برخی از سازوکارهای مهار فساد در ادارات

+0 به یه ن

علی الاصول وقتی شخصی در یک اداره یا موسسه دانشگاهی، پست اجرایی می گیرد باید با سازوکارهای شفافیت و مهار فساد آشنا شود. در ایران  راه ومکانیزمی برای این آشنایی نیست.  نه آموزش رسمی ای در این باره هست و نه آموزش غیر رسمی. به طور مثال وقتی استاد جوانی پست اجرایی می گیرد ، دوستان باتجربه ترش که اتفاقا خیرخواه او هستند چنین چیزهایی را به او یاد نمی دهند. به جایش، نتیجه تجربه خود را به گوشش می خوانند: « با رئیس مخالفت نکن چون که برایت گران تمام می شود.» یا «در شورا ها ساکت باش و اظهار نظر نکن که  بزرگترها نگویند بی ادب هستی. این طوری تو را در این پست، تمدید می کنند.» حالا اینها دوستان خیرخواه هستند که این توصیه ها را می کنند. خیلی وقت ها هم دشمنانی در لباس دوست ظاهر می شوند و در گوش مدیران تازه وارد می خوانند  که فلان جا با بهمان کس کله بگیرد. او را تحریک می کنند که سرباز پیاده صفحه شطرنج خودشان در بازی های پیش پا افتاده قدرت پوشالی در سطح دانشگاه یا اداره باشند.

چیزی که غایب هست آموزش راه و کار شفافیت و مکانیزم های مهار فساد هست که هر کسی که مسئولیت اجرایی می گیرد باید کمابیش از آنها با خبر باشد.


من مشکل ملت مان را این چیزها می دانم. اندیشمندانشان -به جای تاکید بر اهمیت این ساز و کارها- به آنها آدرس های غلط می دهند. در نوشته بعدی ام  به یکی دو مورد از این سازوکارها که از همسرم (دکتر محمد مهدی (شاهین) شیخ جباری) آموخته ام و خود سعی کرده ام به سایر کسانی که در پژوهشگاه ما سمت اجرایی دارند بیاموزم اشاره خواهم کرد.


دو مورد از سازوکارهای شفاف سازی و مهار فساد مالی در ادارات:

۱- هر قراردادی که با شرکتی بسته شود و مبلغ آن از مقداری بیشتر باشد باید به مناقصه گذاشته شود. به این ترتیب امکان این که مدیران رده بالای موسسه به اطرافیان خود «نون قرض دهند» کاهش می یابد. سازوکارهایی برای تضمین سلامت مناقصه هم هست که من خیلی در این باره نمی دانم.

فقط می دانم اگر در کشوری مطبوعات آزاد باشد خبرنگاران جدی کنکاش کننده  (  investigativeشبیه همین یاشار سلطانی خودمان) ته و توی مناقصه را درمی آورند و اگر فسادی باشد رو می کنند.

۲- در بستن قرارداد با یک موسسه، یک شرکت ناظر مستقل هم باید باشد.  ناظر باید هم  ازکارفرما و هم از شرکت مجری، مستقل باشد. از سوی موسسه کارفرما، یک کاربر رسمی معرفی می شود. کاربر درمراحل اجرای پروژه به مجری تفهیم می کند که  دقیقا چه سرویسی می خواهند.  دست آخر هم کاربر، طرح را تحویل گرفته امضا می کند که طرح به طرز مطلوب به اتمام رسیده است. بخشی از مبلغ قرارداد، در آخر پرداخت می شود و منوط به تایید کاربر هست. این طوری، مجری  نمی تواند سمبل کند و طرح را ناتمام یا معیوب تحویل دهد. از سوی دیگر، مجریان جدی که می خواهند کار را خوب درآورند، خود باید از ایده  معرفی کاربر استقبال کنند. چون این طوری طرف حسابشان معلوم هست. وقتی طرف حساب مجری معلوم نباشد و هر کسی از راه می رسد یک دستور صادر کند و دست آخر هم کارفرما بهانه بیاورد که طرح خوب نشد، اعصاب  مجری هم خراب می شود. اما اگر طرف حسابش کاربری مشخص باشد که از ابتدا معلوم می نماید چه سرویسی لازم دارند،  تکلیف مجری روشن هست و کمتر اعصابش خرد می شود و دلخوری پیش می آید.


دو مورد بالا، مواردی هستند که علی الاصول هر کسی با سواد دبیرستانی هم باید بداند. اما من مورد اول را حدود ده سال بعد از دکترایم یاد گرفتم. مورد دوم را هم دو سال پیش بعد از تصدی ریاست پژوهشکده به طور غیر رسمی از همسرم آموختم. کلی هم ذوق زده شدم که عجب مکانیزم هوشمندانه ای است. ( بعدش یادم افتاد که در تابلوهای زردرنگ کنار کارگاه های ساختمانی نام مهندس ناظر را می نویسم. و بعدتر یادم افتاد مادر خودم مهندس ناظر چند پروژه ساختمانی بود. گمان می کردم فقط برای پروژه های ساختمانی این سازوکار باید باشد. نمی دانستم که در پروژه های دیگر هم علی الاصول باید باشد.)  شاهین وقتی ذوق مرا دید  گفت:« این را که دیگه همه می دانند! چه طور تو نمی دانستی؟» 

ولی آیا «همه» این مکانیزم ها را می شناسند!؟  من در پژوهشگاه خودمان در موردش با همکاران صحبت کردم و هیچ کدام نمی دانستند! علی الاصول لازم بود بدانند ولی نمی دانستند.

این از عدم آگاهی عمومی  ماست که  نتیجه طرح ها و پروژه ها عمدتا کج و کوله هست و راه هم  برای سواستفاده های مالی چهار-بانده باز هست. گمان می کنیم با تقبیح زبانی یا نصیحت اخلاقی می توانیم جامعه را اصلاح کنیم و از این مکانیزم ها غافلیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ترکیه بیشتر فرهیخته دارد یا ایران؟

+0 به یه ن

نظر دوست فیس بوکی:

«

درود ، فکر میکنم قشرفرهیخته ایران اگر بیشتر از ترکیه نباشد کمتر نیست

شاید مهاجرت ها نتیجه آن باشد بهر جهت قطب کیش شخصیت وقتی با تقدس و استمرار همراه باشد ، موضوعی دیگر است ،

حتمآ به این موضوع صحه میگذارید که اکثریت مردم خاموش ایران تفکر دیگری دارند»


پاسخ من: «

جمعیت قشر فرهیخته احتمالا از جمعیت قشر فرهیخته ترکیه زیادتر هست. همین بخشی از فرهیختگان ایران که مهاجرت نکرده اند هم جمعیت خیلی بالایی دارند و احتمالا به لحاظ جمعیت بیشتر از جمعیت فرهیخته ترکیه -اعم بر مهاجرت کرده و مهاجرت نکرده- هستند.  اما  این دو قشر توجه و انرژی خود را در جهات متفاوتی گذاشته اند. ما بیشتر انرژی خود را در جهت زبان و یافتن ریشه کلمات و ادبیات و نظایر آن گذاشته ایم. دقت و وسواس ما در یافتن ریشه هر کلمه ای که می شنویم گاهی حوصله دوستان ترکیه ای (حتی حوصله همان بخش فرهیخته آنها) را به سر می برد. درست یا غلط- ارزیابی آنها این هست که مسایل مهم تر را ول می کنیم و به این موضوعات می چسبیم. (البته ما هنوز اصرار داریم که کلمات مهم هستند اما آن بحث دیگری است.) نکته اینجاست که بخش فرهیخته تر ترکیه بخش بزرگی از انرژی خود را صرف اندیشیدن و آموختن ساز و کارهای مهار فساد و مدیریت و نظایر آن می کنند. نتیجه هم این شده که در این زمینه از ما جلوترند.

-----

در مورد بسیاری از  ایرانیان فرهیخته مهاجرت کرده به کشورهای دیگر در۵۰ سال تا ۱۵ سال گذشته (البته نه همه) نکته غمناکی هست. در اغلب موارد این مهاجرت باعث نشده که چشمان خود را باز کنند و ساز وکارهای مدیریتی و مهار فساد مالی  را ببینند . سعی نکرده اند با مقایسه سازوکارهای موجود در ایران با کشورهای دیگر، نقاط ضعف و قوت را بیابند بلکه پیله ای دور خود تنیده اند و در دنیای ذهنی که ساخته اند گیر افتاده اند. هرکدام در بخشی از تاریخ ایران گیر افتاده اند. از این جهت اتفاقا اغلب ایرانیان مقیم خارج که بیش از ۱۵ سال پیش از ایران مهاجرت کرده اند از ایرانیان داخل نه تنها جلوتر نیستند بلکه چندین و چند پله عقب ترند. یک موجی هم بعد از ۸۸ مهاجرت کردند. اونها و مهاجران قبل از اونها، عموما چشم بسته خود را نگاه داشته اند. اما نسلی که بعد از آن موج مهاجرت کرده اند چشم باز ترند. 

نسل جدیدتر وقتی با ایرانیان مقیم داخل هم-کلام می شوند بیشتر گوش شنوا دارند تا زبان سرزنشگر و نصیحت گو و یا تمسخر آمیز!

 همین طور، کمتر نسبت به جامعه میزبان گارد گرفته اند و برعکس ایرانیان مهاجر قبلی، نمی خواهند ثابت کنند مردم جامعه میزبان آنها، کودن اما خوش شانس هستند. 

در نتیجه این نسل جدیدتر مهاجران، هم با تحولات واقعی  ایران پیش می روند و هم با فرهنگ کشور میزبان بهتر آشنا می شوند. منظورم نسل جدیدتر مهاجران لزوما جوان تر ها نیستند. همنسلان ما هم که  در ده- پانزده سال اخیر مهاجرت نموده اند کمابیش این طورند.اگر هم جامعه میزبان یا تحولات داخل ایران را خیلی درک نکنند  دست کم گارد نمی گیرند و نمی خواهند اثبات کنند جامعه میزبان یا ایرانیان مقیم ایران –و نیز مهاجران غیر ایرانی-- نمی فهمند و فقط آنها -یعنی فقط ایرانیان مهاجر- حالیشون هست.کوشش بی وقفه اثبات همین فرضیه ها، انرژی  ووقت زیادی از نسل قبلی مهاجران ایرانی می گرفت و زمانی و انرژی ای برای باز کردن چشم ها و ساختن گفتمانی جدید باقی نمی گذاشت. برای همین در گذشته گیر افتادند.

امید دارم این نسل جدید مهاجران به همراه ایرانیان داخل- که اتفاقا به دلیل احساس نیاز با سرعت برق رشد فکر ی می یابند- آینده ای بهتر رقم بزنند.

البته  چشم و گوش بازتر بودن نسل جدید مهاجران ایرانی نسبت به مشابه نسل قبلی مختص قشر فرهیخته مهاجران نیست! اقشار عامی تر آنها را هم  شامل می شود. مثال می زنم. دغدغه  اقشارعامی تر  مهاجردر نسل های قبل این بود که عیبی و ایرادی در ایران و میان ایرانیان مقیم ایران ببینند و بعد به تمسخر «وطنم! پاره تنم!» بخوانند و تحقیر کنند و پز بدهند که خودشان درخارج خیلی وضعشان خوب هست. مثلا از ایران که می رفتند همانند گشت ارشاد ورژن دهه شصت، به آرایش زنان ایرانی مقیم ایران گیر می دادند و ادعا می کردند آنها که مهاجرت کرده اند «فهمیده» شده اند و تعادل را در پوشش و آرایش رعایت می کنند. کسی هم به آنها نمی گفت  کی گفته جناب عالی شده اید معیار «تعادل»؟! گاه جسارت کرده می پرسیدم:  « دست کم در تئوری، معیار گشت ارشاد،  فقه اسلامی هست که مدون هست. معیار شما برای تعادل چیست؟ کجا و چگونه تدوین شده است؟ آیا هوس و تشخیص آنی شما می تواند معیار تعادل باشد و به دیگران تحمیل شود؟ اگر یک میکاپ آرتیست یا استایلیست حرفه ای به لباس پوشیدن کسی ایراد بگیرد (که به ندرت چنین می کنند) آدم روی حرفش تامل می کند. اما چرا هرکه به خارج مهاجرت کرده خود را معیار تعادل پوشش و آرایش -نه فقط برای خودش بلکه کل ایران- می داند؟!» با یک جواب تند ولی تهی از معنی، حساب مرا می رسیدند.  مهاجران نسل جدید، دنبال این که از آن سوی آب ها نقش گشت ارشادرا -البته با شیوه و سلیقه خود- برای زنان داخل بازی کنند نیستند.

 مثال دیگر این بود: نسل های قبلی مهاجران، شیوه های تربیتی آسان گیر داخل ایران را (که محصول آن همین نسلِ شجاع و سربلند وآزاده و راستگو و صادق دهه هشتادی و نودی از آب درآمد) تحقیر می کردند و فریاد واویلا سر می دادند که احترام بزرگتر در ایران از بین رفته و ما ایرانیان مقیم خارج اکنون تنها حافظان واقعی ارزش ها هستیم! 

نسل جدید تر مهاجران دارند زندگی شان را می کنند و موی دماغ ما در داخل نیستند!  دیگه با تمسخر «وطنم! پاره تنم!» ، گوشت تن ما را آب نمی کنند! سرشان توی کار خودشان هست

اتفاقا معلوماتشان در مورد فرهنگ روزمره و سبک زندگی و خبرهای تخفیف کسبه  در ایران به طرز حیرت انگیزی  بالاست. خانم در آمریکا نشسته اما می داند کدام آرایشگاه در تهران و کرج تخفیف کدام قلم خدمات پوست و مو را دارد. (با توجه به تنوع این نوع خدمات و تخصصی بودن آنها واقعا میزان اطلاعات حیرت انگیزی است!) برنامه ریزی می کند که وقتی دو سه هفته برای ملاقات خانواده به ایران می آید در کدام آرایشگاه در کدام کوچه الهیه تهران برای ترمیم ابرو برود  و فرزند خردسالش را به کدام آرایشگاه کودک در عظیمیه کرج ببرد که با کودکان خردسال خوب رفتار می کنند و کارشان را هم بلدند!

کسی که تا این اندازه فکرش پیش برنامه ریزی  برای رتق و فتق امور زندگی است وقتی برای گیر دادن به دیگران ندارد! اتفاقا من همین قشر را هم  بخشی از جنبش های زنده ایران می دانم که همسو با همدیگر، چهره ایران را درآینده ای نه چندان دور، دگرگون خواهند ساخت.



----------


چند روز پیش  نوشتم که جمعیت فرهیختگان در ایران بیش از ترکیه هست اما در حالی که در ایران فرهیختگان بیشتر فکرشان را به مسایلی نظیر ریشه کلمات داده اند، در ترکیه فکرشان را به ساز و کارهای مدیریتی و مهار فساد داده اند. 


نظر نقد آمیز یک دوست  عزیز و قدیمی فیس بوکی  را به اسم مینا که از من جوانتر هست و اگه اشتباه نکنم  

سالهاست که ساکن ترکیه می باشد

در پی  می خوانید:


«قشر فرهیخته رو‌چطور تعریف می کنید و با کدوم داده آماری به این نتیجه رسیدید که ایران قشر فرهیخته بیشتری داره؟ به نظرم بهتره  این ادعارا  بدون داده نکنیم تا بیشتر از این، دامن به توهم جمعی ای که در ایران ریشه دوانده نزنیم ».



پاسخ مینجیق:



 می دونستم این ایراد به سخنم وارد هست و مطرح خواهد شد. جواب دقیقی هم ندارم. اما در مجموع فکر کردم گفتنش بهتر از نگفتن هست. بااجازه نوشته شما را مجزا منتشر کنم. باشد که باعث شود بیشتر در این باره تفکر جمعی شود. هدف من از این سری نوشته ها شروع گفتمان جدید هست. گفتمان دقیق ندارم و به همه جنبه های آن چه که می گویم اشراف ندارم. هدفم این هست که بحث ایجاد کنم که به یک فهم عمومی بالاتر برسیم که به درد زمان می خورد


واما در مورد این که آیا قشر فرهیخته ایران پرجمعیت تر از ترکیه هست یا نه. در این که فرهیختگی را اول باید تعریف کرد و بعد هم آمار گرفت کاملا با شما همنظرم. اما یک موضوع دیگه هم هست که درمورد آن مطمئنم: در ایران جمعیت کسانی که خود را فرهیخته می دانند و انتظار دارند بقیه آنها را به فرهیختگی قبول کنند بیشتر هست. آن قدر این جمعیت در ایران بیشتراز ترکیه  هست که تفاوت چنان آشکار هست که نیازچندانی به آمار ندارد. مثل این می ماند که من ادعا کنم در ایران تعداد راست-دست ها بیش از چپ-دست هاست یا تعداد کسانی که درایران فارسی می دانند بیش از تعداد کسانی هست که ژاپنی می دانند. شما از من برای این ادعاها آمار نخواهید خواست.

منتهی سئوال بجاتر آن هست که بپرسیم که آیا واقعا در ایران همه کسانی که ادعای فرهیختگی دارند ازدرصد عمده کسانی که در ترکیه ادعای فرهیختگی دارند بادانش ترند؟! راستش مشاهدات من می گوید خیر!  مثال عرض می کنم: همسرسابق یکی از همکاران ترکیه ای که خود فرد بسیار فرهیخته ای بود (با هر معیار معقولی که فرهیختگی داشته باشد او فرهیخته بود)  در نظر اول، خیلی به نظر عامی می آمد. همه صحبت هایش حول و حوش این که «ناهار چی بخوریم شام چی بخوریم» و نظایر  آن می گذشت. اما دختر خوش قلبی بود و بسیار مهربان. با هم دوست شده بودیم. 

بی ادعایی او در مورد فرهیختگی چنان بود که من یک بار کنجکاوی خود را نتوانستم کنترل کنم و در جمعی از آقایان پرسیدم: «یعنی یک مردی به این  اندازه فرهیخته  حوصله اش از این خانم سرنمی رود؟ حرف مشترکشان تمام نمی شود.»

اما قضاوت من سطحی بود. آن خانم آن قدرها هم که من فکر می کردم کم دانش و کم معلومات نبود بلکه  کم ادعا بود. 


من ورشو رفته بودم و عکسی از باقی مانده دیوار گتوی معروف آن گرفته بودم. باقی مانده که چه عرض کنم! روی زمین در جایی که زمانی ، دیوار ایستاده بود چند میخ زده بودند و پلاکی چسبانده بودند.  با آن خانم عکس ها را می دیدیم. با دیدن آن عکس حدس زد که چیست! بعید می دانم درصد قابل توجهی از ایرانیانی که ادعای کتابخوانی و فرهیختگی هم دارند بتوانند چنین حدسی زنند. در مقابل دیده ام که برخی از همین ایرانیان که ادعای فرهیختگی دارند به چنگیز خان لعنت می فرستند که چرا تخت جمشید را آتش زد!

 وقتی هم می گویید که تخت جمشید را چنگیز خان آتش نزد بلکه ۱۶۰۰ سال پیش از او، اسکندر مقدونی آتش زد، جواب می دهند مگر یک اروپایی از این کارها می کند؟! حتما مغولان وحشی این کار را کرده اند!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اهمیت به کاربردن سازوکارها و فناوری در کاهش بی نظمی و حق کشی و فساد مالی

+0 به یه ن

در دهه هفتاد و هشتاد، (پیش از توسعه مترو و اسنپ و تپسی) تاکسی های خطی، بار بزرگی از ترافیک کلانشهرها را بر دوش می کشیدند. صحبت ها و بحث های درون تاکسی از عناصر مهم فرهنگ سازی  و ساختن جریان های اجتماعی  بود.

در مقالات تحلیل اجتماعی هم طبعا درمورد تاکسی های شهری  زیاد نوشته می شد. اگر یادتان باشد در دوره خاتمی، جریانی در روزنامه ها و نشریات دیگر راه افتاد که می گفت که اشکال کار اصلی  در مردم ایران هست که ما این طور عقب افتاده ایم. مصداق و روایت اقناعی ده ها مقاله برای اثبات مقصر بودن مردم  ایران که درنشریات گوناگون آن زمان منتشر می شد این روایت بود: «سوار تاکسی شدم. راننده از اختلاس های اعلام شده در رادیو نالید و به مسئولان لعنت فرستاد. اما من هوشمندانه و حکیمانه تنها گوش دادم چرا که من یک اندیشمند نویسنده هستم. هنگام پیاده شدن، راننده کرایه را با من دولا پهنا حساب کرد. نگاه  حکیمانه ای به او انداختم و گفتم چند دقیقه ای از این که داشتی اختلاسگران را نفرین می کردی نگذشته است. می دانی آن اختلاسگر خود تو هستی که در موقعیت فراخ تری نشسته ای. اشک در چشمان راننده تاکسی  جمع شد و.....» خلاصه آخرش هم با فیلم هندی تمام می شد! می گم راننده تاکسی های آن موقع خیلی «اعصاب» داشتند ها! امروز یک اندیشمندنویسنده، به راننده تاکسی ای چنین بگوید کمتر از فحش آبدار نصیبش نخواهد شد! او هم فحش ندهد بقیه مسافران فحشش می دهند!🤬

در اوایل دهه هشتاد، توریست خارجی نسبتا زیاد به ایران می آمد. یکی از علاقه مندی های من در آن سالها خواندن سفرنامه های توریست های سفر کرده به ایران در وبلاگ هایشان بود. آنها هم به دو لا پهنا حساب کردن راننده تاکسی ها اشاره می کردند اما این همه سفسطه درباره اش نمی نمودند. تنها تحلیلی که می کردند این جمله ساده اما مفید بود: «در ایران نیز مانند سایر کشورهای دیگر که «تاکسی متر» در تاکسی ها نصب نشده، بالا حساب کردن کرایه اتفاق می افتد. ....» دقت کنید که این مشاهده را به ویژگی های فرهنگی عجیب غریب ایرانیان نسبت نمی دادند بلکه به یک ضعف تکنیکی ساده یعنی عدم نصب تاکسی متر مرتبط می دانستند. در شهرهای بارسلون و مادرید و والنسیا که من به آنها سفر کرده ام از اجحاف راننده تاکسی در حساب کردن کرایه خبری نیست. دراین شهرها تاکسی ها تاکسی متر دارند. واقعا چه قدر فرهنگ اسپانیا با ایران فرق دارد؟! اونجا با یک سری تمهیدات نظیر نصب تاکسی متر جلوی این تخلف را گرفته اند. اگر اونجا بشه درایران هم می شه.

مثال دیگر، صف های طولانی بانک و دعواهای چرکین بین مراجعان بانک در دهه هفتاد هست. راجع این هم باز «اندیشمندان نویسنده» در جراید قلمفرسایی می کردند و آن را به جوهره معیوب ایرانی نسبت می دادند که به حقوق دیگران احترام نمی گذارد و بعد هم نتیجه می گرفتند که همین حکمرانی هم از سر ایرانیان زیاد هست و تا همه مردم درست نشوند و انسان کامل نگردند از بهبود حکمرانی خبری نخواهد بود.

بیش از ۱۰ سال هست که ما در بانک ها اون صف های طولانی و آن دعواهای چرکین را نداریم. در کمال تمدن و ادب می رویم بانک، کارمان را انجام می دهیم و برمی گردیم. چرا؟ آیا در همین چند دهه، جوهره چند هزار ساله ایرانی عوض شد و به ناگاه ما به همدیگر احترام گذاشتیم؟ نه بابا! دو تا اتفاق افتاد. اول این که «نوبت گیر الکترونیکی» در بانک نصب شد و ابهام ها در مورد این که «نوبت کیست» را حل کرد. دوم هم این که ارائه خدمات اینترنتی برای پرداخت قبوض و .... ازدحام در باجه های بانک را کاهش داد. به همین سادگی!


------------


When reward system changes, both the collective  and individual behavior   of people of a society change. They change really rapidly.  A good governance will  impose a reasonable reward system. After a short 

while, the  behavior of people changes.


------------


مثال های نوشته قبلی را آوردم تا نشان دهم که چه طور مکانیزم های روشن می تواند جلوی بلبشویی و تضییع حق دیگران را بگیرد. آن دو مثال های دم دستی بودند که شهروندان عادی روزانه با آنها مواجهند. در مسایل یک مقدار پیچیده تر اداری و دانشگاهی و..... هم مکانیزم هایی برای مهار فساد وجود دارد. اما مردم ایران، کمتر به اهمیت این مکانیزم ها و نیز سازوکار آنها آگاهند. آگاهی مردم ایران نسبت به اهمیت سازوکارهای مهار کننده فساد بسیار پایین هست. اگر ایرادی به مردم ایران بشود گرفت همین هست. همین عدم آگاهی هست که باعث شده به نسبت ملت های مشابه، سر مردم ایران کلاه های گشادتری برود و در زندگی جمعی و سیاسی سرخورده تر از سایر ملت هایی شوند که با آنها اشتراکات فراوان دارند. به طور مشخص، آگاهی مردم ایران را درمورد سازوکارهای مهار کننده فساد بسیار کمتر از مردم ترکیه، ایتالیا و اسپانیا یافته ام.

ببینید! مردم ایران و ترکیه خیلی خیلی به هم نزدیک هستند. «کیش شخصیت» جزو بیماری های هر دو ملت هست. در ایران  یکی از موانع اصلی حسابرسی و شفافیت  همین کیش شخصیت هست چرا که حسابرسان خجالت می کشند که  قطب کیش شخصیت را  حسابرسی نمایند. علاوه بر خود قطب، نوچه ها هم با چسباندن خود به قطب کیش شخصیت ، از حسابرسی در امان می مانند و به این ترتیب فساد رشد می کند.

در ترکیه کیش شخصیت به این اندازه مانع حسابرسی نمی شود. چرا؟! چون مردم – دست کم طیفی از مردم در سطح اساتید دانشگاه بغازایچی - به نیکی به اهمیت حسابرسی آگاهند. (در ایران استادان دانشگاه شریف و تهران  هم در این زمینه آگاهی لازم را ندارند چه برسد به مردم کوچه و بازار!) این آگاهی بخش فرهیخته تر ترکیه تا جایی است  که کسی بدون پا دادن به حسابرسی نمی تواند قطب کیش شخصیت شود. بنابراین، قطب کیش شخصیت برای این که منزلت خود را در نظر پیروان حفظ کند «تعارف» می کند که اول از همه مرا باید حسابرسی کنید. حسابرسی ای که اغلب  در مورد شخص قطب کیش شخصیت، صوری است. اما این ژست او بی اثر نیست. دیگه نوچه هایش در لوای او از حسابرسی جدی در امان نمی مانند. همین یک قدم باعث می شود میزان فساد در ترکیه نسبت به ایران کمتر باشد.

به عمد در بالا از کلمه «تعارف» استفاده کردم چون که می دانستم یک عده خواهند گفت چون ایرانیان در گیر «تعارف» هستند حسابرسی در آن جدی نمی شود. مخصوصا در مورد ترکیه هم از این واژه استفاده کردم تا  نشان دهم اتفاقا تعارف می تواند در جهت معکوس باشد و به کمک حسابرسی بشتابد.

من نقش عدم آگاهی را در اینجا بیش از نقش عنصر فرهنگی «تعارف» می بینم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پاسخی به تورک ستیزان

+0 به یه ن

تا گذشته ای نه چندان دور، عده ای فعالان فرهنگی نسبتا معروف در ایران بودند که ادعا می کردند زبان و ادبیات تورکی چیز زیادی ندارد که بخواهد تدریس شود. مرحوم طباطبایی پا را از این هم فراتر می گذاشت و  می گفت جز منظومه حیدربابا، شعر تورکی در خور توجهی نداریم! بیشتر کسانی که این گونه نظرات از جانب آنها صادر می شد خود تورک بودند و در محافل ایرانشهری به علت حمله به زبان تورکی (و نه قابلیت های تحسین برانگیز که داشتند!) در صدر مجلس می نشستند.  غیر تورک ها خود معمولا از این جملات صادر نمی کردند بلکه حرف های همین تورک ها را -با تاکید بر این که خود  گوینده هم «آذری» است- نقل می نمودند. همان طوری که گفتم نسل اینها داره یواش یواش منقرض می شه اما هنوز تمام نشده اند. نوشته هایشان هم باقی  مانده.

به هر حال اینجا می خواهم نظرشان را نقد کنم. دقت کنید که ابدا قصد ندارم کل موجودیت و شخصیت این افراد را زیر سئوال برم و آنها را ترور شخصیتی کنم. این را هم اشاره می کنم که در زمینه های دیگر برخی از آنها کارهای فرهنگی ارزشمند انجام داده اند که شایسته تقدیر هستند. فقط می خواهم ادعاهای منفی شان را در مورد زبان و فرهنگ تورکان  زیر سئوال برم.

اول از آن ادعای مرحوم طباطبایی شروع کنیم. ظاهرا ایشان حتی شعر «خان ننه» را هم نمی شناختند. اتفاقا با توجه به این که مرحوم شهریار هر دو را، دکلمه کرده بود خان ننه نیز-مانند حیدربابا- بسیار معروف هست و بسیاری از فارس های همنسل من  هم بخشی از آن را از بَرَند. شعر لطیفی است در مورد حس عاشقانه یک کودک  و مادربزرگ پدری اش.

به علاوه در عجبم که کسی مثل طباطبایی که در مورد ورود تجدد به ایران و مکتب تبریز کتاب نوشته چنین ادعایی می کند! چه طور ممکن هست کسی در این باره کتاب بنویسد اما دیوان تورکی معجز شبستری را نشناسد و سزاوار خواندن نداند؟!  این دیوان-در کنار مجله فکاهی ملانصرالدین که آن هم به تورکی است- از تاثیرگذارترین متون ورود تجدد به ایران بوده است! (در ضمن دیوان معجز شبستری در سال های اخیر باز بسیار محبوب شده. یک موج محبوبیت جدید این کتاب با جنبش هویتگرایی تورکی آمد و یک موج هم اخیرا بعد از جنبش مهسا به دلیل نوگرایی اندیشه های این شاعر برجسته در مورد خرافه ستیزی وجایگاه زن).

همزمان با صدور این جمله از جانب طباطبایی کتابخانه ای در مشهد آمار نسخ خطی تاریخی خود را منتشر کرده بود. من حساب کردم و دیدم اگر یک نفر همه عمر بخواهد  متون نسخ تورکی  همان کتابخانه را روخوانی کند (فقط روخوانی) زمان کم می آورد. چه طور یک محقق که نگاهی هم به تاریخ دارد چنین منبع عظیمی را انکار می نماید؟!


یکی دیگر از مسایلی که این طیف روی آن انگشت می گذاشت اشاره به این بود که سلسله های تورک ایران هم برای دیوانسالاری خود، زبان فارسی را برگرفتند. وقتی هویتگرایان تورک، زبان فارسی را زیر سئوال می برند (که متاسفانه برخی بنا به«جواب های، هوی است» این کار را می کنند) شما در جواب به این واقعیت تاریخی  اشاره کنید. اثبات آن خواهد بود که زبان فارسی قابلیت های خوبی داشته که خود  دولتمداران تورک در طی چند صد سال حکمرانی در این منطقه به آن واقف بودند. اما این واقعیت، اثبات ضعف زبان تورکی نیست. چنان که در ترکیه بوروکراسی را به تورکی انجام می دهند و ظاهرا مشکلی هم ندارند. تغییرات در بوروکراسی حاکم عموما هزینه های سنگین دارد. احتمالا حمکرانان تورک ایران هزینه ها و فایده ها را سنجیده اند و دیده اند که تغییر زبان دیوانسالاری موجود از فارسی  به تورکی  به هزینه هایش نمی ارزد. الان هم بحث ما، تغییر زبان دیوانسالاری ایران نیست. بحث تدریس ادبیات تورکی است. بااشاره به آن واقعیت تاریخی نمی شود نتیجه گرفت که این تدریس نباید صورت گیرد!


------


از آن طیف فکری، نظرات و جملات خشن تری هم  علیه فرهنگ تورکی صادر می شود. از جمله این که تورکان یک  عده مردم وحشی در آسیای میانه بودند که هزار سال پیش به فلات ایران  آمدند ومردم محل را به انقیاد در آوردند و کشتند پس زبان شان باید در این فلات از بین برود. این هم از آن ادعاهاست که نه یک غلط بلکه چندین غلط در آن هست. در واقع باید گفت جا به جای این ادعا غلط هست.

 اولا تورکان آسیای میانه  همچین هم مردمان وحشی و دور از تمدنی نبودند. مردمی بودند که برای فلزات گوناگون مثل سرب و آهن و..... کلمه خاص خود داشتند. یک قوم وحشی نمی تواند در متالورژی این قدر پیشرفته باشد. این قوم، همان تورانیان بودند که  شاهنامه ، پهلوانانش را شایسته هم-آوردی با پهلوانان ایران زمین  و دخترانش را در لطافت  و آراستگی، شایسته  دلدادگی شاهزادگان ایران-زمین نشان می دهد. البته  در شاهنامه  تورکان توران، «دیگری» هستند و مانند هر دو تمدن رقیب َ، مورد طعن و سرزنش.  همین گونه حرف ها را یونانیان باستان هم راجع به ایرانیان می زدند! اگر قومی وحشی باشد قوم متمدن آنها را به حساب نمی آورد که بخواهد از او «دیگری» بسازد و هویت خود را در تقابل با آنها  تعریف کند. چنان که یونانیان آن زمان  آلمان ها را آن قدر به حساب نیاوردند و ایرانیان هزار سال پیش هم روس ها یا وایکینگ ها  را آن قدر به حساب نیاوردند (با آنها آشنا بودند. . وایکینگ ها حتی به طبرستان شبیخون زده بودند. اما تمدن ایرانی آنها را اصلا به حساب نیاورده بود!)

دیگر آن که هزار سال پیش تورکان فقط در آسیای میانه نبودند. تمدن خزرها در منطقه قفقاز بود. تمدن آنها -به خصوص معماری آنها- بعدها بر سلجوقیان اثر گذاشت.

 تورکان سلجوقی -به خاطرات یک سری اتفاقات  و تصادفات عجیب و غیر منتظره تاریخی-  توانستند بدون مقاومت و درنتیجه خونریزی چندان وارد فلات ایران شوند. مردم محلی از ورود آنها چندان خاطره بد ندارند. از ورود مغولان خیلی خاطرات بد دارند. اما سلجوقیان بدون خون و خونریزی چندانی آمدند و با مردم محل هم در آمیختند و با هم فرهنگ و تمدن نوینی ساختند. در این مورد پادکستی در بی پلاس علی بندری هست. اگر علاقه مندید ببینید. 


بر فرض  که هزار سال پیش قومی وحشی بودند. وقتی ۷۰۰-۸۰۰ سال این قوم،  در منطقه ای متمدن ساکن می شود و اتفاقا حکمرانی هم می کند مگر می تواند وحشی بماند؟! مگر می تواند تولیدات فرهنگی و ادبی در این هزار سال نداشته باشد؟! چه طور میتوان گفت تولیدات فرهنگی این قوم به بیش از یک منظومه نمی رسد؟!


اصلا گیریم زبان و ادبیات تورکی فقیر هست و چیزی در چنته از گذشته ندارد. آیا نباید این زبان را آ =موزش داد که در آینده شاهد تولیدات فرهنگی و شکوفایی فرهنگی باشیم؟ چرا باید همیشه نگاه به گذشته داشته باشیم؟ اصول این زبان را آموزش می دهیم تا از نسل های آینده ادبیان برجسته سر برآیند.


دست آخر این که گیریم که نمی توان ادیب ترکی در آینده هم داشت. به همان استدلال خودشان در مورد زبان دیوانسالاری فارسی در دربار سلاطین تورک برگردیم. اگر زبان دیوانسالاری فارسی بود زبان قشون تورکی بود. 

جنگ افزار -متاسفانه- در همیشه تاریخ نقطه پیشروی فن آوری بوده است. 

پس زبان تورکی، قابلیت آن را دارد که زبان فن آوری باشد. مگر تنها کاربرد زبان، غزل سرایی و حماسه سرایی است؟! مگر اهمیت زبان فنی کم هست که می خواهید کشور را از این قابلیت زبان تورکی محروم سازید؟!



جواب هایم به اظهارات آن طیف  تورک-ستیز هنوز تمام نشده. فقط خسته شده ام و فکر می کنم خواننده هم خسته می شود. فعلا همین مقدار بس هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نوشته های هشت و نه و ده مارس

+0 به یه ن

هشت مارس (روز جهانی زن) روز مبارزه هست برای برابری و رفع بی عدالتی

هشت مارس

روز تشویق و هدیه گرفتن برای «زن خوب فرمانبر» (بخوانید باز تولید کننده فرهنگ مردسالاری) نیست!

آگاهانه نباید گذاشت تحمیل کنندگان این هنجار روز مبارزه زنان را مصادره کنند و‌ با دو تا تعریف و‌تمجید پوچ و احیانا دو هدیه به مثابه حق السکوت،  قضیه را فیصله دهند.  از قرار معلوم  در برخی کشورها از جمله هند ، جریان شووینیزم چنین حرکتی دارد انجام می دهد . از فوروارد کردن  محصولات فرهنگی این جریان فکری به احترام زنان ایرانی یا غیر ایرانی که برای برابری جنگیده اند و هزینه داده اند بپرهیزید. در ایران، شووینیزم سعی نکرده است که  هشت مارس را مصادره کند . به جای آن، روزهای زن فرمانبر- هم از نوع حکومتی و هم از نوع باستانگرایی-  به موازات ۸ مارس معرفی نموده است که هدف آنها تقسیم زنان به دو گروه  زنان فرمانبر و فروتن و  زنان سرکش بوده است.  گروه اول توسط مردان نواخته می شود و گروه دوم به نوعی دیگر توسط مردان و کمک گروه اول نواخته می شوند. در هر حال ایده آل  شووینزم- ا این است که زن بگوید «همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش, تو بهر ضرب که خواهی بزن و بنوازم». البته خانواده های ایرانی  روز زن حکومتی را که  از دهه هفتاد توسط صدا و سیما و دیگر نهادهای حکوتی تبلیغ شد تبدیل به صرفا  روز مادر کرده اند که  به نظر من حرکتی بسیار پسندیده و درست بوده است و خوب هم جا افتاده. جا دارد روز زن باستانی یعنی سپندارمذگان-یعنی روز زن و زمین را هم  تبدیل به روز  پاسداشت از زنان حافظ محیط زیست و اکوفمینیزم کنیم. به چنین روزی در تقویم امروز ایران احتیاج داریم تا ادای دینی کنیم به همه زنان مشهور یا بی نام و نشان که با دست خالی برای حفظ محیط زیست این سرزمین از جان مایه می گذارند! کسی هم از آنها نام نمی برد! کاری که فعالان محیط زیست —که بیش از نصف آنها زن هستند —برای زمین می کنند کم از مادری ندارد. از قدیم هم سپندارمذگان را روز «زن و زمین» می نامیدند. در دنیای پسا مدرن امروز جا دارد آن  مفهوم را در قالب اکوفمینیزم  احیا کنیم و روز سپندارمذگان را به  زنان حافظ محیط زیست اختصاص دهیم. چه زنانی  که  آرام و سربه زیر جنبش «زباله صفر» راه می اندازند. چه شیرزنانی که با شجاعت علیه تخریب محیط زیست بر سر غول های زمانه فریاد می زنند. هر دو عزیزند و قابل ستایش و سزاوار به رسمیت شناختن زحماتی که می کشند.


------------


سالها پیش دو آقای پژوهشگر در گروهی  پژوهشی با هم رقیب بودند و دایم اره می دادند و تیشه می گرفتند. به طور همزمان، هرکدام یک دستیار پژوهشی که خانم های جوانی بودند استخدام کردند. هردوی آقایان بسیار این دستیاران پژوهشی را تعریف می کردند و نکته ای که بر آن انگشت می گذاشتند نه قابلیت های علمی ایشان بلکه «پختگی» آنها بود. به شاهین یواشکی گفتم: «ددم وای! ننم وای! گاومان زایید. وقتی این قبیل مردان از «پختگی» زنی جوان تعریف می کنند تلویحا به  آن معنی است که آن زن جوان نقطه ضعف آنها -که همانا مقایسه آنها با رقیب و سپس برتر خواندن آنهاست- کشف کرده!» پیش بینی کردم که این دو زن جوان، هر روز تملق استاد را خواهند گفت و زیر پوستی دعوا و چشم وهمچشمی آن دو مرد را دامن خواهند زد. پیش بینی ام درست از آب در آمد. دعوای آن دو مرد روز به روز بالا گرفته. دو زن جوان هم پاشون را می انداختند روی پایشان و کاری نمی کردند و مرتب به خاطر پختگی تعریف و تمجید از استادان دریافت می کردند. استادان انتظار داشتند به خاطر این پختگی قرارداد دستیارانشان تمدید شود و پاداش هم بگیرند! 

برخی از این تبریک های روز زن که در فضای مجازی از جانب مردان منتشر می شود مرا یاد همین تمجید به خاطر «پختگی» می اندازد! تلویحا به زنانی که مجیز آنها را  می گویند   روز زن را به خاطر صفا . لطافت و مهربانی شان تبریک می گویند. هشت مارس  برای تجلیل از این نوع مهربانی بنیان گذاشته نشده. هشت مارس، روز زنانی است  که با سیستمی که به زنان ظلم و تبعیض می کند در می افتند و نگران لطیف خوانده شدن یا نشدن نیستند!


------------


اگر خانمی در محیط خانواد ه اش  مهربان و لطیف هست و با همسر و فرزندان و خواهر و برادر و…. محبت  و لطافت می کند طبعا اغلب دور وبری هایش، او را دوست دارند و قربان صدقه اش هم می روند.  خیلی لازم نیست در روز زن یا روز دیگر در فضای عمومی این دل دادن و قلوه گرفتن عیان بشه و پزش داده بشه. من ۱۵ سال پیش فکر می کردم که  رمانتیک بازی در فضای عمومی چیز خوبی است و با مردان خودمان (مردان آذربایجانی) هم شوخی می کردم که چرا  اهل این کار ها نیستند و این قدر گریزان از این موضوع هستند. از آن زمان نظراتم در این مورد عوض شده و فکر می کنم «چُلُمپه بازی» درست نیست  . علت عوض شدن نظرم اولا این هست که خیلی از دوستان عزیزانم در این مدت متارکه کرده اند و من خوشم نمی آد کسی با این نمایش ها در فضای عمومی آنها را دچار حسرت ویا حس کمبود کند. به علاوه بسیاری از آن چلمپه بازی ها، قلابی از آب در آمد. مثل چلمپه بازی های فرزاد حسنی برای مرحوم آزاده نامداری. خلاصه چلمپه بازی حسابی دل مرا زد! در محیط کار هم خیلی بدم می آد که زنی به جای حرفه ای گری (پروفشنالیزم) به خاطر این که ملایم و مهربان هست مورد تشویق قرار بگیرد.اتفاقا حرفه ای گری در خیلی از موارد ایستادگی هایی می خواهد که  خوشایند مردان همکار نخواهد بود و توسط آنها ملایمت و مهربانی خوانده نخواهد شد. مردان جوان هندی می گفتند فلان استاد زن در یکی از دانشگاه های معروف آمریکا خیلی مهربان هست! دایم از مهربانی او می گفتند. پرسیدم مگر چه کرده که مهربان شده!؟ یکی گفت مادرم را که دید گفت زودتر برایش زن بگیر والا می ره ایتالیا دختر های خوشگل ایتالیایی را می   و بینه اونا می قاپندش  و در نتیجه تن به ازدواج اجباری سنتی با دختر هندی که تو انتخاب کردی نمی ده!!!!! این بوذ مهربانی او!!!! از نظر من، حرفی که زده بود از شدت تفکر نژادپرستانه و تفکر مردسالارانه چندش آور بود.. من و شاهین زیاد از آن بانو خوشمان نمی آد چون به مقالات شاهین در جایی که  لازم بود ارجاع نداده بود! مهربانی توام با حرفه ای گری  ایجاب می کرد که با خودش نگوید«ای بابا! این یک جوان از ایران هست که  دانشجوی هیچ کدام از غول های فیزیک آمریکا هم نبوده است. برای چی اشاره کنم که او چند سال قبل از من به همین نتایج رسیده!» اگر واقعا مهربان بود چنین چیزی با خود نمی گفت. به هر حال روز زن (هشت مارس) حتی برای حرفه ای گری در محیط کار هم نیست. برای مبارزه و مطالبه هست. البته   از سال های ۲۰۰۰ به این سو، هشت مارس اروپایی در واقع روز جشن برای بانوان و مردان سالخورده ای است که زمانی برای برابری و رفع تبعیض و ظلم های جنسیتی و نژادی در کنار هم جنگیده اند. الان دارند کیفش را می برند و  کنار هم جشن هشت مارس می گیرند.  اما ما را چه به این جور جشن ها در روز هشت مارس؟! هروقت ما هم  حق آزادی پوشش به دست آوردیم وقتی قوانین تبعیض آمیز ضد زن را اصلاح کردیم وقتی  مجازات تازیانه و اعدام به دلیل دگراندیشی را بر انداختیم اون وقت ما هم هر سال به مناسبت هشت مارس مثل ایتالیایی های امروز جشن می گیریم. اما در این شرایط چه جای آن هست که روز زن را به روز تجلیل از  زنان لطیف و مهربان و باصفا فروکاهیم؟!. همین چند روز پیش بود که مهدی یراحی را به جرم خواندن ترانه ای برای جنبش زن، ۷۴ ضربه تازیانه زدند. شما چشمت را بر آن ببند و در روزی که برای همین فریاد ها روز زن نامگذاری شده، از لطافت زنانی بگو که دنیا را برای مردان زیباتر ساخته اند. لابد شبیه همان استاد آمریکایی که با شوخی با مادر  آن محقق جوان هندی ، دنیایش را زیبا ساخته بود چون گفته بود آن پسر چنان تحفه ای هست که دختران ایتالیایی از دست دختران هندی او را خواهند قاپید!..


---------


رفتار آن خانم برای یک استاد دانشگاه خیلی غریب بود. معمولا ما ازاین که دانشجوها مادرشان را دنبال خودشان راه بیاندازند و بیاورند به محیط کار خوشمان نمی آد. به معنای عدم استقلال دانشجو -حتی در سن بزرگسالی می گیریم. اگر اتفاق بیافتد با اون مادر به احترام رفتار می کنیم اما گرم رفتار نمی کنیم. اتفاقا احترام زیادی می ذاریم که معذب شود و دیگه نیاید و بگذارد فرزندش مستقل شود و شخصیت مستقل بیابد. معمولا مادرهای دانشجوها پیام را می گیرند. برخی هاشون ولی ول نمی کنند. این که استاد زنی بنشیند و با مادر یک دانشجو چنان گرم بگیرد که در مورد داماد کردن او صحبت کنند چیز غریبی است. رفتار حرفه ای با مادرانی که راه می افتند می آیند به دانشگاه یا حتی پژوهشگاه تا سفارش پسرشان را بکنند (تا به حال موردی ندیدم که بیایند سفارش دخترشان را بکنند!) از منظر همان طیف افاده و از دماغ فیل افتادگی تلقی می شود.حالا وقتی یک استاد زن شروع می کند چنان صحبتی می کند به نظر همان طیف خیلی شیرین و خاکی می آید. چه طور شده بود که چنین بانویی با این حد از عوامیت استاد یک دانشگاه معتبر شده بود؟ شوهرش فیزیکدان فوق معروفی بود! دیگه فکر کنم خیلی ها متوجه شدند در مورد چه زن و شوهری صحبت می کنیم.


-----------


قبلا هم نوشته بودم  که دو جور مادر داریم که در عرف عمومی گفته می شود بچه هایشان را لوس میکنند. یک دسته برای بچه هایشان انواع و اقسام زحمات را با جان و دل با  حد اکثر توان می کشند. دسته دوم که  به خودشان تا این اندازه زحمت نمی کنند و به مینیمم ها بسنده می کنند اما به بقیه می گویند فرزند من چون به طور ویژه ای نازپرورده است شما باید هوای بچه مرا داشته  باشید! نوشته بودم اتفاقا فرزندان دسته اول لوس بار نمی آیند. اتفاقا آنها هم یاد می گیرند که باید محبت کرد. نوشته بودم  که برعکس ادعای و باور عمومی، اتفاقا نه تنها همسر این نوع فرزندان در آینده بیچاره نمی شن بلکه نونشون هم در روغنه. چون مادر شوهر یا مادر زن آنها ، برای این که به فرزند خودش خوبی کرده باشن،  دوبل به همسر آنها می رسن. نوشته بودم همسر دسته دوم هستند که جای دلسوزی دارند. همین حرف را درباره استاد راهنمای فرزندان این دو دسته مادران  هم می شه تکرار کرد. دسته اول (مهربانان واقعی) وقتی فرزندشان دانشجوی تحصیلات تکمیلی می شه سعی می کنند در خانه شرایط را فراهم کنند که او بتونه به کارش خوب برسه. در ابتدای کار هم جلوی استاد راهنما و…. نمی آیند چون می ترسند که به غرور بچه شان بر بخوره یا استاد راهنما خیال کنه بچه اونها «بچه ننه» است. از دور سعی می کنند راحتی فرزند را فراهم کنند که او به کارش برسه. در جلسه دفاع معمولا هر طوری که شده حضور می یابند  تا قوت قلب برای فرزند باشند و افتخار کنند و نشان بدهند فرزندشان برایشان مهم هست. معمولا هم به رسم تشکر برای زحماتی که استاد راهنما کشیده از او بعد از دفاع کلی تشکر می کنند و احیانا هدیه می دهند. (بعد از جلسه که هدیه معنایی جز محبت خالص نداشته باشه).   و اما دسته دوم! خدا نصیب گرگ بیابان هم نکنه. اولش که می آیند می گویند پسر من ویژه هست  پس خیلی باید هوای بچه مرا داشته باشی. بعد هر وقت دانشجو سرگرم کار شد، زنگ می زنند و احضار می کنند و نمی ذارند کار کنه. مادران آن ها سکته می کنند اگر ببینند فرزندشان داره به خاطر چیزی جز خدمت به مادر به زحمت افتاده. می  خواد برای علم باشه می خواد برای عروس!  آخر سر هم دعوایی راه می اندازند.  قبلا هم گفتم مردان بچه-ننه بدترین آزارگران جنسی در محل کار از آب در می آیند. به ظاهر موش مرده  و بی دست و پا هستند اما -شاید به همین دلیل- کثیف ترین آزارگران جنسی در محل کارند. دیگر آزارگران جنسی برای خودشان باز اصولی دارند که بچه ننه ها از آنها بی خبرند. مثلا دیگر آزارگران جنسی به پروپای زنان شوهر دار نمی پیچند مگر این که زن شوهردار خودش چراغ سبز نشان بده. اما آزارگر بچه-ننه، از این چیزها حالیش نیست! بقیه آزارگران محله و محل کار خود را از قبیل کارهایش تمیز نگاه می داره. هم در ایران این مسئله رعایت می شه و هم در اروپای غربی (از جنوبی ترین نواحی سیسیل گرفته تا کشورهای اسکاندیناوی). در فرهنگ های مختلف اروپای غربی حتی برای این موضوع اصطلاحی نه چندان مودبانه دارند که من با به کار بردن کلمات بچگانه اندکی مودبانه تر ترجمه اش می کنم. می گویند: «جایی که غذا می خوری، پی پی نکن»! یک بچه ننه جای  غذا خوردنش را نمی تونه  از جای پی پی کردنش تفکیک کنه. اگر مادر دانشجویی اومد و سفارش پسرش را کرد  همان جا گوشی دستتان بیاد که شما راهنمایی پایان نامه اش را به عهده نگیرید والا پشیمان می شوید. .

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جامعه جنبشی امروز ما

+0 به یه ن

و اما اتحاد و همبستگی که ما دغدغه و آرزویش را داریم:

در کشورما جریان ها و جنبش های گوناگونی هست که هر کدام پیروان و حامیان پرشمار و در عین حال جدی و فعال و پی گیری دارد. به زعم من این جریان ها به ترتیب اهمیت از این قرارند. جریان و جنبش های  تنومند اصلی:

۱) جنبش آزادی های فردی و حقوق شهروندی. از این مورد به عنوان جنبش جوانان هم یاد می شود. ولی به نظر من به جوانان اختصاص ندارد.  خیلی از بالای  هفتاد وهشتاد ساله های ما به همین جنبش تعلق دارند. فیلم محبوب «کیک محبوب من» در مورد همین هست. گاه هم به این جریان، «ناجنبش» می گویند چون دلبستگان آن نه در قالب  تشکلات بلکه به طور فردهای مجزا همسو عمل می کنند. اینها بحث های جامعه شناسی است که من از آنها زیاد سر در نمی آورم. به نوشته های دکتر سعید مدنی مراجعه کنید که دقیق ترش را بدانید.

۲) جنبش زنان. این جنبش دیگه آن قدر شناخته شده هست که نیاز به توضیح ندارد.

۳) جنبش زبان مادری و جنبش های هویت طلب اقوام مختلف غیر فارس.

۴) جنبش حفظ محیط زیست

۵) جنبش رنگ و رقص و آواز و شادی. شاید این جنبش را جزو جنبش اول باید قرارداد. ولی به دلیل گستردگی و اهمیتش جداگانه نوشتم. قدرتش را دست کم نگیرید. چه قدرت نرم آن را و چه قدرت سخت آن را.

۶) جنبش مبارزه با فساد مالی، جنبش های کارگری و جنبش های اعتراضی مالباختگان فساد های مالی گوناگون. شاید این جنبش  باید در صدر فهرست قرار می گرفت.  ترتیب اولویت، بستگی به پرسپکتیو و منظر فرد دارد. از منظری که من نشسته ام در اولویت ششم قرار می گیرد. امیدوارم چپگرایان بر من ببخشایند.

در کنار این شش جنبش که نام بردم جنبش های کوچک تر ولی مهم دیگری هم هستند که به دلیل تخصصی تر بودن پیروان کم تعداد تری دارند اما در عوض پیروان آن  اغلب جزو نخبگان هستند. (در جنبش های بالا هم نخبگان جامعه وهم افراد عادی مشارکت دارند.) این جنبش ها تا جایی که من می شناسم از این قرارند: جنبش حفظ میراث فرهنگی (بخش منطقی تر باستانگرایان را من در ذیل همین جنبش می گذارم)، جنبش حقوق کودکان، جنبش ترویج علم، جنبش معماری و شهرسازی کارآمد و به دور از فساد، جنبش حقوق حیوانات، جنبش حقوق اقلیت های جنسی، جنبش  ارتباط فرهنگی با سایر کشورها و جذب گردشگر و.....


دغدغه اتحادی که امثال  من داریم همسویی و همبستگی همین جنبش هاست تا  با هم افزایی، هرکدام از آنها بیشتر تقویت شود. امید هست که با همبستگی بتوانند زیر-جریان سیاسی هم  بسازند. تحولی که ما در عرصه سیاسی می خواهیم  از این طریق حاصل خواهد شد. البته همسویی این جریان ها با هم و همبستگی خیلی محتمل تر از آن هست که چپ های قدیم  با سلطنت  طلب ها با هم متحد شوند.  جنبش ها ی بالا متحد طبیعی هم هستند. به خصوص جنبش زنان همه اینها را مثل چسب به هم می چسباند چرا که حدود نیمی از پیروان هرکدام از جنبش های دیگر هم زن هستند. اختلاف هایی را هم که جنبش زنان نتواند مرتفع سازد جنبش محیط زیست  یا جنبش حفظ میراث فرهنگی حل می کند. اگر این جنبش ها درماندند  جنبش رقص می تواند وارد میدان شود و اتحاد و همبستگی را برقرار سازد. (قبلا در مورد جادوی رقص چوپی در جهت اتحاد نوشته ام:

 http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-110998.html

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مدرسه انرژی های بالا

+0 به یه ن


با سلام و عرض احترام
سومین مدرسه انرژی های بالا در ۲۸ و ۲۹ فروردین ماه سال ۱۴۰۴ به همت پژوهشکده فیزیک نظری به طور حضوری برگزار خواهد شد.
از علاقه مندان دعوت می نمایم که برای اطلاعات بیشتر و ثبت نام به سایت زیر مراجعه کنند.

آخرین مهلت ثبت نام: ۱۶ فروردین ۱۴۰۴

خواهشمندم این اطلاعیه را به سایر علاقه مندان بفرستید.
با تشکر و احترام
یاسمن فرزان
برگزار کننده مدرسه انرژی های بالا 
ریاست  پژوهشکده فیزیک نظری

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رسانه- قسمت دوم

+0 به یه ن

در ترتیب دادن برنامه های متداول زندگی شخصی یا حرفه ای  در ایران، گاه ما فراموش می کنیم که اقدامات کوچک ولی کلیدی را انجام دهیم که به نتیجه مطلوب برسد. مثال می زنم: فرض کنید ما می خواهیم یک همایش برگزار کنیم. سخنرانان خوب هم دعوت کرده ایم. برنامه خوب هم ریخته ایم. سایت و پوستر خوب هم طراحی کرده ایم. هزینه ها را با صرفه جویی کاهش داده ایم تا شهریه ثبت نام قابل پرداخت توسط دانشجویان باشد. پوستر را هم به دیوار زده ایم. اما تعداد ثبت نام کننده ها اندک هست.

دلیل چیست؟ یادمان رفته در پلتفرم هایی که دانشجوها به آن سر می زنند (مثل لینکد-این) اطلاع رسانی کنیم. آمار ثبت نام کنندگان را می بینیم و می فهمیم یک جای کار می لنگه. یک ذره فکر می کنیم می بینیم در فضای مجازی به اندازه لازم اطلاع رسانی نکردیم. این کار را انجام می دهیم و بلافاصله  تعداد قابل توجهی شرکت کننده ثبت نام می نمایند.

 اما استادانی که هر روز عصر جلوی تلویزیون می نشینند و چندین ساعت  به تحلیل های رسانه های اون ور آبی غرولندکننده گوش می سپارند متوجه نمی شوند که یادشان رفته در پلتفرم ها اطلاع رسانی کنند. اصلا فکرشان به آن سو نمی روند. شروع می کنند به بازتولید استدلال های مجریان و تحلیلگران این شبکه ها:« بابا!‌مردم  افسرده اند. دانشجویان همه دارند یا به مهاجرت فکر می کنند یا به خودکشی. کی می خواد در همایش  علمی شرکت کنه؟! پول دانشجو کجا بود بخواد صرف شهریه همایش کنه و.....»

اما مشاهده ما در همین پژوهشکده فیزیک نظری چی می گه؟! می گه همه این مشکلاتی که می گویید هست اما جمعیت دانشجویان هم اون قدر زیاد هست که همان اقلیت ( حدود دو سیگما انحراف از حد وسط یعنی حدود ۵ درصد دانشجویان)  اگر کیفیت همایشی را مناسب ببینند و شهریه هم خیلی بالا نباشد می آیند. همین ۵ درصد حتی بالا تر از ظرفیت پذیرش ماست.

وقتی زیادی گوش به حرف رسانه های آن ور آبی، می دهیم واقعیت را گم می کنیم و تصمیم غلط می گیریم.یا ایراد کار خود را نمی بینیم و تقصیر را به عواملی ورای  اختیارات خود نسبت می دهیم و ایراد کارمان را برطرف نمی کنیم.


-------------


دو  برادر حدود  یک سال و نه ماه پیش، به طور شراکتی یک ملک اداری -تجاری در یکی از محلات خوشنام وخوش منظره کرج خریدند. ملک به هیچ وجه لوکس نبود اما خوش-نقشه بود، نورگیر و رو به جنوب بود، تک واحدی بود، منظره ای زیبا داشت،  ملک دو نبش بود، یک ورش بلوار بود و آن  یکی ورش یک کوچک عریض بود  که ماشین در آن به راحتی می توانست دور یک-فرمانه بزند و جای پارک هم در آن فراوان وجود داشت، کاغذ دیواری هایش تر تمیز بود، آسانسور داشت و..... 

خلاصه این که ملک از هر نظر «هلو» بود. ملک را برای اجاره به یک بنگاهی سپردند. نرخ اجاره را هم نزدیک کف بازار تعیین کرده بودند. با همه اینها، نه ماه گذشت و حتی یک مورد مشتری برای اجاره پیدا نشد! هر ازگاهی من می گفتم به عقل جور در نمی آد چنین ملکی هیچ خواهانی بعد از نه ماه نداشته باشه. می گفتند وضع بازار خرابه. می گفتم «بله! وضع بازار خرابه برای همین،  ملک های معیوب با اجاره بالا خالی می مانند. اما به عقل جور نمی آد، همچین ملکی با همچین اجاره بهای پایینی مشتری نداشته باشه. اون هم بعد از نه ماه!»

اضافه می کردم: «باباجون! من هر از گاهی آرایشگاه می روم، می بینم چنین ملکی رویای همه دستیاران آرایشگرهاست که اجاره کنند و سالن خود را راه بیاندازند. همه ویژگی های مثبت که به یک بیزنس با بودجه کم رونقی دهد به یک جا دارد.»

می گفتن:« ملت پول ندارند که اجاره بدهند. همه هشت شان گرو نه شان هست.» می گفتم «ملت پول هم نداشته باشند رویا که دارند!  خیلی ها حتی اگر یک چهارم اجاره بها را داشته باشند راه می افتند می گردند ملک ها را می بینند، رویا پردازی می کنند تا یک اکازیون بیابند. اگر خیلی شرایط خوب بود (که در این مورد هست) چند تا شریک پیدا می کنند، قرض و قوله می کنند، بالاخره بیزنس خود را راه می اندازند. چه طور بنگاهی می گوید حتی یک نفر هم مُراجع در این نه ماه نبوده!؟» جواب می شنیدم: «وضع مملکت چنان خراب هست که  دیگه مردم رویا هم ندارند!» این یکی دیگه اصلا به کَتَم نمی رفت و این بار قوی تر  می گفتم: «باباجون! من در آرایشگاه زنانه می بینم. ملت آرزو دارند. ملت رویاپردازی می کنند. حالا هرچی  شبکه های آن ور آبی می خواهند بگن، بگن. دست کم رویاهای مردم هنوز زنده اند!»

خلاصه گفتم و گفتم که  مجاب شدند این بنگاهی داره کم کاری می کنه. همسر یکی از برادرها  در عید نوروز ۱۴۰۳گفت «بذاریم  روی دیوار ببینیم مشتری پیدا می شه یا نه.» همین کار را انجام دادند. نتیجه شوک آور بود. در نصف روز چندین مشتری پیدا شد. به معنای واقعی کلمه، مشتری ها  داشتند در را از پاشنه  در می آوردند. یکی شان از ترس این که مبادا ملک را از دست بدهد می گفت همین الان دارم می روم تا پول پیش را واریز کنم، شما هم  زود تر بیایید قراردادرا امضا کنیم!» همه این مشتری ها هم از طرف یک بنگاهی دیگه ارتباط می گرفتند. یعنی آژانس مسکن دور زده نشد. درست هم نیست دور زده شود. در شهری درندشت مثل کرج یا تهران درست نیست دو تا غریبه با هم ببرند وبدوزند. واسطه گری یک آژانس مسکن معتبر در محله به چندین دلیل لازم هست: مهم ترین دلیل، حس امنیت موجر ومستاجر هست. من که راضی نمی شوم یک غریبه از طریق دیوار بیاید به یک ملک خالی. بالاخره آژانسی ها، تیپ ها و اهالی محل را بهتر از امثال ما می شناسند و اگر آنها معرفی کنند کمتر احتمال دارد یارو قاتل سریالی از آب در بیاید. 

نکته ام سر این هست: باز تولید استدلال های کانال های آن ور آبی (آی مردم گشنه اند! آی مردم افسرده اند!)  خیلی وسوسه انگیز هست: چون هم مد روز هست و هم خیلی راحته و کار کشیدن چندانی از مغز نمی خواهد. اما بهترین راه نیست.  برای این که همین امور معمولی زندگی را رتق و فتق کنیم بهتر هست به وسوسه بازتولید این نوع استدلال ها فایق آییم.


----------------


در چند نوشته اخیر، سعی کردم با مثال نشان دهم چه طور بازتولید استدلال های رسانه های آن ور آبی باعث می شود  که در رتق و فتق امور روزمره زندگی مان  در مانیم. منظورم توجیه همه شکست ها  و ناکامی ها ی شخصی و یا حرفه ای ، با بد بودن وضع عمومی کشور هست.

در خوشبینانه ترین حالت،  آن تصویر سیاهی که رسانه های آن سوی آبی ترسیم می کنند  توصیف یک نوع میانگین جامعه هست. ولی می دانیم جامعه وسیع هست و هر پارامتر و مشخصه در آن توزیعی دارد. من و شما، در همه چیز بر میانگین نایستاده ایم. در برخی مسایل پایین میانگین هستیم و در برخی  جنبه های بالای میانگین.  اگر عقل خود را به کار بگیریم می فهمیم که ما با این ویژگی ها باید چه کنیم که امور زندگی مان رتق و فتق شود. اما غرق کردن خود با تصویری که رسانه های آن ور آبی از داخل ایران ترسیم می کنند مانع از این می شود که درست فکر کنیم. دو مثال قبلا آوردم.

این در مورد مسایل روزمره زندگی بود. در  مسایل کلان کشور که پیچیده ترند رسانه های آن سوی آبی با آدرس غلط دادن حتی بیشتر به ایرانیان داخل کشور ضربه می زنند.  صبح تا شب سیاه نمایی می کنند و روحیه ها واعتماد به نفس های مردم داخل ایران را ویران می کنند ولی همین که تحولی آغاز می شود با دنبال نخود سیاه فرستادن افکار عمومی  هر تحولی را در نطفه خفه می کنند. مثلا  چند وقت پیش که از یک سو جریانات دهدشت بود و  از سوی دیگر مسایل دانشگاه تهران، همه گزارش های این رسانه ها در مورد قیمت سیب زمینی بود. فیلم  نایلکس شهروند نشان می دادند که می گفت «چهار تا سیب زمینی خریدم با سه تا پیاز، شد ۸۰ تومن.» این را ده بار نشان می دادند. بعد برای تنوع  یک نایلکس دیگر نشان میدادند که در آن چهار تا پیاز بود با سه تا سیب زمینی! در حالی که در دانشگاه تهران و دهدشت قیامتی به پا بود تصویری که از اخبار ایران می دادند خرید چهار تا سیب زمینی و سه تا پیاز توسط یک پیرمرد بود! تحلیل تحلیلگرانشان هم همگی تکراری، خسته کننده، بدون هوشمندی و صرفا احساسی است. می دانید شعارشان چیست؟ « شما چه قدر بدبختید!همه چی  آرومه! »  چنین تصویری که آنها از داخل ایران می سازند، دردی از ما ایرانیان مقیم داخل رفع نمی کند. نه درد شخصی، نه درد اجتماعی. درد های شخصی مان را که با عقل خودمان بدون توسل  و بازتولید استدلال های آبکی آنها می توانیم راحت تر و بهتر حل کنیم. برای این کار،  باید از این قسمت شعار شان ( «شما چه قدر بدبختید!») خود را رها کنیم و به جای دلسوزی به حال خودمان به فکر چاره باشیم. برای دردهای جمعی مان هم با دسته جمعی کاری کنیم و برای همین باید پیام «همه چی آرومه» این رسانه ها را باور نکنیم و به فکر منبع خبری قابل اطمینان تری باشیم.


------------

در رسانه های آن ور آبی، گاهی افرادی ظاهر می شوند و  ادعا می کنند که حامیان شاهزاده رضا پهلوی بالای ۵۰ درصد ایرانیان هستند. منبع آمارشان را نمی گویند. یا فقط می گویند با مشاهدات من از دوروبرم. خیلی اگر بخواهند خود را مردمی  و متصل به مردم نشان دهند اضافه می کنند «امروز صبح که در داخل ایران  به لبنیاتی رفتم!»

 با مشاهدات  محدود من و شما که نمی توان چنین ادعایی  مطرح کرد. این گونه ادعاها، نظرسنجی دقیق علمی می خواهد. نظر سنجی دقیق علمی هم تیم می خواهد. بودجه می خواهد.  تا جایی که من اطلاع دارم یک نظر سنجی از این جنس در سال فروردین ۱۴۰۱ توسط موسسه ای  به اسم گمان انجام شده است. بعدا هم این موسسه مورد هجمه واقع شد که فاند گرفته است. من گردانندگان این موسسه را نمی شناسم و نمی دانم فاند چگونه گرفته شده، کی فاند  را داده و چگونه مصرف شده. اما، علی الاصول، نفس فاند گرفتن توسط یک موسسه آمار یا نظرسنجی چیز غریب و بوداری که سزاوار هجمه باشد نیست. 

پراندن آمار و ادعا های آماری بدون استناد به  نتایج منتشر شده توسط یک موسسه معتبر نظر سنجی  که منبع درآمد شفاف داشته باشد بودارتر هست! در مجموع آمار و ارقام بدون مرجع خیلی بودار ترند تا یک موسسه که به طور شفاف برای به دست آوردن آمار و ارقام بودجه می گیرد.

موسسه مزبور در فروردین ۱۴۰۱ آمار سلطنت طلبان را بین ایرانیان بالای ۱۹ سال ساکن ایران، ۲۱ درصد با خطای ۵ درصد اعلام می کند و می افزاید نسبت به سال ۱۴۰۰ تغییر محسوسی (یعنی بیش از خطای ۵ درصد ) نداشته. این آمار(که نامعقول به نظر نمی رسد) بسی کمتر از آن ۵۰  تا ۸۰ درصد هست که  برخی مثل مهدی نصیری (طلبه و حزب اللهی تندرو در گذشته ای نه چندان دور و --علی الظاهر-- سلطنت طلب دو آتشه امروز)، ادعا می کنندولی به هیچ وجه قابل اغماض نیست. برخی مطالعات نشان داده که حتی اقلیت ۳.۵ درصدی اگر در بین اکثریت توزیع یکنواخت داشته باشد و برای نگرش هایش انرژی و وقت بگذارد می تواند اکثریت را به دنبال خود کشاند. البته درمورد رقم دقیق ۳.۵ درصد بحث زیاد هست ولی نکته ام اینجاست ۲۱ درصد را نمی توان نادیده گرفت.

همین نظرسنجی آمار ناراضیان  از وضع موجود و خواستاران تغییر را بالای ۸۰ درصد اعلام کرده. یعنی سلطنت طلبان بین ناراضیان، اقلیتی حدود بیست وپنج درصدی را تشکیل می دهند که قابل اغماض نیست اما با ادعاهای امثال مهدی نصیری هم فاصله زیادی دارد.

از دیگر ادعاهای این گروه، آن هست که درصد سلطنت طلبان بین جوانان  بالاست. به نظرم منظورشان از «جوانان»، کسانی هستند که در زمان انقلاب ۵۷، حدود  ۱۰-۹تا ۲۴ سال داشتند. یعنی الان بین  ۵۵ تا ۷۰سال سن دارند. برای کسانی که خود بالای ۸۰ سال سن دارند این گروه سنی، «جوانان» محسوب می شوند. اما در عرف جامعه، جوانان عمدتا به افراد بین ۱۸ تا سی سال گفته می شود. تا جایی که من اطلاع دارم-- بین دانشجویان  امروزی شاهزاده فقط متعلق به قصه ها وکارتون ها و بازی های کامپیوتری  دوران کودکی  است و آنها این مرحله فانتزی را رد کرده اند و وارد دنیای واقعی بزرگسالان شده اند.


---------------


رسانه های اون ور آبی، مرتب می گن «مردم» نگران این هستند که چرا اپوزیسیون اون ور آبی با هم اتحاد برقرار نمی کنند تا بتوانند ما رانجات دهند. به دنبال آن، سلطنت طلب ها بر سر بقیه اپوزیسیون اون ور آبی تشر می زنند که شما نمی آیید زیر پرچم رضا پهلوی و مردم را نگران ساخته اید!

«مردم» کلمه خیلی وسیعی است. لابد بین ۹۰ میلیون ایرانی  عده ای  هم پیدا می شوند که مطالبه  و نگرانی و دغدغه شان این هست که چرا آن جماعت با هم  -آن هم زیر پرچم رضا پهلوی- متحد نمی گردند. اما من به عنوان یکی از آن مردم ابدا چنین دغدغه ای ندارم و اپوزیسیون خارج از کشور را  که دهه ها از ایران رفته اند منجی خودم نمی دانم. 

اتفاقا دغدغه اتحاد و همبستگی ملی دارم ولی نه از جنس نشست جرج تاون  و نه از جنس مورد نظررسانه های آن ور آبی!

بلکه از  آن جنس که آقای دکتر سعید مدنی -جامعه شناس- سالهاست که می گوید و می نویسد. من اجمالا و در سطح فهم خودم در مورد این همبستگی مطلوب خواهم نوشت. اما بهتر است شما به نوشته ها و سخنرانی های دکتر سعید مدنی در این زمینه مراجعه کنید که بسیار دقیق تر و سنجیده تر هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آرایشگاه زنانه

+0 به یه ن

یکی از جلوه های زن ستیزی در اجتماع امروز تحقیر فضای آرایشگاه های زنانه هست. بین مردان «یک واقعیت انکار پذیر و تثبیت شده» (!!!!) است که صحبت های درون آرایشگاه های زنانه همه از جنس «خاله زنکی» است!! نمی دانم این آقایان در کدام دنیای موازی زندگی می کنند که گمان می برند در دنیای  به سرعت در حال تغییر امروز و در اقتصاد نابسامان امروز می توان بیزنسی را -از جمله مدیریت یک آرایشگاه را- سرپا نگاه داشت بی آن که ششدانگ  حواس مدیریت و کارکنان آن جمع مسایل بیزنس باشد. مسایلی از قبیل جور کردن هزینه اجاره بها در انتهای ماه، رعایت ضوابط و مقررات بسیار سختگیرانه  اداره اماکن برای آرایشگاه های زنانه در زمینه های بهداشت و اِشراف (دومی صدها برابر سخت گیرانه تر از آرایشگاه های مردانه هست و کوچکترین بهانه ای در این زمینه باعث جریمه شدن ویا حتی بستن آرایشگاه می شود)،جلب رضایت مشتری ناراضی، رقابت با سایر آرایشگاه ها در محله، مالیات، به روز نگاه داشتن انواع و اقسام تکنیک های آرایشگری و....

جهت اطلاع آقایان: بیشتر صحبت های آرایشگران در سالن های زیبایی امروز حول و حوش همین مسایل بیزنس می چرخد نه به زعم شما «حرف های خاله زنکی». با گوش کردن به صحبت های آنها هنگام اصلاح و.... می شود بسیار بیشتر راجع واقعیت بیزنس های کوچک و اقتصاد در ایران امروز آموخت تا ده ها ساعت گوش دادن به تحلیل های اقتصاددان های شبکه ایران اینترنشنال و مشابه آن. در نوشته بعدی ام به یک تجربه دست اول در این موضوع می پردازم. اینجا فقط اشاره می کنم که آرایشگران اغلب مادر هستند و همه چالش های سرپانگاه داشتن بیزنس رقابتی آرایشگاه-داری را باید چالش های مادری همزمان رتق و فتق کند. دیگه وقتی برای صحبت های به زعم حضرات، خاله زنکی نمی ماند! زمان آن هست که نظرات و دیدگاه های «عمو مردکی» در مورد بیزنس های زنانه به کنار گذاشته شود. 

باید اضافه کنم که یکی از چالش های یک واحد آرایشگاه زنانه در یک ساختمان --که بیزنس های مرد-محور حتی تصور آن را هم نمی توانند بکنند --همین نگرش «عمومردکی» همسایه ها در مورد بیزنس های زنانه هست. از جمله آن که آرایشگاه زنانه حتما باید تک-واحدی باشد والا هر بانویی که از آرایشگاه خارج می شود -بِر وبِر- با نگاه های مردان همسایه رو به رو می شود و معذب می گردد. این عذاب باعث می شود که  دیگر به این آرایشگاه نیاید و به آرایشگاه های دیگر محله برود. مشکلات و چالش های ارایشگاه های زنانه یکی دو تا نیستند!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استادی که فراتر از بینی خود می دید!

+0 به یه ن

در طول ۱۸ سال وبلاگ نویسی مستمرم، نوشته زیر را چند بار بازنشر کرده ام. اما باز هم نیاز می بینم که دوباره منتشر کنم:

 

سال 73 -74 در دانشگاه استادی داشتیم که قسمت عمده ی وقت کلاس را صرف انتقاد از فرهنگ جامعه می کرد. به خصوص به ما دانشجویان می تاخت که به چیزی فرای "پاس کردن" نمی اندیشیم و وقتی فارغ التحصیل شدیم فراتر از نوک بینی خود نخواهیم دید.

آن استاد راهکار هایی نیز برای حل معضلات اقتصادی واجتماعی ارائه می داد که قابل تامل اند!

از جمله آن که بارها گفته بود: « باید چند تا از این بازاری های شکم گنده را امروز بگیرند فردا در ملاء عام اعدام کنند تا درس عبرتی باشد برای بقیه. اگر این کار را بکنند همه ی مشکلات اقتصادی یک شبه حل می شه.» (چیزی به همین مضمون. ) امروز و فردا و همه و یک شبه را پررنگ کردم. دقت کنید آن استاد دانشگاه حتی از محاکمه هم سخنی به میان نمی آورد. من به این نکته دقت کردم.بیش ازپنج بار این مطلب را از زبان او شنیدم بی آن که از محاکمه نامی برده شود. آن چه از نظر آن استاد اهمیت داشت ایجاد ترس در دل بقیه بود نه آن که حکمی به عدالت صادر شود و یا حقوق انسانی متهم مراعات شودو ....

خوشمزه آن که آن خانم دکتر عزیز به چیزی کمتر از اعدام رضا نمی داد. صد رحمت به علا الدوله که به بهانه ی گران شدن قند بازاریان را تنها به فلک بسته بود!


دومین نکته ی قابل تامل در سخن آن استاد دانشگاه رفع «همه ی» مشکلات اقتصادی مملکت با ایجاد هراس در دل بازاریان بود. گویی «همه ی» مشکلات اقتصادی مملکت را بازاریان به وجود آورده اند که هراس در دل آنان افکندن از طریق چند اعدام، «همه ی» مشکلات را به یک باره حل کند. گیریم من یک بازاری ام. با مشاهده صحنه ی اعدام همکارم آن هم به این شکل چه می کنم؟! مشخص است : بار و بندیل می بندم و خانواده و سرمایه خود را به دیار دیگر می برم. هر جا که شد: آمریکا، سویس، امارات، ترکیه، ... هر جا که امنیت جانی داشته باشم و بتوانم با خیال آسوده سرمایه گذاری کنم.

یا فرض کنید من یک سرمایه دار خارجی هستم که دارم مطالعه می کنم ببینم در ایران سرمایه گذاری کنم یا خیر. با دیدن عکس اعدام این بازاریان به حکم خانم استادی که فراتر از نوک بینی اش را می بیند، چه فکری قرار است بکنم؟! آیا به سرمایه گذاری در این مملکت ترغیب می شوم یا تصمیم می گیرم دیگر پایم را در چنین مملکتی نگذارم؟! خودم هم تصمیم به آمدن بگیرم، همسر و فرزندم مانع می شوند!

یا فرض کنید دانشجویی هستم که در آینده وارد کار اقتصادی می شوم. آیا با این ذهنیت که استادان دانشگاهم دارند می آیم -چنان که در غرب مرسوم است- به دانشگاه کمک مالی کنم؟!

آیا آن چنان که آن خانم دکتر می گفت با اعدام چند نفر مشکلات اقتصادی مملکت حل می شود؟! آیا این قدر این امر بدیهی است؟! من گمان می کردم که مسایل اقتصادی در سطح کلان مملکتی خیلی پیچیده تر از این حرف هست که با اعدام چند نفر بازاری حل شود!

پی نوشت: این خانم دکتر که مد نظر من است از دانشکده ی فیزیک نبود.

پی نوشت جدید: 

 راه موثر در  جلوگیری از جرم, تنبیه شدید چند نفر به منظور رعب افکندن در قلب دیگران نیست!

مجازات بایدبا جرم متناسب باشد.  به جای شدید تر کردن مجازات  بایدتا حد امکان با همه ی خاطیان مقابله کرد (نه فقط بایکی  دونفر برای نمونه برای  ترساندن دیگران). روش تنبیه شدید دو سه نفر برای ارعاب  علاوه بر به دور بودن از عدالت چند ضرر دارد: اولا از او در اذهان عمومی یک قهرمان می سازد. ثانیا: هرچند اذهان عمومی را تحت تاثیر قرار می دهد اما مانع از جرم نمی شود. خاطیان بالقوه اگر احتمال دستگیری را زیاد ندانند  به کار خود ادامه خواهند داد. تنها اگر احتمال دستگیری را زیاد بدانند ممکن هست که از جرم دست بردارند. ثالثا: در دنیا برای وجهه ی جامعه ی ما تبلیغ منفی است.

پی نوشت دوم: یک وقت سو تفاهم نشه: این استاد که فراتر از نوک بینی خود می دید استاد دانشکده فیزیک نبود. استاد ادبیات فارسی بود. همان شخصی بود که پدرم در موردش آن جمله ناب را گفته بود. قصه اش را یک بار گفته ام. متاسفانه انگار پاک کرده ام. در نوشته بعدی ام می آورم.

-----------------------

در محیطی که من در تبریز بزرگ شده بودم در حضور خانم ها فحش آبدار نمی دادند. در نتیجه اطلاعات عمومی من   در مورد فحش های آبدار در ۱۷-۱۸ سالگی که به تهران آمدم خیلی ناچیز بود. راستش را بخواهید هنوز هم فحش های آبدار ترکی بلد نیستم! فحش های آبدار فارسی و انگلیسی را از رمان ها و فیلم ها یاد گرفته ام. اما معلومات فحش ترکی من از فحش هایی در ردیف «اششک» فراتر نمی رود.

بگذریم! سال اول  که دروس عمومی می گذراندیم استاد  ادبیات ما خانمی بود که کل ادبیاتی که به  ما یاد  داد، تعریف  او از شعر بود: «گره خوردگی خیال و اندیشه در قالبی آهنگین شعر خوانده می شود.» 

احتمالا این تعریف برای عالیجنابان سعدی و حافظ هم غریب خواهد نمود ولی کاری به آن ندارم.

جز این در مورد ادبیات فارسی هیچ به ما نیاموخت. من هر چی درس ادبیات فارسی خوانده ام در دوره راهنمایی و دبیرستان از معلمان درجه یک ادبیات خودمان در تبریز سرکارخانم ها شاهیده و نجمی بوده است. پس این استاد ادبیات که دو ترم  هفته ای  یکی دو ساعت در خدمتش بودیم چه می کرد؟! تا جایی که یادم هست مرتب همان جمله را تکرار می کرد. توی سر ما می زد که به عنوان دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف  فرا تر از نوک بینی مان نمی بینیم و تنها به فکر پاس کردن دروس هستیم و مانند او آفاق در نمی نوردیم. بعدش هم نظرات مشعشع خود را در مورد حل مسایل جامعه به خوردمان می داد.

از جمله مسایلی که وقت کلاس صرف آن می شد به فحش کشیدن شاهان قاجار توسط استاد معظم ما بود که- برعکس ما- فراتر از نوک بینی خود می دید و چنین تشخیص داده بود که با بیرون کشیدن شاهان قاجار هفتاد پوسانده از قبر و فحش باران کردن آنها مسایل و مشکلات مملکت حل می شود. یادمه یک روز ناصرالدین شاه را «پ-ف-ی-و-ز» خواند. من معنای این فحش را نمی دانستم و خیال کردم فحشی است در ردیف بی معرفت یا بی صفت که استاد سر کلاس می گوید. به عقلم هم نرسید که شاید فحش آبدار باشد.

الغرض! خانه که بر گشتم با بابام صحبت می کردم و در مورد یک نفر این فحش را با تصور این که فحش خفیفی است به کار بردم. پدرم گفت این فحش را به کار نبر که فحش زشتی است و معنایش هم فلان هست. (دست آخر معنا و درجه آبدار فحش را هم از پدرم آموختم نه آن استاد که فراتر از بینی خود می دید.)

آن موقع من و شاهین تازه دوست رمانتیک شده بودیم. پدرم هم اطلاع داشت. از ترس این که تصور کند مبادا من از شاهین- یا یکی از دوستان جدیدم در تهران- فحش را شنیده ام  فوری گفتم از استاد ادبیات مان شنیده ام.  خلاصه به دفاع از دوستان جدیدم منبع را لو دادم. پدرم سری تکان داد و گفت «به به! این استاد ادبیاته یا استاد بی ادبی؟»😆

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل