با تمرین اعتماد به نفس از دست رفته را ترمیم کنید.

+0 به یه ن

در نوشته پیشین ام آوردم که در سایه بزرگانی چون شادروان هشترودی  ریاضی در مدارس ما صدر نشین بوده است. اهمیت دادن به ریاضی در کشورهای منطقه برای ما خیلی اعتبار آورده. دوستان ترکیه ای و هندی ام همیشه به تحسین این نکته را در مورد ایران می گویند. چند سالی است که به نظرم می رسد این جایگاه بلند آموزش ریاضی در خانواده ها کم  کم پایین می آید.  مشاهده و تحلیل من  آن هست که این افول تدریجی جایگاه رفیع ریاضی به خاطر هجوم بی امان ثروت-پرستی از یک سو و عرفان های آبکی از سوی دیگر هست.
پروسه مخربی که مشاهده می کنم این هست:

ریاضی در خانواده ها در جایگاه بالا قرار دارد. این به آن معنی است که معلمین خصوصی ریاضی نانشان در روغن هست. برخی معلم ها برای جذب شاگرد خصوصی در مدارس تکنیک بی شرمانه ای به کار می برند. امتحان را طوری می گیرند که دانش آموز تمام اعتماد به نفس خود را ببازدو خود را از نظر ریاضی بی استعداد تلقی کند. معلم وارد می شود و اعلام می کند تنها راه نجات کلاس های خصوصی اوست. والدین که اعتماد به نفس شکسته فرزند را می بینند حاضرند هر جور که معلم می خواهد خرج کنند. کلاس های خصوصی به ترمیم اعتماد به نفس دانش آموز کمک زیادی نمی کند. خاله و عمه و ..... که ناراحتی دانش آموز را می بینند برای دلجویی از او درس ریاضی را تقبیح می کنند. این روزها اظهاراتی از این دست زیاد می شنویم:" اه! ریاضی چیه؟ مهم پول در آوردن هست. فلانی را می شناسی؟! دو را با سه نمی تونه جمع ببنده. اما در گاراژ خانه اش ترشی بنز و بی ام و انداخته....."

یا
" ریاضی رو ول کن! مهم انسانیت هست." درسته که انسانیت مهم تر از همه چیز هست اما اهمیت والای انسانیت دلیل بر "ول کردن ریاضی" نمی شود!!

این فرآیندی است که دارد رخ می دهد. البته همه معلم های ریاضی این گونه نیستند. معلم های ریاضی دلسوز و فداکار بسیارند  شخصا دست همه را از دور می بوسم. اما این گونه معلم های سود جو هم هستند. قربانیان سودجویی آنها تنها دانش آموزان و والدینشان نیستند. آموزش ریاضی در کشور هم دارد این وسط بی صدا قربانی می شود!
آرزو دارم (اما چندان امیدی ندارم) که مسئولین آموزشی کشور فکری به حال این معضل خاموش بکنند. 

به هر حال سخنم اینجا با والدین و دانش آموزان هست. اگر گرفتار معلم-نمایی چنین سودجو شدید که اعتماد به نفس دانش آموز را قربانی سودجویی خود خواست بکند ریاضی را قربانی نکنید. به عرفان های آبکی هم پناه نبرید. ریاضی مثل ژیمناستیک هست. با تمرین به تدریج شخص در آن پیشرفت می کند. کتاب های ریاضی که زیبا و اصولی نوشته شده اند (مانند کتاب های زنده یاد پرویز شهریاری) را تهیه کنید. دانش آموز باخواندن و حل کردن تمرین های آن به ریاضی علاقه مند می شود. با مشاهده پیشرفت تدریجی اش اعتماد به نفس از دست رفته اش را باز می یابد. ریاضی از آن غول ترسناک تبدیل به دوستی مهربان برایش خواهد شد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ماهنامه ها و مصاحبه من

+0 به یه ن

از اوایل سال 93 مجلات و ماهنامه های پرمحتوایی در ایران منتشر می شوند. از جلوی دکه های روزنامه فروشی که می گذرید به مجلاتی که منتشر می شوند دقت کنید. در بین آنها مجلات فرهنگی و اجتماعی پرمحتوا کم نیستند. من سعی می کنم آنها را بخرم و به دوستانم هم معرفی کنم. معمولا سعی می کنم ترتیبی بدهم که هر مجله را بیش از یک نفر بخوانند. اگر همین مجلات و ماهنامه هایی که منتشر می شوند توسط ده درصد جامعه هم خوانده شوند شاهد شکوفایی فرهنگی قابل توجهی خواهیم بود. ای دریغ که مردم ما زیاد اهل مطالعه نیستند! بخش اعظم اقلیتی هم که اهل مطالعه بودند مشغول وایبر بازی و فیس-بوک بازی شده اند و ذائقه ی مطالعه شان تغییر کرده. عادت کرده اند به خواندن سریع مطالب متنوع بسیار با تامل کم. جای آن هست که به عادت مقاله خوانی بازگردیم. اتفاقا شرایط هم برای آن کمابیش فراهم هست. در دکه های هر روزنامه فروشی مجلات خواندنی بسیار هستند. گاهی مطالب انتقادی (به دور از هوچی گری و یا سیاه نمایی افراطی) در آنها منتشر می شود که تکان دهنده است. بسی جای خوشنودی است که اجازه انتشار این مطالب داده می شود و ای دریغ که به اندازه کافی خوانده نمی شوند. در یکی از این مجلات مطالب قابل تامل و در عین حال تکان دهنده ای در مورد پولی شدن نظام آموزشی ما بود. خواندن آن مطالب حسابی ذهنم را درگیر خود کرد. ای کاش عده بیشتری می خواندند و آگاهی عمومی نسبت به این گونه مسایل به وجود می آمد.
 بگذریم! ماهنامه زنان امروز چند ماه پیش مصاحبه ای با من منتشر کرده بود. اصل مصاحبه مفصل تر بود.  در زیر مشروح مصاحبه را منتشر می کنم:

من یاسمن فرزان، متولد سال 1355 در تبریز، هستم. سال 73در تیم المپیاد فیزیک بودم و همان سال  وارد دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی شریف شدم. سال 76 با همسرم که آن زمان دانشجوی دکتری فیزیک بود ازدواج کردم. سال 78 بعد از اخذ مدرک کارشناسی ارشد  برای دوره دکتری به تریست ایتالیا رفتم و در موسسه تحصیلات تکمیلی سیسا در شاخه فیزیک ذرات بنیادی ادامه تحصیل دادم.سال 80 به همسرم از طرف دانشگاه استنفورد پیشنهاد موقعیت شغلی پسا دکتری شد. بعد از هماهنگی ها من هم همراه ایشان به آمریکا رفتم و در همانجا دوره دکتری ام را ادامه دادم. سال 83 به ایران بازگشتیم و از آن زمان من در ایران مشغول کار پژوهشی هستم.

زمانی که دبیرستانی بودید و امتحان المپیاد دادید به جز شما دختر دیگری هم بود که المپیادی باشد؟

نه. تا  سالی که من عضو تیم المپیاد شدم در هیچکدام از رشته ها  دختری نبود.

چی شد که فیزیک خواندید؟

من از اول به ریاضی علاقه داشتم ولی اتفاقی  سر از المپیاد فیزیک در آوردم. در دوره المپیاد  درس هایی که مدرسین می دادند اینقدر برایم جذاب بود که به این رشته بیشتر علاقه مند شدم و حس کردم که فیزیک و پدیده شناسی فیزیک چیزی است که نیازهای روحی مرا برآورده می کند و به من وجد و شوق می دهد.

سال 1373 که شما وارد دانشگاه شدید چند درصد از دانشجویان دانشگاه شریف دختر و چند درصد پسر بودند؟

قبل از سال 72 تعداد دختران در دانشگاه صنعتی شریف خیلی کم بود اما بعد از آن تعداد زیاد شد. سال ما ده نفر از چهل نفر دختر بودند .

ده  نفر از چهل نفر؟ یعنی در واقع یک چهارم از دانشجویان در رشته فیزیک دختر بودند.

در سال 72 حتی کمی بیشترا زیک چهارم بود ولی در سال های قبل از آن تعداد دخترها خیلی کم بود. به علاوه دختران دانشجو در حاشیه بودند. محیط کلاس به آنها اجازه نمی داد به راحتی سئوال بپرسند و نظراتشان را بیان کنند. سال 72 و 73 یک جورهایی سال گذار بود.  گذار طبیعتا یک سری چالش به همراه دارد.. مثلا آن زمان سئوال پرسیدن دختر سر کلاس درس یک جور تابو بود! دختران نسل ما خیلی شجاعانه تابو شکنی کردند. برای بعدی ها  یواش یواش مسئله جا افتاد که همان قدر که پسرها در کلاس حق دارند دخترها نیز حق دارند و فشارها خیلی کمتر شد.

این روحیه شجاعانه که از آن صحبت می کنید در واقع محصول چه چیز بود؟

من فکرمی کنم محصول اوضاع و شرایطی بود که ما در بچگی تجربه کردیم. ویژگی هایی که بچه گی هامان داشت و ، سختی هایی  که زمان جنگ کشیدیم ونوع آموزشی که به ما داده شد ما را کمی سر سخت بار آورد. شخصیت ما وقتی سریال های ماری کوری و ابن سینا را تماشا می کردیم شکل گرفت و اینها این سریال ها در ذهن همه همنسلان من یک  سری ارزش هایی را کاشت.  نتیجه اش این شد که حاضر بودیم  برای هدفمان به خصوص اگر هدف علمی باشد سختی را هم تحمل کنیم.

پدر و مادر در آن تاثیر داشتند؟

پدرمن استاد (بازنشسته)  دانشگاه تبریز و مادرم هم مهندس عمران هستند. مادرمن سال 55 از دانشکده فنی تبریز فارغ التحصیل شده.  دست کم در مسایل علمی  تبعیض جنسیتی در خانواده ی ما معنی نداشت.

برگردیم به دوره دانشگاه که شما به دانشگاه صنعتی شریف تشریف آوردید. دردانشگاه صنعتی شریف به عنوان دختری که فیزیک می خواند با چه مشکلاتی روبرو بودید؟

من همه مشکلات را به صورت خیلی فشرده در زمان المپیاد دیده بودم. بعد از آن دوره سخت دانشگاه صنعتی شریف به نظر من خیلی  راحت آمد. در دانشگاه روی درسم متمرکز شدم. در کلاس های درس و حل تمرین  خیلی مرتب شرکت  می کردم. از حضور سال بالایی ها برای رفع اشکال و بحث علمی خیلی استفاده بردم اما از"حاشیه ها"  دوری کردم.

برخی دوستانم که رشته های فیزیک و مهندسی را انتخاب کرده بودند در بحث ها ی تخصصی و فنی  این سئوال پیش می آمد که "این نکته به چه درد من می خورد؟!"  این نگرشی بود که از سوی خانواده های سنتی به دختران دانشجو، به طور مستقیم و یا تلویحی، القا می شد. این نگرش  آنها را در  آموختن  سست  می کرد. واقعیت این است که اگر دانشجویان بخواهند شغلی مرتبط با رشته دانشگاهی شان داشته باشند اتفاقا همان مباحث به دردشان خواهد خورد.

قطعا سیلابس درس های ما بی عیب نیستند ولی دیگه این طور هم نیست  که دانشجویان ترم دوم وسوم بی هیچ تجربه ای  بتوانند  بهتر سیلابس تعیین کنند! به نظرم  دانشجو باید به تشخیص  کسانی که این درس ها را چیده اند اعتماد کنند . آن زمان دانشجویان مهندسی پسر  می رفتند با چند نفر مهندس توی فامیل و دور و بر ارتباط داشتند و می دیدند که آن مباحث تخصصی به دردشان خواهد خورد. دخترها کمتر این امکان را داشتند. دور وبری هایشان با توصیه های به اصطلاح مشفقانه آنها را سست می کردند. در دوره کارشناسی فیزیک خیلی این سئوال به ذهن می آید که "فلان مبحث به چه درد کارم خواهد خورد؟!" شاید خود آن مبحث   خیلی  کاربردی  نباشد ولی در آینده ی کاری یک دانشحئ دیدگاه فروکاست گرایانه یا تقلیل گرایانه ای که در درس های فیزیک می آموزند برای حل مسائل راهگشا  خواهد بود.

جو کلی اساتید چگونه بود؟ مشوق جامعه کوچک دخترانی که فیزیک می خواندند بودند؟

چون من المپیادی بودم مانند سایر المپیادی زیادی نورچشمی شدم! اتفاقا دامی که جلوی من بود- و خوشبختانه در آن نیافتادم- مسئله حلوا حلوا کردن های بیخودی بود. خیلی ها را این حلوا حلوا کردن  دو هوایی کرد.  فکر می کردند  چون المپیادی هستند باید یک جور دیگر با آنها برخورد شود. یادم است مسئول آزمایش اپتیک، به من گفت که المپیادی ها این درس را  نمی گذرانند. تو هم می توانی فقط بیایی امتحانش را بدهی و سر جلسات نیایی. من گفتم خواهم آمد  واز شما می خواهم خیلی جدی مرا مثل بقیه ارزیابی کنید. خیلی از المپیادی ها فکر می کردند که دون شانشان است که در کلاس حل تمرین بنشینند. بعضی از المپیادی های سالهای بعدی درس هایی را که توسط استادان جوان تدریس می شد خیلی جدی نمی گرفتند وبا کمال وقاحت می گفتند فلان استاد جاافتاده به من گفته من فیزکدان و انیشتین قرن هستم و شما هم باید به من نمره بدهید. من اصلا وارد این بازی ها نشدم . هر درسی چه استاد جا افتاده می داد چه استاد جوان می داد ، با جدیت پیگری کردم.این رویکرد دو نفع برای من داشت؛ اولا از مزایای دانشگاه شریف که  همان وجود استادان جوانی است که بارواقعی آموزشی را وبه دوش می کشند  نهایت استفاده را بردم و دومی این بود که علی رغم همه حلوا حلواها بین جمع دانشجویی برای خودم دشمن نتراشیدم. چون می دانید که وقتی کسی را زیاد حلوا حلوا کنند برایش حرف در می آید به خصوص اگر دختر باشد. خوشبختانه من ازاین چیزها مصون ماندم.

کی ازدواج کردید؟

من خیلی زود ازدواج کردم یعنی سال سوم کارشناسی بودم.

چطور شد که تصمیم گرفتید ازدواج کنید در حالی که تصمیم داشتید فیزیک دان هم بشوید؟

عاشق شدم.

ازدواج در سال سوم دانشگاه شاید امروز برای خوانندگان  جوان زنان امروزعجیب باشد چون سن ازدواج بالا رفته و ادامه تحصیل عاملی برای ازدواج نکردن شده است.

همان زمان هم برای کسی مثل من و از خانواده ای شبیه خانواده ی من عجیب می نمود که در این سن ازدواج کند. ما ازدواج کردیم ولی از تشریفات دوری کردیم که  کار علمی مان ضربه نخور.د

خیلی ساده؟

علاوه بر ساده بودن همه چیز را خیلی ابتکاری انجام دادیم. از ازدواج در سن پایین راضی هستم. البته آدم چیزهایی را از دست می دهد و چیزهایی را به دست می آورد ولی در مجموع چیزهایی که به دست می آید بیشتر است. برای خرید و مراسم  بیشتراز یک هفته وقت نگذاشتیم و بعد بلافاصله هر دو سراغ درس و مشقمان برگشتیم.

در دانشگاه های ما دانشجویان دوره های تحصیلات تکمیلی فکر می کنند اگر ازدواج کنند به کارهای دیگرشان نمی رسند.

این بستگی به شخص دارد. بعضی ها وقتی ازدواج می کنند با تمرکز بیشتری به کارهای علمی و پژوهشی خودشان می رسند. برای  برخی دیگر ازدواج اثر عکس دارد. اگر  ازدواج با کسی باشد  که بتواند اهمیت کاری را که انجام می دهیم درک کند و کمک و یاور فکری باشد طبعا اثر سازنده دارد. من خوشبختانه این شانس را داشتم که چنین همسری داشتم و من هم خیلی سعی کردم این  نقش را برا ی همسرم ایفا کنم.

یعنی این یک مسئله دو طرفه بوده است؟

من خیلی این  مسئله را جدی گرفتم. شاید این حرف خیلی خوشایند برخی نباشد ولی یکی از چیزهایی که من به آن افتخار می کنم و جزو عناصر کلیدی هویت خودم می دانم همسر یک فیزیک دان بودن است. من در مورد خاطرات همسران فیزیکدان های بزرگ  با جدیت خوانده ام وقتی که همایش بین المللی می روم دقت می کنم ببینم خانم های فیزیکدان ها که به  عنوان همراه می آیند چه کارهایی انجام می دهند تال مشوق و همیار همسرشان باشند. در ایران چنین نگرشی نیست.

می شوددقیقا مثال بزنید که خانم های فیزیکدان چکار می  کنند که به شوهرانشان کمک بشود؟

این طور نیست که تفریحات یا نیازهایشان را فرو بخورند یا فداکاری  کنند ولی طوری برنامه ریزی می کنند که با ویژگی شغلی همسرشان هماهنگ باشد.

من توجه کردم که این روش ها  را یاد بگیرم و حضور من بار فکری برای شوهرم نباشد.

یعنی اگر ازدواج موفقی بین دو دانشمند باشد ثمره خوب هم خواهد داشت.

لازم نیست هر دو دانشمند باشند. کافی هست که  از اهمیت کاری که همسر انجام می دهد درک درستی داشته باشند. بعضی وقت ها دختران با من درباره ازدواج مشورت می کنند و اشاره می کننند نامزدم به من گفته که  "  تحصیل و کارتو از نظر من مانعی ندارد".جواب من آن هست که اگر نگرش آقای داماد در پشت این نظر "لطف  کردن" هست آگاه باشند که لطف هر لحظه پس گرفتنی است. نه آن که آقای داماد فرد بدی باشد. اتفاقا من فرض را بر خوبی او می گذارم. اما فرض کنیم عروس خانم ا برای تحصیل یا شغلت مسافرتی داردناگهان برف می آید و او د ربرف گیر می کند  وآقای داماد نگران می شود. فردای همان روز خواهد گفت " ما که به پولش نیاز نداریم! توا صلا نرو!" اگر   تصور داماد این باشد که این کار و این تحصیل برای پول است و درکی عمیق نداشته باشد که  چرا عروس  به کار کردن یا تحصیل اصرار دارد در اولین فرصت و ناملایمت به زعم خود از روی خیرخواهی  این لطف را پس می گیرد.

فکر می کنید ریشه این مسئله کجاست و چه راه حلی برایش وجود دارد؟

شاید برای یک سری از زندگی ها این سبک مناسب باشد. اصراری ندارم که همه سبک زندگی مرا قبول کنند. اتفاقا وقتی می بینم خیلی از دخترها از روی رو دربایستی در حال ادامه تحصیل هستند (به خاطر این که دیگران نگویند که نتوانست!) ودر واقع دلشان به این است که  زن خانه دار باشند من توصیه می کنم به حرف دلشان گوش کنند. شاید برای آن نوع سبک زندگی همین نوع همسر هم خوب باشد. من اصلا نمی خواهم بگویم آقایانی که این طرز فکر را دارند بد هستند یا حتی  مرد سالارند . هر زندگی مشترکی سبک خود را دارد.

خبر خوب آن که  نسل جدیدی به عرصه آمده است که با این مسائل خیلی بهتر کنار می آید. یعنی بین نسل شما تقریبا این مسئله نیست. من بین دانشجویان این را می بینم.  این روزها پسری با دیدگاه مردسالارانه بزرگ شده خود بیشتر ضربه می بیند تا این که بتواند به دخترها در جامعه ضربه بزند.

من  مادر نیستم. اگر بودم و فرزندم پسر بود به خاطر  آن که پسرم در آینده موفق و آسوده باشد ابدا  با دیدگاه های مرد سالارانه سنتی بزرگش نمی کردم. طوری بزرگش می کردم که بعد از اینکه از مدرسه وارد دانشگاه شد خیلی برایش قابل درک باشد که همکلاسی های  دختردرخیلی از موضوعات از او  با استعدادتر باشند. این واقعیت را بپذیرد و با آن کنار بیاید. در نسل شما پسرانی که این طور بزرگ شده اند عملا خیلی موفق تر هستند. هم به لحاظ کاری و علمی و هم به لحاظ ازدواج. با دیدن زنان موفق و تصمیم ساز که در مورد رزومه ی او تصمیم می گیرند خوددرگیری پیدا نمی کنند. این نوع خوددرگیری ها پسرهای نسل جدید را به لحاظ روحی ویران می سازد.

شما فکر نمی کنید این چیز ارثی نیست و محیط باید آن را یاد بدهد؟

قطعا مهم است.

فکر نمی کنید که مدارس و دانشگاه های ما به عنوان یکی از مهارت های زندگی باید این را یاد بدهند که بچه ها وارد اجتماع اکادمیک، صنعت و حوزه کار که می شوند آموخته باشند این را، علی الحساب جامعه چیزی کم نمی گذارد نظام آموزشی است ترجیحا.

چیزی که من می بینم این است که خانوادها- چه از طبقه متوسط و چه از طبقه کارگری- درحال حاضر پسرهایشان را متناسب با نیازهای روز بار می آورند. اما آموزش در مدارس پسرانه از این جهت اسفناک هست. در واقع از همان شعارهای سردر مدارس ابتدایی پسرانه به آنها گفته می شود که حق دارند در مورد لباس پوشیدن مادرانشان به مادر امر و نهی کنند. تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل!  از پسرهای نوجوان  حرف های شووینیستی می شنویم که تعجب برانگیز هست. این حرف ها را از پدر و عمو ودایی نیاموخته اند .از محیط مدرسه برگرفته اند.

وقتی هم وارد دانشگاه می شوند دچار شوک می شوند. در واقع چون نمی توانند نگاه بالا دستی را نسبت به همکلاسی دختر خود داشته باشند بچه های دختری هستند که باهوش تر هستند، دچار شوک می شوند.

دچار شوک می شوند. یک فیلم ایرانی بود به نام آناهیتا که موضوعش همین بود البته خیلی اغراق آمیز بود

و این آموزش بعدی هم دارد. روی ازدواج این بچه ها تاثیر می گذارد. وقتی وارد زندگی مشترک می شوند به مشکل بر می خورند.

اصلا توی انتخاب به مشکل بر می خورند.

ممکن است به مشکل حادی بر بخورند. حالا برگردیم به بخش دیگری از کار شما. چندین و چند جایزه بین المللی در فیزیک برده اید و تمام اینها زمانی بوده است که شما در واقع متاهل بودید.از آن جوایز بگویید که چه چیزهایی بوده است؟

بیشتر در مورد ارتباط پژوهشی با  همسرتان بگویید؟

شاخه پژوهشی من و همسرم یکی نیست. ایشان بیشتر در زمینه تئوری هستند من بیشتر در کار پدیده شناسی هستم. کار پدیده شناسی پل بین بین تئوری و آزمایش است. وقتی پدیده ای را در آزمایشگاه ببینند ما مدلی می سازیم در چارچوب تئوری که این پدیده را توضیح می دهد. من و همسرم مقاله مشترک نداشتیم اما خوب به عنوان همسر حمایت روحی بسیاری از من کردند. همسرم  روابط عمومی خیلی خوبی دارند و خیلی دیپلماتیک هم برخورد می کنند .  در ارتباطات حرفه ای من همیشه از ایشان نظر می خواهم. همسرم دکتر شیخ جباری  فیزیکدان بسیار سطح بالایی هستند که حضورشان در پژوهشکده غنیمت است.

برگردیم به خانم دکتر فرزان در خانه، ساعت چند ساعت کاری شما در اینجا تمام می شود؟

ساعت کاری که نداریم، هر وقت کارمان تمام بشود به خانه بر می گریدم.

عموما چه ساعتی کار شما تمام می شود؟

همیشه می گوییم ساعت شش برمی گردیم ولی معمولا تا هشت طول می کشد.

خوب شما می رسید خانه ، شاید سئوالی که به ذهن خوانندگان جوان خصوصا دبیرستانی ها برسد و از من هم زیاد می پرسند ،یک دکتر فیزیک  در خانه چکارمی کند؟ آیا مشغول آشپزی می شوید و به کارهای معمولی که شاید بشود طبق فرهنگ ایران کارهای زنانه اسمش را بگذاریم، آشپزی و شستن ظرف و غذا پختن؟

همسر  من اصلا انتظار ندارد غذا بپزم . من خودم دوست دارم  که غذا درست کنم هیچ عیبی و عاری هم نمی بینم و لذت هم می برم اگر قرار باشد برای کسانی که دوستشان دارم غذا درست کنم با عشق این کار را می کنم. بعضی وقت ها هم خسته هستم ولی کسی روی من فشار نمی آورد که پاشو غذا درست کن ولی اگر وقت و حوصله اش را داشته باشم خیلی هم با عشق این کار را انجام می دهم .

همسرتان در کارهای خانه کمک می کند؟

اگر من کار داشته باشم کمک می کند بعضی وقت ها هم مزاحم می شود . مثلا روزهای جمعه من چیزی برای دسر  روی اجاق می گذارم همسرم می آید می چشد ونمک اضافه می کند ومی گوید به غذایت نمک اضافه کردم. من می گویم غذا نبود دسر بود ! و می گویم خوب برو خودت درستش کن.

سئوال خیلی مهمی  وجود دارد، شما وورک شاپ و سمینا رهایی که در خارج از کشور می روید، از طرفی جامعه ایران دارد به سمت وسوی رشد علمی می رسد یا تلاش می کند رشد علمی داشته باشد و د راین سالها تا حدی محسوس بوده است که در واقع خیلی هم نبوده است ...

رشد کمی بیشتر از کیفی بوده است.

مشکلاتی که شما به عنوان یک پژوهشگر فیزیکدان زن ایرانی در ایران دارید کجاها شبیه و مشابه مشکلات پژهشگران آمریکایی و ارپایی هست؟

از لحاظ جنسیت؟

بله.

هیچ شباهتی ندارد.

چه تفاوتی دارد؟

بگذارید این جور بگویم که مشکل اصلی من در ایران مشکل جنسیت نیست. مشکل اصلی من ایزوله بودن است چون کاری که ما داریم این است که باید دائم در کوران اتفاقاتی که در جامعه فیزیک می افتد باشیم، هم باید با آزمایشگران  ارتباط داشته باشیم و آگاه باشیم که چه نتایج آزمایشی جدیدی آمده است، هم با تئوری در ارتباط باشیم. اینترنت خیلی کمک می کند و نعمت بزرگی است اما جای حضور فیزیکی را نمی گیرد. اگر من حضور فیزیکی داشته باشم می توانم با آزمایشگرها صحبت کنم وخیلی از حرف های پشت پرده ای را  که توی مقالات  نیامده  می توانم بشنوم. مثلا نتیجه ای آمده و می گوید این  نتیجه درست است اما آنها که رقیب این آزمایشگرها هستند ادعا می کنند فلان اثر را در نظر نگرفته است.  این را توی صحبت های معمولی می شود فهمید نه توی مقاله. یا فرض کنید من ایده ای دارم. ایده های ما مثل ریاضی نیست من باید با یک آزمایشگر صحبت کنم و متقاعدش کنم که برای آزمایش مورد نظر من سرمایه گذاری کند. از طرفی  رقیب من هم برای این گونه سرمایه گذاری ها در دنیا خیلی زیاد است. من مقاله ای می گذارم اما باید حضور فیزیکی داشته باشم و با طرف حرف بزنم. اینکه من توی ایران هستم و کمتر از بقیه توی همایش ها می توانم شرکت کنم برای من معضل است .  این است معضل اصلی و دغدغه اصلی ام که باید روشی برای حل آن بیابم .

درواقع این فقط مشکل شما نیست مشکل همه پژوهشگرهاست؟

برای همه پژوهشگرها به خصوص وقتی به آزمایش نزدیک می شوند.

خوب این مشکل مستقل از جنسیت است؟

کاملا مستقل از جنسیت است. مشکل دیگری که من در ایران دارم به خاطر نوع کار پژوهشی  است که ما انجام می دهیم. پدیده شناسی  در ایران  خیلی شناخته شده نیست و ارج و قرب  ندارد. بعد از جنگ  که خواستند در ایران کار پژوهشی از سر بگیرند سرمایه گذاری فکری را در جهتی کردند که در آن شرایط ایزوله عملی تر باشد. طبعا  استعدادهای آن زمان به سمت موضوعات تئوریک تر رفتند.

و کاملا هم انتخاب درستی بود. آن موقع میزان ارتباطات از الان هم کمتر بود. اینترنت اینقدر دامنه دار نبود و معقول ترین انتخاب همان بود. این افراد  فرهنگی هم برای خودشان داشتند و کارهای  خوبی هم انجام دادند . منتهی این جور جا افتاد که "مخ ها" سراغ این طور کارها می روند. در صورتی که در دنیا این طور نیست . البته جو جهانی در آن سال ها هم به سمت مسایل تئوریک تر گرایش داشت.

سال 1987 ، 1988؟

تا اواخر دهه نود این گونه بود. در صورتی که از سال دوهزار به این طرف در دنیا گرایش عمومی برگشت . سال 2001 در  اریچه که یکی ازشهرهای سیسیل ایتالیاست، همایشی برگزار شد. در آنجا عده زیادی ازفیزیک دان های برجسته سخنران بودند از جمله فیزیکدان برجسته پلچینسکی . پلچینسکی  که خود نظریه پرداز قهاری هست  از جمع بزرگ دانشجویان دکتری حاضر پرسید  چه کسانی می خواهند برای پژوهش موضوع نظریه ریسمان (یک موضوع کاملا نظری) را انتخاب کنند. ازمیان سالن پر تنها یکی دو نفر دست بلند کردند. سپس سئوال کرد چه کسانی می خواهند بروند پدیده شناسی و همه دست بالا بردیم. در آن  همایش  هر دو ایده  را به ما معرفی کرده بودند و ما با هر دو ایده آشنا شده بودیم. پلچینسکی تعجب کرد و  گفت  پنج سال پیش گرایش  برعکس بود. بعد البته تشویق هم کرد و گفت که با  این آزمایشگاه هایی که در حال راه اندازی است و نتایجش به زودی بیرون خواهد آمد شما انتخاب درستی می کنید.  این گذار در دنیا شد ولی در ایران از آن بی اطلاع می ماندند و این محیط بسته در همان حال و هوای دهه نود ماندند. درتهران کمی اوضاع بهتراز شهرستان هاست چون ارتباط در تهران با دنیا بیشتر است.

مشکل من از اینجا ناشی می شود که در این محیط قدر و منزلت کار پدیده شناسی را نمی دانند و کسی که قادر به ارزیابی مقالات من باشد در ایران وجود ندارد. درنتیجه حاشیه سازی ها شروع می شود. جنسیت یا قومیت من (تُرک هستم) دستاویز هست نه علت اصلی حاشیه سازی ها. راهی هم جز "جا خالی دادن" نیست.

 

و احیانا اگر موفقیتی هم کسب شود خیلی مطرح نمی کنند.

حالا دیگر وارد این بحث نمی شوم. به عنوان یک زن، اشتباهی که می توانم بکنم این است که خیلی زیاد روی زن بودنم تکیه کنم و خیلی داد و بیداد کنم که علیه من این رفتار شده است. اگر من این رفتار را کنم دارم در یک سینی طلا هدیه می دهم به کسانی که می خواهند از من آتو بگیرند. این افراد هم متاسفانه کم نیستند. هر چند من هر گز این کار را نکردم پشت سرم به کسانی  که مرا نمی شناختند گفته اند که فلانی زن بودنش را بهانه می کند که امتیاز بگیرد در صورتی که من هیچوقت این کار را نکردم.  در سوئد شاید به خاطر زن بودن تبعیض مثبت صورت گیرد اما در ایران کجا از این خبرها هست؟! من هم آن قدر ابله نیستم که جایی که پیش کشیدن جنسیت به ضررم تمام شود جنسیت ام را پیش بکشم.  کاری که باید بکنم این است که ارتباطاتم را با دنیا زیاد کنم، دربرابر  حاشیه ها جای خالی بدهم و در یک گوشه خیلی آرام کار خودم را بکنم. اینکه می گویم در یک گوشه به این معنی نیست که در را به روی خودم ببندم، باید ارتباطم را با دنیا زیاد کنم دانشجو بگیرم ولی باید جا خالی بدهم.

 چیزی که اینجا می خواهم بگویم این است که من سر تعظیم فرو می آورم در برابر فعالین  حوزه حقوق زنان که در حوزه کارهای حقوقی به نفع زنان فعالیت  کرده اتد. هرچند خودم هیچ فعالیتی در این زمینه نداشتم و یک گوشه داشتم کار خودم را انجام می دادم. کارحقوقی خیلی مهم است . فعلا در بقیه چیزها تبعیض هست اما در استخدام یک استاد دانشگاه تبعیضی نیست یعنی مقاله من به عنوان یک زن همان قدر امتیاز محسوب می شود که مقاله یک مرد به عنوان فیزیکدان. این چیزی است که الان بدیهی می دانیم، در دنیا همیشه چنین  نبوده است. من همیشه فکر می کنم اگر این قوانین خدای نکرده نبود چقدر سوء استفاده می کردند تا به من ضربه بزنند. ضربه واقعی نتوانستند بزنند چون قوانین از این جهت  درست بوده است.

فکر نمی کنید این هم جزو مواردی است که باید آموزش داده شود. اینکه حقوق هم خانم ها هم آقایان باید به آنها آموزش داده شود و بعد از اموزش این ها وارد...ناتمام

نه. من این طور فکر نمی کنم. من فکر می کنم قوانین تبعیض آمیز باید اصلاح شود.

فکر  می کنید چقدر طول بکشد که ایران به نقطه ای برسد که قوانین اصلاح بشود؟

فکر کنم در این مورد بقیه دست اندرکاران زنان امروز خیلی بیشتر از من وارد باشند و بهتر بتوانند نظر بدهند. من هیچ فعالیتی دراین زمینه نداشته ام . فقط دورادور تعقیب کرده ام و معتقدم خیلی کار ارزشمندی انجام می دهند . هر چند معتقدم قوانینی که شاید تصویب کنند به طور مستقیم در زندگی من هیچ نقشی نداشته باشد.

و راه حلش هم اصلاح قوانین است؟

بله اصلاح قوانین. اتفاقا من فکرمی کنم آموزش آقایان دراین زمینه به اندازه کافی خوب است که برای آن هم باز باید دست خانواده ها را بوسید نه آموزش پرورش را . من وقتی مقایسه می کنم دیدگاه مردهای ایرانی را با دیدگاه مردهای هندی -همکاران هندی خودم- یا حتی ترکیه ای ها می بینم می بینم مردان ایرانی خیلی جلوتر هستند تقریبا هم ردیف مردهای ایتالیایی و اسپانیا هستند . نمی گویم مثل مرد سوئدی هستند اما خوب همردیف مردان مدیترانه ای  هستند . فکر نمی کنم دیگر بیشتر از این باید روی آقایان فشار آورد.

در حال حاضر با توجه به اینکه درجامعه فیزیکدان ها  تعداد خانم ها رشد پیدا کرده، فکر می کنید  زنان در فیزیک ایران به عنوان یک پژوهشگر چه جایگاهی دارند، جامعه فیزیک زنان چه کمبودها و کاستی هایی دارد و چه کمک هایی باید به آن بشود؟

به نظر من مشکلات زنان همان مشکلات فیزیکدان هاست. مشکل زن فیزیکدان به طور مستقل نداریم . مشکل حاشیه سازی هایی است که منشا دیگری دارد و این درمورد کسی است که نظر مستقلی دارد. اگر نظر مستقلی نداشته باشد اتفاقا کارمند زن اعم از اینکه هیات علمی باشد یا نه، عزیز تر از کارمند مرد است ولی اگر زنی بخواهد در جامعۀ کار استقلال رای داشته باشد، اهل تملق نباشد، نظرش را بگوید و نظرش را آشکارا بدهد جنسیتش بهانه ای می شود برای ضربه زدن به او.

 در بین معلمانی  که داشتید کدامشان در شکل گیری آکادمیک شما مهم بودند ؟

معلم فیزیک ما در دبیرستان فرزانگان تبریز، آقای رفقی بودند  که بسیار خوب و با علاقه تدریس می کردند. ایشان  به ظاهر یک مرد خیلی سنتی تبریزی بودند ولی سرکلاس درس از رفتارش کاملا مشخص بودکه اصلا سر سوزنی جنسیت دانش آموز برایشان مهم. مثال می زنم . اصرار داشتند ما تاریخ کشف ها را بدانیم. یکی از بچه ها پرسید که این تاریخ ها را در امتحان می پرسید ؟ گفت در امتحان نمی پرسم اما شما باید در کوران این چیز ها قرار بگیرید و بدانید کدام کشف کی شده. چون شما هم در شکل دادن این مفاهیم نقش  خواهید داشت. من سالها بعد حکمت حرف ایشان را فهمیدم. چندین و چند مفهوم دراین جمله ساده ایشان وجود داشت. یکی اینکه تاریخ علم مهم است . دیگر آن که شما باید خودتان را جزو کسانی بدانید که در شکل دادن این مفاهیم نقش خواهید داشت. فیزیکدان های بزرگ دنیا "از ما بهتران" نبوده اند. یکی مثل خودمان بوده اند. ثالثا د رحرفش اصلا اشاره ای به جنسیت نبود اصراری نداشت ماری کوری را برای ما مثال بزند! بسته به موضوع مورد بحث از دانشمندان  فارغ از جنسیت مثال می آورد. من به ایشان خیلی خیلی مدیون هستم.

خیلی ممنون.

خواهش می کنم.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اندر فضیلت قناعت

+0 به یه ن

آنا در وبلاگش متنی منتشر كرده بود با عنوان "اهمیت سكوت" . پس از آن بحث نسبتا مفصلی شد. ظاهرا همه خوانندگان آن وبلاگ كه نظر گذاشته بودند  از چیزهایی مانند مصرفگرایی مهمانی های اجباری و پزدادن شكایت داشتند.  من هم نظر زیر در وبلاگ آنا گذاشتم:

"من آنا را در فضای واقعی هم می شناسم و می دونم واقعا این موضوعاتی كه داره در باره شان می نویسه دغدغه ی واقعی اش هم هست. شخصی نیست كه اینجا این چهره را از خودش نشان بده در زندگی واقعی یك جور دیگه. اگر به واقع نظر و دغدغه ی او این همه در فضای مجازی به این سرعت  همدرد پیدا می كنه می شه در دایره ی معاشرت های خودمون تحولی در راستایی كه برای ما مطلوب هست برداشت. تك تك نمی شه. هر كسی جزیره ی تنها باشه سیل از دور و بر می آید و می بردتش. اما اگر این افراد جمع بشوند و شیوه ی زندگی خودشان را داشته باشند و از این كه همان طور كه هستند خود را بنمایانند نیاز به تونل فرار نخواهد بود. در هر جمعی كانال تهویه ای خواهد بود كه آنا هوا برای نفس كشیدن كم نیاره. حالا فكر كنیم ببینیم چی می شه كرد.

وقتی این همه آدم با هم همنظر هستند چرا برای ایجاد خرده-فرهنگ خودشان در دل فرهنگ غالب تلاشی نمی كنند!؟ خواست دوری از پز دادن و مصرفگرایی چیزی نیست كه خطری داشته باشد. موضوع جنجالی سیاسی یا مذهبی یا جنسی نیست كه تبعات خطرناك داشته باشد. این همه آدم وقتی می گویند از فلان رسم و رسوم و بهمان ناراضی هستیم می توانند در اینترنت صفحه ای تشكیل دهند و یا در فضای واقعی جمعی و دوره ای. با شجاعت و جسارت خود را همان هستند و خوش دارند معرفی كنند و  تصریح كنند و دیگران هم ببینند كه اینان لزومی نمی بینند همرنگ جماعت شوند. در روند خیلی عیبی نمی بینند كه بخواهند مطابق میل اكثریت عوض شوند. اگر این جرئت و همت را بكنند پس از اندك زمانی جمع بزرگ تر هم خواست ها وسلیقه های آنها را به رسمیت می شناسد. لزوما قبولشان نمی كند و خود مانند آنها نمی شود. اما این واقعیت را به رسمیت می شناسد كه این جمع و این گروه مجبور نیست به ساز آنها برقصد. دست كم هوا تهویه می شود و نیازی به تونل برای فرار نخواهد بود. حالا نمی گم زحمت این كار را هم آنا باید بكشد و مسئولیت جمع كردن افراد را به گردن بگیرد.. ولی اونهایی كه خیلی ناراحت هستند می توانند همت كنند. "

بعدش به طور پراكنده مطالب زیر را نوشتم:

1) ظاهرا در این سال ها فقرا گوی سبقت را از اغنیا در ولخرجی و مصرفگرایی ربوده اند. این روزها یكی از طبقه ی متوسط قبل از خرید یك قلم جنس جدید بیشتر احتمال دارد از خود سئوال كند كه آیا به این خرید نیاز دارد؟ آیا در خانه و در كمدهایش جای مناسب برای آن سراغ دارد؟ اما فقرا كمتر در خرید از این گونه تردید ها می كنند. فشار اجتماعی از سوی اطرافیان بر فقرا برای خرید بیشتر هست تا بر اغنیا. به خصوص در مواردی نظیر تهیه جهیزیه. باز اگر كسی به لحاظ مالی امكان خرید داشته باشد و این كار را بكند یك چیزی. اما فقرا ندارند!آن پس انداز اندكشان را هم كه قرار بود در روز مبادا و در روز بیماری خرج كنند صرف خرید اجناسی می كنند كه به درد شان نمی خورد و خانه كوچكشان را تنگ تر می سازد. این خرید بی رویه و نداشتن پس اندازی كه به آنها اطمینان خاطر بدهد فشار روحی كشنده ای بر آنها وارد می سازد. اگر یادتان باشد من حدود سه سال پیش برای بنیاد كودك اینجا زیاد تبلیغ می كردم. سرگذشت اغلب مددجویان را كه بخوانید می بینید والدینشان به خاطر ناراحتی اعصاب هست كه از كار افتاده شده اند. به طور بی رویه ای خرج می كنند و بر هم فشار می آورند تا جایی كه دیگه می بُرند.

2) زمانی رسم هدیه دادن و هدیه گرفتن محدود به زمان های خاص بود. از بیست سال پیش مرتب مناسبت برای كادو دادن "ابداع" و "اختراع" و "كشف" شده. مثلا من بچه بودم اصلا نام "رغییب" را نشنیده بودم. نمی دونم چه كسی این مناسبت را از توی صندوقخانه مادربزرگش بیرون كشید و دوباره احیا كرد. زمان یواش یواش گذشت حالا باید به این مناسبت هم كادو داد. مثال هایی از این دست فراوانند. برخی می گویند با این كه از بهمان "گؤروش" خوششان نمی آید اما "مجبورند" كه بروند چون باید كادو ببرند. یك همچین فشار اجتماعی هست. این رسوم به لحاظ مالی روی كسانی كه تمكن كافی دارند زیاد فشار نمی آورند. روی طبقات پایین اجتماع هم شاید باز زیاد فشار نیاورد چون از آنها انتظاری نیست. ولی فشار مخربی می آورد روی قشرهایی كه جامعه به شغل آنها به چشم شغلی پرپرستیژ می نگرد اما در آمد شان (اگر به ورطه تاجر مسلكی نیافتند) آن قدر ها بالا نیست. مثل معلم ها. معلم بر خود فشار می بیند كه در این مناسبت هایی-- كه هر سال هم بر تعدادشان افزوده می شود-- كادوی آبرومند ببرد. از طرف دیگر تا دكان تدریس خصوصی باز نكند مخارج این همه كادو را نمی تواند تامین كند. مجبور می شود به بچه های معصوم سر كلاسش به صورت كالای تجاری نگاه كند. انواع و اقسام تكنیك ها را به كار می برد كه آنها را در فشار بگذارد تا بخواهند او معلم خصوصی شان شود. از جمله تكنیك ها گرفتن امتحانی هست كه به هیچ وجه سواد دانش آموز را نشان نمی دهد. نوعی زهر چشم هست كه اگر در كلاس خصوصی من شركت نكنی نمره نخواهی آورد. اعتماد به نفس دانش آموز را می كشد. از مادران حرف های زیادی نشنیده ام كه چگونه معلم های حریص استعداد بچه را كور می كنند كه پول بیشتری استخراج كنند. این مادرها دم بر نمی آورند چون می ترسند معلم نمره بچه شان را كم دهد. اما من مادر نیستم و ترسی از این جهت ندارم. این فرهنگی كه خود به آن دامن می زنیم آموزش كشور ما را به ورطه نابودی می كشاند. دود آن هم دیر یا زود به چشم همه مان خواهد رفت!

3)

میترا نوشت: "و به همین دلیل، بیمار كالای تجاری پزشك می شودو نظام سلامت نابود!
چون همون فشار اجتماعی القا كرده پزشك باید فلان خانه و باغ و ماشین و مسافرت ها رو داشته باشه"

 

4) همین نوع فشار روی وكلای دادگستری هم هست. شاید حتی به نوعی بیشتر. بسیاری از مردم گمان می كنند كه اگر وكیلی كمتر از بنز سوار شود و دفترش آن چنانی نباشد و كفش و كت و شلوار تنش مارك دار نباشد لابد وكیل خبره ای نبوده و نتوانسته مراجع جذب كند یا از حقشان دفاع كند. به چنین وكیلی مراجعه نمی كنند. در صورتی كه این تصور درست نیست. شاید آن وكیل دوست ندارد زندگی تجملی داشته باشد. و یا آن قدر با موكلینش صادق بوده كه به آنها بلف نزده. اگر دیده موردشان به لحاظ قانونی شانس برد ندارد به صداقت از اولش گفته. معمولا وكیل حریص این را نمی گوید وعده بیهوده می دهد كه حتما مورد تو رای خواهد آورد و تو فلان پول هنگفت را نصیب خواهی شد. حق وكالتش را هم همان اول می گیردو می برد صرف خرید زلم زیمبویی می كند كه چشم افراد سطحی را می گیرد!

5) همان طوری كه میترا اشاره كرد پزشكان نیز از جمله اقشاری هستند كه جامعه از آنها انتظار راكفلر بودن دارد. شاید یك پزشك جا افتاده -حتی اگر عمری به سوگندنامه بقراط خود وفادار مانده باشد- بتواند این انتظار را برآورده كند اما یك پزشك تازه كار نمی تواند. در ابتدای راه وضع مالی پزشكان تفاوت چندانی با دیگر تحصیلكردگان ندارد. اما جامعه بر آنها فشار می آورد كه مثل اوناسیس ولخرجی كنند. برخی زیر آبی می زنند و بیماران را مانند كالای تجاری می بینند تا ره صد ساله را یك شبه بپیماند. برخی دیگر كه نمی توانند وجدان خود را راضی كنند تا به این راه بروند عجیب تحت فشار هستند. تحت فشاری كشنده كه در كنار فشار كار پزشكی توام با وجدان پیری زودرس می آورد. چند سال پیش شب عید عزیزی بسیار ناراحت بود. پرسیدم چه شده گفت یكی از نزدیكانش شب زنگ زده بود و كلی گریه و ناله می كرد كه نمی توانم برای شب عید نونوار شوم. گفتم او كه هم خود پزشك هست و هم همسرش. اگر او بخواهد بنالد پس وای بر حال دیگران! گفت برای پزشكان جوان سخت تر هست چون دور وبری ها انتظار دارند حتما مارك دار بپوشند و او امكانش را ندارد. دلم سوخت واقعا سوخت. حیف آن خانم دكتر جوان نبود كه سر این چنین چیز پیش پا افتاده ای خود و عزیزانش را چنان بیازارد؟! یك خانم دكتری حاذقی هم هست كه خودم به تشخیصش ایمان آورده ام. از آن تیپ
دانشجویان پزشكی كه تنها از روی جزوه پر غلط و غلوط استادی چیزی حفظ می كنندو نمره می آورند نبود. دكتری بود كه به همراه پدرش- كه او نیز پزشك بود- دل و روده گوسفند تشریح كرده بود. پزشكی توی خونش بود. در طول ترم استاد كتاب های مرجع پزشكی را به زبان انگلیسی با طمانینه و اندیشه در هر جمله خوانده بود (چیزی كه اغلب دانشجویان پزشكی نمی كنند!). نسبت به مكانیزم بدن حس داشت. در پزشكی و تشخیص قدرت استنتاج داشت. چیزی كه باز اكثر پزشكان متاسفانه ندارند. اغلب پزشكان تنها چند واژه ی تخصصی می آموزند و تنها بلد هستند آنها را با ژست تحویل بیمار دهند بی آن كه حسی نسبت به مكانیزم بدن داشته باشند یا قدرت استنتاج از روی مشاهدات داشته باشند. این خانم دكتر جوان جزو اقلیتی از پزشكان بود كه ورای ژست "خانم/آقای دكتری" هم دكتر بود. شخصی دراین سطح داشت خود خوری می كرد كه چرا نمی تواند همان گونه كه جامعه از او انتظار دارد لباس مارك دار برای شب عید بخرد! حیف كه با او صمیمی نبودم والا به او زنگ می زدم و بر سرش داد می كشیدم:"آخه دختر! خانم دكتر! تالی ابن سینا! شأن تو و امثال تو خیلی بالاتر از اینهاست كه بخواهی سر لباس مارك دار این جوری خود خوری كنی!" متاسفانه این همه فشار عصبی و خودخوری های بیهوده او رابه پیری زودرس رساند. شاید بگویید خود ابن سینا هم پیری زودرس داشت. پیری زودرس ابن سینا از خوش گذرانی بود نه از خود خوری. عمری كیف دنیا را برد و گفت "عرض زندگی مهم تر از طول آن هست."پیری زودرس ابن سینا ی آن دوران كجا و پیری زودرس ابن سیناهای این روزگار كجا!

6)

 

 فراموش نكنیم در گذشته ی نه چندان دور این كشور قحطی های كشنده ای را پشت سر گذاشت. نه از اون قحطی ها كه در آلمان و فرانسه آمد و این همه در موردش فیلم می سازند. قحطی آنها ازدوران فزونی صد سال پیش ایران اعیانی تر بود. من همیشه در شگفت بودم چه طور یك ایتالیایی می تواند قحطی زده باشد وقتی ماهی های دریا تا پیش پایش می آیند. كجا ما در ایران از این منابع عظیم غذایی داشته ایم ؟! حتی در شمال هم این قدر فزونی نیست. ماهی در شمال پیش پایت نمی آید! قحطی هایی كه در این گوشه از كره زمین می آمدند و كمتر كسی هم درباره اش فیلم می سازد خیلی شدیدتر بودند. دیگه با توصیفش شما را ناراحت نمی خواهم بكنم. در قحطی اواخر قاجار 8 میلیون نفر از گرسنگی و وبا جان سپردند. جمعیت ایران نصف شد. آخرین قحطی ها هم اواخر رضا خان و آغاز جنگ جهانی دوم بود. حدود 70 سال پیش. شاهدان آن زنده اند. (ان شاالله صد سال دیگه هم زنده باشند!) نسل جوان امروزی نوه های آنهاست. خیلی نگذشته. یكهو در تبریز لاله پارك باز می كنند و برندهای معروف شعبه می زنند. طبیعی هست كه یك تب مصرفگرایی و پز دادن و..... فضای شهر را بگیره. این مرحله هم می گذره. دیر یا زود چشم و دلها سیر می شه. اما اگر خودمان تلاش كنیم مرحله گذار سریع ترمی تونه اتفاق بیافته و گذار می تونه به حالت بهتری بیانجامه نه بدتر!

 

7)

 راستش من پیش بینی می كنم این فرهنگ مصرفگرایی و برندگرایی و پز دادن سر آن دیر یا زود به یك حس پوچی همه گیر برسه. اگر خواسته و انتظار متعالی تر جایگزین آن نشه مرحله ی حس پوچی بدتر از این مرحله هیجان انگیز مصرفگرایی و پز دادن خواهد بود. بسیار بدتر!

 

8) در محل كارمان اگر موفق بشیم پست-داك ها و دانشجویانی را جذب كنیم كه از پژوهش و بحث علمی شادكام می شوند محیط شاد خواهد بود. خوشبختانه در صد عمده دانشجویان و پست-داك ها ی جدید پژوهشكده فیزیك همین روحیه را دارند. از افسردگی و خمودی اینجا خبری نیست. بحث علمی كه می كنیم همگی شاد می شیم. تمام تلاشمان را باید بگذاریم كه چنین افرادی را جذب نماییم. از زنجموره و ناله و غرولند های بازاری مسلك اینجا در گروه انرژی های بالای پژوهشكده فیزیك خبری نیست.  در ایران, بازاری كه به هر كسی (از جمله بازاری دیگر) می رسد از كسادی بازار می نالد و از زیاد بودن مالیات ها شكایت می كند هرچند درآمدش نجومی باشد. خرافی تر ها این كار را می كنند تا چشمشان نزنند. واقع بین ها این زنجموره را می كنند تا جوجه كمونیست ها علیه آنها تحریك نشوند.
ادبیات یك ساینتیست شاید با مسئولی كه حقوق او را تعیین می كند این باشد و با او چانه بزند و بنالد كه حقوق كفاف نمی دهد اما با همكارش این نیست! ساینتیست به ساینتیست كه می رسد می گوید:"اما خودمونیم ها! چه كاری در دنیا لذیذ تر از این ریسرچ ما!؟ هیچ پول هم نمی دادند باز من می نشستم و گوشه ای و همین كار را می كردم. راستی چرا به ما پول می دهند وقتی بدون پول هم همین كار را می كردیم!؟" ساینتیست یه ساینتیست كه می رسد می گوید " چه لاكشری ای بالاتر از این كه آزاد باشی در مورد چیزی كه دوست كار پژوهش كنی؟!"
ادبیات ساینتیست با ساینتیست این هست هرچند ممكن هست در مقابل كسی كه دارد بودجه تعیین می كند درست مثل بازاری حرف بزند.
كسی با ادبیات بازاری بخواهد با همكارش حرف بزند جایش در یك پژوهشگاه نیست. بهتر هست برود بازار. آنجا به هدفش (پول) خیلی بیشتر می رسد. جای پژوهشگران را هم تنگ نمی كند. روحیه شان را هم با غرولندهایش كسل نمی كند

 

9)

چند سال پیش در مجله ی یكی از این خطوط هواپیماهایی در هواپیما مطلبی در مورد "لاكشری" یا تجمل و تحول جلوه های آن در گذر زمان خواندم. نوشته بود كه اواخر قرون وسطی و در زمان رنسانس فلفل و ادویه و شكر اقلام تجملاتی بودند. بعدش راه های تجارتی باز شدند و این قبیل اقلام اجناسی معمولی شدند كه در هر خانه ای یافت می شوند. تا مدت ها پارچه های ابریشمی و كشمیر لوكس حساب می شد اما حالا دیگه نه به اون صورت. نوشته بود در حال حاضر فضا و زمان هستند كه لوكس حساب می شوند. (البته منظور فضا-زمانی كه ما در نسبیت در موردش سخن می گوییم نبود!) منظورش این بود كه در این دوران ماشینی كه وقت را طلا می انگارند اگر یكی برای عزیزی یا مشغولیتی وقت بگذارد در واقع كار لوكس درخور توجهی كرده. همین طور با توجه به این كه خانه ها كوچك هستند و به بركت زندگی مصرفگرایانه پر و مملو از انواع و اقسام خنزر پنزر بی مصرف, اگر فضای خالی در ساختمانی باشد احساس لوكس و تجمل و حشمت به فرد دست می دهد.
چیزی كه من در چارچوب فرهنگ امروزین خودمان به آن اضافه می كنم "داشتن استقلال رای در خرید" هست. این روز ها هرچه به لحاظ اقتصادی و اجتماعی ضعیف تر باشی بیشتر رویت فشار از طرف اطرافیان هست كه چیزهایی بخری كه به آنها نیاز چندانی نداری. از یك حد كه وضعیت مالی و اجتماعی ات بالا رفت تازه تازه این قدرت را در خود حس می كنی كه به خود بگویی لازم نیست فلان چیز را هم بخرم. قوی تر می شوی و می توانی به این فشار شكننده اجتماعی اطرافیان "نه" بگویی.

 

10) اگر "قناعت" كلمه كهنه ای هست و "كلاس" نداره و نمی خواهید استفاده كنید بگویید:

frugality

11) اگر این تیپ حرف ها را به اطرافیانتان رو در رو بزنید ممكن هست به آنها بربخورد. شایدمسئله را شخصی ببیند وخیال كنند به فلان رفتارشان طعنه می زنید. اما اگر در اینترنت ودر جایی كه آنها هم می خوانند بنویسید درنوشته شما تامل می كنند. اگر هم از شما نپذیرند این خواست شما را به رسمیت می شناسند. به خصوص اگر ببینند یك عده به نظر شما لایك زدند! از منظر آنها این لایك ها به این معنا خواهد بود كه نظر شما آن قدرها هم غریب نیست ودر نتیجه لازم نیست به زور شما را عوض كنند! به این ترتیب راحت تر می توانند شما را  همان طور كه هستید قبول كنند.

 

 

 

 

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دختری از خطه ی اودینه

+0 به یه ن

سیلویا  همكلاسی من در دوره دكتری در تریست بود. موضوع پژوهشی مان نزدیك هست و با هم چند مقاله هم داریم.

روحیه  و علایق و سلایقمون هم به هم نزدیك هست. به طرز عجیبی در برخی موضوعات همنظر هستیم. من و سیلویا دوستان صمیمی هستیم. سیلویا از شهر زیبا و ثروتمند اما كوچك اودینه در شمال شرق ایتالیاست.  البته الان در انگلیس زندگی می كنه ولی "بچه اودینه" هست. یك بار هم منو دعوت كرده بود به خانه مادرش در اودینه. خیلی هم محبت كردند.  فردای روزی كه من در اودینه بودم سیلویا قرار بود بره به مدرسه شان و اونجا با دانش آموزان حرف بزنه. مدیر مدرسه از او دعوت كرده بود. می گفت اگر بیایی و با دانش آموزان صحبت كنی برایشان انگیزه برای درس خواندن به وجود می آید. می گفت مخصوصا برای روشن شدن دید و ایجاد اعتماد به نفس  دانش آموزان دختر حضور تو  خوب خواهد بود.
سیلویا هم خیلی مشتاق بود این كار را بكند.  

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خانواده ها و شهرهای دانشمند پرور

+0 به یه ن

خواننده ی عزیز و جدید وبلاگ ، حسن عزیز به من پیشنهاد داد كه در وبلاگ در مورد سبك های زندگی در خارج بنویسم. همان طوری كه در جواب ایشان نوشتم این كار یك مقدار سخت هست چون می تواند بخشی از خوانندگان این وبلاگ را پس بزند. به نظرم در مورد سبك های گوناگون زندگی در همین تبریز و تهران خودمان هم حرف بزنیم خیلی هنر كرده ایم. به این معنی یك گفت و گو ی سازنده را شروع كرده ایم كه متاسفانه خودسانسوری های بسیار و تابو های نانوشته ی گوناگون مانع از شكل گیری از آن هستند. منظورم تابوهای دینی یا سیاسی یا تاریخی یا جنسی نیستند.  سن 38 سالگی زمانی نیست كه كسی بخواهد به این گونه تابو شكنی ها بپردازد!  نویسنده این وبلاگ  دنبال دردسر نمی گردد!  اما تابوهای كوچولو كوچولو خیلی زیادی هستند كه بیش از آن تابوهای بزرگ دست و پا گیر هستند. مثل حرف زدن در مورد نحوه پخت قرمه سبزی! بله! چیزی تا این حد پیش پا افتاده! باور كنید اگر بحثش را شروع كنیم چنان رگ های گردن از خشم بیرون خواهد زد كه روش خانواده ی من در قرمه سبزی پزی روش درست است و لاغیر! شاید از دور خنده دار باشد اما از نزدیك اعصاب خرد كن می تواند بشود!!!
الغرض در همین چیزهای كوچك هم اگر وبلاگی بتواند گفت و گو ایجاد كند هنر بزرگی كرده!
به هر حال این وبلاگ وبلاگ آشپزی هم نیست. من نمی خواهم فعلا وارد بحث جنجالی قرمه سبزی شوم! اصلا نمی خواهم بگویم ما تبریزی ها شنبلیله نمی ریزیم!

به پیشنهاد حسن فكر كردم. دیدم بهتر هست در مورد فرهنگ خانوادگی و فرهنگ شهری در كشورهای پیشرفته كه منجر به دانشمند پروری می شود بنویسم. باور كنید ظرافت های زیادی دارد كه از بطن خانواده شروع می شود. از همسایگی ها در محله ها شروع می شود. برخی در ایران گمان می كنند كه امكانات اگر باشد دانشمند هم خواهیم داشت. این برخی متاسفانه شامل سیاستگزاران علمی ممكلت  و مشاوران آنها هم می شود. خیلی ظرافت های فرهنگی در جایی مثل ایتالیا هست كه شهرهای آنها را دانشمند پرور می كند. وقتی این ظرافت ها نباشد پول هم بریزیم بر سر پژوهشگران هپلی هپو می شود می رود پی كارش. نمونه آشكارش آن هست كه خانواده ی آن شخصی كه برای كنفرانس به خارج رفته درك نمی كند كه این بخشی -آن هم بخش مهمی - از كار هست. اگر خود همراه او شوند نمی ذارند طرف سر سخنرانی ها بنشیند و اصرار دارند باهم بروند گردش. اگر هم شخص تنها رود هزار تا خیالات برشان می دارد كه مثلا طرف رفته خارج چی كار! موی دماغ می شوند و مانع كار و پژوهش با فراغ بال.
دانشمند پروری در خانواده و نیز در شهر درك و فهم زیادی از مفهوم پژوهش می طلبد كه در كشور ما نیست.


برای كتاب امی نوتر ترجمه آقای حسن فتاحی مقدمه نوشتم. در نوشته تاكید كرده بودم "با توجه شناختی كه من از خانواده های دانشمند پرور یهودی دارم ..." از طرف  وزارت ارشاد خواسته بودند كلمه ی "یهودی" سانسور شود. اینجا وبلاگ من هست و كسی نمی تواند مرا سانسور كند.  آشكارا می گویم  كه خانواد ه های یهودی دانشمند پرور خرده-فرهنگ مخصوص خود دارند كه بار فكری بسیاری از دوش اعضای دانشمندشان بر می دارد و آنها را سبكبال می سازد تا در راهی كه در پیش گرفته اند سریع تر بتازند. ما چنین چیزی در فرهنگمان نداریم! همان زن ایده آل صدا و سیما ی كشور ما كه به عنوان الگو به زنان دیگر قالب می شود و توی سر زنان ایرانی زده می شود كه باید مانند او شوید در عمل  باری سنگین بر دوش همسرش  میشود كه علایق علمی دارد. باری چنان سنگین كه او را از پویایی علمی باز می دارد.
 همین طور خانواده های ایتالیایی و آمریكایی و سوئدی دانشمند پرور خرده-فرهنگ خود را دارند كه اعضای دانشمندشان را در هدفشان یاری می رسانند. اگر عمری باقی بود و انرژی و ذوقی و شوقی من در این مورد خواهم نوشت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك داستان كوتاه

+0 به یه ن

نظر شما در مورد این داستان كوتاه چیست؟
مادربزرگ وقتی هنوز به خانه بخت نرفته بود از خاله اش گلدوزی آموخته بود. در دوران نوجوانی اش بیشتر طول روز را گلدوزی می كرد. انتخاب دیگری هم نداشت. پدرش اجازه تحصیلات عالی به او نمی داد. برادرش اجازه از خانه بیرون رفتن نمی داد و مادرش به او اجازه تحرك بدنی در خانه را نمی داد. مادربزرگ با دست پری از گلدوزی ها به خانه بخت رفت. چند تا بچه زایید و در سن سی سالگی به پوكی استخوان مبتلا شد. او كه علت پوكی استخوانش را می دانست دخترهایش را به شدت توصیه می كرد كه ژیمناستیك و بسكتبال كار كنند و همین طور به شدت تشویق می كرد كه دانشگاه بروند. نه دخترها علاقه ای به گلدوزی داشتند و نه او اصراری به گلدوزی كردن دخترها داشت. نسل بعدی نسبت به گلدوزی های مادربزرگ حس نوستالژیك داشتند و حس كردند بهتر هست این هنر خانوادگی را دوباره احیا كنند. اولدوز پیشقدم شد و از مادربزرگ فن آن را آموخت. مادربزرگ فوت كرد. نوه ها به یاد اواز اولدوز فن گلدوزی مادربزرگ را آموختند. آیدین آن قدر به این هنر علاقه مند شد كه گلدوزی بلژیكی را هم علاوه آن آموخت و با تلفیق گلدوزی ایرانی و گلدوزی بلژیكی فنی نو در گلدوزی بنیان نهاد و نمایشگاه های گلدوزی در شهر های مختلف دنیا برگزار كردند. سفره های گلدوزی شده ی او در پاریس و لندن پرطرفدار شدند. دختر خاله ی آیدین , آیتك كه مددكار اجتماعی بود طرحی در انداخت كه گلدوزی ها را به زنان سرپرست خانواده بیاموزد تا بتوانند خوداشتغالی بنمایند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چلغوز شناسی

+0 به یه ن

در برخی محیط های اداری پیرمردانی هستند كه خیلی در بین كارمندان جوان زن برو بیا دارند. هراز گاهی هم این پیرمردان هارت و پورت راه می اندازند.
برخی مردهای جوان هم این بروبیا را می بینند و  آن هارت و پورت را مشاهده می كنند و به غلط گمان می برند علت بروبیای آن پیرمرد در میان كارمندان زن آن هارت و پورت هست. شروع می كنند به تقلید هارت و پورت آن پیرمرد. اما كارمندان زن او را تحویل نمی گیرند و هارت و پورتش را هم به سخره می گیرند. او هم گمان می كند توطئه ای در كار هست كه هارت و پورت پیرمرد به  برو بیا منجر می شود ولی هارت و پورت این مرد جوان مسخره و پوزخند در پی دارد!
من این قبیل مردان جوان را "چلغوز" می نامم.
چلغوز نمی فهمد كه علت برو بیا ی آن پیرمرد نه آن هارت و پورت هست. پیرمرد در كنار هارت و پورتش هزار و یك قابلیت هم دارد. هارت و پورتش را هم به خاطر محاسنش تحمل می كنند نه آن كه آن هارت و پورت برایش جذابیت بین كارمندان زن به وجود آورده باشد! به قول معروف زر هم دارد زور هم دارد. اگر آن هارت و پورت را نمی كرد باور كنید ده ها مرتبه ارزش و احترامش بیشتر می شد.
اما پیرمرد هرگز علت اصلی برو بیایش را پیش چلغوز فاش نمی كند. پیرمرد حتی ممكن هست چلغوز را تشویق به هارت و پورت جلوی كارمندان زن كند و سپس كنف شدن و سنگ روی یخ شدن و تحقیر شدن او را تماشا كند و لذت ببرد! از گیجی و منگی  چلغوز بعد از تحقیر او هم بیشتر لذت می برد. مرد كهن خوشش می آید  با نگاهی و با  حركت دست و صورتی به چلغوز تحقیر شده یادآور شود "كار هر خر نیست خرمن كوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد كهن!"
اما من سر و راز  بروبیا را به شما می گویم. اگر كارمندان زن به آقای رئیسی احترام خاص قایل می شوند چیزهایی از این دست هست:
قاطعیت در تصمیم گیری در مسایل مهم و قبول مسئولیت بعد از تصمیم گیری و حمایت از كارمندش در صورت به گوش گرفتن حرف او ولو این كه این گوش كردن حرف منجر به تنش شود. رئیسی كه احترامش در دلهای كارمندان هست و حرفش برو دارد در مسایل ریز و بی اهمیت دخالت نمی كند. آنها را به عهده مرئوسین می گذارد. سین و جیم هم در مسایل ریز و بی اهمیت نمی كند. طوری نشان می دهد كه این مسایل كم اهمیت تر از آن هستند كه بخواهد وقت خود را صرف این چیزها كند!  البته به زبان این گونه نمی گوید. می گوید من به سلیقه  و درایت تو آن قدر اطمینان دارم كه دیگه دخالت نمی كنم. كارمندان مرئوس هم از این تعریف مشعوف می شوند و هم آن را حمل بر اهمیت زیاد وقت رئیس خود می كنند.
اما در مسایل مهمتر و پرمسئولیت تر و چالش انگیزتر رئیس هست كه تصمیم می گیرد و كارمندان تنها اجرا می كنند. در نتایج تصمیم گیری ها ی مهم به كارمندان تاكید می كند اگر كسی معترض شد او را به سراغ من بفرستید. خودم جوابش را می دهم. از كارمندان هم حمایت همه جانبه در چارچوب روال و عرف اداری می كند. این هست چیزی كه بین كارمندان احترام بر می انگیزد نه هارت و پورت!
چلغوزی كه به زعم خود دارد از مرد كهن تقلید می كند كاملا برعكس عمل می كند. اولا در مسایل كوچك و بی اهمیت به زعم خود مو از ماست بیرون می كشد تا نشان دهد خیلی رئیس دقیق و نكته سنجی هست. كارمندان این رفتار او را به دقت و نكته سنجی تعبیر نمی كنند. به بیكاری و نظرتنگی تعبیر می كنند! اما  چلغوز در مسایل مهمتر و تصمیم گیری های اساسی تر خود را می بازد و تصمیم گیری و مسئولیت را بر گردن مرئوس می اندازد. بعد هم وقتی بالادستی معترض شد می گوید:" شما حق دارید اما تقصیر من نیست تقصیر مرئوس من می باشد." بعدش هم هارت و پورت راه می اندازد و مرئوس را در جمع توبیخ می كند.

چلغوز ابتكارات كارمندان كه نتیجه شایان تقدیر دارد به اسم خود می خواهد تمام كند. اما وقتی خودش دستور می دهد و از اجرای دستورش نتیجه فضاحت بار حاصل می شود می زند زیر حرف خودش و ادعا می كند كارمندان سرخود این كار را كردند.
رئیس مورد احترام كاملا بر عكس عمل می كند. وقتی دستاورد قابل تحسینی هست آن را نتیجه عملكرد جمع و كار گروهی جلوه می دهد. وقتی هم دستوری دادپای عواقب آن می ایستد. نمی زند زیرش!
چلغوز با این همه بی لیاقتی و بی عرضگی و ضعفی كه كاملا برای كارمندانش آشكار هست انتظار دارد كه مورد احترام قرار گیرد و برو بیا داشته باشد. معلومه كه همه به چشم چلغوزی كه هست به او خواهند نگریست.

توضیح: "چلغوز" یك نوع دانه ی گیاهی هست كه به عنوان آجیل هم استفاده می شود. در ایران زیاد رسم نبود. اما در تركیه بود. خاله من رفته بود به آجیلی تواضع در تهران و گفته بود چرا شما از اینها نمی آورید. آنها هم كه مشتری-مدار هستند چلغوز را به اقلام فروشی خود اضافه كردند. شاید هم چون نام ایرانی نداشت برای تبلیغ اسمش را گذاشتند چلغوز. آخه اسمی هست كه بین مردم جا می افتد!
بهار گفت:
راستی می گند این چلغوز خیلی برای حافظه خوبه ولی خب چون گرونه من یكی كه تا حالا امتحانش نكردم. آشنایی من با چلغوز از سال 78 كه یكی از مشهد سوغاتی ، چلغوز هندی آورده بود شروع شد

توضیح ویكی پدیا در مورد چلغوز را اینجا می توانید بخوانید.

مینجیق گفت: حرفم را تصحیح می كنم. گویا در مشهد و اراك و شمال و شیراز چلغوز خوراكی را از دیرباز می شناختند. ما در آذربایجان زیاد با جتاب چلغوزآشنایی نداشتم. از طریق تركیه شناختیم. برای اطلاعات بیشتر مراجعه كنید به

چلغوز را بهتر بشناسیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آن دو پدر و فرزند

+0 به یه ن

پروازی چند ساعته داشتم و خسته بودم می خواستم استراحت كنم. از بخت بد پشت سرم یك زوج ایرانی هم بودند كه فرزندی كوچك داشتند. در طول سفر 4 ساعته دخترك یك بند جیغ كشید و پدرش هم یك بند فحشش داد:"خفه شو! من می خواهم استراحت كنم." دخترك دلیلی نمی دید كه استراحت پدر مهمتر از جیغ او باشد. وقتی خودخواهی های دختر و پدر در مقابل هم قرار می گرفتند هر كدام بر خودخواهی خود تاكید می كردند و حاضر نبودند در این جنگ از طرف مقابل ببازند.
حالا من چند ساعت خوابم این ور و اون ور بشود مهم نیست. ولی در هواپیما افراد مسن هم بودند كه اگر خوب استراحت نكنند واقعا حالشان بد می شود.

در ردیف جلوی من هم یك خانواده سه نفره از ملیت دیگری بودند كه من با  زبان و فرهنگشان آشنایم و درنتیجه حرف های آنها را هم می فهمیدم. اونها هم یك بچه ی كوچك داشتند. بچه ی آنها هم هر از گاهی كج خلقی هایی می كرد و می  خواست جیغ و دادی بزند. پرواز چند ساعته برای بچه كوچك چندان آسان نیست. هر دو بچه حق داشتند كج خلقی كنند. برای بچه سخت هست ساعت ها در یك صندلی نشستن و ورجه وورجه هم نكردن. برخورد پدر در ردیف جلویی كاملا متفاوت از پدر ردیف عقبی بود! هر بار كه بچه اش كج خلقی می كرد آرام تاكید می كرد ما نباید مزاحم سایر مسافرین شویم. نمی گفت "چون من كه دنیا برمحورم می چرخد می خواهم استراحت كنم تو باید ساكت شوی." می گفت ما نباید مزاحم سایر مسافرین باشیم. بعدش هم برایش قصه می گفت وبا او بازی می كرد تا ساكت شود. روش او بهتر جواب می داد. بچه وقتی می دید بابا و مامانش  واقعا مقید هستند كه دیگر مسافران را نیازارند او هم روی خودش قید حس می كرد كه داد نزند.

تمدن دو هزار پانصد ساله -ویا چه بدونم هفت هزاره- به چه درد می خورد وقتی زوجی كه در این فرهنگ بزرگ شده از پس ساكت كردن یك بچه بر نیاید!؟  با فرهنگ بودن به ادعا كه نیست. در عمل خودش را نشان می دهد.
این همه عرفان و اشعار عارفانه و جنگ بر سر "ملیت"  بهمان شاعر عارف چند صد سال پیش  به چه دردمی خورد وقتی در عمل این همه خودخواهی در رفتار هست!؟ 

این خاطره را برای توی سر ایرانی زدن منتشر نكردم. این را هم می دانم كه همه زوج های ایرانی چنین نیستند. خیلی هاشون هم رفتار با بچه را بلدند. اما می خواستم تاكید كنم به جای آن كه با زور و كمك دوپینگ و افسانه سازی در گذشته های دور به دنبال افتخارات واهی بگردیم حال را در یابیم! برای امروزمان نیاز به كار فرهنگی بسیار داریم. در همین چیزهای به ظاهر  پیش پاافتاده كه اتفاقا كیفیت زندگی و نیز معنویت مان را می سازد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نگرانی ابدیت

+0 به یه ن

 آقای بهرام شاكرین در وبلاگ ابدیت نگرانی های خود را از طرح ازدیاد جمعیت بیان كرده اند. نگرانی هایی مربوط به كمبود منابع آب و مسایل اقتصادی و آموزشی و....
من نگرانی دیگری را می خواهم بیان كنم. آن هم این هست كه متاسفانه بسیاری از زوج های ایرانی كه فرزند دار می شوند واقعا حال و حوصله فرزندداری ندارند. اصلا آداب بچه داری نمی دانند.
آن چه در زیر می آید لحن غرولند دارد. از خوانندگان عزیز از این بابت عذر می خواهم. اما قصدم غرولند نیست. قصدم تشریح یك معضل در جامعه ماست كه بسیار می بینیم. در این باره باز هم خواهم نوشت چون فكر می كنم نوشتن به حل مشكل می تواند یاری رساند. اگر ننویسیم شانسی برای بهبود نیست.

  برخی می گویند "زن  و شوهرهای این دوره و زمونه" بی حوصله هستند. من البته آمار ندارم ولی تا جایی كه یادم هست زمان ما هم والدین خیلی باحوصله تر نبودند. فیلم های خانوادگی هم كه تلویزیون نشان می داد والدین "بای دیفالت" در حال داد زدن برسر فرزندانشان بودند.
در مهمانی ها مادر می رفت سراغ صحبت  با دوستانش و بچه می ماند زیر دست و پا و مرتب داد می زد وگریه می كرد. در مهمانی های شب كودكان روی صندلی و مبل های ناراحت و البته نه چندان تمیز استیل ولو می شدند و درد می كشیدند. یعنی واقعا برای میزبان كاری داشت اتاقی را برای آسایش كودكان و خواب آنها آماده سازد؟! البته كه نه! می توانست یك نوع غذا كمتر درست كند اما به جای آن به فكر آسایش مهمانان كودك كه از وقت خوابشان می گذرد باشد.  چند دست ملافه و تشك تمیز ترتیب دهند كه كودكان در آن بیاسایند. اما میزبان ها به فكر كودكان نبودند. آسایش كودكان در مهمانی های شب هنگام نه اولویت میزبان بود و نه اولویت والدین كودك. ببینید! این یك مسئله فرهنگی هست.
الان یك مقدار بهتر شده اما زمانی كه  سی سال پیش اغلب بزرگسالان- اعم بر مرد و زن- كشیدن لپ كودكان را حق مسلم خود می پنداشتند. فرق زیادی نیست بین این كار و مزاحمت های خیابانی. هر دو ریشه در به رسمیت نشناختن حق یك انسان-چه كودك چه زن- بربدنش دارند. هر دو ریشه در خودخواهی محض دارند.

دست كم والدین نسل ما به تغذیه فرزندانشان خوب می رسیدند. شاید به این علت كه این همه فست-فود نبود. الان می بینم بسیاری از نوجوانان اضافه وزن دارند. از بس كه غذاهای چرب و چیلی رستوران های ارزان قیمت را می خورند. پاساژ گردی و بوتیك گردی  و چانه زنی و خرید بی رویه  علاوه بر این كه براقتصاد خانواده فشار می آورد علاوه بر این كه مصرفگرایی را رواج می دهد و محیط زیست را تخریب می كند آرامش مادر و فرزند را می گیرد. این گردش ها و دنبال حراجی گشتن ها و چانه زدن ها روی كودكان معصوم هست كه فشار می آورد. كودكان  خسته می شوند, پایشان را كفش می زند, گرسنه می شوند اما مادر سرگرم خرید از حراجی هاست. وقت برای رسیدگی به كودك ندارد.
یكی از دوستان مادرم خیلی اهل محبت به دیگران هست. گاهی غذا می پزد و می برد خوابگاه دانشجویان, برای كارگرها و....  او می گفت به این نتیجه رسیدم كه كارگرها و دانشجویان و... آن قدر ها به این محبت نیاز ندارند! در سال های اخیر خوراكی تهیه می كند و می رود مراكز خریدتبریز. وقتی می بیند بچه ای دارد در كنار مادر گریه می كند می فهمد كه لابد بچه گرسنه هست. می رود و كمی با او بازی می كند و آرامش می كند. بعد به او خوراكی می دهد تا طفلك از گرسنگی زجر نكشد. فكر نكنید بچه فرزند یك خانواده ی فقیر هست یا  یتیم می باشد! نه خیر! مادر محترم در كنار فرزندش در حال چانه زنی برای خرید البسه مارك دار می باشند!!!
یك چیز خیلی بدی هم هست كه من تنها در بین خانواده های ایرانی دیده ام. باور كنید در هواپیما و فرودگاه و.... كه خانواده ها از ملیت های گوناگون هستند تنها این رفتار از خانواده های ایرانی سر می زند.  دست كم خانواده های ایرانی هستند كه توجه مرا جلب كرده اند.بچه -به اقتضای بچگی چیزی می خواهد یا بداخلاقی ای می كند- والدین اصلا بلد نیستند چه طور او را آرام كنند. شروع می كنند به فحش دادن به بچه . زن و شوهر اولش در فحش دادن به بچه با هم مسابقه می گذارند. بچه هم داد می زند و زاری می كند و مایه آزار و اذیت سایر حاضرین می شود. اما والدین  اهمیتی نمی دهند. شرمنده نیستند كه چرا فرزندشان مایه آزار حاضرین در جمع شده. اصلا به این موضوع فكر هم نمی كنند. دغدغه شان آن هست كه بچه با چه حقی دارد آتوریته آنها را زیر سئوال می برد؟!
 وسط كار مادر بچه حس می كند كه شوهرش در حق بچه بی انصافی می كند. به غیرت مادرانه اش بر می خورد و نوك حمله اش را از بچه به سمت پدر نشانه می گیرد.
صدای بچه بین دعواهای پدر و مادر گم می شود!
روشش كه این نیست! روشش این هست كه وقتی بچه بداخلاقی می كند یا حرف گوش نمی كند (مثلا كمربندایمنی را در هواپیما نمی بندد) به زبان ساده كودكانه اما با منطق به او بگویی كه چرا این كار برای ایمنی او لازم هست. بعد قصه ای بسازی كه او را مشغول كند. این طوری بچه حرف گوش می كند. مشكل اینجاست كه در فرهنگ این سرزمین قانون با حرف زور آتوریته هم معنی است. قانون را باید رعایت كرد چون آتوریته این طوری فرموده و امر كرده. كسی هم كه قانون را زیر پا می گذارد یاغی ای ست كه  دارد دهن كجی می كند به آتوریته.
در این مورد آتوریته پدر و مادر هستند و بچه آن "یاغی" هست كه با حرف گوش نكردن آتوریته آنها را زیر سئوال برده! پس باید با فحش دادن  و داد زدن او را سرجایش نشاند. همسایه ها چه گناهی كرده اند این سرو صداها 24 ساعت مزاحم آسایشان می شود!؟ متاسفانه این زوج ها اصلا برایشان مهم نیست كه دارند آسایش همسایه ها و همسفرها را به هم می زنند.
اصلا این تفكر از بیخ اشتباه هست. قانون برای آسایش و امنیت شهروندان باید باشد. اگر قانونی به این منظور تصویب شده باشد باید آن را به كسانی كه آن را به كار می بندند توجیه كرد. از بچگی هم باید شروع به این كار نمود.
باور كنید بچه از سن بسیار كم این را می فهمد. پدر من این روش را از وقتی كه من خیلی كوچك بودم به كار می برد. روشش جواب هم می داد. یادمه آنا تعریف می كرد كه دو سال پیش كه در آذربایجان زلزله آمده بود به مادری كه دختری تا كمر از پنجره ی ماشینش به بیرون خم شده بود تذكر داده بود كه این كار خطرناك هست. مادره برگشته بود به بچه گفته بود: " دیدی! این خانم هم همین حرف مرا می زنه! اگر سرت را از پنجره بیرون بیاوری زلزله می آد تو رو می خوره!" بعدش هم رو به آنا كرده بودو گفته بود "حرف گوش نمی كنه كه!" خوب! معلوم هست بچه به همچین حرف مزخرفی گوش نخواهد كرد! اگر گوش می كرد می بایست در عقل و شعور بچه شك می كردیم. من خیلی خیلی كوچك بودم سرم را از پنجره ماشین بیرون آورده بودم. بابام توضیح داد كه چرا این كار خطرناك هست. من هم دیگه این كار را نكردم چون شعورم می گفت این كار خطرناك هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ناز كردن بله، مَچَل كردن خیر!

+0 به یه ن

در بحث همیشه شیرین و همیشه پرطرفدار ازدواج نكته ای را در بخش نظرها (باخیش) گفتم كه فكر می كنم می ارزد یك یادداشت جداگانه در باره اش منتشر كرد.  چیزی هست كه چندان در باره اش نوشته نمی شود و صحبت نمی شود اما  در زندگی خیلی ها مصداقش و موردش پیش می آید. نظرهایی كه نوشته بودم در زیر تكرار می كنم. از خواننده های عزیز می خواهم اگر تجربه ای و مشاهده ای در این مورد دارند در بخش نظرها (باخیش) با نام های مستعاری كه قابل شناسایی نباشد تجربه  و مشاهده شان را بنویسند. فضا و مكان و زمان تجربه را هم با تخیل خود تغییر دهند كه شناسایی مورد  امكان پذیر نشود.



ناز كردن بله, مچل كردن هرگز:

راستش من همیشه "مَچَل كردن پسر مردم" را كاری غیر اخلاقی دانسته ام. اگر واقعا به پسری  متمایل نیستید تكلیفش را زودتر معین كنید برود به دنبال زندگی اش. بیخودی فكرش و ذهنش مشغول نشود از كار و زندگی بیافتد.
منظورم از ناز كردن "مچل كردن پسر مردم" نبود.
دل و احساسات مردم كه بازیچه نیست.
ناز كردن مال زمانی است  كه رابطه- با ازدواج یا با نامزدی- رسمیت پیدا كرده. .

اگر واقعا قصد رابطه ی جدی با پسری ندارید یك بار "نه قطعی" بگویید تكلیفش روشن شود برود به دنبال زندگی اش. فوقش 5 دقیقه ناراحت می شود اما بعدش می رود دنبال یك عشق جدید.
اگر ذهنش را مشغول كنید و تكلیفش را روشن نكنید داغونش می كنید.

به قول "حسین شمالی" به او هم بی احترامی نكنید. فقط بگویید دوستش دارید اما  نه به عنوان همسر احتمالی. بگویید برایش آرزوی موفقیت و سربلندی و خوشبختی دارید. از ته دل این حرف ها را بگویید اثر بخش خواهد بود و او 5 دقیقه دیگه شما را فراموش می كند و به دنبال سرنوشت خود می رود.

شاید برای یك دختر جوان خیلی جاذبه داشته باشه كه پسری همه اش به فكر او باشه. واله او بشه. شیدایش بشه. مجنون وار سر به كوه و بیابان بذاره. اما این لذت و جذبه واقعا شیطانی هست.
شب شراب نیارزد به بامداد خمار

پس فردا این جناب "مجنون لیلی" به خودآزاری روی بیاره مادر خواهرش با شما دشمن می شوند. یك كمی تیپ "چال میدونی" داشته باشند روزگارتان را سیاه می كنند.
 اگر تیپ چال میدونی هم نداشته باشند  باز یك جاهایی به شما ضربه ممكنه بزنند. دست كمش اینه كه درخفا نفرینتان می كنند.

شاید برای یك دختر جوان ناخوشایند باشه قبول كنه كه 5 دقیقه بعد فراموش بشه. اما باور كنید بیست سی سال بعد این حركت شما میوه شیرین می ده. می بینید به به! اونهایی كه زمانی به شما ابراز علاقه كردند هر كدام برای خودشان شخصیتی اجتماعی شده اند.

این كه گفتم 5 دقیقه ای فراموش می كنند البته درست هست اما نه هر فراموش كردنی. فراموش می كنند به این معنی كه دیگه دغدغه وصال ندارند می روند دنبال زندگی شان. اما می بینی سی سال بعد, چهل سال بعد، به طور معجزه آسایی درهای قفل شده به روی فرزندان خانمی كه زمانی عشاقش را "مچل" نكرده و با قاطعیت تكلیفشان را روشن كرده، باز شد.
از كجا باز شد؟! همان عاشق قدیمی كه برای خودش كسی شده و صاحب نفوذ هست تا فهمیده این شخص فرزند محبوب قدیمی اش هست در را یواشكی و بی منت و بی چشمداشت باز كرده.به یاد عشق قدیمی اش.
مجنونی كه سر به بیابا ن می نهد ازاین كارها نمی تواند بكند.
اگر لعن و نفرین پشت سر  خانمی باشد از این لطف ها در حق فرزندانش خبری نخواهد بود. چه بسا گره بیشتری در كارشان بیاندازند! فرزندان چوب "مچل كردن های شیطانی" مادرشان را در سی سال قبل می خورند.

این نظرها را كه می نوشتم دوستی گفت: «نه منظور من آزار كسی نبود.
مثلا من شاید بعضی مواقع احساس كردم كه كسی شاید از من خوشش بیاد اما بازم فكر كردم كه خوب آخه هر چی شده مردی گفتند و زنی گفتند. اون باید بیاد جلو.
بعد فكر اینكه مثلا شاید من در مورد دوست داشته شدن از طرف اون فرد اشتباه میكنم و هی همه چیز رو تو فكر خودم بزرگ میكنم و طرف اصلا اخلاقش اینطوری هست كه زیاد با همه گرم میگیره. و من نخواستم مثلا چه میدونم از نظر شرعی هم مشكلی برای اون فرد پیش نیاد و........
از این دست صحبت ها دیگه»

جواب دادم: « من هم منظورم شما نبودید. شما واقعا به یك نفر علاقه دارید به او دارید جدی فكر می كنید و می خواهید سیگنالی بدهید كه او بیاید جلو . این فرق دارد. من منظورم شما نبودید.»


بقیه بحث را می توانید در بخش نظرها (باخیش) یادداشت من با عنوان ازدواج ببینید.


پی نوشت:
به نظر من این كه شخصی نتونه تصمیم قاطع برای زندگی اش بگیره  و مرتب خواستگر را با دست پس بزنه با پا پیش بكشته , از یك نوع ضعف شخصیتی رنج می بره. ضعیفی در ردیف ترسویی یا چیزی شبیه آن.
برخی آن را با ناز كردن عوضی می گیرند. ناز كردن وقتی به نتیجه خوب می رسه كه ارادی باشه ، از سر قدرت باشه نه از سر ضعف شخصیتی. عدم توان در تصمیم گیری قاطع ضعفی است كه هم خود شخص از آت آسیب می بینه و هم دیگران. فرهنگ سنتی هم این ضعف شخصیتی را در مردها بد می دونه ولی در زنها تقویت و تشویق می كنه. حتی به آن نگاه رمانتیك و آرمانی داره. این هم از جمله جنبه های سنت ماست كه باید اصلاح بشه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل