زنان و مجلس دهم

+0 به یه ن


اتفاقات جالبی در کشور رخ می دهد. از جمله این که به تازگی کمپینی راه افتاده برای راهی کردن تعداد بیشتری از زنان برابری خواه به مجلس دهم. برای اطلاع بیشتر از دغدغه ها و عملکرد این کمپین می توانید به وبلاگ زیر مراجعه کنید:
http://women4parliament.blogfa.com/
من فکر می کنم کسانی که دغدغه پاسداشت زبان مادری و حقوق قومیت ها را دارند باید کمپین مشابهی راه بیاندازند

در پنجم آبان (همین چند روز پیش) نشستی بوده در مورد همین کمپین و در آن فعالان حقوق زنان دیدگاه های خود را بیان کرده اند. این نشست در مطبوعات هم گویا بازتاب خوبی داشته است.

نکات زیر به نظرم درخور توجه آمد:
همچنین در ادامه برنامه هم «مهدیه گلرو»، عضو کانون شهروندی زنان نیز به عنوان یکی دیگر از سخنرانان به مقایسه شرایط زنان در ایران و برخی کشورها پرداخت و گفت: در مجلس افغانستان 175 مرد و 67 زن وجود دارد. در عراق نیز سهم زنان از مجلس 237 مرد و 83 زن وجود دارد. حالا مساله این است که این زنان در چه شرایطی کاندید شدند؟ در انتخابات افغانستان وقتی زنان قصد کاندیدا شدن داشتند، طالبان بیانیه ای داد که اگر زنان کاندید شوند، ما آنها را می کشیم ولی آنها کاندیدا شدند. در مرحله دوم طالبان گفت که اگر در انتخابات شرکت کنید همه شما را ترور می کنیم و می کشیم. در عراق هم القاعده در هنگام انتخابات چنین بیانیه تهدیدآمیزی داده بود و در ادامه این روند هم داعش این کار را کرد. با این حال اما ما می بینیم که زن ها در آن شرایط می آیند و کاندید می شوند. اما سوال اینجاست که در ایران چرا وقتی تهدیدی وجود ندارد و به لحاظ قانونی هم منعی وجود ندارد، زن ها کم کاندید می شوند و یا کم استقبال می کنند؟ بنابراین باید کمی به خودمان بازگردیم.



او همچنین به مثالی درباره پی گیری های زنان در مجلس ایران و تأثیر گذاری افزایش تعداد کمی زنان در مجلس هم اشاره کرد و گفت: تعداد کمی زنان در مجالس بسیار تأثیرگذار است. برای نمونه در جریان قتل فرخنده ملک زاده و سوزانده شدن جسد او که پارسال در کابل اتفاق افتاد، زنان نماینده افغانستان چون تعدادشان قابل توجه بود توانستند جدی وارد عمل شوند و تا آخرین لحظات در جریان قرار داشتند. هرچند که نتیجه اش اعدام بود و خوشایند نبود اما به سرانجام رسید. همچنین داستان زنان ایزدی را زنان مجلس عراق به دلیل آن که تعدادشان در مجلس قابل توجه بود توانستند مطرح کردند و صدایی برای زنان ایزدی در جامعه ایجاد کنند و همین باعث جهانی شدن موضوع زنان ایزدی شد. اما در مورد اسیدپاشی در ایران چه شد؟ زنان چه عکس العملی داشتند؟



گلرو یادآوری کرد: معتقدم این که زنان نمی خواهند کاندید شوند، کاری نیست که بر عهده دولت باشد. مساله خود ما هستیم که آیا می خواهیم وارد عرصه شویم یا نه؟ واقعیت این است دولت نمی تواند کاری کند و این جامعه مدنی است که باید به زنان انگیزه بدهد و به آنها بگوید که این توانمندی را دارید . او گفت: زنان ما در فضاهای دانشگاهی و فرهنگی اقلیت نیستند اما در فضای سیاسی در اقلیت هستند. حالا این اقلیت بودن می تواند هزار چیز باشد، یکی از آنها هم می تواند، عدم باور به توانمندی های زنان باشد.



او درباره کاندید شدن زنان هم یادآوری کرد: باید ببینیم که چه کسی خواسته های زنان را پی گیری می کند؟ شاید دغدغه پدران یا همسران ما حمایت از قانون خانواده نباشد اما ما بر اساس چیزی که فکر می کنیم درست است باید عمل کنیم و به نوعی می خواهیم پیروی کردن از رأی مردانه را کنار بگذاریم.



گلرو در بخش دیگری از صحبت هایش هم یادآوری کرد: در مورد کاندید شدن هم در فضای سیاسی ایران، در صد سال اخیر اسم زن ها زیر اسم پدران و همسران سیاسی آنها پنهان شده است. اما در سال های اخیر این شرایط تغییر کرده است و توانستند جایگاه خود را پیدا کنند. متأسفانه احزاب سیاسی نمی پذیرند که زنان را بیشتر در لیست خود قرار دهند چرا که فکر می کنند ممکن است ریزش رأ ی داشته باشند یا اینکه بخواهند کسانی که رأی بیشتری می آورند را در لیست خود قرار دهند. اما جامعه مدنی باید به احزاب بگوید که جایگاه زنان محکم است و ما می خواهیم که زنان در لیست باشند.



او در پایان گفت: سوالی که ایجاد می شود این است که از زنانی که وارد مجلس می شوند چند نفر مثل ما فکر می کنند. فکر می کنید که از بین 10 نفر زن در مجلس راحت تر می شود کسی را همفکر پیدا کرد یا در بین 60 نفر؟ من فکر می کنم که بین 60 نماینده راحت تر می شود و در مواقعی که ما می خواهیم صدای یک زن شنیده شود، صدای آن زن در مجلس شنیده شود. به لحاظ جامعه شناسی همیشه اقلیت به لحاظ جامعه شناسی همیشه اقلیت پی رو اکثریت است. اما وقتی اقلیت از 3 درصد به 10 یا 15 درصد افزایش پیدا کند، توانایی یا مانور آنها در قانونگذاری افزایش پیدا می کند. یعنی در مجلس وقتی به لحاظ کمیت تغییر پیدا می کند و از لحاظ کمیت خارج می شود، خلاقیت را به دست می گیرد و دیگر دنباله رو نیست و حتا می تواند در لایحه ها و یا طرح ها تأثیرگذار باشد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مصاحبه من با نشریه پیام زن

+0 به یه ن

  1. لطفا خودتان را معرفی فرمایید. در چه رشته ای تحصیل کرده اید، کجا مشغول به کار هستید.

نام من یاسمن فرزان هست. پژوهشگر فیزیک در شاخه ذرات بنیادی هستم. در سال 1355 در شهر تبریز متولد شدم. پدرم دکتر یعقوب فرزان استاد بازنشسته دانشگاه تبریز در رشته مهندسی عمران و مادرم  مینو میرزایی  مهندس عمران هستند. تا سال 1373 در شهر تبریز به تحصیلات خود ادامه دادم. در این سال جزو تیم المپیاد فیزیک بودم. این اولین سالی بود که در تیم المپیاد ایران دختری حضور داشت. سپس در دانشگاه صنعتی شریف در رشته فیزیک ادامه تحصیل دادم. در سال 1376 با همسر خود آقای دکتر محمد مهدی شیخ جباری که آن زمان در همان دانشکده دانشجوی دکتری بود ازدواج کردم. سال 78 با مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه شریق فارغ التحصیل شدم و به همراه همسرم به ایتالیا رفتیم. همان سال وارد دوره دکتری در موسسه سیسا در شهر تریست ایتالیا شدم . در سال 80 به همراه همسرم به دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا آمریکا رفتیم و من در این دانشگاه تحصیلات دکتری خود را ادامه دادم. در سال 83 به ایتالیا بازگشتیم تا من از پایان نامه خود دفاع کنم. از آن پس در پژوهشکده فیزیک، پژوهشگاه دانش های بنیادی واقع در خیابان فرمانیه تهران مشغول کار پژوهشی هستم.

  1. وضعیت پرداختن به علوم پایه را در ایران چگونه ارزیابی میکنید؟

خوشبختانه فرهنگ ایرانی به علم ارزش قایل هست. دانشجویان با استعداد زیادی با شوق و ذوق و علاقه این رشته را انتخاب می کنند و سرمایه گذاری مادی دولت در این زمینه هم-از نظر من- مناسب هست. می دانم که بسیاری از همکاران با این نظر من موافق نیستند و بر این عقیده اند که باید بکوشیم تا مسئولین  پول و سرمایه بیشتری به این رشته ها تزریق کنند. برخی از همکاران می گویند "اصل پول هست. اگر پول باشد آزمایشگاه در سطح جهانی هم می توان ساخت." من ابدا با این دیدگاه موافق نیستم. اگر نیروی انسانی و زیر ساخت های لازم و فرهنگ صحیح پژوهشی نباشد تزریق بی رویه سرمایه و پول آفت خواهد بود و تنها باعث رشد فساد و شارلاتانیزم می شود. اگر چنین شود همین اعتماد و حرمتی  را که مردم ما به طور سنتی  به ما پژوهشگران  ارزانی می دارند از دست خواهیم داد. این حرمت و اعتماد بسی بیشتر از سرمایه مادی ارزش دارد.  این جمله را به عنوان شعار نمی گویم. این حرمت  و اعتماد هست که باعث می شود برخی از مستعدترین فرزندان این مرز و بوم که توان انتخاب هر رشته دانشگاهی را دارند به سوی علوم پایه گرایش داشته باشند. جذب این مغزها برای آبیاری نونهال پژوهش در ایران  حیاتی تر  از جذب سرمایه های مادی است. سرمایه مادی مانند باران اگر برمحیطی که مستعد نباشد سرازیر شود سیلاب ویرانگر پدید می آورد. ما باید سعی کنیم که زمینه مناسب را از طریق جدی و اصولی فراهم سازیم.

همان طوری که قبلا گفتم سرمایه گذاری مالی  در علوم پایه در کشور بد نیست اما من به نحوه توزیع این سرمایه گذاری مالی انتقادات جدی وارد می دانم. یکی از اشتباهاتی که در کشور ما –به تقلیداز کشورهای در حال توسعه چون ترکیه و کره جنوبی – می شود، پول دادن به پژوهشگران به ازای چاپ مقاله هست. خوشبختانه در پژوهشگاه ما چنین رسمی وجود ندارد. ما برای پول مقاله نمی نویسیم! برای این که سهمی –ولو کوچک- در پیشبرد علم داشته باشیم مقاله می نویسیم. اما متاسفانه در بسیاری از موسسات و دانشگاه های کشور این رویه نادرست به کار برده می شود. این رویه باعث رشد سریع تعداد مقالات شده است. اما رشد کیفیت مقالات به هیچ وجه به پای  رشد کمی آنها نمی رسد. متاسفانه مقالات بی محتوای بسیاری تنها به طمع آن مبلغ تشویقی توسط پژوهشگران کشورهای در حال توسعه منتشر می شود. گاهی برای گرفتن پول بیشتر یک ایده را که در یک مقاله می توانستند جمع بندی کنند در چندین مقاله منتشر می کنند. استادی که چنین کاری می کند دقیقا شبیه بقالی است که در شیر آب می بندد! این سیاست نادرست باعث شده شأن استاد و دانش و دانشگاه به یک کاسب کم فروش تنزل کند و این برای فرهنگ یک کشور-آن هم کشوری چون ایران که در طول تاریخ داعیه محوریت فرهنگی در منطقه داشته- فاجعه است! پژوهشگر- اعم بر استاد و دانشجو- باید  ازلحاظ مالی تامین باشد تا با فراغ بال به کار پژوهشی بپردازد. به نظر من رشد کمی دانشگاه ها و پذیرش بی رویه دانشجویان دکتری آفت دیگری هست. در شاخه های تئوری هر استاد حداکثر می تواند  راهنمای پروژه سه چهار دانشجو به طور همزمان باشد.  راهنمایی پایان نامه کاری بسیار زمان بر هست. متاسفانه باز به علت طمع مادی، برخی استادان  در کشور ما همزمان راهنمایی  تعداد بسیار بیشتری از دانشجویان را بر عهده می گیرند. طبعا نمی توانند به پروژه ی همه این دانشجویان رسیدگی کنند. در نتیجه شاهد مقالات و پایان نامه هایی با کیفیت بسیار پایین هستیم. روزانه خبر "فروش پایان نامه" و انواع و اقسام  سرقت علمی را می شنویم. اگر شأن استاد رعایت می شد و سیاستگذاری ها در جهت تحریک طمع در دانشگاهیان و پذیرش بی رویه دانشجوی تحصیلات تکمیلی نبود چنین اتفاقاتی نمی افتاد. من هر پاراگراف پایان نامه دانشجویانم را سه چهار مرتبه ویرایش می کنم. یعنی دانشجو نسخه اولیه می آورد من می خوانم اگر ایراد داشت به او می گویم که ویرایش کند و این روند سه چهار بار تکرار می شود. اگر بدانم حتی یک کلمه از تز را نفهمیده و نوشته از او می خواهم یا یاد بگیرد و یا آن را حذف کند. طبعا با این رویه نمی توان بیش از دو سه دانشجو ی تحصیلات تکمیلی به طور همزمان داشت. از طرف دیگر با این رویه جایی برای پدیده هایی مانند "فروش پایان نامه" باقی نمی ماند. به عنوان داور که گاهی به جلسه دفاع از تزی دعوت می شوم می بینم دانشجو وسط های تز را "آب بسته" است با این تصور که وسط های تز را داوران نخواهند خواند!

برای این که به لحاظ کیفی ما شاهد شکوفایی باشیم باید تعداد دانشجویان تحصیلات تکمیلی تعدیل شود تا استادان وقت کنند رسیدگی کامل به مراحل تز داشته باشند. اصلا کشور ما به این تعداد سرسام آور مدرک دکتری نیاز ندارد! اغلب دانش آموختگانی که امروزه وارد دوره های تحصیلات تکمیلی می شوند بهتر بود وارد بازار کار می شدند. از طرف دیگر باید امکانات مادی برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی را بهتر کرد. دانشجوی تحصیلات تکمیلی دیگر در سنی نیست که انتظار داشته باشد از والدینش پول توجیبی بگیرد. از سوی دیگر کار پژوهشی کار تمام وقت هست. اگر در کنار دوره تحصیلی کسی کار دیگری به خاطر در آمد انجام دهد از زمانی که باید  برای پایان نامه اش می گذارد دارد می زند!  علی الاصول دانشجو کارشناسی ارشد باید حقوق کار تمام وقت یک لیسانسیه و دانشجوی دکتری باید حقوق کار تمام وقت یک کارشناس ارشد را بگیرد. چون هم دارد کار تمام وقت می کند و هم چنین مدرکی را داراست. پس دلیلی ندارد جز این باشد. در انتخاب دانشجوی تحصیلات تکمیلی باید وسواس به خرج داد و سختگیربود. اما بعد از پذیرش باید امکانات خوبی به او داد. هم از نظر معیشتی باید تامین باشد و هم در امکانات پژوهشی که به او داده می شود نباید امساک شود. متاسفانه در حال حاضر وضعیت کاملا برعکس هست. در انتخاب و پذیرش سخت گیری چندانی نمی شود و تعداد بسیاری زیادی وارد دوره های تحصیلات تکمیلی می شوند ولی امکانات لازم را دریافت نمی کنند.

  1. وظیفه مدیران و سیاستگذاران علمی و فرهنگی کشور در زمینه علوم پایه چیست؟

برای پرورش محیط پژوهشی پویا، آموزش دانش مدون بسیار ضروری است.    این آموزش از  مرحله پیش دبستانی شروع می شود.ذهن پویا و خلاق کودکانه باید تقویت شود نه آن که آموزش در جهت تضعیف این ذهنیت کنجکاو کودکانه باشد. پژوهشگر خوب آن هست که کنجکاوی کودکانه خود را در برابر محیط پیرامون خود و طبیعت و دنیای شگفت انگیز اعداد تقویت کرده باشد و به آن بال و پر داده باشد. متاسفانه سیستم آموزشی ما چنین عمل نمی کند. مانع اصلی به نظر من دو چیز هست. یکی آفت طمع و مادیات هست. حقوقی که به معلمین در مدارس دولتی پرداخت می شود ناچیز هست. البته در شهرهای بزرگ معلمین الان جزو قشرهای مرفه جامعه شده اند اما نه به دلیل سخاوت وزارت آموزش و پرورش! روح بازارآزاد به شدت در سیستم آموزش ما در بیست-بیست و پنج سال اخیر رخنه کرده. انواع و اقسام کلاس خصوصی و .... ذهنیت آموزشی را کاملا دگرگون کرده اند. متاسفانه معلمین گاهی به دانش آموزان به چشم کالا می نگرند. در پی رشد دادن کنجکاوی آنها نیستند. انتظاری که از مسئولین  دارم  آن هست که با این روحیه بازار آزاد در سیستم  آموزشی مبارزه کنند. حقوق رسمی معلمان را افزایش دهند تا معلمین رفته رفته به سمت  سوداگری با استعداد فرزندان این سرزمین سوق داده نشوند. دومین معضل تغییر سریع و  ناگهانی سیستم آموزشی هست. سیستم آموزشی چیزی نیست که هر بار که وزیر عوض شود بخواهیم آن را به کل عوض کنیم. این تغییرات باعث سردرگمی های بسیار در سیستم آموزشی می شود. چند سال طول می کشد که معلمان یادیگیرند چه طور می توان  در این سیستم جدید تدریس کرد. متاسفانه تا آموزگاران به چم و خم سیستم آموزشی جدید احاطه پیدا می کنند دوباره سیستم آموزشی را تغییر می دهند. مشاهده من می گوید هر دوره ای از دانش آموزان که بدشانسی می آورند و سیستم جدید روی آنها "آزمایش" می شود از درس و مدرسه گریزانند! علت آن هست که هنوز معلم ها خود سیستم جدید را بلد نیستند درس بدهند.

در مورد آموزش در دانشگاه در بالا سخن گفتم. نکته مهم دیگر در امر پژوهش جهانی بودن آن هست. برای بالا بردن کیفیت پژوهش ما ناگزیر از تعامل با همکاران خود در کشورهای دیگر هستیم. هرچه قدر رابطه کشور با کشورهای دیگر-به خصوص کشورهای پیشرفته- بهتر شود به سود جامعه پژوهشی کشور هست. یکی از مشکلات عمده ما پژوهشگران ایرانی اخذ ویزا برای شرکت در همایش های بین المللی است. در برابر برخی از سفارت خانه صف طویلی  هست. صفی بسیار بی نظم. این صف هم برای متقاضیان ویزا مشکل ساز هست و هم برای اهالی محله. علت بی نظمی  اغلب این صف ها مدیریت نابسامان نگهبانی سفارت خانه می باشد. ما از مسئولین وزارت خانه  انتظار داریم در جهت حقوق و حرمت شهروندان ایرانی به مسئولین سفارت خانه های موجود در تهران که بی نظم هستند تذکری دهند. اگر تذکر لازم داده شوداین معضل به آسانی قابل حل هست. استاد ایرانی و دانشجو دکتری ایرانی (در کنار دیگر شهروندان محترم ایرانی) جلوی در سفارت خانه ها انواع و اقسام تحقیرها را می بینند. مسئولین وزارت خارجه آن چنان که باید در برابر این موضوع واکنش نشان نمی دهند. حتی شنیده ام که برخی از مسئولین این بی تفاوتی را توجیه هم می کنند و می گویند این صف های طولانی و بی نظم باعث می شوند جوانان ایرانی کمتر به فکر خارج رفتن بیافتند. اما در عمل این گفته بی اساس هست. اولا شرکت در همایش های بین المللی برای پژوهشگران در علوم بنیادی حیاتی است. بدون این تعامل ها رشد علمی امکان ندارد. ثانیا خیلی از پژوهشگران جوان در همین صف های تحقیر آمیز ویزاست که تصمیم می گیرند وطن را ترک کنند تا مجبور نشوند برای شرکت در کنفرانس ها هر سال همین سختی ها را متحمل شوند.

 

یک گله ای هم از صدا و سیما دارم. در مصاحبه ها اصرار دارند از کسانی دعوت کنند که ده ها سمت و پست دارند. مجری هم با آب و تاب به هنگام معرفی عناوین و پست های گوناگون شخص را بر می شمارد.  از قدیم گفته اند با یک دست چند هندوانه نمی توان برداشت. کسی که این همه پست و مقام با هم دارد لابد به هیچ کدام درست و حسابی نمی رسد! حالا که او به هر طریق صاحب این همه پست و مقام شده دیگه ارباب جراید چرا این همه او را تکریم می کنند و به این فرهنگ نادرست دامن می زنند؟!

 

 

  1. نظر شما در مورد برخورد جنسیتی با رشته های دانشگاهی چیست؟ یا آاآاااتایسکنتابشکیسسییدختران جامعه ما به چه میزان میتوانند به رشد علوم پایه در کشور کمک کنند؟ آیا در علوم پایه نگاه زنانه متمایز از نگاه مردانه است؟ برخورد دو جنس (زن و مرد) با مسائل علوم پایه به چه نحو است؟ آیا تفاوتی احساس کرده اید؟

من مخالف سهیمه بندی جنسیتی هستم.   علم و پژوهش مقولاتی فرا جنسیتی هستند.

  1. وضعیت کنکور و تحصیل دختران جوان را در دانشگاه و به خصوص علوم پایه چگونه ارزیابی می کنید؟

حضور فعال و پرشور دختران در دانشگاه ها فخر ملی ماست.من همیشه پز آن را به همکاران خارجی ام می دهم! سهمیه بندی جنسیتی برخی رشته ها هم متاسفانه باید بگویم "ننگ" ماست. این را دیگه پیش خارجی ها نمی گویم چون آبرویمان می رود! امیدوارم هر چه سریع تر این ننگ  پاک شود! به جای سهمیه بندی باید ترتیبی داده شود که دانش آموزان اعم بر دختر و پسر با مفاد  رشته های دانشگاهی مختلف آشنا شوند. معلمان و مربیان و مشاوران هم کمک کنند تا دانش آموز بر اساس شناخت از رشته های تحصیلی و همچنین شناخت از روحیه، توانمندی و خواست های خود دست به انتخاب بزند. شاید دختری باشد که روحیه اش بیشتر از برادرش به شغلی چون مهندسی معدن بخورد! جنسیت یکی از فاکتورهای تعیین کننده روحیات فرد هست. انصافا یکی از فاکتورهای مهم هم هست اما  جنسیت یک فرد کل شخصیت او را تعریف نمی کند! مسئولین که نمی توانند یک هویت از پیش تعیین شده –آن هم تنها از روی یک فاکتور یعنی جنسیت- به دانش آموز کنکوری تحمیل کنند مسئولین باید شرایط رقایت سالم و عادلانه را فراهم کنند. سهمیه بندی جنسیتی از عدالت به دور هست. کار دیگری که مسئولین باید بکنند ایجاد شرایط برای آشنایی با رشته هاست. اکنون انتخاب رشته خیلی وقت ها با اصرار  خانواده ها بر انتخاب شغل هایی است که پولساز تلقی می شوند. گاهی هم می بینی دانش آموز می خواهد فلان رشته را انتخاب کند تنها به این دلیل که اسم رشته "شیک" هست!

  1. در جامعه ما پدیده ای با نام فرار مغزها وجود دارد که البته گاهی به کشور باز میگردند؛ چرا با چنین پدیده ای مواجه هستیم و چرا برخی باز به کشور باز می گردند؟

علل مختلفی  برای رفتن و بازگشتن هست. در دور و بر من خیلی از دانشجوها برای گرفتن دکتری تصمیم می گیرند به خارج بروند به دلایلی که در بالا گفته شد: 1) استاد راهنمایی بیابند که  بتواند پروژه او را به نیکویی راهنمایی کند. (2) در دوره دکتری از لحاظ معیشتی تامین باشند. (3) لازم نباشد برای شرکت در هر کنفرانس بین المللی با آن همه سختی ویزا بگیرند. اگر این سه معضل حل شوند (معضلات  با اصلاح راهکارها و سیاستگذاری ها حل شدنی است) فرار مغزها تا حدود زیادی مهار می شود. البته باز هم عده زیادی می روند. اما فرار نمی کنند. می روند و با دست پر می آیندو به روند تعامل که لازمه پیشرفت علمی است به طور طبیعی کمک می کنند.

 

7.با توجه به مشاهدات خودتان، بفرمایید چه نظری در مورد تحصیل دختران ایرانی در داخل و خارج از کشور دارید؟ لطفا مقایسه فرمایید.

دختران ایرانی در جهت تحصیل گام های بلندی چه در داخل و چه در خارج بر می دارند. در خارج با چالشی دیگر مواجه هستند و آن زدودن ذهنیت نادرست و تاریکی است که رسانه ها از ایرانیان- به خصوص دختران ایرانی- ساخته اند. دختران ایرانی با شجاعت، درایت  و لیاقت خود این ذهنیت را آرام آرام از بین می برند و تصویری واقع گرانه از فرهنگ مردمی ایرانی به جهانیان ارائه می دهند. به این ترتیب ظرفیت و پتانسیل عظیمی پدید می آورند که امیدوارم مسئولین فرهنگی کشور در جهت منافع ملی از آن بهره برداری کنند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نقد دو تن از خانم های ادیب (شاعر و نویسنده) بر آثار فریبا وفی

+0 به یه ن






بررسی آثار فریبا وفی[۱] در تبریز / گزارش از اکرم خیرخواه

۱۱۱۲۰۵۷۴_۴۶۷۸۰۲۹۰۶۷۰۷۵۳۴_۴۹۷۶۷۶۱۹۶۱۰۸۵۳۲۱_n
بررسی آثار فریبا وفی[۱] در تبریز
گزارش از اکرم خیرخواه

شصت و یکمین نشست دوستداران کتاب با موضوع بررسی آثار فریبا وفی عصر پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در فرهنگسرای خاقانی تبریز برگزار شد. سخنران این نشست چهره‌ی شناخته شده‌ی ادبیات آذربایجان خانم فرانک فرید (ایپک) بود که متن سخنرانی ایشان به نقل از سایت مدرسه فمینیستی و با گزارش اکرم خیرخواه تقدیم خوانندگان ایشیق می‌شود:

***
۱۱۱۲۰۵۷۴_۴۶۷۸۰۲۹۰۶۷۰۷۵۳۴_۴۹۷۶۷۶۱۹۶۱۰۸۵۳۲۱_n_2

متن سخنرانی فرانک فرید در شصت و یکمین نشست دوستداران کتاب

« … خوشحالم که امروز در خدمت شما هستم و احتمالا شما هم خوشحالید که خَرق عادتی شده و امروز، یک زن، سخنران این جلسه است! بد نیست از همین نکته شروع کنم که در این فرهنگسرا (در دل شهر تبریز) که ۵ سال است هر ماه سخنرانی برگزار شده، همیشه مردان سخنور بوده‌اند و از همین‌جا این سوال بزرگ مطرح می‌شود که چرا ما زنان حضور نداریم. چرا همیشه تسهیل‌گر و فراهم‌آور، اما مستمع هستیم. این پرسش، پاسخی دو سویه دارد: فراهم نبودن شرایط برای حضور زنان، مردمحور بودن جامعه فقط یک سوی مسأله است. اما اگر با این پاسخ، مسئولیت خودمان را فرافکنی کنیم نه تنها در حق خود که در حق جامعه کم‌لطفی کرده‌ایم. اعتمادبنفس کم، تلاش اندک، کمال‌گرایی و … احتمالاَ جوابهایی مبنی بر علت انفعال ما هستند. چرا ما از فعال بودن گریزانیم و دیر تن به قبول کاری می‌دهیم.
حال با همین زمینه‌چینی که زمینه انتقاد از خودمان را هم فراهم کرد برگردیم به ۲۰ سال پیش این شهر! به زمان-مکان یا به گفته‌ای جای‌-‌گاهی که فریبا وفی اولین کتابش را در آن نوشت. قبل از سال ۱۳۷۵. و حتی به اواخر دهه‌ی شصت که او شروع به نوشتن کرده. حال با توجه به وضعیتی که ما اکنون داریم و به گوشه‌ای از آن بعنوان نمونه اشاره کردم، تصور کنید بیست و چند سال پیش این شهر را… و از همینجاست که کار فریبا وفی ارزشمند می‌شود. یعنی اگر جامعه ما در شرایط دیگری قرار می‌داشت مطمئنا الان نوشته‌هایی بسیار پخته‌تر می‌داشتیم که می‌توانستیم راجع به آنها صحبت کنیم…
خانم فرید بررسی آثار وفی را با موضوع ” زنانگی در آثار او” شروع کرده و می گوید:
«از چاپ همان اولین کتابش “در عمق صحنه” متوجه می‌شوی نویسنده ای متولد شده که دغدغه زن‌نگاری دارد. و بعد با خواندن آثار دیگر می‌بینی درست حدس زده‌ای. فریبا وفی از نویسندگانی است که در این راه ممارست بخرج داده و در آثار او مدام بخشهایی از زندگی، از دیدگاهی زنانه باز می‌شود. او به زندگی از منظر زنان نگریسته و زنان و آنچه در اطرافشان می‌گذرد را برای ما از این منظر موشکافی کرده. خانه، کوچه، خیابان و جهان از دیدگاه زنان است که دیده و حلاجی می‌شود.
در “رازی در کوچه‌ها” راوی دختر کوچکی است که کم‌کم کشف می‌کند در کوچه‌ها و خانه‌ها چه خبر است. بعضی رازها که به کوچه‌ها می‌ریزند و همسایه‌ها از آنها باخبر می‌شوند و بعضی که در خانه‌ها می‌مانند. دیدگاه زنانه از نگاه یک دختر کوچک که بعضی چیزها را برای اولین بار متوجه می‌شود:
“با آذر باز هم جلوتر می‌رویم. بازار بی‌انتها بنظر می‌رسد، بی‌انتها و اسرارآمیز. غار چهل دزد است با غنایم عجیب و غریب و بوهای ناآشنا. چشم می‌گردانم.
«دنبال چه می‌گردی؟»
چرخی می‌زنم و به پشت سرم نگاه می‌کنم.
«زن. اینجا یک نفر هم زن نیست.»
دستپاچه می‌شوم.
«همه‌شان مَردند.»
اولین بار است که خودم را با جفت جفت چشمهای مردانه می‌بینم و جنس خودم را از آنها تشخیص می‌دهم و همین گیجم می‌کند. نگاه مردها معنای دیگری پیدا می‌کند. هر قدمی که برمی‌داریم چشمهای بیشتری به طرف ما برمی‌گردد.
و از همینهاست که فرو رفتن در نقش قراردادی برای زن رقم می‌خورد.
“صد جور بازی در آوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم. یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود”
او این کلیشه‌ها را در داستانهایش بازگو و به صورت غیر مستقیم نقد می‌کند تا آن چیزهایی که همیشه بعنوان ویژگی‌های خوب به ما میخکوب شده و عدم وجود آن ـ‌حتی برای لحظه‌ای‌ـ در ما احساس گناه برمی‌انگیزد را نشان دهد:
“آش می‌پزم. آش امیر را یاد مادرش می‌اندازد. مادری که در دو کلمه جا می‌گرفت: فداکار و زحمتکش.”
فرانک فرید برای هر بخش از سخنان خود جملاتی از کتابهای وفی را بعنوان فاکت انتخاب کرده بود که توجه حضار را بسیار بر‌می‌انگیخت. و بدین ترتیب او در مورد ویژگیهای بارز آثار وفی از جمله سکوت و توداری زن، تغییرات در کارکترهای زن، و انتخاب زاویه دید و راوی در آثار وی، زبان، حضور نویسنده در داستانها و در مورد اینکه او نویسنده واقعیتهاست سخن گفت.
برای نمونه در بخشهایی از سخنانش در مورد تغییر در کارکترهای زن یا زبان وفی می‌گوید:
تغییرِ رو به جلو و بسوی پیشرفت برای زن حقیقتا هم لاک‌پشتی است و ممکن است ناکارآمد و ابتر بماند یا در داستان بیان نشود، اما وجود دارد. از آنجایی که وفی نویسنده واقعیت‌هاست زنان در داستانهای او غالبا کنشگر نیستند و در حد نهایی واکنش نشان می‌دهند.
“وفی به زبانی ساده و سرراست می‌نویسد”.
جملات او کوتاه و حتی نچسب به جملات بعدی هستند. شاید به فراخورِ سادگیِ داستانهایش، زبان او نیز ساده است اما بیشتر بنظر می‌رسد که وفی دایره واژگانی وسیعی در زبان فارسی ندارد و از لغات محدودی در نوشتن بهره می‌گیرد. اما در عوض آن را مؤثر بکار می‌گیرد. نوشته‌های او اغلب شبیه جملاتی هستند که شما از یک فرد ساده می‌شنوید و گمان نمی‌کنید او حرف بزرگی زده باشد ولی وقتی حرف او بار دیگر به ذهن شما می‌آید متوجه می‌شوید فلسفه‌ای در خود دارد. وفی در آثارش بازی ای را راه انداخته است که خواننده را بدنبال شنیدن آن می‌کشد؛ هربار تشبیهی جدید، کنایه، طنزی جدید، تلخ و شیرین!
“عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر از این دنیا را نمی‌شناخت از آن دنیا خبر داشت.” (رازی در کوچه‌ها)
“بزرگترین ماجرای زندگی‌اش فقر بود و قهر. فقر از ماجرا در آمد و شد سرنوشتش.” (ماه کامل می‌شود)
“آنقدر از دندان درد و بوی فلز چرخ داندانپزشکی خاطره دارم…. گاهی فکر می‌کنم دندانهایم را نه، خنده‌ام را خراب کرده‌اند.” (رازی در کوچه ها)
“روزی که فرم پاسبانی را پر کردند از خودشان نپرسیدند پاسبان چه چیزی می‌خواهند بشوند.” (ترلان)
“ارتباط پاسبانی و بکارت را بعدها هم نفهمیدند.” (ترلان)
سخنران در مورد پدر- مادرهای داستانهای وفی هم حرفهای جالبی زد:
در داستانهای وفی معمولا هرجا سخن از پدر و مادر می‌رود یعنی وقتی او به نسل پیش از خود برمی‌گردد اثری از همدلی و محبت نمی‌بینیم. وفی عدم قدرتمندی نسل راویان را از پدر و مادرهای غیر مُدرک هم می‌داند:
در “ماه کامل می‌شود” صحبت از اهمیت سفر است:
«چطور انتظار داری چیزی از زندگی بفهمی؟»
“مادرم هم چیزی از زندگی نمی‌فهمید. پایش را از خانه بیرون نمی‌گذاشت. یکبار رفته بود سوریه. رفتن داریم تا رفتن. او در حصار گوشتی زنهای فامیل از مکانی که اسمش خانه بود سوار شد و … این وسط در همان بسته‌بندی گوشتی متحرک زیارت هم کرد.”
“پدرم هم چیزی از زندگی نمی‌فهمید. می‌رفت کوه اما کوه رفتن با سفر کردن و ماجرا داشتن فرق دارد.”
بی‌عرضگی مادر در ترلان چنین بیان می‌شود:
“کارهای مادر غم به دل او می‌آورد. قدرتی نداشت، نمی‌دانست.”
و زندگیهای مشترکی که با زورگویی و بی‌عرضه‌گی و کج‌فهمی و ناکامی رقم خورده در پایان می‌بینیم پیرانی ببار می‌آورد علیل و ذلیل. موجودات ترحم‌انگیزی که محبت برنمی‌انگیزند، حتی محبت فرزندانشان را:
“مامان بیدار بود… آن روزها حرکت پاها به نظرم رقص شوق یک لذت ممنوع بود و مرا به یاد اتفاقهای مبهم و نامفهوم خانه می‌انداخت… حالا پاها پیر بودند و صدای مالیده شدن ‌شان مثل ساییده شدن سمباده روی تخته‌ای ناصاف بود. این صدا عصبی‌ام می‌کرد. در واقع میل شدید و حریصانه‌ای او به زندگی بود که عصبانی‌ام می‌کرد.” (در راه ویلا)
“ملافه‌های تخت را عوض می‌کنند. بوی ادرار بلند می‌شود. ساق پاهایش را با احتیاط بلند می‌کنند. دو استخوان شکننده و بدرنگ‌اند. ملافه‌های تمیز را پهن می‌کنند. استخوانها را می‌گذارند سر جای اولشان. ضعیف‌اند. نمی‌توانند حتی مورچه‌ای را له کنندو هیچ ربطی به ساقهای آهنین معروف عبو ندارند که حلقه می‌شدند دور گردنهای لاغر ما. یک جور گیوتین عضلانی بود.”(رازی در کوچه‌ها)
بخش پایانی صحبت های خانم فرید این‌گونه بود:
در پایان برمی‌گردم به موضوعی که سخنانم را با آن شروع کرده بودم: زادگاه وفی؛ جایی که فرهنگ و تاریخی پربار، ذخیره فولکلوریک غنی، قصه‌ها، افسانه‌ها و اسطوره‌های پرباری در خود دارد. می‌خواهیم ببینیم وفی با این بخش از هویت خود چه کرده و این بخش از وجود او تا چه حد در آثار او قابل دیدن است.
در “ترلان” می‌بینیم آنها از تبریز عازم دانشکده پلیس می‌شوند. داستان در دو نقطه روایت می‌شود: تبریز جایی که ترلان و رعنا در آنجا متولد شده، درس خوانده و بزرگ شده اند و تهران که آموزشگاه نظامی در آن واقع شده.
در داستان کوتاه “همه‌ی افق” برای مراسم عزاداری یکی از بستگان به تبریز می‌آیند و نوستالژی تبریز برای کسانی که آن را ترک کرده‌اند، برایشان زنده می‌شود.
در “رؤیای تبت” ، صحبت از رقص آذربایجانی می‌شود و در صحنه‌ی پایانی یا همان مهمانی اول کتاب راوی لباس محلی پوشیده که هنوز هم در ذهن من به تن‌اش زار می‌زند. چون هیچ منطق داستانی توجیه‌پذیری ندارد و کار کم‌مایه‌ای بود.
از همه‌ی اینها می‌توان به دغدغه او در باره زادگاهش پی برد و می‌شد انتظار داشت که وفی در صدد نگارش اثری برآید که برگردد به بخش دیگری از هویت او، غیر از جنسیت. و این شده رمان “بعد از پایان” او! به زعمی که من در مورد این رمان نوشته‌ام، وفی از تبت به تبریز می‌آید. و رؤیا نام راوی این رمان می‌شود!
این رمان موضوع مهاجرت را با توانایی پیش می‌کشد و موضوع با سفر به تبریز قلم می‌خورد.
این کتاب نوعی بازگشت است و شاید هم بازگشت به خود.
در جایی می‌گوید:
اصلا یک تبریزی را نمی‌شود بدون شناختن تبریز فهمید.
اما وفی بشدت در این رمان از بابت پردازشش به تبریز در سطح می‌ماند. حتی در توصیف شهر می‌گوید خورشید در پشت کوه غروب می‌کرد، در حالی که خورشید در تبریز پشت کوه غروب نمی‌کند!
اما در داستان کوتاه “گرگها” از مجموعه “در راه ویلا” هنرمندانه او روی موضوعی دست می‌گذارد که همزمان جنسیت و ملیت را پابه‌پای هم پیش می‌برد و به هر دو ماهرانه می‌پردازد. که من در مورد آن نوشته‌ام.
بد نیست اینجا که باز به تبریز رسیدیم به این نیز اشاره کنم که زنان هم سنخ و هم‌نسل وفی، حداقل آنهایی را که من می‌شناسم، دو کار سخت را همزمان انجام داده‌اند. یعنی هم به زبان زنانه نوشته‌اند و هم به زبان مادری‌‌شان.اینها شانسی برای معروف شدن در کشور ندارند، آنها لذت و زحمت نوشتن به زبان مادری و مسئولیت حفظ آن را به ‌جان خریده‌اند. زنانی مثل نگار خیاوی، رقیه کبیری، سوسن نواده رضی و … زنان متعددی که از نسل بعدی دست به قلم برده‌اند.
او سخنان خود را با خواندن این شعر کوتاه ترکی پایان داد:
– آیاقلاریمی یئره دیره‌دیم
– دیک‌دابانلاریم بلکه
– قادینلیغیمی جوجرتمگه
– بیر گؤز یئر آچسین
– بو چتین تورپاقدا
در پایان این سخنرانی خانم فرانک فرید به سؤالات حضار پاسخ داد. در این نشست نسبت حضور زنان به مردان بسیار بیشتر بود در حالی‌که معمولا زنان حضور کمتری در این‌گونه جلسات تخصصی دارند. در این نشست همچنین تعدادی از افراد اهل قلم تبریز و فعالین حقوق زنان حضور داشتند.
نقل از: مدرسه فمینیستی

[۱] فریبا وفی در بهمن سال ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد. از نوجوانی به داستان‌نویسی علاقه‌مند بود و چند داستان کوتاه‌اش در گاه‌نامه‌های ادبی، آدینه، دنیای سخن، چیستا، مجله زنان منتشر شد. اولین داستان جدی خود را با نام «راحت شدی پدر» در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. به گفته خود وی، هنوز جرئت نکرده بود نام کامل خود را در پای داستانش بنویسد. وفی این داستان را «خودجوش‌ترین» داستانش می‌داند. نخستین مجموعهٔ داستان‌های کوتاه او به نام «در عمق صحنه» در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و دومین مجموعه، با نام «حتی وقتی می‌خندیم» در سال ۱۳۷۸ چاپ شد. نخستین رمان او «پرنده من» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱، جایزه سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه دومین دوره جایزه ادبی یلدا شده‌است و از سوی بنیاد جایزه ادبی مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر واقع گشته‌است. همچنین این کتاب به زبان های انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی و کردی سورانی ترجمه شده است. رمان سوم او «رویای تبت» که در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و چندین جایزه از جمله جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را دریافت کرد و تا سال ۱۳۸۶ به چاپ چهارم رسید. وفی هم‌اکنون با همسر و دختر و پسرش در تهران زندگی می‌کند. از فریبا وفی همچنین رمان «ماه کامل می‌شود»، «رازی در کوچه ها»، «ترلان» در نشر مرکز منتشر شده‌است. و مجموعه داستان «همهٔ افق» و «در راه ویلا» عناوین دیگری از وفی است که در نشر چشمه منتشر شده‌است. همچنین رمان “رازی در کوچه‌ها” به زبان نروژی و فرانسه ترجمه شده است. همچنین فریبا وفی دیوان اشعار پروین اعتصامی را به نثر برای نوجوانان بازنویسی کرده است. داستانهایی از او به زبان های روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی ترجمه شده است. (http://fa.wikipedia.org)


ماخذ


لذت مقصد، ‌یا لذت مسیر؟(نگاهی به رمان «بعد از پایان» فریبا وفی)/ رقیه کبیری

kabiri_2
لذت مقصد، ‌یا لذت مسیر؟(نگاهی به رمان «بعد از پایان» فریبا وفی)
رقیه کبیری
10574225_685130331565918_5849839451768323854_n

 رمانِ «بعد از پایانِ» فریبا وفی با جلد سرخ و آشنایش قرابتی ندارد، آغازی است که پایانی آن را رقم زده است. دهه‌‌های پر تنشی که تاریخ و جغرافیای این مُلک را در تونل زمان به‌هم آمیخته، اغلب دستمایه‌ای بوده برای بسیاری از رمان‌نویسان دیروز و امروز این سرزمین. «بعد از پایانِ» نویسنده‌ی نام‌آشنای کشورمان، خانم وفی، اثری‌ست بی رمز و راز و در عین حال اندکی متفاوت از درونمایه‌های آثار پیشین این نویسنده.
درک جهان متن فریبا وفی با آن کدها و نشانه‌های معهود و مأنوسی که از او می‌شناسیم، چندان هم سخت و پیچیده نیست. وفی داستان‌نویسی است خوش فکر و نکته‌سنج که در واپسین رمان منتشر شده‌اش با خودگویی‌های روانشناسیک و گاه طنزآلودِ راوی اول شخص‌اش، در کنار تعلیقی که در ذهن مخاطب می‌آفریند، هر از گاه لبخندی نیز برگوشه‌ی لب‌ مخاطب می‌نشاند.
مناسبات فی‌مابین شخصیت‌های رمان چندان آشناست که گاه مشابه آن‌ها را می‌توان در میان افراد فامیل و همسایه دید.
در یک اثر هنری هر نشانه‌ی بخصوصی دلالت‌های معنایی خاص خود را دارد. مناسبات میان نشانه‌های دلالت شناسانه‌ی رمان «بعد از پایان» با نشانه‌های چند رمان دیگرِ این نویسنده از چنان قرابتی برخوردار است که برای مثال، حیاط «بعد از پایان» گویی همان حیاط «رویای تبت» است که گویی فرق این با آن، تفاوت در میزانسن و زاویه‌‌ی دوربین نویسنده است. یا مثلا مادرِ «رویای تبت» را می‌توان با ویژگی‌هایی جدید در «بعد از پایان» هم دید. تشابهات دیگری هم وجود دارند که به منظور پرهیز از اطاله‌ی کلام از آن‌ها درمی‌گذرم.
«بعد از پایان» حاوی تصاویری است از لحظات زیسته که غالبا این نکته فراموشمان می‌شود که با واژه‌ می‌شود جهانی درون متن آفرید. واژه، میوه‌ی «درخت نان» نویسنده است. ساختن و پرداختن واژه، علی‌الاصول وسیله‌ی ارتزاق یک نویسنده‌ی حرفه‌ای است. هر چند در جغرافیای ما رزق‌ این حرفه هیچ برکت ندارد. کم نبوده و نیستند نویسندهایی که رگ خواب خوانندگانشان را چنان خوب بلدند که جوش شیرین را به‌عوض مایه‌ی خمیر جامی‌زنند تا واژه‌های پف کرده به خورد مخاطب خود ‌دهند، بی آنکه غمی داشته باشند از سوزش و ترشی معده‌ی مخاطبانشان. ‌تردیدی نیست که وفی در این جرگه قرار نمی‌گیرد. او با اتکا به باورها و جهانبینی خاص خویش آهسته و پیوسته راهی را که در پیش گرفته، ادامه می‌دهد.
رمان «بعد از پایان» با حضور شخصیتی به اسم منظر آغاز می‌شود و با نقش متفاوت خواهر اسد که تنها در چند پاراگراف آخر حضور دارد، به‌پایان می‌رسد. خواهر اسد با ادای چند جمله شخصیت‌هایی که روزگاری قهرمان مردم به‌حساب می‌آمدند را، از جایگاهشان به‌پایین ‌می‌کشد. او در سال‌های پر رنجی که پشت سر گذاشته، مهاجرت را به‌گونه‌ای متفاوت برای خواننده معنا می‌کند. این شالوده شکنی سبب می‌شود که رمان پایان‌بندی زیبا و غیرمنتظره‌ای داشته باشد. در این رمان منظر شخصیتی است که نویسنده با واژه‌هایش او را آفریده. نویسنده با دادن نقش ویژه‌ای به شخصیت او، مخاطب را غافلگیر می‌کند.. منظر در تمام طول روایت و خواهر اسد در صفحات پایانی رمان، پیش فرض‌های ذهنی مخاطب را به‌هم می‌ریزند و رمان را به لحاظ مضمون از تکرار و تکرر نجات می‌بخشند. منظر هرچند از حیث کاراکتر ظاهری‌اش نشانه‌های آشنای زنان سیاسی دهه‌های 50 و 60 در آثار این نویسنده را یدک می‌کشد، با این حال در کنار این ویژگی‌های ظاهری، خویشکاری خودویژه‌ای دارد که او را از دیگر شخصیت‌های زن رمان‌های فریبا وفی متمایز می‌سازد. «منظر را در فرودگاه امام دیدم. با شال و بلوز صورتی. شلوار جین. کفش‎‌های کتانی. چتر موها روی پیشانی. لبخند پهن روی لب‌ها. راه رفتن فرز و کوهنوردی.»‌
رفتار صمیمانه‌ی منظر را می‌توان به‌زادگاه او، لرستان نیز پیوند داد. دختری پاکدل، صمیمی، بی‌غل‌وغش، که فاقد نماد‌های آشنای زن‌های داستانی وفی است. او برخلاف راوی اول شخصِ داستان شخصی تودار و پیچیده‌ای نیست. خودگویی نمی‌کند. گاه در نقش یک تمامیت‌خواه خوش‌قلب و رک‌گو ظاهر می‌شود. رابطه‌ای متفاوت با دنیا دارد. از گَرد راه نرسیده چمدان‌هایش را باز می‌کند. ادای ‌کسی را درنمی‌آورد. صدای تیزی دارد. حتی زمانی‌که در حضور دیگران با صدای بلند فین می‌کند ، معذب نیست. کشک و آلو را جایگزین سیگار کرده است. در هر مکانی که می‌خواهد باشد، حتی در گورستان، سر قبر پدر و مادر اسد یا در تیمچه‌های تودر توی بازار تبریر لپ‌هایش همیشه از آلو و کشک باد کرده است.  دفتری دارد که با انضباط خاص خود هر اتفاق یا هر کلامی که توجهش را جلب کرده باشد، در آن ثبت می‌کند. عادت دارد تنها سخنانی را بشنود که مستقیما خطاب به شخص او گفته می‌شود. او این جربزه را دارد که بی‌هیچ ‌مقدمه‌ای سئوال ‌کند، و هنوز از فرودگاه به خانه نرسیده بگوید: «با من می‌آیی بریم تبریز؟»
نویسنده در این رمان گامی به پیش نهاده، راوی اول شخص را که بایگانی ذهنش پر است از یک لشکر «دایی‌اوغلی و عمواوغلی»، و تار و پود خواهری‌اش با  فاطمه به کش پوسیده‌ای می‌ماند، را به همراه منظر، که «مرد خونش بالاست»، از حصار تنگ آپارتمانش به جاده‌ای دراز به مسافت تهران- تبریز می‌کشاند. نخستین واژه‌ی‌ ترکی نیز در همین جاده درون روایت پرتاب می‌شود تا راوی به بیست سال قبل پرت شود، هر چند راوی همانند استفاده از واژه‌های ترکی در اولین پرتاب تاریخی، و یا به قول خودش، در «پرش زمانی» چندان موفق نیست و همان لحظه به درون ماشینش برمی‌گردد اما مسیر تهران تا تبریز باید طی شود بی‌آنکه مخاطب ردی از جاده ببیند و یا صدایی بشنود.. در جاده‌ای به آن درازی تنها باید یک ماشین عبور کند تا شاهد رفتار غیرمتعارف منظر شود که پاهایش را روی داشبورد ماشین دراز کرده است، باضافه‌ی تلّی از کمبزه و کدو تنبل به همراه پسرکی موبور و ترازویش؛ و به‌دنبالش باز رفتار نامتعارف منظر و نشاط لجام گسیخته‌ی او و دویدنش به‌درون جالیز.
در این رمان با نویسنده‌‌ای مواجهیم که برای او مسیر اهمیت چندانی ندارد. به هر دلیل موجه یا ناموجهی فراموشش می‌شود که  مخاطب با شنیدن نام مکانی مثل جالیز خیالش جوانه می‌زند و جالیر با تمام ویژگی‌های سبز و پرطراوتش در ذهن مخاطب جان می‌گیرد. تنها به نام بردن از کرت‌هایی اکتفا می‌شود که منظر با اشتیاق به سمت آن‌ها می‌دود. نویسنده با محروم ساختن مخاطب از لذت دیدار منظر با جالیز در «زمان حال» روایت، از این فضا تنها در شناساندن شخصیت «فاطمه» سود می‌جوید و به‌تصویر کشیدن ویژگی دیگر منظر، که با تمام شلختگی خودویژه‌اش، نسبت به پاکیزه بودن محیط زیست سخت حساس می‌نماید. برای منظر فرق نمی‌کند که در گورستان «وادی رحمت» تبریز میان انبوه گورهایی پرسه زند که مردگانش را نمی‌شناسد، یا در اتوبانی جالیزی سر راهشان سبز شده باشد. در هر حال او کیسه‌ای به‌دست دارد و مشغول جمع کردن زباله‌های اطرافش است.
زمان و مکان از عناصری هستند که جایگاه ویژه‌ای در روایت رمان دارند. اما به‌راستی در این رمان وجود مکانی به درازای جاده‌ی تهران- تبریز از چه جایگاهی برخوردار است؟ به باور من، نویسنده  از امکانات تصویری مکان/ جاده‌ای به مسافت 600 کیلومتر به راحتی چشم پوشیده است. هیچ تفاوتی نمی‌کند اگر آپارتمان معهود دیگر رمان‌های وفی جای به فضای تنگ ماشین پرایدی بدهد که در جاده‌ی تهران- تبریز در حال حرکت است. و از این طریق او بتواند «پدر»، «لوت حسین» و سایر شخصیت‌هایش را برای مخاطب بشناساند.
عنصر توصیف در روایت داستان مهم و قابل توجه است. به تصویر کشیدن مکان در رمان شاید بی‌هیچ دال و مدلولی صورت بگیرد، اما به نظر می‌رسد که برای نویسنده‌ی «بعد از پایان» مقصد همه چیز است و مسیر کم اهمیت.
در هشتمین بخش کتاب، در به‌تصویر کشیدن کوه عینالی، هرچند نویسنده یک‌بار دیگر لذت بردن از کوه پیمایی و مسیری که به قله‌ی کوه منتهی می‌شود را از مخاطب خود دریغ می‌دارد و بعد از دو پاراگراف کوتاه هنگامی که «آفتاب هنوز تند بود» تبریز را زیر پایش می‌بیند، با این حال در توصیف زیارتگاه واقع در قله‌ی کوه موفق است. و در همان مکان از تفاوت‌های فردی شخصیت‌هایش به خوبی بهره جسته است.
توصیف مکان می‌تواند دلالت‌های معنایی مدنیت و ویژگی‌های خاص مکانیت را به همراه داشته باشد. بخصوص که دو مقوله‌ی هویت و مدنیّت مضامین لایه‌های تحتانی روایت در رمانی باشد که راوی اول شخص‌اش چه آگاهانه، چه تحت تاثیر ناخودآگاهش تأکید ویژه‌ای بر آن دارد.
به ‌این ترتیب می‌شود گفت که کاراکتر فردی اشخاص رمان می‌تواند در ارتباط تنگاتنگ با مکان قرار گرفته‌ باشند. از دید عوام، برخی خصایص ویژه‌ی شخصیت‌ها می‌تواند ناشی از انتساب آن‌ها به یک مکان خاص باشد. مثلا، اسکاتلندی‌ها در دنیا به خساست شهره‌اند. در رمان «بعد از پایان» نیز نویسنده با ظرافت خاصی از نشانه‌های مکانی در به تصویر کشیدن منش شخصیتی پدر اسد سود جسته است.
«منظر دوربینش را درآورد و شروع کرد به عکس گرفتن از درخت باشکوه و پیر و پرشاخه‌ی وسط میدانک. تا چند سال پیش پینه دوزی توی سوراخ بزرگ درخت کار می‌کرد. بعد از مرگ پینه‌دوز، سوراخ را که مثل اتاقکی گرم بود، معتادی اشغال می‌کند. اهالی محل بیرونش می‌کنند و درِ درخت را تخته می‌کنند»
در آذربایجان، این نشانه‌های مکانی به شهرستان مشخصی در حومه‌ی تبریز برمی‌گردند که به‌باور اغلب اهالی این خطه، ویژگی‌های مقتصدانه‌ی مردمش با رفتار اقتصادی پدر اسد همخوانی دارد. مکانی که نویسنده در رمان خود به تصویر کشیده، نشان از زادگاه پدر اسد دارد. در متن رمان مکان و کاراکتر پدر اسد برای مخاطبی که جغرافیای آذربایجان را می‌شناسد، از دلالت‌های معنایی آشنا و قابل قبولی برخوردار است. اما به‌رغم این توفیق در بازنمون نشانه‌ها، نویسنده در جایی دیگر از مکانی مهم و باارزش چنان به‌شتاب می‌گذرد که انگار نه انگار راوی‌ اول شخص‌اش کسی نیست که ایمان دارد، تبریزی را باید با خود تبریز شناخت. بازار تبریز در جهان متن رمان همانقدر بی‌جان و بی‌روح نمایانده می‌شود که اتوبان تهران- تبریز. بیرون از متن بازار قلب تپنده‌ی تبریز است. اما درون متن نیز بازار تبریز مکانی‌ است که نویسنده می‌توانست با ریزه‌کاری‌های تصویری‌اش رنگی تازه و متفاوت به متن ببخشد. «بعد از پایان» ظرفیت و قابلیت این را داشت که با بکارگیری واژه‌های درخشان در طول روایت نبض تپنده‌ی تبریز را درون متن احساس کند. اما به‌جای آن شخصیت زنده‌ی قابل انتظار، راوی پوسترِ بی‌جانی از بازار ارائه می‌دهد. حتی راوی‌یی که هر از گاهی به‌جا و بی‌جا، تک واژه‌ها و مَثَل‌های ترکی را چاشنی روایتش می‌کند، به‌فکرش نرسیده وقتی در بازار فرش‌فروش‌ها هستند، از مرکز فرش تبریز یعنی «تیمچه‌ی مظفریه» نامی ببرد و از زبان آجرهای طاق این تیمچه‌ی بازمانده از عهد قاجار سخن بگوید و رنگ‌های جاندار فرش تبریز را به واژه‌ها بپاشد و فرش تبریز را با گره‌هایی از کلمات رنگین و ابریشمین ببافد.
«رسیده بودیم به بازار فرش‌فروش‌ها. از چایخانه‌ی سیاری در لیوان‌های یکبار مصرف چای خریدیم. فرش فروش پیری داشت دم حجره‌اش قلیان می‌کشید، دعوتمان کرد برویم داخل حجره و راحت چایمان را بخوریم. حجره جای تنگ و باریکی بود که به زحمت سه نفر می‌توانستند روی نیمکت باریک فرش شده‌اش بنشینند. رادیوی‌ کهنه و زوار در رفته و چرتکه‌ای روی میز بود و قاب عکس پیرمردی روی دیوار. مرد آمد تو و در قندان روی میز را برداشت و تعارف کرد و دوباره بیرون رفت منظر داشت عشق می‌کرد. «محال است در سوئد چنین رفتاری ببینی» چای دیگری سفارش داد و…»
گویی نویسنده، راوی اول شخص و منظر را به بازار تبریز و تیمچه‌ی مظفریه کشانده تا خواننده‌ی رمان از زبان منظر تنها این سخن را بشنود: «محال است در سوئد چنین رفتاری ببینی». دقیقا در جایی از متن که مخاطب انتظار دیدن تیمچه‌‌ها و سرا‌های رنگارنگ بازار تبریز را دارد، راوی اول شخص از کشک و عناب خوردن منظر به ذهن دیر هضم خود می‌رسد.
«در بازار سر پوشیده‌ی تو در تو راه می‌رفتیم. و من فکر می‌کردم به این زودی‌ها نمی‌توانیم از این جای پر از عطر و رنگ و صدا و سایه بیرون بیایم. منظر ذوق زده از مغازه‌ای به مغازه‌ی دیگر می‌رفت. و به نوبت کشک و عناب می‌گذاشت توی دهانش. دو مغازه داری که حوله و پتویشان مشتری نداشت بیرون آمده بودند و با اشاره به زن چاقی که خرید می‌کرد حرف‌هایی به هم می‌پراندند که فقط خودشان سر در می‌آوردند. از سر راه پیرمردی که گاری پر از پارچه‌ای را می‌برد کنار رفتم. فکر می‌کردن که ذهن من از آن ذهن‌های دیر هضم است. کند ذهن نیستم فقط دیر هضمم»
از نویسنده‌ی باتجربه‌ای همچون فریبا وفی، که این‌همه بر کنش‌ شخصیت‌های رمانش دقیق و باریک است، انتظار آن بود که از امکانات اسامی و اماکن محلی بیشتر و بهتر بهره جوید. چنانکه این کار را تا حدودی در فضای گورستان «وادی رحمت» کرده، که حتی تاثیر مکان را می‌توانیم در رفتار شخصیت‌ها نیز ببینیم. اما در بخشی که به بازار تبریز مربوط می‌شود، این امکانات خیلی راحت نادیده گرفته شده است. صرفنظر از نام و تصویر پردازی مکان‌ها، حتی از «حمال» نامیدن «پیرمردی که گاری پر از پارچه‌ای را می‌برد» پرهیز کرده است. حال آن‌که «حمال» تیپ جدایی‌ناپذیر بازار سنتی نه فقط تبریز، که ایران است. با «هامبال» نامیدن این پیرمرد [به گویش مردم آذربایجان] تیپی مختص بازار وارد جهان داستانی وفی می‌شد… که دریغ!
یکی از نقاط قوت جهان متن وفی در رمان «بعد از پایان» این است که نویسنده ضمن شناساندن شخصیت‌ها می‌کوشد آنچه در اعماق ذهن راوی اول شخص می‌گذرد را، مثل سفره‌ای مقابل چشمان مخاطب بگشاید. گاهی ذهن راوی اول شخص چنان زیاده از حد سیال می‌شود که «اکنونیت» رمان در سیّالیت ذهن راوی گم می‌شود. گاهی آنچه در زمان حال می‌گذرد چنان اهمیت می‌یابد که مخاطب می‌خواهد شخصیت‌ها را در زمان «حال» همراهی کند. گاهی هم درونگویی زیاده از حد، چشم مخاطب را زودتر از زمان لازم از خوان نعمت نویسنده سیر می‌کند و لذت خوانش متن برای مخاطب نیمه تمام باقی می‌ماند. در جهان متنِ «بعد از پایان» هر از گاهی راوی تاویل‌های شخصی خود از ایما و اشارات شخصیت‌های دیگر را چنان بی‌پروا به‌زبان می‌آورد که فرصت تأویل  را از مخاطب سلب کرده و مانع از آن می‌شود که او به دلخواه خویش حرکات و سکنات شخصیت‌های رمان را برای خود معنی کند. به این ترتیب راوی، لذت کشف را از مخاطب می‌گیرد.
«…من به فاطمه نگاه کردم که یعنی اجازه دارد برود یا نه. فاطمه پشتش را به من و آیلار کرد که ترجمه‌اش می‌شد آیلار حق ندارد برود و اگر برود مسئولیتش با خودش است. به اتاق کار داریوش اشاره کرد که یعنی او می‌داند و داریوش. آیلار هم  اشاره کرد به موبایلش، یعنی او می‌داند و بابا و …»
مردان رمان وفی مانند مردان آثار دیگر این نویسنده اغلب روشنفکر یا روشنفکرمآب‌های ساده‌دلی هستند. بطور مشخص در این رمان روشنفکرانی از این دست حقانیت روشنفکری‌شان را از مکانی به اسم تبریز و از نام شخصیت‌هایی چون ستارخان و باقرخان و گردهمآیی‌های توام با شعر و موسیقی می‌گیرند. اما در این متن مرد دیگری از این سنخ، اما متفاوت حضور دارد. اسد مردی است که هرچند خود، در روایت راوی حضور ندارد اما اوتوریته‌اش، چونان باوری پرنفوذ فضای رمان را از خود متأثر می‌سازد. یادمان‌های منظر در بیشتر مواقع به اسد، به تاثیر او در زندگی منظر و دخترش، به جهانبینی اسد، به رفتار او با پدرش و… برمی‌گردد. شخصیت کاریزماتیک اسد نمادی است از مردان دگراندیش دهه‌های پنجاه و شصت، که با وجود فقدان فیزیکی‌شان هنوز نمی‌توان آنان را فراموش کرد و بی‌تفاوت از کنارشان گذشت. به‌هنگام خواندن رمان، اسد را در ذهن خود به‌هیأت مردی متصور می‌شدم که چونان شیر پرصولتی در جایی از این جنگل انسانی در متن رمان سر در لاک خود فرو برده و تسلیم شرایط حاکم بر جنگل شده است. از دید من نویسنده‌ای مثل وفی اگر هم بتواند بی‌نگریستن به جزئیات برخی مکان‌ها از کنار آن‌ها بگذرد، نمی‌تواند مردانی از تیپ اسد، با آن کنش‌های درونی‌ خودویژه‌شان را نادیده بگیرد. چرا که وفی در اغلب آثار پیشین خود نشان داده که بیش از هر چیز دغدغه‌ی کنش‌های درونی شخصیت‌هایش را دارد.
در همین راستا زیباترین بخش رمان «بعد از پایان» کشمکش‌های درونی دو شخصیت با انگیزه‌های هویت‌طلبانه است. دو خواهر با ایده‌ها و اندیشه‌های سخت متفاوت، به دنیاهایی بیگانه از هم می‌مانند که به‌رغم زندگی در یک خانه، هیچ نیرویی نمی‌تواند این دو دنیا به یکدیگر متصل سازد. نویسنده برای تصویر ویژگی‌های این دو دنیا در پاراگرافی نه چندان کوتاه با چینش واژه‌هایی بغایت زیبا در کنار هم گسست هویّتی «فاطمه» را برای خواننده تشریح می‌کند.
«ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد و رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتو پیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است. انگار اینجوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیکتر. دستم را گذاشتم روی پتو. دیدم اصلا حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم. بعد صدای خودم را شنیدم که به فارسی می‌گفتم مامان تو را سپرده دست من. خجالت کشیدم از صدای فارسی‌ام. چند لحظه بعد صدایی از پتو آمد. پتو به فارسی گفت چی گفته. به ترکی گفتم گفته مشمول ذمه‌اید اگر بگذارید فاطمه‌ی من یک ذره غصه بخورد. پتو تکان نخورد. به فارسی گفتم بلند شو دیگر. این جوری روحش را عذاب می‌دی. پتو لرزید. ذره ذره. پتو داشت گریه می‌کرد. فکر کردم اگر این پتو نبود رویم نمی‌شد فاطمه را بغل کنم. پتو را بغل کردم و بوسیدم. بعد من و پتو زار- زار گریه کردیم»
نمی‌خواهم در این‌جا خارج از دلالت‌های معنایی موجود در متن سخنی گفته باشم. با وجود تصاویر گویایی که در قطعه‌ی بالا شاهدش هستیم، سخن گفتن از لایه‌ی پنهانی رمان که از همان آغاز بر مسیر روایت سایه افکنده، شاید پرگویی به‌نظر رسد. فریبا وفی نویسنده‌ی است ترک تبار، زاده‌ی تبریز و مقیم تهران، که شناسنامه‌ی خانوادگی‌اش هویت مکانی خاصی به او می‌بخشد. اما در کنار این هویت ارثی- مکانی، نوشتن به زبان پایتخت، او را در جایگاه متفاوتی ‌نشانده است. آثار وفی گویای آن است که دغدغه‌ی او کنش انسان‌ها به‌ماهُوَ انسان است، از هر قوم و قبیله‌ای که باشد. او نویسنده‌ای است که نفس انسان با هر ریشه‌ی قومیتی برایش مهم است. با این‌همه در این رمان شاید ناخودآگاهِ نویسنده از غار درون او سر برون آورده تا مسیر روایت را از تبریز به تهران بکشاند، و در این مسیر عندالاقتضا برخی تک‌واژه‌ها و مثَل‌های ترکی را چاشنی روایت خود کند. او در بخشی از رمان دو خواهر را چنان زیبا در مقابل هم قرار می‌دهد که شاید سخن گفتن از لایه پنهان هوّیت و قومیت و تاثیر آن بر دیگر شخصیت‌های رمان پر بیراه نباشد.
وفی نویسنده‎‌ای است که جنس و جنسیت زن را نیک می‌شناسد. او در به‌تصویر کشیدن کنش‌های زنانه چنان استادانه قلم می‌زند که مخاطب زن، خود را در میان معرکه می‌بیند. با این‌همه دقت و وسواس در بازنمون کنش‌های شخصیت‌ها راقم این سطور را عقیده‌ بر آن است که در «بعد از پایان» برای نویسنده‌ مقصد مهم‌تر از مسیر بوده است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

به مزاحمت ایجاد کردن برای کودکان پایان دهیم.

+0 به یه ن

نمی دونم اون بزرگسالانی که در مهمانی ها و.... وقتی بچه ای می بینند می پرند و بدون رضایت  کودک، او را ماچ مالی می کنند لپش را می کشند ته ریششان را به صورت لطیف کودک می کشند و.... با خود چه فکر می کنند؟! چه کسی این حق را به آنها داده که با یک انسان مستقل اما کم زور این گونه رفتار بکنند؟! این رفتار هم در بین مردان دیده می شود و هم بین زنان. (جز آن قسمت ته ریشش که مختص مردان هست!)  شرم آور هست. حتی شرم آور تر از مزاحمت  خیابانی برای خانم ها. باز توان بدنی خانم ها قابل مقایسه با مردهاست. باز می توانند از خود دفاع کنند. اما یک  کودک چی؟! هر کدام از ما-چه زن چه مرد- جلوی یک کودک پنج ساله مثل غول هستیم. چه طور به خود اجازه می دهیم بدون رضایت او با او چون عروسک رفتار کنیم؟
در سال های اخیر فعالان حقوق زن و دختران پیشرو نسل جدید در ایران جلوی معضل اجتماعی مزاحمت خیابانی خوب ایستاده اند و آن را تا حد زیادی مهار کرده اند. (خیلی کمتر از 20 سال پیش شده. بسیار کمتر) اما در عجبم که در مورد این پدیده همه گیر کودک  چرا کسی چیزی نمی گوید! منظورم مسایل حاد و پیچیده مانند آن چه که در فیلم ارزنده خانم  پوران درخشنده ("هیس! دخترها فریاد نمی زنند") نیست. خوشبختانه در سال های اخیر در این زمینه کارفرهنگی شروع شده. منظورم همین مزاحمت ها ی ساده برای کودک در ملا عام هست که ظاهرا پذیرفته شده. اگر مادری اعتراض کند فک و فامیل (به خصوص قیین قوودایش) به آن مادر انگ خودخواهی و تکبر می زنند. در صورتی که به نظر من نه تنها حق بلکه وظیفه مادر هست که از حقوق آن کودک دفاع کند و نگذارد کسی بدون رضایت او با او چون عروسک رفتار کند.
در گذشته ای نه چندان دور وقتی بچه ای با لحن بچگانه اش به این مزاحمت ها معترض می شد و پرخاش می کرد در مهمانی ها مورد بازخواست والدین و مادربزرگ و پدربزرگ واقع می شد. به او تشر می زدند که باید احترام بزرگ تر نگه دارد و...... خوشبختانه این نوع "تربیت" کم شده و دارد فراموش می شود.
اما هنوز فک و فامیل به بچه ای که از خود دفاع می کند انگ بداخلاقی می زند. "اسم روی بچه می گذارند". می دانید که در هر فامیلی یک عده بدجنس و بدخواه هم هستند که می خواهند این انگ ها را بچسبانند. می بینی بیست سال گذشت! بچه بزرگ شده و می خواهد ازدواج کند. هنوز انگ بداخلاقی را از او برنداشته اند!! دلیل بداخلاقی چیست؟ هیچ چی! وقتی پنج ساله بوده در مقابل مزاحمت ها مقاومت کرده. همین انگ شانس ازدواج او را پایین می آورد. ضرباتی که این نوع انگ ها به کودکان می زنند از تنبیه بدنی هم بیشتر هست. به یکی انگ می زنند که "خنگول" هست به دیگری انگ بداخلاق و.... تجربه ام نشان می دهد اغلب این انگ ها که فامیل می زنند بی اساس هست. عموما تشخیص شان مفت نمی ارزد.

مسئله وقتی حاد تر می شود که کودکی که در خارج بزرگ شده به ایران بیاید. او در خارج به این مزاحمت ها عادت ندارد. می آید در ایران وبا خیل مزاحمت ها رو به رو می شود. برای همین از ایران دلزده می شود. واقعا حیف! این بچه های ایرانی که در خارج بزرگ می شوند سرمایه ملی هستند و در آینده می توانند کلی از موقعیتشان برای ایران سود برسانند. اما نه وقتی آنها را این گونه از کودکی از ایران دلزده می کنیم!

من شخصا به کودکی نزدیک نمی شوم مگر آن که خود کودک رضایت خود را نشان دهد. برخی خودشان می آیند جلو و می خواهند ارتباط برقرار کنند. با این بچه ها من خیلی خوب جور می شوم. حوصله برایشان بی نهایت هست. اما به زور بچه مردم را ماچ مالی نمی کنم. حتی به زور با او حرف هم نمی زنم. اگر می خواهد در خلوت خود باشد مزاحمش نمی شوم. سراغ او اگر می روم آهسته می روم تا مبادا بشکند چینی نازک تنهایی اش.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

توهین به زنان؟

+0 به یه ن

در بخش نظرات یکی از من پرسیده نظرم در مورد این موضوع چیه؟گویا صدا و سیما دخترها را از "ترشیدگی" (!!!) می ترسونه و دعوتشان می کنه که به هر خواستگاری که از در وارد شد بله بگویند و لو این که بیکار و معتاد باشد یا دست بزن داشته باشد!  بعد هم طوری نشان می ده که انگار دخترهای ایرانی خیلی حسرت به دل خواستگار هستند.
راستش من تلویزیون نگاه نمی کنم. ادعا هم نمی کنم همه بخش های جامعه را می شناسم و حال و هوای همه دخترهای ایرانی را می فهمم. اما از این توصیفی که شد احساس توهین نکردم. از بس که این توصیف  مسخره و از واقعیت پیرامونم دور بود خنده ام گرفت.
دخترهایی که دور و بر من هستند از ازدواج وحشت می کنند. نه آن که خواستگار خوب نداشته باشند یا به مردها بدبین باشند. نه! از این قوانین ازدواج می ترسند.نگرانی آنها از این هست که با ازدواج آزادی های مختلف و امکان پیشرفت حرفه ای و علمی خود را از دست بدهند. می ترسند آن چه که به دست می آورند در مقابل آن چه که از دست می دهند ناچیز باشد.
این قبیل "فرهنگسازی ها"(!!!!) یا "مهندسی فرهنگی" (!!!!) صدا و سیما نه تنها نمی تواند دختران دور وبر  را به ازدواج ترغیب کند به نگرانی ها می افزاید. نگرانی از این که آقای داماد با توجه به این که از دامادهای استاندارد صدا و سیما (معتاد بیکار بداخلاق و بددهن و با دست بزن) سرو گردنی بالاتر هست خود را محق بداند که آزادی های بیشتری از همسرش سلب کند. قربون صدقه های برنامه های صدا وسیما  داماد کم ظرفیت را نسبت به موقعیت خود مشتبه می کند و خیال می کند حتی اگر برای زندگی مشترکشان تلاشی نکند و خود را به زحمت نیاندازد باز همسرش باید شاکر وجودش باشد چون دست کم معتاد نیست. و این سرچشمه بسیاری از اختلافات خانوادگی می شود.
البته آدم باید خودش عاقل باشه و ظرفیت داشته باشه.

پی نوشت:  باید اضافه کنم نویسنده این متن
کار خوبی نکرده از عبارت کور و کچل استفاده کرده. نابینایان هم بخشی از جامعه ما هستند. حقوقشان باید به رسمیت شناخته شود. حق ازدواج هم دارند. من به کسی که با یک نابینا به خاطر عشق ازدواج می کند احترام زیادی قایلم.
یا با هر کسی با نیازهای خاص.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یک سئوال دیگه

+0 به یه ن

نظرتون در مورد جدل های اخیر در مورد ورود خانم ها به ورزشگاه ها چی هست؟

من اهل تماشای مسابقات ورزشی نیستم. جدل ها را هم چندان تعقیب نکردم. اما اینو می دونم که وقتی جماعتی به عنوان طرفدار تیم ها وارد ورزشگاه بشه این فرصت را هم پیدا می کنه که همصدا برخی مطالباتش را در حاشیه مسابقه بیان کنه. مثل همین طرفداران تیم تراختور که در حاشیه مسابقات مطالباتشان در زمینه آموزش زبان مادری و نجات دریاچه اورمیه را به گوش دنیا می رسانند.
خانم ها ی طرفدار  حقوق زنان هم اگر فرصت ورود به ورزشگاه را پیدا کنند مطالبات خود را به صدای رسا بیان خواهند کرد و طبعا این برای مخالفان ورود خانم ها به ورزشگاه ها، خوشایند نخواهد بود.
یادمه چند سال پیش  آقایان تراختوری  از ورود بانوان به ورزشگاه ها حمایت می کردند. داشتم فکر می کردم اگر این احتمال را می دادند که خانم های تراختوری پس از ورود به ورزشگاه ها شعار های نزدیک به شعارهای جنبش زنان را- درکنار شعار های زبان مادری و نجات دریاچه اورمیه- مطرح می کردند باز هم این همه مشتاق و حامی ورود خانم ها به ورزشگاه ها می بودند؟ این سئوال آخر را آقایان تراختوری پاسخ بدهند. راستش من فکر می کنم هشتاد نود درصدشان هنوز حامی ورود خانم ها به ورزشگاه ها  باقی می ماندند.
آخه می دونید! قوانین و ضوابط به اصطلاح مردسالارانه موجود که جنبش زنان به آنها اعتراض داره همچین هم به نفع مردان نیستند. بیشتر از مردسالاری به "بیشعور سالاری" منجر شده اند. برای همین فکر نمی کنم  اغلب آقایان به زیر سئوال بردن آنها اعتراضی داشته باشند.
مثال می زنم: همین که تا پدر نباشه بچه نیازمند به عمل جراحی  را نمی شه عمل کرد ولو این که مادر اونجا باشه و رضایت نامه را امضا کنه. نتیجه اش می دونید چی شده؟! پدر ها ی معتاد و فراری و کلاهبردار و بیشعور و بی غیرت.... نمی آیند که مجوز بدهند. اگر پزشک از روی انسانیت و با مسئولیت خودش و با رضایت مادر بچه عمل را انجام بده پدر بیشعور و بی غیرت ممکنه پیدا بشه دردسر درست کنه . اخاذی کنه و ..... اینو می گم "بیشعور سالاری"! فکر می کنید به ندرت اتفاق می افته؟!
نه! بابا! روزانه از این نوع اتفاقات می افته.

یا مثلا همین  لزوم اذن  کتبی و محضری شوهر برای گرفتن پاسپورت را در نظر بگیرید. خیلی چیز چرتی هست! یعنی واقعا مردها سنتی ما که مردسالاری سنتی در خانه شان حکمفرماست نیاز به این قانون دارند؟! به خانمشان بگویند نمی خواهم سفر بروی خانم ها تمکین می کنه می شینه خانه اش دیگه. اون محضر رفتن برای دادن اجازه کتبی برای پاسپورت گرفتن برای اغلب شوهران -چه سنتی چه مدرن- حرف زور هست. زحمت وقت تلف کردن و خرج زاید هست! فقط به درد شوهرهای بیشعور می خوره که نه جذبه سنتی خانواده مردسالار را دارند که حرفشون به طور طبیعی برش داشته باشه نه دیدگاه مدرن دارند. بعدش اون  قدر بیشعور هستند که به خاطر دادن اون امضا از خانمشان باج خواهی بکنند. این هم یک قانون دیگر برای تقویت بیشعوران و تحکیم بیشعور سالاری.
 فقط مردان بیشعور نیستند که از این قبیل قوانین متنفع می شوند. زنان بیشعور هم از این قبیل قوانین نهایت استفاده را می برند. به خصوص زنانی که می خواهند عروس و.... را بچزانند. تا بخواهی ابزار با قوانین موجود برای این کارها پیدا می کنند. دودش هم دیر یا زود به چشم مردان باشعور هم می ره هرچند به ظاهر مردسالارانه هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آن چه البته به جای نرسد....

+0 به یه ن

فردا روز زن و مادر در تقویم رسمی ایران است. حدود 20-25 سالی است در این روز تصویر ی از زن ایده آل یا "نمونه"  از رسانه های رسمی نظیر صدا و سیما ارائه می شود. چند سال پیش از طرف صدا و سیما با من در چنین روزی تماس گرفتند و خواستند به عنوان "زن نمونه" با من مصاحبه ای پخش کنند. گفتم من با کلمه "نمونه" مشکل دارم. انسان-چه مرد و چه زن- پیچیده تر از آن هست که برایش الگوی نمونه برید.  هر کسی ویژگی های خود را دارد. البته دیدند به درد چنین مصاحبه ای نمی خورم ودیگه به چنین مناسبت هایی با من تماس نگرفتند.
رسانه وبلاگ بستری فراهم نموده است که  خانم های ایرانی خود را کمابیش همان گونه که هستند بنمایانند. تا دو سه سال پیش  خانم های ایرانی به نیکویی هم از این رسانه در این جهت سود می جستند. در وبلاگستان ایرانی ما شاهد بوستانی رنگارنگ از هویت های زنانه بودیم با رنگ و بویی که کمتر در صدا و سیما-به خصوص به مناسبت روز زن- دیده می شوند.
اما به نظرم می رسد وبلاگستان زنانه ایرانی این رنگارنگی و تنوع را دارد از دست می دهد. خانم های وبلاگ نویس  که همان تصویر استاندارد صدا و سیما را از خود نمایش می دهند با قدرت تمام در وبلاگستان به راه خود ادامه می دهند (و البته تشویق هم می شوند). اما خانم هایی که هویت خود رامتفاوت تصویر می کردند این روزها خیلی کمتر در وبلاگستان حضور پیدا می کنند. وبلاگشان نیمه تعطیل شده. وبلاگستان به نظرم به سمت تک صدایی -آن هم صدای استاندارد مورد نظر-پیش می رود.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

وصیت برای مراسم سوگواری

+0 به یه ن

سلام عید شما مبارک!
این متن همان طوری که از عنوانش بر می آید در مورد وصیت برای مراسم سوگواری است. اگر در حال و هوایش نیستید نخوانید. بگذارید زمانی که در حال و هوایش هستید بخوانید. در جعبه زیر آختاریش اگر "وصیت" را تایپ کنید این نوشته را می توانید کنید. "آختاریش" یعنی جست و جو.
چرا اول سال  چنین  موضوعی را برای وبلاگ انتخاب کرده ام؟! خوب!  مراسم سال نو ایرانی همین هست دیگه. روز اول سال می روند به دیدن خانواده های داغدار یا دیدن مسن های فامیل که همه اش از مرگ و بیماری حرف می زنند.   یک چیز اجتماعی در عمق و بطن خانواده ها و سنت های دیرین هست (نه لزوما یک مسئله  سیاسی).  اول سال ایرانی که بساط جشن و طرب نیست. حرف و حدیث مرگ و بیماری است
من از زمان فوت مادربزرگم (اوایل دی ماه) می خواستم چنین متنی درمورد مراسم سوگواری و وصیت نگاری در وبلاگم بیاورم در فضای فکری مناسب آن نبودم.یعنی حتی مراسم ختم مادربزرگم هم به اندازه مراسم نوروز حال و هوای مرگ نداشت. شاید هم اون موقع  داغ بودم حالیم نبود!  در هر حال  امروز از برکت سنت های  عید نوروز اصیل ایرانی کامل رفته ام توی حال و هوای مرگ اندیشی. برای بچه ها نوروز زمان شادی و خوراکی و عیدی و لباس نو هست. ولی برای خانم ها یی به سن و سال و شرایط من  معنای دیگری دارد. با تحمیل ناخواسته ها، روحیه را کامل به سمت مرگ اندیشی سوق می دهد.
کلا مراسمی که از قدیم مانده--چه از نوع ملی اش مانند نوروز و چه مراسمی مانند مراسم سوگواری سنتی-- با نگرش ها ، روحیات و سبک زندگی زنان امروزی نمی خواند!
خانم های امروزی می توانند با نوشتن وصیت و شرح جزئیات مراسم سوگواری به طرزی که دلخواهشان هست قدری از این فشار مردسالارانه این مراسم بکاهند. خدا هر خانم امروزی را که وصیتی از این دست می کند و رنج و عذاب زنان بازمانده را قدری می کاهد قرین رحمت کند. مثلا می توان وصیت کرد و وصیت را اعلام کرد که در مراسم ختم کسی مجبور به سیاه پوشیدن نیست. هر کسی هر رنگی که می خواهد بپوشد. وصیت کند که بهمان آهنگ عرفانی  طرب انگیز در مراسم پخش شود و از سخنرانی های جانگداز در مراسم جلوگیری شود. می توان متن سخنرانی را هم از قبل تهیه کرد.  همین طور می توان  وصیت کرد و اعلام عام کرد که بعد از مراسم  هفتم یا چهلم  اگر کسی مهمانی یا جشنی را به علت سوگواری تعطیل کند روح من در عذاب خواهد بود! (اصلا بگویید" هفتم " تا دست کم چهلم را جدی بگیرند.  آخه ما ایرانی ها در همه چیز تعارف داریم و باید بساط چانه زنی مان را پهن کنیم!)

 در همان تبریز خودمان هم دو سه مورد بوده اند خانم ها ی پیشرو که از این قبیل وصایا داشته اند. وصیت هم اجرا شده و تا جایی که من شنیده ام هرکسی که خبردار شده به تدبیر و روشن اندیشی آن خانم آفرین گفته. هیچ کس تقبیح نکرده! همه تشویق کرده اند. اما در عجبم -در شهری که فوری هر چیزی مد می شود- چرا این روند همه گیر نشده!  چرا بقیه راه و رسم پیشرو را در پیش نگرفته اند و  به همان راه و رسم  نه چندان ایده آل سنتی ادامه داده اند. به قول شهریار "آممان حییف کور توتتوغون بوراخماز!"

در مراسم مادربزرگم هم تقریبا همان راه و رسم سنتی اجرا شد. جز دو سه مورد: مثلا من تاکید کردم وقتی اسم داماد ها بر روی اعلامیه هست دلیلی ندارد اسم عروس نباشد. گفتند اسم دخترها را هم خیلی از خانواده ها روی اعلامیه نمی نویسند! گفتیم ما می نویسیم بقیه هم یاد می گیرند که بنویسند. یا در مسجد دایی هایم  سپرده بودند که اسم دخترها و نوه ها که همه دختر بودند به ترتیب و با ذکر عنوان  و شغل گفته شود. توضیح هم داده بودند وقتی همکاران زنی برای مراسم می آیند به احترام آنها باید به شخصیت و هویت اجتماعی و شغلی دختران متوفی اشاره شود. جالب این که منظور کردن این نکات خیلی هم سخت نیست. نوحه خوان خیلی راحت درک کرده بود و اجرا کرده بود.  برای مهمان ها هم طبیعی آمد. هیچ کس خرده نگرفت! 

این وصیت که برایم هیچ مراسمی نگیرید در فرهنگ ما به یک "تعارف" می ماند. زیاد بوده اند در دور و بر ما که چنین وصیتی کرده اند. عملا این وصیت اجرا نشده. من در جریان مراسم مادربزرگم دیدم که خودم به عنوان یک داغدار  به این مراسم احتیاج دارم. از کسی توقع آمدن  به مراسم ختم نداشتیم. هر که  لطف کرد و آمد برای دل خودش آمد! نه برای جلوگیری از حرف و حدیث و زخم زبانی (که دست کم از سوی ما نبود!)  خلاصه! می خواهم بگویم مراسم ختم و سوگواری علی الاصول لازم هست. برای بازماندگان مایه تسلی خاطر هست. اما می توان با تنظیم وصیت نامه آن را به روزتر و مناسب تر برای احوال امروز کرد. وقتی وصیت نباشد سنت شکنی برای بازماندگان نو اندیش سخت تر می شود. حتی اگر همه ی بازماندگان نو اندیش باشند در آن فضای سنگین هیچ کدام جرئت پیدا نمی کنند بگویند که به طور مثال عکس مادر مان را روی سنگ قبر حک کنیم یا روی اعلامیه بزنیم (در تبریز عکس مردها را می ذارند اما عکس زنها را بای-دیفالت نمی ذارند مگر آن که خود وصیت کرده باشد که اون هم به ندرت اتفاق می افتد).  هر کدام از بازماندگان می ترسند چیزی بگویند و بشنوند "تو هم وقت گیر آورده ای؟!" اما اگر سرفرصت  آدم وصیت کند  بازماندگان برای سنت شکنی هایی که به نفع حقوق زنان هست جرئت و جسارت بیشتری خواهند داشت.

در فرهنگ ما مراسم سوگواری خیلی مهم هست.  در مراسم ختم اختلافات و کینه های شخصی  به کنار می رود. اختلافات طبقاتی به کل رنگ می بازد و فقیر و غنی یکی می شوند و شیله پیله را کنار می گذارند. حتی اختلافات عقیدتی هم کنار می رود! مراسم سوگواری بهترین فرصت هست که شخص ارزش هایی را که عمری به آنها باور داشته در سطح وسیع و همچنین عمیق ترویج نماید و دنیا را برای بازماندگان کمی بهتر و قابل تحمل تر کند.
اگر متوفی پولدار هم باشد که دیگه چه بهتر! می تواند وصیت کند تا مسجدی بسازند که بخش زنانه اش آن همه پله نداشته باشد. برای من که جوان و سالم  هستم مشکلی نیست. اما نمی دانید همسن و سالان مادربزرگم برای این که بیایند چه زجری را تحمل کردند!. می گفتیم ما از شما توقع نداشتیم با این سختی این پله ها را بیایید. دست روی قلبشان می ذاشتند و می گفتند برای "این" آمدم.

روان خانم های پیشرویی که با وصیت خود حقوق زنان جامعه را تثبیت می کنند شاد باد  و  یاد و نامشان گرامی باد !

پی نوشت: این نوشته مربوط را ببینید!
پی نوشت دوم: از این توصیه ها هم که دعوت به "گل و بلبل" دیدن دنیا می کنه خسته شده ام! قرص مسکنی بیش نیستند و جز به صورت مقطعی دل آدم را شاد نمی کنند. واقعیت این هست که  مشکلات زیاد هست و رهیافت هایی هم که به ما تحمیل می شه با منطق طراحی نشده. اگر رهیافت ها یی که به ما به ارث رسیده به درد روزگار ما می خورد این همه دلفسردگی پیش نمی آمد که بعدش هی توصیه بکنند دنیا را "گل و بلبل" ببینید و خودتان را گول بزنید تا شاد باشید!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هیس! مادرها فریاد نمی زنند!

+0 به یه ن

چندی پیش مصاحبه ای از این جانب در روزنامه جام جم به چاپ رسید. در این مصاحبه که در واقع خلاصه شده گفت و
گویی طولانی بود من دغدغه ام را در آموزش -به طور عام -و آموزش فیزیک و ریاضی -به طور خاص- بیان کردم. گفت و گو بسیار ابتدایی و تنها در سطح "فتح باب" بود. در ابتدای صحبت مان با خانم خبرنگار گفتم می خواهم راجع به این دغدغه سخن بگویم و تاکید هم کردم که اینجا من فقط بازگو کننده دغدغه های مادرانی هستم که خود شاید چنین تریبونی برای بیان دغدغه های آموزشی شان برای فرزندانشان نداشته باشند یا بنا به ملاحظاتی از بیان دغدغه ها حذر کنند. همچنین تاکید کردم که من کارشناس آموزشی نیستم. فقط نگرانی ام را بیان می کنم. برای بیان نگرانی نیازی به کارشناس بودن نیست! لازم نیست من پزشک باشم که بفهمم کسی که رو به موت هست نیاز به رفتن به بیمارستان دارد. اگر او را ببینم و در جهت ابراز نگرانی ام و زنگ زدن به آمبولانس  قدمی برندارم به من باید ایراد گرفت! این روزها جوان ها جوک هایی برای روشنفکران چهل سال پیش می سازند که مضمون آنها تمسخر اظهار نظرکردن آنها در مورد همه چیز هست. روشنفکران امروز هم از آن سوی پشت بام دارند می افتند. دیری نخواهد گذشت که در گوشی هایمان جوک هایی با این مضمون دریافت خواهیم کرد:

آقای دکتر! به دادم برسید بچه ام از دست رفت:
.
.
.
.
.
.
به طور آماری ثابت کنید که بچه تان از دست رفت. چون تعداد بچه های شما به حد آمار نرسیده این حرف شما قابل قبول نیست.
یک پزشک روشنفکر در دهه 90
------------------------------------------------------------------------------------

-الو آتش نشانی! خانه ام آتش گرفته! به دادم برسید
.
.
.
.
.
.
.
مستندات ارائه دهید که خانه شما دارد می سوزد. آیا شما کارشناس شیمی هستید که در مورد سوختن نظر می دهید.
یک آتش نشان روشنفکر در دهه 90
-------------------------------------------------------------
طبعا مسئولین هم از این اظهارات روشنفکرانه خوش خوشانشان می شود. خیلی زود این ژست ها را یاد گرفته اند. وقتی دلسوزان مسایل مملکت را به آنها گوشزد می کنند شانه تکان می دهند و می گویند "مستندات ارائه دهید" که این مشکلی  که می گویید وجود دارد! دلسوزان از کجا مستندات ارائه دهند. این مسئولان هستند که به آمار و مستندات دسترسی دارند. آنها باید به این مستندات رجوع کنند و ببینند این دغدغه تا چه اندازه نگران کننده است و چه باید کرد!

الغرض! من در آن مصاحبه و این سری نوشتار ها تنها بیان دغدغه کرده ام و می کنم. اتفاقا این نگرانی ها را افرادی مثل من باید بیان کنیم. مادرها سعی می کنند آرام مسئله را به طوری موضعی برای فرزند خود حل کنند. چون می ترسند انگی به فرزندشان بخورد و او ضربه ببیند. پس  مادرها این دغدغه ها را فریاد نمی زنند. اتفاقا امثال باید بازگو کننده های دغدغه های آنها باشیم. باشد که گوش شنوایی پیدا شود و یا تابو بیان این نوع  دغدغه ها ی آموزشی بشکند.
این نوع دغدغه های آموزشی را در مورد مادران از طیف های مختلف دیده ام. بین دوستان خودم. بین خانم هایی که در آرایشگاه صحبت می کنند (اغلب در مورد مدرسه و دروس بچه هایشان حرف می زنند). بین خانم هایی که به عنوان کارگر در خانه ها  کار می کنندو .... جالب هست که دغدغه و تحلیل این طیف وسیع از مادرها یکی است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

با تمرین اعتماد به نفس از دست رفته را ترمیم کنید.

+0 به یه ن

در نوشته پیشین ام آوردم که در سایه بزرگانی چون شادروان هشترودی  ریاضی در مدارس ما صدر نشین بوده است. اهمیت دادن به ریاضی در کشورهای منطقه برای ما خیلی اعتبار آورده. دوستان ترکیه ای و هندی ام همیشه به تحسین این نکته را در مورد ایران می گویند. چند سالی است که به نظرم می رسد این جایگاه بلند آموزش ریاضی در خانواده ها کم  کم پایین می آید.  مشاهده و تحلیل من  آن هست که این افول تدریجی جایگاه رفیع ریاضی به خاطر هجوم بی امان ثروت-پرستی از یک سو و عرفان های آبکی از سوی دیگر هست.
پروسه مخربی که مشاهده می کنم این هست:

ریاضی در خانواده ها در جایگاه بالا قرار دارد. این به آن معنی است که معلمین خصوصی ریاضی نانشان در روغن هست. برخی معلم ها برای جذب شاگرد خصوصی در مدارس تکنیک بی شرمانه ای به کار می برند. امتحان را طوری می گیرند که دانش آموز تمام اعتماد به نفس خود را ببازدو خود را از نظر ریاضی بی استعداد تلقی کند. معلم وارد می شود و اعلام می کند تنها راه نجات کلاس های خصوصی اوست. والدین که اعتماد به نفس شکسته فرزند را می بینند حاضرند هر جور که معلم می خواهد خرج کنند. کلاس های خصوصی به ترمیم اعتماد به نفس دانش آموز کمک زیادی نمی کند. خاله و عمه و ..... که ناراحتی دانش آموز را می بینند برای دلجویی از او درس ریاضی را تقبیح می کنند. این روزها اظهاراتی از این دست زیاد می شنویم:" اه! ریاضی چیه؟ مهم پول در آوردن هست. فلانی را می شناسی؟! دو را با سه نمی تونه جمع ببنده. اما در گاراژ خانه اش ترشی بنز و بی ام و انداخته....."

یا
" ریاضی رو ول کن! مهم انسانیت هست." درسته که انسانیت مهم تر از همه چیز هست اما اهمیت والای انسانیت دلیل بر "ول کردن ریاضی" نمی شود!!

این فرآیندی است که دارد رخ می دهد. البته همه معلم های ریاضی این گونه نیستند. معلم های ریاضی دلسوز و فداکار بسیارند  شخصا دست همه را از دور می بوسم. اما این گونه معلم های سود جو هم هستند. قربانیان سودجویی آنها تنها دانش آموزان و والدینشان نیستند. آموزش ریاضی در کشور هم دارد این وسط بی صدا قربانی می شود!
آرزو دارم (اما چندان امیدی ندارم) که مسئولین آموزشی کشور فکری به حال این معضل خاموش بکنند. 

به هر حال سخنم اینجا با والدین و دانش آموزان هست. اگر گرفتار معلم-نمایی چنین سودجو شدید که اعتماد به نفس دانش آموز را قربانی سودجویی خود خواست بکند ریاضی را قربانی نکنید. به عرفان های آبکی هم پناه نبرید. ریاضی مثل ژیمناستیک هست. با تمرین به تدریج شخص در آن پیشرفت می کند. کتاب های ریاضی که زیبا و اصولی نوشته شده اند (مانند کتاب های زنده یاد پرویز شهریاری) را تهیه کنید. دانش آموز باخواندن و حل کردن تمرین های آن به ریاضی علاقه مند می شود. با مشاهده پیشرفت تدریجی اش اعتماد به نفس از دست رفته اش را باز می یابد. ریاضی از آن غول ترسناک تبدیل به دوستی مهربان برایش خواهد شد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل