کمبود شدید مددکار اجتماعی

+0 به یه ن

چیزی که اغلب بزهکاران جوان (نظیر اسی در فیلم زندان زنان خانم منیژه حکمت) نیاز دارند مددکاراجتماعی هست نه زندانبان سختگیر. مددکار اجتماعی دلسوز و دوره دیده نیاز امثال اسی و بخش بزرگی از جامعه از طیف های دیگر است. متاسفانه ما در کشور مددکاراجتماعی کم داریم و در نتیجه باید قدرشان رابیشتر بدانیم. مددکار اجتماعی کم هست و افراد نیازمند به آنها بسیار. 

در سال ۹۶ در جراید گزارش دادند که کشور ۵۰ هزار مددکار اجتماعی کم دارد. در آن سال تنها ۱۰ هزار مددکار اجتماعی در کشور فعال بودند که برای یک کشور بالا ۸۰ میلیونی یعنی فاجعه. از ان زمان به کنون گمان نمی کنم کمبود مددکار اجتماعی برطرف شده باشد بلکه به گمانم  کمبودبیشتر هم شده.. احتمالا آنها هم مثل پرستارها یا مهاجرت کرده اند یا بازنشسته شده اند یا به علت سختی کار و کمبود درآمد ترجیح داده اند تغییر شغل دهند. 

به خصوص در مناطق محروم کمبود شدید مددکار اجتماعی هست. کمتر مددکار اجتماعی حاضر می شود در نقاط محروم دوام بیاورد. در نتیجه باید دو چندان قدر آن دسته از مددکاران اجتماعی را دانست که حاضرند در نقاط محروم  فعالیت کنند. کسانی مانند پخشان عزیزی را عرض می کنم. پخشان عزیزی نه تنها در مناطق محروم بلکه در مناطق خطرناک -که مددکاران اجتماعی به طور متعارف توسط کارفرمای خود منع می شوند حضور یابند -جان بر کف می گرفت و حاضر می شد. قدر چنین مددکاری را چگونه باید دانست؟! نمی دانم آیا راهی هست که بتوان از او قدردانی کرد یانه. اما می دانم دست کم نباید اعدامش کرد!!!! حتی اگر هم بنا به اقتضای شرایط سخت کاری اجبارا جرمی هم مرتکب شده باید مجازات او تخفیف بخورد و با توجه به خدماتش در تسکین درد آدم ها و نیاز مبرم جامعه به خدمات او، مورد عفو واقع شود. بنا به  گفته وکیلش که جرمی هم مرتکب نشده. 

#اعدام_نکنید

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

زندان زنان

+0 به یه ن

بحث های اخیر در مورد رقص و آواز زندانیان مرا ترغیب کرد که فیلم زندان زنان ساخته خانم منیژه حکمت در سال ۱۳۷۹ را ببینم. عجب فیلم محشری است. اگر در یوتیوب بگردید آن را می یابید.
در آن فیلم هم می بینیم که زنان زندانی علی رغم درد ها و رنج های فراتر از تصور، باز هم در هر فرصتی می خوانند و دست می زنند. البته فیلم پیام هایی بسیار بسیار فراتر دارد. جزو بهترین فیلم هایی است که دیده ام. تا قبل از این فیلم فکر می کردم «فیلم دایره مینا» که توسط داریوش مهرجویی بر اساس داستانی از ساعدی در قبل از انقلاب ساخته شده برترین فیلم اجتماعی ایرانی است. الان می بینم فیلم زندان زنان از آن هم برتر است.
در آن فیلم هم می بینیم که زنان زندانی علی رغم درد ها و رنج های فراتر از تصور، باز هم در هر فرصتی می خوانند و دست می زنند. البته فیلم پیام هایی بسیار بسیار فراتر دارد. جزو بهترین فیلم هایی است که دیده ام. تا قبل از این فیلم فکر می کردم «فیلم دایره مینا» که توسط داریوش مهرجویی بر اساس داستانی از ساعدی در قبل از انقلاب ساخته شده برترین فیلم اجتماعی ایرانی است. الان می بینم فیلم زندان زنان از آن هم برتر است.
در پی فیلم دیدم یکی نوشته بود بهترین و عمیق ترین قسمت فیلم رابطه عاطفی ای بود که بین میترا (زندانی) و زندانبان شکل گرفت. من که ندیدم رابطه ای عاطفی بین این دو شکل بگیرد! حتی در وقت خروج میترا از زندان بعد از ۱۶ سال، میترا نگاه گرمی به زندانبان نیانداخت. در سال ۱۳۷۹ که فیلم ساخته می شود مردم ایران آن قدر احساساتی و تا حدی ملودراماتیک بودند که اگر دو غریبه با هم در تبریز سوار قطار می شدند و در مشهد پیاده می شدند حتما خداحافظی شان نیم ساعت طول می کشید و با کلی ابراز احساسات توام می شد! آن صحنه خداحافظی که در فیلم نشان داده می شود نه نشانه شکل گیری رابطه عاطفی بلکه به این معنا بود که زندانبان نتوانست میترا را بشکند. خود بارها شکست اما نتوانست میترا را بشکند. دست آخر میترایی که نذاشتند حتی برای روزهای آخر و خاکسپاری یا چهلم مادرش مرخصی بگیرد، همان میترا که جوانی اش را در زندان پوساندند و نذاشتند با کسی آشنا شود و تشکیل خانواده دهد، همان میترا با امید و انگیزه قوی برای نجات عزیزی که عمیقا بااو پیوند عاطفی داشت به بیرون زندان پا گذاشت تا برود و او را نجات دهد .اما زندانبان با آن همه هارت و پورت در زندان ماند که به کار ۱۶ سال گذشته اش -یعنی تلاش برای شکستن آدم ها برای رسیدن به جامعه آرمانی اش -ادامه دهد. عملا در فیلم دیدیم نتیجه آن فضا که زندانبان هم در ساختنش نقش مهمی داشت چیزی نبود جز فراهم کردن بستری برای امثال زیور که جامعه را به تباهی کشند.
پدیده ای هست به نام «سندروم استکهلم». به علاقه مند شدن زندانی به زندانبان سندروم استکهلم گفته می شود. بحث هست که آیا این پدیده، یک بیماری روانی است یا خیر؟ به هر حال پسندیده شمرده نمی شود. فیلم برعکس نظر آن بیننده، به نظرمن در مورد سندروم استکهلم نبود بلکه مضمون اجتماعی داشت. نشان می داد چه طور دهه به دهه تعداد زندانیان بیشتر می شود و کودکانی که در زندان در آن شرایط بزرگ می شوند چه سرنوشتی در انتظار دارند .
فیلم نشان می دهد که زندانبان حتی از زندانیانی هم که می خواهد روح و روان و فردیتشان را بشکند ، بیچاره تر و بدبخت تر هست! تا جایی که دزدکی ماتیک مصادره شده از زندانیان را بر لب می زند!! دیگه یک ماتیک از آن خود داشتن چیز بزرگی نیست که آدم بخواهد مال چند زندانی را مصادره کند و بر لب زند!
باز زندانیان با هم می خواندند و می رقصیدند. آن بیچاره ۱۶ سال تمام اسیر تصویری بود که از خود ساخته بود. تصویری که از خود ساخته بود تصویر یک زن قوی بود که زندانیان را چنان می شکند که مطابق الگوی زن جامعه آرمانی او بشوند. زنی که از منظر خود چنان مقتدر و مردانه -از منظر ما چنان بی رحم و بی انصاف بود که حتی به کودکان بیگناه زندانیان هم رحم نمی کرد و برای شکستن اراده زندانیان کودکانشان را در برف و سرما ساعت ها می ایستاند. چرا؟ تا به زعم خودش جامعه ارمانی اش را بسازد. اما درعمل چه از آب درآمد؟
خودش بهتر از همه توصیف کرد که چی فکر می کرد چی شد! بعد از تلفنش که زیر لب زمزمه کرد «اینها رئیس زندان نمی خواهند اینا .... می خواهند.» سانسور .... از من هست. مناسب به کار بردن در صفحه مینجیق نیافتم.
در انتهای فیلم خود زندانبان سعی می کند که مقدمات آزادی میترا را فراهم کند. من چنین برداشت نکردم که از روی محبت این کار را می کرد. فکر می کنم حضور میترا به او یاد آور می شد که چه قدر در زندگی راه اشتباه پیموده. از این رو می خواست دیگر میترا جلوی چشمش نباشد. برداشت من این بود. با همه اینها زندانبان شخصیت منفی فیلم نبود. او در مبارزه با فساد صادق بود. اما مافوق او که با تلفن به او دستور می داد چنین نبود. البته فیلم شخصیت منفی هم داشت. بسیاری از شخصیت های منفی فیلم را در قاب دوربین ندیدیم: مثل رییس همان زندانبان یا ناپدری آزارگر میترا. اما زیور در فیلم مظهر شر و فساد بود. فیلمساز نکوشیده بود در ما حس همدردی با زیور به وجود آورد. نسبت به بیشتر زندانیان فیلم حس همدردی به وجود می آورد اما نسبت به زیور ابدا. اتفاقا نشان می داد بقیه هم که وضع مطلوبی نداشتند به آن راه کشیده نشدند پس زیور هم می توانست چنین نشود که شد. فیلم نسبت به زنان معتاد که ناله می کردند هم حس همدردی به وجود نمی آورد. آنها را شخصیت منفی نشان نمی داد اما سعی هم نمی کرد که ما دلمان به حالشان بسوزد. حتی نشان می داد که میترا -قهرمان فیلم- هم حال وحوصله ناله های خماری آنها را ندارد و با شنیدن ناله هایشان به آنها پرخاش می کند.
توصیه می کنم فیلم زندان زنان ساخته منیژه حکمت را ببینید. نوشته های من داستان فیلم را لو نداده! فیلم آن قدر ظرافت و داستان های موازی دارد که با این نوشته ها لو نمی رود. هر زمزمه ای که در فیلم به صورت بکگراند می شنویم خود یک داستان هست. حال که من بخشی از داستان را لو دادم می توانید به این زمزمه ها بیشتر توجه کنید و داستان های موازی را هم تعقیب کنید.
به یکی از داستان های موازی اشاره می کنم. چون به زبان ترکی است عده ای شاید متوجه نشوند. اما مهم هست که به آن توجه شود. در قسمت دوم فیلم یعنی سال ۱۳۷۰ صدای آرام پیرزنی را می شنویم که به میترا بابت فوت مادرش تسلیت می گوید و دلداری می دهد. دوربین روی او زوم نمی شود و جزئیات چهره اش را نمی بینیم. در آن قسمت فیلم که یکی از مسئولان برای بازدید از زندان می آید باز صدای این خانم را می شنویم که به ترکی می گوید مرا اینجا عوضی آورده اند من مال تبریزم. می دانید که این هم مسئله ای هست. گاه زندانیان را به دور از شهر خود می برند که هم از نظر فرهنگی برایشان سخت تر می شود و هم (مهمتر این که) کس و کارش برای ملاقات آمدن یا وسایل فرستادن ده برابر بیشتر به زحمت می افتند.
فیلم زندان زنان بسیار زیبا ساخته شده. داستان فیلم از سال ۱۳۶۲ آغاز می شود ودر سال ۱۳۷۹ به پایان می رسد. در بین فیلم ها و سریال های ایرانی به ندرت اتفاق می افتد که کارگردان به تغییر عادات و مدها و ... در طول دهه ها توجه کند.
این فیلم اما از این نظر هم بی عیب هست. (دست کم عیبش را من ندیدم در حالی که اشتباهات آناکرونیستی سایر فیلم ها بدجوری توی ذوقم می زنند.) در میانه فیلم، اخباری درمورد فروپاشی شوروی از بلندگوی زندان پخش می شود و مایه صحبت های نیمه جدی-نیمه شوخی زنان زندانی می گردد.
جالب هست که زندانیان در مورد یک مسئله بین المللی نظیر فروپاشی شوروی اظهار نظر می کردند. طبیعی است اگر زندانیان چپگرای سیاسی در این باره صحبت کنند. اما زندانیان فیلم عمدتا به علت جرایم غیر سیاسی در بند بودند. صحبت شان در مورد تاثیر فروپاشی شوروی بر روی بیزنس بین المللی خدمات جنسی بود!
فیلم حتی ادبیات عامیانه دهه های مختلف را هم به دقت بازآفرینی کرده است. فکر نکنید سراسر فیلم غم و غصه بود. شوخی های اسی (سپیده با بازی پگاه آهنگرانی) در آخر فیلم، لبخندی به لب بینندگان می نشاند. لبخندی تلخ. من مدت ها بود اصطلاح «آب و هوا» را فراموش کرده بودم. با دیدن فیلم و شنیدن این اصطلاح از زبان سپیده و دوستانش، همنسلان من به زمان نوجوانی شان پرتاب خواهند شد!
گفتم که! وضعیت نگاه داشتن نسل ما در مدارس و خوابگاه ها شباهت هایی با همان زندان ها داشت. منتهی ما درسخوان بودیم. بزهکار نبودیم. شانس آورده بودیم که خانواده ای درست و حسابی داشته باشیم. اگر بدشانس بودیم و در زندان دنیا می آمدیم به احتمال زیاد کل زندگی مان مثل آنها می شد. خودما ن با آن اسی خیلی فرقی نداشتیم. برخورد جامعه با ما هم خیلی فرقی با برخورد با اسی نداشت. جامعه با ما هم همان قدر بیرحم بود اما ما شانس آورده بودیم و خانواده ای داشتیم که ما را محافظت کند. اسی این شانس را نداشت. جز این تفاوتی بین امثال او و من نبود.
پی نوشت ۱: خوبی های فیلم زندان زنان را گفتم بدی اش را هم بگم. زیر نویس های انگلیسی اش افتضاحه. از دوستان خارجی تان دعوت نکنید که فیلم را ببینند. مگر این که زیرنویس مناسب بیابید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ما و اینا

+0 به یه ن

در یکی از روزهای پاییز ۱۴۰۱،  یکی از خوانندگان وبلاگم به طعنه از من پرسید:«حالا این «ما»  و«اینا» که می گید کدامند و چه فرقی باهم دارند؟» فکر کنم جواب واضح باشه. «ما» همان هایی هستیم که ۵ سال هست برای هواپیمای اوکراینی عزاداریم وتا ابد عزادار خواهیم ماند.  «اینا» کسانی هستند که به جای قربانیان این هواپیما برای  شیخ نمر  عزای عمومی اعلام کردند، اینا به خاطر جشن گرفتن  رشتی ها در روزی که عزای عمومی اعلام کرده بودند  الدرم بلدرم راه انداختند. «ما»- شامل حدود ۷۰ میلیون نفر از ایرانیان- کسانی هستیم که هاج و واج ماندیم که این شیخ نمر کی هست  که به خاطر وی جشن گرفتن ۸۵ ایرانی حرام می شود؟ «اینا» همان هایی هستند که با دادستانی که به وکیل قربانیان پرواز اکراینی گفته بود «زدیم که زدیم خوب کاری کردیم که زدیم» حس همدلی دارند. «ما» همان هایی هستیم که با شنیدن این نقل قول داغمان تازه تر می شود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جای مددکار اجتماعی در زندان نیست

+0 به یه ن

پخشان عزیزی یک مددکار اجتماعی است که به اعدام محکوم شده است. من نفهمیدم چه جرمی مرتکب شده که حکم اعدام گرفته!  آقای امیر رئیسیان در  مورد  ناعادلانه بودن این حکم نوشته است. می توانید  نوشته های ایشان را در اینترنت جست جو کرده بخوانید. اگر  حکم ناعادلانه توماج صالحی عزیز لغو شد و آزاد شد  به دلیل آن بود که افکار عمومی اعدام او را بر نمی تابید.  پخشان عزیزی و  وکیلش را تنها نگذارید. نگذارید که یک بیگناه اعدام شود.  دست کم در فضای مجازی بنویسید. همان طوری که از توماج حمایت کردید از او هم حمایت کنید. جان یک انسان در خطر هست. جان یک مددکار اجتماعی که خدا می  داند چند نفر را نجات داده و اگر آزاد شود  چند نفر دیگر را نجات خواهد داد. جای مددکار اجتماعی در زندان نیست. #اعدام_نکنید


----------------

یک مقدار بیشتر در مورد پخشان عزیزی در اینترنت خواندم. گویا در آن سال ها که داعش ، با کردهای سوریه می جنگید خانم پخشان عزیزی به آنجا رفته بود تا به عنوان یک مددکار اجتماعی به خانواده های جنگزده کُرد امداد رسانی کند. داشتم فکر می کردم اگر یکی از شهروندان فرانسوی یا آمریکایی چنین فداکاری ای می کرد حکومت هایشان چه قدر مانور های تبلیغاتی  رویش می دادند . چندین فیلم در باره اش ساخته می شد. یک عالمه اعتبار برای کشورشان با دستمایه قراردادن فعالیت های او می خریدند. اون وقت حکومت ایران برای خانم پخشان عزیزی حکم اعدام صادر می کند! #اعدام_نکنید

-----

#اعدام_نکنید  بعدش به یاد دار و دسته ای  افتادم که از زمان براندازی اسد در سوریه،  دارند به بهانه دفاع از حقوق کردهای سوریه، اردوغان را فحش باران می کنند. حال که این دار ودسته این همه طرفدار کردهای سوریه هستند چرا صدایی برای دفاع از پخشان عزیزی بلند نمی کنند؟! می خواهید باورکنیم که به واقع، به فکر کردهای سوریه هستند؟!

------

دست آخر هم یاد نیروهای چپ افتادم. اونها هم آن قدرها که باید از پخشان عزیزی حمایت نمی کنند. می بایست چندین و چند نمایش در مورد زندگی پخشان عزیزی در اروپا به زبان های مختلف روی صحنه ببرند. داستان زندگی پخشان عزیزی قابلیت آن دارد که اپراها براساس آن نوشته شود! متاسفانه نیروهای چپ این روزها نشسته اند که سلطنت طلب ها توهینی به آنها کنند و آنها در واکنش، حرکتی راه بیاندازند. خودشان صحنه را نمی سازند. خودشان ابتکار کُنش را به دست نمی گیرند. فقط واکنش نشان می دهند. باید این توهین های سلطنت طلب را ناشنیده بگیرند و به جای آن خودشان صحنه کنش را بچینند. زمینه کار  برای نیروهای چپ بسیار فراوان هست. یکی اش همین حکم ناعادلانه برای پخشان عزیزی.#اعدام_نکنید


-------

نرگس محمدی و همفکرانش از پخشان  عزیزی دفاع می کنند اما بخشی از اپوزیسیون عوض این که بگویند دمتان گرم که با این همه فشاری که رویتان هست باز به فکر پخشان عزیزی  هستید، گیر داده اند که چرا در یک مجلس زنانه خواندند و رقصیدند!؟ (رقصیدند که رقصیدند! به اونها چه؟!)

گیر داده اند که چرا نرگس محمدی در مشهد اسم فاطمه سپهری را نیاورد.؟! خدا را شکر، خانم فاطمه سپهری که حکم اعدام نگرفته که نرگس محمدی به طور ویژه اسم او را بیاورد! پخشان عزیزی حکم اعدام گرفته و جانش در معرض خطر هست و در نتیجه نرگس محمدی اسم او را می آورد. نرگس محمدی که نمی تواند اسم دانه به دانه زندانیان را بیاورد.  حال که رسانه های مربوط به جریان های سیاسی خاص نام فاطمه سپهری را بلند می کنند یک فعال حقوق بشری بر خود واجب می شمارد اسامی کسانی را بیاورد که اولا بیشتر در معرض خطر هستند، ثانیا، کمتر در رسانه ها پوشش خبری می گیرند.#اعدام_نکنید

-------


باز کُردها به نسبت تُرک ها بیشتر پوشش خبری می گیرند. بایکوت خبری مربوط به ترک ها شدید تر هست. نه فقط اخبار مربوط به زندانیان سیاسی ترک بلکه حتی اخبار معمولی نظیر اجرای اپرا در مورد ستارخان و.... هم به اندازه اهمیتش پوشش خبری نمی گیرد. رویداد های فرهنگی بسی کوچکتر از آن در مناطق دیگر کشور در رسانه های تهران و نیز خارج  بازتاب می گیرد اما رویداد عظیم فرهنگی نظیر همین اپرا در تبریز در رسانه های مرجع بایکوت خبری می شود. به بحث زندانیان سیاسی برگردیم. به هر حال خوبه که در تبریز وکلای کارکشته ای هستند که با توصیه های عاقلانه زندانیان سیاسی را حمایت می کنند.  حمایت آنها مهمتر از حمایت رسانه هاست. دم چنین وکلایی گرم  که برای  عدالت تلاش می کنند (نه برای سرزبان افتادن نام خودشان)!

#اعدام_نکنید

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رقصی این چنینی در میانه میدان؟

+0 به یه ن

این روزها خبرهای رقص و پایکوبی زندانیان سیاسی در فضای مجازی منتشر می شود. دسته ای (عمدتا ایرانیانی که  قبل از دهه هفتاد خورشیدی به لس آنجلس مهاجرت کرده اند) ناباورانه نگاه می کنند   و آن را دستمایه ای برای توهین و تحقیر زنان مبارزی که به لحاظ دیدگاه سیاسی با آنها زاویه دارند قرار می دهند.

من نمی دانم چه چیز این رقص ها و پایکوبی ها تعجب برانگیز هست؟ اگر جز این بود من تعجب می کردم. ابدا چنین رقص و پایکوبی ای دلیل بر این نیست که وضعشان بسیار خوب هست. از قدیم هم گفته اند «آغلیانین بیر دردی اولار گولنین مین دردی» (ترجمه: اونی که گریه می کنه یک درد داره اما اونی که همیشه می خنده هزار درد!) خوش به حال آنان که هرگز هزار درد نداشته اند که این نوع خوش-خندگی را درک کنند!

 از نیمه دوم دهه شصت تا نیمه اول دهه هفتاد، وقتی ما دبیرستان  یا دانشگاه می رفتیم وضعیت مدارس دخترانه و خوابگاه های دخترانه شباهت های زیادی به زندان داشت. به طور مثال پنجره ها را رنگ می کردند و جوش می دادند تا دخترها بیرون را نبینند و از بیرون هم آنها را نبینند. به علاوه دخترها نتوانند پنجره ها را باز کنند. در دهه هشتاد وقتی دیدم پنجره خوابگاه های دخترانه باز می شود و به جای رنگ کردن آنها پرده نصب کرده اند گمان کردم که خیلی به لحاظ آزادی پیشرفت کرده ایم! 

دوستی که در یکی از مدارس «لاکچری» تهران (!!!) در دهه هفتاد، دانش آموز بود تعریف می کرد که یک روز یک آزاده را برای سخنرانی به مدرسه ما آوردند. در حین صحبتش گفت جایی که بعثی ها، اسرا ی ایرانی را نگاه می داشتند یک جای دلگیر وحشتناکی بود. بعد دور وبر را نگریست و گفت «مثل مدرسه شما!»

اما ما و همنسلانمان در این مدارس از هیچ فرصتی برای این که بزنیم و برقصیم نمی گذشتیم! حالا وضع نسل ما که به نسبت خوب بود. بیش از ۹۵ درصد آن دختران خانواده ای داشتند که به دخترانشان آزادی بسی بیشتر از آن مدارس می دادند. یعنی حبس فقط در مدرسه بود نه در خارج از مدرسه.اما اگر شما برگردید به ۲۰۰ سال پیش ایران، می بینید که وضع عموم دختران و زنان کم از زندانیان الان نداشت. شاید حتی بدتر بود. زنان عشایر و روستا مشکلات خود را داشتند و زنان شهرهای بزرگ ایران مشکل حبس شدن در خانه هایی که پنجره به بیرون هم نداشت! به علاوه با مسایلی چون کودک همسری و مرگ هنگام زایمان و هوو و..... هم دست به گریبان بودند. با این حال این همه آهنگ شاد محلی که امروز به آنها --به حق-- فخر می کنیم عموما ساخته و پرداخته آنهاست.

من هیچ تعجب نمی کنم از این که در وضع بد زندان زنان به رقص و پایکوبی بپردازند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ناترازی انرژی

+0 به یه ن

از من در وبلاگم چنین سئوالی شد:

«خانم دکتر مدتیه مساله ای آزارم میده حس میکنم بسیاری از ایرانیان خارج نشین درک درستی از شرایط ایران ندارن یا خیلی سیاه نمایی میکنن یا خیلی گل و بلبل میبینن .دسته‌ی دوم فک میکنن ایران بهشته چون انرژی ارزونه و فک میکنن هرچی مشکل ناترازی و آلودگی هوا هس زیر سر مردمه چون انرژی ارزونه و صرفه جویی نمیکنن. شما بعنوان یه آدمی که تجربه‌ی زندگی و سفر به خارج از کشور دارید نظرتون چیه؟ واقعا مردم مقصرند؟»


جواب من:

 این سئوالی که شما کردید خیلی جنبه ها داره. در مورد ایرانیان خارج نشین و تاثیری که نظراتی که --ماشالله --با اطمینان و قطعیت کامل ولی  با اطلاعات ناقص می دهند و تاثیری که در جامعه می تواند بگذارد بعدا سرفرصت صحبت می کنم. اون هم به جای خودش بحث مفصلی است.

در مورد «مردم مقصرند» یا نه. من مطلب زیاد منتشر کرده ام. جواب کوتاهش اینه که نه.

اینها را بخوانید:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-95064.html

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-92726.html

در مورد هدررفت گاز هم همین تازگی ها نوشته ای منتشر کردم. باز در راستای سئوال شماست:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-111542.html

و اما در مورد خاص برق:

در ناترازی فعلی که قطعا عامل اصلی استخراج رمز ارز است. عوامل دیگر هم وجود دارد مانند نیروگاه های فرسوده، شبکه توزیع فرسوده. امااینها در درجه دوم قرار دارند. در هر حال تقصیر همه این عوامل با مسئولان است نه مردم.  اتفاقا -برعکس آن چه که خارج نشینان می گویند-برق   به نسبت درآمد متوسط خانوار ها همچین هم ارزان نیست!این روزها  خانواده ها- به خاطر همان قیمت برق- در مصرف برق صرفه جویی می کنند. در مصرف گازچندان صرفه جویی نمی کنند اما در مصرف برق صرفه جویی می نمایند. شاید زمانی که آن ایرانیان از ایران مهاجرت کرده اند برق ارزان بوده و دور و بری های آنها برق هدر می دادند. اما این روزها از هدردادن برق توسط خانوارها خبری نیست. شاید به نسبت خارج هنوز برق ارزان باشد اما به نسبت در آمد خانوارها چندان ارزان نیست. ایرانی ها حتی عادت روشن گذاشتن سماور برقی را -که زمانی تنها لاکچری عموم خانواده های ایرانی بود- ترک کرده اند. شاید خانه ما جزو کمتر خانه هایی باشد که هنوز سماور ش دایم در فصل سرما روشن هست. که البته به خاطر همین خرج برق، چایساز را با کتری رو-گازی جایگزین کردیم. گازی هم که مصرف می شود هدر نمی رود چون عملا دیگر سیستم گرمایش را روشن نمی کنیم و همین سماور خانه را گرم می کند. در تابستان کمتر سماور روشن می نماییم. این از مصارف خانگی!

اما برگردیم به رمز ارزها. خود مسئولان از مصرف ۲ گیگاواتی سخن می گویند.

دود از کله آدم بلند می شه. مصرف یک شتابدهنده منبع نوترینو حداکثر ۴ مگاوات (۵۰۰ برابر کمتر) هست. ۲ گیگا وات می دانید یعنی چه؟ یعنی جمعیت ۱۰ میلیونی تهران هرکدام یک لامپ ۲۰۰ واتی روشن کنند. مصرف سرانه ایرانیان تنها ۱۱ وات هست! با این ارقام مصرف برق توسط ماینرها معلوم هست که برق کم می آید. چه کسی می تواند در چنین ابعادی رمز ارز استخراج کند ودستگیر هم نشود؟قطعا از توان یک فرد خارج هست و باید نهادی باشد. کدام نهادی دست مردم هست که چنین زیرساختی بتواند ایجاد کند و به طور غیرقانونی عمل نماید و دستگیر هم نشود؟ من که سراغ ندارم. در این چهل و چند سال نگذاشته اند که هیچ نهاد مردمی از حدی بزرگتر شود چه برسد به این که بتواند چنین مصرفی داشته باشد. حتی وقتی مبلغ قرارداد سوپراستار سینمایی از حدی بالاتر می ره  حکومت دخالت می کنه و نمی ذاره که مبادا او زیادی گنده بشه!  این حکومت می ذارد نهادی مردمی چنان گنده شود که ماینرهایی راه بیاندازد که مصرف برقش به اندازه یک شهرچندده میلیونی است؟!

به احتمال قوی نهاد های قدرتمند وابسته به حکومت هستند که در این ابعاد رمز ارز استخراج می کنند. اگر هم بر فرض محال نهادی غیروابسته به حکومت هست این که حکومت این همه به رقصیدن شهروندان و لباس پوشیدنشان کار دارد اما جلوی آن نهاد را نمی گیرد جای سئوال دارد. اگر چنین باشد که باز هم نمی توان گفت مردم مقصرند. مقصر مسئولان خواهند بود که عوض این که آن نهاد را بگیرند فکرشان را داده اند به مداخله در سبک زندگی شهروندان!


-------

برای این که حسی داشته باشید که ۲ گیگا وات  که توسط ماینرهای غیرمجاز در ایران مصرف می شود چه قدر زیاد هست اشاره می کنم که توان  رآکتور بروکدورف آلمان که در نوع خود جزو قوی ترین ها بود تنها ۱.۴ گیگا وات  بود.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نهاد فشلی به نام ساواک

+0 به یه ن

در عجبم که چرا طرفدار دو آتشه پهلوی این طور سنگ ساواک را به سینه می زنند و از آن طرفداری می کنند؟ اونها که باید بیش از همه از ساواک شاکی باشند! اگر ساواک اون قدر پیزوری نبود وظیفه اش را انجام می داد و سلسله پهلوی سرنگون نمی شد. نقض حقوق بشر توسط ساواک اون قدر مهم و برجسته هست که کسی به پیزوری بودن ساواک نمی پردازد. به عنوان  یک سازمان اطلاعاتی بدجوری پیزوری بود. بنیانگذار آن فردی فاسد و  خائن به نام تیمور بختیار بود که  رفته بود عراق و با همکاری صدام حسین می خواست علیه شاه کودتا کنه.  دیگه سازمانی که این فرد  بنیان بذاره  چی می خواد بشه؟  فعلا به نقض حقوق بشر توسط کاری ندارم. اما کارهایی که کرد را  یا باید به حساب بلاهت محض گذاشت یا به حساب خیانت. چند مورد  را  وقتی حالش را داشتم نام می برم. دود از کله آدم بلند می شه که چه قدر یک سیستم امنیتی باید پیزوری باشه که چنین کارهایی بکنه.

----------

مدتهاست  می شنویم که ساواکی ها و نیروهای امنیتی زمان پهلوی، تقصیر سرنگونی نظام پادشاهی را بر گردن کانون پرورش فکری کودکان و خانم لیلی ارجمند و نظایر آن می اندازند. مرغ پخته خنده اش می گیرد که یک نهاد مربوط به کتاب کودک بخواهد یا بتواند نظام حاکمه مستقر را با آن تشکیلات عریض و طویل امنیتی و نظامی براندازد! خودشان کارشان را درست انجام ندادند بعد برای رد گم کردن، کاسه کوزه ها را بر سر نهادی می شکنند که اصلا کارش چیز دیگری بوده!

در زمان پهلوی دوم، چه پیش از تشکیل ساواک و چه پس ازتشکیل آن، ترورهای  زیادی صورت می گرفت که به ابلهانه ترین شکل ممکن به آن رسیدگی می شد. در دهه ۲۰،  به شاه در جمعی که محافظان نظامی اش هم حضور داشتند سو قصد می شود. شاه جوان  جان خود را خود نجات می دهد و فریاد می زند که ضارب را زنده نگاه دارید. اما نظامیان بعد ازاین که می بینند شاه سالم مانده-- و با وجود این که ضارب تسلیم می شود --ضارب را گلوله باران می کنند!


به بهانه این ترور، حزب توده را منحل می کنندحال آن که از قرار معلوم، انگیزه ترور،  تعصب مذهبی بوده، نه خط مشی حزبی.

من اگر جای شاه بودم به جای منحل کردن حزب توده همان نظامیانی  را که از دستورم سرپیچی کردند  و ضارب را کشتند، به دادگاه نظامی می کشاندم. بدجوری قضیه کشتن ضارب علی رغم دستور صریح مافوق (یعنی شخص خود فرمانده کل قوا،  شاه مملکت) بودار هست. نظامی ای که در چنین لحظه بحرانی از دستور مافوق سرپیچی می کند را چه باید کرد؟! حتی اگر شاه هم چنین دستوری نمی داد  باز عقل حکم می کرد که ضارب را زنده نگاه دارند و از او اعتراف بگیرند ببینند به کجا ها وصل بوده. بعد  هرکه را که به این ترور وصل بوده به دادگاه می کشاندند.

شاید بگویید این قبل از تشکیل ساواک بود. بعد از تشکیل ساواک هم آسمان به همان رنگ ماند! در دهه چهل یک اسلامگرای دیگر شاه را هدف قرار داد و باز هم او را درجا کشتند و اعتراف نگرفتند ببینند به کجا وصل هست!

ظاهرا در این مورد هم ضارب را به قتل می رسانند تا ته و توی قضیه روشن نشود و بتوانند چپگراها را به بهانه آن درو کنند.

نخست وزیران هم از همین قضیه در امان نبودند. 

در دهه ۲۰ ، یک اسلامگرا احمد  کسروی  را کشت. نخست وزیر هژیر پادرمیانی کرد و قاتل او را آزاد نمود. قاتل او چند سال بعد خود هژیر را در یک مراسم مذهبی کشت! در همان دهه ۲۰ نخست وزیر رزم آرا را هم باز همان گروه کشتند. باز فکر نکنید بعد از تشکیل ساواک این مسایل از بین رفت. نه خیر!  در دهه چهل هم که ساواک  بیدادها به روشنفکران روا می داشت و به خاطر خواندن دو سه رمان از نویسندگان روس شکنجه ها می کرد،  دست همان گروه اسلامگرا آن قدر باز بود که بروند و نخست وزیر منصور را بکشند.

  افراد وابسته به یک نحله فکری این همه ترور کرده بودند اما باز هم گوشی دست نیروهای امنیتی نیامده بود که آن نحله فکری را مهار نمایند. درسته اون موقع مردم ایران خیلی مذهبی بودند ولی مذهب، دایره خیلی وسیعی دارد. آن نحله فکری که خود را مجاز و محق به ترور آدم ها- از روشنفکری مثل کسروی گرفته تا شاه و نخست وزیرهای مملکت- میداند  ابدا بین مردم عادی  و مذهبی جامعه جایی نداشت.

عموم مردم-به خصوص قشر متنفذ بازاری- ثبات و امنیت در جامعه می خواهد. از زمان برافتادن صفوی تا  همین اواخر، یکی از علل اصلی تقید به مذهب  و احکام مذهبی، هم بین بازاریان این بود که فکر می کردند مذهب و احکام مذهبی نظمی و انضباطی به جامعه می دهد که در آن اوباش همین طوری نریزند آدم بکشند و اموال مصادره کنند. اگر یک نحله فکری به اسم مذهب  بر خلاف این کارکرد مذهب عمل می کرد طبعا بین اقشار جامعه به خصوص قشر بازاری جایی نداشت!

 آن نحله فکری تندرو، محدود و به لحاظ اجتماعی نحیف بود. یک سازمان امنیتی به راحتی می توانست آن را ریشه کن کند. اما ساواک یا نخواست یا نتوانست ریشه آنها را بکند. نه تنها خود این کار را نکرد اجازه نداد نحله های فکری دیگر -اعم بر اسلامی یا سکولار- رشد کنند تا آن نحله فکری به طور طبیعی از بین برود.

مثلا در سال ۵۷ آن نحله فکری جشن نیمه شعبان را تحریم کرده بود. یکی از این مسلمانان تجددگرا که برای خودش پیروانی هم داشت و از قضا طرفدار تجدد گرایی پهلوی هم بود در جواب اعلام کرده بود که اتفاقا ما امسال نیمه شعبان را با شکوه تر از هر سال برگزار خواهیم کرد. ساواک او را گرفته بود!!!

این کارها را خودشان کرده اند بعد کانون پرورش فکری کودکان را عامل سرنگونی نظام پهلوی می دانند.


فکر نکنید ناامنی تنها شامل شاه و نخست وزیران و دگر اندیشانی مانند احمد کسروی بود. نه خیر! خاطرات عموی خودم را که یک پزشک بود از سال های ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۰ می خواندم. این پس از تشکیل ساواک بود. بین تحصیلکرده های آن دوران دو گرایش مصدقی و چپی خیلی رواج داشتند. در خاطرات عمویم جا به جا اشاره شده که فلان پزشک ناپدید و سپس سر به نیست شده است! گویا مردم آن زمان ساواک راعامل این قتل ها می دانستند. امروزه مطمئن نیستیم چون می دانیم گروه های چپ آن دوران هم در حذف فیزیکی برخی از اعضای خود- به دلیل حسادت های گروهی- پرونده سیاهی دارند. در هر حال نتیجه یکی است: سازمانی که وظیفه اصلی اش تامین امنیت در کشور بوده است فشل عمل کرده!

آنان که  کانون پرورش فکری کودکان را هدف قرار می دهند پاسخ دهند:

عامل قتل رییس بیمارستانی که عمویم در ان کار می کرده هم کانون پرورش فکری کودکان بوده!؟! یا قرار بوده کانون پرورش کودکان از او محافظت کند؟. یک حرفی بزنند که مرغ پخته خنده اش نگیرد!


----------------

یک سازمان اطلاعاتی وظیفه شناسایی عوامل  خرابکاری و ترور و برهم زدن نظم جامعه را دارد و اگر قادر به این کار نباشد باید در آن را بست. اما این مهم، تنها وظیفه آن نیست. در واقع بخش کوچکی از کار اطلاعاتی به مسایل امنیتی اختصاص دارد. دایره کار اطلاعاتی خیلی وسیع تر است. درواقع اصل کار آن جمع آوری اطلاعات برای تصمیم سازی های اقتصادی است. به عنوان مثال،  یک تصمیم درست و حسابی برای تعیین میزان تعرفه های گمرکی نیازمند اطلاعات دقیق از شرایط اقتصادی، نیازها و میزان تولیدات در  داخل و در کشورهای دیگر هست. 

در کشورهایی که گرفتار دیکتاتوری یا الیگارشی هستند نیازی به چنین اطلاعاتی برای تصمیم سازی نمی بینند. همین طوری، از رختخوابشان برمی خیزند وواردات لوازم  خانگی را از فلان کشور و واردات واکسن را از بهمان کشور منع می کنند. تصمیم هایی از این دست بدون بررسی اطلاعاتی در وضع اقتصادی  یا سلامت کشور آشوب ایجاد می کند.

از طرف دیگر مردم کشوری که به این قبیل تصمیم سازی ها خو گرفته اند درکی از کار اطلاعاتی سایر کشورها برای تصمیم سازی اقتصادی ندارند. وقتی متوجه می شوند از سایر کشورها آمده اند که از این قبیل اطلاعات جمع آوری کنند (کاری که در عرف بین المللی، یک هنجار و یک واقعیت پذیرفته شده است) به شدت به هم می ریزند و  احساس مورد خیانت واقع شدن می کنند. واکنش های شدیدی نسبت به این حرکت – که در دنیا یک هنجار هست- نشان می دهند که تبعات دیپلماتیک شوم برای کشور دارد.


--------------

💥شاپور بختیار و انحلال ساواک

✍️علی مرادی مراغه ای


✅به نظرم هنوز تاریخ در مورد شاپور بختیار بدرستی قضاوت نکرده است، کسی که پدرش توسط رضاشاه کشته و خودش به عنوان یکی از یاران مصدق بارها زندان کشید و در یک پیچ تاریخی، پست نخست وزیری را پذیرفت و از طرف دوستان قدیمی اش طرد شد و مانند کرنسکی روسی، دولتش دولت انتقالی گردید و سرانجام خودش نیز مانند پدرش کشته شد...

اما یکی از کارهای بختیار انحلال ساواک بوده که قولش را داده بود و امروز مصادف با انحلال ساواک می باشد، سازمان منفور و مخوفی که یک بختیار(تیمور) آنرا بوجود آورده بود و اکنون یک بختیار(شاپور) دیگر پس از ۲۲ سال آن را منحل می نمود!


 ♦️در طول ۲۲ سال عمر ساواک، روسای مختلفی در راس آن قرار گرفتند اما جز پاکروان که سه سال ریاست  ساواک را بر عهده داشت تنها در این سه سال، شکنجه سیستماتیک در ساواک معمول نبود و فقط مشت و کتک بود اما شکنجه‌های وحشتناک و مداوم دیگر وجود نداشت.

(یکرنگی، شاپور بختیار...ص۱۰۱)

 بر خلاف نعمت الله نصیری که آدمی بی فرهنگ و بی سواد بود و طولانی ترین رئیس ساواک شد، سرلشکر حسن پاکروان آدمی با شعور و با فرهنگ و انسان دوست بود و چندین زبان می دانست؛ چون در فرانسه بزرگ شده بود فرانسه را بهتر از فارسی صحبت می کرد. 

وقتی ژنرال دوگل به تهران آمده بود؛ پس از چند لحظه گفتگو با پاکروان، به او گفته بود:

«شما، افسر فرانسوی، در اینجا چه می کنید؟!»

و پاکروان جواب داده بود:

 «ژنرال من افسر فرانسوی نیستم»


♦️اما برخلاف پاکروان، نصیری انسان ابلهی بود.

 سرهنگ غلامرضا مصور رحمانی که با نصیری همدوره بوده در خاطراتش می نویسد:

 «در سیرجان یک گردان پیاده پادگان وجود داشت به فرماندهی سرگرد نعمت نصیری(سپهبد بعدی). او و من یکدیگر را از دبیرستان نظام و دانشکده افسری می‌شناختیم و همدوره بودیم. «نعمت سوسگی» لقبی بود که همدوره‌ای‌ها به مناسبت تیرگی رنگ چهره‌اش به او داده بودند. او بین رفقای همکلاسی به «یخمگی» و بخصوص به «بزدلی» معروف بود».

( کهنه سرباز...ص۳۰)

پس به میزانی که پاکروان، انسانی مدرن و با فرهنگ بود نصیری یک ابله چاپلوس بود تنها کارش، رساندن نامه عزل مصدق با زره پوش در نیمه شبِ آستانه کودتای مرداد بود...

 اما تاسف در اینست که در آن سیستم تملق پرور و «غلامِ خانه زاد» پرور، پاکروانِ با فرهنگ، تنها سه سال ریاست ساواک را بر عهده داشت اما نصیری بی فرهنگ به مدت ۱۴سال.

 و چه بسا اگر انقلاب شروع نمی شد همچنان رئیس باقی می ماند، در زمان او، شکنجه های وحشتناک ساواک باعث شد که این دستگاه به منفورترین سازمان امنیت تبدیل گردد.

البته آقای خلخالی که خشک و تر را برابر می سوزاند هر دو را اعدام کرد!.


♦️شاپور بختیار در خاطراتش مطلبی را از قول فرح در مورد ساواک می گوید که به اندازه کافی مهم و میزان سرشت وحشتناک و منفور این دستگاه آقای ثابتی را بر ملا می کند!

بختیار می گوید:

در همان روز که برای من  عنوان نخست وزیری پیشنها شده بود. با شهبانو دیدار کردم و او گفت که همانقدر که ساواک دیگران را آزار داده من را هم راحت نگذاشته...!

بعد، شاپور بختیار در ادامه می گوید:

«عقایدش(شهبانو) بر عقاید من نزدیکتر بوده، اگر ساواک مزاحم من بوده، او(شهبانو) را هم آرام نگذاشته است»

(یکرنگی، شاپور بختیار...ص۱۲۰)

برای یک لحظه تصور کنید، هنگامی که فرح پهلوی به عنوان ملکه از دست ساواک آسوده نبوده آن وقت می توان به احوال نویسندگان و اهالی قلم و فرهنگ پی برد!

حالا آقای پرویز ثابتی هر چقدر میخواهد برای تبرئه خویش، پنکه بستن رضا براهنی را مسخره کند! 

ممکن است با تبلیغات رسانه ای، در کوتاه مدت، خاک بر چشم نسل جوان پاشید اما در بلند مدت، من معتقدم که هیچ مو، لای درزِ تاریخ نخواهد رفت...

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کیمیا خاتون

+0 به یه ن

به تازگی کتاب کیمیا خاتون به قلم سعیده قدس را خواندم. این کتاب در سال ۸۲ نوشته شده و به چاپ ۵۴ ام رسیده است. نویسنده  از هیچ فرصتی برای این که توهینی هم روانه تُرک ها بکند دریغ نمی ورزد.  راستش من یکی دو مصاحبه از بانو سعیده قدس دیده بودم و از زبان بدن او حدس زدم که باید کتابش حاوی توهین به ترک ها باشد. این قدر از این افراد دیده ایم که دیگه از چند کیلومتری قبل از این که دهان باز کنند می فهمیم که اگر کتابی بنویسند جا به جا توهین به ترک ها خواهند نمود. درواقع پول دادم این کتاب را خریدم تا بخوانم و ببینم حرف حسابش چیه.  چون برنامه ای دارم که وقتی بازنشسته شدم  رمانی  تاریخی بنویسم و جواب همه این نوع توهین ها  را از منظر خودم بدهم. 

نژاد پرستی رمان  به علیه قوم ترک خلاصه نمی شود.  در رمان ادعا می شود کنیز سیاهپوست که ملک طلق کیمیا خاتون هست بو می داده و....

در کتاب از این که این کنیز از والدینش جدا شده  شکایتی نمی شود و خرید آن برای کیمیا خانون دلالت بر مهربانی پدر ثروتمند ایرانی تبار وی دارد.

در اوایل دهه ۱۳۸۰ این قبیل نژادپرستی سکه رایج بود. بعدش احمدی نژاد  آمد و شور آن را هم در آورد.  نمایش چفیه انداختن بر گردن کوروش توسط احمدی نژاد که یاد تان هست؟! 


گویا رمان دیگری به عنوان «کیمیا پرورده حرم مولانا» نوشته شده که در آن با مستندات تاریخی به زندگی کیمیا می پردازد. من این دومی را نخوانده ام اما گویا برای اعاده حیثیت شمس نگاشته شده. در رمان سعیده قدس، به طرز بی امانی شمس تبریزی تحقیر می شود و در انتها، به قتل متهم می گردد. اتهامی که نویسنده «کیمیا پرورده حرم مولانا» بر اساس مستندات به جا مانده از آن تاریخ، رد می کند. حالا درسته که دنیای قدیم به زنها ارزش کمتری قایل می شد اما قتل یک زن در آن زمان هم خطایی قابل چشمپوشی نبود! اگر شمس مرتکب چنین جرمی می شد بی مجازات نمی ماند. نقد هایی بر کتاب دیدم که نوشته در آن زمان ازدواج پیرمرد با دختر جوان قبیح شمرده نمی شد. راستش در این ادعا هم شک دارم. مردم آن زمان با مردم این زمان که با فانتزی «شوگر ددی» و «شوگر مامی» حال می کنند از این جهت خیلی فرق نداشتند. سعدی همزمان با شمس و مولانا در گلستانش بسیار به این نکته می پردازد و صراحتا نوشته که « زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری !»

صد سال بعدش هم حافظ (درست مثل مردان امروزی) هنوزبا این مفهوم درگیر بود. از یک سو می گفت «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو/ رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی». از سوی دیگر می گفت «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش/ تا سحرگه زکنار تو جوان برخیزم.» خواستم بگم که تنها فرق قدیم و جدید ازاین جهت قرص ویاگرا بود. اما  با خود گفتم لابد عطاران قدیم هم به این منظور أنواع و اقسام معجون ها می فروختند. پس تفاوت مفهومی ای از این جهت وجود نداشت.


دیدم مردان- به خصوص مردانی که به شمس و مولانا ارادت می ورزند- در نقد و تقبیح کتاب سعیده قدس نوشته اند که کتاب فمینیستی است. کتاب هرچه بود فمینیستی نبود. ضد مرد بود. به خصوص ضد مردان تُرک! اما قبلا هم بارها نوشته ام که فمینیزم ضدیت با مردان نیست.  هدف فمینیزم برابری است. بنابراین نه با ضدیت با مردان سازگار هست و نه با برتری جویی قومی و نژادی. اگر یک فمینیست کتاب را می نوشت قطعا کیمیا و مادرش را آن همه اسیر سرنوشت و بی دست و پا نشان نمی داد و زنان پیر حرم را آن قدر تحقیر نمی کرد. شاید بگویید که از این جهت واقعگرایانه هست و زنان آن دوران همان قدر دست و پا بسته بوده اند. با هر دو جمله مخالفم.اولا کجای آن کتاب واقعگرایانه هست؟ سراپا فانتزی های ذهن نویسنده هست منتهی در فانتزی هایش  سیاهپوست، «بو» می دهد (چیزی که ابدا واقعیت ندارد).  ثانیا اتفاقا قرون ششم تا هشتم هجری  دورانی هست که زنان با جربزه در آن بیش از سایر ادوار پیشامدرن و پسا اسلام تاریخ ایران،  آزادی داشتند و عرض اندام می کردند. شما به نوشته های فارس ها و عرب های آن دوران بنگرید سراپا  تقبیح دوران هست البته نه به دلیلی که پان-ایرانیست ها امروز می گویند بلکه به دلیل این که در اثر مهاجرت و سپس غلبه  قبایل صحرانشین کوچنده،  زنان از پرده بیرون آمده بودند. صد سال پیش از آن مهستی گنجوی را داشتیم که دبیر دیوانسالاری سلجوقی بود. شعرهایش هم چنان بی پروا ست که صد تا فروغ، هنوز به گرد پایش نمی رسند. نویسنده اگر فمینیست بود قهرمان داستانش را از مهستی گنجوی الگو می گرفت. اما در فانتزی های ذهن نویسنده زیباتر این بوده که روی چشمان آبی و موهای طلایی کیمیا مانور داده شود و مظلوم و مطیع «خداوندگار خانه» (یعنی مرد خانه) باشد و بعد  از شدت این اطاعت جان بازد.


من خیلی هم انتظار نداشتم که رمان به لحاظ تاریخی دقیق باشد.  اما رمان نکته دیگری هم داشت که اصلا انتظارش را نداشتم. در کتاب فقط اقوام ترک و سیاهپوستان تحقیر نمی شوند! پیرزنان حرم  نیزکه به علت کبر سن دندان یا بینایی یا چالاکی خود را از دست داده اند  از تیغ تحقیر نویسنده در امان نمانده اند! دیگه از بنیانگذار محک انتظار نداشتم به دلیل بیماری یکی را تحقیر کند!

چند سال پیش بعد از جریان شروین حاجی پور ایرانیان مقیم خارج از ارتباط این موسسه با نایاک نوشتند. من به این جریانات کاری ندارم. اما با توجه به نوشته های  تبختر آمیز خانم سعیده قدس خوشحالم که تا کنون یک ریال هم به این موسسه کمک نکرده ام. من یا به بنیاد کودک کمک می کنم یا به موسسه خیریه انجمن حمایت از مستمندان تبریز که قبل از این که بابای خانم سعیده قدس هم دنیا بیاید فعال بود و تا به امروز جز به نیکی و خوشنامی از آن حرف و حدیثی نشنیده ایم. ( در مملکتی که همه زیرآب همه را می زنند این موسسه این همه سال خوشنام مانده! یعنی مو درزش نمی رفته!)

خوشبختانه ما در تبریز برای کمک به کودکان سرطانی نیاز به موسسه محک  و خانم سعیده قدس نداریم. موسسات خیریه محلی تبریز به نیکویی  به این مسایل می پردازند.

چند روز پیش موسسه خیریه پژواک را -که در تبریز فعال هست- به من معرفی کرده اند. از قرار معلوم خوب به کودکان سرطانی می رسند.

این هم از آدرس سایتش

https://pejvak.charity

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خلاف عرف؟ کدام عرف؟!

+0 به یه ن

چند سال پیش  خبر قتل دخترکی نوجوان و زیبا توسط پدرش، ایران را تکان داد. خانواده این دختر در منطقه ای از ایران می زیستند که  تنوع قومی بالایی دارد. خانواده مادر این دختر ترک بودند. خانواده پدر این دختر از قومی دیگر بودند. پدربزرگ مادری او کوشیده بود با قایم ساختن داس و.... مانع از کشته شدن نوه اش شود. اما متاسفانه پدر با حیله پدربزرگ (پدر همسرش) را فریفته بود و آلت قتاله را به دست آورده بود. بهانه پدر برای کشتن دخترک معصوم  دلدادگی او به یک پسر و فرار با او بود.

دیشب  فیلم صحبت های سه خانم با تجربه در امور اجتماعی و مددکاری را در مورد قتل این دختر نوجوان توسط پدر را دیدم. انتظار داشتم این سه که این همه در کار امور اجتماعی- به اشکال مختلف- بودند تا حدودی با مسئله «قوشولوپ قاچماق» آشنا باشند. گمان می کردم تا حدودی با فرهنگ ها و  خرده-فرهنگ های ایرانی آشنا باشند. اما ای دریغ که نگاه مرکز محورشان و یک سری کلیشه کاملا چشم این سه زن را بسته بود. کلیشه های ذهنی خود را بلغور می کردند.

زنی که قاضی بازنشسته بود می گفت فرار این دختر توسط عرف تحمل نمی شود. در واقع قتل او را نتیجه طبیعی-ولو تلخ- فرارش دانست! سئوال این هست که کدام «عرف»؟ عرف کدام فرهنگ و یا خرده-فرهنگ؟ 

در فرهنگ ترکی (که اتفاقا -و با کمال تعجب- از این جهت از آسیای میانه و دامنه های کوه های آلتایی تا  کرانه دریای مدیترانه و دریای مرمره یکدست هست) دختری را که با پسری فرار کرده به خانه باز نمی گردانند که بکشند! بلکه از او انتظار دارند  که با آن پسر خود خانه ای نو پایه ریزد. کاری به خوبی یا بدی این فرهنگ ندارم. اما این گونه هست.


خانم دیگر که بیش از ۲۰ سال مدیر عامل یک موسسه خیریه مربوط به کودکان و نوجوانان بود  می گفت این پدیده شوم نتیجه تقابل سنت و مدرنیته هست. به کار بردن عباراتی مثل «تقابل سنت و مدرنیته» شاید به درد  آن بخورد که گوینده را به عنوان کارشناس، به شبکه بی بی سی یا ایران اینترنشنال دعوت نمایند. اما به درد فهم مسئله نمی خورد چه برسد به درد حل مسئله. کدام تقابل سنت و مدرنیته؟ 

فرار دختر و پسر باهم (یا معادل ترکی اش«قوشولوپ قاچماق» یا معادل انگلیسی اش « 

(eloping

از همان چند هزار سال پیش که جوامع پدرسالار شکل گرفته بوده مرسوم بوده. در مناطقی که تک قومی بوده اند یک جورهایی حل شده. در مناطقی که چند قومی بوده اند و مردان قوم های متفاوت در مورد غیرت و ناموس و.... برای هم دایم کُرکُری می خواندند منجر خشونت دوچندان شده. مدرنیته این وسط چه کاره هست؟

باز همان خانم قاضی بازنشسته می گفت باید صبر می کردند که خشم پدر فرو می خفت. قضیه خشم نبود! قضیه کرکری خواندن در جمع مردان آن منطقه چند قومی بود. با این عمل وحشیانه در جمع احمقانه مردانه خودشان به زعم خودشان برای مردان قوم خود اعتباری دست و پا کرده بود که در کرکری ها در مورد ناموس و غیرت از اقوام دیگر کم نیاورند.

قاتل بعد از قتل دخترک معصوم هم رفته بود در کوچه با افتخار عربده کشیده بود وبه همه اعلام کرده بود که با بریدن گلوی نحیف و ظریف دخترک بی دفاع چه ناموس پرستی ای راه انداخته!

در میزگرد فرض مسلم می گرفتند که پدیده فرار دختران نوجوان با پسران از خانه نتیجه بدرفتاری در خانه هست. در این مورد لابد چنین بوده باشد اما همیشه چنین نیست. در دوران نوجوانی و در اوج فوران هورمون و عصیان نوجوانی انگیزه های دیگری هم برای این قبیل کارها می تواند باشد.

 وقتی من بچه بودم در همین تبریز خودمان و حتی در بین طبقه متوسط این پدیده وجود داشت. در طبقه حاشیه تبریز خیلی بیشتر هم بود. درمورد ورژن طبقه متوسط اش اول بگم بعد برسیم به ورژن حاشیه شهری اش.  در طبقات متوسط والدین تصور می کردند خیلی بچه هایشان را نازپرورده بار می آورند. بگذریم که این تصورشان هم خیلی وقت ها  غیرواقعی بود و دخترشان آن قدر که تصور آنها بود در خانه پدر و مادر لای پنبه و پرقو نبود. ولی به هرحال خانه، محیط آزارگری هم نبود! خیلی وقت ها دختر دل به پسر آسمان جلی می داد ولی والدین می گفتند تو نازپرورده ای و نخواهی توانست با شرایط مالی این پسر بسازی. دخترها هم برای این که ثابت کنند اون قدر ها دست پا چلفتی  ناشی از نازپروردگی نیستند فرار می کردند. پدر  بعد از چند روز با دختر آشتی می کرد. بعد هم الحق و انصاف دختر جربزه ای نشان می داد و زندگی را می ساخت. چیزی بود که در سطح تبریز زیاد اتفاق می افتاد. الان دیگه جوانان آزادی بیشتری دارند و کمتر نیاز به این حرکت ها حس می شود. در حاشیه شهر گاه  پدرانی که فکر می کردند  قادر نیستند جهیزیه برای دخترانشان تهیه کنند چراغ سبز نشان می دادند که دختر و پسر یواشکی با هم فرار کنند. این طوری دیگه جامعه از پدر انتظار تهیه جهیزیه نداشت!

ببینید! من دختربچه ای بودم که در خانه یک استاد دانشگاه و یک مهندس عمران که صحبت اصلی در آن راجع به

بتن آرمه و 

مقاومت مصالح و.... بود بزرگ شدم.با این حال، اینها را از همان کودکی  شنیدم و می دانم. نمی فهمم چه طور سه زن که بیش از ۲۰-۳۰ سال در این مملکت کار مددکاری و نظایر آن کرده اند این قدر از این مسایل بی خبر و ناآگاه باشند؟!

اصلا این مسایل در آهنگ فولکلریک هم هست. در داستان های عامیانه محلی هست. در خیلی از موارد رمانتیسیزه هم شده. اما آن سه زن کاملا از این مسایل ناآگاه بودند! باوجود دراجتماع بودن، انگار در دنیای موازی ای می زیستند!

من فکر می کنم قبل از این که شخص بلند شود و دنیا را نجات دهد (چنان که آن سه زن ادعا داشتند) ابتدا بخش کوچکی از آن دنیا را باید فراتر از کلیشه های بلغور شده در جهان خودشان بشناسد. حداقل چهار تا آهنگ فولکلر شنیده باشد. کسی که افتخارش آن هست که از چایکوفسکی پایین تر گوش نمی دهد چه طور می تواند آن مردم را بفهمد که ترانه هایشان چیزی مثل

«من هاشیما گدجیم اؤز باشیما گدجیم

منی هاشیما ورمسلر دامنان آشب گدجیم» است؟

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

عکسی تاثیرگذار

+0 به یه ن

از بین عکس های متعددی که گروه تحقیقی بارسلونایی برای ساخت «دهکده اسپانیایی» صد سال پیش گرفته بودند یک عکس بیش از همه توجهم را جلب نمود. طاقچه ای با تزئینات زیبا در نمای خارجی ساختمانی درب و داغون! از این قبیل صحنه ها در محلات قدیمی خودمان -به خصوص در تبریز- زیاد می بینیم. دیدن آنها در من منجر به  احساسات ضد و نقیض می شود. از یک طرف زیبایی تزئینات مجذوبم می کند و از سوی دیگر به هم ریختگی  دور وبرش آزارم می دهد.در شهرهای کنونی اروپا چنین چیزی نمی بینیم. اما گویا صد سال پیش در اسپانیا می توانستند بسیاری از این صحنه ها ضبط کنند.

جالب آن که همه را با عشق ثبت کردند و با دستمایه قرار دادن آنها شاهکاری چون «دهکده اسپانیایی» را برای عرضه به جهانیان ساختند.

بعدش جنگ داخلی و دیکتاتوری  فرانکو پیش آمد و.....

دوستان بارسلونایی می گفتند تا ۲۰ سال پیش همین دهکده اسپانیایی درب و داغون گوشه ای از شهر بارسلون افتاده بود. ۲۰ سال پیش که بارسلون دوباره رونقی گرفت دستی به سر و رویش کشیدند و دوباره  به این شکل شکوه در آمد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل