از ابتدای بهار تا کنون در پژوهشکده فیزیک

+0 به یه ن

با سلام و عرض احترام


[….]

 و اما چند نکته محیط زیستی:


۱) دیروز آقای دکتر سعید انصاری فرد سخنرانی جالب و ارزشمندی در مورد انتشار گازهای گلخانه ای ارائه نمودند که ضبط شده است. به زودی آن را در صفحه آپارات پژوهشکده بارگذاری می کنیم تا برای عموم در دسترس باشد. تغییر سبک زندگی کلید واژه اصلی بود. من در نوروز ۱۴۰۱  صحبتی ضبط کرده بودم با عنوان دیدگاه محیط زیستی. شاید بد نباشد لینکش را دوباره اینجا بگذارم:


https://www.aparat.com/v/izxLq


 




۲) پارسال در آستانه تابستان از مسئولان تاسیسات خواستیم تا برای  چراغ های راهروهای پژوهشکده چشمی بگذارند تا بی جهت در همه ساعات روشن نماند. انصافا تشریف هم آوردند و اتودی هم زدند. اما عملی نشد. احتمالا به دلیل کمبود بودجه. البته از تعداد لامپ ها کم کردیم تا مصرف پایین آید. باز هم امسال پی گیری می کنم ببینیم چی می شه.  اگر ایده ای دارید بفرمایید.


 


۳) مصرف اصلی برق ما به گمانم از سماور برقی باشد. در تمام مدت سماورهایی بزرگ روشن هستند. سماورهایی بسی بزرگتر از نیاز پژوهشکده. البته سماور کوچک تر هم هست اما کادر اجرایی نگران آن هستند که محققان بعد از ساعت اداری که سماور را روشن نگاه می دارند آب سماور کوچک تمام شود و المان بسوزد!


به عنوان چند فیزیکدان- ولو تئوریست(!)- شرم آور خواهد بود اگر نتوانیم چنین نکته ساده ای را مدیریت کنیم. درسته که داستان ها ساخته اند که نیوتن ساعتش را به جای تخم مرغ در آب جوش انداخت و به تخم مرغ خیره شد. اما ما  که می دانیم اینها داستان هایی هستند که غیرفیزیکدان ها ساخته اند!  همتایان ما در پژوهشکده ها و دانشکده های دیگر در اروپا وآمریکای شمالی، در این حد آبدارخانه مشترکشان را مدیریت می کنند. ما چرا نتوانیم مدیریت کنیم؟!


میراث ساعت-پزی نیوتن وقتی به اونها نرسیده چرا به ما برسه؟! 🤓🤨

 


در تابستان ابتدا سماور بزرگی را روشن می گذاریم که فضا را داغ می کند. بعد برای خنک کردن آن سیستم سرمایش روشن می کنیم و برق مصرف می نماییم. بعد هم چایی پشت چایی میل می کنیم و دمای بدنمان بالا می رود. سپس برای خنک تر شدن در اتاقمان درجه سرمایش را افزایش می دهیم تا خنک شویم!  همه اینها یعنی اتلاف انرژی. یعنی گسیل گازهای گلخانه ای و......


از سوی دیگر مصرف زیاد چایی (که من خودم هم از همه در آن بیشتر افراط می کنم) برای سلامت خوب نیست.  بعد از اتمام ماه رمضان که آبدارخانه دوباره دایر خواهد شد و هوا هم رو به گرمی خواهد رفت باید برای آن فکری بکنیم. هر فکری که بنماییم همکاری و همیاری اعضای پژوهشکده را می طلبد.


 


در چند سال اخیر با مشاهده این واقعیت که در خارج در فصل گرما- نوشیدنی داغ به اندازه ما زیاد نمی خورند این سخن در میان مردم رایج شده که این بخشی از فرهنگ اصیل ایرانی است. قطعا چنین نیست. اصلا مصرف چای (منظورم چای هست نه هر دمنوش) در ایران آن قدر قدمت ندارد! قدیم هم در تابستان ظهر چایی نمی خوردند. در منطقه ما (آذربایجان که تازه زیاد هم در تابستان داغ نمی شده) به طور سنتی  برای جلوگیری از گرمازدگی بوز-شوورن  (یخ+خاکشیر) می خورند. این عادت «خود را به چایی بستن» در گرمای تابستان بدعتی غلط است که می توان آن را از بین برد.


 


۴) در ای-میل قبلی ام نوشتم که در روزهای واپسین سال ۱۴۰۲، پنجره ها را بهسازی کردند. بعد متوجه شدم بهسازی به اتمام نرسیده. فقط شیشه ترک خورده و.... را تعویض نموده اند. رگلاژ و عایق سازی پنجره ها  در روزها آتی انجام خواهد گرفت. حال که بعد از مذاکرات و  نامه نگاری ها ی فراوان بالاخره وضعیت پنجره ها بهسازی می شود سعی کنیم فرهنگ کاربری سرمایش و گرمایش را عوض کنیم تا کمتر نیاز به استفاده از برق برای سرمایش و گرمایش اتاق باشد.


لباس گرم پوشیدن در زمستان که مثال کلاسیک هست. در تابستان می شود پرده ها را کشید.

برخی ادویجات و غذاها متابولیزم را بالا یا پایین می برند. خوبه که رژیم غذایی ای را برگرفت که هم سالم تر هست و هم برای فصل به لحاظ سرمایش و گرمایش  مناسب تر هست. البته من تخصصی در این زمینه ندارم. فقط می دانم چنین کارهایی می توان کرد. روش سنتی هم در طول قرون و اعصار بین طبقه متوسط-به-بالا این بوده نه بالا بردن درجه گرمایش وسرمایش! حتی اگر آن قدر ثروتمند بودند که خانه شان بادگیر برای خنک کردن در تابستان و سوخت کافی برای گرمایش در زمستان داشت باز هم مجبور بودند  به لباس و  تغذیه شان جهت سرمایش و گرمایش دقت ویژه نمایند. به هر حال می دانیم که برای «برخی کارها» حتما باید از حیاط داغ در تابستان و زمهریر در زمستان می گذشتند. متابولیزم می بایست خود را هماهنگ می کرد.


 


با هم تلاش کنیم که مصرف برق و در نتیجه گسیل گازهای گلخانه ای را در خانه و در پژوهشکده کاهش دهیم.


 


با احترام


یاسمن فرزان

----------

ای-میل  سرگشاده بالا  را در اوایل سال جاری به همکاران پژوهشکده فرستاده بودم. همکاران -اعم بر کادر اداری ما و نیز پژوهشگران- استقبال خوبی از آن کردند. متن ای-میل چنان که می بینید متن متعارف اداری یا حتی اطلاع رسانی ندارد و با لحنی طنز آمیز نوشته شده است. طبعا منظورم از  انتخاب این شیوه نگارش جلب توجه بیشتر به موضوع  صرفه جویی در انرژی و ایجاد بحث بین همکاران بود که البته نتیجه داد.  بسیاری از نکاتی که در  متن مورد نقد طنز گونه من بود اکنون در پژوهشکده به همت کادر اجرایی و همراهی و همفکری پژوهشگران مرتفع شده است. سبک من در اداره پژوهشکده  این نیست که  با ژستی پروفسورمآبانه و پیشکسوتانه و پیرفرزانه وارانه،  کاستی ها را منکر شوم بلکه آنها را با بیان های گوناگون و اغلب به طور کتبی  مطرح می کنم و به یاری اعضا آنها را پس از اندکی مرتفع می سازیم. شیرینی مکتوب کردن این نظرات آن هست که چندی بعد به آن باز می گردم و می بینم در ظرف چند ماه چه قدر در رفع مسایلی که در متن قبلی  لاینحل می نمود موفق عمل کرده ایم. دومین مزیت هم این هست که به طور تیمی   در رفع مسئله می کوشیم .بعد از این گونه متن ها عموم افراد پژوهشکده آستینی در جهت بهبود مشکلی که هست بالا می زنند. در واقع بیشتر کار را در جهت بهبود آنها می کنند نه من. طبعا این شیوه مدیریت در کشور ما غریب هست. برخی چنان با ان نا آشنایند که گمان می کنند از این قبیل متن های من می توانند سوتی ای بگیرند و جلوی هیئت رئیسه برایم پاپوش بدوزند. البته سعی شان را هم کرده اند اما من دفاع کردم .  تا آخر دوره مدیریتم هم احتمالا چند بار دیگر هم پاپوش بدوزند که البته من آماده دفاع هستم. یا موفق می شوم یا نمی شوم. به هرحال مدیر بی بو و بی خاصیتی که تنها به ژست مدیریت دلخوش هست  نخواهم بود.اتفاقا چون مطالب من  مکتوب بود توانستم استناد و دفاع کنم. اگر شفاهی بود هزار تا مزخرف هم به آن می بستند.  متن بالا هم گویا سوژه لغز خواندن کادر اجرایی یکی دیگه از پژوهشکده ها شده بود. فرق پژوهشکده ما با آنها این هست که ما کاستی ها را می بینیم و مطرح می کنیم و حل می کنیم. آنها در مرحله «آن کس که نداند و نداند که نداند» گیر می افتند و دلشان فقط به لغز خواندن به متن های من خوش هست. الغرض! کادراجرایی مان از زمان انتشار ای-میل بالا اقدامات چندی برای بهبود آن چه که به آن انتقاد شد انجام دادند. با مطالعه و بررسی قابل توجه. کادر اجرایی متنی هم به کمک هم نگاشتند که به اعضای پژوهشکده فرستاده شد. آن متن هم حاوی مطالب ارزشمند هست که به زودی با شما به میان می گذارم تا در محل کار خود از آن الهام بگیرید..


پی نوشت:

سخنرانی آقای دکتر سعید انصاری فرد در مورد گسیل گازهای گلخانه ای

https://www.aparat.com/v/Z49Vt

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اثرات دوره اصلاحات خاتمی

+0 به یه ن

دوران اصلاحات آقای خاتمی، باسمه ای نبود. اصلاحاتی در آن دوره شد که واقعی بودند و تنها نمایشی نبودند. برخی از آنها  از این قرار بودند:

۱) کاهش فساد در بخش دولت و افزایش شفافیت. یک نمونه آشکارش این بود که باعث شد در آخر دوره خاتمی، اختلاف استانداردهای ماشین های زیر پای مردم با استانداردهای آن موقع در کشورهای اروپا کاهش پیدا کنه. هم قبلش ماشین های مردمی اسقاطی بودند و هم مدتی بعد از خاتمی باز رفته رفته چنین شدند. (تاثیرات ماشین های اسقاطی بر آلودگی هوا و جان و سلامت آدم ها را می دانید و نیازی به بازگویی نیست .)

۲) کاهش تنش با کشورهای دنیا و شاخ و شونه کشیدن برای آنها و تبعات مثبت  اقتصادی و نیز کنسولی برای ایرانیان. آن زمان خدمات کنسولی که به ایرانیان مقیم خارج داده می شد حتی رشک آمریکایی ها را هم بر می انگیخت. وقتی به کنسولگری ایران سر می زدیم انگار مهمان ویژه یک ضیافت هستیم. چنان حرمتی-به عنوان یک شهروند ایرانی-  برایمان قایل می شدند که نگو! حال آن که بعد و قبل از آن دوره، ایرانیان مقیم خارج ترسان و لرزان به کنسولگری ها مراجعه می کردند و می کنند. ویزا گرفتن برای ایرانی ها در آن دوره خیلی آسان تر از بقیه دوران های پس از انقلاب بود. انگشت نگاری هم نمی شدیم!

۳) درمورد کتابخوانی آقای مرادی مراغه ای قبلا نوشته و من تکرار نمی کنم.

۴) می شد از ٰرییس جمهور و بقیه ارکان دولت صراحتا انتقاد کرد. قبل از آن یک عده گروه فشار شعار می دادند که «مخالف هاشمی مخالف رهبر هست. مخالف رهبری دشمن پیغمبر است». دشمنی با پیغمبر هم که مطابق شریعت، تکلیفش روشن هست. توجه کنید یک انتقاد ساده از مثلا سدسازی دوره هاشمی می توانست چه تبعاتی داشته باشد!  بعد از آن دوره خفقان یکهو کسی را با رای سر کار آوردیم که اجازه می داد به او هر انتقادی بکنیم. اجازه می داد دانشجویان سرش داد بزنند! اجازه می داد که همسران زندانیان سیاسی سر او داد بزنند. به معجزه شبیه بود!

۵) بالا بردن حقوق استادان و تکریم استادان. استادانی که در دهه شصت به اتهامات عجیب غریب نظیر «طاغوتی» بودن و با دلایل واهی «پاکسازی» شده بودند و حتی پس از بازگشت به دانشگاه، تحقیرها شده بودند به یک باره منزلتی بالا یافتند.  استادان دانشگاه در دهه شصت به دلایلی کنار گذاشته می شدند که علی الاصول می بایست به همان دلیل تشویق می شدند: نظیر سعی در حفظ مدارک و گزارش های علمی دانشگاهی، تاکید بر فاز مطالعه قبل از اقدام عملی و.... همه این اقدامات سنجیده «طاغوتی» حساب می شد و مستحق تنبیه!

۶) انواع و اقسام انجمن های مردم نهاد با دست های نسبتا باز تاسیس شدند و انجمن های مردم نهاد قبلی در فضای اندکی آزادتر از قبل فرصت بالیدن یافتند.

۷) فضا برای زنان و جوانان اندکی باز تر شد و اجازه نفس کشیدن داده شد.

۸) رنگ و موسیقی به جامعه باز گشت. آن چه قبلا زیرزمینی بود روی صحنه آمد!

۹) گزارش ها ی اجتماعی کمتر انگ امنیتی می خورد. در نتیجه اهل فن می توانستند بیشتر و بهتر مشکلات را بشکافند.

۱۰) مسایلی مانند قتل های زنجیره ای تحت پیگرد قرار می گرفت.  انکار نمی شد و زیر فرش قایم نمی شد.

 

این تغییرات واقعا انجام گرفتند! تغییرات بزرگ و با اهمیتی بودند. بیش از آن چه که در دوران خاتمی انجام می شد نه ساختار حکومت ایران ظرفیت داشت و نه جامعه آن روز ایران توانمندی پذیرش داشت. ظرفیت جامعه در آن زمان خیلی  محدود بود. حتی  همین قدر  تحولات هم به دلیل کمبود ظرفیت جامعه به آسیب هایی منجر شد. مثلا همان تکریم استادان در آن برهه منجر به بحران «پیشکسوت سالاری» و «کیش شخصیت» در محیط های دانشگاهی انجامید که من بارها بارها  از آسیب های آن به فغان آمده ام. در پستی جداگانه می نویسم که چرا غده سرطانی «پیشکسوت سالاری» نتیجه طبیعی  پاکسازی ها و ظلم ها به استادان  در دهه شصت و سپس  روی کله نشاندن  همان نسل از استادان در نیمه دوم دهه هفتاد ودهه هشتاد بود.

به هر حال، تحولات مثبت عظیمی در دوره خاتمی اتفاق افتاد که بی انصافی است نادیده بگیریم. بخشی از رشد فکری جامعه مدیون آزادی نسبی آن دوران هست. البته خیلی کوتاه مدت بود. اگر ما خواستیم روحانی رای بیاورد به رویای استمرار  در همان روند بود که البته زمان نشان داد که  رویایی باطل بود. حالا دیگه از این مرحله کلا گذر کرده ایم و اصلاحات از نوع خاتمی هم به کارمان نمی آید. در هر حال، دوره اصلاحات خاتمی  مرحله ای بود که می بایست اتفاق می افتاد تا جامعه اندکی باز تر شود و فرصت نفس کشیدن یابد. شاید اگر استمرار می یافت اکنون نیاز به تحولات پرهزینه نداشتیم. ما برای به وجود اوردن دوران خاتمی هزینه چندانی ندادیم. فقط حدود نیم ساعت در صف ایستادیم و رایی بر صندوق انداختیم. زحمت خاصی نداشت. هزینه ای ندادیم ولی آن همه دستاورد داشتیم. در سال ۹۲ و ۹۶ هم امید داشتیم با یک رای بتوانیم همین کار را بکنیم که نشد. اصلاحات دوره روحانی، باسمه ای بودند.

از آن سو، شاید اگر اصلاحات خاتمی ادامه می یافت معضلات دیگری به وجود می آمد. اگر دقت کرده باشید هر ده مورد بالا، «طبقه متوسطی» است. احتمالا اگر ادامه می یافت شکاف های  فرهنگی -اجتماعی طبقاتی، تبدیل به دره های عمیق می شد که بعدها کار دستمان می داد. الان چنین شکافی بین طبقه متوسط و طبقه کم در امد تر نیست. در واقع دیگر جامعه طبقه طبقه نیست. اکنون اقلیتی با جمعیت کمتر از یک درصد رانت خوار داریم که دیگر نمی توان گفت که جزو جامعه هستند چون که فقط در دنیای خودشان زندگی می کنند و به جز زورگویی کاری به کار ما ندارند. مثلا، یا با هلی کوپتر این ور و آن ور می روند یا خیابان ها را برایشان قرق می کنند و راه بندان برای ما می آفرینند. اصلا ما را نمی بینند! ما هم اونها را نمی بینیم! حتی نمی خواهیم هم که ببینیم! (من که دوست ندارم ببینمشان!) بقیه مردم که جامعه را تشکیل می دهند  با شیبی  ملایم (نه طبقه طبقه)  به هم وصلند. در سال ۸۴ و۸۸  شکاف این دو طبقه مشهود بود ولی الان من نمی بینیم.  دو هفته پیش در بیمارستان دولتی  ساعت ها گذراندم و شکافی ندیدم. فقط یک شیب دیدم. حتی شکاف بین پزشک ارشد و پرستار و بهیار هم نبود و فقط شیب بود! افغانستانی هایی هم که  در محله مان هستند بخشی از همین شیبند. در سال ۸۸، نمی شد شکاف طبقاتی را ندید. از بین رفتن شکاف و تبدیل آن به شیب، تحلیل خود را می طلبد که در حوصله این نوشتار نیست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تشییع جنازه در تبریز

+0 به یه ن

امام جمعه متوفی تبریز، آل هاشم، نسبتا محبوب بود. در دوره او بود که اقدامات مخرب در حریم ارگ ۷۰۰ ساله علیشاه که در دوران اسلاف او به شدت دنبال می شد اندکی کاهش یافت. چه بسا  اگر کس دیگری جز او  در آن مقام بود امروز ارگ علیشاه فروریخته بود. من خودم -درکنار هزاران نفر دیگر-در کانال تلگرامش پیام گذاشته بودم که ساخت و ساز در حریم ارگ علیشاه را متوقف کنند.  همین طور کمتر از اسلاف خود جلوی برنامه های فرهنگی نظیر کنسرت و تئاتر و کارگاه مجسمه سازی را می گرفت و در نتیجه  در دوره او این هنرها در تبریز فرصت نفس کشیدن و رشد داشتند و بالیدند.  معروف هم بود که با مردم با فروتنی برخورد می کرد نه از بالا به پایین وارباب منشانه. از این رو، نسبتا محبوب بود تا جایی که کسی از درگذشت او خوشحال نشد و عده بسیاری متاثر گشتند. مردم   استاندار آذربایجان شرقی را هم به پاکدستی می شناختند. این روزها خیلی از تبریزی ها در فضای مجازی عکس این دو نفر (و فقط این دو نفر را) را در کنار هم به اشتراک گذاشته اند و تسلیت گفته اند.  در مجموع در اذربایجان به مراسم تشییع جنازه خیلی اهمیت می دهند و هر فرد غیر-بدنام که فوت می کند عده بسیاری  در مراسم تشییع حضور می یابند. به خصوص اگر جوان باشد  که استاندار جوان بود. خلبان های کشته شده هم جوان بودند و پتانسیل کشاندن مردم تبریز به تشییع جنازه را داشتند.. در مجموع مردم تبریز  از خلبان و ملوان-جماعت خوششان می آید و از کشته شدنشان غصه می خورند و در مراسم تشییع جنازه شان شرکت میکنند. روح خلبانان  و ملوانان (هلی کوپتر، هواپیمای اوکراینی، کشتی سانچی، هواپیماهای مسافربری سرنگون شده و….) درگذشته شاد. خدا به خانواده شان صبر دهد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استان n اُم!

+0 به یه ن

برخی از ارتشی ها ی قدیمی ادعا می کنند که شاه در مورد بحرین به کشور خیانت کرد و اونها کاملا توان نظامی داشتند که هم بحرین را نگه دارند و هم تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی را. راستش نمی دانم چه قدر این حرف آنها حرف حساب هست وچه قدر لاف در غربت؟. حسی به من می گه که جنبه لاف قضیه بیشتره. جدا شدن بحرین در زمانی به وقوع پیوست که حزب محافظه کار در انگلیس سرکار  آمده بود. من نمی دانم نخست وزیر وقت انگلیس چه جور آدمی بود اما اگر مثل مارگرت تاچر قاطی داشت و  روحیه اش جنگی بود مقاومت ایران را در هم می شکست و کلی هزینه کف دست مان می گذاشت. ایرانی که تازه تازه داشت از فقر و فاقه و وبا و مالاریا و باجگیری شهری و سالک و.... بیرون می آمد نمی بایست چنین هزینه ای بدهد.

خیلی روی لاف زنی های نظامیان نمی شه حساب باز کرد. ما در تاریخ ۵۰۰ سال اخیر مان از این لاف های نظامیانمان ضربه زیاد خورده ایم. همه می دانید که در  جنگ چالدران، لاف خالی  و هارت و پورت «مردانه» نظامیان   چه دسته گلی به آب داد. دیگری هم  مورد جنگ ترکمانچای است. مردم به اشتباه خیال می کنند پیمان ترکمانچای بود که خیانت بود حال آن که کسانی که درمورد تاریخ آن دوره مطالعه عمیق دارند (مثل همین آقای مرادی مراغه ای) بر این نظرند که  پیمان ترکمانچای با توجه به شرایط شکست سخت جنگی، یک پیروزی دیپلماتیک بود. قسمت خیانت درواقع قبل از شروع جنگ  صورت گرفته بود که نظامیان در مورد توان نظامی ایران و توان نظامی روسیه اطلاعات غلط به تصمیم سازان  (در راس آنها فتحعلیشاه) داده بودند. خیانت آنجا بود  بر اساس شور و شعار- و نه شعور- تصمیم به اعلان جنگ از سوی ایران گرفته شده بود.

راستش فکر می کنم خود محمد رضا شاه در  زمان خود  از هرکسی بهتر  توانمندی واقعی ارتش را می دانست و چنین تشخیص داده بود که از عهده کار برنخواهند آمد.  گمان می کنم تشخیص او درست بود. چرا؟! به خاطر حکایت های موثق از ضعیف کشی های همین ارتش در گوشه و کنار ایران، مثل آزار دادن زنان زائوی  قشقایی در سیاه چادرهایشان آن هم وقتی که مردانشان دور بودند. ارتش قوی ای که بتواند جلوی انگلیس بایستد و بدون هزینه گزاف انسانی پیروز شود به چند زن زائو شاخ و شانه نمی کشد! البته این ها حدس و گمان احساسی است. من چندان اطلاعات نظامی ندارم ولی محمد رضا شاه چنین آگاهی هایی تا حد خوبی داشت.

اما از یک چیز هنوز بسیار متعجبم. چرا وقتی که شاه خود رفراندوم استقلال را مطرح کرد «برو بچه های جنوب شهر تهران» را نفرستاد به بحرین تا در رفراندوم شرکت کنند و به نفع ایران رای دهند؟ تیپ کاری بود که به محمد رضا شاه می خورد انجام دهد.  به تیپ سیاست هایش می خواند. چرا این کار را انجام نداد؟!

 

حزب پان ایرانیستی هم زیاد در مورد بحرین هارت و پورت کردند. راستش نظرات آنها را ارزشمند نمی دانم و لو این که برخی از آنها مانند داریوش فروهر به خاطر پافشاری بر این نظر زندان افتاده و  از زن بچه شان- در زمانی که بسیار به پدر نیاز داشتند- دور افتاده باشند.. کیست که نداند که اگر بحرین جزو ایران «می شد» (یا «می ماند») به لحاظ استراتژیک خیلی به نفع ایران می شد؟! این را همه می دانند. همان مظفر الدین شاه -که برخی با ناجوانمردی مسخره اش می کنند- کلی به در و دیوار زده بود که بحرین را برای ایران نگه دارد ولی زورش نرسیده بود.  پان ایرانیست ها و امثال آنها دلایل تاریخی می آورند و گمان می کنند همان بس هست. دلایل تاریخی بس نیست. اولا تاریخ  واقعی خیلی پیچیده تر از آن روایت ساده شده پان ایرانیست هاست. نتیجه گیری خیلی به این بستگی دارد که به کدام دوره از تاریخ وزن بیشتری می دهید. برای همین هست که بحث های تاریخی نه تنها مناقشات ارضی را حل نمی کنند بلکه طرفین را جری تر می سازند. چون هر کدام بر بخشی از تاریخ انگشت می گذارند که به نفع خود می بینند. اگر از منظر پان ایرانیست ها دنیا با امپراطوری هخامنشی آغاز شده باشد شیوخ بحرین به درستی می توانستند بر این نکته تاریخی انگشت بگذارند که قرن ها قبل از آن بحرین تمدنی پیشرو  (تمدن دلمون) داشت و با بین النهرین تجارت مروارید می کرد. (این ها را صد البته در ویکی پدیا فارسی چندان پوشش نمی دهند). به علاوه بحث های تاریخی را هم دربست قبول کنیم باز هم در عمل خیلی کارکرد ندارد. گذشته در گذشته! مهم این هست که الان توان نظامی و اقتصادی و فرهنگی و .... چه قدر هست. آیا در اوایل دهه ۷۰ میلادی ایران آن قدر توان داشت که هم بحرین را پس بگیرد و هم جزایر سه گانه را؟! جواب را من نمی دانم. اما به نظرم محمد رضا شاه دسترسی کافی به اطلاعات لازم داشت  ولی بعید می دانم پان ایرانیست های معترض چنین اطلاعاتی داشتند. نه اطلاعات لازم را (در مورد توان نظامی کشور و توان نظامی طرف مقابل و میزان اراده اش برای قبولاندن حرف) داشتند و نه حتی درکی داشتند که  قبل از شعار دادن بایست این گونه اطلاعات را کسب کرد و بر اساس آن شعار داد.  از منظر آنها و همعصرانشان،  هرچه  شعار تند تر بود   و هرچه بر آن راسخ تر پای می فشردند بهتر بود و حقانیت شان را تضمین می کرد ولو این که  اطلاعات و آگاهی و تحلیل درستی پشت آن نبود. من این جور فکر نمی کنم!

قضیه بحرین که گذشته و رفته. نکته ام این هست که شعار تند و عزم راسخ  اما غیر مبتنی بر اطلاعات لازم نه تنها کافی نیست بلکه می تواند کار دست مملکت دهد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آدم قحطی بود؟

+0 به یه ن

در صفحه ویکی پدیای داریوش فروهر نوشته: «فروهر، ۲۶ دی ۱۳۵۷ و هم‌زمان با خروج شاه از ایران، برای ملاقات با سید روح‌الله خمینی راهی پاریس شد و ۱۶ روز بعد همراه او به کشور بازگشت. او بلافاصله پس از انقلاب، در ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ در کابینهٔ دولت موقت به ریاست مهدی بازرگان شرکت کرد و ابتدا وزیر کار[۱۳] و سپس وزیر سیار و نمایندهٔ دولت در امور کردستان شد

 مگه داریوش فروهر چه تخصص و آگاهی خاصی در مورد کردستان داشت که بازرگان او را نماینده دولت در امور کردستان کرد؟ آیا زبان کردی می دانست؟ حتی اگر می دانست باز هم برای این سمت کافی نمی توانست باشد. لابد خیال کردند چون شاهنامه خوان هستند پس کافی است!!

دولت موقت از این کارها زیاد کرد. مثلا حمیدرضا جلایی پور را که آن موقع یک جوانک ۲۱ ساله فارس از جنوب تهران از یک خانواده بسته بود فرماندار نقده  (شهر مرزی) کرد که در آن ترک شیعه و کرد سنی کنار هم زندگی می کردند. جلایی پور وقتی به آن سمت گمارده شد نه ترکی می دانست و نه کردی. حتی بعید می دانم از آن خانواده بسته و مادر کنترل گرش اجازه می یافت که در یک عروسی ترکی -کردی که در آن آیین هایی مثل رقص چوپی برگزار می شود شرکت کند.  اگر شرکت می کرد با جادوی رقص چوپی در ایجاد اتحاد آشنا می شد و نمی شد آن چه نباید می شد. لابد خیال کرده همان ایدئولوژی «فاطمه فاطمه است» که از علی  شریعتی مزینانی  آموخته کافی است که به مرز غرب کشور برود و آنجا مشکلات را حل کند. نتیجه هم چنان که می دانید فاجعه بود.

جبهه ملی یک کم از اسلامگراها و چپگراها بهتر بود برای همین به چشم مان می کشیم. اما خدایی اش اگر بیشتر میدان می یافتند حسابی گند می زدند و امروز نام چندان نیکی نداشتند.

خوشم می آید که نسل جدید به آنهاهم دخیل نمی بندند. البته من کماکان به مصدق ارادت دارم. ولی خداییش احترام مصدق به جای خود ولی دکترین و عملکرد جبهه ملی هم چندان چنگی به دل نمی زند. باید فکر نویی در انداخت. فکری که ریشه در حال و رو به آینده دارد نه در گذشته.

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دیوانگی حلوا حلوا کردن داره؟!

+0 به یه ن

من پادکست های بی-پلاس با اجرای آقای علی بندری را عموما دوست دارم. یک پادکست سه قسمتی هم  نسبتا تازه منتشر کرده در مورد زندگی یک زن آمریکایی به نام دبرا. داستان مربوط به اواخر دهه ۷۰ تا دهه ۹۰ هست. چند روز گذشته موقع انجام کارهای خانه این پادکست را گوش می کردم. شاهین هم گاه سرک می کشید و دست آخر پرسید مگه این زن چه چیز فوق العاده ای داشت که بعد از سی سال داستانش را گوش می کنی؟ جواب دادم برای من این زن و داستانش جذابیت خاصی ندارد. در صفحه حوادث روزنامه ها  داستان هایی از این دست زیادند. چیزی که مرا کنجکاو کرد تا این داستان  کشدار نه-چندان-جذاب را بشنوم حس تحسین شدید توام با شیفتگی در لحن آقای بندری نسبت به آن زن بود! جا به جا با شیفتگی نسبت به آن زن صحبت می کرد.. جا به جا آقای بندری  به نویسنده کتاب درمورد داستان دبرا ایراد می گرفت که چرا دبرا را بد قضاوت کرده، چرا با او همدلی نکرده و چرا حق را به شوهر دبرا داده.

  بگذارید آخر داستان را بگویم  چون ارزش آن را ندارد که شما هم بخواهید بروید گوش دهید. آخر داستان دبرا خانه شان را طوری آتش می زند که هر سه فرزندش هم در آن بسوزند . دو فرزندش کشته می شوند و تنها یکی می ماند. بعد که پلیس او را می گیرد و مسجل می شود آتش سوزی عمدی بوده می خواهد پسر آتش گرفته اش را  مقصرمعرفی کند تا هم  خود را برهاند و هم ضربه روحی بیشتری به شوهرش بزند! داستان واقعی بوده است.

شاید فکر کنید بعد ازشنیدن آخر داستان هر کار آن زن- حتی خوبی های او- به نظرم عیب و ایراد آمده. اما راستش از همان اول پادکست که آخرش را نمی دانستیم وقتی راوی شروع کرد  از خوبی دبرا تعریف کردن، آن چه او حسن ناشی از شکوه استثنایی دبرا می دانست به نظرم ایراد خالص آمد!

در زیر چند مورد را می آورم که چگونه آن چه که از منظر من  نشانه از عیبی عمیق  هست آقای بندری نشانه شکوه می دانست و با آب و تاب تعریف می کرد. چرا انگشت روی این نکات می گذارم!؟ برای این که بسیار دیده ام که افراد چنین عیوبی را حلوا حلوا می کنند.

 

۱- از همان پادکست اول، آقای بندری شروع کرد به حلوا حلوا کردن که دبرا «از اونها» بود که درس نمی خوانند اما همیشه نمره خوب می گیرند! سئوال من این هست که «از کدوم ها؟»

ببینید مطالب درسی که در مدارس و دانشگاه آموزش داده می شود حاصل قرن ها تلاش و  کوشش  دانشمندان و پژوهشگران و ادیبان و شعرایی است که ده مرتبه از دبرا و امثال او باهوش تر بوده اند. چه طور دبرا با هیچ زحمتی می تواند همه دستاوردهای آنها را یکهو قورت دهد؟! تعارف که نداریم آموختن زحمت دارد. نابرده رنج گنج میسر نمی شود. البته برای فرد به اندازه کافی باهوش، آموختن در کنار زحمت لذت هم دارد.

من «از اونها» که ادعا می شود درس نمی خوانند اما از بس باهوشند فوری یاد می گیرند، زیاد دیده ام. افسانه ای بیش نیست! فقط هم در یک سیستم آموزشی معیوب با معلم های بیسواد و سطحی و بی مسئولیت این افراد گل می کنند! معلم درست و حسابی کوییزی می گیرد که به چنین فرد مدعی ای ثابت کند که چیزی نمی داند. در سیستم پیشکسوتان ما از این افراد زیاد پیدا می شد. یارو دو تا اصطلاح به زعم آن پیشکسوت قلمبه سلمبه یاد می گرفت و آن را می پراند. بعدش حلوا حلوا می شد که ببینید چه ستاره ای است!چه باهوش هست! سقف سواد آن پیشکسوت هم از آن بیشتر نبود و همان بس بود. این سیستم بدجوری دانشجوهای درست و حسابی را خرد می کرد که عزم آموختن بیش از دو سه اصطلاح داشتند.

راستش حلوا حلوا کردن این قبیل آدم ها و باهوش خواندن آنها توهین هست به امثال ما که مثل بچه آدم درسمان راخوانده ایم و مسخره بازی در نیاورده ایم و همیشه هم به لحاظ درسی و علمی موفق بوده ایم! دبرا اگر واقعا باهوش بود راهی برای مفهمومی خواندن دروس پزشکی می یافت و خودش را هم برای امتحان بورد آماده می کرد تا رفوزه نشود و به خاطر رفوزه شدن عمری روی اعصاب شوهر بینوایش راه نرود و منت سر بچه های بیچاره ترش  نگذارد! 


۲- در پادکست تاکید می شد که دبرا خیلی مادر فداکاری بود و به خاطر بچه هایش از کار گذشت. «از اون مادرها» که مرتب بچه هایشان را فلان کلاس و بهمان کلاس می برند و..... همینجا که رسید من گفتم خدا به داد بچه هایش برسد. مادری  را که به خاطر این کارها منت سر بچه هایش می گذارد و بین بقیه برای خودش  آوازه به هم می زند خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند! مادران نرمال اگر فکر کنند کاری برای فرزندشان لازم و مفید هست انجام می دهند. دیگه دور نمی افتند به بقیه نشان دهند که چه مادر نمونه  و فداکاری هستند که چنین می کنند. اصلا برایشان معنی ندارد که بخواهند برای خودشان در جمع  امتیاز و شهرت کسب کنند که برای بچه هایشان کاری کرده اند. تقریبا همان طوری که ما به کسی منت نمی گذاریم  و یا پز نمی دهیم که برای خودمان کاری می کنیم! مادران نرمال و غیربیمار هم وقتی کاری برای بچه شان می کنند آن را چنان طبیعی می دانند که دیگه درباره اش تبلیغات نمی کنند! اصلا چنین تبلیغاتی را مسخره می دانند. وقتی می شنویم که مادری برای کارهایی که مادران دیگر هم می کنند این همه حلوا حلوا می شود معمولا نتیجه آن هست که آن مادر برای خودش زیادی دارد تبلیغ می کند و آن هم نشانه آن هست که مهر مادری واقعی ای در دلش نیست و برای شو-آف در برابر بقیه از این کار ها می کند.  این که آخر داستان آن زن با بی رحمی فرزندانش را آتش زد شاهد تایید بی مهری اش بود. اگر در دهه شصت خورشیدی بودیم به من حمله می بردند که« تو چه می دانی مهرمادری نیست. او از شدت مهر بچه هایش را آتش زده.» من هم در جواب می گویم مهرمادری اش توی سرش بخورد که این همه به فرزندانش ضربه زد. مگر در مورد عشق زن و مرد نمی گویند «عشق درد ندارد»؟! پس این  مهر مادری از نوع دبرا چه عشقی است که این همه درد به فرزند بینوا  روا می دارد!؟

 

۳- دبرا هزار و یک ضربه به همسر خود هم زد. مثلا پسرش را علیه پدر تحریک می کرد (که البته هم ضربه به پسر نوجوان معصوم بود و هم به پدر و هم به خواهرانش که شاهد کشمکش همیشگی بودند). یا در غذای شوهرش سم می ریخت. همه اینها را  آقای بندری عیبی کوچک می دانست و به نویسنده کتاب هم ایراد می گرفت که چرابا دبرا همدلی نمی کند. لابد شوهر خود دبرا هم خیلی ایراد ندانسته که اصرار چندانی برای پایان دادن به این مسخره بازی ها نکرده. به هر حال من وکیل و وصی مردانی که دانسته خود را به دامان زنان دیوانه و آسیب زا می اندازند نیستم. وقتی آنها زنان خودشیفته را جذاب می دانند جور محبوبش را هم تحمل می کنند. اما مشکل اینجاست که  برعکس پدر که همسر را خود انتخاب می کند، کودکانی که از این وصلت به وجود می آورند مادر را خود انتخاب نمی کنند ولی قربانی این انتخاب پدر می شوند. زنان خودشیفته خود را برترین مادران می دانند و کلی هم در این باره تبلیغ می نمایند. پدر هم باور می کند و فرزندان خود را جلوی همسر خودشیفته خود بی دفاع رها می کند. گمان می برد جور محبوب بی همتایش فقط بااوست غافل از این که جور اصلی  محبوب او را --نه او-- بلکه فرزندان می کشند. در آن داستان دبرا هم پدر حداکثر چند بار مسموم شد اما کودکان در آتش خشم مادر سوختند.

 

۴- در پادکست آقای بندری با تحسین  متمایل به شیفتگی می گوید که دبرا (که پزشک بود) در اورژانس باهمه دعوا می کرد البته دست آخر معلوم می شد حق با دبرا بوده! این هم باز نشانه بدی دبرا بود. نه فقط دعوا کردنش بلکه همیشه «حق با او بودنش!» مگه می شه کسی اشتباه نکنه؟! کسی که چنین جلوه داده می شه همیشه حق با اوست اغلب مواقع کسی است که چنان کولی بازی در می آورد که بقیه برای این که قال بخوابد مجبور می شوند اشتباه ناکرده را بپذیرند و عذر بخواهند! در اورژانس هم لابد شرایط طوری هست که دلسوزان می خواهند قال بخوابد ولو به قیمت پذیرش اشتباهی که مرتکب نشده اند!  به علاوه حتی اگر واقعا حق با دبرا بوده است باز هم اون قال و قیل راه انداختن با بقیه (که پرستاران و بهیاران زیردست او بوده اند) نسخه فاجعه است. چرا؟! چون وقتی از قیل و قال دکتر بخش می ترسند اشتباهات خود را می پوشانند که می تواند نتایج فاجعه بار داشته باشد -به خصوص در جایی مثل اورژانس!

 

۵- باز در پادکست گفته می شد که دبرا در اورژانس با مریض ها دعوا می کرده که چرا وقتی بیماری شان اورژانسی نیست به اورژانس آمده اند. طبق معمول آقای بندری این را هم چنان توضیح می دهد که انگار دبرا کار خیلی با شکوهی انجام می داده! اگر دبرا یک پزشک معمولی بود راهی پیدا می کرد که این نوع  مریض ها را بدون تنش دست به سر کنند و سراغ پزشکان دیگر بفرستند. اگرهم  به واقع آدم با شکوهی بود می رفت بررسی می کرد که علت این که این همه بیمار غیر اورژانسی مراجعه می نمایند چیست. بعد، مسئله را ریشه ای حل می کرد. اما دبرا نه باشکوه بود و نه حتی یک آدم نرمال.  بدترین کار ممکن را انجام می داد که هم به خودش و هم به بیمارستان آسیب می رساند. دیگه حلوا حلول کردن نداره!

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Our love-hate relation with medical staff

+0 به یه ن

درفضای مجازی زیاد خوانده ام که دکترها شاکی هستند که همان خانم هایی که برای آرایشگاه چنین و چنان خرج می کنند به دکتر و آزمایشگاه که می رسند اعتراض می کنند که قیمت ها بالاست. این نکته را توجه نمی کنند که اعتراض از بهر خودشان  نیست! آرایشگاه رفتن یک کار تفننی است . کسی پول نداشته باشد نمی رود. اما وقتی برای دکتر و آزمایشگاه و…. پول نباشد فاجعه هست. روی اعتراض هم به دکترها نیست. به مسئولان کشوری است که به اندازه کافی به خدمات درمانی سوبسید نمی دهند و به جایش ثروت کشور را خرج «اتینا» می کنند. نمی دانم چرا  برخی دکتر ها این طوری به خودشان می گیرند و   در برابر این شکایت بجا گارد می گیرند؟! اتفاقا همصدا با بیماران و  همراهان انها باید از مسئولان مطالبه گری کنند.


------------------


این هفته سر وکارمان همه با دکتر و بیمارستان و.... بود. واقعا که چه قدر پزشکان و پرستاران و دستیارانشان زحمت بیمار می کشند. چه قدر ناز بیماران را می کشند! چه نازمان را بکشند و چه فحش مان دهند ما مجبوریم که به آنها مراجعه کنیم. پس ناز کشیدن آنها برای بازاریابی نیست  بلکه از روی انسانیت هست.

یادتان هست چند سال قبل از آن که کرونا بیاید  دستگاه های تبلیغاتی خیز برداشته بودند که ذهنیت عمومی را علیه پزشکان تحریک کنند.؟!درد و بلای پزشکان و پرستاران بخوره توی سر آنهایی که می خواهند بین اقشار ملت تفرقه ایجاد کنند تا  همه آنها را  بچاپند. متاسفانه بسیاری از استادان دانشگاه-به خصوص استادان جا افتاده و مسن- در آن دوران گول دستگاه تبلیغاتی را خوردند وبا آنها علیه پزشکان هم آوایی می کردند. خیال می کردند اگر از حرمت پزشک در جامعه کم شود بر حرمت آنها افزوده می گردد. نمی فهمیدند که همان دستگاه تبلیغاتی ابتدا سراغ پزشک میرود و آنها رامی کوبد و در مرحله بعدی سراغ کوبیدن استادان دانشگاه می آیند. کرونا آمد و تبلیغات ضد پزشک را خنثی کرد. تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد!



-----

رابطه فرد با پزشک و جامعه پزشکی رابطه پیچیده ای است.  ملغمه ای است از احساسات  شدید و خشک ترین تصمیمات منطقی. طفل که به دنیا می آید حتی قبل از مادر خود با کادر پزشکی مواجه می شود. کادر درمانی جزو اولین افراد خارج از خانواده و دوستان نزدیک  هستند که کودک با آنها ارتباط برقرار می کند. از همان ابتدا بیمار حس متضاد دارد. از سویی بیماری اش را خوب می کند و از سوی دیگر آن چوب بستنی ملعون را در حلقومش می کند و سوزن می زند.از همان ابتدا این رابطه رابطه ای است عجیب و متفاوت با هر رابطه دیگر. به پزشک چیزهایی می گوید که به نزدیکترین کسانش هم نگفته و هر پرده ای و مرزی بین پزشک و بیمار بر می افتد.  رابطه عجیبی است. بیخود نیست رابطه جامعه با پزشک هم از جنس 

love-hate relation هست . از یک سو جامعه پزشکی را به حد نیمه-خدایی تکریم می کند و از سوی دیگر مراجعه به آنها که یادآور درد و زجر هست و آنها را فحش می دهد. هیچ وقت مردم نسبت به نانوا و ..... که شاید به همان اندازه به آنها احتیاج روزانه دارند این طوری توام با احساسات شدید و غلیظ نخواهد بود. رابطه غریبی است این رابطه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خارج نشین عزیز! پز چیزی را بده که پز دادن داشته باشه!

+0 به یه ن

پزی که آشنایان خارج نشین از به زعم خودشان حشمت و شکوه و تشریفات آمریکا می دهند اغلب لنگه ابروی مرا می بره بالا! البته چیزی به آنها نمی گویم. برای چی خودم را «بده» کنم؟ اگر به این چیزها دل خوشند بذار باشند!

اما از اون زلم زیمبویی که اونها با بوق و کرنا از آمریکا نشان می دهند گنده تر و رنگین ترش در همین تهران هم هست.  این جور زلم زیمبوها از روش های پولشویی مفسدان مالی هستند که درکشور فت و فراوانند! منتهی ما همیشه در تهران جنبه منفی قضیه را می بینیم.و البته حق هم با ماست. واقعا جنبه منفی قضیه پررنگ هست.

مثلا  در تهران هروقت به عیادت آشنایان در بیمارستان های آن چنانی می روم چشمم دنبال این هست که ببینم مدیریت پسماند بیمارستانی در آن چگونه هست و متاسفانه می بینم علی رغم همان زلم زیمبو ظاهری، سرنگ مصرف شده را قاطی زباله های معمولی می کنند. چشمم را آن زلم زیمبو نمی گیره اما حالم را این وضعیت بهداشتی به هم می زنه.

اون وقت آشنایان در خارج،  ورژن ساده تر همان زلم زیمبو را توی چشم ما می کنند وبه زعم خودشان به ما پز می دهند. یکی شان از این گوشه خارج پز می ده، اون یکی هم از آن ور خارج به به چه چه می کنه!

 اون قدر هم هوشمند نیستند که بفهمند دست کم برای این که چشم ماها را در ایران بگیرد به جای آن زلم زیمبو که در محل زندگی ما بهترش هم هست عکس چند تا سطل زباله مخصوص پسماند بیمارستانی بفرستند.

من نمی دانم. احتمالا در بیمارستان های خصوصی آمریکا، هم زلم زیمبو دارند هم روش های اصولی مدیریت پسماند. دمشان از این جهت گرم!

 (خوشبختانه در آمریکا گذر من به بیمارستان نیافتاده بودو از بیمارستان هایش اطلاعی ندارم.)

همان آمریکا  در سطحی دیگر دارد به محیط زیست و بهداشت عمومی ضربه می زند. در ابعاد وسیع هم ضربه می زند. کانادا هم با اون همه ادعایش همین طور. (باز اروپا بهتر هست.)

پیشرفت های امارات متحده عربی (هرچند تحسین مرا به جهت مدیریتی بر می انگیزد) اما آن قدر ها چشمم را نمی گیرد. نه به خاطر دیدگاه چپگرا! اتفاقا خود من همیشه یادآوری می کنم که در دهه هشتاد میلادی که این امارات داشت پیشرفت میکرد و از ما جلو می زند خود-عاقل-پنداران با تحقیر آن را ویترین شیشه ای می خواندند و پیش بینی می کردند که به زودی بشکند. جالب آن که دیوار آهنین در همسایه شمالی آن روزی (شوروی) که شکست ناپذیر می نمود در هم شکست ولی این ویترین شیشه ای هنوز پابرجاست و روز به روز هم رنگین تر می شود.

من از این جهت به امارات خرده نمی گیرم. بلکه از آن جهت که در ابعادی بسیار وسیع آبها را می آلاید و گازگلخانه ای به هوا منتشر می کند خرده می گیرم.

اگر رفتید خارج، پز زلم زیمبو به دوستان و فامیل ندهید. این طوری سطح خود را از منظر آنها پایین می‌ آورید و نَدید-بَدید می نمایید چرا که در همین تهران- با این همه فساد مالی و پولشویی در مراکز خرید و بیمارستان های خصوصی آن چنانی- از این زلم زیمبو ها گنده ترش هم هست! ببینید استانداردهای «ایمنی، بهداشت و سلامت» در آن کشورهای پیشرفته چگونه است؟ اگر بهتر ازایران بود پز آنها را بدهید بلکه اینجا هم یاد گرفتیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دکتر مجتهدی مدرسه البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی شریف

+0 به یه ن

یکی از همکاران کتابی از دکتر مجتهدی به عنوان «به مملکت تان خدمت کنید» معرفی کرده است. من نظرهای زیر را در ادامه آن گذاشته بودم که پاک کردم. اما اینجا باز نشر می دهم. چرا مهم هست؟ برای این که حالا که در آستانه تغییرات بزرگ هستیم برای آینده، باز ازگذشته مان الگویی پرایراد و اشکال بیرون نکشیم. متناظر قرن بیست یکمی دکتر مجتهدی را پروار نکنیم! بیخودی یک الگوی معیوب را تقدیس نکنیم. گنده نکنیم که سپس، پنجاه سال دیگر هم تقلا کنیم که ازشر آن خلاصی یابیم.
و اما نظرهایم:
مجتهدی
هر روز صبح در مدرسه البرز در گوش یک مشت پسر نوجوان می خوانده که آینده ایران در دستان شماست. همین شده که وقتی از دیوارهای تنگ آن مدرسه بیرون می آمدند و کسی را می دیدند که از مدرسه ای دیگر آمده و از آنها هم موفق تر هست از حسد می ترکیدند و آزارها به آن شخص می رساندند. دیدگاه سکسیستی فارغ التحصیلان این مدرسه و آزارهایی که ما ها از دست آنها دیدیم هم از تربیت همین بابا نشات می گیره. هر آزاری که من به عنوان یک زن و یک شهرستانی غیر رشتی (مجتهدی رشتی بود و در تبعیض قایل شدن معروف!) از فارغ التحصیلان البرز دیده ام (که خدا می داند کم نبوده اند) از چشم این شخص دیده ام
چنین نگاه و نگرش سکسیستی و شووینیستی در بین فارغ التحصیلان مدارس سمپاد پسرانه مشاهده نمی شود. سمپادی ها از همان نوجوانی می دانسته اند که آسمان پاره نشده مدرسه آنها بیافته. دست کم می دانستند در همه شهرها مشابه مدرسه آنها هست. در همان شهر خودشان هم معادل دخترانه مدرسه هست که با آنها رقابت دارد. مدرسه البرز به طور تکینه ای در سایه رهنمود های مجتهدی، دانش آموخته های شووینیست و سکسیست پرورانده. نه آن که همه دانش آموخته های البرز چنین باشد ولی بین آنها شووینیست و سکسیست بیش از سایر مدارس هست.
اصلا از عنوان این کتاب هم که معرفی شد («به مملکت تان خدمت کنید» ) شعار گلدرشت می بارد. اگر همین چیزها را در گوش چند پسر تازه بالغ بخوانید خیال می کنند مثلا چه خبره؟!. بعدها می افتند به جان بقیه ای که از خودشان به لحاظ آکادمیک موفق ترند که من تربیت شده ام تا «خدمت» کنم پس تو چه حق داری در موقعیت شغلی بهتر از من قرار گیری؟!
نمی خواهم بگویم ذهنیت همه فارغ التحصیلان البرز چنین هست (مثال نقض سراغ دارم) ولی به طرز مشهود اگر از یک نفر بوی این تفکر را استشمام می کنید به احتمال زیاد از دست پرورده های مستقیم یا غیر مستقیم مجتهدی از مدرسه البرز می باشد.
از دانشگاه صنعتی هم خوب شد بیرون انداختندش. والا اونجا را هم مثل مدرسه البرز اداره می کرد. صبح ها می ایستاد ناخن ها را نگاه می کرد. پروفسور رضا و.... بعدا اومدند آنجا را به صورت یک دانشگاه مدرن درآوردند. خدا رحم کرد مجتهدی اونجا ماندگار نشد که طوطی واری درس جواب دادن بشود هنجار دانشگاه شریف.
مجتهدی نمادی مشهود و گلدرشت بود از «یک دیکتاتور خیرخواه» که بقیه را «آدم می کند» و به خدمت به مملکت می خواند. بسه دیگه! دوره این طرز فکر به سر آمده!
دنبال پارادیم بهتر و به-روزتری باشید.
حتما برمن خرده خواهید گرفت که «بزرگش نخوانند اهل خرد آن که نام بزرگان به بزرگی نبرد». خواهید گفت که مجتهدی برای ساختن ساختمان های صنعتی شریف چنین و چنان زحمت کشید.
انگار من هم بچه مدرسه ای عاصی ای هستم که با ایراد گرفتن از مجتهدی می خواهم نام و ننگی برای خودم دست و پا کنم!
من با این قبیل خدمت ها بیگانه نیستم. مگه ساختمان اصلی اون دانشگاه چند طبقه هست؟! همسر خود من ساختمان نه طبقه آی-پی-ام (چند طبقه هم زیر زمین دارد) را در دوران ج ا (نه دوران وفور نعمت زمان ساخت صنعتی شریف) ساخت. روزی چند بار پله های ساخته نشده را بالا و پایین می رفت (بخوانید کوهنوردی می کرد) و می آمد و نظارت می کرد . کجا مجتهدی چنین زحمتی کشیده؟ اصلا ساختمان هایی که ساخته سرجمع چند طبقه بوده که بخواهد این قدر زحمت بکشد؟! منتهی بعد از ساخت و اتمام آن برعکس مجتهدی، همسرمن به فکر کار پژوهشی بود نه این که خود را سمبل «خدمت به وطن» به دیگران بفروشد و از دیگران به خاطر آن توقع داشته باشد. کسی که بعد از مجتهدی رییس دانشگاه شریف بود به لحاظ آکادمیک از خودش والاتر بود. اگر او واقعا خادم بود باید کلاهش را هوا می انداخت و می گفت «به به! یکی عالم تر از من سکان کشتی را از من گرفت، پس من هم بروم به کار علمی ام بچسبم.» یک آدم علمی این کار را می کند. اما مجتهدی تا آخر عمر غرولند می کرد که چرا نذاشتند رئیس دانشگاه صنعتی شریف بماند؟!
یک مدتی هم در روزنامه های اصلاح طلب به او میدان می دادند که غرولند هایش را بعد از دهه ها منتشر کند چون که بخشی از غرولند ها علیه شاه بود چرا که قدر او را ندانسته، او را از ریاست دانشگاه شریف برداشته بود!
اصرار مجتهدی برای رئیس ماندن از
همان دیدگاه دیکتاتور مآب شرقی نشات می گیرد که هر چه می کشیم از آن می کشیم! او اگر می خواست به جوانان خدمت خالص بیاموزد می بایست با وقار کنارمی کشید و به جای غرولند در عرصه ای که کس بهتری از او نبود فعالیتی نو آغاز می کرد نه آن که شعار گلدرشت خدمت به مملکت دهد اما رفتارش شبهه ایجاد کند که وقتی شخص صالح تری برای یک مقام هست هنوز به آن مقام چشم دارد!
بنیانگذاری هر چه قدر هم سخت باشد به اندازه به راه درست آوردن سیستمی که معیوب بنا نهاد می شود نیست. من در همین جریان دانشگاه صنعتی شریف، به پروفسور رضا و بقیه که آن را از سیطره فکر بسته مجتهدی به سمت یک دانشگاه امروزی هدایت کردند بسی بیشتر احترام قایلم تا بنیانگذار آن.
حلوا حلوا کردن بنیانگذاری و نادیده گرفتن اهمیت به راه درست آوردن از جمله دلایلی است که در این کشور این همه نهاد موازی بی مصرف به وجود آمده که در پای هم می لولند و مانع کارآیی هم می شوند. یکی نهادی معیوب بنا می نهد و به دلیل بنیانگذاری آن حلوا حلوا می شود و دیگری به جای سعی در اصلاح آن (که چشم کسی را نمی گیرد) می رود کلی بودجه صرف می کند و یک نهاد معیوب دیگر به موازات آن می سازد تا او هم حلواحلوا شود.
رفتارهای مدیریتی مجتهدی الگوی بسیاری از مدیران نسل بعد از او بوده که با کله شقی و لجاجت ضربه ها می زنند و با دلزده کردن جوانان فهیم تر از خودشان، سهمی هم در فراری دادن مغزها -در کنار مسایل دیگر و کلیدی تر- دارند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

برداشت من از «حادثه همزادمن است.»

+0 به یه ن

کتاب «حادثه همزاد من است» نوشته حمیده جوانشیردر سیصد صفحه ما را با شرح «حادثه ها» و مشاهدات این خانم و خانواده اش بمباران می کند. در شرایطی که حمیده خانم این کتاب را نوشته (استبداد استالینی به همراه کوهی از مشکلات خانوادگی در فقدان همسر که همگی بر دوش این بانو بوده است) به گونه ای نبوده که او صفحاتی را هم به تحلیل اختصاص دهد. پس، من سعی می کنم تحلیل خود را بنویسم.

بخش اول کتاب که به خاطرات پدر او اختصاص دارد (قرن نوزدهم) دوره ای است که جامعه قفقاز خود را با ابرقدرت فرهنگی جدیدی به نام روسیه رو به رو می بیند. ارمنی ها به دلیل هم-کیش بودن آن را فرصتی برای پیشرفت می بینند اما مسلمانان مقاومت می کنند و عقب می افتند. اما تک و توک  کسانی هم مثل پدر او هستند که چنین مقاومتی نمی ورزند. تقابل آنها با بقیه خانواده و جامعه، خواندنی و قابل تامل هست.

در چنین فضایی قاچاق ها (یا قوچاق ها) قهرمان می شوند. هم اکنون هم در باکو تشکیلاتی هستند که چه بسا در همان فرهنگ قوچاق ریشه داشته باشد. برای ما که ازاین سوی ارس  از باکو دیدن می کنیم این فرهنگ غریب می نماید.

در بخش دوم کتاب شاهد کوشش حمیده خانم و همسرش برای آگاهی-بخشی به مردم خودشان و نیز نهادسازی  هستیم. گویا این زوج خوشفکر و عاشق مردم سرزمین شان راه حفظ جامعه خود را در این دو کوشش یافته بودند. همین الان هم من به جد معتقدم برای این که جامعه ما از تحولات و التهابات ناگزیری که در راه است با هزینه مینیمم بیرون آید و به سمت بهتر شدن پیش رود باید نهادها و تشکیلات مردمی جدی و کارآمد موجود را (از انجمن  های علمی نظیر انجمن فیزیک گرفته تا موسسات خیریه مانند بنیاد کودک و صد البته تشکلات محیط زیستی) را بایدتقویت کرد.

قبلا هم نوشتم: اگر امروز چنین نکنیم موش می آد و نتیجه رشادت هایمان را می خورد:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post/110926

 

در جا به جای کتاب اشاره غیر مستقیم به بدخواهان خانواده می شود. به خصوص در زمین های آبا و اجدادی حمیده خانم جوانشیر بدخواهی  و نظر تنگی علیه این خانواده که خود را وقف مردم و فرهنگشان کرده اند بیداد می کند. از زمان پدربزرگ حمیده خانم این معضل بوده است اما تا زمانی که کمونیست ها سر کار نیامده بودند این ضربات نتوانسته بود ضربه کشنده براین خانواده وارد آورد. اما گویی کمونیسم درشرق ابزاری است که با آن، نظر تنگان و بدخواهان افراد با لیاقت وباجربزه و خیرخواه را از پا در آورند. در دوران  کمونیسم وضع فقرا در خلع ید افراد با لیاقت و کوشا و مبتکر نظیر حمیده خانم از بد هم بدتر شده بود. در انتهای کتاب می خوانیم که قنات های حمیده خانم را مصادره کرده بودند اما بلد نبودند که آنها را اداره کنند ودرنتیجه به علت فقدان آب، روستاییان فقیر تر  و بینواتر شده بودند!  همین بلا در دهه شصت بر سر صنعت نوپای ایران آمد. اندکی بعد از ۵۷، بساط مصادره را چپگرا ها به اسلامگراها اموختند. بعدش  زیر زبان اسلامگراها هم مزه کرد! در اصل، اسلام فقاهتی به مالکیت خصوصی اهمیت ویژه قایل هست اما همین که زیر زبانشان مزه کرد اصول فقهی را هم بیخیال شدند. در چین هم، کمونیسم  با تئوریزه کردن و تقدیس نظر تنگی،  اوضاع بد را بدتر کرد. اما در خود اروپا روند متفاوت بود. یک دوره  احزاب چپگرا می آیند و استانداردهای کاری و سطح خدمات اجتماعی و ... را بالا می برند اما  در عوض، گند می زنند به اقتصاد. در دوره بعدی احزاب راستگرا می آیند و اقتصاد را بهبود می بخشند ولی  به قیمت استثمار و خرد شدن فقرا. بعد این سیکل تکرار شد. در مجموع و دراز مدت این دو کنار هم وضع مردم را بهتر نمودند. نگرش چپگرا در خود غرب فاجعه نیافرید!  چنان که قبلا عرض کردم سازوکار دموکراتیک باعث می شود که از هر ایده ای خیری در دراز مدت به مردم برسد.

به نظرم تفاوت در روحیات شرق و غرب نیست بلکه سیستم استبدادی- هرچند در کوتاه مدت موثرو کارآمد می نماید- در دراز مدت  بهترین ایده ها را تبدیل به هیولا می نماید و به جان مردم می اندازد.

 

می توان در مورد  کتاب «حادثه همزاد من است» باز هم نوشت. نوشت و نوشت و نوشت. اما من دیگر بیشتر نمی نویسم. توصیه می کنم حتما کتاب را تهیه کنید و بخوانید. من از سایت «ایران کتاب» سفارش دادم.  باز هم سفارش خواهم داد که به دوستان هدیه دهم. کتاب سال ۹۵ ترجمه شده است. جای تاسف هست که کتابی چنین ارزشمند شناخته شده نیست. حتی دوست فرهیخته و کتابخوان من که در باکو موزه ملانصرالدین (در واقع خانه همین حمیده خانم ) هم رفته بود نه  کتاب را می شناخت و نه حتی حمیده خانم جوانشیر را!




https://www.iranketab.ir/book/58071-xatirelerim

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل