه و عاطفی و خانوادگی بیشماری از این کشورها خوانده ایم و دیده ایم   که  انس و الفتی نسبت به آنها در ما ایجاد کرده.
اما سریال های آلمانی که دیده ایم بیشتر پلیسی جنایی بودند که ما چندان احساس همذات پنداری با آنها نکرده ایم.  کلیشه آلمانی ربات وار بی احساس خشن-که فیلم های فرانسوی هم به آن دامن زده اند- مانع از این شده که آلمانی ها را به عنوان آدم دارای عاطفه شبیه خودمان تصور کنیم.  اتریشی ها را هم با اونها یکسان فرض کرده ایم. دوستان آلمانی مان را هم همیشه تلویحا "استثنا" تصور کرده ایم و گمان برده ایم "قاعده" همان کلیشه های معروف در مورد آلمانی هاست. الغرض این کتاب بخش مهمی از دیدگاه آلمانی به زندگی را به ما منتقل می کند.

کتاب بسیار مختصر و مفید هست. برعکس اغلب کتاب ها از این جنس، از تکرار مکررات درآن خبری نیست. نقطه قوت دیگر کتاب نسبت به کتاب های دیگر با محتوای روانشناسی برای عامه،  آن هست که نویسنده سلایق شخصی خود را به اسم یافته های روانشناسی به خورد ما نمی دهد!


یک فصل از کتاب در مورد حال و هوای اسرای اردوگاه کار اجباری نازی ها بر اساس تجارب شخصی نویسنده هست. 
این که ناامیدی از یک سو و انتظار درست شدن شرایط در ظرف زمانی محدود (اما برآورده نشدن این انتظار) چه بلایی بر سر روح و روان و جسم انسان می آورد.
خواننده ایرانی به خصوص در این دوران کرونا باآنها همذات پنداری می کند. 
توصیه می کنم این کتاب -و به خصوص این فصل- را حتما بخوانید تا  بتوانیم همگی  خود را برای آینده بهتر -که نمی دانیم کی فرا خواهد رسید- سالم و سلامت و قوی نگه داریم.

🍀@minjigh

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ]