
اشتراک و ارسال مطلب به:



اشتراک و ارسال مطلب به:
در حالی که در شیرخوارگاه های تهران کمبود شدید پرستار وجود داره پولی که باید صرف استخدام برای پرستار بچه در شیرخوارگاه های تهران بشه صرف استخدام حجاب بان کرده اند که بیافتند به جون دختران سرزمین ما!
#آرمیتا_گراوند
#مهسا_امینی
اشتراک و ارسال مطلب به:
دکتر هلاکویی در مورد «همه ما» (منظور خانواده های ایرانی) می گه که یک پا در سنت داریم و یک پا در مدرنیته و با قاطی کردن اینها مشکلات می افرینیم. منظورش پست مدرنیزم فرهنگی و هنری نیست که علی الاصول چیز بدی نیست. منظورش ناهنجاری های روانی و اجتماعی است که این در هم امیختن موجب می شه. هلاکویی می گه همه ما یک الاغ داریم ویک بنز. الاغ بیچاره را هم بستیم به بنز و دنبال خودمان می کشانیم. بعدش هر از چند گاهی از بنز خسته می شیم و سوار الاغ می شیم.
این مشاهده هلاکویی -مثل بسیاری دیگر از مشاهدات او- درست هست اما نکته ای که من می خواهم بگم اینه که چیزی که در فیلم های مرحوم داریوش مهرجویی با رنگ و لعاب جذاب و دوست داشتنی یا دست کم عادی جلوه داده می شه ورژن غلیظ تر همان هست که هلاکویی به درستی به آن ایراد می گیره. معجون تهوع آور ساختن از سنت و مدرنیته در فیلم های مهرجویی از زندگی معمولی ما ایرانی ها هم بیشتر هست. اما مهرجویی این معجون تهوع آور را در ظرف های زیبا با سفره آرایی فریبا به خوردمان می داد.
نمونه بارزش فیلم لیلا بود که در باره اش بسیار نوشته اند. من فیلم تخت خواب سه نفره از نصرت کریمی را به صدتا فیلم به اصطلاح روشنفکری لیلا نمی دهم. نصرت کریمی زشتی چند همسری را نمایان می کنه فیلم لیلا آن را در زرورق می پیچه. دست آخر هم حتی تقصیر آن را هم گردن زنان می اندازه و مردان را مبرا معرفی می کنه! درباره این فیلم فمینیست ها نقد هایی از این دست را بسیار وارد دانسته اند و در موردش مقاله ها نوشته اند. من بیشتر خلاصه آن مقالات را بازگو کردم تا این که برداشت شخصی خودم را راجع به فیلم لیلای مهرجویی بنویسم.
اما اینجا می خواهم روی فیلم های دهه ۹۰ او انگشت بگذارم. به طور مشخص روی «چه خوب شد برگشتی». در این فیلم میزان تهوع آوری آن معجون حتی از فیلم لیلا هم بیشتره. رفتاری که آن آقایان دکتر و مهندس دنیادیده با باغبان و حتی فرزندان باغبان ها می کردند تقلیدی بود از رفتار دایی جان ناپلئون با «مش قاسم» با این تفاوت که سریال دایی جان ناپلئون (و از آن بیشتر خود رمان) انتقادی هست نه نرماتیو و هنجار ساز. در فیلم دایی جان ناپلئون به طور زیرپوستی و به دور از شعار زدگی این رفتار با کارگر نقد می شود. در فیلم آرشین مال آلان هم چنین هست. در هر دو نشان داده می شود که نسل جوانتر که مدرنتر و باسوادترند این رفتار را کمتر نشان می دهند. اما در فیلم مهرجویی از نقد این رفتار خبری نیست. طوری نشان می دهد که انگار طبیعی است یک دکتر یا مهندس میانسال مرفه با سرایدار یا باغبان و فرزندانش در دهه ۹۰ چنان رفتار کند! حال ان که واقعیت دهه ۹۰ در ایران چنین نبود. اتفاقا نوه های اون تیپ ها در آن سن معمولا در خارج بودند.در نتیجه خانواده های مرفهی که باغ یا خانه سرایدار-دار داشتند با فرزندان باغبان یا سرایدار همچون نوه خود رفتار می کردند. یکی شان می گفت من حتما باید در خانه باشم چون «نوه ام» (منظور بچه سرایدار) فقط در آغوش من صبحانه می خوره. اون دیگری می گفت «نوه ام» فقط با من حموم می ره. آن یکی دیگر، می نشست پای صحبت نوه اش (فرزند خدمتکارش) در مورد پسرهای دانشگاه (نوع صحبتی که دخترک با مادرش نمی کرد.) آن یکی برای «نوه اش» عروسی مجلل در تالار می گرفت. دیگری برای نوه اش که تم تولدش آنا و السا بود عکس آنا و السا می کشید و گلدوزی می کرد و... .......
و مهمتر از همه این که عتیقجاتی که بچه هایشان اجازه دست زدن به آنها را نداشتند شده بود اسباب بازی دم دستی فرزندان باغبان ها و سرایدار ها .... نوه های خودشان در خارج بودند و کیف مادربزرگ هاو پدربزرگ ها و امکانات مالی آنها را همین بچه های سرایدارها می بردند.
در چنین فضایی مهرجویی فیلمی می سازد که آقای دکتر و مهندس بچه های باغبان را فحش می دهد و خود باغبان را به سبک نسل دایی جان ناپلئون تنبیه بدنی می کند و خیلی هم عادی نشان داده می شود.
رفتار این مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها خیلی سازگار تر بود تا نسخه مهرجویی. وقتی این مامان بزرگ ها در سن ۷۰ سالگی هنوز سلامت نسبی دارند و شیک و خوشرنگ لباس می پوشند و از این کافی شاپ به آن مسافرت می روند رفتارشان با بچه سرایدار هم متناسب با آن هست. نه شبیه رفتار زنان سه نسل با بچه خدمتکار. زنان سه نسل قبل در سن ۷۰ سالگی عموما رنگی روشن تر از قهوه ای نمی پوشیدند سفر نمی رفتند کافی شاپ نمی رفتند. عملا مرده ای بودند که هنوز توی قبر نرفته. جامعه شهری (نه روستایی و عشایر) روی آنها فشار می آورد که این طور تارک دنیا شوند. وقتی با خودشان این طور رفتار می کردند رفتارشان با بچه خدمتکار هم متناسب بود. اما کاراکترهای مهرجویی در مواردی امروزی رفتار می کنند ولی با بچه باغبان مثل دایی جان ناپلئونی (که رفتارش از منظر عمو اسدالله و آقاجان هم در زمان خودش قدیمی و منسوخ بود) برخورد می کردند.
اگر مهرجویی ادعای فیلسوف بودن و از بهترین دانشگاه آمریکا مدرک فلسفه داشتن نداشت بر این همه ناسازگاری می شد چشم پوشید. ولی این چه فیلسوفی بوده که این همه افکارش ناسازگار بوده.؟! نظام فکری مادربزرگی که با حس و حال و عاطفه خودش برای فرزند باغبانش کیک می پزه و گلدوزی می کنه از او سازگارتر هست! مهرجویی این همه ناسازگاری فکری را به زور آن مدرک فلسفه از بهترین دانشگاه آمریکا به خورد جامعه می داد. به نظرم این ایرادی نیست که بشه از آن چشم پوشید. ما خودمان کم ناسازگاری فکری و تضاد در آشتی دادن سنت و مدرنیته داریم که روشنفکرمان یک معجون ناسازگارتر به خوردمان می دهند؟ فیلم های کیمیایی -وسبک زندگانی خودش هم که اتفاقا پوشیده نگاه نمی دارد- هم از همین جنس هست.
تا جایی که من دیدم و شناختم یکی فقط نصرت کریمی از ان نسل فیلمسازان تکلیفش باخودش و مسئله سنت و مدرنیته روشن بود و به روشنی و زیبایی در فیلم هایش نشان می داد. اگر امثال نصرت کریمی بیشتر بودند و امثال مهرجویی و کیمیایی کمتر بودند جامعه این همه سردرگم نمی شد و در لوپ های بسته نمی افتاد!
پی نوشت: البته این مامان بزرگ ها و بابابزرگ کِیفش را هم می بردند. دختر خردسال یکی از این سرایدار ها همراه مادرش به باغ سعد آباد رفته بود. اونجا بلند گفته بود که اما خانه «مادرجون من» (همان صاحبخانه و صاحب کار والدینش) از اینجا بیشتر چیزهای قشنگ داره. معلومه که«مادر جون» با محبت با این بچه توی آسمان ها سیر می کنه! حرفی است که بچه معصوم از روی عشقش می گه نه از روی حسابگری و تملق. واقعا در خانه «مادر جون» به او چنان خوش می گذره که آن را بالاتر از کاخ سعد آباد می بینه. کیف این برای یک نفر میانسال مرفه خیلی بیشتر از آن هست که آدم بخواد مثل نسخه مهرجویی با باغبان و فرزندش رفتار کنه. این میانسالان مرفه ابله نیستند که این همه به «نوه هایشان» میدون می دهند. کِیفش را دارند می برند!
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
در فضای مجازی یک پوستر در مورد سری سخنرانی ها به مناسبت ۲۸ مرداد منتشر شده. دیدم یکی از پادشاهی خواهان بالا پایین می پره که برنامه را تحقیر کنه. اولا نوشته بود که سخنرانان از قوم گراها هستند. من سخنرانان را نمی شناختم و درنتیجه در مورد نظراتشان در مورد حقوق اقوام هم چیزی نمی دانم. اما این را می دانم که اتفاقا از جمله نقد های قابل تاملی که به مصدق می شود آن هست که لایحه انحمن های ایالتی و ولایتی را زنده نکرد. (شاید به لحاظ حقوقی اصطلاحی که به کار بردم دقیق نباشد. اما اصل مطلب را منتقل کردم.) این نقد را هم هویت گراهای قومی مطرح می سازند. این ادعای سلطنت طلبها که طرفداران مصدق قومگرا هستند نمی دانم از کجا آمده. اما ناخواسته دست روی نکته مهمی می گذارند اگر نیروهای هویت گرای قومی و مصدقی ها متحد شوند قدرتی عظیم می گردند که نیرویی بسی بیشتر از پادشاهی خواهان خواهد داشت. متحد بالقوه هم هستند.
آن چه به طور خاص دستمایه تمسخر قرار داده بود عنوان یکی از سخنرانی ها بود که در مورد رابطه با همسر مصدق بود. به بهانه آن به تحقیر و تمسخر نوشته بود که مصدقی ها امسال مرثیه خوانی سالیانه شان را به سیرک بدل کردند.
من نمی دانم در ان سخنرانی چه مطالبی عنوان خواهد شد ولی فکرش را که می کنم می بینم بعد از هفتاد سال این موضوع ارزش پرداختن دارد. چندین چالش در زندگی مشترک این دو بوده که هر کدام از آنها می تواند زندگی مشترک را بپاشد اما آن دو توانستند بر چالش ها غلبه بیابند. باز بینی آن آموزنده خواهد بود. چند چالشی که همین طوری به ذهن من می رسد موارد زیرند:
۱) مصدق یک آزاد اندیش معتقد به حقوق بشر بود و انسان ها را دارای حقوق برابر می دانست. از منظر او یک شهروند مسلمان شیعه و یک اقلیت دینی از حقوق شهروندی برابر برخوردار بودند. اما همسرش به دنیای دیگری تعلق داشت و خط کشی های مذهبی پررنگ در ذهنش نقش داشت. چه طور این دو در یک خانه سالها به خوشی زندگی کردند ؟! چه طور این تضاد را توانستند حل کنند؟ از راه حلی که آنها در خانه یافتند شاید بتوان آموخت و بخش هایی را به جامعه -دست کم جوامع کوچک محلات- تعمیم داد.
۲) مصدق یک خانزاده قاجار بود و همسرش یک روحانی زاده ملاک. در دنیای سنتی این طبقه اجتماعی انسان ها ابدا برابر نبودند. هرچند زن می بایست از همسر اطاعت کند اما می زد توی سر بقیه طبقات اجتماعی -اعم بر زن و مرد. این را حق خود می دانست. اگر شوهر می گفت این کار را نکن اطاعت می کرد اما به شدت حس می کرد در حقش ظلم شده که نذاشتند جلوی طبقات اجتماعی پایین تر «خانمی» کنه. اگر زندگی نامه گاندی را بخوانید می بینید سر همین موضوع با همسرش کشمکش ها داشت. چوب کشمکش ها را بچه ها می خوردند.. واقعا هم همان گاندی ضد خشونت سر همین موضوع با همسر خود خشونت می کرد. در فیلم مستند «مصدق، نگاهی دیگر» می بینم که این چالش در زندگی مصدق هم بود اما مصدق بسیار متمدمانه -بی آن که مردسالاری در خانه راه بیاندازد و با همسر خود خشونت کند- راه حلی می یافت. این هم آموزنده است. کاری که گاندی بزرگ نتوانست در خانه بکند، مصدق کرد. آیا این موضوع ارزش پرداختن در خارج از «سیرک» ندارد؟!
۳) زندان و تبعید یک فرد بر خانواده اش فشار می گذارد. معمولا نتیجه اش خانه ها و کاشانه هایی در هم شکسته هست. اما کاشانه مصدق و همسرش خراب نشد. احتمالا در این مورد همسرش بیش از خود او درایت و فداکاری نشان داده بود. به هر حال آموزنده هست.
۴) این زوج دختری داشتند که نیاز های خاص برای مراقبت داشت. این موضوع هم خانواده ها را می تواند متلاشی کند اما خانواده مصدق باز درایت نشان داده اند.
حتما موارد بیشتری هست که به ذهن من نرسیده. اما قطعا همین چهار مورد ارزش یک ساعت سخنرانی را دارد. کسی که آن را مورد تمسخر قرار می دهد لابد از پیچیدگی های روان انسان و اثر مهم خانواده بر شخص سیاستمدار بی خبر هست.
اشتراک و ارسال مطلب به:
اکنون ۴۶ سال ونیم سن دارم و هنوز معتقدم کسی دم از اصالت خانوادگی ونظایر آن (افتخار یابی در گذشته خاندانی یا ملی یا قومی ) می زند که خودش هم می داند لیاقت ساختن آینده بهتر ندارد. هنوز من باور دارم قدرت و توان و هوش و استعداد آن را دارم که آینده ای بهتر از گذشته برای خود بسازم و در نتیجه نیاز به بالیدن به اصالت خانوادگی و نظایر آن نمی بینم.
و اما در مورد هویت طلبی قومی و ملی!
حدود صد سالی هست که باستانگراهای ایرانی مخ ما را با شکوه و تمدن دوران هخامنشی می خورند. حدود ۱۵-۲۰ سال هم هست که ترک های ایران در واکنش و دهن کجی به آنها شکوه شاهان گذشته ترک تبار را به رخ می کشند. سر این اتفاقات هزاران ساله صبح تا شب در فضای مجازی اره می دهند و تیشه می گیرند.
گیریم شاهان گذشته از فلان قوم و تبار رفتند و با خونریزی سرزمین های مجاور را غصب کردند وبعدش هم قصری باشکوه ساختند و در آن عیاشی کردند. چی به ما می رسه که صبح تا شب بخواهیم سر شکوه آنها جدل کنیم!؟
به جای آن به فکر ادبیات کودک باشید که آینده ساز هست.
ما یک دونه انیمیشن یا تئاتر عروسکی درست و درمون بچه پسند «تکم چی» نداریم که باب طبع کودکان این دوره زمونه باشد و آنها را جذب کند. شکوه و جلال فلان شاه هزار سال پیش به چه درد بچه های ما می خورد؟
به فکر رشد علمی باشید که آینده در گروه علم هست. از اون ربع رشیدی ۷۰۰-۸۰۰ سال پیش آبی برای علم گرم نشد. تا افتتاحش کردند خود مردم ویرانش کردند. اگر مثل دانشگاه های پادوا و .... می ماند وگالیله پرور می شد قابل افتخار بود نه حالا که ویرانه ای از آن باقی نمانده.
اشتراک و ارسال مطلب به:
از قدیم یکی از نشانه های روشنفکری و عقل کل بودن در ایران تحقیر سلبریتی ها بوده است. روشنفکرها بر خود نوعی وظیفه می دانستند که پیف پیف کنند که چرا عوام دنبال این سلبریتی ها ی سطحی می افتند.
سلبریتی ها-هرچه قدر هم عیب و ایرادداشته باشند- نیازی از جامعه را پاسخ می گویند که روشنفکرها قادر به پاسخگویی آن نیستند. تنها یکی دو قشر دیگر می توانند این نیاز را پاسخ دهند اما زیان ها ی این دو قشر دیگر بسی بیشتر از قشر سلبریتی است. یکی از این دو قشر قشر رمال -اعم بر سنتی یا عصرجدید- است. قشر دیگر را نام نمی برم. وقتی روشنفکر کمر به قلع و قمع سلبریتی ها می بندند عملا میدان می افتد دست آن قشر دیگر که نام نبردم.
علاقه و طرفداری از سلبریتی ها هویت جمعی برای مردمی می سازد که دور از هم هستند.
مثلا در تبریز یک محله قدیمی است که مردم آن را به اسم حلیمه سازانده می شناسند. خیلی حرفه ها! در جامعه ای که مردها اسم زنان را در جمع نمی بردند اسم یک محله سنتی به اسم یک زن خواننده و نوازنده شناخته شده. این قدرت و اعتبار یک سلبریتی محلی را می رساند. (در همسایگی خانه ما در گلباد هم یک محله بود به اسم ماندانا که نام دختر مالک اصلی محل بود. اما اون فرق داشت. اولا جدیدتر از محله حلیمه سازانده بود. ثانیا خیلی بافت مدرن تری داشت. ثالثا و مهمتر از همه این که ماندانا فقط دختر یک آدم پولدار بود و خودش کاری که نامش ماندگار شود نکرده بود. درست مثل شهناز که دختر شاه بود و برای همین اسمش را روی یک خیابان گذاشته بودند که نامش ماندگار شده. اما این که زنی در سایه هنر خودش -ولو هنر کوچه بازاری در جامعه مردسالار چنان اعتباری بیابد که نام محله ای به او شناخته شود خیلی حرف هست! شاید ماندانا اسم شیک تری از حلیمه باشد اما مفهوم هویت سازی یک زن در سایه هنر و تلاش خودش خیلی مدرن تر هست از کسب اعتبار او به لطف ثروت پدرش!)
سلبریتی های معروف تر مثل هایده و فردین و گوگوش هویت جمعی ملی می ساختند. سلبریتی های معروف تر مثل گروه بیتلز و مایکل جکسون و ..... هویت جهانی جمعی می ساختند.
روشنفکرها اگر عقل داشته باشند به جای پیله کردن به سلبریتی ها و تضعیف آنها --که نتیجه ای جز میدان گرفتن قشری مخرب تر به جای آنها ندارد-- پشت پرده به خود سلبریتی ها خط می دهند که خط دهی جامعه را بر عهده داشته باشند.
امثال ترانه علیدوستی و هدیه تهرانی و .... کاملا پتانسیل آن را دارند که با دمخورشدن با روشنفکرها در خط دهی جامعه در جهت تعالی نقش آفرینی کنند. نمی دانم برای چی پارسال هموطنان آن طوری علیه ترانه علیدوستی می تاختند؟! با حمله به ترانه علیدوستی کجا را قرار بود فتح کنند؟ خدا یک جو عقل به آنهایی که به امثال علیدوستی می تازند بدهد.
اشتراک و ارسال مطلب به:
اشتراک و ارسال مطلب به:
آیا امروز مسئله ای حاد تر از حمله شیمیایی به مدارس دخترانه کشور وجود دارد؟ آیا اهمیت این موضوع ناچیز هست؟ پس چرادر فضای مجازی این قدر کم در باره آن می نویسید؟
اشتراک و ارسال مطلب به: