کدوم طبقه متوسط؟ ول کنید بابا!

+0 به یه ن

نوشته پایینی را دو سال پیش منتشر کرده بودم. ظاهرا اون موقع استادان رفاه داشتند و هوا برشان داشته بوده:


آقای دکتر کاتوزیان، اقتصاددان و جامعه شناس، به طور علمی و روش مند نشان داده که چرا تسری مفاهیمی مانند طبقات اجتماعی به جامعه هایی مانند جامعه ایران بی اساس است.
به لحاظ تئوریک ایشان استدلال های متقنی برای این نقد دارند. اگر علاقه مندید کتاب هایشان را بخوانید و سخنرانی هایشان را در این زمینه بشنوید.
اما در عمل می توان دید که چه قدر نتیجه گیری از این گونه تحلیل ها بر پایه طبقات برای کشور ما هزینه های گزاف داشته.
در دهه شصت و پنجاه که بر اساس همین تحلیل طبقاتی با سرمایه داران و کارخانه داران کشور کارد و پنیر شدند. بعد انقلاب هم افتادند به جان کار خانه داران. با این حرکت کمر تولید را در کشور شکستند.
حال آن که سرمایه داران ایرانی نظیر آقای قندچی و …. اصلا شباهتی به اون طبقه سرمایه دار و بورژوا که در کتاب های ترجمه ترسیم شده بود، نداشتند.
بعدش بخشی از همین مخالفان طبقه بورژوا ی، دچار دگردیسی شدند و اصلاح طلب گشتند. بخشی از دگردیسی شان این بود که این دفعه می گفتند طبقه اشراف و متوسط بهترند تا بقیه.
به قول مرحوم جرج اورول "چهارپا، خوب! دو پا بهتر!"
این دفعه از این ور بوم افتادند و بین به قول خودشان طبقه متوسط و طبقه فرودست اختلاف انداختند. ضرر این بازی شان هم کمتر از ضرر بازی قبلی نیست. متاسفانه برخی دانشگاهیان هم در این بازی سیاهی لشکرشان می شوند!
اگر در جامعه ایران الان وضع مالی تان خوب هست و در رفاهید، نوش جانتان! اما دیگه ادا در نیاورید که ما طبقه متوسط ائله و بئله!
کدوم طبقه متوسط؟!!!!
یک مقدار قیمت نفت می ره بالا ، حقوق استادان را بالا می برند. فردا تورم می ره بالاتر پوز همه مان می خوره! خیلی هوا برمان وَرِمان نداره که از طبقه متوسط هستیم و بنابراین دارای بینش و فهمی والاتر که برایمان امتیاز خاص می آورد

------------------
این هم مال دو سال پیش است:

این طرفداران و سمپات های اصلاح طلبان همچین "طبقه طبقه" می کنند و دم از تعلق داشتن به طبقه ای فراتر از طبقه فرودست می زنند که آدم فکر می کنه در انگلیس یا روسیه قبل از جنگ جهانی اول یا فرانسه قرن ١٧ زندگی می کنه!
جمع کنید بابا! در ایران طبقه کجا بود؟!
تا قرن ها که این خان می رفت قلمرو اون خان را یا خشونت می گرفت و همه طبقاتش هم در عرض بیست و سی سال به هم می خورد!
در این اواخر هم که همون کار به صورت مرکزی تر به اسم مصادره و… هر بیست سی سال یک بار انجام گرفته.
اصلا این بساط طبقه مبقه مال جوامعی است که ثباتی از مرتبه چند صد سال دارند.
خودشان را برای ما درست کرده اند: طبقه متوسط، طبقه متوسط !
--------
این هم یکی دیگه:

نظریه پردازان اصلاح طلبان خیلی روی این موضوع مانور داده اند که اصلاح طلبی با "طبقه متوسط ایران" پیوند ناگسستنی دارد. استادان دانشگاه هم در نوشته ها و گفته هایشان این نکته را تکرار می کنند.
تکرار این حرف و تاکید روی این سخن شکاف بین طبقه متوسط و کارگری را بیشتر کرده و مانع از این شده که بین این دو طبقه اتحاد و همبستگی سازنده ای شکل بگیرد.
اما آیا واقعا به هنگامی که اصلاح طلبان سر کار بودند خیلی خوش به حال طبقه متوسط شده؟!
چیزی که من مشاهده نموده ام این هست که هر زمان قیمت نفت بالا رفته وضع اقتصادی طبقه متوسط هم بهتر شده. خیلی ربط به اصلاح طلبی و اصولگرایی نداشته. اتفاقا در زمان احمدی نژاد بود که قیمت نفت بالا رفت. نه به خاطر این که تیم احمدی نژاد خیلی اقتصاددان بودند و هنری داشتند. در دنیا، تقی به توقی خورد و قیمت نفت رفت بالا. از خوش شانسی بود و بس!
بین طبقه متوسط اونها که شعور اقتصادی وآینده نگری داشتند از این گشایش مالی استفاده کردند و سرمایه گذاری نمودند (عموما روی ملک). اونهایی که خیلی متوهم شده بودند که باید با طبقه فقرا فرق داشته باشند افتادند توی خط خرید لباس مارکدار و لاکچری بازی و ….. که به رخ همه بکشند که جزو کلاس بالاها هستند. عاقل تر ها به جای آن ملک خریدند و اصلا به روی خودشان نیاوردند که وضع مالی شان خیلی بهتر شده. این طوری پیوند خود را با اقشار کم در آمد تر هم حفظ کردند.
این از مسئله مالی! از نظر فرهنگی چی!؟
انصافا زمان خاتمی انتشار کتاب و …. بیشتر شد و موجب بالا تر رفتن سطح فرهنگ طبقه متوسط و بازنر شدن افق های دید این طبقه گردید.
اما الان زمان تغییر کرده و با اینترنت منابع فرهنگی بیشماری در دسترس هستند. اگر طبقه متوسط دنبال مصرف کالای فرهنگی باشد ترجیح می دهد انگلیسی اش را بهتر کند تا به منابع دسترسی داشته باشد تا این که با هزار زحمت، یکی مثل خاتمی را سرکار بیاورد تا مجوز انتشار کتاب بیشتر دهد.
ستاره اقبال اصلاح طلبان در ایران رو به افول هست. طبقه متوسط برای این که در دراز مدت سهمی در قدرت پیدا کند بهتر هست دست در دست طبقه کارگری —که تقریبا نصف جمعیت را تشکیل می دهند بگذارد —تا این که پیوندی برای جریان شکست خورده اصلاح طلبان برقرار سازد.
پیوند بین طبقه متوسط و طبقه کارگری هر دو را قوی تر خواهد ساخت. البته هم اصلاح طلبان و هم اصولگرایان از پیوند بین طبقات ناخرسندند.
ای کاش استادان دانشگاه به جای این که طوطی وار مطالبی که در روزنامه های اصلاح طلبان در مورد "جایگاه ویژه طبقه متوسط" خوانده اند تکرار نمایند، راهی برای ساختن پیوند محکم تر با طبقه کارگری بیابند. از فرزندان همان طبقه در بین دانشجویانشان کم نیستند. پیوند با آنها مهم تر هست تا پیوند با جریان رو به افول اصلاح طلبی .
دفاع برخی از استادان دانشگاه از جریان اصلاح طلبی در سال ١٤٠٠ مرا یاد دیالوگ برباد رفته می اندازد.
وقتی رت با مشاهده قشون شکست خورده جنوبی ها به اسکارلت گفت
Because of the weakness that I have for the lost causes

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مادرهای این دوره زمانه

+0 به یه ن

عادت خودشیفته وارانه نسل های قبل از ما این بود که جمع می شدند و در مورد سطح پایین بودن نسل های بعدی داد سخن می دادند و نسل های بعدی را تحقیر می کردند که چرا به اندازه آنها والا نیستند.

در بین نسل خودمان کمتر شنیده ام  که بنشینند و نسل بعدی را تقبیح نمایند. گاهی از ظلم هایی که نسل های قبلی در حق مان روا داشته اند درددل می کنیم اما از نسل بعدی بدگویی کمتر می نماییم. البته من شخصا از دست دهه شصتی هایی که توسط نسل های قبلی علیه من تحریک می شدند هم در فغانم.  دانشجوهای دهه شصتی به تحریک پیشکسوتان انواع و اقسام آزارگری در فضای مجازی علیه من نموده اند. می دانم این هم تقصیرش بیشتر از بزرگترها بود. به هر حال دهه هفتادی ها و دهه هشتادی ها اون قدر باشخصیت شده اند که دیگه آلت دست بزرگترهای ما برای آزار ما نمی شوند.  دهه هفتادی ها و هشتادی ها فرزندان همنسلان من هستند. 

یکی از لاف هایی که زنان نسل قبل از ما بسیار می زدند لاف بهترین مادر دنیا بودن بود. یادم هست در دورهمی ها می نشستند و در مورد بهترین مادر دنیا بودن خود داد سخن می دادند و در همان زمان بچه های خردسالشان می زدند و می شکستند و در سالن پذیرایی مردم «پی پی» می کردند و.....
حالا هم در دورهمی ها می نشینند و در مورد این که نسل های بعدی مادری بلد نیستند داد سخن می دهند.
انصافی این روزها وقتی ما مهمان خردسال داریم بعد از رفتن مهمان هیچ خرابی ای نیست! مادران امروزی به جای آن که بنشینند و از خود تعریف کنند چهار چشمی مراقب بچه هایشان هستند.هرچند در ظاهر بچه ها آزادند که به هرچه دوست دارند دست بزنند اما هم میزبان و هم والدین چهار چشمی مراقب بچه اند. نسل قبل به خود زحمت نمی داد که مراقب باشد ووقتی خرابی به بار می آمد سر بچه داد می زد و دعوایش می کرد.
الان به جای این کارها درست و حسابی مراقب بچه ها هستند.


فقط هم مورد بچه داری نیست. وقتی واقعا به کمک احتیاج داری باز همین نسل جوان هستند که درکنارت می ایستند. همان نسلی که بزرگترهای ما تحقیرشان می کنند که نازنازی هستند و غیر از راحت طلبی و خوشگذرانی هیچ نمی دانند و از صدقه سر بزرگواری آن بزرگواران عمری به آسایش زندگی کرده اند!!! اتفاقا در موارد سختی  همین نسل بوده اند که در کنار من ایستاده اند. نسل قبلی به موقع سختی -علی رغم همه ادعاهایشان در مورد مرام داشتن- در بهترین وضعیت جیم می شوند. عرض کردم بهترین در وضعیت. اغلبشان نه تنها کمکی نمی کنند بلکه  برای این که همگان را توجیه کنند چرا همدلی و همراهی نمی کنند یک دعوایی هم راه می اندازند که نشان دهند تقصیر از ماست که آنها مرام و معرفت افسانه ای شان را در هنگام سختی نشان نداده اند.
دست کم نسل بعدی باری به دوش آدم  در هنگامه سختی نمی ذارند. 


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تاسیس بس هست.!کمی هم ترمیم و به روز رسانی کنیم!

+0 به یه ن

همان طوری که می دانید این روزها روز گرامیداشت خیام نیشابوری است و به این مناسبت برنامه های متعددی در گوشه کنار کشور -به ویژه در شهر نیشابور- برگزار می شود. باز همان گونه که می دانید خیام در عرصه های مختلف سرآمد بود و در نتیجه موضوعات این برنامه ها متنوع هست. روز چهارشنبه گذشته دانشگاه نیشابور برنامه ای به افتخار خیام ترتیب داده بود. سخنرانان اصلی برنامه همسرم (محمد مهدی شیخ جباری)  دکتر عباسی از دانشگاه فردوسی مشهد و مهندس مهاجر  از پروژه رصد خانه ملی بودند. هیچ کدام از این سخنرانان خیام شناس نیستند. موضوع سخنرانی شان هم کیهانشناسی و نجوم معاصر بود نه علوم قدیمه.

من سخنران و یا شرکت کننده رسمی برنامه نبودم. چند ماه پیش وقتی همسرم گفت که در اردیبهشت ماه قرار هست برای ارائه سخنرانی به نیشابور رود من هم ابراز تمایل کردم که با او بروم چون می خواستم نیشابور را ببینم. همچنین راه تهران به نیشابور با قلعه ها و کاروانسراها و... متعدد در کنارش برایم جذاب بود و می خواستم از نزدیک تماشا کنم.
روز همایش قصد داشتم که در اقامتگاه بمانم و به تکالیفی که دانشجویانم به من داده اند برسم.(یک زمانی استادانمان به ما تکلیف می دادند و ما می نشستیم انجام می دادیم. الان دانشجوها به من تکلیف می دهند و من انجام می دهم.) اما صبح سر میز صبحانه در مورد رصدخانه ملی صحبتی شد و من کنجکاو شدم که در برنامه شرکت کنم.

آخر برنامه یک میزگرد گذاشتند تا اساتید مدعو دغدغه های خود را به گوش مسئولان علمی کشور برسانند. برگزار کنندگان برنامه به من لطف کردند و از من خواستند که من هم در میزگرد حضور داشته باشم
چیزی که  در میزگرد مطرح کردم به این مضمون بود:
در کشور ما به «تاسیس»  بهای زیادی می دهیم. وقتی می خواهیم از مسئولی یاد کنیم اصرار داریم لیست بلند بالایی از آن چه که او موسس آن بوده ردیف کنیم. این نکته باعث شده که برای تاسیس عده بسیاری از مسئولان، خیرین و مجریان پیشقدم بشوند. اما برای به-روز نمودن و ترمیم و.... بهای چندانی قایل نیستیم. نتیجه آن شده که پروژه ها و موسسات و .... بعد از مدتی اسقاطی می شوند. برای ابقا و مرمت و به روز-رسانی تلاشی نمی شود و آن چه با هزینه بسیار و با بوق و کرنا تاسیس شده بعد از مدتی از دور خارج می شود و مسئولان دنبال تاسیسی دیگر می روند تا نامشان  به نام موسس ماندگار شود!. حال آن که در کشورهای پیشرفته این موسسات دوباره تجهیز و به روز می شوندو به این ترتیب مفید می گردند.

این نکته ای که گفتم یک مسئله فرهنگی هست. با تغییر این مسئول و ان مسئول (یا حتی تغییر بنیادی سیستم ) هم یک شبه نگرش عوض نمی شود. آن قدر باید در این مورد حرف بزنیم و در مقیاس کوچک تر در عمل  اهمیت به روز رسانی را نشان دهیم تا در جامعه جا بیافتد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آرزو برای سال ۱۴۰۲

+0 به یه ن

من- و احتمالا کثیری از همنسلانم- وقتی در کودکی قصه هانسل و گرتل می شنیدیم برایمان قصه جالبی بود اما خیلی غیرقابل باور بود که پدری بچه هایش را بردارد ببرد در جنگل رها کند. با همان عقل بچگی مان می فهمیدیم قصه ای بیش نمی تواند باشد چون که از منظر ما پدر نمی توانست چنین بی رحم باشد. لابد روزگاری در اروپا پدرانی از این دست بوده اند که قصه هایی از این جنس هم ساخته شده اند و به یادگار مانده اند. امیدوارم کودکان ایرانی که در سال ۱۴۰۲ به دنیا می آیند همین حس را روزی نسبت به قصه ضحاک پیدا کنند. این بزرگترین آرزوی من برای سال ۱۴۰۲ هست. امیدوارم در آینده ای نه چندان دور ضحاک چنان غیرواقعی بنماید که پدر زال!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دو صد نوچه چو نیم مقاله نیست!

+0 به یه ن

شاهین چند دوست جوان فیلسوف داره که هفته ای یک بار در فضای مجازی با هم گفت و گو می کنند. امروز از آنها پرسیده بود نظرشان در مورد سید جواد سید طباطبایی چیست. جواب داده بودند سالها مقاله ای در مجلات معتبر داوری شده نداشته!
اگر یادتان باشه چند وقت پیش نوشته ای در این باره داشتم که این هم یک دکان هست که برخی در ایران می گویند فیلسوف لازم نیست مقاله در مجلات داوری شده بی المللی داشته باشد. مثال نقض براش آورده بودم: http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-109411.html
فیلسوف های درست و حسابی در همین کشور خودمان- در همین پژوهشگاه خودمان- مقاله به مجلات بین المللی می فرستند چاپ هم می شود. خوب هم چاپ می شود! به جای راه انداختن کیش شخصیت و ردیف کردن خیل مریدان مجیز گو پشت سرشان، فکرشان رامی دهند به نوشتن مقاله در زمینه فلسفه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

«قوم گرایی، خیر» ولی «تبدیل حاشیه به متن، آری»

+0 به یه ن

ما وقتی می گیم که در اداره کشوری پهناور مثل ایران با اقلیم های متنوع و ریز-فرهنگ های متعدد، باید از مرکز گرایی حذر کرد و سهم مدیریت های محلی را برجسته تر نمود منظورمان یک نوع سهم خواهی قومیتی نیست. اتفاقا این را هر کسی که کار اجرایی جدی -اون هم از نوع اصلاحی یا مبتکرانه- کرده باشد می داند که معمولا در هر شهر و دیاری کسانی که به آن شهر و دیار از بیرون مهاجرت کرده اند از جمله نیروهای خیلی فعال در ایجاد اصلاحات هستند. از خود بومی ها هم گاه بیشتر دل می سوزانند. به چند دلیل« ۱- اول این که چون از بیرون آمده اند موضوع را از منظری دیگر می بینند و برخی ایده ها ی نو با خود می آورند. ۲ـ چون در ان شهر غریبند از بسیاری از مسئولیت ها در قبال خانواده گسترده و یا دوستان و همکلاسی های قدیم در شهر معاف هستند. (در شهرستان ها این قبیل مسئولیت ها بخش عمده ای از وقت افراد بزرگسال را می گیرند. کوچکترین آنها این است که یک فرد بومی در شهرستان باید وقت زیادی صرف شرکت در مراسم سوگواری کند. تقریبا همه وقت آزاد او را پس از کار و رسیدگی به امور خانواده و ورزش و دلخوشی شخصی (منظورم هابی شخصی است) صرف شرکت در مراسم سوگواری آشنایان می شود. برای یک نفر تهرانی یا خارج نشین این همه وقت گذراندن در مراسم سوگواری کمتر قابل فهم هست اما در بیشتر شهرهای ایران -به جز تهران- چنین هست.) در نتیجه مهاجران وقت آزاد بیشتری از بومیان دارند که برای شهر یا ان-جی-او های مختلف وقت بگذارند. در واقع چون دوست و آشنای قدیمی در شهر ندارند در این تجمع ها دوست و آشنای جدید می یابند. همین یکی از انگیزه های آنها ست برای این که در این امور برای منافع جمعی فعال تر باشند.
یک علت دیگه هم شاید باشه. البته این علت بیشتر در بین نوکیشان دیده می شه تا در میان مهاجران به یک شهر یا استان دیگه. اون هم این هست که بخواهند «برادری» خود را ثابت کنند. البته باز هم می گم این بیشتر در مورد نوکیشان صادق هست. اتفاقا جنبه منفی اش را بیشتر می بینیم. باعث می شه که نوکیشان اغلب متعصبانه تر از بقیه همکیشانشان عمل کنند. تعصبی که باعث می شه بقیه را بیازارد. در بین مهاجران این موضوع را ندیده ام. دست کم ندیده ام آن قدر برای اثبات برادری پیورزی کنند که به بقیه آسیب برسانند (برعکس نوکیشان).
خلاصه این را می خواهم بگم که وقتی از فاصله گرفتن از مرکزگرایی حرف می زنیم نمی خواهیم به سمت قومگرایی محلی پیش برویم. اصلا و ابدا! اون از مرکز گرایی هم بدتر هست. اولا با شرایطی که من در کشور سراغ دارم اگر چنین چیزی باب بشه اولین اتفاقی که در آذربایجان (شاید هم در جاهایی مانند کردستان) می افته این هست که آن دسته از آذربایجانی ها (یا کردستانی ها) که سالهاست از دیار خود به تهران یا کرج مهاجرت کرده اند و در این مدت هم از آن دل کنده اند و هیچ قدمی هم برایش برنداشته اند و حتی از مشکلات و دغدغه های روز آن استان خبر ندارند، به طمع گرفتن پست و مقام، «یاشاسین آذربایجان» گویان (یا «بژی کردستان»گویان (اون هم نه کوردستان بلکه کردستان!!)) بدو بدو بر می گردند. چون تاجبخش ها و «مقام بخش» های مقیم تهران آنها را بهتر می شناسند و بیشتر به آنها اعتماد می کنند پست ها را به آنها می دهند. عملکرد منفی و ضعیف این دسته مردم محل را بیشتر عصبانی می کند و متعصبان محلی را متعصب تر می سازد. به این نتیجه غلط می رسند که هرکس از تهران بیاید غیرقابل اعتماد هست (حتی اگر اصل و نسب او به استان خودمان برسد) و درنتیجه باید بیشتر از تهران فاصله گرفت و به آن بی اعتماد بود.
ما این را نمی خواهیم! این را می خواهیم که مکانیزمی باشد که دلسوزان محلی که مسایل روز شهر را خوب می شناسند و توانمندی و دلسوزی لازم برای حل بخشی از مشکلات رادارند شناسایی شوند و اختیارات و امکانات لازم را دریافت کنند. درصد قابل توجهی از دلسوزان محلی اتفاقا مهاجران چندین ساله از شهرهای دیگر خواهد بود که در این شهر سکنی گزیده اند و درصدی از این مهاجران هم شاید از قومی دیگر باشند. هیچ اشکالی ندارد. مهم این هست که مشکلات و دغدغه ها را بشناسد و بتواند بخشی از آنها را حل کند. از مرکز نمی شود همه این مشکلات و راه حل ها را در گوشه و کنار کشور شناخت و دانست.
این روزها برخی از فدرالیسم حرف می زنند و آن را تبلیغ می کنند. برخی هم از آن بیم دارند که اصلا آوردن نام آن باعث جدایی طلبی و تجزیه طلبی شود. این نگرانی که قطعا بی اساس است. اگر وضع اقتصادی کشور بهتر شود و عدالت اجتماعی بهبود شود و سیستم توزیع آب هم عقلانی تر شود، هیچ گوشه ایران هوس جدایی نمی کند. به این دلیل ساده و قابل فهم که نفعش را در اتصال می بیند نه در جدایی. اما نگرانی من از مطرح کردن مفاهیمی نظیر فدرالیزم این هست که مطمئن نیستم کشور تا ده بیست سال آینده هم بودجه لازم برای ایجاد زیرساخت های فدرالیزم را داشته باشد. برآوردی ندارم چه قدر خرج بر می دارد. اما هر وقت که صحبت از انتقال پایتخت از تهران (به دلیل تراکم بیش از حد و کمبود منابع آب وآلودگی هوا و...) به میان می آید کارشناسان برآورد می کنند که هزینه ای سرسام آور لازم دارد. فکر نکنم حتی اگر وضع اقتصادی ایران از فردا رو به بهبود بگذارد تا ۲۵ سال آینده هم بودجه کافی برای ان پیدا کنیم. عقلم می گوید ایجاد زیرساخت های فدرالیزم به لحاظ مالی کم هزینه تر از انتقال پایتخت نخواهد بود. برای همین نگرانی ام این هست که انداختن فدرالیزم سرزبان ها باعث ایجاد توقعی برآورده-نکردنی و غیرعملی شود و در نهایت منجر به سرخوردگی بخش های بزرگ جامعه گردد. بعید می دانم که هیچ کدام از کسانی که برای جلب محبوبیت در بین بخش هایی از ملت خود را طرفدار فدرالیزم معرفی می کنند برآوردی از هزینه تغییر سیستم متمرکز به سیستم فدرالیزم داشته باشند.
من نمی دانم با توجه به مشکلات مالی کشور چه ساختاری باید ریخت که صدای حاشیه ها شنیده شود. به عبارت دیگر «حاشیه ای» نباشد و همه شهروندان ایران در «متن» تصمیم گیری ها و تصمیم سازی هایی باشند که زندگی آنها را تحت تاثیر خواهد گذاشت. این سهیم بودن در تصمیم گیری ها یا مستقیم باید باشد یا از طریق انتخاب نمایندگانی آشنا با دغدغه هایشان. فکرمی کنم با بودجه ای بسیار کمتر از بودجه لازم برای فدرالیزم هم این کار انجام شدنی باشد. با دادن آزادی بیان و آزادی قلم به مردم و رسانه ها. با آزاد گذاشتن فعالان مدنی از همه شهر هاو استان ها و روستاهای کشوراز هر قوم و زبان ودین و مذهب. با کم کردن فساد در شوراهای شهر و روستا و فراهم ساختن زمینه ای که در آن افراد دلسوز محلی صرفنظر از گرایش سیاسی و تا حدودی مستقل از بودجه ای که برای تبلیغات انتخاباتی می توانند خرج کنند به شورا ها راه یابند. به گمانم با این قبیل راهکارهای نسبتا کم هزینه همه حاشیه ها به متن بیایند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تکرار نوشته پارسال من: امید

+0 به یه ن

چه کنیم تا سلامت روح و روان خود را تا ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ حفظ نماییم؟
سه شنبه 12 بهمن 1400
فکر کنم نیازی نباشد که توضیح دهم اوضاع کشور و این همه فساد و تبعیض و تورم و نابسامانی اقتصادی به روح و روان ما فشار می آورد. خوشبختانه هنوز آن قدر بی رگ نشده ایم و آن قدر وا نداده ایم که وقتی می بینیم از یک طرف، کودکان معصوم تا کمر در باکس های زباله خم می شوند و از طرف دیگر انگلزاده ها ثروتشان را و استعدادهای نداشته شان را به رخ مان می کشند بیخیال رد بشویم. امیدوارم هرگز به این مرحله از وادادگی و بی رگی و بیشرفی نرسیم که با وجود دیدن اینها بخواهیم سر خود را مثل کبک در برف کنیم، بیخیال شویم.
این مشاهدات بر روح و روان ما فشار می آورد.چه باید بکنیم تا سالم بمانیم؟
من در این نوشته از آن چه که از کتاب «آری به زندگی در کشاکش ناملایمات» نوشته ویکتور فرانکل و ترجمه ضحی حسینی نصر استفاده می برم. توصیه می کنم این کتاب را بخوانید که برای یافتن جواب سئوال بالا، کمک زیادی به شما می کند. گویا از این کتاب ترجمه های متعددی در بازار هست. من از کیفیت سایر ترجمه ها اطلاعی ندارم اما ترجمه خانم ضحی نصر واقعا ارزشمند هست. به علاوه دیباچه ای که دکتر ناصر مقدسی (از مرکز تحقیقات ام اس، بیمارستان سینا) و خود مترجم افزوده -دست کم برای خواننده ایرانی- به اندازه نظرات خود فرانکل مفید و ارزشمند هست.
و اما جواب من: اولا نباید امید را برای بهبود اساسی و بنیادی شرایط از دست داد. بدون این امید فرسوده می شویم. اما از سوی دیگر نباید برای امید خود زمان بندی تعیین کنیم و بگوییم تا فلان تاریخ حتما اوضاع درست می شه. در زندگی شخصی یا در کارگروهی خود زمان بندی برای انجام دادن کارها لازم هست اما وقتی برای امیدهایی که به واقعیت پیوستن آن تحت کنترل ما نیست زمان بندی تعیین می کنیم فشار عصبی فراوانی به خود وارد می نماییم. وقتی می بینیم اوضاع با آن زمان بندی مورد نظر ما جلو نمی رود به یک باره روحیه خود را می بازیم و چه بسا ضربات روحی شدید- خارج از توان روح و روانمان- بخوریم.
من به بهبود اساسی اوضاع کشور در آینده ای نه چندان دور (قبل از این که من بمیرم یا به پیری مطلق برسم) امیدوارم. امیدواری ام بر این اساس هست که می بینم این فساد و حرص مال و طمع بیمارگونه و دروغ و پدرسوختگی فقط در بین طبقه موسوم به طبقه «برخوردار» هست. منظورم طیقه ای است که در سایه ریخت و پاش های بی حساب و کتاب دو ۲۰ سال اخیر، جزو ثروتمندان شدند.
من در تهران زندگی می کنم. در همین شهر خرید می کنیم. در همین شهر ماشین مان را تعمیر می کنیم. در همین شهر فرش هایمان را می دهیم می شویند. در همین شهر معامله می کنیم. در خیابان های همین شهر زمین می خورم و دستم را می گیرند و...... می بینم که تمام مناسبات بین مردم عادی (به جز اون قشر باریک برخوردار) بر اساس همان اعتماد و اخلاقیات بین غریبه هاست که زنده یاد دهخدا هم در مصاحبه با خارجی ها از آن گفته بود. در مقابل می بینم که این طبقه به اصطلاح برخوردار دارند از حرص و ولع و در مسابقه ای که برای چاپیدن پول ملت با هم می دهند خود را خفه می کنند.
سالم ماندن اکثر قاطع مردم مرا به آینده امیدوار می کند. این که مردم وا نداده اند و از این همه فقر و تبعیض آزرده اند مرا به آینده امیدوار می کند. وقتی می بینم برخی سمن ها در زمینه های گوناگون چه کارهای باارزشی انجام می دهند مرا به آینده امیدوار می کند. وقتی می بینم بخش بزرگی از مردم آماده اند که راه حل های علمی برای مشکلات زندگی شان بیابند ( استقبال وسیع از آموزه های روانشناسی نشانگر این آمادگی است) به آینده امیدوار می شوم. وقتی می بینم مردم ما چه ارزشی به کودکان قابل می شوند به آینده امیدوار می شوم. (شما دو کلمه دمپایی و chanclaرا در گوگل جست و جو کنید تا تفاوت میان روش های تربیتی ایرانیان امروز را با بخش بزرگی از مردم دنیا (آمریکای لاتین) را ببینید. چینی ها بد تر از اونها!) وقتی در گروه های متعدد می بینم که مردم به هم کتاب «انسان خردمند» را توصیه می کنند به آینده امیدوار می شوم. .....
همه اینها را نشانه آن می بینم که مردم ایران لیاقت بهتر از این را دارد و دیر یا زود شرایط مطابق لیاقتش را به دست می آورد. اما نمی دانم چگونه. نمی دانم کی و چه زمانی. همین امید (واقعی نه واهی) اما بدون شرایط و زمان بندی به من کمک می کند تا روحیه خود را حفظ نمایم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اصلاحات تدریجی کی به نتیجه می رسه؟

+0 به یه ن

اصلاحات تدریجی وقتی به نتیجه مطلوب می رسه که سیستم خرابکاری های بزرگ مقیاس نکنه. اگر سیستم در حال خرابکاری مداوم باشه چهار تا «شمع و گل و پروانه» ای که مردم می کشند راه به جایی نمی بره. با یک مثال روشن می کنم.

امر آموزش: 
شما و دوستانتان دلتان خوش هست که یک روش ابتکاری برای آموزش فلان مطلب علمی  به دانش آموزان یا بزرگسالان ابداع کرده اید که خیلی هم موفق هست.  طوری که می توانید در هفته به ۱۰۰ نفر آن را آموزش دهید. با خودتان حساب کتاب می کنید که در ده سال می توانیم ۵۲۰۰۰ را آموزش دهیم. به همین دل خوش هستید که خبردار می شوید چندین مبحث مهم  واساسی علمی را از سیلابس درسی حذف کرده اند. شما به همان کلیپ آموزشی که درست کرده بودید دلخوش بودید که می فهمید چه طور دارند از بالا به آموزش گند می زنند. این در و آن در می زنید. به فلان انجمن علمی نامه می نویسید که کاری بکنند. جواب بالاسر می دهند و توجیه می کنند. اندکی کنکاش می کنید و می فهمید که می ترسند! از چی می ترسند؟! این که یک مبحث صرفا علمی است که ربطی نه به سیاست دارد و نه با بخور بخور آقازاده ها تداخل می یابد. می فهمید دستور آمده که زمان تدریس فلان علم باید در مدارس کم شود تا زمان برای آموزه های بهمان ایدئو لوژی باز شود. هیئت رئیسه  انجمن این علم هم می ترسند که اگر بگویند فلان مباحث به سیلابس درسی افزوده شود بدخواهانشان برایشان پاپوش بدوزند که اینان با آن ایدئولوژی مشکل دارند.
درددل تان را -در کمال حماقت- پیش پیشکسوتانی می برید که دایم با مقامات نشست و برخاست می کنندو مقامات هم مقام «استاد فرزانه» را می ستایندو در مورد جایگاه و شان معنوی و علمی این  «استاد فرزانه» روده درازی می کنند. «استاد فرزانه» نگاه عاقل اندر سفیهی بر شما می اندازد و با پوزخند می گوید چه قدر بچگانه می اندیشی و هنوز پخته نشده ای که «مصلحت» را دریابی. می فهمید آموزش درست و درمون آن علم آخرین چیزی است برای «استاد فرزانه» اهمیت دارد. او فقط دنبال این هست که مریدانش یک گرامیداشت دیگر برایش بگیرندو یک کتاب دیگر در مورد سجایای اخلاقی اش بنگارند. روابط بین ایشان و مقامات هم بر این اساس هست: «استادفرزانه» بر گندکاری های مقامات سرپوش می گذارد و هز جوان خیره سری که این گندکاری های را نشان دهد می کوبد و او را «ناپخته» می نامد  مقامات هم «استاد فرزانه»را حلوا حلوا میکنند و یک بودجه ای هم برای برگزاری بزرگداشت برای او یا چاپ کتاب در مورد سجایای اخلاقی او و نظایر آن از جیب ملت نجیب ایران اختصاص می دهند که «استاد فرزانه» دلخوش باشدو صدایش درنیاید.
این گونه کرامات برخی از  «استادان پیر فرزانه» تا جایی پیش رفته که حتی خشک شدن دریاچه اورمیه را هم  که با چشم عیان هست انکار می نمایند.

تا وقتی که سیستم خراب و فاسد هست و از این «استادان فرزانه» برای پوشاندن گند کاری ها هم در بساط  دارد
اصلاحات تدریجی ما فقط دل خوش کنک برای خودمان هست.  روزی چشم باز می کنیم می بینیم داشتیم سر خود را شیره می مالیدیم. آن وقت دچار افسردگی و فرسودگی می شویم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کمپین شرمساری که جامعه شناسان دوم خردادی علیه مردم مظلوم ایران راه انداختند

+0 به یه ن

در دوران اصلاحات آقای خاتمی، یک عده از استادان دانشگاه از رشته های علوم انسانی بسیار برو بیا پیدا کردند و تقریبا تبدیل به سلبریتی شدند. با توجه به این که تیپ و قیافه نسبتا اصلاح کرده وتر تمیزی  داشتند و اصولگراها هم به آن می توپیدند یک عده فکر کردند که خیلی آدم های فاضلی هستند و حرف هایشان را جدی گرفتند. بن مایه حرف شان این بود که مردم ایران بی لیاقت هستند و لایق سیستم سیاسی فراتر از این که نصیب شان شده، نیستند. ما که در دهه هفتاد کاملا با توسری  از سوی اصحاب قدرت و رسانه و تریبون آشنا بودیم اونها را به بقیه یک کم ترجیح دادیم و توسری هایشان را به گوش جان شنیدیم و باورمان شد که لابد عیب و ایراد از خود ما مردم هست.

بعد تر که من خارج را از نزدیک و به مدت نسبتا طولانی دیدم و فرصتی یافتم که مقایسه ای ورای مقایسه گذرا نمایم دریافتم که ایراد هایی که به ما مردم ایران می گرفتند در بقیه مردم دنیا هم کمابیش هست. مثلا از جمله ایرادهایی که می گیرند که این هست که آب زیاد تلف می کنیم. من مخصوصا میزان مصرف آب در پژوهشکده فیزیک  آی-پی-ام و شعبات مختلف موسسه ماکس پلانک آلمان را در آشپزخانه و روشویی زیر نظر گرفتم. انصافا پژوهشگران فیزیک  ایرانی بیشتر از همتایان آلمانی شان حواسشان هست که شیر آب را به موقع ببندند و آب هدر ندهند. بعدها که با دوستان محیط زیستی بیشتر آشنا شدم فهمیدم علت اتلاف زیاد آب شهری در ایران لوله های فرسوده هست.

یا در مورد رانندگی. در نظر اول  مردم بیشعورند که به خط کشی توجه نمی کنند اما تا خودت پشت رل می نشینی و رانندگی می کنی می بینی چه قدر در ایران خط کشی ها غیر اصولی طراحی شده تا جایی که وقتی خود را مقید به خط کشی می کنی عملا ترافیک را به هم می زنی. در خیابان هایی که خط کشی اصولی هست عموم مردم رعایت می کنند- البته به جز اندکی که چنان وضعیت کشور به آنها فشار آورده که خشم عمومی خود را در رانندگی تخلیه می نمایند.

یا  وقتی شهرداری رشوه می گیرد و مجوز ساخت بدون پارکینگ به مجتمع های تجاری و نظایر آن می دهد جای پارک پیدا نمی شود و مردم مجبور می شوند که دوبل پارک کنند.

صد البته آقایان دکتر علوم انسانی جواب این نقدها را در آستین دارند و می فرمایند که آنها هم که این کارهای غیر اصولی را انجام می دهند از همین مردم معیوب هستند که باید از خود شرمسار باشند. مسئله این هست که  سیستمی ساخته اند  کمتر کسی  در آن جای خود می نشیند. افرادی مسئولیت ها را برعهده گرفته اند که برای آن مسئولیت ها  مناسب نیستند. اگر هم استثنائا  در جای درست بنشیند از بالا دستش را می بندند و با دخالت های نابجا چوب لای چرخ کارش می گذارند.

 چرا این جور شده!؟ برای این که سیستم سیاسی ایراد دارد. فرق ما با آلمان این هست که در آلمان سیستم سیاسی طوری است که افراد را قادر می سازد جای مناسب خود بنشینند و بتوانند کار خود را درست انجام دهند.


بعد از دوره خاتمی  جمعی دیگر از«آقایان دکتر» حکومتی به همراه تندروان مذهبی بر آن استادان علوم انسانی دوم خردادی تاختند و عرصه را بر آنها تنگ تر کردند. اتفاقا همین مظلومیت نسبی باعث شد مردم حرف هایشان را برای مدت بیشتری جدی بگیرند. اگر این حملات از جانب قلدرترها نبود نسل جدید تر علوم انسانی خوانده ها در فضای باز آکادمیک می توانستند  بی اعتباری گزاره های بی سر و ته آنها و کمپین شرمساری شان را نشان دهند. اما در فضای مظلوم نمایی که به برکت تازاندن تندروان ساخته شد   هر نقدی را می کوبیدند و آن را به نوچگی مخالفان خود نسبت می دادند. پشت مظلوم نمایی سیاسی، ضعف های آکادمیک خود را سالیان سال پنهان کردند. کمپین شرمساری شان علیه ملت ایران به مذاق بی بی سی و نظایر آن هم خوش می آمد و به آنها میدان می دادند. می دیدی یک مقاله بی محتوای آنها ماه ها در  صفحه اصلی سایت بی بی سی فارسی است. در این چند ماه، نسل جدید جامعه شناسان و انسان شناسان و مردمشناسان ایرانی ده ها مقاله ارزشمند،  مفید  و وزین در حوزه تخصصی خود می نوشتند اما در رسانه های پرتیراژ اشاره ای به آنها نمی شد.

مردمی هم که فقط رسانه های پرتیراژ را  می خواندند در دل نتیجه می گرفتند که «واقعا ما  مردم ایران بی لیاقت هستیم، نشون به اون نشون که «مهم ترین و معروف ترین» استادان علوم انسانی مان همان حرف های خودشان را برای ۳۰ سال تکرار می کنند وحرف جدیدی برای گفتن ندارند.»

این فاز هم گذشت. ارتباط مردم ایران با دنیا از طریق اینترنت ماهواره و مهاجرت گسترده چنان زیاد شد که دیگه کمپین شرمساری جامعه شناسان دوم خردادی بی اثر شد. گذشت و گذشت تا مردم ایران جنبش مهسا را آفریدند.

جامعه شناسان دوم خردادی باز فعال شدند که مردم را وکسانی را که تحسین مردم ایران را برانگیخته بودند شرمسار نمایند.علی کریمی را بیسواد می خوانند اما در همان متن چند خطی این آقایان دکتر  که علیه  بیسوادی علی کریمی  می نویسند چند غلط املایی-انشایی ناشی از بیسوادی می بینم.کلیت  این جنبش عظیم ملی را  که بی شباهت به یک رنسانس نیست به خاطر دو تا خطای کوچک زیر سئوال می برند. تصویر کلی را نمی بینند و گیر می دهند به یک سری مسایل کوچک و بی اهمیت.

خوشبختانه ما در کشور در میان نسل جدید (متولدان  نیمه دوم دهه چهل به بعد) جامعه شناسان و انسان شناسان خبره ای  هم داریم. وقت آن هست که از سلبریتی ساختن از فسیل های این رشته دست بشوییم و  به صدای این نسل گوش دهیم.

یک جنبه بسیار مهم از جنبش مهسا، خداحافظی با کیش شخصیت «پیر فرزانه» هست. از جمله «پیران فرزانه» که باید بازنشسته شوند همین جامعه شناسان دوم خردادی هستند که خدمت تان توصیف شان کردم. حرف هایشان را گفته اند و شنید ا یم و مدتی هم به خاطر رهنمایی های غلط آنها  از راه و مسیر درست دور شده ایم. دیگه بسه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پیش فرض های نانوشته

+0 به یه ن

پیش فرض نا نوشته و ناگفته جنبش حاضر چند نکته هست: (۱) مردم ایران در سال ۱۴۰۱ خوب و قابل اعتماد هستند. (۲) مردم ایران در سال ۱۴۰۱ با عرضه اند و از پس اداره کشور برمی آیند. (۳) مردم ایران در سال ۱۴۰۱ دوست و دشمن را تشخیص می دهند. (۴) مردم ایران در سال ۱۴۰۱ با مرامند تا حدی که اگر من بیرون بروم و توی دردسر بیافتم پشتم می ایستند.
بدون باور به این پیش فرض ها جنبش عرض یک هفته از درون فلج می شود و می ایستد. اگر ۵۰ روز دوام یافته به علت باور به این پیش فرض ها هست.
سالها انواع و اقسام «کالاهای فرهنگی» تولید کردند که به ما مردم ایران خلاف اینها را بباورانند. مهران مدیری برایمان سریال هیولا و رحمان ۱۴۰۰ را ساخت که به این باور برسیم که هیچ کس قابل اعتماد نیست و اگر هم کسی اشتباها درستکاری می کند و آلوده نمی شود از بلاهت اوست که با روشنگری یکی عاقل تر از خودش از خواب غفلت بیدار خواهد شد.
از اون ور هم انواع و اقسام جامعه شناسان و سایر متخصصان علوم انسانی..... در روزنامه های موسوم به دوم خردادی و سپس وارثان این روزنامه ها قلم زدند که به ما قشر روزنامه خوان و مقاله خوان شیرفهم کنند که لیاقت ما ملت بیشعور داشتن حکومتی است که ما را می چاپد.
جنبش مهسا یک شبه همه این تبلیغات را بی اثر ساخت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل