اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل
اشتراک و ارسال مطلب به:
در مرور تاریخ مشروطه ما بارها در مورد تاثیرات مراوده با قفقاز به طور عام و تاثیرگذاری مجله ملانصر الدین می خوانیم اما پشت پرده آن را عموما نمی دانیم. کتاب خانم حمیده جوانشیر با عنوان «حادثه همزاد من است» مکمل بسیاری خوبی برای مطالعات در زمینه تاریخ مشروطه هست.
برادر همسر حمیده خانم --که جزو شخصیت های اصلی کتاب
«حادثه همزاد من است» می باشد—از همرزمان ستارخان بود و مشوق برادرش و خانواده اش برای مهاجرت به تبریز و درنتیجه انتشار ۸ شماره از مجله ملانصرالدین در تبریز هست. تک تک این ۸ شماره مطالبی را منتشر کرده که در کوتاه مدت باعث تحول در اداره تبریز و در بلند مدت باعث بالاتر رفتن دید مردم شده است. بیراه نخواهد بود اگر بگوییم که در صورتی که مهاجرت کوتاه مدت این خانواده به تبریز صورت نمی گرفت زندگی ما در آذربایجان بیش از آن چه که هست بسته بود. چه بسا اگر آن هنگام حمیده خانم و زنان دیگر قفقازی به تبریز نمی آمدند نه تنها نسل ما در نوجوانی در اتوبوس از دست زنان عجوزه آزار کلامی می شنیدیم بلکه خود نسل ما هم این قدر رشد فکری نمی کردیم که کمتر دختران نسل بعد را بیازاریم! تجربه ای که حمیده خانم ازآن زن قفقازی در بازار امیر در کتاب نقل می کند تا همین اواخر هنوز تکرار می شد. در واقع تا شروع جنبش مهسا کماکان بود (اصطلاحی هم دارد: اتوکش). از پارسال پاییز اوضاع برای زنان تغییر کرده. گویا بالاخره مردان با مشاهده ظلم گشت ارشاد فهمیده اند چه قدر زشت هست که در خیابان و بازار مزاحم دختران شوند (ادب از که آموختی از بی ادبان!)
کاریکاتوری در مجله ملانصرالدین چاپ شده بود که در آن دو زن حسرت زندان را می خوردند چون که دست کم پنجره داشت!
من وقتی این کاریکاتور ملانصر الدین را دیدم تعجب کردم چون که تا جایی که در فیلم آرشین مال
آلان دیده بودم خانه های باکو پنجره به بیرون داشت. در کتاب حمیده خانم از نبود پنجره در تبریز انتقاد کرده بود. شاید این کاریکاتور هم مربوط به ۸ شماره ای باشد که در تبریز منتشر شده است. آیا حدسم درست هست؟
آزادی نسبی زنان در آن سوی ارس در صد سال پیش البته بدون هزینه به دست نیامده بود. نوشته بعدی ام باز هم در مورد خاطرات حمیده خانم هست و در آن به این هزینه می پردازم. البته برداشت وتحلیل من از این خاطرات هست. چنین تحلیلی در کتاب حمیده خانم جوانشیر نیامده است.
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
یلدا و کریسمس (در واقع بهتر هست بگویم آیین جشن آغاز زمستانی در میترائیسم) و نوروز و.... همه بهانه ای هستند که بزرگتر ها دل کودکان را شاد کنند. از قدیم هم همین بوده. قدیم که عرض می کنم منظورم خیلی قدیم هست. قبل از اسلام و مسیحیت و......
یعنی واقعا فکر می کنید یک خانواده معمولی نه چندان پولدار یهودی در اورشلیم برای بچه شان در ۲۰۲۴ سال پیش جشن تولد می گرفتند و تاریخ دقیق تولد ثبت می کردند که ما امروزه بدونیم میلاد مسیح دقیقا کی بوده؟!!!!
از بسی قدیم تر در منطقه ما
آیین یلدا بوده. میتراییسم هم دو قرنی قبل از مسیح در اروپا از منطقه خود ما وارد شده بوده و مشابه شب یلدا را در اروپای تحت سلطه روم باستان هم در آغاز زمستان جشن می گرفتند. بعد که مسیحیت در اروپا همه گیر شد برای این که آخوندهایشان به این جشن گیر ندهند آن را به مسیحیت چسپاندند که باز هم بتوانند جشن بگیرند. چون فهمیده بودند جشن خوبی هست و کارکردهای خوبی برای شاد کردن دل کودکان و به وجود آوردن خاطرات خوب در ذهن آنها دارد این «کلاه شرعی» را برای جشن آغاز زمستان درست کردند تا از حملات کلیسا در امان باشد.
در اروپای شمالی هم برای خودشان جشن های آغاز زمستان داشتند. بابانوئل فقیرانه ای هم متناسب با وضع فقیرانه شان داشتند.
بعدش که نیمه دوم قرن بیستم و دوره مصرفگرایی آمد این دو را با هم تلفیق کردند. والا بابانوئل را چه به عیسی مسیح ؟!
در تصویر سازی از بابا نوئل کریسمس به شکلی که ما الان می شناسیم بیش از همه تبلیغات تلویزیونی کوکا کولا نقش داشته. در ذهن عمومی کودکان هم نقش بسته. بابانوئل قرمز پوش پولدار ومهربان ساخته و پرداخته قرن بیست هست! والا در قرون وسطای فقیر کی این همه کادو در بسته بندی های خوشگل بود؟! در قرون وسطی اروپا کدوم پاپا نوئلی می توانست چنان لباس های نویی بپوشد؟! اصلا قبل از انقلاب صنعتی و تولید پارچه ارزان از این کار ها میسر نمی توانست باشد.
و اما رابطه افراد میانسالی مثل ما در ایران امروز و قضیه یلدا و کریسمس!
ما هر فرصتی را که بتواند از ما خاطره خوبی روی ذهن کودکان دور و بر نقش ببندد جشن می گیریم.
فردا که پیر شدیم اول از همه پس انداز مان به کمک مان خواهد آمد بعد همین بچه هایی که از ما خاطره خوب در ذهن دارند. میخواهد یلدا باشد می خواهد کریسمس.
نه آیین میترائیسم به کار مان خواهد آمد، نه تمدن ۲۵۰۰ ساله، نه بابا نوئل! اما اون خاطراتی که در ذهن بچه از ما نقش می بندند کیفیت دوران پیری ما را خواهد ساخت. پس اگر بابا نوئل در ساختن خاطره خوب از ما نقشی بتواند ایفا کند برایمان مهم نیست که ربطی به مسیحیت دارد یا از اسطوره های اروپای شمالی است یا ساخته و پرداخته کوکا کولاست. مهم این هست که کارکردش را برای ما در جهت ساختن خاطره خوب برای کودکان دور و بر دارد.
اون اروپایی های ۲۲۰۰ سال پیش هم این کارکرد را خوب فهمیدند ! بنابراین این آیین را از شرق وارد ساختند. وقتی ۱۶۰۰ سال پیش کلیسا و حکومت نیمه-مسیحی بر اروپا مسلط شد باز مردم آن دیار خوب فهمیدند که این جشن ارزش حفظ کردن دارد ولو به قیمت جعل تاریخ و چسپاندنش به مسیح. می دانید نکته این ماندگاری چه بود؟! این که در ذهن کودکان (بخوانید آینده سازان) نقشی دلپذیر می سازد. بنابراین نسل به نسل ادامه می یابد.
البته ما یلدا را باشکوه تر از کریسمس جشن می گیریم. اما چند روز بعدش هم با کریسمس باز دل کودکان دور وبر را شاد می کنیم.
چند روز پیش در فیس بوک خواندم که نوشته بود: «در محلات تهران گشتم و دیدم که در شمال شهر همه در حال خرید برای کریسمس هستند، در مرکز شهر در حال خرید شب یلدا و در جنوب شهر مشغول ایام فاطمیه»
از اون نوشته های درپیت و بی مزه هست که کلی هم لایک می خورد!
برای همسرم خواندم. پوزخندی زد و گفت معلومه که سالهاست تهران نیامده و تخیلات خود را از چند شنیده یا مطلب اینترنتی نوشته.
من با این که در تهران زندگی می کنم اما ادعا نمی کنم همه محلات را از شمال به جنوب گشتم اما در همین مجتمع خودمان هم می بینم که حرفش غلط هست. در همین مجتمع هم مراسم ایام فاطمیه گرفته می شود هم یلدا و هم کریسمس. تا اغلب خانواده ها دو تا از این مراسم را می گیرند. یلدا و کریسمس یا یلدا و ایام فاطمیه. درصد کمی هم هر سه آنها را. چون یلدا بین تقریبا همه مشترک هست پررونق تر هست.
آنهایی که کریسمس را در کنار یلدا جشن می گیرند فرزند یا نوه یا برادرزاده یا خواهر زاده ای دارند که خردسال هست و از کارتون ها مراسم کریسمس را می بیند و دلش می خواهد. کسانی که کودک خردسال در دوربر ندارند چندان به دنبال کریسمس نیستند. حتی بین دانشجویان دانشگاه آزاد که ما هر روز می بینیم چندان حال و هوای کریسمس وجود ندارد. اما دانشجوها یلدایی هستند. مادربزرگان و پدربزرگان نوه دوست بیش از آن دانشجویان در پی کریسمس هستند. برای گل روی نوه هایشان نه چیز دیگر.
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
در حالی که در شیرخوارگاه های تهران کمبود شدید پرستار وجود داره پولی که باید صرف استخدام برای پرستار بچه در شیرخوارگاه های تهران بشه صرف استخدام حجاب بان کرده اند که بیافتند به جون دختران سرزمین ما!
#آرمیتا_گراوند
#مهسا_امینی
اشتراک و ارسال مطلب به:
دکتر هلاکویی در مورد «همه ما» (منظور خانواده های ایرانی) می گه که یک پا در سنت داریم و یک پا در مدرنیته و با قاطی کردن اینها مشکلات می افرینیم. منظورش پست مدرنیزم فرهنگی و هنری نیست که علی الاصول چیز بدی نیست. منظورش ناهنجاری های روانی و اجتماعی است که این در هم امیختن موجب می شه. هلاکویی می گه همه ما یک الاغ داریم ویک بنز. الاغ بیچاره را هم بستیم به بنز و دنبال خودمان می کشانیم. بعدش هر از چند گاهی از بنز خسته می شیم و سوار الاغ می شیم.
این مشاهده هلاکویی -مثل بسیاری دیگر از مشاهدات او- درست هست اما نکته ای که من می خواهم بگم اینه که چیزی که در فیلم های مرحوم داریوش مهرجویی با رنگ و لعاب جذاب و دوست داشتنی یا دست کم عادی جلوه داده می شه ورژن غلیظ تر همان هست که هلاکویی به درستی به آن ایراد می گیره. معجون تهوع آور ساختن از سنت و مدرنیته در فیلم های مهرجویی از زندگی معمولی ما ایرانی ها هم بیشتر هست. اما مهرجویی این معجون تهوع آور را در ظرف های زیبا با سفره آرایی فریبا به خوردمان می داد.
نمونه بارزش فیلم لیلا بود که در باره اش بسیار نوشته اند. من فیلم تخت خواب سه نفره از نصرت کریمی را به صدتا فیلم به اصطلاح روشنفکری لیلا نمی دهم. نصرت کریمی زشتی چند همسری را نمایان می کنه فیلم لیلا آن را در زرورق می پیچه. دست آخر هم حتی تقصیر آن را هم گردن زنان می اندازه و مردان را مبرا معرفی می کنه! درباره این فیلم فمینیست ها نقد هایی از این دست را بسیار وارد دانسته اند و در موردش مقاله ها نوشته اند. من بیشتر خلاصه آن مقالات را بازگو کردم تا این که برداشت شخصی خودم را راجع به فیلم لیلای مهرجویی بنویسم.
اما اینجا می خواهم روی فیلم های دهه ۹۰ او انگشت بگذارم. به طور مشخص روی «چه خوب شد برگشتی». در این فیلم میزان تهوع آوری آن معجون حتی از فیلم لیلا هم بیشتره. رفتاری که آن آقایان دکتر و مهندس دنیادیده با باغبان و حتی فرزندان باغبان ها می کردند تقلیدی بود از رفتار دایی جان ناپلئون با «مش قاسم» با این تفاوت که سریال دایی جان ناپلئون (و از آن بیشتر خود رمان) انتقادی هست نه نرماتیو و هنجار ساز. در فیلم دایی جان ناپلئون به طور زیرپوستی و به دور از شعار زدگی این رفتار با کارگر نقد می شود. در فیلم آرشین مال آلان هم چنین هست. در هر دو نشان داده می شود که نسل جوانتر که مدرنتر و باسوادترند این رفتار را کمتر نشان می دهند. اما در فیلم مهرجویی از نقد این رفتار خبری نیست. طوری نشان می دهد که انگار طبیعی است یک دکتر یا مهندس میانسال مرفه با سرایدار یا باغبان و فرزندانش در دهه ۹۰ چنان رفتار کند! حال ان که واقعیت دهه ۹۰ در ایران چنین نبود. اتفاقا نوه های اون تیپ ها در آن سن معمولا در خارج بودند.در نتیجه خانواده های مرفهی که باغ یا خانه سرایدار-دار داشتند با فرزندان باغبان یا سرایدار همچون نوه خود رفتار می کردند. یکی شان می گفت من حتما باید در خانه باشم چون «نوه ام» (منظور بچه سرایدار) فقط در آغوش من صبحانه می خوره. اون دیگری می گفت «نوه ام» فقط با من حموم می ره. آن یکی دیگر، می نشست پای صحبت نوه اش (فرزند خدمتکارش) در مورد پسرهای دانشگاه (نوع صحبتی که دخترک با مادرش نمی کرد.) آن یکی برای «نوه اش» عروسی مجلل در تالار می گرفت. دیگری برای نوه اش که تم تولدش آنا و السا بود عکس آنا و السا می کشید و گلدوزی می کرد و... .......
و مهمتر از همه این که عتیقجاتی که بچه هایشان اجازه دست زدن به آنها را نداشتند شده بود اسباب بازی دم دستی فرزندان باغبان ها و سرایدار ها .... نوه های خودشان در خارج بودند و کیف مادربزرگ هاو پدربزرگ ها و امکانات مالی آنها را همین بچه های سرایدارها می بردند.
در چنین فضایی مهرجویی فیلمی می سازد که آقای دکتر و مهندس بچه های باغبان را فحش می دهد و خود باغبان را به سبک نسل دایی جان ناپلئون تنبیه بدنی می کند و خیلی هم عادی نشان داده می شود.
رفتار این مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها خیلی سازگار تر بود تا نسخه مهرجویی. وقتی این مامان بزرگ ها در سن ۷۰ سالگی هنوز سلامت نسبی دارند و شیک و خوشرنگ لباس می پوشند و از این کافی شاپ به آن مسافرت می روند رفتارشان با بچه سرایدار هم متناسب با آن هست. نه شبیه رفتار زنان سه نسل با بچه خدمتکار. زنان سه نسل قبل در سن ۷۰ سالگی عموما رنگی روشن تر از قهوه ای نمی پوشیدند سفر نمی رفتند کافی شاپ نمی رفتند. عملا مرده ای بودند که هنوز توی قبر نرفته. جامعه شهری (نه روستایی و عشایر) روی آنها فشار می آورد که این طور تارک دنیا شوند. وقتی با خودشان این طور رفتار می کردند رفتارشان با بچه خدمتکار هم متناسب بود. اما کاراکترهای مهرجویی در مواردی امروزی رفتار می کنند ولی با بچه باغبان مثل دایی جان ناپلئونی (که رفتارش از منظر عمو اسدالله و آقاجان هم در زمان خودش قدیمی و منسوخ بود) برخورد می کردند.
اگر مهرجویی ادعای فیلسوف بودن و از بهترین دانشگاه آمریکا مدرک فلسفه داشتن نداشت بر این همه ناسازگاری می شد چشم پوشید. ولی این چه فیلسوفی بوده که این همه افکارش ناسازگار بوده.؟! نظام فکری مادربزرگی که با حس و حال و عاطفه خودش برای فرزند باغبانش کیک می پزه و گلدوزی می کنه از او سازگارتر هست! مهرجویی این همه ناسازگاری فکری را به زور آن مدرک فلسفه از بهترین دانشگاه آمریکا به خورد جامعه می داد. به نظرم این ایرادی نیست که بشه از آن چشم پوشید. ما خودمان کم ناسازگاری فکری و تضاد در آشتی دادن سنت و مدرنیته داریم که روشنفکرمان یک معجون ناسازگارتر به خوردمان می دهند؟ فیلم های کیمیایی -وسبک زندگانی خودش هم که اتفاقا پوشیده نگاه نمی دارد- هم از همین جنس هست.
تا جایی که من دیدم و شناختم یکی فقط نصرت کریمی از ان نسل فیلمسازان تکلیفش باخودش و مسئله سنت و مدرنیته روشن بود و به روشنی و زیبایی در فیلم هایش نشان می داد. اگر امثال نصرت کریمی بیشتر بودند و امثال مهرجویی و کیمیایی کمتر بودند جامعه این همه سردرگم نمی شد و در لوپ های بسته نمی افتاد!
پی نوشت: البته این مامان بزرگ ها و بابابزرگ کِیفش را هم می بردند. دختر خردسال یکی از این سرایدار ها همراه مادرش به باغ سعد آباد رفته بود. اونجا بلند گفته بود که اما خانه «مادرجون من» (همان صاحبخانه و صاحب کار والدینش) از اینجا بیشتر چیزهای قشنگ داره. معلومه که«مادر جون» با محبت با این بچه توی آسمان ها سیر می کنه! حرفی است که بچه معصوم از روی عشقش می گه نه از روی حسابگری و تملق. واقعا در خانه «مادر جون» به او چنان خوش می گذره که آن را بالاتر از کاخ سعد آباد می بینه. کیف این برای یک نفر میانسال مرفه خیلی بیشتر از آن هست که آدم بخواد مثل نسخه مهرجویی با باغبان و فرزندش رفتار کنه. این میانسالان مرفه ابله نیستند که این همه به «نوه هایشان» میدون می دهند. کِیفش را دارند می برند!
اشتراک و ارسال مطلب به: