آداب مطالبات

+0 به یه ن


فرض كنید فرصتی در اختیار شما گذاشته اند كه در آن مطالبات خود را بیان كنید. چه باید كنیم؟!
چند نكته را باید مد نظر داشته باشیم:
1) از این فرصت استفاده كنیم تا مطالباتمان برسیم نه آن كه حرف های تند و تیزی بزنیم كه دلمان خنك شود. این گونه تند و تیز حرف زدن, شكایت تند كردن و از ظلم نالیدن به درد جلب توجه یا خنك شدن دل می خورد اما به درد رفع مشكل نمی خورد. یك عده ممكن هست به به چه چه كنند اما مطمئن باشید این عده دلشان چندان به حال ما نمی سوزد. اونها در خوشبینانه ترین تعبیر تنها دنبال ماجرا برای سرگرمی می گردند.
2) باید اطلاعات كافی از منابع موثق جمع كنیم. بر اساس شایعات اگر برویم و آنجا ادعایی كنیم چه بسا كنف شویم.
خوبه صحبت مان را باید حرف تعارف آمیز- البته نه تملق گونه آغاز كنیم تا فضا تلطیف شود. مثل این كه "از این كه این فرصت را در اختیار من گذاشتید متشكرم." در تعارف زیاده روی نكنیم. اگر طرف آدم حسابی باشد از تعارف زیادی "خركیف" نخواهد شد اما اگر آدم "ناحسابی" باشد با تعارف های الكی پررو ووقیح ومتوقع می شود. "دا چوخ اوز ورمیین, سرتلار!"

در شرح مسئله و مشكل خیلی اغراق نكنیم. آن قسمت را سریع گزارش دهیم و به راهكار برسیم. راهكارمان را صریح و دقیق بگوییم. راهكارمان باید عملی باشد. باید بدانیم در دایره امكانات مخاطب ما یا كسانی كه او نماینده ی آنها ست می گنجد. اگر مبلغی لازم هست عدد بدهیم.
معمولا تصریح در بیان مبلغ كمك می كند.


اینها چیزهایی بود كه به ذهن من رسید. نكته دیگری اگر داریم من خوشحال می شوم بشنوم. گویا لحن كلام و ظواهری از این دست در رسیدن به مطالبات مهم تر از محتوای كلام هست.   برای یكی مثل من قبول این واقعیت مشكله. ولی چه كنیم كه مردم عقلشان به چشم شان هست. به هر حال باید سنجید و دید تا چه اندازه ارزش داره به این ظواهر توجه بشه.  نظری یا تجربه ای دارید بنویسید.

(یوخسوز لوغون اوزی قارا! 3 میلیارد دلارم اولسایدی اؤزوم اورمو گؤلون نجات ورردیم هچ كیمه ده آغیز آشمازدم! بو شی لری ده لازیم اولماز دی رعایت ائلییاخ!)

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بیان مطالبات در تهران

+0 به یه ن

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان در تبریز زیاد گفته می شه كه امكانات ائله و بئله می ره اصفهان و..... خیلی وقت ها هم در این توصیف اغراق می شه. یعنی اون قدری هم كه می گویند امكانات نصیب اصفهان (بیشتر از سایر شهرها) نمی شه. نظر شخصی من این هست كه خیلی بیشتر از اینها حق اصفهان هست كه به اون رسیدگی بشه..
اما این شایعات و حرف و حدیث ها خیلی هم بی اساس نیست. معمولا یك كوچولو به اصفهان لطف بیشتری می شه. اما من خودم شاهدم كه این جوری نیست كه امكان
اتی به اصفهان و یا اصفهانی در یك سینی طلا تقدیم بشه!
علت این كه اصفهانی بهتر از مردم سایر شهرهای ایران آداب  نانوشته مطالبه را در شهری مثل تهران بلدند یا سریع یاد می گیرند. برای همین هم مطالباتشان به نتیجه می رسه.
ما آذربایجانی ها اغلب بر این باوریم اگر مطالباتمان بحق باشه می توانیم با حرارت و احساسات سخن بگوییم تا به نتیجه برسیم. تا وقتی كه در خانه یا شهر خودمان هستیم این روش عموما جواب می ده. دیگران هم همین طوری رفتار می كنند. پیچیدگی خیلی خاصی وجود نداره. همه همین جور رفتار می كنند و با كسی كه این جور رفتار می كنه عموما مهربون هستند. مترصد ننشسته اند كه از او آتویی بگیرند! فوقش حرفش را نمی پذیرند و می گن "برو بابا!"
به خاطر این كار دیگه نابودش نمی كنند. اما در تهران این جوری نیست! اگر درتهران هم بخواهیم هر وقت متقاعد شدیم كه حق ما فلان چیز هست برویم و بدون مقدمه چینی و سنجیدن شرایط حرف دلمان را بزنیم نه تنها به نتیجه نمی رسیم بلكه اغلب به دردسرهای متعدد می افتیم. (بارها تجربه كرده ام و می گویم!)
در اینجا خیلی افراد با كسی كه برای طلب چیزی كه حقش می پنداره جوش و خروش می كنه مهربون نیستند. اغلب نسبت به حق او بی تفاوت هستند. خیلی ها هم مترصد گرفتن آتو هستند. این چیزی هست كه اصفهانی ها می دانند و می بینند و با استراتژی و تكنیك مناسب بر می گردند اما اغلب ما نمی خواهیم قبول كنیم. زیر بار نمی رویم كه رویه مان را تغییر دهیم!


كسی كه آداب این گونه مطالبه را در این محیط كه نسبتا خشن هم هست رعایت نمی كند به نتیجه نمی رسد.
بعدش هم انواع و اقسام واكنشها ممكن هست نشان دهد كه كار را خراب تر نماید:
1) پرخاش می كند و بهانه به دست آتوگیران می دهد كه از او در اذهان عمومی دیو دو سر بسازند. و چه قدر هم این نوع غیبت ها در این سرزمین خواهان دارد و به سرعت پخش می شود! انگار با كوبیدن یك نفر كه برای احقاق حقش صدایی بلند كرده عقده های فروخفته ی خود را ارضا می كنند! بدبختی ها و زبونی های خود را فراموش می نمایند.
2) قهر می كند و از مطالبه اش دست می كشد اما فراموش نمی كند. به همه بدبین می شود و با این بدبینی خود رامی آزارد. بدبینی اش به حدی می شود كه حتی وقتی یك نفر خوش نیت هم پیدا می شود كه گره از مشكل او باز كند او را پس می زند و شانس خود را می سوزاند.
3) برخی می شوند دلقك مجلس و هر كلامشان را با این جمله آغاز می كنند : من خودم هم تركم هاااااااا! پس بذارید یك جوك تركی بگم. یك روز یك تركه ........."
4) برخی می گویند مگه ما از كسانی كه دروغ می گویند چی كم داریم ما هم دروغ می گوییم. غافل از این كه دروغ گویی هم تمرین می خواهد. كسی كه از بچگی دروغ گفتن نیاموخته اگر بخواهد در بزرگسالی دروغ گفتن آغاز كند بد جوری گند می زند و آبروی خودش را می برد. می شود سوژه مسخره كردن دیگران! همین طور هست نتیجه توسل به تملق وقتی تمرین نداشته باشی!

این چهار تا راه غلط و اشتباه بود كه متاسفانه خیلی ها رفته اند. برخی راه اول و دوم را باهم ادغام می كنند و برخی دیگر راه سوم و چهارم را. اما به ندرت كسی هر چهار راه را ادغام می كند.

 

راه های درستی هم هستند كه برخی یافته اند . اما به طور مدون روی راه های درست كار نشده. به طور سیستماتیك به نسل جوان آموزش داده نشده كه نروند سراغ آن چهار راه اشتباه.

اگر كسی آموخته یا خودش كشف كرده یا به منابع خارجی ها مراجعه نموده. در چارچوب فرهنگ خودمان كسی به ما در این زمینه چیز به درد بخوری نمی آموزد.

به من كه كسی نیاموخت (البته به استثنای همسرم)!
باید راهی متناسب با منش و فرهنگ و روحیه خودمان
بیابیم. آن را تمرین كنیم و به یكدیگر بیاموزیم. در نوشته ی بعدی این حقیر نتیجه تجربه ی خود را می گویم و آن را برای نقد و نظر باز می گذارم. چیزی است كه به درد زندگی مان می خورد و ارزش وقت گذاشتن دارد.

این مطلب من مرتبط با این موضوع ست:
http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-36408.html

پی نوشت: نه آن كه فكر كنید خوشم بیاد كه قبول كنم تغییر رویه باید داد!  اما چاره ای نیست. به عنوان lesser of two evilsتغییر رویه  را انتخاب می كنیم تا به مطالباتمان برسیم. البته خیلی با احتیاط كه یك وقت از خط قرمز های خودمان عبور نكنیم. خیلی از هویت خودمان دور نشیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ارتباط صنعت و دانشگاه از دیدگاه مینجیق

+0 به یه ن

در جلسه ای با حضور برخی از صاحبنظران كشور در مورد رسالت دانشگاه، یكی از سخنرانان هدف دانشگاه را خدمت به صنعت كشور برای رفع مشكلات صنعتی كشور خواند. این سخن به یكی از همكاران عزیز ما كه در جمع حضور داشت گران آمد. همكار ما بر آشفت و گفت كه: " دانشگاه محل تفكر و تربیت متفكر هست. دانشگاه هویتی مستقل دارد. زمانی چون وضع اقتصادی خراب بود برای تامین مخارج دانشگاه تصمیم به ارتباط با صنعت و در آمد زایی از آن طریق گرفته شد. اما این هدف اصلی دانشگاه نباید باشد. حداكثر وسیله ای برای تامین مخارج دانشگاه هست و بس."
(بااین كه در گیومه گذاشتم ولی نقل به مضمون هست. در واقع برداشتم خودم هست از سخنان ایشان.)

اما نظر خودم در این باره: كاملا موافقم كه وظیفه دانشگاه پرورش تفكر  هست. شان دانشگاه را به خادم صنعت فروكاستن جفاست به این نهاد. البته دانشگاه در خلا و ایزوله از بقیه ی جامعه نمی تواند بقا داشته باشد. دانشگاه با صنعت هم چون بقیه ی بخش های جامعه ناگزیر هست كه تعامل كند. اما نباید وامدار هویتی آن باشد. شاید ناگزیر شود به لحاظ اقتصاد به آن وابسته شود اما هویت مستقل خود را باید پاس بدارد. جامعه ای كه دانشگاهش هویتی والاتر از خدمت به صنعت برای خود نبیند شاید در كوتاه مدت پیشرفت های سریعی داشته باشد اما در دراز مدت "كم می آورد."  این نظرشخصی من هست.


در پست قبلی نظر و نگاه عطیه كارشناس اقتصادی وبلاگ مینجیق را در مورد "ارتباط صنعت و دانشگاه" می خوانید. جمله ی آخر عطیه را دوباره اینجا نقل می كنم:
"اما در مورد ارتباط صنعت با دانشگاه تا زمانی كه ما یادمان نیاید كه ما در چه درجه و مرحله ای از رشد اقتصادی هستیم، معمولا حرف‌هایمان شعارگونه خواهد بود."

در تایید حرف عطیه و در ادامه آن به بیان  مشاهده شخصی ام می پردازم و نگرانی و دغدغه ای را مطرح می سازم. چندی پیش دولتمردان  به صرافت افتادند كه یكی از شاخه های پژوهشی فیزیك آینده ی خوبی در صنعت خواهد داشت. تصمیم گرفتند بر روی آن سرمایه گذاری كنند. به نظر این اقدام و تصمیم شان خیلی هوشمندانه و عاقلانه و آینده نگرانه و عالمانه و مدرن می آید. بسیار عالی! اما نتیجه چی شد؟! سرمایه ها هدر رفت! چند نفر از همكارانمان را می شناسم كه به كار پژوهشی خودشان كه ربطی به آن مقوله نداشت پسوندی بی مسمی چسباندند كه كارخود را به آن مقوله بچسبانند و  از بودجه چیزی نصیبشان شود. با این كه شاخه پژوهشی شان فرسنگ ها با موضوع مورد نظر فاصله داشت با آن پسوند كارشان را در آن شاخه جا زدند و بودجه های كلان دریافت كردند. حالا این همكاران ما این بودجه را صرف كار پژوهشی كردند. هدفشان هم در كنار گرفتن بودجه نشان دادن ناكارآمدی سیستم در  داوری پروژه ها و تخصیص بودجه ها بود. می خواستند نشان دهند چه قدر آنها كه برای تخصیص بودجه ها به داوری پروژه ها می پردازند و به زعم خود بودجه تخصیص می دهند كه این شاخه را رشد دهند
ناآگاهند!
 با این حساب می توانید تصور كنید كه چه بودجه هایی توسط آدم های ناشایست و كلاهبردار  به اسم پروژه های كاربردی "هپلی هپو" می شود!! این موضوع اختصاص به ایران ندارد. مشابه دقیق این اتفاق همزمان در تركیه, مالزی و سنگاپور اتفاق افتاده.
خلاصه می خواهم بگویم به این سادگی ها هم نیست. در كشورهایی مثل ایران و تركیه و مالزی كه بنیه علمی و پژوهشی شان ضعیف هست به این راحتی نمی شه شاخه پژوهشی راه انداخت. با همان بودجه در ایتالیامی شد  كارهای درخور توجهی كرد.

پس چی كار باید كرد؟! جواب من-به افرادی مثل خودم - اینه كه همین كاری را كه بلدیم درست انجام بدهیم. جوابم برای سیاست گذاران علمی كشور چیست؟ از من سئوال نكرده اند! اگر سئوال بكنند می گویم باید فرصت و اطلاعات بسیار بیشتری به همراه یك تیم متشكل از شاخه های مختلف داشته باشیم كه  بر اساس اطلاعات دقیق برنامه ریزی نماییم. جواب این سئوال خودش یك پروژه ی تمام عیار می طلبد. با این دیدگاه  "دنیای الكترونیك داره به آخر می رسه. دنیای آینده دنیا ی   "شلستونیك" هست پس پول بریزیم در این زمینه از دنیا عقب نمونیم" تنها به رشد بیشتر شارلاتانیزم علمی كمك كرده ایم و شارلاتان های علمی هم علاوه بر این كه پول ها را هپلی هپو می كنند آبروی نهاد دانشگاه را هم از بین می برند.
این كه" تركیه و سنگاپور دارند در این زمینه سرمایه گذاری می كنند پس ما هم سرمایه گذاری كنیم" راه منطقی برای سیاستگذاری علمی كشور نیست!  ابتدا باید ببینیم بنیه علمی لازم برای آموزش و داوری پروژه ها را داریم یا خیر. قبل از تخصیص بودجه باید این بنیه به وجود آید.


پی نوشت
: "شلستونیك" معنایی ندارد همین جوری پراندم. یك زمانی خیلی مد بود بگویند:"دنیای الكترونیك داره به آخر می رسه. دنیای آینده دنیا ی ....."

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ظرایف مدیریت محیط های آكادمیك و یك تجربه موفق بومی

+0 به یه ن

در بحث های گذشته به اجماع رسیدیم كه دانشگاه جایی است  برای پرورش متفكر. بنا به ذات این نهاد نمی توان انتظار داشت استادان و دانشجویان و مدیران اجرایی و كارمندان و حتی كارگران و باغبانان آن مثل روبات بیایند دستور یا فرمان اجرا كنند! هركدام از آنها برای خودشان صاحبنظر هستند و صاحب اندیشه. در نتیجه شیوه مدیریت ارباب رعیتی با آنها كار نخواهد كرد.
اگر این نكته را در مدیریت لحاظ نكنیم اوضاع به هم می ریزد.
یا دعوا و جنگ می شه یا دانشگاه از رسالت اصلی اش كه همان پرورش متفكر هست به دور می مانه.
از سوی دیگر دانشگاه یك نهاد تخصصی است. قرار نیست باغبان بیاید و نظر بدهداستاد چه درسی دهد. استاد هم حق ندارد برای باغبان تعیین تكلیفی بكند كه با اصول باغبانی در تضاد هست.
باغبان كه به جای خود! رئیس دانشكده و دانشگاه هم حق ندارد در شیوه ی تدریس یا تحقیق استاد اعمال قدرت كند. اگر استاد شخصیت و منش استادی داشته باشد و كرسی استادی برازنده اش باشد چنین اجازه ای نخواهد داد!
دانشگاه را نمی توان مثل یك پادگان اداره كرد. ذهنیت مدیریتی این دو نهاد متفاوت باید باشد.
اداره ی یك مجموعه آكادمیك ظرافت های خودش را دارد.

جا دارد اینجا به یك تجربه مدیریتی موفق بومی و كاملا به روز اشاره كنم.  این تجربه موفق شیوه مدیریتی جلسات بنیاد نخبگان هست. این شیوه كاملا بومی هست و با توجه به نیازهای روز ساخته و پرداخته پرورانده شده است. كسانی مثل شاهین و همقطارانش كه با بنیاد همكاری می كنند آن را پرورانده اند. این تجربه موفق حاصل كوشش و خردجمعی آنها بوده.
چیزی نیست كه در یك كتاب مدیریتی نوشته شده باشد و برای به كاربردن در جامعه ما نیاز به بومی سازی داشته باشد. به قول امروزی ها "یك تجربه زیسته شده" در همین جغرافیا و در همین زمان است.
مال زمان هخامنشی هم نیست!!! مال همین حالاست با همین مردمان!

در جلسات این بنیاد افرادی از نسل های مختلف  كه هر كدام تجارب مختلف را دارند و هر كدام در جای خود صاحبنظر هستند جمع می كنند . در جلسات اولیه می گذارند هر كدام مدت زمانی صحبت كنند و نظرشان را بگویند. جو جلسات آن قدر جدی هست كه كسی وسط حرف كسی نمی پرد. كوچك و بزرگ فرصت دارند نظرشان را بگویند.
فضا به گونه ای است كه در "آن بزمگه خلق و ادب" كسی نمی تواند نظم جلسه را به هم بزند. هرچه قدر هم باور داشته باشد كه خودش بیشتر از همه می فهمد مجبور هست بنشیند و گوش كند. شاید نوعی تمرین گوش كردن است!! چیزی كه اغلب بلد نیستیم.
بعد از چند دور حرف زدن این توهم كه "من می فهمم بقیه نمی فهمند" از بین رفته. این تصور در بزرگترها كه "كوچكتر ها با همه نادانی در پی ویران ساختن آن چه كه ما ساخته ایم هستند" از بین می رود. این تصور دركوچكترها كه "بزرگتر ها خودخواهان خودكامه ای بوده اند كه همه اش گند زده اند" هم از بین می رود! همه حرف دلشان را زده اند و این حس را ندارند كه اگر می ذاشتند حرفشان را بزنند حتما سقف فلك شكافته می شد و طرحی نو وبهتر در انداخته می شد.

در بنیاد به این چند جلسه ی اول جلسات "همدما شدن" می گویند. فكر كنم شاهین مبدع این اصطلاح باشد. (البته مطمئن نیستم. به هر حال این روش بدیع مدیریتی حاصل خرد جمعی همیاران بنیاد نخبگان بوده)
این روش كار می كند. بعد از این چند جلسه افراد با جان و دل و تفاهمم بیشتری همكاری می كنند.

روشی است كاملا بومی كه با مختصات فرهنگی ما می خواند.
اگر این روش در محیط های آكادمیك دیگر نیز به كار برده شود ثمرات و میوه های شیرین بسیار در دراز مدت خواهد داشت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آبان 1386

+0 به یه ن

روایت منجوق از استنفوردها

همان طوری كه ملاحظه كرده اید و من خود از ابتدا تاكید داشته ام در روایت منجوق از استنفوردها تنها به برخی از جنبه های شخصیت و زندگی این زوج انگشت گذاشته می شود. مخصوصا تا كید بر روی جنبه هایی است كه به مسایل حاد جامعه دانشگاهی امروز ایران باز می گردد.در اینجا می خواهم توضیح دهم چرا چنین روایتی را بر گزیده ام.


مسایلی كه من در قالب داستان استنفوردها مطرح كرده ام دغدغه های فیزیكپیشگان مقیم ایران در این دوره و زمانه است. دغدغه های فیزیكپیشگان ایران در ده تا سی سال گذشته از جنسی دیگر بودند. در آن روزگاران دغدغه ها بیشتر معیشتی بودند ویا از نوع ایدئولوژیكی (خط كشی های پررنگ بین ریشو و كراواتی و ...) مسلما این فاز هم چون فاز قبلی می گذرد و ده سال بعد فیزیكپیشگان ایرانی دغدغه های دیگری خواهند داشت. اما این به آن معنا نیست كه مرحله بعدی لزوما از فازی كه ما اكنون در آن به سر می بریم بهتر خواهدبود. ببینید نسل جوان امروز مدعی و معترض است كه دانشگاه ها و پژوهشگاه ها هنوز به روش كدخدایی اداره می شوند. من این ادعا را به گونه دیگری مطرح می كنم: مدیر علمی ایده آل از نظر گردانندگان بیشتر موسسات علمی شخصی است به نام دكتر مجتهدی. خود همین گردانندگان سی سال پیش خود بر این عقیده بودند كه اگر چه بی شك دكتر مجتهدی (مدیر مشهور دبیرستان البرز و موسس دانشگاه صنعتی شریف)مردی بزرگ و قابل احترام و با دستاورد های قابل تحسین بود اما شیوه های مدیریتی او به درد زمانه (حتی زمانه سی سال پیش)نمی خورد. بعد ماجراهای دهه شصت پیش آمد و فرصتی برای این عزیزان فراهم نشد تا روش های مدرن تری را برای مدیریت علمی بیاموزند و امتحان كنند. سپس فاز كنونی به وجود آمد."یكهو" همین افراد در مصدر كارهای بزرگ مدیریت علمی قرار گرفتند اما الگویی به جز الگوی دكتر مجتهدی در ذهن نداشتند پس با این كه خود زمانی از این روش انتقاد كرده بودند باز همان را به كار بستند. نتایج كار را همه می دانیم. من نمی خواهم دستاورد های این دوره و این گروه از گردانندگان را زیر سئوال ببرم. اما چشم بستن برروی كاستی های این روش مدیریتی هم دردی را درمان نمی كند.
با گذشت زمان كاستی های این متد بیشتر و بیشتر رو خواهند نمود.

نكته ای كه می خواهم بگویم این است كه انتقاد از وضع موجود كافی نیست. به تاریخ معاصر
ایران و تحولات اجتماعی-سیاسی در صد سال اخیر بنگرید. جا به جا همان هایی كه در بطن حوادث بودند پس از "افتادن آبها از آسیاب" یا به قول خارجی ها
in retrospect
گفته اند در آن سالها "ما دقیقا می دانستیم چه چیز را نمی خواهیم" اما جز چند كلی گویی بی سر وته, "نمی دانستیم دقیقا چه چیز می خواهیم." در نتیجه در رسیدن به آرزوهای خود نا كام ماندیم.

به نظر من این خطر هست كه نسل جوان دانشگاهی فعلی همین اشتباه را بكند. بله! نسل جوان می داند كه "كدخدا" نمی خواهد. اما باید منصف بود و دانست كه شیوه كدخدایی هم مزایای خود را دارد. اگر این شیوه از بین برود تضمینی نیست كه جایگزین بهتری برایش پیدا شود مگر آن كه ما خود بدانیم "كه چه می خواهیم"و در برای رسیدن به آن با تنظیم استراتژی مناسب بكوشیم.

من در قالب داستان واقعی استنفورد ها خواسته ام به سئوال "چه می خواهیم" پاسخی معرفی كنم. البته این فقط یك كوشش اولیه است. تلاشی بیشتر و عمیق تر برای جواب دادن به این سئوال لازم است.
از قضا من معتقدم بلاگ هایی چون هم وردا بستر مناسبی برای طرح این گونه سئوال ها و پاسخ گویی به آنها هستند. از خوانندگان دعوت می كنم نظرات خود را در این باره مطرح كنند.
پی نوشت:
با این كه از آن زمان كه این یادداشت را نوشتم هفت سال می گذرد اما دغدغه به قوت خود باقی است. متاسفانه زیاد تغییری حاصل نشده است! البته دغدغه دیگه دغدغه من نیست. نه به خاطر آن كه مسئله حل شده است (كه نشده) بلكه من به این نتیجه رسیده ام كه بهتره روی كار پژوهشی خودم تمركز كنم و كار زیادی به این كارها نداشته باشم.  با این همه بحث را اینجا آغاز می كنم چون شاید گوشه ای از جامعه ی دانشگاهی عریض و طویل این مملكت مستعد تغییرات مثبت باشد.

منتظر خواندن نظرات شما در این موضوع هستم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آبان 1386

+0 به یه ن

ریسك

در نوشته قبلی ام آوردم كه للاند با كار سخت و صرفه جویی شدید توانست در مدت سه سال سرمایه ای به هم بزند. اما اگر للاند می خواست به همین روش ادامه دهد از حدی بیشتر پولدار نمی شد. للاندپس از پولدار شدن هم به كار سخت ادامه داد. طبعا نوع كاری كه در این مرحله انجام می داد بیشتر فكری و مدیریتی بود تا بدنی. اما آن چه او را قادر ساخت تا به آن اندازه ثروت بیندوزد قابلیت او برای پذیرش ریسك های معقول بود.یكی از این ریسك ها كه ثروت و قدرت للاند رابه طرز افسانه ای بالا برد سرمایه گذاری وسیع در كشیدن راه آهن شرقی-غربی آمریكا بود. در آن هنگام بیشتر پولدار ها از سرمایه گذاری در این پروژه عظیم ابا داشتند. پروژه بی اندازه بلند پروازانه می نمود. اما للاند نترسید ودل به دریا زد.

 من معتقدم اگر این خط آهن ساخته نمی شد آن"ایالات" "ایالات متحده" نمی شدند. و اگر هم اتحاد خود را حفظ می كردند تبدیل به ابر قدرتی كه ما اكنون می شناسیم نمی شدند! آری! برای رسیدن به موفقیت های بزرگ باید توان و جرات امتحان راه های و ایده های جدید را داشت. البته با ید به اندازه كافی مطالعه كرد تا ریسك كار معقول باشد.


در كار فیزیك هم همچنین است. باید به ایده ها ی جدید فكر كرد. اما نباید هر ایده عجیب و غریبی را منتشر كرد. از كشور های جهان سومی و مخصوصا از جماهیر شوروی سابق مدام مقاله هایی بیرون می آیند كه تجسم ریسك نامعقولند. به ظاهر ایده های بلند پروازانه ای را مطرح می كنند كه قرار است فیزیك را متحول كند اما اشكالات اساسی دارند. من هر وقت ایده نویی دارم كه اندكی با آنچه به طور معمول مطرح می شود متفاوت است ابتدا ایده را می نویسم و به یكی از فیزیك پیشگانی كه در این زمینه تبحر دارد و من اورا در همایشی دیده ام می فرستم و از او نظر می خواهم. به این ترتیب ریسك اشتباه فاحش كردن پایین می آید.در كشور های جهان سوم چون ارتباطات كمترند احتمال اشتباه فاحش بیشتر است. در نوشته "طوطیان هند" كه واكنش منفی از طرف برخی خوانندگان ایجاد كرد كوشیده ام شرح دهم چگونه می توان نظر فیزیكپیشگان دیگر را به اندازه كافی جلب كرد تا به هنگام لزوم به ایمیل های علمی آدم جواب دهند. جواب دادن به چنین ایمیلی با جواب دادن به ایمیل تبریك سال نو فرق دارد! این كار یكی دو روز از جواب دهنده وقت می گیرد. طبیعی است كه اول آدم باید نظر طرف را جلب كند تا انتظار داشته باشد كه او برایش این قدر وقت بگذارد.

در ضمن نظر خواستن از همكاران در مورد ایده ها كار عجیبی نیست خود من هم به طور مرتب از همكارانم در اروپا و آمریكا چنین ایمیل هایی دریافت می كنم. در مواردی كه محاسبات به موضوعات كاری من مربوط باشد از من می خواهند ایده شان را بررسی كنم تا ببینم "آیا ایده كار می كند." رسم بر این است كه اگر شخص از مقداری بیشتر به غنا و پروراندن ایده كمك كرد جزو نویسندگان مقاله خواهد شد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آبان 1386

+0 به یه ن

استنفورد وجویندگان طلا

هنگامی كه للاند جوان بود در یك آتش سوزی تمام دارایی خود را از دست داد. این اتفاق مصادف با زمانی بود كه معادن طلا در كالیفرنیای شمالی كشف شده بود و گروه گروه از جاهای مختلف قاره آمریكا به كالیفرنیا سرازیر می شدند تا ثروتی به چنگ آورند.جالب این است كه كسانی كه به دنبال جستجوی طلا رفتند اگر چه به طلا دست یافتند اما ثروتمند نشدند! ثروت نصیب كسانی شد كه به ا ین معدنچیان كالا و یا "خدمات" می فروختند. هر موقع كه معدنچی ای طلا پیدا می كرد برای این كه كار سخت و محیط خشن و وحشی آن زمان كالیفرنیا و غم دوری از خانواده را بر خود قدری آسان كند شروع می كرد به ولخرجی. قیمت اجناس و "خدماتی" كه ارائه می شد دركالیفرنیای آن زمان كه در واقع آخر دنیا حساب می شد به طرز سرسام آوری بالا بود. در نتیجه طلای به دست آمده به آسانی از دست می رفت. طبیعی است كه در چنین محیطی میزان فساد خشونت و بهره كشی خارج از حد تصور برای یك نفر آدم معمولی باشد.

للاند پس از آتش سوزی از همسر خود خداحافظی كرد و راهی چنین محیطی شد. او در كالیفرنیا به كار بقالی مشغول شد. زندگی او در طول سه سالی كه در آنجا بود به حد وحشتناكی ساده و به دور از هر نوع وسایل آسایش بود. او حتی یك بالش هم نداشت و موقع خواب پوتین هایش را زیر سرش می گذاشت. اما پس از سه سال سرمایه قابل توجهی به هم زد و به پیش همسرش جین بازگشت. البته او هنوز با استنفورد میلیونری كه بتواند دانشگاهی با چنین عظمت برپا كند فاصله زیادی داشت. او ثروت خودرا به تدریج در طول عمر خود با استفاده از مغز قوی اقتصادیش به دست آورد. آنچه كه در آن سه سال كسب كرد تنها سرمایه اولیه برای كارهای بعدیش بود.

اما اینجا می خواهم به
نكته دیگری تاكید كنم. لحظه ای خود را به جای للاند بگذارید. فرض كنید ثروت خود را در جوانی با چنین سختی ای و در چنین محیط خشنی به دست آورده اید. به هنگام پیری چه دیدی نسبت به یك نفر جوان آكادمیك مانند جردن خواهید داشت؟
آیا حاضر خواهید شد به توانایی های این آدم اعتماد كنیدو پول زبان بسته تان را ( قسمت عمده دارایی تان را) كه با این همه زحمت به دست آورده اید در اختیار او بگذارید تا ایده های نوگرایانه خود را كه هرگز تاآن زمان در جایی امتحان نشده امتحان كند؟

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آبان 1386

+0 به یه ن

پیری با ایده های جوان و دلی جوانتر

للاند و جین پس از پركشیدن شاهزاده به آمریكا بازگشتند اما قبل ازبازگشت به خانه ابتدا در شرق آمریكا به سراغ دانشگاه های معتبری چون هاروارد رفتند و با روسای آنها درباره طرحی كه در ذهن داشتند به گفتگو نشستند. ابتدا استنفوردها در انتخاب بین یك موزه یا یك دانشگاه مردد بودند. اما پس از مشورت با این بزرگان مصمم شدند كه یك دانشگاه در محل املاكشان در كالیفرنیا بسازند.
در آن روزگاران دانشگاه های معتبر چون هاروارد تنها از دانشجویان مرد ثبت نام می كردند. به علاوه دروسی كه تدریس می شد از فارغ التحصیلان بیشتر یك "ادیب" می ساخت تا یك فرد با قابلیت های عملی برای پیشرفت و كار در زندگی. جین و للاند دانشگاهی می خواستند كه به این نوع محدودیت ها خط بطلان بكشد.آنها اصرار داشتند دانشگاه از دانشجویان شهروندانی "مفید" بسازد. به علاوه می خواستند از زنان هم به عنوان دانشجو ثبت نام كنند. اگر اشتباه نكنم این موضوع از نظر زمانی باید اندكی قبل تر از حركتی باشد كه در ایران خانم دولت آبادی و دیگران برای تاسیس مدارس ابتدایی دخترانه عمومی به راه انداختند. (البته مدارس خصوصی دخترانه كه در آن دختران متمولین و به ندرت دختران خدمتكاران آنها تحصیل می كردند از قدیم وجود داشتند و اعتراضی هم به آنها از طرف جامعه نبود.) بگذریم! از موضوع اصلی بحث منحرف شدم.


للاند ایده های خود رابا بزرگان هاروارد و دیگر دانشگاه ها در میان گذاشت. همه این ایده ها در حد تئوری از سوی آنها تایید شد. اما هنگامی كه استنفورد به آنها پیشنهاد ریاست چنین دانشگاهی می داد (صد البته با حقوق و مزایای چرب ونرم)آنها در عمل می گفتند كه توان انجام چنین كاری را ندارند. دل كندن از محیط جا افتاده دانشگاه های شرق و سفر به غرب وحشی و ساختن دانشگاهی در میان یك روستای به دور از هر گونه مظاهر تمدن نوین چیزی نبود كه از عهده آنها بر آید. به علاوه آنها به روش های قدیم خو گرفته بودند. آنها را یارای آن نبود كه با این همه ایده جدید به یكجا روبه رو شوند.
بالاخره یكی از این بزرگان یكی
ازدانشجویان سابق خود به نام جردن را كه آن موقع حدود چهل سال داشت به آنها معرفی كرد. باید تا كید كنم چهل سالگی برای ریاست دانشگاه سن بسیار كمی است. در آمریكا از "غوره نشده مویز گشتن" خبری نیست.

این پیر فرزانه می دانست كه بر پایی چنین دانشگاهی با چنین ایده های نوینی در چنین مكان دور افتاده انرژی یك جوان را می طلبد. آری چنین دانشگاهی رئیسی می خواست كه به همراه دانشگاه "تاتی تاتی" كند. زمین بخوردو بلند شود. قدم به قدم بردارد و راه رفتن بیاموزد. امتحان ایده های نو كار كسی نیست كه از اشتباه بهراسد.كار كسی نیست كه در لایه های عمیق ذهنش باور داشته باشد همه چیز را از قبل می داند. كار كسی نیست كه گمان كند تا دیگری بگوید "ف" او در خواهد یافت "فرنگیس". كاری كسی نیست كه می پندارد آنچه كه بقیه در آیینه نمی بینند او در خشت خام می بیند. كار كسی نیست كه اشتباهاتش را به دلیل این كه به شهرت و اعتبارچهل -پنجاه ساله اش لطمه می زند زیر فرش قایم كند. كسی می خواهد كه پیوسته به دایره تجربیاتش بیفزاید و اگر اشتباهی كرد زود آنها را تحلیل و جبران كند


استنفورد ها به سراغ جردن رفتند و او را به عنوان رئیس و رهبر دانشگاه استخدام كردند. از آن هنگام ورد زبانشان این بود رئیسی انتخاب كرده ایم كه به همراه خود دانشگاه رشد كند و بزرگ شود.

از نظر یك نفر مقیم سرزمین گل و بلبل روسای سی و چهل
ساله دانشگاه ها امری عادیند! اولین چیزی كه به نظر می رسد این است: استنفوردها رئیس جوانی انتخاب كردند كه بتوانند او را روی انگشت بچرخانند و نظرات خود را به او تحمیل كنند. اگر هم او روزی "شاخ در آورد" با هارت و پورت او را بترسانندو رویش را كم كنند. لابد یك نفر چهل و پنج ساله هم در بساطشان استخدام می كردند تا هر از گاهی این دو را به جان هم بیندازند و از این جنگ گلادیاتوری لذت ببرند و به سیاست دیرینه اما همواره موفق تفرقه بینداز و حكومت كن عمل كنند. نه خیر! استنفورد ها از این جنس افراد نبودند. خانه ای كه این گونه بنا شود به زودی از هم می پاشد.دانشگاه استنفورد از بدو پیدایش زلزله های زیادی به خود دیده اما بیش از صد سال است كه ماندگار است. طبعا راز ماندگاری "راست گذاشتن" "خشت اول" توسط "معمار" است.

استنفوردها به این رئیس جوان و ایده های نوش در عمل ارزش قایل بودند. اور ا نه به صورت یك لعبتك و یا یك عروسك خیمه شب بازی ویا حیف نان كه هر از گاهی باید "رویش را كم كرد" بلكه به صورت ناخدای توانای كشتی آمال و آرزو هایشان و محافظ و باغبان ثمره جاویدان زندگی شان می نگریستند. شعور آن را داشتند كه او را در برابر طوفان های آینده تقویت كنند تا این كشتی در مواقع خطر غرق نشود. نه آن كه با راه انداختن جنگ های گلادیاتوری او را تضعیف كنند.

آری استنفوردها به جردن جوان اعتماد كردند (اعتماد به معنای غنی آمریكایی اش كه ما در فرهنگ خود با آن بیگانه ایم). پول زبان بسته شان را بیدریغ به پای ایده های نوین او ریختند. اگر للاند نیز همچون پسرش یك شاهزاده بود این عمل تنها تحسین بر انگیز بود!اما او شاهزاده نبود! برای به دست آوردن هر دلار از داراییش جان كنده بود. این اعتماد او به یك دانشگاهی جوان با ایده های نو از نظر من نه تنها تحسین بر انگیز بلكه اعجاب آور است! برای این كه ارزش و عظمت این اعتماد را به تصویر بكشم در نوشته بعدی یك فلاش-بك می زنم به دوران جوانی استنفورد پیر

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار نوشته از مهر 1386

+0 به یه ن

استنفورد: مجموعه ای از زیبایی ها

در ایران بیشتر تحصیلكرده ها استنفورد را به خاطر دانشكده های علوم و مهندسی آن می شناسند. اما باید دانست كه استنفورد به این دانشكده ها خلاصه نمی شود. دانشكده های هنر علوم انسانی و ادبیات استنفورد هم در نوع خود زبانزد هستند. بسیاری از نویسندگان بنام دنیا در این دانشگاه درس خوانده اند. از آن جمله می توان به سیمین دانشور خودمان اشاره كرد. استنفورد به دانشكده هایش ختم نمی شود. استنفورد مجموعه ای شگرف است از هنر معماری ابتكار و زندگی.من هر روز با دوچرخه ام در باغ استنفورد می گشتم. به تدریج نسبت به تك تك مجسمه ها و درخت هایش احساس دلبستگی پیدا كرده بودم. محیط استنفورد به گونه ای است كه در ذهن همه دانشجویان این گونه القا می شود كه در این مجموعه غنی زیبایی ها سهیم هستند. درنتیجه وقتی لازم می شود خودشان آستین بالا می زنند و برای خانه خودشان یعنی استنفورد كار می كنند. تمام درخت ها و عمده بوته های باغ چند هزار هكتاری استنفورد برای خودشان شناسنامه و تاریخچه مكتوب دارند كه در آرشیو استنفورد مثبوت است. خیلی از این نوع كارها هم توسط خود دانشجویان به طور رایگان انجام می گیرد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار نوشته از مهر 1386

+0 به یه ن

ثروت افسانه ای استنفوردها

وقتی از خانواده استنفورد سخنی به میان می آید اولین چیزی كه به ذهن می رسد ثروت افسانه ای آنهاست. مخارج ساخت دانشگاه استنفورد در همان صد سال پیش (بدون در نظر گرفتن بیش ازسه هزار هكتار زمینش) 5 میلیون دلار بر آورد شده بود (البته به صورت
endowment
نه به صورت نقد).موزه دانشگاه استنفورد خود ثروتی عظیم است. در این موزه از همه تمدن ها از جمله تمدن ایرانی بابلی و غیره می توان آثاری یافت.در آن حتی یك مومیایی مصری هم وجود دارد. استنفوردها یكی از چهار سهامدار عمده خط آهنی بودند كه شرق و غرب آمریكا را به هم وصل می كردو...(درس تاریختان را به یاد آورید كه چگونه دول مختلف خارجی سر حق امتیاز راه آهن در ایران با هم دعوا می كردند و باز به خاطر آورید كه عرض آمریكا چند برابر عرض ایران است. آنگاه ملاحظه خواهید كرد كه چنین سهامی چه قدرت و ثروتی به یك شخص می تواند بدهد.)

جالب آن كه للاند استنفورد كه روستازاده ای بیش نبوده همه این ثروت را خود به دست آورده و جالب تر آن كه پس از رسیدن به قله ثروت (به جای "گم كردن" خودش)این ثروت عظیم را به مدد همسرش جین در راه غنای فرهنگ منطقه پالو آلتو در نزدیكی سانفرانسیسكو (منطقه ای كه استنفورد در آن واقع است) به كاربرده است.

داستان ثروتمند شدن تدریجی استنفورد داستانی شیرین و معروف است كه شما با جستجوگر گوكل می توانید مطالب زیادی درباره آن بیابید. من در اینجا قصد ندارم این داستان ها را بازگو كنم.در عوض می خواهم بر روی نكاتی در شخصیت و منش خانم و آقای استنفورد كه به عقیده من باعث تاسیس و ماندگاری و شكوفایی دانشگاه استنفورد شده انگشت بگذارم و تحلیل ها و برداشت خودم را از این دستاورد عظیم در هموردا در معرض نقد خوانندگان قرار دهم. به امید آن كه این بحث ها افق های دید ما را وسیعتر كند تا در آینده وقتی مسئولیت اجرایی مهمی به ما محول شد بتوانیم از عهده مسئولیت بر آییم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل