سلام بر واقعگرایی!

+0 به یه ن

مرتب این روزها،  دوستان و دلسوزان به همدیگر توصیه می کنند که سعی کنند مثبت اندیش باشند و نیمه پر لیوان را ببینند و به خود بباورانند که "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" همین واقعیت که  به یادآوری این جملات این همه احساس نیاز می شود نشانگر آن هست که ....... اگر واقعا این قدر گل و بلبل بود این همه نیاز نداشتیم که صبح تا شب به هم این حرف ها را بزنیم! پس چی کار کنیم؟! بزنیم تو سرمون؟! نه ابدا! می دانم همه این توصیه ها از سر دلسوزی و محبت خالصانه هست.
 روش دیگر--که  بیشتر توسط افراد با سن زیر سی سال به کار گرفته می شود-- کاملا عکس روش بالاست. همه اش نیمه خالی لیوان را می بینند و آن قدر به خودشان تلقین می کنند که اینجا بد هست که کامل دل بکنند و بروند. فکر نکنید این نسلی که الان زیر سی سال هست این روش را برای اولین بار ابداع کرده و یا چیزهایی می بیند که نسل قبل تر ندیده و یا نفهمیده. نه جانم! نسل قبلی هم وقتی جوان تر بود این روش را آزموده. یک عده شان مهاجرت کردند و مدتی که گذشت و خود را تثبیت کردند باز دیدند که Something is missing. آن ها هم مانند دوستان خود که در ایران مانده اند احساس نیاز می کنند که صبح تا شب به خود و دیگران یاران یادآوری کنند که   "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" برخی شان هم برای این که کاملا خود را مجاب کنند وضعیت ایران را بدتر از آن چه که واقعا هست می خواهند نشان دهند.
راستش به نظر من نه مثبت اندیشی مطلق خوبه نه سیاه نمایی. هم نیمه پر لیوان را باید دید و هم نیمه خالی را. اگر هم از دست بر بیاد می توان نیمه خالی را هم پر کرد. حتی برنامه ریزی برای امکان پر کردن نیمه خالی لیوان نشاط آور هست. وقتی برنامه ریزی یا طرح ریزی می کنی برای این که نیمه خالی لیوان را پر کنی چنان به نشاط می آیی که دیگه لازم نیست خودت یا دوستت دایم توصیه بکند که شاد باشی. به طور طبیعی -- نه زورکی -- شاد می شوی!
 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یک داستان

+0 به یه ن

در یکی از محله های فقیرنشین یکی از کلانشهرها بیمارستانی بود که یک بخش زنان وزایمان داشت. این بخش بسیار درب و داغون بود. بسیار کثیف! گربه ها که هر کدام اندازه پلنگی شده بودند در آن جولان می دادند و پرستارها و زنان زائو و همراهانش را می ترساندند. هر زایمانی که صورت می گرفت گربه ای می پرید و جفت جنین را می گرفت می برد می خورد. ماما ها و پرستارها از این وضعیت بسیار ناراضی بودند اما جرئت اعتراض نداشتند. با خود آنها بسیار بد رفتار می شد. این نابسامانی ها زیر سر رئیس بخش و سرپرستار بود. رئیس بیمارستان مرد خوش ذاتی بود. کمابیش از وضعیت نابسامان اطلاع داشت اما چون فرد مثبت اندیشی بود و اهل دعوا و مرافعه نبود ترجیح می داد خود را درگیر نکند. وضعیت به این منوال بود تا این که روزی از روزها یک اتفاق افتاد. آقای دکتر روزی اتفاقی گذرش به بخش زنان زایمان افتاد و در اتاقی را اتفاقی باز کرد و صحنه ای دید که او را بسیار خشمگین کرد. دید که بچه ای که مرده دنیا آمده با بدنی خون آلود گوشه ای افتاد و گربه ای رفته سراغش. آقای دکتر خشمگین شد و تصمیم گرفت مثبت اندیشی اش را کناری بگذارد و اگر لازم شد دعوا و مرافعه ای کند. آقای دکتر رئیس بخش  و سرپرستار را اخراج کرد و آنها را با افراد صالح جایگزین نمود. در مدت زمان کمی آن بخش تر و تمیز و استاندارد شد. توهین و تحقیر به ماماها و پرستارها هم تمام شد رفت پی کارش.

داستان بالا واقعی بود. حدود 25 سال پیش اتفاق افتاده. زنده باد آقای دکتر رئیس بیمارستان! نکته ای که می خواستم بگویم این بود که وجود خشم در انسان هم مانند بقیه احساسات انسانی حکمتی دارد. کارکردی دارد. اگر از کنترل خارج شود مخرب می شود اما اگر کاملا از بین برده شود و آدم ها دایم خود را گول بزنند تا دنیا را گل و بلبل ببینند تا مبادا خشمگین شوند انسان ها یکی از نعمت هایشان را از دست می دهند. انسانی که نتواند خشمگین شود به نظر من آدم ناقصی است. بدون خشم وضعیت بیمارستان داستان ما همان طور اسفناک باقی می ماند و روز به روز هم بدتر می شد. بدون موهبت خشم آدم ها تبدیل می شوند به یک مشت سیب زمینی! رفرم و اصلاحات اساسی صورت نمی گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

می شد به آینده امیدوار بود اگر ....

+0 به یه ن

می شد به آینده امیدوار بود اگر اون دسته  از زنان و مردان ایرانی که صبح تا شب بیدار می مانند و در فضای مجازی در مورد نیچه و ابرمردش و تازیانه اش بحث می کنند یک دهم آن زمان را وقت می گذاشتند و در مورد تجارب تلخ و شیرینی که در 40 سال اخیر در همین ایران پشت سر گذاشته ایم بحث منطقی می کردند: انقلاب، جنگ، بازسازی، جنبش های گوناگون اجتماعی، زلزله های گوناگون و بسیج عمومی برای کمک رسانی، تشکیل نهادهای مردمی گوناگون و انجمن ها و سرانجام مافیایی  و سراشیبی اغلب  آنها و موفقیت برخی شان و ...... هر کدام دنیایی از تجریه اند. دریایی از قهرمانی ها و ندانم کاری ها. اگر در سطح وسیع این تجارب باز بینی شود می توان امید داشت که اشتباه های گذشته تکرار نشود. می توان امید داشت که در آینده از فرصت ها بهتر استفاده شود. می توان امید داشت که از دل این بحث ها ایده هایی نو برای آینده زاده شود.  ایده هایی پخته و کار آمد.


اما من این همت عمومی را نمی بینم. هر پیشنهادی هم که در این راستا کرده ام با کوه یخ برخورد کرده است.
یک پیشنهادم این بود که دسته جمعی ماهنامه هایی   بخوانیم که  تجاربی از آن دست  را که در بالا گفتم به طور مدون بررسی می کنند . سپس  با هم در مورد مقالات آنها و آن چه که می توانیم بکنیم همفکری کنیم.  استقبالی نشد.

یک عده در جامعه ما دنبال پول هستند و جز  به  پول  آوردن و خرج کردن آن  به چیزی نمی اندیشند. یک عده دیگر  آن قدر مشکلات دارند که از آنها انتظار فکر کردن به موضوعی دیگر نمی توان داشت. این دو با هم اکثریت قاطع جمعیت را تشکیل می دهند.  باقی مانده هم هر کدام نوعی خود را مشغول می کنند و باز حالی و حوصله ای برای این قبیل پیشنهادها ندارند. یک عده شان شبانه روز در مورد نیچه و شوپنهاور بحث می کنند. یک عده شان هم دنبال آرامش هستند  و همدیگر را دعوت به مثبت اندیشی و گل و بلبل دیدن دنیا می کنند. نتیجه آن می شود که دید تحلیلی و انتقادی  را که پیش نیاز آن قبیل همت هاست تعطیل می کنند.این دوستان بیش از هر چیز  دنبال آرامش هستند و دید تحلیلی و انتقادی مخل این آرامش هست.
خلاصه این نوع پیشنهاد ها که من می کنم  با استقبال چندانی مواجه نمی شود. نه آن که اصلا کسی نپذیرد! هستند کسانی که استقبال می کنند اما برای یک تحول اجتماعی این درصد کوچک از مردم کفاف نمی دهد. دست کم اگر آن عده که دنبال نیچه و ابرمردش و تازیانه اش که بر بدن زن فرود می آید به جای این فانتزی شلاقین به دنبال نگرش تحلیلی به تاریخ معاصر و اندیشیدن برای طرحی نو بودند باز امیدی بود.  دنبال آرامش بودن برای من قابل درک هست.  گوهری ناب به دست می آورند. حتی آنهایی را که به دنبال پول هستند درک می کنم. بالاخره پول حلال مشکلات هست.  اما آنان را که نیچه بلغور می کنند  نمی فهمم. چی به دست می آورند که شب تا صبح خواب را هم در فانتزی شلاق نیچه بر خود حرام می کنند؟!
دوستی با جمله بندی ای که مرا نیازارد مودبانه چیزی  گفت که بدون زرورقش این گونه می شود:" نمی فهمی که نمی فهمی! مردم در مورد هر چیزی که دوست دارند و جالب می پندارند بحث می کنند. اصلا به تو چه؟! سرت به کار خودت باشه." البته با جمله بندی فاخر و مودبانه این را گفت.  به هر حال نحوه جمله بندی اش مهم نیست. حرف درستی است. نمی فهمم که نمی فهمم. مردم برای این که من درکشان می کنم تره هم خرد نمی کنند. راه خودشان را خواهند رفت.
  من فقط می گویم  می شد به آینده امیدوار بود اگر......
و نمی توان به آینده امیدوار بود وقتی .....
تضمینی نیست اشتباهات گذشته تکرار نشود وقتی ......
اگر اشتباهات گذشته تکرار شود در فقدان صبوری و  از خود گذشتگی و فداکاری هایی که زمانی رایج بود، چه شود!؟
به نظر شما آیا می توان امیدوار بود وقتی ......

اسفند ماه  امسال انتخابات مجلس خواهد بود. اگر  قرار باشد چهره هایی جدید با فکری نو و ایده ای نو به میدان آیند از همین الان ما باید دست کم بحث هایی نظری در مورد ایده های نو بشنویم. من که چیزی نمی شنوم! شاید هم هست من خبر ندارم. به هر حال اگر همه گیر بود به گوش من هم باید می رسید. لابد باز سر و صدای  همون دعوای نخ نما و تکراری اصولگرا و اصلاح طلب را دم انتخابات یک مقدار  زیادتر می کنند. مردم را از جناح مخالف می ترسانند تا بروند به خودشان رای بدهند!  دیگه بازی شان خیلی تکراری شده و ما هم فهمیده ایم که اینها با هم قوم و خویشند و آخر هفته هم می روند سر یک سفره می نشینند و به ریش آنها که دعوایشان را باور کرده اند می خندند!
 فکری نو می خواهیم ایده ای نو، نگرشی نو. این فکر نو، ایده نو و نگرش نو نه  از تازیانه نیچه بیرون می آید نه از دعوای جناحین و نه از پول پرستی.
باز شاید این گروهی که دنبال آرامش هستند فکری نو در اندازند. به اون دسته یک کمی شاید بشه امید  بست به شرط آن که گفتمان "گل و بلبل دیدن" را به سوی "گل کاشتن و بلبل رها کردن" سوق دهند.  من زیاد از این چیزها سر در نمی آورم. اما تجربه ظهیرالدوله جالب و در خور تامل هست. 
به هر حال تصمیماتی که  سیاستمداران می گیرند تبعاتی دارد عینی.  این طور نیست که با گل و بلبل پنداشتن  تبعات آن را بتوان نادیده گرفت.

بذارید یک مثال بزنم. فرض کنید در اتاقی نشسته ایم و هوا بسیار سرد هست. داریم یخ می زنیم. یکی می گوید  همه چیز عالم ذهن هست. تصور کنید که هوا گرم و مطبوع هست تا دیگر زجر نکشید. دیگری می گوید بیایید در مورد شلاق نیچه بر بدن زن صحبت کنیم مشغول بشویم.  سومی می گوید بیخیال سردی هوا! عوضش من سکه های طلا دارم. چهارمی می گوید:" سردی هوا هم شد درد؟! شما درد های بدن مرا می دید چه می گفتید؟! وقتی من دردهایی بالاتر دارم شما بیجا می کنید از سردی هوا شکایت می کنید." بالاخره پنجمی  می گوید بلند شویم ببینیم می توانیم بخاری را روشن کنیم. من طرفدار پنجمی هستم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

وصیت برای مراسم سوگواری

+0 به یه ن

سلام عید شما مبارک!
این متن همان طوری که از عنوانش بر می آید در مورد وصیت برای مراسم سوگواری است. اگر در حال و هوایش نیستید نخوانید. بگذارید زمانی که در حال و هوایش هستید بخوانید. در جعبه زیر آختاریش اگر "وصیت" را تایپ کنید این نوشته را می توانید کنید. "آختاریش" یعنی جست و جو.
چرا اول سال  چنین  موضوعی را برای وبلاگ انتخاب کرده ام؟! خوب!  مراسم سال نو ایرانی همین هست دیگه. روز اول سال می روند به دیدن خانواده های داغدار یا دیدن مسن های فامیل که همه اش از مرگ و بیماری حرف می زنند.   یک چیز اجتماعی در عمق و بطن خانواده ها و سنت های دیرین هست (نه لزوما یک مسئله  سیاسی).  اول سال ایرانی که بساط جشن و طرب نیست. حرف و حدیث مرگ و بیماری است
من از زمان فوت مادربزرگم (اوایل دی ماه) می خواستم چنین متنی درمورد مراسم سوگواری و وصیت نگاری در وبلاگم بیاورم در فضای فکری مناسب آن نبودم.یعنی حتی مراسم ختم مادربزرگم هم به اندازه مراسم نوروز حال و هوای مرگ نداشت. شاید هم اون موقع  داغ بودم حالیم نبود!  در هر حال  امروز از برکت سنت های  عید نوروز اصیل ایرانی کامل رفته ام توی حال و هوای مرگ اندیشی. برای بچه ها نوروز زمان شادی و خوراکی و عیدی و لباس نو هست. ولی برای خانم ها یی به سن و سال و شرایط من  معنای دیگری دارد. با تحمیل ناخواسته ها، روحیه را کامل به سمت مرگ اندیشی سوق می دهد.
کلا مراسمی که از قدیم مانده--چه از نوع ملی اش مانند نوروز و چه مراسمی مانند مراسم سوگواری سنتی-- با نگرش ها ، روحیات و سبک زندگی زنان امروزی نمی خواند!
خانم های امروزی می توانند با نوشتن وصیت و شرح جزئیات مراسم سوگواری به طرزی که دلخواهشان هست قدری از این فشار مردسالارانه این مراسم بکاهند. خدا هر خانم امروزی را که وصیتی از این دست می کند و رنج و عذاب زنان بازمانده را قدری می کاهد قرین رحمت کند. مثلا می توان وصیت کرد و وصیت را اعلام کرد که در مراسم ختم کسی مجبور به سیاه پوشیدن نیست. هر کسی هر رنگی که می خواهد بپوشد. وصیت کند که بهمان آهنگ عرفانی  طرب انگیز در مراسم پخش شود و از سخنرانی های جانگداز در مراسم جلوگیری شود. می توان متن سخنرانی را هم از قبل تهیه کرد.  همین طور می توان  وصیت کرد و اعلام عام کرد که بعد از مراسم  هفتم یا چهلم  اگر کسی مهمانی یا جشنی را به علت سوگواری تعطیل کند روح من در عذاب خواهد بود! (اصلا بگویید" هفتم " تا دست کم چهلم را جدی بگیرند.  آخه ما ایرانی ها در همه چیز تعارف داریم و باید بساط چانه زنی مان را پهن کنیم!)

 در همان تبریز خودمان هم دو سه مورد بوده اند خانم ها ی پیشرو که از این قبیل وصایا داشته اند. وصیت هم اجرا شده و تا جایی که من شنیده ام هرکسی که خبردار شده به تدبیر و روشن اندیشی آن خانم آفرین گفته. هیچ کس تقبیح نکرده! همه تشویق کرده اند. اما در عجبم -در شهری که فوری هر چیزی مد می شود- چرا این روند همه گیر نشده!  چرا بقیه راه و رسم پیشرو را در پیش نگرفته اند و  به همان راه و رسم  نه چندان ایده آل سنتی ادامه داده اند. به قول شهریار "آممان حییف کور توتتوغون بوراخماز!"

در مراسم مادربزرگم هم تقریبا همان راه و رسم سنتی اجرا شد. جز دو سه مورد: مثلا من تاکید کردم وقتی اسم داماد ها بر روی اعلامیه هست دلیلی ندارد اسم عروس نباشد. گفتند اسم دخترها را هم خیلی از خانواده ها روی اعلامیه نمی نویسند! گفتیم ما می نویسیم بقیه هم یاد می گیرند که بنویسند. یا در مسجد دایی هایم  سپرده بودند که اسم دخترها و نوه ها که همه دختر بودند به ترتیب و با ذکر عنوان  و شغل گفته شود. توضیح هم داده بودند وقتی همکاران زنی برای مراسم می آیند به احترام آنها باید به شخصیت و هویت اجتماعی و شغلی دختران متوفی اشاره شود. جالب این که منظور کردن این نکات خیلی هم سخت نیست. نوحه خوان خیلی راحت درک کرده بود و اجرا کرده بود.  برای مهمان ها هم طبیعی آمد. هیچ کس خرده نگرفت! 

این وصیت که برایم هیچ مراسمی نگیرید در فرهنگ ما به یک "تعارف" می ماند. زیاد بوده اند در دور و بر ما که چنین وصیتی کرده اند. عملا این وصیت اجرا نشده. من در جریان مراسم مادربزرگم دیدم که خودم به عنوان یک داغدار  به این مراسم احتیاج دارم. از کسی توقع آمدن  به مراسم ختم نداشتیم. هر که  لطف کرد و آمد برای دل خودش آمد! نه برای جلوگیری از حرف و حدیث و زخم زبانی (که دست کم از سوی ما نبود!)  خلاصه! می خواهم بگویم مراسم ختم و سوگواری علی الاصول لازم هست. برای بازماندگان مایه تسلی خاطر هست. اما می توان با تنظیم وصیت نامه آن را به روزتر و مناسب تر برای احوال امروز کرد. وقتی وصیت نباشد سنت شکنی برای بازماندگان نو اندیش سخت تر می شود. حتی اگر همه ی بازماندگان نو اندیش باشند در آن فضای سنگین هیچ کدام جرئت پیدا نمی کنند بگویند که به طور مثال عکس مادر مان را روی سنگ قبر حک کنیم یا روی اعلامیه بزنیم (در تبریز عکس مردها را می ذارند اما عکس زنها را بای-دیفالت نمی ذارند مگر آن که خود وصیت کرده باشد که اون هم به ندرت اتفاق می افتد).  هر کدام از بازماندگان می ترسند چیزی بگویند و بشنوند "تو هم وقت گیر آورده ای؟!" اما اگر سرفرصت  آدم وصیت کند  بازماندگان برای سنت شکنی هایی که به نفع حقوق زنان هست جرئت و جسارت بیشتری خواهند داشت.

در فرهنگ ما مراسم سوگواری خیلی مهم هست.  در مراسم ختم اختلافات و کینه های شخصی  به کنار می رود. اختلافات طبقاتی به کل رنگ می بازد و فقیر و غنی یکی می شوند و شیله پیله را کنار می گذارند. حتی اختلافات عقیدتی هم کنار می رود! مراسم سوگواری بهترین فرصت هست که شخص ارزش هایی را که عمری به آنها باور داشته در سطح وسیع و همچنین عمیق ترویج نماید و دنیا را برای بازماندگان کمی بهتر و قابل تحمل تر کند.
اگر متوفی پولدار هم باشد که دیگه چه بهتر! می تواند وصیت کند تا مسجدی بسازند که بخش زنانه اش آن همه پله نداشته باشد. برای من که جوان و سالم  هستم مشکلی نیست. اما نمی دانید همسن و سالان مادربزرگم برای این که بیایند چه زجری را تحمل کردند!. می گفتیم ما از شما توقع نداشتیم با این سختی این پله ها را بیایید. دست روی قلبشان می ذاشتند و می گفتند برای "این" آمدم.

روان خانم های پیشرویی که با وصیت خود حقوق زنان جامعه را تثبیت می کنند شاد باد  و  یاد و نامشان گرامی باد !

پی نوشت: این نوشته مربوط را ببینید!
پی نوشت دوم: از این توصیه ها هم که دعوت به "گل و بلبل" دیدن دنیا می کنه خسته شده ام! قرص مسکنی بیش نیستند و جز به صورت مقطعی دل آدم را شاد نمی کنند. واقعیت این هست که  مشکلات زیاد هست و رهیافت هایی هم که به ما تحمیل می شه با منطق طراحی نشده. اگر رهیافت ها یی که به ما به ارث رسیده به درد روزگار ما می خورد این همه دلفسردگی پیش نمی آمد که بعدش هی توصیه بکنند دنیا را "گل و بلبل" ببینید و خودتان را گول بزنید تا شاد باشید!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

معرفی نویسندگان ایرانی به خارجی ها

+0 به یه ن

اگر با خارجی ها نشست و برخاست دارید سعی کنید فرهنگ معاصر ایران را به آنها معرفی کنید و آنها را علاقه مند به سفر به ایران و همچنین آموختن درباره فرهنگ معاصر ایرانی بکنید.   این کار فواید بی شمار دارد که بر شماردن همه آنها از حوصله این نوشته خارج هست. من فقط به یکی دو تا  از فایده های آن که شخصی هست اشاره می کنم.  اولا موضوع برای صحبت کم نمی آورید و انگلیسی (یا زبان خارجی دیگر)تمرین  می کنید. دوم این که کلاس شما در نظر او بالاتر می رود! یه جور تشخص می آورد. در حاشیه صحبت های رسمی و حرفه ای این گونه صحبت ها همیشه لازم هستند.
لحنتان طوری نباشد که بخواهید بگویید "هنر نزد ایرانیان است و بس". دوره ی این تصورات گذشته. واقعیت آن هست که ما هم مردمی هستیم و فرهنگی داریم. بقیه هم هستند و برای خودشان هنر و فرهنگ و.... دارند. لحن تان طوری باشد که نشان دهد به این امر اشراف دارید با این حال فرهنگ و تمدن خود را دوست دارید.
بذارید یک مثال بزنم. در خانواده های سطح پایین با بچه ها بد صحبت می کنند و جلوی مهمان به آنها فحش می دهند و کتک می زنند. یک مقدار که سطح فرهنگ بالا می رود بچه را می گذارند روی سرشان. مهمان که می آید اصرار دارند برتری بچه خود را نسبت به همه عالمیان اثبات کنند. اما سطح فرهنگ از اون هم که بالاتر می رود به بچه خود جلوی غریبه ها ارزش قایل می شوند ولی این را هم می دانند که بچه هر کسی برای خودش عزیز هست. این طور نیست که سقف آسمان پاره شده باشد و فقط بچه اینها از آسمان افتاده باشد. به بچه ارزش می دهند اما به او هم می آموزند که باید مراعات حقوق دیگران را بکند.

در مورد فرهنگ و تمدن هم همین طور. باید هم از مرحله خودباختگی بگذریم و هم از مرحله خود محوری و خود پسندی و باورمان شود فرهنگ ما هم فرهنگی است در کنار سایر فرهنگ ها. آن قدر بالیده که قابل عرضه باشد اما یگانه نیست. لزوما برتر هم نیست. این طوری هست که بدون تنش می توانیم با دنیا تعامل کنیم.
بگذریم. دو هفته پیش همکار عزیزی از ایتالیا خواست که برایش نویسندگان ایرانی را معرفی کنم.  من هم ای-میل زیر را برایش نوشتم. اگر خواستید می توانید متن آن را به دوستان خارجی خود بفرستید:

In the following I am introducing some of famous Iranian authors.
Arguably the most influential  is Sadegh Hedayat whose style is similar to that of Kafka:
http://en.wikipedia.org/wiki/Sadegh_Hedayat
His most famous novel is "blind owl."
http://en.wikipedia.org/wiki/The_Blind_Owl
Parsipour is another famous author:
http://en.wikipedia.org/wiki/Shahrnush_Parsipur
with her famous novel:
http://en.wikipedia.org/wiki/Touba_and_the_Meaning_of_Night

I have recently discovered Fariba Vafi
http://en.wikipedia.org/wiki/Fariba_Vafi
whose novel with title "my bird" has been translated into both English and Italian.
Her writing is amazing.

Other famous novelist is Dowlatabadi:
http://en.wikipedia.org/wiki/Mahmoud_Dowlatabadi
Many of his books are translated into English and some into Italian.

Simin Daneshvar is also a famous novelist whose works have been widely  translated:
http://en.wikipedia.org/wiki/Simin_Daneshvar

There was another Simian (Simin Behbehani) who was an excellent poet that passed away last year and millions in Iran mourned her death.
She was an activist for human rights, too:
http://en.wikipedia.org/wiki/Simin_Behbahani
Her poems has been nicely translated into English by Farzaeh Milani:
http://en.wikipedia.org/wiki/Farzaneh_Milani
To address Iranian people in our new year's eve (nowrooz), Obama chooses pieces from her poetry to recite.

There are far more authors and poets but the above ones are my favorite contemporaries.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فریبا وفی و بعد از پایان

+0 به یه ن

دو هفته پیش رفتیم به شهر کتاب و من همه کتاب های خانم فریبا وفی را یک جا خریدم. عجب نویسنده ای است این همشهری ما. معتاد کتاب هایش شده ام. تا یکی را تمام می کنم دیگری را در دست می گیرم. همه اش  دنبال فراغتی هستم که بروم سراغ نوشته هایش. یادتان هست نوشتم ما خانم های آذربایجانی ایرانی نیاز داریم خود قلم و یا دوربین در دست بگیریم و چهره خود را چنان ترسیم کنیم که انگار آینه ای جلویمان گرفته شده؟ خانم فریبا وفی دقیقا همین کار کرده. و چه هنرمندانه کرده. انتقاد هایش صریح اما به دور از اغراق و سیاه نمایی هست. در نتیجه ادم به خودش می گیرد و تامل می کند. آن قدر خوشم آمد که بعد از این همه سال هوس مشق نوشتن کردم!!!  در زیر مشق مرا از کتاب بعد از پایان او می خوانید. این داستان در تبریز می گذرد و به نیکویی لایه های اجتماعی مختلف آن را تجزیه و تحلیل می کند:
....
بابا کتاب را دید. خوشش می آمد کتاب ورق بزند. کتاب آشپزی فاطمه را هم می گرفت
 ورق می زد. این کار حس روشنفکری بهش می داد. گفت این کتاب از کجا آمده. گفتم فامیل دور نسرین داده. بعد هم حرفی که گفته بوذ نقل کردم. نمی شد نگویم. هیجان زده بودم از آن حرف ها. بابا از عصبانیت سرخ شد. گفت بهش می گفتی "اوش بابا". بعد گفت سیمون پودووار را می خواهی چه کار. خودمان مگر زن قهرمان کم داریم. بابا یک عالم قهرمان توی کله اش داشت. گفتم مثلا کی؟ گفت مثلا زینب پاشا. مامان از توی آشپزخانه صدایش را بلند کرد. مغز این دختر را با این چیزها پر نکن. فاطمه به فارسی گفت همین جوری هم مخش تاب دارد. با پررویی زل زد به من که اعتنا نکردم و ترجمه اش می شد قابل نیستی جوابت را بدهم. بابا رو به آشپزخانه داد زد که بگذارم بشود مثل شماها پرنده کور؟....

..... تحقیر شده  و عصبانی به خانه رفتم. چرا هیچ چیز بلد نبودم. چرا هیچ کس مرا جان یا عزیز صدا نمی زد. چرا کسی نمی گفت چی بپوشم. دیگر پز دادن به لباس های مدل گدایی ناممکن شده بود. مامان طوری که بابا هم بشنود گفت چون لیاقت نداریم. داد زدم. چرا آنها دارند و ما نداریم. فاطمه به فارسی گفت ما داریم تو نداری. بابا با لحن نرم و معلم مآبانه اش گفت رویا خانوم گفتیم بروی کارکنی یک خرده وارد اجتماع بشوی نگفتیم هر رور بیایی زندگی یک عده بی درد بی عاطفه را به رخ ما بکشی. گفتم آنها همه شان کار می کنند. مامان گفت لیاقت هم دارند. در را پشت سرم کوبیدم رفتم بیرون. خسته شده بودم از مامان که دنیا را فقط با چند کلمه توضیح می داد و فاطمه که خودش را مرکز عالم می دانست و بابا که هر چیزی دا که دوست نداشت انکار می کرد و...

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

IPP15

+0 به یه ن

در آخر شهریور و اول مهر سال آینده همایش بین المللی دیگری روی موضوع فیزیک نوترینو ماده تاریک و فیزیک-بی در پژوهشکده فیزیک برگزار خواهیم کرد. فرم ثبت نام و اطلاعات بیشتر در این سایت قابل دسترس هست.

سال نو پیشاپیش مبارک باد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مصاحبه من در آی-سی-تی-پی

+0 به یه ن

لینک مصاحبه من در آی-سی-تی-پی

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سخنی در مورد فیلم خان چوپان

+0 به یه ن

دیشب بالاخره فرصت کردیم تا فیلم خان چوپان را تماشا کنیم. فیلم قشنگی هست. به دیدنش می ارزد. از تماشای آن  لذت بردیم و خندیدیم. آهنگ های زیبا ی آذری زینت بخش آن بودند. مناظر زیبای روستایی و لباس های رنگارنگ محلی چشم نواز بودند. خلاصه  فیلم ببیننده را به حال و هوای دیگری می برد.
در زیر می خواهم فیلم را اندکی نقد کنم. باشد که در آینده شاهد ساخته شدن فیلم هایی با کیفیت بهتر به زبان ترکی آذربایجانی باشیم.
داستان فیلم برعکس آن چه که من ابتدا گمان کرده بودم داستان عشقی خان چوبان و سارا نبود!  راستش داستان فیلم خیلی قدیمی و اصیل نبود. فکر کنم از مخلوط کردن داستان های آرشین مال آلان، مشدی عباد، سارا و خان چوبان و همچنین فیلم های صمد با بازی  پرویز صیاد در دهه چهل و پنجاه این داستان را ساخته بودند. حتی تکیه کلام های آنها را تکرار می کردند: به حرف های مشدی عباد که مستقیم ارجاع دادند. "ایکی باشلی قوووم" را از آرشین مالاآلان به عاریت گرفته بودند و "هیشکی نمی تونه مثل موو...." را هم از  فیلم های فارسی صمد به ترکی ترجمه کرده بودند!  البته ما که سالهاست حسرت به دل دیدن چنین فیلمی بودیم از همین داستان التقاطی هم لذت بردیم اما در آینده که  دیگه  ان شالله این عطش با آمدن فیلم های متعدد به زبان مادری مان از بین خواهد رفت با این جور داستان ها راضی نخواهیم شد! بهتره فیلم سازان یا بروند به سراغ داستان ها و افسانه های اصیل که تعدادشان -شکر خدا- بسیار زیاد هست یا هم یک داستان اصیل به روز بسازند.
هرچه قدر در انتخاب ماهنی ها و آهنگ های فولکلریک سلیقه به خرج داده بودند در گرته برداری از ضرب المثل ها ی فارسی و ترجمه تحت اللفظی آنها به ترکی کج سلیقگی به خرج داده بودند. ما که   ضرب المثل و اصطلاح به زبان ترکی کم نداریم. از اونها استفاده می کردند بیشتر به دل می نشست. همین طور در مورد فعل ها. فعل های زبان ترکی بسیار غنی هستند. از غنای افعال ترکی در دیالوگ ها بهره کافی گرفته نشده بود. این نوع ترکی حرف زدن با این افعال ترکیبی  بعد از رواج رادیو و تلویزیون در مناطق ترک نشین ایران باب شده. زمانی که داستان فیلم در آن می گذشت مردم ترک زبان این گونه سخن نمی گفتند.  همین طور  زیر نویس فارسی فیلم هم تعریفی نداشت. حتی غلط های املایی داشت. مثلا نوشته بودند "جرعت"!  ترکی و فارسی هر دو را پاس بداریم و در نگارش و تکلم به آنها بی مبالاتی نکنیم!
فیلم به لحاظ تاریخی هم ایراد زیاد داشت که در این نقد مفصل به آنها پرداخته شده و به نقد آماتوری من دیگه نیازی نیست.
فیلم مثل یک فانتزی شروع شد. خان و جامعه روستایی مهربون تر و نرمخو تر و لطیف تر از آن چه که در واقعیت بوده اند نشان داده شد. حتی برادر "شر" عروس (پسر خان) هم خیلی خشن نبود. رقیب عشقی خیلی نرم و متمدنانه  تر از ان چه که از یک پسر خان مطلق العنان انتظار داریم  عمل کرد. خان خیلی ناز زنها را می خرید.  خیلی در مقابل جواب منفی  یک زن بیوه  از طبقه رعیت صبوری نشان می داد. دخترش برای چیزی که حق می دانست به پدر جواب پس می داد و او هم با نرمی و مهربونی جوابش می داد!  در واقعیت جامعه خان و رعیت این قدر ها متمدنانه و کم خشونت نبود! در واقع فیلمساز از خشونت ها و از نگاه های تندروانه طبقاتی و زن ستیز فاکتور گرفته بود که خوشایند من و شما به عنوان  بیننده امروزی باشد.  زن ستیزی کاراکتر های فیلم  به اندازه ی جامعه امروزی سنتی بود نه به اندازه یک جامعه خان و رعیتی در دوران گذشته.  به نظر من فیلمساز کار خوبی کرده بود! اون دوره هر چه بوده تموم شده. پس لازم نیست من و شما با یادآوری زشتی ها و خشونت های دوره ی خان ها و فئودال ها اوقاتمان را تلخ کنیم. در دوران خودمان واقعیت های تلخ به اندازه کافی زیاد هستند. اما ای کاش پایان بندی فیلم هم با پایانی خوش  فانتزی گونه خاتمه می یافت. هرچند در واقعیت امیدی بر آن نبود. اما فیلم یک فانتزی بود نه یک فیلم واقعگرایانه.  این همه که از مشدی عباد تقلید کرده بودند! آخرش هم از آن تقلید می کردند و دل به دلدار می رسید و به خوبی و خوشی سالها باهم زندگی می کردند .ما هم با دیدن پایان فیلم مشعوف می شدیم دیگه! الکی مثلا .....
به نظرمن اگر نقش خان چوبان را برادر دختر بازی می کرد  و نقش برادر دختر را هنرپیشه خان  برعهده می گرفت باورپذیرتر می شد! یک مقدار بعید به نظر می  که دختر خان که چنین پدر و برادری را به عنوان مرد در اطرافش دیده  با  چند نگاه از دور دل به مردی با تیپ و body languageخان چوبان بدهد! یک کمی خوش تیپ تر و موقرترش می کردند  باور پذیرتر می شد!
همه اینها به کنار ! نفس ساختن این فیلم قدمی مبارک بود. امیدوارم از این پس، هر سال دو سه فیلم از این نوع ولی با کیفیت بهتر ساخته شود. فقط هم به  گذشته ها نپردازند. جامعه شهری و روستایی امروزین مسایل خیلی زیادی دارد که امیدوارم در پرده سینماها مطرح شود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نقش اکبر عبدی در فیلم خواب زده ها

+0 به یه ن

در فیلم خواب زده ها هم که به تازگی دی-وی-دی اش به بازار اومده اکبر عبدی نقش دو خواهر ترک را بازی می کنه. یکی زن سنتی هست و دیگری یک خانم سوسیته
Society woman.
نظرتون در باره این نقش ها چی هست؟
در گذشته کمتر چهره زن ترک ایرانی را در سیتما می دیدیم. قصد دارم از این پس هر وقت فیلمی دیدم که در آن نقش زن ترک ایرانی نشان داده شده است در این وبلاگ درباره اش مطلبی بنویسم و درباره اش بحث کنیم

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل