فراز و نشیب

+0 به یه ن

تاریخ انگلیس را می خواندم. یك سری تجار بودند كه از قرون وسطی پارلمانی الكی داشتند. پارلمان شان در ابتدا قدرت و اختیار چندانی نداشت اما از هیچ چی بهتر بود. هر وقت شاه ضعیف بود و قدرت نداشت این تجار در پارلمان دور گرفتند و امتیاز و اختیار بیشتری كسب كردند كه بتوانند در كار تجارت خود آزادانه تر عمل كنند. رفته رفته در طی قرون به جایی رسید كه این پارلمان بود كه شاه و ملكه را كنترل می كرد نه برعكس.

اگر آن جلسه شورایی در دوران قدرتمندی شاهان نبود به هنگام ضعف پادشاه آن آقایان تجربه انسجام وجاهت عرفی و... لازم را نداشتند كه كاری از پیش ببرند. از طرف دیگر اگر در موقع قدرت پادشاه اختیار بیشتری طلب می كردند سرخود به باد می دادند! اعضای كلیدی اش تلف می شد و پارلمان در مواقع گشایش ناشی از ضعف پادشاه هم نمی توانست كار مهمی بكند!

یك كتاب هم در مورد جنبش حق رای زنان در انگلیس می خواندم جنبش مال اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست بود. زنان زیادی به خصوص از طبقه ی كارگری فعال بودند. خیلی هم زحمت كشیدند. اقتصاد انگلیس در آن زمان خیلی به صنعت نساجی وابسته بود. چرخ كارخانه ها را هم زنهای كارگر می چرخاندند. اما خود سهمی نمی بردند. به معنای واقعی كلمه استثمار می شدند. زنها برای حقوق خود مبارزه می كردند اما هر بار زورمندان آنها را در هم می شكستند. بعد از جنگ جهانی كه مناسبات اجتماعی در هم ریخت مخالفان حقوق زنان در موضع ضعف كامل قرار گرفتند. جنبش حقوق زنان انگلیس بدون آن كه با مانع جدی ای رو به رو شود به بخش بزرگی از مطالبات خود رسید.

اگر آن كوشش های زنان جنبش در روزهای قبل از جنگ نبود بعد از جنگ و در هم ریختن مناسبات نه مطالبات روشنی داشتند نه انسجام و اتحادی. درنتیجه امتیاز قابل توجهی هم نمی توانستند به دست آورند. اندكی بعد مناسبات قبلی دوباره شكل می گرفت و با همان شدت استثمار زنان را دنبال می كرد. از طرف دیگر اگر جنبش زنان قبل از جنگ جهانی وقتی اربابان در اوج قدرت بودند رادیكال تر عمل می كرد بیشتر به جنبش زنان سخت می گرفتند و بال هایش را چنان می شكستند كه بعد از جنگ هم نمی توانست عرض اندامی كند.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

قحطی محبت

+0 به یه ن

متنی در اینترنت به قلم شخصی كه او را نمی شناسم:

اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را كه تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی كیف می كردیم. سس مایونز كالایی لوكس به حساب می آمد و ویفر شكلاتی یام یام تنها دلخوشی كودكی بود. صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد، خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب. روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن كفش آدیداس یك رویا بود. همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و ... اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد! یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود. همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.
امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روكش طلا، رینگ اسپرت تا... و حال با تن های فربه، تكیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم. مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود! [..]!؟ اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له كردن دیگران سیری ناپذیر شده است. ورشكسته شدن انتشارت، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی مراكز ادبی فرهنگی و هنری و ... برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادكلن مورد علاقم مان سخت نگرانیم! ... می شود كتابها نوشت... خلاصه اینكه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم. هركس تنها به فكر خویش است به فكر تن خویش! قحطی امروز قحطی انسانیت است قحطی همدلی قحطی عشق!

چند پرسش من از او:

آیا در دهه ی شصت -- همان زمان كه شامپوی ایوان و سدر صحت به بازار نیامده بود و شامپوی بچه ی كمتر قلیایی نبود و چشم بچه ها در حمام می سوخت مگر آن كه والدینش آن قدر ثروتمند بودند كه شامپو جانسون قاچاقی از بازار سیاه گیر می آوردند ومی خریدند---دو ماشین با هم تصادف می كردند رانندگانش با هم دست به یقه نمی شدند؟! آیا در دهه ی شصت كه سیگار را در مساجد می فروختند بین پسر عمو ها بر سر میراث به جنگ و دعوا نمی پرداختند؟! آیا آن روزها كه ادوكلن های مختلف نبود و رایحه ی "وان من شو" دیگه آخر كلاس به حساب می آمد، برادران مردی كه قبل از والدین خود فوت كرده بود فرش زیر پای شریك زندگی او را به زور نمی كشیدند؟ آیا تنبیه بدنی كودكان در مدرسه و خانه كمتر از این بود كه الان هست؟ آیا پدر ها با كشیدن پوست گوسفند بر سر از مرز عبور نمی كردند و زن جوانشان را با بچه ای و كوهی از مشكلات تنها نمی گذاشتند؟ آیا خیابان های تهران به خصوص نزدیك میدان انقلاب پر از متكدیان معلول نبود؟ آیا فریاد "مگه كوری" بر سر نابینایی كه از خیابان عبور می كرد كشیده نمی شد؟ در همان صف های روغن نباتی كم مردم دعوا می كردند و به جان هم می افتادند؟ آیا خشونت علیه زنان در خانه ها كمتر از آن بود كه الان هست؟ آیا در خانه متمولین با خدمتكار بهتر و مودبانه تر و انسانی تر از این رفتار می شد كه الان می شود؟

آیا از مهربانی پدر بود كه در گوش دختر نوعروسش می خواند "با لباس سفید عروسی می ری خانه ی بخت با كفن سفید می آیی بیرون"؟ این را دیگه مطمئنم كه پدرها این روزها كمتر این جمله ی ذاتا خشن را در گوش نوعروسان می خوانند. نه فقط در خانواده های متوسط شهری. حتی در خانواده های فقیر حاشیه شهر هم دیگه پدران انتظار ندارند كه دختر بسوزد و بسازد اما به والدین خود زحمت ندهد یا از ترس حرف مردم عمری بدبختی بكشد. به سرگذشت مدد جویان بنیاد كودك بنگرید می بینید كه حتی در آن تیپ خانواده ها هم كاملا جا افتاده كه زن دنیا نمی آید كه زجر بكشد. اگر ازدواجش نامناسب بود حق دارد از نو شروع كند و خانواده اش هم از او در حد توان خود پشتیبانی می كنند. منظورم از نو شروع كردن دنبال شوهر جدید گشتن نیست. دنبال یك شیوه ی جدید برای زندگی گشتن است!همین حرف مردم را در نظر بگیرید. آیا اتفاق نمی افتاد كه دختری كه در خانه تكانی عید پنجره های آپارتمانشان را پاك می كند بیافتد و جان خود را از دست بدهد و همسایه ها انواع و اقسام داستان های هزار و یك شبی به منظور بی آبرو كردن طفل معصوم سر دهند و دل مادر داغدارش را خون كنند؟! هم از این جهت كه چرا گذاشت دختر پنجره ها را پاك كند و هم از جهت یاوه های همسایه ها انصافا این قلم جنس هم كمتر شده! مردم گرفتار تر از آن هستند كه بخواهند این گونه داستان سرایی ها را بكنند. آن قدر هم تفریح هست كه دیگه فرصت برای داستان سرایی در باره دختر ناكام همسایه پیدا نمی شود!



برچه اساسی نویسنده ادعا می كند مهربانی كه در دهه ی شصت بود جایش را به خشم داده؟
معیارهای مهربانی اش چه بود؟ و بر اساس كدام آمار و شاخص به نتیجه ای كه با قاطعیت اعلام می كند رسیده است؟


متن آن قدر در اینترنت چرخیده كه من نمی دانم اولین بار در كدام سایت یا وبلاگ منتشر شده. از اون متن های ایرانی پسند است كه به سرعت پخش می شود. مملو است از نوستالژی و حسرت گذشته عاری از عدد و رقم و آمار و بدون ارائه ی هیچ پیشنهاد و راهكار به همراه یك حس تخدیر كننده ی منفعل بودن و تسلیم تقدیر شدن, بدون آن كه حس مسئولیتی به كسی و چیزی نسبت دهد درنتیجه خواننده با خیال راحت از این كه مسئولیتی بر گردن او گذاشته نمی شود در همدردی با نویسنده هم آوا می شود! من در تابناك آن را چندی پیش خوانده بودم. امروز یكی از خوانندگان آن را به من فرستاد. دیدم بد نیست نكته ای را در باره ی آن عرض كنم. نكته ای كه می خواهم عرض كنم این است:

برای یك تحلیل اجتماعی و مقایسه دو دوره ی زمانی با هم از لحاظ اجتماعی چند جمله ی احساسی نوستالژیك كاقی نیست. شاخص ها باید معلوم باشد بر اساس آماری كه به طریق علمی جمع آوری شده اند باید تحلیل نمود و نتیجه گرفت.

برای خودش علمی است! من عالم به این علم نیستم ادعایش را هم ندارم. اما می توانم تشخیص بدهم كدام تحلیل و مقاله اصول این علم را درست رعایت كرده و كدام نكرده.

حال بیاییم به زندگی شخصی خودمان برسیم. حسرت دوره ای را خوردن كه چندان هم حسرت برانگیز نبود به چه كار دنیا و آخرت ما می آید؟! همین لحظه و همین امروز هست كه تا حدی در دستان اراده ی ما ست. تا ببینیم با این لحظه و با این ساعت چه می كنیم! افراد دیگر را هم زیاد نمی توانیم عوض كنیم. اما مسئولیت و اختیار كارهای خودمان با خودمان است و بس!

پی نوشت:

من خودم آدم مصرف گرایی نیستم. تا كفش و لباسم كهنه نشده به سراغ خرید لباس نو نمی روم. تا قابلمه ی آشپزخانه ام واقعا از كار نیافتد قابلمه ی جدید نمی خرم. تازه در خرید قابلمه هم فقط می روم سراغ سایزی كه به دردم بخورد نه آن كه ست كامل بخواهم بخرم. مواظبم كه بیشتر از نیاز مایع ظرفشویی روی اسكاچ نریزم.
من خودم می خواهم مراسم "سون آی" را جایگزین والنتین تجاری و مصرفگرا بكنم تا عشق با صفرهای جلوی قیمت هدیه سنجیده نشود و جای چلمبه بازی و فضولی در مورد هدیه ی همسر دوست و همكار و چشم همچشمی بین باجناق ها نباشد.
درهمین امسال من این پیشنهاد را كردم. نویسنده می گه در دهه ی شصت تهیه ی پتو برای جهیزیه مشكل بود اما مردم پتو اهدا می كردند. من كه یادمه یك اپیزود سریال آینه در مورد زوج جوانی بود كه مانده بودند دست اطوها و پتوهایی كه فامیل از روی چشم همچشمی برایشان آورده بودند. یادم نیست كسی بگوید این اپیزود معرف زندگی آن زمان نبود. بیننده ها با آن سریال احساس همذات پنداری می كردند. حالا چند از آن پتوها را اهدا هم می كردند هنر چندانی نكرده بودند! نمی خواهم بگویم نویسنده در مورد مشكلات تهیه ی پتو دروغ می گه. در ده سال دهه ی شصت هر از گاهی یك قلم جنس نایاب می شد. گاهی كره گاهی پتو حتی یك سال در ماه رمضان زولبیا بامیه!! خاطرات محو دوره ی نوجوانی را از یك سال برداشته به كل آن ده سال تسری داده بعد هم نتیجه گرفته!


چیزی كه من با آن مشكل دارم حسرت گذشته را خوردن است. آن هم گذشته ی كه چیز جالبی هم نداشت.
الان هم اگر خدای ناكرده زلزله ای بیاید مردم هرچه در چنته دارند در طبق اخلاص می گذارند. مگر در زلزله ی بم چنین نكردند؟! نمی دانم آیا آماری هست كه بتوان میزان كمك های مردمی را بعد از زلزله ی رودبار در دهه ی شصت و زلزله ی بم در دهه ی هشتاد را مقایسه كند؟! نویسنده با چه معیاری مقایسه كرده؟!

مشكل من با آن نوشته ترویج نتیجه گیری های كلی و قطعی است بدون ارجاع به آمار و روش شناسی علمی تحلیل های اجتماعی

نوشته شده توسط مینجق در پنجم اسفندماه 1390

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

serenity prayer

+0 به یه ن

God, grant me the serenity to accept the things I cannot change,
Courage to change the things I can,
And wisdom to know the difference.

ترجمه: خداوندا! به من توان آن را بده تا بپذیرم آن چه را كه نمی توانم تغییر دهم و به من جسارت آن را بده تا تغییر دهم آن چه كه می توانم تغییر دهم و عقلانیت لازم را عطا فرما تا تفاوت این دو را دریابم.

این دعای معروف Serenity است. در ایران به اشتباه گمان می كنند (ترجمه ی ) این دعا از دكتر شریعتی است. در صورتی كه این دعا خیلی قدیمی تر است. یك استاد الهیات آمریكایی آن را به این صورت "فرمول بندی" (!!!) كرده.

این دعا در مراكز ترك اعتیاد و ..... زمزمه می شود. انتخاب بجایی است. معمولا شخص به علت مسایلی كه تغییر آن خارج از محدوده ی توانش هست به سوی اعتیاد می رود. اما واقعیت این است كه ترك اعتیاد از جمله چیزهایی است كه تغییر آن در محدوده ی توان هر شخصی است.

البته این دعا در خیلی موارد دیگر می تواند كاربرد داشته باشد. می تواند سرلوحه ی زندگی قرار گیرد. به خصوص اگر آدم بخواهد در ایران در علوم پایه كار پژوهشی بكند این "فرمول بندی اولویت ها و خواست ها" به دردش می خورد! یك مقدار به آن فكر كنید منظورم را متوجه می شوید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اهمیت بسترسازی

+0 به یه ن

در انتهای یكی از یادداشت های قبلی چند كامنت گذاشتم كه در زیر آنها را باز انتشار می دهم:

من به این نابغه بازی ها معتقد نیستم. هر از گاهی در دانشگاه... چو می اندازند كه اینشتن ایرانی قرن 21 را پیدا كردیم. الكی گنده اش می كنند. الكی در دوران دانشجویی "استاد استاد" خطابش می كنند.
ذهنیتشان از جامعه ی علمی همان ذهنیت اساطیری یافتن "فر ایزدی" است. شهپر همایونی را به پرواز درمی آورند. بر شانه ی هر كه نشست آن را اینشتن ایرانی قرن 21 معرفی می كنند. بعد از یك مدت هم حوصله شان از او سر می رود و تصمیم می گیرند پوزش را بزنند!
با این كار بدبختش می كنند. پس فردا خارج هم برود اگر واقعا باورش شده باشد "فر ایزدی نابغگی" از آن اوست حال وحوصله ی درس خواندن و سیستم سلسله مراتبی دانشگاهی غرب را تحمل كردن ندارد. خیال می كند آنجا هم باید همین طوری بذارند روی سرشان. وقتی نذاشتند قهر می كند و به رفتاری خودتخریبی دست می زند.

این كه روش جامعه علمی درست كردن نیست.
من نظرم را در مورد هوش اكتسابی در داستان مایكل و بیژن به تفصیل گفته ام. دانشگاه دانشگاه باشد خرد خرد افراد می بالند و جلو می روند.

روش ایجاد بستری كه از آن كار پژوهشی خلاقانه و درجه یك در فیزیك یا ریاضی یا .... یا كارهای هنری دست اول بیرون بیاید این نیست كه شهپر همایونی را به پرواز در بیاوری كه بر شانه ی یك نابغه بنشیند. این راهش نیست.
موتزارت هم به این روش موتزارت نشد! واقعیت این است كه در وین آن زمان بستری برای كار موسیقی دست اول ایجاد شده بود. چه جوری؟! خوب یك مقدار به خاطر شرایط تاریخی سیاسی آن موقع. بابای ملكه ترزا رفت لشكر كشی كرد و قسمت اعظمی از ایتالیا از جمله ونیز را گرفت كه مركز موسیقی و هنر بود. آن زمان افرادی مثل ویوالدی بین ونیز و وین می رفتند و می آمدند.
بعدش ملكه ترزا ملكه شد. خیلی ملكه ی با كفایتی بود. خیلی به فكر رفاه مردمش بود. كشورگشایی و جنگ و جدال پدرش را گذاشت كنار و به جای آن در راه آبادانی كوشید.

این ملكه اقدامات مثبت بسیاری داشت از جمله آن كه آزادی انتخاب مذهب اعلام كرد. آموزش ابتدایی را برای عموم كودكان مجانی و اجباری كرد.
و اما زندگی خانوادگی ملكه: این ملكه از روی عشق (و نه چنان كه بین خانواده های اشرافی مرسوم است به خاطر قدرت) با جوانی ازدواج كرد. ملكه از او ۱۶ فرزند به دنیا اورد!(بله! شانزده!) معروف است كه تا لحظه ی زایمان هایش در حال رسیدگی به امور مملكت بوده است. در اوایل سلطنتش كه قحطی آمده بود مردم جلوی قصر شورش كرده بودند. ملكه ولیعهد خردسالش را سوار اسبش كرد وبه میان مردم خشمگینی رفت كه شعار مرگ وی وفرزندش را سر می دادند. از انها دلجویی كرد و با آنها عهد بست كه مشكلات معیشتی آنها را حل كند و به عهدش وفادار ماند.
یك همچین ملكه ای بود! و اما از زندگی خانوادگی شان. در خانواد ه ی آ نها از فساد مرسوم در خانواده های اشرافی و درباری خبری نبود.
سئوال اینجاست كه شاه (همسر ملكه) چه می كرد. البته اثر یك كارش را در بالا تلحویا گفتم. غیر از ان چه می كرد

همسر ملكه ترزا مردی خوش ذوق بود كه به موسیقی علاقه داشت. كار بزرگی كه او كرد حمایت از موسیقدانان بود. نتیجه حمایت های او همانا رشد عجیب موسیقی در وین آن دوران بود. موسیقدانان بسیاری تربیت شدند كه گل آنها بتهوون و موتزارت و.... بود.
بستر فراهم شد و چند تایی هم این جوری گل كردند.

از وین موسیقی پرور قرن 18 میلادی بیابیم به زمان حال و ایران خودمان و از موسیقی هم بیاییم به سراغ فیزیك.

ببینید! من فكر نمی كنم با گشتن دنبال نابغه ما بتوانیم در فیزیك پیشرفت كنیم. به جای آن باید بستر سازی كنیم. باید دروس جدی بدهیم. كلاس درسی كه دقیقه به دقیقه اش برای دانشجو آموزنده باشد. كلاس درس های منظم.
باید سمینارهای جدی و منظم داشته باشیم. باید همایش های جدی و منظم داشته باشیم. باید روش های ارزیابی كار علمی درست و درمان داشته باشیم و مكانیزمی برای تشویق كار علمی با كیفیت بالا.
بالارفتن كمیت مقاله ها خوب است اما بالا بردن كیفیت قدمی بزرگ تر و سخت تر است. كیفیت هم در ایزولگی بالا نمی رود.
فرض كنید من یك ایده ی خوب دارم. باید دور و بر من پر باشد از كسانی كه با محاسبات متنوع نزدیك به آن آشنایند و با كمك هم می توانیم این ایده را بپرورانیم.
ایده ها از كجا می آیند؟! از صحبت ها و بحث هایی كه در حاشیه ی سمینارها و همایش ها در می گیرد. بین كسانی در می گیرد كه ذهنشان درگیر مسئله های مورد نظر است. هركدام از منظری نگاه می كنند وقتی با هم بحث می كنند ایده ها در ذهنشان شكل می گیرد. بعد تماس می گیرند با كسی كه در آن زمینه تجربه ی كار دارد و این گونه است كه مقالات با كیفیت بالا نوشته می شوند . بعد یارو می رود و جایی سمینار می دهد. به دنبال ان باز بحث صورت می گیرد و از دل آن هم ایده های ناب متولد می شود.

این بستر كه فراهم شود از دلش ویتن و اینشتن و.... هم بیرون می آیند. اما در خلا چنین چیزی رشد نمی كند. ویتن و اینشتن و.... ادم های عجیب و غریبی نیستند. شاید تذكره نویسان و ژورنالیست ها بخواهند با بزرگ نمایی برخی اخلاقیاتشان آنها را عجیب و غریب نشان دهند. خوب! اخلاق بقال محله ما را هم زیر ذره بین بگیرید او هم یك اخلاق های به خصوص دارد كه می تواند مایه ی داستان سرایی شود! ژورنالیست ویتن یا اینشتن را می بیند روی آن اخلاقیات زوم می كند تا داستانش جلب توجه كند. اما آن اخلاق ها نیستند كه از ویتن ویتن ساخته اند. ویتن محصول همان بستری است كه توضیح دادم. فرق ویتن با دیگری كه در همان محیط است آن است كه یك مقدار تیزهوش تر بوده (البته نه خیلی زیادتر) و یك مقدار هم بیشتر كار كرده. شاید هم یك كوچولو خوش شانس تر بوده. به هر حال یك جمع انسانی یكی دو نفر این جوری گل می كنند. اما نه در یك صحرای برهوت.
اگر آن بستر نبود تیزهوشی و یا حتی تلاش بسیار ویتن راه به جایی نمی برد. در كنار ویتن و در پشت او عده ی بسیاری هستند كه نامشان در جراید نمی آید اما بدون تلاش های علمی آنها ویتنی هم نبود. خود ویتن و اینشتن و..... هم به این نكته نیك آگاهند.
به تاریخ خودمان هم بنگریم می بینیم به طور مثال این سینا و ابوریحان در خلا رشد نكردند. آنها در همان دورانی بودند كه هزاران دانشمند برجسته در منطقه بودند هرچند شاید به اندازه ی این دو معروف نباشند.
خود ابن سینا و ابوریحان هم از این نكته نیك اگاه بودند. به خصوص ابوریحان كه فعالانه در جهت گسترش این بستر تلاش می كرد. كاملا آگاهانه. كتاب ماللهندش گواه این مدعای من است. بستری فراهم بود كه چنین افرادی در آن رشد كردند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

شناخت متقابل

+0 به یه ن

به بهانه ی سون آی می خواستم از تجربه های "عاشق ماندن" بگوییم و بنویسیم. ازتجربه های عشق را زنده نگاه داشتن و به دام روزمرگی نیافتادن بعد از گذشت سال ها پس از ازدواج. می خواستم عشق را دوباره معنا كنیم برای زمانی كه تپش قلب ها كه نشانه ی آغاز عشق است فروكش كرده اما هنوز عشق هست. می خواستم عشق را در فضایی از یك سو با خریدن هدایای گران قیمت می سنجد و از سوی دیگر با خود آزاری -یا احیانا خودكشی- مترادف می گیرند دوباره معنا كنیم.

اما خواننده های این وبلاگ اغلب جوان هستند و این بحث ها خیلی به كارشان نمی آیند. اغلب یا در مرحله ی تپش قلب هستند یا حتی به آن مرحله هم نرسیده اند. در واقع بحث های مجردی و مجلات زرد و غرولندهای متاهلین (كه گاهی زیادی سیاه نمایی) می كنند باعث شده از عشق بهراسند و سعی كنند آن را به دل راه ندهند. به نظر من اشتباه می كنند. خود را دارند از یكی از اصلی ترین مراحل زندگی محروم می كنند.

می خواهم در كامنت های این یادداشت با هم بحث كنید تا دخترها و پسر ها شناخت بیشتری از هم به دست آورند. آن پیش داوری های عزبانه با شناخت بهتر از بین برود. بحث كمابیش آزاد است. من هم به عنوان مبصر ظاهر نخواهم شد. از من هم انتظار نداشته باشید كه چنین رفتار كنم. من هم یكی خواهم بود مثل بقیه كه در بحث شركت می كند. بحث كاملا آزاد نیست. به این معنا كه از چارچوب ادبیات مینجقی بیرون رود آن را حذف می كنم. چارچوب ادبیات مینجقی را هم كه تقریبا می شناسید.

من بحث را شروع می كنم. مسئله ای كه به نظر من وجود دارد مسئله ی عشق بین خرده فرهنگ هاست. منظورم از خرده فرهنگ ها اعم هست. خرده فرهنگ های قومی و مذهبی كه روشن است. اما خرده فرهنگ های شغلی و.... هم مهم هستند. در داخل فرهنگ هر قومی خرده فرهنگ های بسیاری هم هست. در موقع المپیاد یك پسر یهودی در تیم المپیاد شیمی بود كه خیلی پسر خوبی بود و به فرهنگ خودشان هم خیلی ارزش قایل بود. او می گفت ما هم "سید" داریم ولی با دخترهایشان ازدواج نمی كنیم چون اكر ازدواج كنیم و روزی عصبانی شویم و فحش بدهیم كناه می شود. یك چیزی به این مضمون! اگر اینجا كسی یهودی است و من اشتباه نقل قول كردم تصحیح كند. من فقط نقل قول كردم. دیروز این یادم افتاد و با خود تصور كردم اگر یك پسر مسلمان كه اجدادش در ایران خان بوده و با خرده فرهنگ خاص خانواده های خانی بزرگ شده عاشق یك دختر مسلمان از خانواده سادات بشود (آنها هم با خرده فرهنگ خاص خودشان) و ازدواج كنند زندگی شان چه جوری می شه! به نظرم خیلی سخت بشه. شاید از نظر سطح مالی و تحصیلی و.... همتراز باشند ولی این دو خرده فرهنگ كه هر دو در بطن فرهنگ ایرانی هستند خیلی تفاوتها با هم دارند. نگرش ها خیلی متفاوت هستند.

یك بحثی هم در مورد اختلاف سن پیش آمد. نظر من این است كه این فكر كه از قدیم مانده كه دختر حتما باید از همسرش جوان تر باشد دیگر منسوخ است/ چرا كه الان با پیشرفت بهداشت و تغذیه دیگه خانم ها زوذ پیر نمی شوند. نظر من این است كه جامعه بیخودی در برابر ازدواج با دختر چند سال بزرگ تر مقاومت می كند. به نظر من ازدواج بین خرده فرهنگ ها می تواند خیلی بیشتر مسئله ساز باشد تا مسئله ی سن.

البته اصلا نمی گویم كه با یكی از دیگر خرده فرهنگ نباید ازدواج كرد ولی می گویم كه باید آماده بود كه مسایل پیش آمده را حل و رفع كرد.

مسئله ی دیگه هم تصورات مردهای مجرد و عزب در مورد علایق خانم هاست. قبلا هم گفته ام باز هم می گویم آن نظریه های جمع های مردهای عزب در مورد جلب توجه دخترها از طریق توهین َ زورگویی لگدپرانی خیانت و لا.س زدن با دخترهای دیگر و لاف دروغ زدن و..... بیاندازید دور. با عمل به این قبیل توصیه ها شانس زندگی سالم و آرام و گرم زناشویی را از خودتان می گیرید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهندسی

+0 به یه ن

نوشته ی زیر كامنت یكی از خوانندگان است:

«هركس در مورد مهندسی عمران یا مهندسی نقشه برداری سراغ داشت در خدمیتم.
بر خلاف منجوق من این دو رشته رو زنانه نمی دونم.عمران رشته شیرین و سر راست و بر اساس فرمول های تجربی است و در كارشناسی ارشدش 1001 گرایش قشنگ داره كه یكی از اونا سازه است. مهندسی محیط زیست كه به شیمی هم نزدیكه یا حتی مهندسی آب یا سوانح طبیعی یا مدیریت ساخت از برخی از گرایش های جدیده اونه.
برخلاف مهندسی عمران ، رشته مهندسی نقشه برداری از رشته های بسیار سخت مهندسی به حساب میاد (به همراه رشته مهندسی برق-مخابرات) و پایه اون بر ریاضیات بنا شده. در سال های دور این دو رشته از هم منفك نبودند اما امروزه این دو رشته از هم جدا شده اند.كسی كه لیسانس نقشه برداری داشته باشه درآمد خوبش قطعی است اگر اهل كار باشه اما بعضا شرایط كارشی كمی مشكل است.اما در گرایش ها ارشد گرایش سنجش از دور مستقیما بر پایه فیزیك، ریاضیات و پردازش تصویر در مهندسی برق بنا نهاده شده. جی ای اس هم با مهندسی كامپیوتر و نرم افزار و آی تی ریشه های مشترك و بعضا تفكیك ناپذیر داره. و ژیودزی و فیزیكال جئوگرافی مستقیما بر پایه ریاضیات عالی شكل می گیره كه قطعا سخت ترین گرایش های مهندسی می باشد و اكثر نقشه برداران با گرایش ژئودزی در دیپارتمان های ریاضی سر و سری دارند.خواستم بگویم تنها در علوم پایه بباید به دنبال فیزیك و ریاضی بود ، راه های زیادی برای دنبال كردن علایق شما و جود داره.

بنده كه گرایشی نو از مهندسی نقشه برداری بنام ژئوانفورماتیك رو خوندم تلفیقی از سیستم های اطلاعات مكانی و سنجش از دور رو دنبال می كنم و با توجه به بك گراند در مهندسی عمران به دنبال كاربردی كردن اون در شاخه هایی نظیر مهندسی محیط زیست، ترافیك و ترابری و مهندسی آب و مدیریت و حتی كشاورزی و معدن و زمین شناسی و نظایر اون هستم.
من با توجه به رشتم اندك سر رشته ای از برنامه نویسی ، وب و تكنولوژی های گسترش اون برای گسترش سرویس های مكانی تحت وب ،فیزیك نور و پردازش تصویر و اسپكترومتری و حتی هنر كارتوگرافی و تولید نقشه (نقاشی نظیر اون كاری كه قبلا مرحوم سحاب می كرد) دارم. می خوام بگم بعضی از گرایش های بین رشته انقدر تو هم تنیدست كه خیلی از علایق سركوب شده آدم رو سیراب می كنه.این ها كه مثال زدم ، شرح یكی از هزاران بود در رشته من.

یك اصلاحیه: منظورم اینه كه در حد لیسانس زنانه نیست.اما در كارشناسی ارشد خاصه امثال مهندسی محیط زیست، مدیریت ساخت و... در مهندسی عمران و همه گرایش های مهندسی نقشه برداری بجز آب نگاری كه كارش رو دریاست معمولا بقیه زنانه است. مخصوصا جی ای اس و سنجش از دور كه پایه ای بر مبنای كامپیوتر دارد و محیط كار شما همان كامپیوتر لعنتی است.چشم ها و مخ آدم رو لیكن سخت داغون می كنه»

یك بحثی هم در مورد مهندسی آی-تی شد. خلاصه ی كلام این كه آینده ی شغلی اش خوبه .

همان طوری كه می دانید نظر من نسبت به مهندسی خیلی مثبت هست. شاید علتش آن باشد كه والدینم هر دو مهندس هستند. ونیز یكی از دایی هایم و عموی خدابیامرزم و...و عده ی قابل توجهی از عزیزترین دوستانم. یكی از ادا اصول متوهمین نبوغ كه سر از رشته ی فیزیك یا ریاضی در می آورند این است كه به "مهندسی" به دیده ی تحقیر نگاه می كنند. از پایین بودن سطح فهم و دركشان است و كوچك بودن افق های دیدشان. همین ال-اچ-سی می دانید چه قدر مهندسین زبده از رشته های دیگر لازم دارد كه كار تكنیكی state-of-the-art بكند؟!

فیزیكدان نیستی اگر كار مهندسی های مختلف آشكارساز سی-ام-اس ال-اچ-سی را نظاره كنی ولی در مدح و تحسین مهندسینش "واشگفتا" نگویی. از قوانین فیزیك حس و دركی نداری اگر وقتی یك فیلم مستند در مورد ساخت پل معروف بروكلین می بینی به نبوغ مهندسش آفرین نگویی! مثال ها فراوانند!

و اما در مورد پیشكسوتان مهندسی در ایران! یكی اش هم همین بابای خودم هست. بذارید یك چشمه از مرامش بگویم. شما خود مقایسه كنید با آن چه كه در جامعه ی فیزیك ایران داریم! یك ساختمان بلند مرتبه ای در تبریز می ساختند كه طراحی و محاسبه ی آن را داده بودند به یك مهندس جوان از نسل ما. بعدش دلواپس شده بودند كه این مهندس خیلی كم تجربه است و... به سراغ بابا آمدند كه قرارداد او را فسخ می كنیم و با تو قرارداد می بندیم. جواب بابا -طبق معمول همه ی این موارد روشن بود- بی هیچ تردید و وسوسه ای. هرگز! شما قبلا با او قرارداد بسته اید. اصرار كردند كه دلواپسیم. بابا گفته بود یك قرارداد دیگه با من ببندید كه محاسبه های او را چك كنم. خودش هم در جریان باید باشد. مهندس جوان خیلی از این موضوع خوشحال شد. از بابا پرسیدم در محاسبات كه اشتباه نكرده بود؟ بابا كلی مهندس جوان را تعریف كرد تا احترامش در چشم من بالا رود. بقیه اساتید پیشكسوت دانشكده ی فنی تبریز هم همین جوری هستند. مرام بابای من استثنا نیست.

مقایسه كنید با آن چه در دور و بر ما در جامعه ی فیزیك روزمره اتفاق می افتد. تازه پولی هم در میان نیست! سر هیچ و پوچ به جان هم می افتند!

گلی به جمال مهندس ها كه وقتی این اغواگر همه ی دوران ها یعنی پول در میان است باز هم به مرام خود پایبندند. می گویند "خوبی از بزرگ تره". پیشكسوتان مهندسی در ایران (حداقل در تبریز كه من از آن اطلاع دقیق دارم) واقعا "خوب" بوده اند و خوبی به میراث گذاشته اند. فرهیختگی و وارستگی كه به ادعا و ژست نیست.وارستگی به آن است كه وقتی پای قرارداد های مالی قابل توجه در میان است به مرام خود پایبند باشی.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اخلاقیات محیط زیست

+0 به یه ن

متن زیر را حدود 4 سال پیش نوشته بودم

از دهه شصت و هفتاد میلادی در دانشكده های فلسفه معتبر دنیا و در بخش "فلسفه اخلاق" مبحثی مطرح شده به نام " اخلاقیات محیط زیست یا environmetal ethics. دو نگرش كاملا متفاوت به این مبحث وجود دارد یكی deep ecology و دیگری anthropocentrism.

در دیدگاه اول انسان چون جزوی از طبیعت است بر خود لازم می داند تا از آن حفاظت كند. بنا به نظر طرفداران این فرضیه انسان به واسطه انسان بودنش حق ندارد كه عرصه را بر موجودات دیگر تنگ كند. این دیدگاه در فلسفه غربی نسبتا جدید است. در ایران نیز من چندان این طرز فكر را پررنگ نمی بینم. شاید بتوان گفت سهراب سپهری تنها متفكر مشهور ایرانی است كه چنین گرایشی از خود نشان می دهد. در این دیدگاه انسان و منافع او محوریت خاصی ندارد. در دیدگاه دوم، "انسان" خود را موظف می كند تا از محیط زیست به خوبی حفاظت كند چرا كه به این نتیجه رسیده كه توسعه پایدارخود او نیاز به جلوگیری از تخریب محیط زیست دارد. نگرش سومی هم مطرح است كه با عنوان كلی اكوفمینیسم شناخته می شود. از دید طرفداران این فلسفه، تخریب محیط زیست با استثمار زنان در جوامع مردسالار از یك جنس است. جالب است بدانید كه در دنیا گروه های حمایت از محیط زیست و حمایت از زنان ارتباط تنگاتنگ دارند. درصد قابل توجهی از چهره های شاخص حمایت از محیط زیست را زنان تشكیل می دهند: از زنان بی نام و نشان روستایی هندی در جنبش chipkoگرفته تا برندگان مشهور جایزه با پرستیژ گلدمن.
من در این فعالیتی كه در ذهن دارم می خواهم رویكردی را در نظر بگیرم كه تا حد امكان تحریك آمیز نباشد وكمترین واكنش منفی را منجر شود. والّا راه به جایی نخواهیم برد! والّا همه انرژی مان در مبارزه تلف خواهد شد! همّ و غمم را می گذارم تا ثابت كنم كه حفظ محیط زیست برای سلامت عمومی جامعه
و اشتغال و توسعه ضروری است. به عبارت دیگر دیدگاه anthropocentrismرا بر می گزینم. اشاره ای هم به اكوفمینیسم نمی كنم چون كه خیلی ها با شنیدن فمینیسم به موضع حمله می روند ( برخی زنها حتی شدید تر از مردها!). تاكید می كنم كه حفاظت از محیط زیست ریشه عمیق در فرهنگ ما ایرانیان دارد اما با توجه به مدرنیزه شدن سریع، ما نیازمندیم با ابزار و نگرشی نوین به مساله بازنگری كنیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نظر عطیه در مورد مقایسه ی گذشته و حال

+0 به یه ن

آن چه كه در زیر می خوانید كامنت عطیه هست در مورد بحث جدال قدیم و جدید. دیدگاهی را عطیه مطرح می سازد كه معمولا در نگاه نوستالژیك نادیده گرفته می شود. كامنت را اینجا دوباره منتشر می كنم تا مورد بحث قرار گیرد. قابل تامل هست هرچند شاید صد در صد درست نباشد.

راستش من فكر می‌كنم یك كم این بحث برایم گنگ. خب مثلا وقتی شما دارید مقایسه می‌كنید، كی و كی و كجا و چطور و ... با چه معیاری و در چه چهارچوبی؟
خب من به نظر من وقتی شما فقط یك معیار صداقت به معنای "یكسان بودن كردار و گفتار‌" را اگر در نظر بگیری، مردم فعلی صادق‌تر هستند. برای اینكه اگر بخواهند شعارهای كلی وحرف‌های صد من یك غاز بزنند دیگر كسی به حرف‌اشان گوش نمی‌كند. مردم امروز ما آگاه‌تر شدند (به واسطه رشد جامعه، وسایل ارتباط جمعی، مواجه شدن با حقیقت زندگی و ...)، بنابراین صداقت‌ هم معیارهایش شفاف‌تر و واقعی‌تر شده. آدم‌ها از مطلق‌گرایی فاصله گرفتند بنابراین كم‌تر از هم توقع دارند و خیلی چیزهای خوب دیگر.
مثلا بابابزرگ من (خدا بیامرز) یك بار به من گفت "من تا این سن پایم به كلانتری باز نشده". من در جواب بهش گفتم "خب برای اینكه ساده لوح بودید. مگر میشه كسی تا حالا حق‌اتون رو نخورده باشه و یا مثلا چك برگشتی نداشتید و ...؟" (البته بماند كه می‌خواست گردنم رو بزنه). خب شما اگه با این معیار برید جلو، مردم قدیم كم‌تر می‌رفتند كلانتری اما در مراودات روزانه و اجتماعی‌اشون هم بلد نبودند مساله را حل كنند و عموما با ریش سفیدی و بیایین هم رو ببوسید و اینا موضوع رو فیصله می‌دادند در حالی كه هنوز مشكل اصلی سرجایش بود (مثلا همین پدربزرگ من حتما چك داشته نمی‌رفته كلانتری شكایت ولی مثلا می‌رفته جنس‌های طرف رو ارزون‌تر برمی‌داشته گرون‌تر می‌فروخته و معلوم نیست این وسط چقدر كدورت و دل چركینی ایجاد میشده و چقدر به همدیگر حرف‌های تند می‌زنند فقط واسه اینكه طرف نرفته از قانون كمك بخواهد ولی الان طرف خیلی صادقانه و مستقیم بهت میگه كه عزیزم هر كسی هستی باش، من دوستت دارم ولی پولم رو هم می‌خواهم. خب الان كی صادق‌تره؟). خب حالا نگاه كنید اگر بخواهیم معیار همون قدیمی‌ها رو در نظر بگیریم، می‌رسیم به اینكه مردم الان فلان و بهمان و ... مردم قدیم خوب و ... باید دید دارید با چه معیاری مقایسه می‌كنید؟ و در چه زمینه‌ای؟ (مثلا درسته الان طلاق نرخش بالاتره ولی در عوضش مردم فهمیدند كه زندگی رو نباید زوری به دو نفر تحمیل كرد كه از توش كلی بچه‌های اعصاب خوردی و ... آدم‌های طلبكار از زندگی و زمین و زمان در بیاید و ...)
خب مثلا اگر بروید در زمینه اعتیاد، تابلوئه كه مردم قدیم اندازه مردم الان درگیرش نبودند و خب مردم الان واقعا در این زمینه خیلی بد عمل كردند.

تازه همه اینا به نظر من به شرطیه كه شما نتایج و برآیند رفتارهای دو گروه رو هم بتوانید مقایسه كنید، خب نسل امروز ما كه هنوز خیلی نتایج و برآیند كارهاش قابل مشاهده نیست كه.

منظورم هم از قدیم از سال 1300 به بعد هست كه آدم‌هایش در قید حیات هستند و می‌شود مقایسه كرد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Anorexia

+0 به یه ن

آمریكا كه بودیم بحث داغی بود در مورد بیماری anorexia. اشخاص مبتلا به این بیماری چنان از چاق شدن واهمه داشتند كه چیزی نمی خوردند تا جایی كه بدنشان آسیب می دید. این مرض بین خانم ها یی كه در مد از هنرپیشه ها و مانكن ها پیروی می كردند رایج تر بود. برنامه ای مستند درباره تاریخ این بیماری در تلویزیون نشان می دادند. ظاهرا در قرون وسطی برخی راهبه ها به منظور ریاضت از خوردن امتناع می كردند تا جایی كه برخی سر این موضوع جان باختند. در قرن 18 و19عده ای از خانم ها برای آن كه نشان خیلی متین و متشخص هستند همین بلا را به سر خود می آوردند. این بیماری اكنون در آمریكا بیشتر شده آن هم صرفا به خاطر ظاهری مطابق استاندارد های هالیوود داشتن!!!
(عقل كه تو سر نباشه جون در عذابه!)
وقتی این برنامه را نگاه می كردم ابتدا با خود گفتم:"حماقت همان حماقته. اما مردم در طول تاریخ سطحی تر هم شده اند."
اما بیشتر كه فكر كردم دیدم در قضاوت اشتباه می كنم. ببینید! در قرون وسطی این نخبه ترین زن ها بودند كه به این مرض دچار می شدند. به منظور رشد فكری در اروپای آن زمان فرا روی
یك زن باهوش و عمیق راه های زیادی نبود. استاندارد ترین راه رفتن به صومعه بود كه محدودیت های خود را تحمیل می كرد و در شرایط حاد، منجر می شد راهبه ها به سوی این گونه ریاضت هاو تمایلات مازوخیستی گرایش پیدا كنند.
معادل این گونه زنان امروزه انتخاب های وسیعی برای گسترش نیروهای فكری خود دارند. زنان نخبه دیگر كمتر به سمت این كارها می روند.
در مقابل زنان سطحی به پیروی از مد دنبال این كارها می روند. معادل آنها در قرون وسطی آن قدر به حساب نمی آمدند كه در تاریخ ثبت شوند! حتی اگر در اثر سوء تغذیه می مردند كسی به آنها توجهی نمی كرد كه بخواهد در باره شان سندی بنویسد كه ما امروزه در باره شان بخوانیم!
علی رغم آسیب های اجتماعی و روانی انكارناپذیر یك جامعه باز، هنوز معتقدم كه یك جامعه باز فضای بهتری برای زندگی و پرورش استعداد هاست تا یك جامعه بسته.
موافقید؟


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نه خیلی قدیمی و نه از سرزمین های دوردست

+0 به یه ن

چند هفته پیش یك سری از این حكایت های "یه روز یه تُركه ..." می خواندم. از آن حكایت هایی كه دستاوردهای یكی از بزرگان را بر می شمارند و در انتها می نویسند "نام این تُرك ... بود."

یكی از این حكایت ها با دیگری فرق داشت و توجهم را جلب كرد. حكایت خرید یك عارف تبریزی از سبزی فروش بود. در مورد یك دستاورد علمی یا دینی یا اجتماعی یا فرهنگی نبود. درباره ی  یك نكته ی كوچك و به ظاهر بی اهمیت بود در خرید روزمره.

حكایت او مرا یاد دوست قدیمی ام انداخت. دوستم نه از سرزمین های دور است و نه به نسلی دیگر تعلق دارد. در یك خانواده ی متوسط در یكی از خانه های محله ی آبرسان تبریز بزرگ شده. به همان مدرسه ی فرزانگان تبریز رفته. در یكی از دانشگاه های تهران درس مهندسی خوانده و الان مادر دو فرزند است و در یكی از شركت ها به كار مهندسی مشغول. یك خانم معمولی امروزی تبریزی ساكن تهران. خیلی خیلی معمولی بدون هیچ ادعای عرفان و چیزی شبیه آن. بی هیچ لقب و بی هیچ مرید و مراد بازی ای. گاهی هم وبلاگ مینجیق را می خواند. اما این روزها سرش شلوغ است و احتمالا این یكی را نخواهد دید.

زمانی كه این دوست دانشجو بود رفته بود میدان انقلاب برای خرید یك كتاب درسی. یك كتاب را دیده بود و فكر می كرد كه بخرد یا نخرد. برای این كه آن را گم نكند اندكی هل داده بود كه در ردیف كتاب ها اندكی  پشت تر بایستد و در نگاهی سریع بازبیابد. بعدش كتاب بهتری پیدا كرده بودولی یادش رفته بود كه كتاب اول را به جایش برگرداند. شب تا صبح خوابش نبرده بود كه شاید مشتری ای به كتابفروشی سر زده باشد و كتاب را ندیده باشد و نتوانسته باشد بخرد. عذاب وجدان گرفته بود كه به كسب كتابفروشی ممكن است ضربه زده باشد. فردای آن روز در اول وقت به كتابفروشی سر زد و كتاب را سر جایش باز گرداند.

چند وقت بعد رفته بود میوه فروشی و یك طالبی را برداشته بود كه تست كند. طالبی را نپسندیده بود اما در موقع معاینه ی طالبی اندكی آبش از ترك بالای آن بیرون رفته بود. بعدش دوباره فكرش مانده بود كه به میوه فروش ضرر رسانده. طالبی اش را خراب كرده و دیگر كسی آن طالبی را نمی خرد. فرستادم كه بلافاصله برو همان طالبی را پیدا كن بخر و الا یك شب تمام هم قرار است بیخواب بمانی!

این داستان ها در "خیلی قدیم" اتفاق نیافتادند. دقیقا همان روزها اتفاق افتادند كه قیمت دلار و سكه در روز نوسانات عجیب داشت و عده ی زیادی در آن آشفته بازار یك شبه میلیاردر شدند و البته خیلی هم سود و سرمایه بسوختند و مهابا نكردند. دغدغه ها درآن روزها، برای خیلی ها همان نوسانات قیمت دلار و سكه در آشفته بازار بودند.  

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل