ذهنیت افكار عمومی مردم ایران

+0 به یه ن

آقای احمد پورنجاتی  در اعتماد نوشته است: «آقای خاتمی در ذهنیت افكار عمومی مردم ایران و حتی بسیاری از مردم جهان همان چهره جذاب و دوست‌داشتنی و بااخلاق «سید خندان» است؛ مردی فرهیخته كه با همه فضیلت‌های علمی و اخلاقی و خانوادگی و موقعیت‌های كم‌نظیر اجتماعی همواره نماد فروتنی در برابر كرامت انسان بوده و هیچ‌گاه در فراز و فرود موقعیت‌های سیاسی و اعتباری از این خصلت كیمیاگونه فاصله نگرفته است. اما اینك در مجالی كه به بهانه سالروز تولد سیدمحمد خاتمی مشهور فراهم شده، می‌خواهم چهره‌یی متفاوت از او را پیش چشم مردم ایران آفتابی كنم؛ البته این چهره متفاوت از خاتمی مشهور برای دوستان و نزدیكان او ناشناخته نیست اما دریغ است اگر نسل امروز و فردای این سرزمین سیمای تمام‌عیار یكی از محبوب‌ترین شخصیت‌های این برهه از تاریخ ایران را - كه به گفته برخی «مهره مار» دارد - آن‌گونه كه باید نشناسد.

بقیه ی مطلب را می توانید اینجا بخوانید. نظرتان در مورد به كار گرفتن این نوع ادبیات توسط یك فرد در موقعیت پورنجاتی چیست؟ در محتوای حرفش چه؟ ظاهرا دارد از زبان و شما می گوید كه چی در باره ی آقای خاتمی فكر می كنیم.  می پسندید او بیاید و از شما (ذهنیت افكار عمومی مردم ایران)  در مورد رئیس جمهور سابق چنین بگوید؟ 

نمی دانم این ادعایش كه "ذهنیت افكار عمومی مردم ایران" چنین است بر یك نظر سنجی  عمومی استوار است یا دارد تصور  ذهنی خود را  از «ذهنیت افكار عمومی مردم ایران »بیان می فرماید. در صورت دوم آیا ایشان به لحاظ اخلاقی چنین حقی دارند؟ آیا اگر آزادی بیان را اصل بگیریم چنین ادعایی در دایره ی آزادی بیان قرار می گیرد؟!

 

همه ی این ها را به عنوان سئوال برای روشن شدن ذهن خودم مطرح می كنم. جوابش را نمی دانم. می خواهم نظر شما را بدانمروایت پورنجاتی از

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

راننده ی صاحبدل اصفهانی

+0 به یه ن

پیرارسال, زمستان رفته بودم برای دفاع از تزی به اصفهان. به دانشگاه صنعتی اصفهان. برگشتنی راننده ی تاكسی  مرد صاحبدلی بود. شیرین سخن و خوش صحبت.
یك پل بلند در اصفهان ساخته  اند. با آب و تاب در مورد پل برای من توضیح می داد. می گفت اتوبوس سریع السیر می خواهند بذارند یا  قطار شهری یا چیز دیگری (یادم نیست) . دعا و آرزو می كرد زودتر راه بیافته. گفتم اگر راه بیافته كه شما به عنوان راننده تاكسی مشتری كمتر خواهید داشت. گفت : "خدا روزی رسان هست. اگر راه بیافته زن و بچه ی خودمان راحت تر می شند. هوا هم تمیزتر می شه برای خودمون خوبه." عین جملاتش بود.
بعدش راجع به زاینده رود كه خشك بود حرف زدیم. پرسیدم امسال برف اومده؟ راننده ی صاحبدل اصفهانی گفت:" زیاد نه. اما جاهای دیگه آمده. مشهد اومده. خدارا شكر! اونجا هم ایرانه."

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گفت و گویی درمورد موفقیت در این سرزمین

+0 به یه ن

گفت و گوی زیر در آذرماه 1390 صورت گرفته است. اگر مایل باشید در بخش كامنت ها (باخیش) می توانیم این بحث و گفت و گو را ادامه دهیم:

عطیه: من یك چیزی می‌گویم امیدوارم بقیه كتكم نزنند:
این كه می‌گوییم اگر خوب باشیم و باهوش باشیم و پرتلاش باشیم و ... حتما شغل خوب و مناسب و ... پیدا خواهیم كرد و از زندگی راضی خواهیم بود و قدرمان را خواهد دانست و ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی حرف خوبی است. باعث رشد و پیشرفت و امید در زندگی می‌شود. اما اما این گزاره زمانی صحیح است كه ما در دنیای واقعا رقابتی و برابر قرار داشته باشیم. وقتی در ایران ما در حداقل این معبارها قرار داریم؛ این حرف‌ها یك كم شبیه شعار خواهد شد فقط. كسی كه این حرف‌ها را می‌شنود و در واقعیت چیز دیگری می‌بیند؛ خب به این حرف‌ها هم اعتقاد پیدا نمی‌كند دیگر.
بله بله بله بله. پیشاپیش می‌دانم كه انسان به امید زنده است و ... و نباید دست از تلاش بردارد. اما خب در واقعیت در كشوری مثل ایران، انسان‌ها اندازه تلاش‌اشان انرژی مثبت دریافت نمی‌كنند.

مینجیق:راستش بیشتر افرادی كه من در دور و بر خود دیده ام كه كوشا بودند و با استعداد و "باشعور" ("با شعور" به معنایی كه در تبریز مرسوم است) به جایی كه لیاقتشان بود رسیده اند.
درسته كه تا برسند اعصابشان را خرد و خمیر كرده اند اما دست آخر رسیده اند.
اما نكته در این جاست در این مملكت عزیز ما در مقابل هر یك نفر "كوشا و با استعداد و باشعور" 50 نفر "تن پرور مفت خور و با استعداد و با شعور" به اضافه ی 50 نفر "تن پرور مفت خور و بی استعداد و لی با شعور" به اضافه ی 50 نفر " تن پرور مفت خور بی استعداد و بی شعور" هم هستند كه با انواع واقسام زیر آبی رفتن ها پررویی بازی ها سواری گرفتن ها و... می آیند می نشینند روی سر همان " كوشا با استعداد با شعور"!

در آمریكاو ایتالیا كه من دیدم در مقابل یك نفر "كوشا و با استعداد و با شعور" حداكثر یك نفر از آن دسته های دیگر هستند كه از آن "كوشا و با استعداد و با شعور" ها سواری می خواهد بگیرند نه 50 نفر!!

وارث: خوشحالم كه كوشا با استعداد و با شعور نیستم



 

مینجیق:

اختیار دارید. شما همه ی اینها هستید به اضافه ی این كه بزرگوار هم هستید. اما بیچاره خانمتان!

در محل كار و .... همه از شما انتظار و توقع خواهند داشت درنتیجه وقت برای زندگی خانوادگی تان نمی ماند.

ستاره: كلا میشه نتیجه گرفت كه هر كی در ایران كوشا با استعداد و با شعور باشه ،پدرش را در خواهند آورد!


مینجیق: متاسفانه بله! نتیجه گیری درستی است.

شاهین شوخی جدی می گوید:"گدایی كن محتاج خلق نشی!"

**:

كاش فقط جامعه پدر آدم را در میاورد. به نظر من جامعه از همین افراد دور و بر ما تشكیل شده. وقتی‌ اعضای خانواده تا یه جایی از آدم حمایت می‌كنن (فرض كنید دختری می‌خواد دكتری بگیره و ازدواج هم كرده. به جای اینكه خانواده كمك حالش باشن هی‌ خونش مهمون میان یا انتظار دارن كه زود تر نوه شون را ببینن. آن قدر از حرف مادر‌ها حالم بد می‌شه كه میگن تو به دنیا بیارش ما بزرگش می‌كنیم:(. یا مثلا می‌خوای بری سفر علمی‌؛ مثلا ۱ ماه. میگن آدم كه همسرش را تنها نمیذاره، میدونم همه این مشكلات را ندارن ولی‌ یه عده هم با این مسائل دست به گریبان هستن. ). این از خانواده نزدیك. این داستان را می‌شه تعمیم داد به فامیل دور و همسایه‌های فضول و ....و در نهایت كلّ جامعه. توی جامعه ایران آدم باید زره فولادی تنش كنه و خودش را به كری بزنه تا بتونه راهی‌ را كه فكر میكنه درست هست را به پایان برسونه. تازه بعدش همین آدم‌هایی‌ كه سنگ جلو پای آدم مینداختن شروع می‌كنن به به‌‌‌ به‌‌‌ و چه چه


فغان: به نظر من آدم تن پرور مفت خور كه بخواهد از یك آدم كوشا سواری بگیرد دیگر "باشعور" نیست!

عطیه:

ولی من هم دیده‌ام آدم‌های كوشا و ... كه به جایی نرسیده‌اند.
ایزد را هزاران بار شكر كه ما كوشا و با استعداد و ... نشدیم.


مینجیق:
فقط كوشا و با استعداد بودن كافی نیست. باید سر آدم توی حساب كتاب دو دو تا چهار تای زندگی هم باشه. والا ریز و درشت آن قدر خرده فرمایش شخصی و گروهی به سر آدم می ریزند كه زمان و انرژی برای رسیدن به آن چه كه می خواهیم باقی نمی گذارند.


از جمله موانع موفقیت افتادن توی خط حلقه های روشنفكری تهران است. اون همه "بحث برای بحث", اون همه "ژست های روشنفكری كه جامعه آنها را یك جوری می بینه , .. همه از لوازم جزو حلقه های روشنفكری تهران شدن هست كه باعث می شه آدم در زندگی عقب بمونه.
برای شهرستانی ها از لوازم وارد حلقه های روشنفكری تهران شدن خداحافظی و حتی تحقیر هویت شهرستانی خودش هم هست. این به معنای از دست دادن حمایت همشهری هاست. از عوامل پیشرفت یكی هم همین حمایت هست كه اگر از دست بره پیشرفت دشوار می شه. جزو "حلقه های روشنفكری تهران " شدن این جمایت را از بین می بره و حمایتی هم جایگزین نمی كنه! یعنی چیزی نداره كه جایگزین كنه. اگر جز این بود هدایت ها و غلامحسین ساعدی ها و... آن گونه بیكس و غریب از دنیا نمی رفتند. خواهید گفت اونها در پاریس از دنیا رفتند نه در تهران. درست است اما این ساعدی چنان غرقه در فضای روشنفكری تهران بود كه در پاریس هم باز در همان فضای فكری "حلقه های روشنفكری تهران" به سر می برد.

.


ادامه ی صحبت:

*سارا*:

راستش من فكر میكنم یه دلیل دیگه برا به موفقیت دست نیافتن خیلی از ما، بخاطر فرافكنی هامون برا عدم موفقیتهامون است...انگاردلیل هر شكستمون همه چیز هست الا خودمون.از هر 10 نفری كه باهاش حرف میزنی ،9 تاشون اونقدر در باره شكست ها و مظلومیتشون و حق كشی هایی كه در حقشون شده ،دلیل از آسمون و زمین میارن كه با خودت میگی :شك نكن كه طرف مقابلت معصوم پانزدهم است...

 عطیه:

خب من یك دختركی را می‌شناسم كه خیلی دختر باهوش و با استعدادی هست. اما متاسفانه كودك كار بوده و آینده‌ای غیر از یك زندگی مشابه هم رده‌های خودش نخواهد داشت. می‌خواهم بدانم كه این دخترك براساس كدام فرافكنی دچار عدم موفقیت در زندگی‌اش شده؟
مشكل این است كه اگر ما باور كنیم كه دنیا نابرابر است. شرایط نامساعد است و ممكن است ما از پله‌هایی بالا رفته باشیم كه واقعا حق‌امان نبوده و ... خودمان درب و داغون می‌شویم. برای همین است كه ترجیح می‌دهیم دنیا را برابر بدانیم و دلایل شكست را به خودمان ربط بدهیم و اگر كسی هم شرایط محیطی را دخیل بداند سریع محكومش می‌كنیم به فرافكنی. اصولا این هم یكی از سپرهای دفاعی و روحی ما در مقابل شرایط هست.

یك مقاله‌ای بود در این زمینه كه دقیقا همین موضوع را مطرح كرده بود و ... حالا بگردم پیدایش كنم لینكش را می‌گذارم اینجا

مینجیق:

عطیه جان
فكر می كنم حدود و ثغور حرف *سارا* روشن است. وقتی می گوید "خیلی از ما" منظورش "مایی" هستیم كه از كودكی سقفی بالای سرمان بوده و رفاه نسبی.
آن 9 نفری كه *سارا* از آنها صحبت می كند شرایط مشابه آن چه كه تو می گویی ندارند. شرایط مشابه همان "بیژن" داستان مرا دارند وقتی كه هنوز اراده نكرده بود كه زندگی خود را به دست بگیرد.

ی.م به عطیه: آن دختركی كه گفتید, در انتخاب شرایط زندگی اش اختیاری نداشته, درست. اما این به آن معنا نیست كه در انتخاب آینده اش هم بی اختیار هست. آیا پایان كار اون رو دیدید كه "ناموفق" می خوانیدش؟ من فكر میكنم "نابرابر" بودن دنیا از یك دید درست هست. اما گفتن اینكه ما پله هایی كه حقمون نبوده رو بالا رفتیم فقط فرستادن انرژی منفی هست. اگر ما پیشرفت هامون رو نپذیریم و معتقد باشیم تصادفی بودند و خوش شانسی, مطمئنا اون ها از ما گرفته خواهد شد. دنیا نا عادلانه نیست. دنیا همون چیزی هست كه ما میخوایم. اگر اون دخترك تمام عمر توهین و ظلم دیده, و باور كرده كه چیزی به جز اون برایش میسر نخواهد شد, همین اتفاق هم خواهد افتاد. اما زندگی از نشانه های مثبت سرشار هست. هر كسی میتونه از نا امیدی و فلاكت كامل به درجات بالا برسه, زیبایی خدا به نظر من در همین هست. تمام شكست های ما (از نظر من) اگر واقعا شكست تعریف شوند حاصل انرژی های منفی ما هستند. ما در فرافكنی و توجیه كردن استادیم, در فرهنگ ما این وجود داره. موفق كسی هست كه بتونه روی هدفش متمركز بشه و اشتباهاتش رو بپذیره.

مینجیق:یك بار از صبح تا شب باید با گرد سیمان كار كرده باشی كه بدانی كودك كار بودن یعنی چه! یك بار از صبح تا شب در مجلسی باید چایی برده باشی تا بدانی كودك كار بودن یعنی چه! یك روز صبح تا شب پنجره ها و شیشه ها و لوسترها و كف آشپزخانه و پله های سنگی....  را باید سابیده باشی تا بدانی كودك كار بودن یعنی چه!  یك بار باید با فرش یا قالیچه ای را باید خودت شسته باشی تا  بدانی كودك كار بودن یعنی چه!  یك بار  باید برف پشت بامی را پارو كرده باشی تا بدانی كودك كار بودن یعنی چه!  كسی كه در طول روز چنین كار كند شب نمی توند درس بخواند.

برای همین هم معتقدم به جای حرف های رمانتیك زدن باید به كودكان بنیاد كودك كمك كرد تا شماره ی كودكان كار زیاد نشود. این بخشی است كه از دست ما بر می آید. همه ی مشكل جامعه را حل نمی كند اما دنیای كودكی را می تواند زیرو رو كند و كمك كند تا آینده اش را بسازد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

حلقه های روشنفكری تهران و تبریز

+0 به یه ن

این مطلب تكرار نوشته ی قبلی ام هست در بلاگفا :

 

من در چند یادداشتم اصطلاحی به كار بردم به عنوان "حلقه های روشنفكری تهران". افتادن توی خط این حلقه ها را هم مانعی در راه  پیشرفت در زندگی شخصی و تحصیلی و حرفه ای دانستم. اینجا می خواهم خصوصیات این حلقه ها را بشمارم. دوستان اگر چیزی به ذهنشان می رسد حتما اضافه كنند قبل از شروع صحبت خود تاكید می كنم كه این اصطلاحی است كه خودم ساختم و شاید عنوان خوبی نباشد.  در زیر چند مورد از خصوصیات این حلقه ها را بر می شمارم. با دقت در این خصوصیات می توان فهمید چرا افتادن توی خط این حلقه ها مانع رشد و پیشرفت می شود.

در  این حلقه ها ساعت ها به بحث می پردازند. اما اگر دقت كنید هدفشان از بحث رسیدن به یك نتیجه نیست. حتی تیز كردن چاقوی قابلیت های كلامی هم هدفشان نیست. هدفشان تنها یك چیز است: درآن حلقه از بقیه در بحث كم نیاورند. اگر گوشه ای ساكت بنشینید و بحث ها را دنبال كنید می بینید در عرض یكی دو ساعت جای طرفین بحث عوض شد  اما طرفین كماكان دارند با حرارت بحث می كنند! شخص چنان با حرارت از موضوعی دفاع می كند كه یك ساعت پیش علیه  همان موضوع  توسن كلام می تاخت.

برای ناظر بیرونی یكی دو بار در این جلسات نشستن و به ریش هر دو طرف خندیدن مفرح است اما بعد از یكی دو جلسه خسته كننده می شود. و اما از كسانی بگویم كه خود در گیر بحث ها می شوند. تمام تلاش خود را نشان می دهند كه در جمع خود را مسلط نشان دهند. اما واقعیت آن است كه بعد از ساعت ها بحث با حرارت  در دفاع از چند چیز متناقض و تغییر موضع وقتی خسته و كوفته به خلوت خویش می روند افكارشان متزلزل می شود. با خودشان  مرور می كنند و می گویند  بالاخره  نظر واقعی من چیست! این تناقضات به آنها فشار می آورد. برای آن كه خود را تسكین دهند دست به كارهای عجیب و غریب می زنند. از جمله آن كه هر از  گاهی هم می زنند به فاز "داش مشدی گری" و می گویند "من یك ... هستم" به جای "..." هر فحش مودبانه یا بی ادبانه ای را می توانید جایگزین كنید. عجیب است كه انتظار دارند خانم ها كشته مرده ی این جمله شان شوند و وقتی ابراز احساسات از سوی جنس لطیف  دریافت نمی كنند بدتر قاطی می كنند.

این را هم بگویم حلقه های روشنفكری تهران  فرهنگ مردسالارانه ی مخصوص به خود را دارد. اصل بر این است كه طرفین بحث باید از جنس ذكور باشند. نقش جنس لطیف در این میان نظاره كردن و واله و شیداشدن است در بحر معلومات و قدرت تكلم جماعت ذكوری كه در حال بحث هستند. هر از گاهی طرفین یك تیكه در مورد ناقص العقلی زنان می اندازند و در این هنگام نقش جنس لطیف پررنگ تر می شود. باید یك جیغ لطیف بكشد كه "اوهوی! اصلا هم همچین نیست!" این جیغ لطیف باید با خنده های نخودی زنان حاضر و قهقهه های مردان تكمیل شود و بحث برگردد به همان موضوع قبلی. جالبه اگر زنی به این "تیكه ها" واكنش نشان ندهد به اینها بر می خورد!! كمابیش با آن زن دشمن می شوند. دشمن تر وقتی می شوند كه آن زن به خود اجازه دهد از نقش كلیشه ای كه آن جمع برایش در نظر گرفته فراتر رود و در مسایل جدی تر با آنها به بحث بپردازد. دشمن تر می شوند وقتی در این بحث دست بالا هم داشته باشد و عملا در استدلال و معلومات چیزی از طرف مقابل كم نیاورد.

ناگفته پیداست كه اگر یك زن پیدا شود و بگوید كه از بیخ حلقه های آنها را قبول ندارد با او حس پدر كشتگی پیدا می كنند. این نگاه خاص مردسالارانه از ویژگی های خاص حلقه های روشنفكری تهران است. مردسالاری سنتی ویژگی های دیگری دارد. مردسالاری سنتی (تیپ بازاری یا ...) خانم ها را در مباحثی مانند حسن سلیقه و.... صاحبنظر ومرجع می دانند. در این گونه مسایل حرف زن است كه دست بالا را دارد! در زادگاه خود من -تبریز- هم حلقه های روشنفكری داریم كه فرهنگش كمابیش رشد یافته ومدرن شده ی همین فرهنگ سنتی است. در حلقه های روشنفكری تبریز خانم ها  هم می توانند به راحتی صاحبنظر باشند. جمع می پذیرد كه از خود نظری مستقل داشته باشند و آن را به شیوه ای كه خود می پسندند ابراز كنند. در ضمن اگر از ان تیكه ها در حلقه های روشنفكری تبریز كسی بیاندازد با جیغ لطیف و نخودی خندیدن سر و ته قضیه به هم نمی آید. اولش  به نشنیدن می گیرند (شبیه واكنشی كه در خیابان به متلك های لات ها داده می شود) اما اگر از حد بگذرد چنان یارو را سر جایش می نشانند كه باید در داستان ها بنویسند. دختر تبریزی ابتدا در مقابل متلك -چه از جانب لات خیابانی چه از جانب یك مدعی روشنفكری سكوت می كند به این امید كه این مگس مزاحم خودش برود پی كارش. اگر مزاحمت او ادامه پیدا كرد بلند می شود و چنان لهش می كند كه "بماند گریان گریان" (قالا آغلیه آغلیه). گاهی برخی از حلقه های روشنفكری تهران بلند می شود می رود تبریز و معمولا هم دست آخر دعوا می شود! به دو علت: یكی همین موضوع متلك كه عرض كردم و دیگری این كه آنان كه از تهران به عنوان "روشنفكر" راهی شهرستان می شوند  این توهم را دارند كه خط دهنده باشند. من شهرهای دیگر را نمی دانم  اما در تبریز و اصفهان مردم این خط دهندگی را از جانب مسافران تهران نمی پذیرند. اما واكنش شان متفاوت است. در اصفهان وانمود می كنند كه خیلی طرف كارش درست است اما بعد از رفتن او به ریشش می خندند.  در تبریز  ظاهر سازی ای در كار نیست.همان جا توی روی طرف نظر خود را ابراز می كنند و در نتیجه دعوا می شود!

در تبریز "شعور لی لوخ"  چیزی است كه از نوزادی به ذهن بچه القا می شود. "بحث برای بحث" با "شعورلی لوخ" یا "عقل معاش داشتن" سازگار نیست. در نتیجه بحث برای بحث آن قدر پا نمی گیرد. یا بحث می كنند كه به نتیجه ای برسند و یا بحث می كنند كه قابلیت های كلامی خود را رشد دهند.

البته این را هم كه اضافه كنم این مربوط به همه ی تهرانی های عزیز نیست. قشر باریك و نحیفی را عرض می كنم كه در حلقه های روشنفكری تهران می گنجند. همه ی آنها هم لزوما متولد تهران نیستند. اتفاقا خیلی از آنها شهرستانی های مقیم تهران هستند. فرزندان خانواده های تهرانی به خاطر نظارت مستقیم خانواده كمتر احتمال دارد توی خط این حلقه های روشنفكری بیافتند.  بیشتر اعضای آن دانشجویانی هستند كه از شهرستان ها به تهران می آیند. گفتم تبریز  هم حلقه های روشنفكری خود را دارد كه فاقد برخی معایب مشابه تهرانی است اما از انصاف به دور خواهد بود كه اگر اضافه نكنم اتفاقا   دانشجویان تبریزی هم كه می آیند تهران می افتند توی خط این "حلقه های روشنفكری تهران" و  از سرسخت ترین و غیر قابل تحمل ترین اعضای این حلقه ها می شوند.  خدا را شكر كه دو سالی است شر جوك های قومیتی در این حلقه ها برچیده شده. قبلا كه جوك قومیتی گفتن نقل مجالس این حلقه ها بود همین همشهری های من مزخرف ترین جوك ها را در این جمع هامی گفتند. همتایان فارسشان وقتی می دیدند كه دارد لوس می شود و طرف مقابل نمی خندد تمامش می كردند اما اینها دست بردار هم نبودند. جوك چندش آور پشت جوك چندش آور ردیف می كردند و هراز گاهی هم ترجیع بند "هه! هه!هه! هه! من خودم هم تركم! هه! هه! هه!" را تحویل می دادند.

من فكر می كنم علت این كه همشهری های من در سنین آغازین جوانی این همه مستعد افتادن در این حلقه ها در تهران هستند یك جور عصیان در برابر همان "مفهوم شعورلو لوخ"  و همین طور تعصب همشهری گری است! می خواهند عصیان كنند در برابر ارزش هایی كه از بچكی در ذهن آنها كاشته شده. از تبریز می آیند و می خواهند با تهرانی ها دوست شوند. وقتی با تهرانی ها ی خارج از آن حلقه ها مراوده می كنند آنها هم كمابیش همین مفاهیم را تایید می كنند. حداقل ردشان نمی كنند. اما این كه نشد عصیان در اوج شور و غرور جوانی! می روند به سراغ همان حلقه های روشنفكری تهران كه درست نقطه مقابل "شعور لو لوخ" است تا عصیان خود را به كمال رسانده باشند!

توضیح: "شعور لی لوخ" كمابیش معادل است با "عقل معاش داشتن". در ضمن تواتر استفاده از اصطلاح "عقل معاش" هم در بین والدین تبریزی زیاد است. به نظرم جوان 18 ساله كه از بچكی اینها را شنیده و بعد به عنوان دانشجو وارد تهران می شود خیلی مستعد عصیان نسبت به این مفاهیم است و محلی بهتر از "حلقه های روشنفكری تهران" برای بروز این عصیان نیست.


از خاصیت های حلقه های روشنفكری تهران "اجاره خانه به موقع پرداخت نكردن" است  و بعد افتخار كردن به این موضوع!  این كارها بد جوری با مفهوم "شعور لو لوخ" در تضاد است.

پی نوشت: در تهران  جمع هایی نیز هستند كه روشنفكر هستند اما این خصوصیات را كه می گویم ندارند. "بحث برای بحث" نمی كنند . "بحث برای روشن شدن موضوع می كنند. اعضایش انسجام فكری دارند. اجاره خانه شان معمولا عقب نمی افتد. اگر هم اتفاقی برایشان افتاد كه نتوانستند به موقع پرداخت كنند سعی می كنند زودتر قرض خود را بپردازند. عقب افتادن اجاره خانه از نظرشان شرم آور است نه افتخار آمیز. خانم ها هم در این جمع صاحبنظرند و مردها هم كاملا این نكته را به رسمیت می شناسند و از متلك های مسخره نمی پردازند. تهران شهری است ده میلیونی و همه جور جمع در آن پیدا می شود. شاید اصطلاح "حلقه های روشنفكری تهران" اصطلاح خوبی برای این مفهوم نباشد. به علاوه این خصوصیات كه گفتم در برخی حلقه های روشنفكری پاریس و سانفرانسیسكو وبركلی و... هم هست و مختص تهران نیست. یك  عنوان بهتر اگر به ذهنتان رسید پیشنهاد كنید.

"حلقه های بیخیال شعورلو لوخ" چه طوره؟!


پی نوشت: این كه این "حلقه های بیخیال شعورلو لوخ" در تهران پا می گیرد نه در شهرهای دیگر ایران به خاطر آن است كه تهران بزرگ است و شهرستانی ها هم می آیند در تهران بزرگ و رها از  سخت گیری های خانواده می توانند هر  آن چه كه می خواهند بكنند. همین وبس! بركلی را هم كه مثال زدم با این كه شهر كوچكی است اما بیشتر دانشجویی است. به علاوه دانشگاهش دولتی است و چون دانشجوها برای شهریه وابسته به خانواده نیستند استقلال بیشتری از خانواده  دارند نسبت به دانشگاه همسایه اش استنفورد. در نتجه هر چه كه میل به عصیان  در دل دارند در بركلی می توانند بروز دهند. در نتیجه "حلقه های بیخیال شعور لو لوخ" در بین آنها رشد می كند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سخنانی بامزه از مارك تواین

+0 به یه ن

از یكی از مجلات علمی داخلی از من خواستند كه مطلبی خبری در مورد فیزیك نوترینو بنویسم. می بایست توضیحی كوتاه در مورد موضوع می دادم و بعد خبر را بگویم. متن در كمتر از 400 كلمه می بایست آماده می شد. مجبور شدم چندین جمله را كه نوشته بودم بالا و پایین كنم  و حذف نمایم. تعیین اولویت و مطالب تصمیم گرفتن برای حذف جملاتی كه اولویتی كمتری دارد زمانبر است. به یاد جمله معروف منسوب به مارك تواین (نویسنده ی تام سایر و .....) افتادم:

I have made this letter longer than usual, only because I have not had time to make it shorter

 گویا اصل این جمله از شخص دیگری است كه كمتر معروف است و به اشتباه به مارك تواین نسبت داده می شود. در هر حال  ازمارك تواین از این تیپ حرف های جالب زیاد نقل شده است.

Age is an issue of mind over matter. If you don't mind, it doesn't matter.

Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

Patriotism is supporting your country all the time, and your government when it deserves it.

Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99 

 It is better to remain silent and be thought a fool than to open one's mouth and remove all doubt.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

If you tell the truth, you don't have to remember anything.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

این هم یك توصیه ی خوب برا ی جوگیر نشدن از مارك تواینWhenever you find yourself on the side of the majority, it is time to pause and reflect.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

دویار زیرك و از باده ی كهن دو منی     فراغتی و كتابی و گوشه ی چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم        اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

همین به زبان آمریكایی اش می شه:

Good friends, good books and a sleepy conscience: this is the ideal life.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

این هم برای سیگاری ها:

Giving up smoking is the easiest thing in the world. I know because I've done it thousands of times.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99 

 

Courage is resistance to fear, mastery of fear, not absence of fear.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

 

این هم جالبه. راست می گه. حتما قصه اسفناج سرشار از آهن را كه شنیده اید:

Be careful about reading health books. You may die of a misprint.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/m/mark_twain.html#SRLkvrcktDZ7Ilcs.99

 

 

 

  

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

درخواست و انتظار

+0 به یه ن

بنا به گزارش تابناك، یكی از نماینده های مجلس از خطه ی مازندران گفته: «رئیس جمهور منتخب بیشترین رای خود را در مازندران كسب كرده كه امیدواریم تعدادی از وزرای دولت یازدهم اهل مازندران یا خطه شمال باشند.»

داشتم فكر می كردم اگر نماینده ی یكی از شهرهای آذربایجان در مجلس چنین حرفی در مورد استان خودش می زد وچنین درخواستی بر چنین اساسی داشت من چی در باره اش فكر می كردم. دیدم هیچ خوشم نمی آمد!

ترجیح می دادم نماینده های آن خطه بخواهند تا كسانی را با  توان و دانش مدیریتی منصوب كنند و سیاست هایی را پیاده كنند تا راهی باز شود كه صنایع بخش خصوصی استان  رشد كنند. انتظاردارم نمایندگان مجلس مطالباتی از این دست را مطرح نمایند. البته تخصصی تر  و سنجیده تر و مدون تر و مطالعه شده تر نه به صورت كلی گویی.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پروانه ای كه می شد به علمی بودن روش های مداوایش وثوق داشت.

+0 به یه ن

پروانه وثوق پزشكی حاذق با مدرك فوق تخصص خون و آنكولوژی كودكان بود كه عمری برای نجات بیماران فداكاری كرد. وی در اردیبهشت امسال دیده از جهان فروبست. یاد و نامش گرامی باد! (باز هم دارم بعد از خاموشی شمع از او یاد می كنم. قبلا توضیح دادم كه چرا) 

چند سال پیش یك متن نسبتا ادبی و كاملا احساسی در اینترنت در بزرگداشت این پزشك حاذق دست به دست می شد كه من بعد از خواندنش متاسف شدم. علت تاسف من آن بود كه این پزشك حاذق فوق متخصص  را كه با روش های  علمی به-روز دنیا به مداوای بیماران می پرداخت و حدود صد تالیف علمی در رزومه ی خود داشت با "مادر ترزا" راهبه ی كلیسای كاتولیك كه با روش های قرون وسطایی (حتی بدون استریل كردن آمپول ها و فقط با آب كشیدن آنها) از بیماران بینوای هندی پرستاری می كرد یكی می گرفت! از نظر نویسنده ی آن متن این واقعیت كه خانم پروانه وثوق ازدواج نكرده بود و از بیماران هم پول دریافت نمی كرد او را چیزی در ردیف راهبه ها می ساخت. نویسنده ی مطلب گمان می بردخیلی با این حرف از پروفسور وثوق تجلیل نموده است!

انتقادات بجای بسیاری به مادر ترزا و روش های درمانی او وارد است. بله! مادر ترزاپول نمی گرفت تا برای خودش با آن پول , دامن  گلدار پولك دوزی شده   بخرد  اما به او انتقاد جدی وارد است كه به جای آن كه پول اهدا شده را صرف بهبود وضعیت بهداشتی بیمارستان ها كند صرف كارهایی نظیر احداث صومعه ها و تبلیغ مذهب كاتولیسم می كرد.  قیمت دامن گلدار پولك دوزی شده   در مقابل این هزینه ها قابل صرف نظر است!  عدم تجویز داروی مسكن به این بهانه كه بیمار با تحمل درد به عیسی مسیح نزدیك تر می شود از دیگر انتقادات جدی ای است كه به كارهای بنیاد های تحت سرپرستی مادر ترزا وارد است. بیچاره آن بیماران چه زجری به خاطر باورهای نامتعارف مادر ترزا كشیده اند! همچنین او-به خاطر عقاید واپسگرایش اجازه نمی داد كه مددكارانش بروند و متدهای مدرن علمی را بیاموزند. همچنین آنها را از مطالعه ی كتب غیردینی كه باعث بازتر شدن افق های دیدشان می شد باز می داشت.  ترویج خرافات در مورد قدرت شفادادن تمثال مادر ترزا هم از آن موضوعات است كه نمی توان به سادگی از كنارشان گذشت. ضرر این گونه حركت ها از نفعشان بیشتر است. وقتی یك امر عرفی نظیر پزشكی یا پرستاری یا مددكاری در هاله از تقدس نگاه  داشته شود و اجازه ی نظارت و نقد داده نشود از این قبیل مسایل از دل  آن می توانند بیرون آیند (و اغلب می آیند).

این كه یك زن تصمیم می گیرد ازدواج كند یا نكند یك تصمیم شخصی است كه به كسی جز خودش مربوط نیست. بر اساس آن هم نمی توان در مورد یك زن  قضاوت اخلاقی كرد. نه مثبت نه منفی. این كه كسی در مقابل خدمتی كه به یك نیازمند می كند  از او پول نمی گیرد البته قابل تحسین است اما نه اگر به این بهانه به خود اجازه دهد كه در مورد او بهداشت را رعایت نكند و باعث انتقال بیماری های جدی تری به او شود!

خوشحالم از این كه در كشوری زندگی می كنیم كه طبیبانی حاذق چون پروانه وثوق دارد كه در اوج انسانیت با روش های  به روز علمی به مداوای بیماران می پردازند  و ناراحتم از آن كه بخشی از جامعه ی ما كه به هر رو دستی بر قلم یا كیبورد دارند كار یك راهبه  و یك پزشك فوق  متخصص را یكسان می انگارند (فقط به این دلیل كه هر دو ازدواج نكرده اند و پول برای مداوا نمی گیرند)!

پی نوشت: فكر می كنم اگر خانم پروفسور وثوق آن متن احساسی را  خوانده باشد بسیار دل آزرده شده است. به خصوص كه حتما با وضعیت واقعی عملكرد موسسه مادر ترزا آشنا بوده است. برای كسی كه عمری به روش علمی سعی در كم كردن دردهای انسان ها دارد بسیار دردناك است كه ببیند افراد در مقام تجلیل از او می آیند و منش و روش او را با یك سری روش قرون وسطایی غیر علمی كه در واقع به درد ها افزوده  یكسان می گیرند. به طور مسلم خانم پروفسور وثوق نیاز ی به تجلیل نداشت. اما خود را به جای او بگذارید. در آن لحظه كه آن متن را می خوانید چه حسی به شما دست می دهد؟ من كه  احساس وحشت می كردم. در دل می گفتم ای داد بیداد! هموطنان من فرق روش علمی  را از روش غیر علمی نمی بینند و این یعنی بازار گرم برای انواع و اقسام شارلاتان هایی كه برای جیب بیماران كیسه دوخته اند. نكند روش های شبه-علمی آكنده از خرافات قرن بیست و یكمی جای روش های علمی كه عمری برایش وقت گذاشتم بگیرد و باعث افزوده شدن دردهایی شود كه اگر به طور علمی درمان شوند از بین می روند." اگر خانم وثوق كمی در آن موقع جوان تر بود از این كه مسایل خصوصی زندكی اش از جمله ازدواج نكردن مورد بحث عموم قرار می گیرد (آن هم در كانتكست مقایسه با یك راهبه) هم آزرده خاطر می شد اما احتمالا در آن سن موضوع اول چنان برایش دردناك بود كه موضوع دوم را فراموش  كرده.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دكتر شریعتی و بانوی چراغ به دست

+0 به یه ن

فلورانس نایتینگل را در غرب بنیانگذار پرستاری نوین می دانند. این سخن بر دكتر علی شریعتی و همفكرانش گران می آمد و خاطر نشان می كردند كه قرن ها قبل از فلورانس نایتینگل، بانوانی چون نسیبه در صدر اسلام در راه پرستاری از مجروحین جنگی، ایثار و از جان گذشتگی كردند.
به طور مسلم پرستاری با فلورانس نایتینگل شروع نشده! هزاران سال پیش از نسیبه و نایتینگل، حتی پیش از آن كه بشر نوشتن را بیاموزد، مادران از فرزندان بیمار خود پرستاری كرده اند و زخم های همسران و پدران و برادرانشان را پس از بازگشت از جنگ و شكار تیمار كرده اندو...
به طور قطع آنان كه فلورانس نایتینگل را بنیانگذار پرستاری نوین می دانند، این واقعیت را انكار نمی كنند! فلورانس نایتینگل چندین كتاب و جزوه در پرستاری نوشته است كه تا مدت ها در مدارس و دانشكده های پرستاری تدریس می شده و یا مورد استناد قرار می گرفته. فلورانس نایتینگل تجربیات خود در امر پرستاری را مدون كرده و به طور علمی به نسل بعد پرستاران منتقل نموده است. دانشكده پرستاری بنیان نهاده و نسلی از پرستاران را آموزش داده. نایتینگل كه در ریاضیات متبحر بوده روش های آماری نوینی برای بررسی های آماری پزشكی بنیان نهاده. به خاطر این گونه نوآوری ها ست كه او را بنیانگذار پرستاری نوین می دانند.
تا جایی كه من اطلاع دارم نسیبه چنین دستاوردهای علمی ای نداشته. بنا بر این نمی توان او را به جای فلورانس نایتینگل بنیانگذار پرستاری نوین دانست. البته این از ارزش كار نسیبه نمی كاهد! فداكاری او و احساس مسئولیتش كم نظیر و ستودنی است.

نمی دانم چه قدر در زمینه تاریخچه پرستاری و یا نقش زنان در طب در ایران مطالعه شده است. بگذارید كمی گمانه زنی كنیم. (به قول خارجی ها some educated guess)
می دانیم كه در زمان ساسانیان در زمینه علم حقوق، برخی زنان در ایران صاحبنظر بوده اند(مرجع: ص 33، زن در ایران باستان، از هدایت الله علوی). بعید نیست زنان در آن دوره در علم پزشكی و پرستاری نیز صاحبنظر بوده باشند و از دیدگاه علمی -و نه صرفا احساسی و از منظر ایثار گری و فداكاری- به مسئله پرداخته باشند. می دانیم ابوریحان به سفارش ریحانه، شاهزاده خانم خوارزمی كه دل نیز در گرو او نهاده بود، كتاب التفهیم را نوشت. (التفهیم برعكس اكثر كتب علمی آن زمان به جای عربی به زیان فارسی است.) با این اوصاف، بعید می دانم ابن سینا و پزشكان بزرگ معاصر او دستیار زن نداشته باشند. می دانیم این خواهر رازی بود كه كتاب الحاوی را پس از مرگ او منتشر كرد. نمی دانم نقش او دقیقا تا چه اندازه بوده است. می توان در این موارد مطالعه كرد. البته چنین مطالعه ای یك كار تحقیقی اساسی بین رشته ای می طلبد كه خارج از تخصص من ( و همچنین خارج از تخصص دكتر علی شریعتی) است.
تاریخ نگاری علمی و همچنین نگارش بیوگرافی علمی خود علمی پیچیده است كه متخصص خود را می طلبد.
ورای این حاشیه ها نكته اصلی كه من می خواهم بگویم آن است كه دقت علمی را در اظهارات نباید فدای پیش داوری های ایدئولوژیك كرد. در فضای ملتهب و انقلابی همیشه این خطر هست كه دقت علمی در اظهارات فدای شور آرمان خواهی شود. وقتی اندیشمندانِ قومی، متدلوژی علمی را در راه تعهد به یك ایدئولوژی فراعلمی قربانی می كنند، اندكی بعد خود ویا آثارشان قربانی تعبیرات عوام زده از دستپخت خویشتن می گردند.


پی نوشت: ابعاد شخصیتی و فكری فلورانس نایتینگل در دستاوردهای علمی او در زمینه پرستاری خلاصه نمی شود. توصیه می كنم زندگی نامه او را مطالعه كنید.

نوشته شده توسط منجوق (یاسمن فرزان در دی ماه سال ۸۸)

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سیاره ی تنها

+0 به یه ن

"سایت سیاره ی تنها" سایت خیلی قشنگیه. درمورد دیدنی های همه ی دنیا مطلب داره. توصیه می كنم این سایت را مطالعه كنید. مثل این می مونه كه جهانگردی می كنید. آن هم بدون خرج و زحمت.

در مورد ایران هم مطلب زیاد داره. سایت بیشتر فرهنگی است. جهت گیری سیاسی نداره. خیلی هم تجارتی نیست. مطالبش اغلب منصفانه هستند. در دنیا این سایت و همچنین كتابچه های راهنمایی كه توسط این موسسه منتشر می شه خیلی پرطرفدار هستند. برای تصمیم در مورد سفر به این سایت مراجعه می كنند.

این سایت را می توان با نوشتن review تكمیل كرد. این لینك مربوط به برخی از دیدنی های تبریز در سایت "سیاره ی تنها" ست. انصافا نویسندگان سایت مطالب خوبی را نوشته اند. حتی راجع به پاپاخ هم نوشته! (پاپاخ یك جور كلاه پوستین مردانه است كه در آذربایجان ساخته می شوند). اما درمورد هیچ كدام از نوشته های مربوط به دیدنی های تبریز review ننوشته اند. review را خواننده های سایت مثل من و شما باید اضافه كنیم.

من فكر می كنم اگر به عنوان تبریزی برگردیم و به عنوان review خیلی تعریف كنیم و بگوییم "بهترین" بزرگترین" و.....است نه تنها تاثیر مثبت ندارد یك مقدار هم دلزده می كند. به جای آن بهتر است قصه های جالب و مشغول كننده بنویسیم.

منظورم قصه هایی است از آن دست كه در این مقاله به قلم حسن اسدی تبریزی با عنوان جلوه هایی از بازار تبریز نوشته شده است. همین قصه ها و نكات را با انگلیسی سلیس ترجمه كنیم و در سایت سیاره ی تنها بنویسیم خیلی مفید می شود. همان طوری كه گفتم این كار تنها از دست یك نفر بر نمی آید. هركسی باید گوشه ای از كار را در حد توان خود بگیرد.

حالا من یك مقدار همین مقاله ی "جلوه هایی از بازار تبریز" اینجا كپی می كنم. فكر می كنم این قصه برای هموطنان خودمان هم جالب باشد. همین را به انگلیسی ترجمه كنید توریست پسند می شود. نمی دانم دلیل چیست ولی مشاهده ام می گوید توریست ها از هر ملیت و جنسیت و قومیتی به قصه ها و داستان هایی كه شخصیت اصلی آن از جنس لطیف است بیشتر علاقه مند هستند.

سومین جلوه ای كه می خواهیم به آن اشاره كنیم بر خلاف دو جلوه قبلی نشان محسوسی از آن بر جا نمانده و از آن فقط نامی در دست است. یكی از راسته های مشهور بازار تبریز «قیزبستی بازار» است. در مورد وجه تسمیه این بازار حكایتی در زبان عموم بازاریان رایج است و آن اینكه در زمانهای سابق زنی همراه با دختر كوچك خود به بازار آمده است؛ دخترك شیطنت و شلوغی می كرده است تا اینكه بالاخره مادرش عصبانی شده و ، در محل فعلی قیز بستی بازار، به دخترك گفته است كه:« قیز بسدی بازاردی» یعنی دختر بس كن اینجا بازار است( زشت است این قدر شیطنت كن)! و از آن روز نام این بازار را «قیزبستی» گذاشته اند.[2] این وجه تسمیه به نظر معقول نمی آید و شاید توسط كسانی كه از وجه تسمیه واقعی آن بی خبر بوده اند ساخته شده است. به تعبیر یكی از روزنامه نگاران خوش ذوق: «... ظاهراً همان لحظه بازاریان كه تا آن روز نتوانسته بودند نامی برای محل كسب و كار خود پیدا كنند، هزار سجده شكر به جا آوردند و تلنگر مادر به دخترش را به عنوان نام راسته خویش برگزیدند!» .

نام این بازار در منابع به صورت «قیزبستی» آمده است نه به صورت «قیزبسدی». وجه تسمیه دیگری نیز برای این بازار ذكر نشده است. به نوشته مرحوم دكتر مشكور نام این بازار «بازار حاجی شیخ» مشهور به« قیز بستی» بوده است (تاریخ تبریز تا قرن نهم، ص 104). وجه تسمیه آن به بازار حاجی شیخ ظاهرا دو احتمال دارد: اول، به دلیل مجاورت با تیمچه های سه گانه حاج شیخ قزوینی این بازار به این نام خوانده شده است؛ دوم، شاید بانی این بازار نیز حاج شیخ قزوینی بوده است.

در این نوشته برای نخستین بار احتمالی را درباره نام این بازار مطرح می كنم كه فعلا چیزی بیش از احتمال نیست و باید منتظر بود تا در آینده منابعی ، كه كشف یا شناخته می شود، این احتمال را تایید یا رد كنند. به نظر می آید این محل قبلا «بست» بوده است؛ «بست مكانی امن و مقدس و محترم بوده است كه مردم برای دادخواهی، تظلم و احقاق حقوق از دست رفته و مجرمان و متهمان برای فرار از مجازات به آن پناه می برده اند و به اصطلاح بست نشینی می كرده اند. در ایران اوج و رونق بست نشینی در دوره قاجار بوده است» (دایره المعارف بزرگ اسلامی، جلد دوازدهم، صص 105-106). اما چرا بست قیز؟ این «قیز» یا «دختر» چه كسی بوده است كه مورد احترام حكومت بوده و افراد به بست او پناهنده می شده اند؟

تا جایی كه نگارنده بررسی كرده است در منابع مربوط به عصر قاجار در خصوص بست نشینی در تبریز و اینكه بستی به دختر یكی از امرا منسوب بوده مطلبی نیامده است. نگارنده احتمال می دهد كه ما بین این «قیز»(دختر) و محله« امیره قیز» (امیرخیز) ارتباطی وجود دارد.

آقای میرزا غلامرضا رحیمی از مرحوم آیت الله میرزا جواد سلطان القرایی نقل می كند كه درباره نام محله امیرخیز « آن بزرگوار فرمودند اصلش امیره قیز یعنی دختر امیره است.یك نفر دختر امیره از آن محله برخاسته است»(جزوه امیرخیز و مسجد قصابان، ص 3). مرحوم آیت الله سلطان القرایی به منبع سخن خود اشاره نكرده اند و به نظر می رسد كه این سخن را به صورت احتمال ذكر كرده اند نه اینكه در جایی آن را دیده باشند؛ مضافا اینكه «امیر» را با «تای تانیث» مونث كردن ذهنیت یك عالم را نشان می دهد نه ذهنیت عموم مردم را. به نظر می آید بهتر این است كه «امیره قیز» را «دختر امیر» معنا كنیم با این توضیح كه زمین های محله امیر خیز( كه ظاهرا زمین های زراعی بوده است) به دختر امیر(شاه) تعلق داشته است(وجه دیگری نیز مرحوم استاد ذكاء مطرح كرده است كه فعلا به آن نمی پردازیم). مطابق تحقیق یكی از زنان قاجاری جایگاه بسیار خاصی داشته است و احتمال دارد منظور از «دختر امیر» همین زن باشد. مطابق نوشته مولف ناسخ التواریخ :« نخستین زوجات فتحعلی شاه ، آسیه خانم دختر فتحعلی خان دولوی قاجار است و او مادر نایب السلطنه عباس میرزا است، او را شاه شهید آقا محمد شاه برای شاهنشاه عقد دائمی بست...»(جلد اول، ص 551). چنانچه ملاحظه می شود این زن از سه طرف با بزرگان قاجاری نسبت داشته است و قاعدتا باید از جایگاه ممتازی برخوردار می بوده باشد و نگارنده احتمال می دهد كه منظور از قیز همین« آسیه خانم» بوده است.

دقت كنید این جور داستان ها كه در افواه عمومی هست ولی سندیت تاریخی ندارد به انگلیسی urban legend خوانده می شود. این قصه را بخواهید تعریف كنید یك همچین چیزی باید بگویید:

One of the wards in Tabriz Baazar is known as "Ghiz basdi! Bazaar di" which literally means ".stop it girl! We are are in Bazaar

According to the urban legends, one day a mother and daughter were visiting this ward. The little girl was playful and curious about everything.The mother, being a typical traditional Tabrizi woman, expected her to behave herself. After a few mild remarks, she had said "Stop it girl! We are are in Bazaar." The onlookers had liked the scene so much that adopted the sentence as the name for the ward. One should however bear in mind that this is only an urban legend.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نویسندگی

+0 به یه ن

خیلی خوشحالم كه نهادهای مردمی برای شكوفا شدن استعداد های ادبی فرزندان آذربایجان (با نوه هایش كه در تهران و كرج و بقیه ی جاها دنیا آمده اند) جشنواره و مسابقه و ... ترتیب می دهند. از همین جاها باید شروع كرد تا در آینده یك فرهنگ ادبی در سطح جهانی ساخت. مطمئنم استعداد های بسیاری نهفته هست كه باید كشف گردد.  دلیل دیگر خوشحالی من آن است كه این گونه حركت ها رو در آینده دارد. یعنی به داشته ها بسنده نمی كند و تشویق می كند كه آینده سازان كاری كنند كه بر گنجینه ی ادبی زبان تركی آذربایجانی افزوده شود.

نكته ی ارزنده ی دیگر آن كه  در این نوع كوشش های فرهنگی مرامی كه پذیرفته شده احترام به  همه ی اقوام و زبان ها ست.  من هم بارها تاكید كرده ام. هویت خود را نباید سلبی تعریف كنیم بلكه باید آن را  اثباتی تعریف كنیم. یعنی  وقتی فرهنگ خود را به یك خارجی توضیح می دهیم بگوییم  چنین  دانشگاهی داریم، چنین جامعه ی ادبی ای داریم ، چنین سینمایی داریم، ..... نه آن كه بگوییم  فرهنگ ما مشخصه اش آن است كه مثلا "عربی" نیست و از عرب ها هم خوشش نمی آید!(به جای "عرب" هر قوم  دیگری می توانید بگذارید.)

 به نظرم خیلی ها هستندكه  ته دلشان دوست دارند در چنین مسابقاتی شركت كنندو یا بدون شركت در مسابقه قلم به دست بگیرند و داستانی بنویسند. اما یك جورهایی خجالت می كشند یا خیال می كنند نخواهند توانست. دوستم آتوسا  كه خود هم نویسنده است و هم در مدارس غیرانتفاعی شمال شهر تهران درس نویسندگی خلاق داده  می گوید كه هركسی داستانی برای نوشتن دارد. باید قلم به دست بگیرد و بنویسد تا در نوشتن خبره تر وپخته تر شود.

این دوستم كتابی به نام "یك دو سه نویسندگی"دارد كه به تازگی چاپ شده. توصیه می كنم این كتاب را برای فرزندان خود یا خواهر و برادر یا عزیز نوجوان خود تهیه كنید. اطلاعات كتاب دراینجا موجود است.  البته آتوسا فارس زبان است و نویسندگی را هم به فارسی به دانش آموزان می آموزد. اما بخش قابل توجهی  (می توانم بگوین 95 درصد) از آن چه آموزش می دهد مستقل از زبان هست و به درد نویسندگی به زبان های دیگر از جمله تركی هم می آید. در زیر نوشته ی خود آتوسا را در مورد كتاب می توانید بخوانید. از او برای بازانتشار نوشته اش اجازه گرفته ام.

نوشته ی خانم افشین نوید در مورد كتاب جدید خود:

 

به گمانم هر نسلی به چند سوال كلیدی گره خورده. برای نسل من كه اوایل دهه شصت وارد مدرسه شد و هنوز بوی شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی می‌داد، سوال "چطور می‌توانیم مستقل شویم" یكی از آن سوال‌های كلیدی بود. پاسخ بسیاری از والدین و مربیان در دهه شصت و اوایل هفتاد این بود كه درس بخوانید. متخصص كه داشته باشیم می‌توانیم پیشرفت كنیم، می‌توانیم جواب هر سوالی را پیدا كنیم، می‌توانیم هر چه بخواهیم بسازیم.
واقعیت اینست كه بسیاری از همنسلان من بعد از ورود به فضای كار حرفه‌ای متوجه شدند كه صرف داشتن تخصص كافی نیست. چیزی در این میان كم بود. این سوال كه دقیقا ما چه چیز كم داریم كه نمی‌توانیم آنطور كه انتظارش را داشتیم و داریم پیش برویم و مدینه فاضله‌مان را بسازیم دغدغه بسیاری از همنسلان من شد. بعضی از آنها حتی سعی كردند در حوزه توانایی‌شان و بر اساس تجربه‌شان جوابی برای این سوال پیدا كنند. جواب من هم محصول تجربه من در بخش آموزش بود. به این نتیجه رسیدم كه ناتوانیمان در درك عمیق دنیای اطرافمان  یكی از ضعف هایمان است. در دنیایی كه اتفاقات زیادی در آن می‌افتد و شما در معرض بمباران انواع اطلاعات هستید، در دنیایی كه رسانه‌ها نقش مهمی در ایده‌آل سازی‌ها بازی می‌كنند شما باید یاد بگیرید چطور بهتر "ببینید"، چطور بهتر "بشنوید"، چطور بهتر دریافته‌هایتان را "دسته بندی و بیان" كنید. در طی ده سال تدریسم در مدارس تهران متوجه شدم بدون داشتن این مهارت‌های ساده و در عین حال زیربنایی ما موفق به انجام چند كار مهم كه نقش كلیدی در توسعه دارند نمی‌شویم؛ اول نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم. دوم نمی‌توانیم حل مسئله كنیم. لازمه حل مسئله قبل از تحلیل، خوب فهمیدن مسئله است. سوم نمی‌توانیم منتقد سازنده باشیم. لازمه نقد كردن توان تحلیل درست است. و چهارم نمی‌توانیم خلاقانه فكر كنیم و راه‌كارهای جدید بسازیم، لازمه خلاقانه فكر كردن، دید خوب، تحلیل خوب و شجاعت است.
من هفت سال از ده سال تدریسم را به آموزش تفكر و نوشتار خلاق اختصاص دادم تا راهی برای آموزش مهارت‌هایی كه بیان كردم پیدا كنم. در نهایت، تدریس به گروه سنی یازده تا هفده سال دختر مرا به این نتیجه رساند كه می‌شود بسیاری از مهارت‌های ذكر شده را در طول سه سال تحصیلی متوالی به نوجوانان چهارده تا شانزده‌ ساله آموزش داد و بیشترین بهره را از آموزش گرفت. تصمیم گرفتم برای هر پایه تحصیلی (پایه سوم راهنمایی تا دوم دبیرستان قدیم) یك كتاب تدوین كنم كه حداقل دو بخش داشته باشد. بخش اول، مخاطبش نوجوان باشد و به نوجوان مستقیما بگوید چطور می‌تواند مهارت‌های گفته شده را كسب كند و بخش دوم، طرح درس جلسه به جلسه به مدت یك سال تحصیلی برای آموزگار كلاسی با عنوان"مهارت‌های تفكر" باشد.
كتاب "یك، دو، سه، نویسندگی" محصول این روند است. كتاب آموزش گام به گام داستان‌نویسی‌ست اما هدف كتاب آموزش داستان‌نویسی نیست. به عبارت دیگر كتاب قصد ندارد در نهایت نویسنده تربیت كند. بلكه قصد دارد به نوجوان یاد بدهد چطور اطرافش را ببیند، چطور درباره آنچه دیده حرف بزند، چطور تحلیل كند، چطور اتفاقات را بفهمد و درنهایت چطور نگاه خلاقی به تجربیاتش داشته باشد. داستان‌نویسی در حقیقت ابزاریست كه امكان آموزش مهارت‌های دیدن، شنیدن، تحلیل كردن و خلاقانه نگریستن را فراهم می‌كند. برای همین هم كتاب مانند كتاب‌های معمول داستان‌نویسی،آموزش عناصر داستانی نیست. درباره انواع داستان حرف نمی‌زند. در مورد تمرین نوشتن برای نوشتن حرف نمی‌زند. بلكه نوشتن را بهانه‌ای برای فراهم كردن شرایط لازم "فكر كردن" می‌داند.
كتاب شامل چهار بخش است. بخش اول برای مخاطب نوجوان نوشته شده. كتاب در هفت گام به نوجوان می‌گوید چطور یك  قصه از تجربیاتش بنویسد و چطور در طول قصه‌نویسی مهارت‌های ذكر شده را تقویت كند. بخش دوم شامل طرح درس بیست و هفت جلسه آموزشی‌ست و جلسه به جلسه به آموزگار می‌گوید در كلاسش چه بگوید و چه درس دهد. هر جلسه شامل اهداف آموزشی، طرح درس، تمرین و نكات كلیدی‌ست كه دبیر باید به آن توجه كند. در اهداف آموزشی بسیاری از ضعف‌های فرهنگی مانند ضعف در كارگروهی و نقدپذیری دیده شده و مورد توجه قرار گرفته است. بخش سوم شامل مجموعه داستان گروهی از دانش‌آموزان است كه كلاس درس را گذرانده‌اند. جدای از جنبه آموزشی داستان‌ها، خواندن داستان‌هایی از نویسندگان نوجوان امروز ایران جذاب است. بخش آخر مستندسازی جلسه به جلسه یكی از دانش‌آموزان كلاس درس است. خواننده با خواندن بخش چهارم نه تنها از زاویه دید من مولف به طرح آموزشی نگاه می‌كند، بلكه از دید دانش‌آموز هم به ماجرا نگاه می‌كند.
اما آنچه این كتاب را برای من عزیز می‌كند نه چاپ تجربه ده سال گذشته من، كه خاطره بهترین كار گروهی منست. زمانی كه تصمیم به نگارش كتاب گرفتم با چند مشكل مواجه بودم. اول اینكه می‌خواستم طرح درس جلسه به جلسه نهایی را یك بار دیگر و در یك جمع كوچك اجرا كنم تا بتوانم نتیجه‌اش را ضمیمه كتاب كنم. دوم اینكه می‌خواستم یكی از شاگردان كلاسم تجربیات جلسه به جلسه‌اش را هم بنویسد. و نكته آخر اینكه چنین كتابی احتیاج به یك حامی مالی داشت. راستش از تصور آنكه راه بیفتم نشر به نشر و سعی كنم توجیه كنم چرا چاپ یك چنین كتابی مفید است تنم می‌لرزید. این سه مشكل آنقدر به نظرم بزرگ می‌آمد كه شروع كار را به تاخیر بیندازم.
اما در نهایت همه این مشكلات در یك مشاركت خوب حل شد. همان روزها كه علیرضا وسوسه نوشتن كتاب‌ها را به جانم انداخته بود قضیه را با مهسا، مشاور پایه دوم دبیرستان صبا درمیان گذاشتم. مهسا ذوق زده از ایده‌ام استقبال كرد و قول داد از همه آنچه در توان دارد برای پیشبرد كار استفاده كند. یك ماه بعد از صحبتمان در كمال ناباوری مهسا به من خبر داد كه مدیر مدرسه و معاون آموزشی مدرسه هر دو مایلند در تولید و نشر چنین كتاب كمك كنند. جلسه گذاشتیم و طرحی نوشتیم. از بین سه كتابی كه برای سه پایه تحصیلی مد نظرم بود سومی را انتخاب كردم كه شرایط اجرایش در مدرسه صبا برایم مهیا بود. قرار گذاشتیم كلاس‌های داستان‌نویسی یك بار دیگر در مدت یك سال تحصیلی به صورت خصوصی برای جمعی از شاگردان مدرسه برگزار شود. تهیه و تنظیم كتاب به عهده من بود و مدرسه هزینه انتشار كتاب و حق‌التدریس كلاس‌های خصوصی را به عهده گرفت. كار را با جلسه‌ای با والدین گروه انتخاب شده شروع كردیم. همه شرایط را گفتم؛ از اینكه ممكن است كار به سرانجام نرسد، از اینكه ممكن است طی كار بچه‌ها آنقدر درگیر نوشتن شوند كه از درسشان باز بمانند، از اینكه ممكن است از میان بچه‌ها كسی را تب نویسنده شدن بگیرد و در نهایت از اینكه ممكن است ممیز وزارت ارشاد به داستانی اجازه انتشار ندهد. از گروه هشت نفره، یك نفر همانجا خارج شد، اما بقیه چنان محكم به صندلی چسبیده بودند كه فكر می‌كردم هیچ‌ چیز نمی‌تواند مانع انجام این كار شود.
نگارش و تنظیم كتاب دو سال طول كشید. بچه‌ها با وجود خستگی تك‌تك تمریناتی كه می‌خواستم را انجام می‌داند. نگین، شادی، میترا، آتوسا، هلیا و دو شقایق برای یك سال بخشی از دنیایشان را با من تقسیم كردند.  می‌دانستم كار تا چه حد مشكل است. خانم كرباسی‌زاده مدیر مدرسه با اطمینانش همراهی می‌كرد و خانم بقایی مدیر آموزشی مشتاقانه گزارشات جلسات را می‌خواند و از پیشرفت كار می‌پرسید.
امروز فكر می‌كنم برای اغلب ما در این كار نفعی وجود داشت اما واقعیت این بود كه این نفع شخصی در مقابل بهایی كه هر كدام به شكلی می‌پرداختیم واقعا كوچك بود. آن چیزی كه جمع را دو سال تمام كنار هم نگه داشت یك خواست مشترك و اعتماد متقابل بود. باور اینكه باید برای رفع یك ضعف آموزشی قدمی برداشت و برای برداشتن این قدم بهایش را هم پرداخت. این روزها فكر می‌كردم این كتاب به سرانجام نمی‌رسید اگر میانه راه والدینی كه قول داده بودند همراهی‌مان كنند و بگذارند دخترانشان در یك طرح یك ساله شركت كنند جا می‌زدند، كتاب به سرانجام نمی‌رسید اگر شاگردانم كه حالا هر كدام حداقل یك داستان كوتاه خواندنی در این كتاب دارند میانه راه كار را ترك می‌كردند، اگر مدیر مدرسه به من اطمینان نمی‌كرد و فقط حساب سود مدرسه‌اش را می‌كرد، اگر مشاور مدرسه و مدیر آموزشی مدرسه هر هفته پیگیر پیشرفت كار نمی شدند و اگر در روزهای سخت دوری از ایران یاوری به من یادآوری نمی‌كرد كه: بنویس
این كتاب تمام و كمال محصول یك مشاركت معنادار است. حتی طرح جلد را هم بچه‌های هنرستان صبا طی یك مسابقه آماده كردند. كتاب در 223 صفحه در نمایشگاه امسال روی پیشخوان نشر افراز است. اگر نمایشگاه رفتید، كتاب را ورقی بزنید. این كتاب، بودنش  جدای از محتوایش- بیان این حقیقت است كه در این وانفسای بدبینی و خودخواهی و منفعت طلبی‌های كوتاه مدت می‌شود كاری كرد."
منبع: وبلاگ چپ كوك
 
نوشته های قبلی من در مورد كتاب قبلی آتوسا  با عنوان سرهنگ تمام:


 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل