ترانه زندگی

+0 به یه ن

دستاورد مهم جنبش «زن، زندگی، آزادی» که مستند «ترانه» هم با افتخار بر آن تاکید می کند تثبیت آزادی انتخاب سبک زندگی و آزادی انتخاب پوشش به عنوان بخشی از آن  است.  پادشاهی خواهان این مستند و طرز فکر پشت آن را تحقیر می کنند . پادشاهی خواهان می گویند کل دستاورد این جنبش که این همه به آن می نازید برداشتن حجاب است که دهه ها قبل از آن اعلیحضرتین ما در سینی طلا به زنان ایران تقدیم کرده بودند اما زنان ومردان نمک-نشناس  و نفهم آن را پس زدند (نقل به مضمون). نه جانم! دستاورد مهم جنبش یعنی حق آزادی انتخاب پوشش را نه تنها پهلوی ها به مردم ایران ارزانی نداشتند بلکه پهلوی ها و طرفدارانشان از همان اولین روزی  که رضاخان به همراه سید ضیا تهران را گرفت تا به امروز که طرفدارانش ظاهر  نرگس محمدی را تحقیر می کنند به لباس و سبک زندگی اهالی ایران- به خصوص زنان- کار داشتند و دارند و به انواع مختلف اعمال زور می کردند ومی کنند. در واقع پهلوی ها بدعت گذار  زور گفتن حکومت در مورد پوشش اهالی مملکت بودند. قبل از پهلوی ها-تا جایی که من اطلاع دارم- پادشاه کاری به کار لباس مردم نداشت! روحانیون کار داشتند اما حکومت کار نداشت. پهلوی این بدعت را گذاشت! منظورم فقط جریان کشف حجاب و یا از بین بردن اجباری  لباس های سنتی در دوران تثبیت شده قدرت رضا شاه نبود.کنترلگری مخرب پهلوی در لباس و پوشش مردم  در اشکال گوناگون فراتر از این دو دخالتگری بود. از همان ابتدا به همراه سید ضیا برای انجمن های آزادی زنان مشکل ایجاد کردند. برای بانو وزیری به دلیل حجاب و...-دقیقا به سبک همین ج ا- مشکلات به وجود آوردند. سال ها گذشت تا رضا شاه به ترکیه برود و این بار از آن سوی بام بیافتد و این بار برای کشف حجاب به زنان زور بگوید.


در دوران پهلوی دوم هم این دخالتگری از بین نرفت. فقط زیر پوستی تر شد!  یک عکس از بازار اصفهان می گذارند که پشت ویترین یک طلا فروش دو دختر بیحجاب و دو زن چادری دارند  زنجیرهای طلا را تماشا می کنند. پیامی که من از این عکس می گیرم این هست که زنان -چه بیحجاب چه باحجاب- به طلا علاقه دارند! اما پادشاهی خواهان می خواهند به ما قبولانند که این عکس یعنی در زمان پهلوی- دست کم در زمان پهلوی دوم- کسی کاری  به کار پوشش زنان نداشته. ظاهرا همین طور بوده اما باطنا خیر.

 گویا شعار خانم فرخ رو پارسا وزیر آموزش پرورش این بوده: «نه چادر و نه مینی ژوپ». خیلی هم به این شعار می نازند و آن را نهایت تدبیر می دانند. از لحاظ حقوق و آزادی های زنان و دختران، من بدتر از این شعار را نمی توانم تصور کنم. این یعنی هم به چادری قرار هست گیر بدهند و هم به مینی ژوپی! معیار مینی ژوپ هم که خوش تعریف نیست. این یعنی جواز آن که  دایم به پروپاچه  دختران زل بزنند تا براساس بلندی یا کوتاهی دامنشان  آنها را قضاوت کنند. نتیجه این شعار تربیت خیل عظیم دختران فارغ التحصیل از دبیرستان شد که  نظر شخصی خود را معیار تعادل در پوشش می دانستند و هر که را خارج از تعادل مورد نظر آنها بود سزاوار تیغ ملامت. این دختران شدند مادران و معلمان نسل ما، دهه پنجاهی ها ی مظلوم!.  گشت ارشاد (با نام های گوناگون) از یک  سو، نسل ما را له کرد از سوی دیگر همین نسل زنان تربیت شده مدارس پهلوی.اگر گشت ارشاد در یک جهت می کوبید  زنان دوروبر خودمان از هر جهت ما را له می کردند. اگر روزی ساده تر و پوشیده تر از تعادل مد نظر شان -که بسته به سنگینی شام دیشب هر روز هم عوض می شد- ظاهر می شدیم امل خوانده می شدیم. اگر فردایش پررزق و برق تر ظ واهر می شدیم طور دیگر تحقیر می شدیم. چرا؟ چون در مدارس زمان پهلوی دوم آموخته بودند «نه چادر نه مینی ژوپ»! فراتر از آن، آموخته بودند یک انسان حق دارد بر این اساس  سلیقه خودش پوشش دیگری را قضاوت کرده سپس تیر ملامت به سویش روانه کند. بعد از ۵۰ سال پهلوی-پرستان از این گونه گیر دادن به پوشش دست برنداشته اند. هنوز خود را محق می دانند که  به کسی مثل من که عکس پروفایلش بی حجاب نیست به این بهانه، بتازند. ورای درک و فهمشان هست که ترانه و امثال ترانه برای روسری برداشتن آن همه هزینه نداده اند بلکه برای حق آزادی پوشش هزینه داده اند. دستاورد جنبش زن زندگی آزادی در این زمینه بسیار ستودنی است. باید زن باشی و در این ممکلت زندگی کرده باشی تا درک کنی که جنبش چه معجزه ای نموده. (از نمونه های معجزه این جنبش به تدریج خواهم نوشت.)

در بخشی از مستند ترانه، مقایسه ای بین  عدم حمایت مردان از  مطالبات زنان در اسفند ۱۳۵۷ و حمایت از جنبش مهسا توسط مردان می شود. به درستی و به تحسین تاکید می شود که راه درازی را در این مدت طی کرده ایم. پادشاهی خواهان هم به تمسخر می گویند اگر همان زنان که در اسفند ۱۳۵۷ به خیابان ها رفتند چند ماه قبل به خیابان رفته و جلوی انقلاب  رامی گرفتند لازم نمی شد که در اسفند ماه ۵۷  خود به خیابان بروند و در ۱۴۰۱ دخترانشان! خیلی جالبه! این پادشاهی خواهان دست پیش می گیرند پس نیافتند. سیستم اطلاعاتی و امنیتی خود پهلوی آن همه سوتی داده بود که کار آنجا کشید. شاه مملکت که همیشه به همه می گفت بنشینید سرجایتان که همه امور در دست من هست تا دید اوضاع قاراشمیش هست گذاشت رفت خارج. اون وقت اینها انتظار داشتند دختران جوان سال ۵۷ تاج را برای او نگه دارند؟!. عجب رویی دارند این پادشاهی خواهان! سیستم عریض و طویل امنیتی پهلوی اون قدر بیغ بود که نگشت ببینه اون تشکیلات و نحله فکری که دو بار به جان شاه سوقصد کرده چند نخست وزیر کشته و بی حدو حساب روشنفکر مملکت را (به عنوان مثال کسروی را) از بین برده چیه و آن را متلاشی بکنه. هنوز هم گوشی دستش نیومده و چپ خیالی خود را به جای آن می کوبه! اون وقت به دختران تظاهر کننده در ۸ مارس ۱۹۷۹ ایراد می گیره!!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تفاوت دو سری فحاشی

+0 به یه ن

چند روز پیش دو سری فحاشی جنجال برانگیز اتفاق افتاد. یکی علیه کریم باقری در استادیوم فوتبال تبریز و دیگری توسط علی کریمی علیه ۳۲ نفر از چهره های سیاسی ویا حقوق بشری و یا دادخواه  از طیف های مختلف که جزو پادشاهی خواهان نبودند. طبعا علیه هر دو فحاشی در فضای مجازی موج هایی راه افتاد. در تقبیح فحاشی علیه کریم باقری موج دو شاخه بود. یکی از سوی کسانی بود که کریم باقری را اسطوره می خواندند. شاخه دوم از سوی بخشی از  طرفداران  تراختور (بخش فرهیخته تر آن )  بود که هر چند علت دلخوری هواداران از کریم باقری را درک می کردند اما آن ادبیات فحاشانه  را در شأن هواداران تراختور نمی دیدند و تقبیح نمودند. البته من خودم جزو تقبیح کننده ها نبودم. چرا!؟ چون که من فضای استادیوم و فوتبال-دوستان را به اندازه کافی نمی شناسم که بدانم یک فحش در اون فضا دقیقا چه بار معنایی دارد. به علاوه فکر کردم اگر من مثل معلم اخلاق با دیگر تقبیح کننده های مقیم تهران همصدا شوم نه تنها از من نمی پذیرند بلکه این اعتراض من  باعث می شود در موقعیت دیگر که شاید از من نکوهشی یا توصیه ای پذیرفته شود پس زده شوم. نیمچه اعتباری که به عنوان یک فرد دانشگاهی علاقه مند به مسایل آذربایجان دارم را نگه می دارم برای جایی که فکر می کنم اثر گذار باشد.

   برای همین  تنها نوشته بودم که « من به تراختوری ها ایراد نمی گیرم که چرا خشم خود را به کریم باقری، به صورت کلامی ابراز کردند. اتفاقا یکی از خوبی های همشهری های ما  این هست که همین طوری خشم خود را ابراز می کنند و کار را به خشونت های بالا نمی کشانند. بعد ازابراز خشم هم زیاد کشش نمی دهند و کینه به دل نمی گیرند. این طرز برخورد ایده آل نیست اما خیلی بهتر و کم خطر تر  از رویکرد passive aggressiveهست که در برخی از شهرهای دیگر  رواج دارد. ولی من به کسانی که بعدا در فضای مجازی از این اتفاق به عنوان محاکمه یاد کردند نقد جدی دارم.  به دلیلی که عرض کردم به کار برد واژه «محاکمه»  برای این اتفاق نقد جدی دارم.» 

همان طوری که می بینید آن اعتبار را هم در صندوقخانه نگه نداشتم. در همان فرسته خرجش کردم و به کار بردن اصطلاح «محاکمه» توسط برخی از صاحبنظران  تراختور را به  نقد کشیدم. مخاطبم طبعا کسانی نبودند  که در استادیوم فحش دادند . بلکه  قشر فرهیخته تری از هواداران تراختور بودند که با همدلی این جریان اجتماعی را تحلیل می کنند. بین اونها  علی الأصول حرف من شنیده می شه. گمان هم می کنم که همین نقدم هم شنیده شد.


علت دیگر برای این که  من در تقبیح  فحاشی علیه کریم باقری ننوشتم این بود که فکر کردم اتفاقا این اتفاق نه تنها به کریم باقری آسیب نمی رساند بلکه به او به عنوان سلبریتی ای که بیزنس هایی  نظیر کافی شاپ در تهران دارد سود فراوان هم می رساند. اگر یادتان باشد در جریان جنبش مهسا، کافی شاپ کریم باقری را پلمب کردند و اتفاقا اونجا من در فیس بوک و وبلاگ علیه این ظلم غریدم! چرا!؟ چون اون واقعا ظلمی  بود از سوی صاحبان قدرت. اما فحاشی های استادیوم در تبریز صدای فریادی بود برای شنیده شدن حس  مظلوم واقع شدن و نادیده گرفته شدن. در هر صورت چنان که انتظار می رفت جریمه های سنگینی به خاطر این فحاشی برای تراختوری  نوشته شد.  تحلیل گران تراختور می گویند در پی رفتار مشابه با آنان در تهران چنین جریمه های سنگینی علیه پرسپولیس نوشته نمی شود.(من فوتبالی نیستم و در نتیجه قضاوتی ندارم.)

نوشته  بالای من در داخل گیومه، بهانه ای به دست داد که یکی از خوانندگان  کانال مینجیق، بالای منبر برود و برتری اخلاقی خود را نسبت به من به رخ من بکشد. همان طوری که هواداران تراختور که  آن روز در استادیوم از من قبول نمی کردند که به آنها ادب بیاموزم من هم از آن فرد قبول نمی پذیرم که او برتری اخلاقی ای نسبت به من دارد  که به او اجازه دهد که چنان از موضع بالا به پایین با من سخن گوید!  خیلی هم سنگ کریم باقری و پاکی  و خودساختگی او را بر سر من می کوبید. از خطاب و عتاب او من  بیشتر از این که حس کنم او قصد حمایت از کریم باقری را داشت  إحساس کردمقصد آن دارد که مرا بکوبد!  حالا نمی دانم کدام نوشته قدیمی ترم به تریج قبایش برخورده بود که مترصد آن بود که حالم را بگیرد. در طول ۱۹ سال وبلاگ نویسی از این موارد زیاد دیده ام. (احتمالا حس تراختوری ها هم از بیشتر تقبیح های  تهران نشینان و حمایت شان از کریم باقری همین هست.) این من بودم که وقتی  کافی شاپ کریم باقری را پلمب کردند علیه آن ظلم غریدم. غرش ام چنان شدید بود که همکلاسی قدیمی ام نگران من شده بود و از انگلیس پیام داد که مبادا تو به خاطر کافی شاپ کریم باقری توی دردسر بیافتی! در صورتی که اون آقا اون موقع لام تا کام برای رفع ظلم از کریم باقری چیزی نگفت.  در موارد ظلم های شدید تر که اتفاقا در حیطه وظایف او هم قرار می گیرد محافظه کارانه و حسابگرانه، چشم بر ظلم می بندد.


من در تهران نشسته ام.  بیش از دو سال یک بار برای دو سه روز هم به تبریز نمی روم. پایم را هم نه در هیچ استادیومی گذاشته ام نه نخواهم گذاشت (به استنثای استادیوم بارسلون  برای بازدید توریستی). برای من چه نفع شخصی دارد که بخواهم دل تراختوری ها را به دست آورم؟! اما کافی است لب تر کنم و تراختور را بنکوهم! از فردایش می شوم «آذری با غیرت فرهیخته» محبوب تهرانی ها و هزاران امکانات به پایم به این عنوان می ریزند. هزاران مرتبه از من پایین تر از نظر دستاورد علمی  (بر اساس معیارهای ساینسومتری شناخته شده دنیا) با یک بار تقبیح تراختوری ها به این شکل در این شهر تهران به نان و نوا  رسیده اند! من با این رزومه علمی و این همه جایزه بین المللی که از زمان ۱۷ سالگی ام در المپیاد تا کنون به دست آورده ام یک کوچولو خوش رقصی برای جریان ایرانشهری کنم  می شم ملکه آنها!  اما این کار را نمی کنم! چون این جور خوش رقصی ها را درست نمی دانم. کافی است من بر سر  یک جوان معترض آذربایجانی فریاد بزنم و او را پانتورک بخوانم تا در این تهران، سیم و زر به پایم بریزند و شب وروز  به من القاب فرهیخته و آذری غیرتمند و نظایر آن بدهند! اما من آلت سرکوب و خفه کننده صدا  نمی خواهم بشوم.


طرفداران تراختور طیف وسیعی از ترکان و آذربایجانی های ایران را شامل می شود. یک سر این طیف افراد فرهیخته اند و یک سر دیگر هم آدم های جاهل و لمپن مسلک. توزیع آن هم از نظر فرهیختگی و جاهلیت درست مثل ترکان و آذربایجانی های ایران هست. خوب یا بد، آیینه تمام نمای آنهاست. درصد فرهیخته ها و جاهل ها بین این طرفداران همان اندازه هست که در سطح جامعه وسیع تر. در روزهای اخیر بخش متمایل تر به فرهیختگی این طیف -با این استدلال که تریبون سکوهای استادیوم در بازی های تراختور باید برای مطالباتی نظیر احیای دریاچه اورمیه یا آموزش زبان مادری پاکیزه بماند وبه فحش آلوده نشود- به طور دوستانه و مهربانانه آنان را که فحش داده بودند از این کار برحذر داشته اند.


اما در اردوی پادشاهی خواهان چه برخوردی با فحش های علی کریمی شده است؟ آیا بخش فرهیخته تر این جریان (اگر هنوز فرهیخته ای بین شان باقی مانده باشد) علیه فحاشی های علی کریمی موضعی گرفته اند؟ من که موردی سراغ ندارم. هر چه در فضای مجازی دیدم  تایید تمجید از فحاشی علی کریمی  از جانب پادشاهی خواهان بود. اگر هم موارد معدودی انتقاد باشد در مقابل این که همسر رضا پهلوی علی کریمی را «مرد هفته» لقب داد رنگ می بازد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جامعه امروز ایران و مقایسه آن با سال ۸۸-۸۹

+0 به یه ن

فکر کنم  اکثریت جامعه ایران در این که وضعیت موجود خوب نیست وباید تحولی ایجاد شود همنظرند. همین طور فکر کنم باز اکثریت  بر این نظرند که در هر تحول مثبتی که قرار است اتفاق بیافتد خود مردم ایران باید عاملیت کلیدی داشته باشند.بعد از شکست جنبش سبز،  انواع و اقسام عرفان های عصر جدیددرکنار اعتیاد به  سریال های ماهواره ای مردم را از این که بخواهند در ایجاد تغییر، عاملیت داشته باشند بازداشت. چنین جوی را من در حال حاضر نمی بینم. همان مردمی که می خواهند «زندگی شان را بکنند»- برعکس سال ۱۳۸۹- سراغ تماشای سریال ها ی تلویزیونی در مورد روابط مثلثی زنان و مردان روی کاناپه خانه شان به صورت اتمیزه نمی روند. به جای آن دسته جمعی می روند به استادیوم های ورزشی، سالن های اپرا، کنسرت ها و..... همین دیدن خود در چنین جمع بزرگی به آنها حس قدرت و عاملیت می دهد. خیلی فرق می کند با این که در گوشه خانه ات بنشینی و مثل سال ۱۳۸۹ -ترسان و لرزان- جریان های خیانت های زن و شوهرهای آمریکای لاتین را به هم تماشا کنی! سه سال بعد از سال ۸۸، یعنی سال ۹۱ اگر مستندی در این باره ساخته می شد که فلان هنرپیشه در سال ۸۸ برای جنبش سبز  چه کرده، هیچ کس حوصله تماشای آن را نداشت. به جایش در مورد سالوادور (قهرمان یکی از آن سریال های آمریکای لاتین محبوب آن زمان در مورد خیانت زن وشوهرها) ترجیح می دادند صحبت می کردند. اما همین چهارشنبه شب گذشته مستندی درمورد ترانه علیدوستی به ساخته پگاه آهنگرانی درمورد نقش او در جنبش زن زندگی آزادی منتشر شده. بیایید ببینید امروز در فضای مجازی چه خبره!؟ همه دارند از او تعریف می کنند. این را نمی توان به محبوبیت شخصی ترانه علیدوستی نسبت داد بلکه نشان زنده و پویا بودن جنبش مهسا بعد از سه سال داردب! چند ماه قبل از شروع جنبش مهسا همین ترانه علیدوستی به جشنواره کن رفته بودو موج انتقادات شدید و بیرحمانه علیه او در فضای «مردسالارانه» شدت گرفته بود. به ترانه علیدوستی حمله کلامی می کردند که چرا «دامن گنده» ای پوشیده که باعث شده پیرمرد مظلومی مثل پورصمیمی در کنارش دیده نشود. البته من همان زمان هم در دفاع از ترانه علیدوستی نوشتم که جشنواره کن جای جلوه گری امثال ترانه با دامن های گنده است. جای خرامیدن طاووس وار امثال ترانه است.  نوشتم که اگر جایی را می خواهید که در آن «زن» سانسور می شود تا «مرد» جلوه کند به سراغ جاهایی مثل جشنواره کن نروید بلکه سراغ «زورخانه های سنتی» خودمان بروید که در آن قرن هاست پای زن بریده شده که مردان-به خصوص مردان پیشکسوت- بهتر جلوه کنند! شما که نمی توانید فرهنگ مردسالارانه زورخانه ای خود را به جشنواره کن در قلب فرانسه- کشور جلوه گری های زنانه- تحمیل کنید! حتی نوشتم شاید روزی بشود کاخ سفید و کاخ الیزه را حسینیه کرد اما هرگز نمی توان جشنواره کن را زورخانه سنتی ایران با سانسور زن کرد! فکر نکنید آنها یی که چند ماه مانده به جنبش مهسا به ترانه علیدوستی می پریدند لزوما مردان ویا زنان مذهبی بودند. نه خیر! اتفاقا خیلی هاشون از کسانی بودند دایم علیه مذهب می نوشتند. ازموقع تا الان ببینید چه قدر جامعه عوض شده. 

ادامه دارد.....


یکی از دلایلی که منجر می شود مردم از عاملیت خود در ایجاد تغییر ناامید شوند  باور به تئوری های توطئه است. وقتی گمان می کنند که قبلا همه سرنوشت ها در فلان اجلاس فراماسونری یا نظایر آن در آن سوی مرزها تعیین شده از فاعلیت خود ناامید می شوند. این طرز فکر در میان نسل های بالای ۷۰ سال زیاد هست. طبیعی است اونها چنین فکر کنند. نسل هایی بوده اند که خود در یک جامعه سنتی پرورش یافته بودند اما در تلویزیون می دیدند که غربی ها دارند فضانورد به ماه می فرستند. طبیعی است که در ذهن شان چنین القا شود که اونها از ما بهترانی هستند که سرنوشت ما ها را رقم می زنند. در نسل های جدید چنین تصوراتی نمی بینم. بچه های الان ایران  با همان آهنگ «بیبی شارک دودودو» بزرگ می شوند که همتایشان در آمریکا! مربی هایشان با همان اصول آموزشی تربیتی با آنها صحبت می کنند که همتایشان در فرانسه. بزرگتر می شود و می بیند همتاهایش رفته اند در همان غرب و در دانشگاه های غربی  همان کار را می کند که خودش در ایران. برایشان غربی ها «ابر انسان» محسوب نمی شوند. به علاوه اون مناظره های انتخاباتی  بین ترامپ بدون ظرافت  و بایدنی که اختیار چهار ستون بدن خود را هم نداشت به این گونه تئوری های توطئه خیلی ضربه زد. مردم این طور برداشت کردند که اینان در کار خودشان هم مانده اند کجا بتوانند همه آینده ما را رقم زنند؟! شاید چند بمب بریزند اما تاثیر گذاری شان اصلا در حدی نخواهد بود که سرنوشت ملل دنیا را مو به مو رقم بزنند و اختیار را از خود این ملت ها بگیرند. زمانی که نسل های گذشته، جان اف کندی و ژاکلین کندی باشکوه را در صحنه سیاست آمریکا می دیدند. ریگان باصلابت و همسر بادرایتش را بر صحنه سیاست آمریکا می دیدند. فرانسوا میتران فرهیخته وکاریزماتیک را می دیدند. مارگرت تاچر قدرتمند و مسلط را می دیدند. الان در صحنه سیاست غرب چه چهره هایی می بینیم؟! کاریکاتور قبلی ها هم نیستند! در نتیجه آن افسانه فعال مایشا بودن سیاستمداران غربی در عرصه زندگی در جهان سوم منسوخ شده است. به عاملیت خود بیشتر می توانیم اتکا کنیم.


ادامه دارد....


در نوشته قبلی ام دوام و زنده ماندن جنبش مهسا و جنبش سبز را با هم مقایسه کردم. جنبش سبز بیش از یک سال دوام نداشت اما جنبش مهسا زنده و پویاست.  هر چند در هفته های اول بعد از انتخابات ۸۸ طرفداران جنبش سبز میلیونی بود اما چند ماه بعدش اکثریت مطلق آنها دلسرد شدند. در مورد افول سریع جنبش سبز بسیار تحلیل کرده اند. من می خواهم  در این فرسته و فرسته بعدی انگشت روی دو علت بگذارم که کمتر در مورد آنها صحبت شده است. یکی این که برعکس جنبش مهسا که چهره های شاخص مدافع اش به شدت  جذابیت دارند (مثل همین ترانه علیدوستی) چهره های مبلغ جنبش سبز دل اقشار مختلف را یکی پس از دیگری منزجر کردند و از خود راندند! امروزه همه جا صحبت از فحاشی های رکیک پادشاهی خواهان هست. یادمان می رود که مدافعان میدانی  جنبش سبز(منظورم رهبران در حصر این جنبش نیست بلکه منظور مدافعان متعصب آن در جمع های دانشگاهی و نظایر آن هست) حتی از این پادشاهی خواهان هم بیشتر خط کشی خودی-ناخودی می کردند. پهلوی-دوستان فحش های رکیک با بار جنسیتی می دهند اما جالبه که فحش هایی که آنها می دهند نه تنها فعالان حقوق زن را از میدان به در نمی کنه بلکه صدای آنها را رساتر می کنه. هر بار که برای ساکت کردن زنی از فحش هایی مانند سلیطه یا پتیاره  استفاده می کنند ده ها زن در حمایت از آن یک زن با صدای بلند فریاد می زنند که دیگه زمان آن که زنان را با این القاب ساکت می کردید گذشته. هر زمان که به  مردی جهت توهین به قصد ساکت کردن، می گویند که به خواهر و مادرش تجاوز خواهند کرد (با جملات رکیک خودشان) ده ها مرد با گفتمان حمایت از حقوق زنان همصدا با آن مرد جوابشان را می دهند.  در سال ۸۸ دانشگاهیان طرفدار جنبش سبز که مدام برای آن جنبش تبلیغ می کردند فحش نمی دادند. خیلی هم برای خودشان نوشابه باز می کردند که بسیار مودبند و به جامعه درس ادب می دادند. اما به جای استفاده از فحش های شناخته شده از کلمات دیگر به عنوان فحش جهت خفه کردن دگراندیشان استفاده می کردند. مثلا از خود اسم «احمدی نژاد» به وفور مثل فحش استفاده می کردند. تا نظری می دادی که مخالف نظر آنها بود و بر نظرت پافشاری می کردی  فحش «احمدی نژاد»می خوردی. از دیگر فحش های اختراعی شان «ساندیس خور» بودکه باز به وفور از آن -به سبک همین پادشاهی خواهان کنونی- برای ساکت کردن مخالف استفاده می کردند. جالب آن که فحش های من-درآوردی آنان در ساکت کردن نظر مخالف موثر بود. آن دسته از سمپات های اولیه جنبش سبز که بیشتر با احساسشان زندگی می کنند تا با منطق شان، حس می کردند که با این آدم ها -با این رفتار و کردار-آینده سبزی نمی توان ساخت!  یک یک این سمپات های احساسی ترجیح دادند به جای همراهی با جنبش سبز بروند سریال های آمریکای لاتین در مورد خیانت زن و شوهرها را تماشا کنند یا دنبال عرفان حلقه و نظایر آن بروند. (از این راه هم ضربه دیدند اما فعلا بحث من چیز دیگری است.)

  آن دسته از سمپات های اولیه جنبش سبز هم که اهل مطالعه عمیق و منطق بودند  یک یک پس زده شدند. مدافعان سرسخت جنبش سبز در دانشگاه ها خود را فرهیخته و اهل مطالعه و البته معلم اخلاق جامعه می دانستند و با لحنی از بالا به پایین با مخاطب صحبت می کردند. اما یک آدم آگاه تر و باهوش تر و با مطالعه تر از آنها به سرعت در می یافت که سطح مطالعه وآگاهی آنها و سطح استدلال آنها از بازآفرینی فلان مقاله نوشته شده در بهمان مجله توسط امثال محمد قوچانی و جلایی پور و سعید حجاریان بالاتر نمی رود. وقتی لب می گشود و استدلالی بالاتر می آورد مغز مدافعان جنبش سبز هنگ می کرد و فوری برای ساکت کردن او را «احمدی نژاد» می خواندند. این طور می شد که افراد عمیق تر و منطقی تر  هم از این جنبش دلسرد شدند. خوشبختانه جنبش مهسا این نوع دافعه ها را ندارد. بخشی از آن به سوی پادشاهی خواهان رفته اند و عملا شعارهای جنبش را کنار گذاشته اند. در نتیجه اگر دافعه ای دارند برای همان سامانه پادشاهی خواهی است. والا کسانی که هنوز شعار «زن زندگی آزادی» می دهند این قبیل دافعه ها را  برای سمپات های این جنبش ایجاد نمی کنند.


البته ایجاد دافعه توسط مبلغان جنبش سبز به همین مورد ختم نمی شد. از همان ابتدا که طبقات کم-برخوردار را با افاده فراوان از خود راندند. صبح تا شب پز می دادند که ما طبقه متوسطیم و به همین علت بیشتر می فهمیم. (نظیر همان حرف های سریع القلم). درنتیجه از همان اول طبقات کم در آمدتر اصلا همراهی نکردند. یکی دو هفته از جنبش سبز نگذشته بود شروع کردند که چون ما تهرانی هستیم بهتر می فهمیم. این طوری شد که  همراهی ازشهرهای دیگر فروکش کرد. جنبش مهسا هرگز از این ادا و اطوارها نداشته و از همان اول  همه طبقات و عمده  شهرها و روستاها را همراه ساخته و همراه نگاه داشته. 

دیگر علت دافعه مبلغان جنبش سبز موقعیت نشناسی مبلغان آن بود. مثلا یک سال بعد از شروع جنبش و دراردیبهشت زیبای تهران در سال ۸۹ کنفرانسی علمی   برگزار بود. چهار پنج نفر از استادان دانشگاه تهران که مبلغ جنبش سبز بودند برای خود رسالت می دیدند که استادان (به زعم آنها) ناآگاه شهرستان را آگاه سازند که آنها هم سبز شوند. اولش که آمدند شاخه های درختان را که سبز بود کندند وبا آنها برای خود کمربند سبز ساختند. انزجار عمومی را برانگیخت که چرا به درخت ها و بوته ها آسیب می رسانند. بعدش هم سر سمینارها جا به جا طعنه و کنایه سیاسی می زدند ونمی ذاشتند تمرکز روی مطالب علمی باشد. اتفاقا همه استادان شهرستانی را بیش از پیش دلزده کردند. شاکی شده بودند که ما هزار کیلومتر کوبیدیم اومدیم که دو تا سمینار علمی بشنویم نه این دیدگاه های سیاسی شما را! ما از سال ۱۴۰۱، چندین همایش برگزاری کرده ایم.  اصلا و ابدا، طرفداران ومنادیان جنبش مهسا جلسات را این گونه بر هم نزده اند. در نتیجه انزجار ایجادنکرده اند.

علت دوم شکست جنبش سبز را که بسیار کم در موردش صحبت شده (یا اصلا نشده) در فرسته بعد می گویم.

ادامه دارد.....

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آقا معلم خوب و شایسته

+0 به یه ن

در دبیرستان یک  معلم ریاضی داشتیم که اسمش یادم رفته. خیلی پرمدعا بود اما زیاد باسواد نبود. هر از گاهی که بچه ها در حل مسایل ریاضی گیرش می انداختند با لحن خطاب و عتاب می فرمود «دختر خوب و شایسته! اول ادب بعد درس!»

حالا که تراختور داره بازی ها را می بره کسانی هم که بدون فرستادن فحش مادر خواهر به این و آن یا بدون تحقیر قومی و حتی تحقیر ناتوانی های جسمی افراد روزشان شب نمی شد یادشان افتاده که به هواداران تراختور باید درس ادب بدهند و بگویند «دختر پسرهای خوب و شایسته! اول ادب بعد فوتبال!». شبیه همان آقا معلم ما. 

گویا وقتی من المپیاد قبول شده بودم آقا معلم خوب و شایسته به دروغ رفته بود و در شهر وبین شاگردان خصوصی اش قپی آمده بود که من شاگرد خصوصی اش بوده ام. حال آن که من هرگز معلم خصوصی نداشتم.

چند سال بعد او را  اتفاقی در تهران دیدم. با ژست مودبانه ساختگی اش  وبا لحنی که انگار منتی برسرم میگذارد که جواب سلامم را می دهد گفت که خود را معرفی کنم که به جا نیاورده! این هم از جمله ژست های این قبیل آقایان خوب و شایسته است: می خواهند وانمود کنند اون قدر مهم هستند و اون قدر ضعیفه های بی مقداری مثل من دور وبرشان هستند که به جا نمی آورند! در دلم گفتم «آقای معلم خوب و شایسته! من همانم که رفتی در شهر لاف زدی که ساعت ها با من کلاس خصوصی داشتی و از این طریق برای خودت تبلیغ کردی و سر والدین بچه ها را شیره مالیدی و کسب درآمد برای خودت کردی. چه طور مرا به یاد نمی آوری، ای آقای خوب و شایسته که ادب را بر درس مقدم می دانی!؟»


پی نوشت: یک وقت سوتفاهم نشه که منظورمن  از این معلم ریاضی -آقایان قابچی ویا فرشاد- بوده اند. همینجا مراتب ارادت خود را به این دو بزرگوار، آقای قابچی و آقای فرشاد، اعلام می کنم وبرایشان طول عمر دراز توام با عزت و سلامت آرزومندم. همان طوری که گفتم نام  اون آقا معلم «خوب و شایسته» را یاد ندارم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جای خالی پدر

+0 به یه ن

پدر سنتی ایرانی، «زر» هم داره «زور» هم داره. اما خدا اون روز نیاره که دختری یا پسری یتیم بشه و  هزار تا غریبه پیداشون بشه که حس پدری نسبت به این یتیم داشته باشند. از غریبه که «زر» انتظار نمی ره! می مونه «زور» ! این غریبه به یتیم «زور» می گه و تازه منت هم می ذاره که دارم برات پدری می کنم!!!!

هر کسی گفته که بچه «با ازدست دادن پدر یتیم نمی شه و فقط با ازدست دادن مادر یتیم می شه»، حرف مفت زده! نه تنها بچه بلکه آدم بزرگسال هم با از دست دادن پدر یتیم می شه! اگر مادر خیلی دلسوز و فداکاری داشته باشه، فقدان پدر تا حدودی جبران می شه. اما اگر مادر معمولی داشته باشه یتیم می مونه. اگر فقیر باشند که دیگه هیچ چی. از اون بدتر وقتی است که پدر فوت کنه و مادر هم خودشیفته باشه. این یتیم از یتیم فقیر هم بینوا تره. کسی هم نه تنها کمکی نمی کنه بلکه هرکسی رد می شه (به خصوص هر مردی که رد می شه) یک سنگ هم طرف فرزند یتیم گرفتار مادر خودشیفته پرت می کنه! چرا؟! چون خود آن مادر خودشیفته بقیه (به خصوص سایر مردان) را تحریک می کنه که سنگی بر سر فرزند یتیمش بزنند. خودش را بهترین مادر دنیا جلوه می ده و فرزند یتیم بینوایش را جرثومه همه بدی ها و ناسازگاری ها  که باید به او سنگ زد. زنها کمتر آلت دست مادران خودشیفته می شوند اما مردان بسیاری هستند که با سنگ زدن به یتیم بینوا می خواهند در دل مادربیوه اش جا کنند!

قهرمان من خانم های خانواده گسترده (مادربزرگ، خاله، عمه، زندایی زن عمو و....) هستند که دست نوازشی برسر یتیم گرفتار مادر خودشیفته می کشند. فکر نکنید کار آسانی است. شعوری می خواهد که پشت پرده فیلم های مادر خودشیفته را ببینند. شجاعتی می خواهد که دور از چشم مادر خودشیفته محبتی به آن یتیم بینوا کنند. )درصد مادرانی که  به دلایل نابسامانی های روانی از مهر مادری تهی هستند و با درجات مختلف به فرزند خود زجر می دهند کم نیست. بسته به نوع جوامع بین ده تا بیست درصد مادران را تشکیل می دهد.)

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ماجرای کریم باقری در تبریز، هر چه که بود، محاکمه نبود!

+0 به یه ن

کریم باقری، فوتبالیست تبریزی، که اکنون عضو پرسپولیس هست اخیرا به استادیوم فوتبال در تبریز رفته. تراختوری ها او را  مورد عنایت کلامی قرار داده اند! علتش این بوده که از دست او خشمگین  بودند که چرا وقتی طرفداران پرسپولیس در تهران به تورک ها توهین می کردند او سکوت نموده. حالا در فضای مجازی جنجال هست! کریم باقری یک مرتبه شده نورچشمی تهران! از اون سر آبها، علی کریمی دارد به تراختوری ها درس ادب می دهد!  چون علی کریمی خودش خیلی مودبه، داره به بقیه درس ادب می ده (جمله ام طعنه آمیز بود) !

بگذریم! امیدوارم خدا صد سال به کریم باقری عمر با عزت بدهد و او را به کسی محتاج نکند. اما مطمئن باشید فردا اگر همین کریم باقری به کمک نیازی داشته باشید هیچ کدام از اونها که امروز به بهانه دلجویی از او به تراختوری ها می تازانند یک لیوان آب هم دستش نخواهند داد و از او دوری خواهند گزید. حتی خیل عظیم کسانی که او در این سالها دستشان را در تهران گرفته از او حذر خواهند کرد. مطمئن باشید همان روز همین تراختوری ها که امروز خشم شان را به کریم باقری  ابراز می کنند  دست کریم باقری را خواهند فشرد و بی سر و صدا مشکلش را رفع خواهند کرد.

من به کل ماجرا کار زیادی ندارم. اما دیدم در فیس بوک طرفداران تراختور از این ماجرا به «محاکمه» کریم باقری  تعبیر می کنند. این اتفاق هر چه که بود و هر تاثیر مثبت یا منفی ای که داشت «محاکمه» نبود. محاکمه  یک مفهوم حقوقی است و ملزومات خود را دارد. ابراز خشم عمومی در استادیوم یا در کوچه و خیابان را نباید با محاکمه خلط کرد. چنین خلط کردنی بسیار خطرناک هست. به خصوص در این مقطع از تاریخ که هستیم خطر این خلط، زایدالوصف هست. عده بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی، از جمله فعالان مدنی جریان هویت طلبی آذربایجان، هستند که بر این باورند که در حقشان به طور سیستماتیک ظلم شده و خواهان آن هستند که سیستم قضایی  درست و درمون و استانداردی باشد که به دادخواهی آنها رسیدگی شود. چسباندن تعبیر محاکمه به جریان کریم باقری، لوث کردن مفهوم محاکمه  حقوقی عادلانه و دادخواهی و عدالت خواهی است.

من به تراختوری ها ایراد نمی گیرم که چرا خشم خود را به کریم باقری، به صورت کلامی ابراز کردند. اتفاقا یکی از خوبی های همشهری های ما  این هست که همین طوری خشم خود را ابراز می کنند و کار را به خشونت های بالا نمی کشانند. بعد ازابراز خشم هم زیاد کشش نمی دهند و کینه به دل نمی گیرند. این طرز برخورد ایده آل نیست اما خیلی بهتر و کم خطر تر  از رویکرد passive aggressiveهست که در برخی از شهرهای دیگر  رواج دارد. ولی من به کسانی که بعدا در فضای مجازی از این اتفاق به عنوان محاکمه یاد کردند نقد جدی دارم.  به دلیلی که عرض کردم به کار برد واژه «محاکمه»  برای این اتفاق نقد جدی دارم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نتیجه ای شیرین از درسی تلخ!

+0 به یه ن

دقیقه ۱۶ تا ۱۹ کلاس درس نوزدهم دکتر انصاری فرد در مورد هوش مصنوعی در فیزیک انرژی های بالا را ملاحظه کنید:

https://www.aparat.com/v/pealrar?refererRef=channel_page

به مقاله ای و نکته ای  اشاره می کنه  به عنوان «درس تلخ». مفهومش اینه که اگر سیستم شما توان محاسباتی لازم را داشته باشه، بهتره بذارید خود هوش مصنوعی راه خودش را برای حل مسئله پیدا کنه تا این که الگوریتم های خودتان را به خوردش بدهید! 

اساس هوش مصنوعی و یادگیری ماشین به لحاظ ریاضی آن قدر ها چیز پیچیده ای نیست. ضرب چند تا ماتریس با عناصر مجهول هست و یک تابع که باید مینیمم بشه تا این عناصر مجهول پیدا شوند. به لحاظ ریاضی خیلی ساده تر از اکثر کارهایی هست که ما پژوهشگران فیزیک با آنها روزانه سر وکار داریم. این سیستم نسبتا ساده را هم که به حال خود که می ذارید بهتر جواب پیدا می کنه!

------------

جریان «درس تلخ» در هوش مصنوعی را  که شنیدم یاد والدینی افتادم که می خواهند الگوریتم های خودشان را به فرزندانشان اعمال کنند. به خاطر تکالیف مدرسه به اونها فشار می آورند و به اجبار آنها را از این کلاس فوق برنامه به اون کلاس فوق برنامه می کشانند. حال آن که فرزندان خانواده هایی که امکانات برایشان فراهم می شود اما آزاد باقی می مانند که خود بچرخند و خود استعدادهای خود را بیابند و شکوفا کنند عموما موفق ترند.

مغز  انسان سیستمی بسیار پیچیده و حاصل میلیون ها سال فرگشت هستو لزوما هم خیلی اپتیمم نیست. دور از انتظار نیست که مغز بچه ها را به حال خودش بذارید بهتر جواب بگیرید. نکته ام این هست که بچه هایتان را با سخت گیری برای تکالیف مدرسه یا کلاس های آموزشی فوق برنامه متعدد خسته و دلزده نکنید. 


توجه کنید که من اصلا نمی گم دروسی  مانند ریاضی و علوم که در مدرسه آموخته  می شود مهم نیستند. ده سال پیش یک جنبش پفکی در رسانه های  اجتماعی مجازی راه افتاده بود  که ریاضی-یا به طور عام تر علم - را مسخره می کردند و ادعا می کردند که به درد نمی خورد. چرت می گفتند! علم و دانش از  بالاترین و باارزش ترین دستاورد های  بشریت هست  و همه لوازمی که مردم را قادر می سازد که گوشی دست بگیرند و در رسانه های اجتماعی فعال باشند (واحیانا آن چرت و پرت ها را بنویسند) مدیون همین علم بوده است!

حرف من چیز دیگری است. حرف من این هست که اگر بچه هایتان را با تحمیل «الگوریتم» های از پیش معین خودتان غرق نکنید خودشان بهتر درس می خوانند و بهتر علم می آموزند.  حتی هوش مصنوعی هم بدون تحمیل الگوریتم برتر عمل می کند چه برسد به بچه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نظر قابل تامل و کارساز چت جی پی تی برای مقابله با فاشیزم

+0 به یه ن

از چت جی پی تی سئوال کردم «آیا ایران امروز مستعد فاشیزم هست؟»

پاسخ قابل تامل چت جی پی تی چنین است:

پرسش مهم و پیچیده‌ای است. پاسخ کوتاه این است: برخی زمینه‌ها و نشانه‌ها می‌توانند ایران امروز را تا حدی مستعد گرایش‌های فاشیستی کنند، اما ایران را نمی‌توان به‌طور کامل «فاشیستی» دانست. برای دقت بیشتر، باید لایه‌لایه نگاه کنیم.

فاشیسم معمولاً چه شرایطی می‌خواهد؟

در علوم سیاسی، فاشیسم اغلب در بستر این عوامل رشد می‌کند:

• بحران اقتصادی و احساس تحقیر یا بن‌بست جمعی

• بی‌اعتمادی عمیق به نهادهای رسمی و دموکراتیک

• تمایل به «منجی قدرتمند» و نظم آهنین

• سرکوب تکثر، دشمن‌سازی (داخلی یا خارجی)، و ملی‌گرایی افراطی

• بسیج توده‌ای بر پایه احساسات، نه نهادهای پاسخ‌گو

وضعیت ایران امروز

اگر ایران امروز را با این معیارها بسنجیم:

عوامل مستعدکننده:

• فشار اقتصادی مزمن و فرسایش طبقه متوسط

• ناامیدی سیاسی و کاهش مشارکت مؤثر

• قطبی‌شدن شدید «خودی / غیرخودی»

• عادی‌شدن زبان حذف، سرکوب و امنیتی‌سازی

• جذابیت گفتمان «اقتدار برای نجات کشور» نزد بخشی از جامعه

این‌ها واقعاً زمینه‌ساز گرایش‌های اقتدارگرا و حتی فاشیستی هستند.

عوامل بازدارنده یا متفاوت‌کننده:

• جامعه ایران هنوز به‌شدت متکثر است (قومیتی، فرهنگی، سبک زندگی)

• تجربه تاریخی منفی از دیکتاتوری‌های خشن در حافظه جمعی وجود دارد

• مقاومت فرهنگی و اجتماعی در برابر یکدست‌سازی کامل

• نبود یک جنبش توده‌ای فاشیستی منسجم با رهبری کاریزماتیک کلاسیک

جمع‌بندی

می‌توان گفت:

• ایران امروز در معرض خطر اقتدارگرایی شدید هست

• برخی مولفه‌های فاشیستی به‌صورت پراکنده دیده می‌شوند

• اما هنوز به مرحله «فاشیسم کلاسیک» نرسیده و مسیر بسته نشده است

آینده بیشتر از آن‌که از پیش تعیین شده باشد، به این بستگی دارد که:

• جامعه مدنی، روشنفکران و شهروندان چقدر بتوانند از تکثر، گفت‌وگو و حقوق فردی دفاع کنند

و آیا بحران‌ها به سمت «حل نهادی» می‌روند یا «پاسخ قهری»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کارزار قشقایی

+0 به یه ن

 کارزاری برای جمع امضا خطاب به رییس جمهور، رییس مجلس و وزیر کشور از ۱۹ آذر ماه شروع شده است. عنوان این کارزار، درخواست ایجاد استان قشقایی است. در این شش روز، حدود ۳۵ هزار امضا جمع شده است. البته من امضا نکردم. متنی  را که از ته و توی و پیش زمینه اش خبر ندارم امضا نمی کنم. در هر حال، قوم قشقایی از جمله قوم هایی هستند که از کودکی به آنها شیفته بوده ام و خبرهای مربوط به آنها را دنبال می کنم.  اگر یادتان باشد دو سال پیش به عشق دیدن قشقایی ها برای کنفرانس ذرات و میدان های انجمن فیزیک  در شیراز ذوق و شوق داشتم.  هر کسی از فامیل هایم که از تبریز به شیراز سفر کرده خاطره ای شیرین از مهمان نوازی قشقایی ها داشته.  یادمه در بچگی با مامان و بابا به شیراز رفته بودیم. در یک چلوکبابی غذا می خوردیم. نگو صاحب رستوران و کارکنان آن قشقایی بودند. دیدند ما داریم تورکی صحبت می کنیم. یکی از  کارکنان رستوران (گارسون آن) با اصرار خیلی خیلی زیاد-کار تقریبا به دعوا کشید- مهمانمان کرد!


 به نظرتان آیا مطالبه ایجاد استان قشقایی ایده خوبی است؟

متن کارزار را می توانید در لینک زیر ببینید:

https://www.karzar.net/274888

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ضربه نگرش ایرانشهری به آثار تاریخی

+0 به یه ن

طرز فکر ایرانشهری و باستانگرایی هزار ویک دردسر برای کشور به وجود آورد.   نمی خواهم بگویم این طرز فکر هیچ خیری نداشته است اما ضرری که به کشور زده است به مراتب بیشتر از خیر و برکت آن بوده است. نگرش ایرانشهری و باستانگرایی حتی ناخواسته باعث شده به آثار باستانی کشور ما ضربه بخورد. اولا با تاکید افراطی روی دوره هخامنشی مانع از آن شده که به آثار به جا مانده از دوره های پیشین یا پسین توجه کافی شود. ثانیا با بت ساختن از آثار به جا مانده از دوره هخامنشی مسلمانان متعصب را علیه این بناها تحریک کرده. اگر کشور ما گرفتار این ایدئولوژی نمی شد ما هم مثل ترکیه و یا کشورهای دیگه رویکرد متعادل و منطقی نسبت به آثار باستانی مان داشتیم. به جای اغراق در اهمیت شان یا سجده در برابرشان با شیوه های علمی ترمیم آثار باستانی آنها را حفظ می کردیم و با جذب توریست از محل آنها درآمدزایی و اشتغال آفرینی می کردیم.

متاسفانه ایدئولوژی باستانگرایی چنان قوی است که مخالفانش هم نادانسته در همان زمین آنها بازی می کنند. به طور مثال  مقابله و کل کل با ایرانشهری های باستانگرا وقت عمده ای از فعالان هویت طلب آذربایجان می گیرد . در این کل کل ها آنها هم گرفتار گذشته می شوند و از حال و آینده غافل می مانند. یکی از مسایل مهمی که الان باید جریان هویت طلب آذربایجان به آن بپردازد مسئله اشتغال فارغ التحصیلان رشته زبان و ادبیات ترکی است. بحثی در این زمینه و کوششی در این جهت نمی بینم. شاید باشد اما من خبر ندارم. اما درمقابل تا بخواهید دعوای بیهوده وفرسایشی ، سر فلان مقطع تاریخی یا اهمیت بهمان شاعر چند قرن پیش بین ایرانشهری ها و فعالان هویت طلب آذربایجان  درفضای مجازی در جریان هست. به موضوع اشتغال فارغ التحصیلان زبان و ادبیات ترکی خواهم باز هم خواهم پرداخت.

-------------

در سراسر ایران آثار تاریخی  ارزشمند متعددی از دوره های ماد، اشکانی، سلجوقی، ایلخانی، قرا قویونلو، آق قویونلو، افشار و قاجاریه به جا مانده است. از این آثار مراقبت کافی نمی شود. جریان هویت طلب تورکی در ایران به این آثارتوجه دارد. مستند سازانی که به این جریان فکری تعلق خاطر دارند در سراسر ایران می گردند و در مورد این آثار برنامه می سازند و در یوتیوب پخش می کنند. اگر ما روزی حکمرانی ای  داشته باشیم که به نظر مردم اهمیت دهد، به ساماندهی این آثار هم باید فکر کند. هزینه مرمت و... این آثار می تواند از طریق جذب گردشگر باز گردد.  شاید حتی بتوان ساماندهی را به بخش خصوصی سپرد.  مرمت و ساماندهی  این آثار تاریخی از جمله مطالبات مردمی است که به جریان هویت طلبی تعلق دارند.  حدود ۳۰درصد مردم ایران ترک هستند.  از این میان آنها از هر سه نفر دست کم یکی  به این جریان تعلق خاطر دارند. یعنی می توان روی یک جمعیت گردشگر ۱۰ میلیونی داخلی برای بازدید از این آثار حساب باز کرد. همان مستند سازان هم قبلا تبلیغات لازم را برای جذب توریست انجام داده اند. اگر حکمرانی کشور معقول شود از کشورهای مختلف توریست به ایران سرازیر می شود. توریست اروپایی و غربی بیشتر برای تماشای تخت جمشید می آید. اما گردشگر ترکیه ای، ترکمنستانی، یا آذربایجانی به این آثار گرایش بیشتر خواهد داشت. گردشگران از حوزه تمدنی خودمان سنت سوغاتی خریدن هم دارند (مثل خود ما). سود مالی گردشگری از آنها برای کشور به طور متوسط از سود مالی گردشگر اروپای شمالی بسی بیشتر هست. احتمالا یک گردشگر از باکو یا ترکیه، چندین برابر یک گردشگر هلندی خرج کند و ارز وارد کشور نماید.

اگر بخواهیم روی درآمد حاصل از گردشگری حساب کنیم باید به آثار تاریخی همه دوره ها عنایت داشته باشیم چرا که گردشگران سلایق متنوع دارند. به علاوه همان گردشگر که برای دیدن تخت جمشید  و نقش رستم می آید بعد از دیدن آنها شاید علاقه مند شود آثار دوره های دیگر راهم ببیند. تنوع در عرضه، کلید موفقیت در جذب گردشگر (یا هر بیزنس دیگری) است.  

البته عکس این مطلب را هم باید گفت.  وقتی مطالبه می کنیم که به آثار تاریخی دوره های مورد علاقه ما توجه شود نباید آنها را تقابل با آثار دوره هخامنشی یا ساسانی بگذاریم.  آثار تاریخی این سرزمین -همه با هم  و کنار هم – بهترمی توانند  توریست جذب کنند. توجه داشته باشید که سیاست ترکیه هم در قبال آثار تاریخی همین بوده. ترکیه از این جهت بسیار الگوی موفقی است. از ترکیه یاد بگیریم نه از ایرانشهری هایی که در حفظ و مرمت آثار تاریخی ای هم که در برابرش سجده می کنند هیچ توفیقی نداشته اند! حتی اگر هیچ تعلق خاطری به تخت جمشید نداریم   باز هم بدانیم که اگر توریسم ناشی از تخت جمشید رونق گیرد، امکان بیشتری دارد که -به عنوان مثال- برای مرمت آرامگاه ابش خاتون در شیراز بودجه ای به کنار گذاشته شود.

در مورد آرامگاه ابش خاتون:

https://www.instagram.com/tabriz_bests/reel/DRC-hllDYdB


----------


در اطراف ازمیر ترکیه آثار باستانی به جا مانده از دوران یونان باستان فراوانند.  من وقتی بچه بودم به همراه مادرم زیاد ازمیر می رفتم. دایی ام اونجا دانشجو بود. دوست دایی ام – که مردی جاافتاده و متاهل بود-  ما را به همراه خانواده اش برای گشت و گذار به اغلب آنها برده بود. او و خانواده اش با علاقه به منظور تفریح از این اماکن دیدن می کردند. قصدشان تنها تفریح بود. دنبال این نبودند که بگویند اجداد ما این بناها را ساخته اند پس ما کارمان خیلی درسته! برای آنها این بناها کارکرد هویتی غلیظ از نوعی که تخت جمشید و پاسارگاد برای ایرانشهری ها دارد نداشت. فقط جایی بود برای گشت و گذار و تفریح. رویکرد دولت هم به این بناها جذب درآمد توریستی بود. در اون سالها، برای مردم محل کم کم داشت جا می افتاد که رونق اقتصادی منطقه، در گرو آن هست که این بناها ترمیم شوند و خوب نگهداری گردند تا  توریست بیاید و خرج کند. در نتیجه نه عداوتی با این بناها داشتند و نه جلویشان سجده می کردند. چون قضیه پرستش و سجده و...... در کار نبود مذهبیون  موضع غلیظی علیه آن بناها نمی گرفتند. اما خانواده دوست دایی ام نسبت به آثار تاریخی دوره عثمانی حس تعلق  هویتی داشتند و آنها را از آن اجداد خود می دانستند. البته باز ما را با این حس تعلق شان خفه نمی کردند! خیلی بیخودی پز نمی دادند. خودشان این حس را داشتند. 

در سال ۲۰۱۹  من و همسرم از طرف یونسکو برای تدریس دوره تحصیلات تکمیلی به رواندا رفتیم. جایتان خالی به پارک وحش معروف آن هم رفتیم. از جمله مطالبی که تورلیدر سخت کوش و بسیار علاقه مند ما می گفت آن بود که چه طور مسئولان پارک وحش مردم محلی را مجاب کرده اند که حفظ و نگهداری این پارک وحش به لحاظ اقتصادی  و معیشتی به نفع آنهاست. مثلا چه طور به  زنبورداری کمک می کند.به این ترتیب مردم محلی نه تنها شکار حیوانات حفاظت شده را کنار گذاشته بودند بلکه خود با شکارچیان مقابله می کردند.

ما هم باید نسبت به آثار تاریخی و آثار طبیعی مان که قابلیت جذب توریست دارند به همین ترتیب عمل کنیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل