زندان زنان

+0 به یه ن

بحث های اخیر در مورد رقص و آواز زندانیان مرا ترغیب کرد که فیلم زندان زنان ساخته خانم منیژه حکمت در سال ۱۳۷۹ را ببینم. عجب فیلم محشری است. اگر در یوتیوب بگردید آن را می یابید.
در آن فیلم هم می بینیم که زنان زندانی علی رغم درد ها و رنج های فراتر از تصور، باز هم در هر فرصتی می خوانند و دست می زنند. البته فیلم پیام هایی بسیار بسیار فراتر دارد. جزو بهترین فیلم هایی است که دیده ام. تا قبل از این فیلم فکر می کردم «فیلم دایره مینا» که توسط داریوش مهرجویی بر اساس داستانی از ساعدی در قبل از انقلاب ساخته شده برترین فیلم اجتماعی ایرانی است. الان می بینم فیلم زندان زنان از آن هم برتر است.
در آن فیلم هم می بینیم که زنان زندانی علی رغم درد ها و رنج های فراتر از تصور، باز هم در هر فرصتی می خوانند و دست می زنند. البته فیلم پیام هایی بسیار بسیار فراتر دارد. جزو بهترین فیلم هایی است که دیده ام. تا قبل از این فیلم فکر می کردم «فیلم دایره مینا» که توسط داریوش مهرجویی بر اساس داستانی از ساعدی در قبل از انقلاب ساخته شده برترین فیلم اجتماعی ایرانی است. الان می بینم فیلم زندان زنان از آن هم برتر است.
در پی فیلم دیدم یکی نوشته بود بهترین و عمیق ترین قسمت فیلم رابطه عاطفی ای بود که بین میترا (زندانی) و زندانبان شکل گرفت. من که ندیدم رابطه ای عاطفی بین این دو شکل بگیرد! حتی در وقت خروج میترا از زندان بعد از ۱۶ سال، میترا نگاه گرمی به زندانبان نیانداخت. در سال ۱۳۷۹ که فیلم ساخته می شود مردم ایران آن قدر احساساتی و تا حدی ملودراماتیک بودند که اگر دو غریبه با هم در تبریز سوار قطار می شدند و در مشهد پیاده می شدند حتما خداحافظی شان نیم ساعت طول می کشید و با کلی ابراز احساسات توام می شد! آن صحنه خداحافظی که در فیلم نشان داده می شود نه نشانه شکل گیری رابطه عاطفی بلکه به این معنا بود که زندانبان نتوانست میترا را بشکند. خود بارها شکست اما نتوانست میترا را بشکند. دست آخر میترایی که نذاشتند حتی برای روزهای آخر و خاکسپاری یا چهلم مادرش مرخصی بگیرد، همان میترا که جوانی اش را در زندان پوساندند و نذاشتند با کسی آشنا شود و تشکیل خانواده دهد، همان میترا با امید و انگیزه قوی برای نجات عزیزی که عمیقا بااو پیوند عاطفی داشت به بیرون زندان پا گذاشت تا برود و او را نجات دهد .اما زندانبان با آن همه هارت و پورت در زندان ماند که به کار ۱۶ سال گذشته اش -یعنی تلاش برای شکستن آدم ها برای رسیدن به جامعه آرمانی اش -ادامه دهد. عملا در فیلم دیدیم نتیجه آن فضا که زندانبان هم در ساختنش نقش مهمی داشت چیزی نبود جز فراهم کردن بستری برای امثال زیور که جامعه را به تباهی کشند.
پدیده ای هست به نام «سندروم استکهلم». به علاقه مند شدن زندانی به زندانبان سندروم استکهلم گفته می شود. بحث هست که آیا این پدیده، یک بیماری روانی است یا خیر؟ به هر حال پسندیده شمرده نمی شود. فیلم برعکس نظر آن بیننده، به نظرمن در مورد سندروم استکهلم نبود بلکه مضمون اجتماعی داشت. نشان می داد چه طور دهه به دهه تعداد زندانیان بیشتر می شود و کودکانی که در زندان در آن شرایط بزرگ می شوند چه سرنوشتی در انتظار دارند .
فیلم نشان می دهد که زندانبان حتی از زندانیانی هم که می خواهد روح و روان و فردیتشان را بشکند ، بیچاره تر و بدبخت تر هست! تا جایی که دزدکی ماتیک مصادره شده از زندانیان را بر لب می زند!! دیگه یک ماتیک از آن خود داشتن چیز بزرگی نیست که آدم بخواهد مال چند زندانی را مصادره کند و بر لب زند!
باز زندانیان با هم می خواندند و می رقصیدند. آن بیچاره ۱۶ سال تمام اسیر تصویری بود که از خود ساخته بود. تصویری که از خود ساخته بود تصویر یک زن قوی بود که زندانیان را چنان می شکند که مطابق الگوی زن جامعه آرمانی او بشوند. زنی که از منظر خود چنان مقتدر و مردانه -از منظر ما چنان بی رحم و بی انصاف بود که حتی به کودکان بیگناه زندانیان هم رحم نمی کرد و برای شکستن اراده زندانیان کودکانشان را در برف و سرما ساعت ها می ایستاند. چرا؟ تا به زعم خودش جامعه ارمانی اش را بسازد. اما درعمل چه از آب درآمد؟
خودش بهتر از همه توصیف کرد که چی فکر می کرد چی شد! بعد از تلفنش که زیر لب زمزمه کرد «اینها رئیس زندان نمی خواهند اینا .... می خواهند.» سانسور .... از من هست. مناسب به کار بردن در صفحه مینجیق نیافتم.
در انتهای فیلم خود زندانبان سعی می کند که مقدمات آزادی میترا را فراهم کند. من چنین برداشت نکردم که از روی محبت این کار را می کرد. فکر می کنم حضور میترا به او یاد آور می شد که چه قدر در زندگی راه اشتباه پیموده. از این رو می خواست دیگر میترا جلوی چشمش نباشد. برداشت من این بود. با همه اینها زندانبان شخصیت منفی فیلم نبود. او در مبارزه با فساد صادق بود. اما مافوق او که با تلفن به او دستور می داد چنین نبود. البته فیلم شخصیت منفی هم داشت. بسیاری از شخصیت های منفی فیلم را در قاب دوربین ندیدیم: مثل رییس همان زندانبان یا ناپدری آزارگر میترا. اما زیور در فیلم مظهر شر و فساد بود. فیلمساز نکوشیده بود در ما حس همدردی با زیور به وجود آورد. نسبت به بیشتر زندانیان فیلم حس همدردی به وجود می آورد اما نسبت به زیور ابدا. اتفاقا نشان می داد بقیه هم که وضع مطلوبی نداشتند به آن راه کشیده نشدند پس زیور هم می توانست چنین نشود که شد. فیلم نسبت به زنان معتاد که ناله می کردند هم حس همدردی به وجود نمی آورد. آنها را شخصیت منفی نشان نمی داد اما سعی هم نمی کرد که ما دلمان به حالشان بسوزد. حتی نشان می داد که میترا -قهرمان فیلم- هم حال وحوصله ناله های خماری آنها را ندارد و با شنیدن ناله هایشان به آنها پرخاش می کند.
توصیه می کنم فیلم زندان زنان ساخته منیژه حکمت را ببینید. نوشته های من داستان فیلم را لو نداده! فیلم آن قدر ظرافت و داستان های موازی دارد که با این نوشته ها لو نمی رود. هر زمزمه ای که در فیلم به صورت بکگراند می شنویم خود یک داستان هست. حال که من بخشی از داستان را لو دادم می توانید به این زمزمه ها بیشتر توجه کنید و داستان های موازی را هم تعقیب کنید.
به یکی از داستان های موازی اشاره می کنم. چون به زبان ترکی است عده ای شاید متوجه نشوند. اما مهم هست که به آن توجه شود. در قسمت دوم فیلم یعنی سال ۱۳۷۰ صدای آرام پیرزنی را می شنویم که به میترا بابت فوت مادرش تسلیت می گوید و دلداری می دهد. دوربین روی او زوم نمی شود و جزئیات چهره اش را نمی بینیم. در آن قسمت فیلم که یکی از مسئولان برای بازدید از زندان می آید باز صدای این خانم را می شنویم که به ترکی می گوید مرا اینجا عوضی آورده اند من مال تبریزم. می دانید که این هم مسئله ای هست. گاه زندانیان را به دور از شهر خود می برند که هم از نظر فرهنگی برایشان سخت تر می شود و هم (مهمتر این که) کس و کارش برای ملاقات آمدن یا وسایل فرستادن ده برابر بیشتر به زحمت می افتند.
فیلم زندان زنان بسیار زیبا ساخته شده. داستان فیلم از سال ۱۳۶۲ آغاز می شود ودر سال ۱۳۷۹ به پایان می رسد. در بین فیلم ها و سریال های ایرانی به ندرت اتفاق می افتد که کارگردان به تغییر عادات و مدها و ... در طول دهه ها توجه کند.
این فیلم اما از این نظر هم بی عیب هست. (دست کم عیبش را من ندیدم در حالی که اشتباهات آناکرونیستی سایر فیلم ها بدجوری توی ذوقم می زنند.) در میانه فیلم، اخباری درمورد فروپاشی شوروی از بلندگوی زندان پخش می شود و مایه صحبت های نیمه جدی-نیمه شوخی زنان زندانی می گردد.
جالب هست که زندانیان در مورد یک مسئله بین المللی نظیر فروپاشی شوروی اظهار نظر می کردند. طبیعی است اگر زندانیان چپگرای سیاسی در این باره صحبت کنند. اما زندانیان فیلم عمدتا به علت جرایم غیر سیاسی در بند بودند. صحبت شان در مورد تاثیر فروپاشی شوروی بر روی بیزنس بین المللی خدمات جنسی بود!
فیلم حتی ادبیات عامیانه دهه های مختلف را هم به دقت بازآفرینی کرده است. فکر نکنید سراسر فیلم غم و غصه بود. شوخی های اسی (سپیده با بازی پگاه آهنگرانی) در آخر فیلم، لبخندی به لب بینندگان می نشاند. لبخندی تلخ. من مدت ها بود اصطلاح «آب و هوا» را فراموش کرده بودم. با دیدن فیلم و شنیدن این اصطلاح از زبان سپیده و دوستانش، همنسلان من به زمان نوجوانی شان پرتاب خواهند شد!
گفتم که! وضعیت نگاه داشتن نسل ما در مدارس و خوابگاه ها شباهت هایی با همان زندان ها داشت. منتهی ما درسخوان بودیم. بزهکار نبودیم. شانس آورده بودیم که خانواده ای درست و حسابی داشته باشیم. اگر بدشانس بودیم و در زندان دنیا می آمدیم به احتمال زیاد کل زندگی مان مثل آنها می شد. خودما ن با آن اسی خیلی فرقی نداشتیم. برخورد جامعه با ما هم خیلی فرقی با برخورد با اسی نداشت. جامعه با ما هم همان قدر بیرحم بود اما ما شانس آورده بودیم و خانواده ای داشتیم که ما را محافظت کند. اسی این شانس را نداشت. جز این تفاوتی بین امثال او و من نبود.
پی نوشت ۱: خوبی های فیلم زندان زنان را گفتم بدی اش را هم بگم. زیر نویس های انگلیسی اش افتضاحه. از دوستان خارجی تان دعوت نکنید که فیلم را ببینند. مگر این که زیرنویس مناسب بیابید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رقصی این چنینی در میانه میدان؟

+0 به یه ن

این روزها خبرهای رقص و پایکوبی زندانیان سیاسی در فضای مجازی منتشر می شود. دسته ای (عمدتا ایرانیانی که  قبل از دهه هفتاد خورشیدی به لس آنجلس مهاجرت کرده اند) ناباورانه نگاه می کنند   و آن را دستمایه ای برای توهین و تحقیر زنان مبارزی که به لحاظ دیدگاه سیاسی با آنها زاویه دارند قرار می دهند.

من نمی دانم چه چیز این رقص ها و پایکوبی ها تعجب برانگیز هست؟ اگر جز این بود من تعجب می کردم. ابدا چنین رقص و پایکوبی ای دلیل بر این نیست که وضعشان بسیار خوب هست. از قدیم هم گفته اند «آغلیانین بیر دردی اولار گولنین مین دردی» (ترجمه: اونی که گریه می کنه یک درد داره اما اونی که همیشه می خنده هزار درد!) خوش به حال آنان که هرگز هزار درد نداشته اند که این نوع خوش-خندگی را درک کنند!

 از نیمه دوم دهه شصت تا نیمه اول دهه هفتاد، وقتی ما دبیرستان  یا دانشگاه می رفتیم وضعیت مدارس دخترانه و خوابگاه های دخترانه شباهت های زیادی به زندان داشت. به طور مثال پنجره ها را رنگ می کردند و جوش می دادند تا دخترها بیرون را نبینند و از بیرون هم آنها را نبینند. به علاوه دخترها نتوانند پنجره ها را باز کنند. در دهه هشتاد وقتی دیدم پنجره خوابگاه های دخترانه باز می شود و به جای رنگ کردن آنها پرده نصب کرده اند گمان کردم که خیلی به لحاظ آزادی پیشرفت کرده ایم! 

دوستی که در یکی از مدارس «لاکچری» تهران (!!!) در دهه هفتاد، دانش آموز بود تعریف می کرد که یک روز یک آزاده را برای سخنرانی به مدرسه ما آوردند. در حین صحبتش گفت جایی که بعثی ها، اسرا ی ایرانی را نگاه می داشتند یک جای دلگیر وحشتناکی بود. بعد دور وبر را نگریست و گفت «مثل مدرسه شما!»

اما ما و همنسلانمان در این مدارس از هیچ فرصتی برای این که بزنیم و برقصیم نمی گذشتیم! حالا وضع نسل ما که به نسبت خوب بود. بیش از ۹۵ درصد آن دختران خانواده ای داشتند که به دخترانشان آزادی بسی بیشتر از آن مدارس می دادند. یعنی حبس فقط در مدرسه بود نه در خارج از مدرسه.اما اگر شما برگردید به ۲۰۰ سال پیش ایران، می بینید که وضع عموم دختران و زنان کم از زندانیان الان نداشت. شاید حتی بدتر بود. زنان عشایر و روستا مشکلات خود را داشتند و زنان شهرهای بزرگ ایران مشکل حبس شدن در خانه هایی که پنجره به بیرون هم نداشت! به علاوه با مسایلی چون کودک همسری و مرگ هنگام زایمان و هوو و..... هم دست به گریبان بودند. با این حال این همه آهنگ شاد محلی که امروز به آنها --به حق-- فخر می کنیم عموما ساخته و پرداخته آنهاست.

من هیچ تعجب نمی کنم از این که در وضع بد زندان زنان به رقص و پایکوبی بپردازند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

روشنک مولایی

+0 به یه ن

خبرهای چند خودکشی پشت سر هم فضای مجازی را به سمت ناامیدی به  آینده داره می بره. وقت این قبیل افسردگی ها نیست. به جای  پراکندن خبرها ی این چنین مایوس کننده و تحلیل و باز تحلیل آنها کاری کنید که به درد حال و آینده بخوره.  پی گیری آزادی روشنک مولایی (همان دختری که چند وقت پیش فیلم دفاع او در مقابل  یک موتورسوار که به او حمله ور شده بود) از جمله موضوعاتی است که شاید تاثیر  مثبت داشته باشه. به دختری جوان در خیابان حمله شده و او از خود دفاع نموده. بعد اومدند و به جای حمله کننده دختر را گرفته اند و برده اند! به جز افغانستان تحت لوای طالبان کجای دیگه دنیا این پذیرفته است؟


صفحه ویکی پدیای روشنک مولایی

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

وکیل پدر آرزو خاوری کیست؟

+0 به یه ن

آرزو خاوری نام دختر ۱۶ ساله ای  است که محصل مدرسه کوثر شهر  ری بوده است. او در ۱۵ آبان ۱۴۰۳، در مدرسه به دلیل  رقص و شادی در اردو مدرسه و نیز به تن داشتن شلوار لی  توسط مدیر مدرسه تهدید به اخراج می شود . اندکی پس از این تهدید آرزو به زندگی خود خاتمه می دهد. پدر ارزو از مسئولان مدرسه شکایت می کند اما چون از اتباع افغانستان هست امید زیادی برای رسیدن شکایتش به جایی ندارد. سئوال من این هست که وکیل پدر آرزو کیست؟  آیا نهادهای مردمی به لحاظ مالی و فکری به او کمک کرد ه اند که بهترین وکیل را استخدام کنند؟ اگر نه، باید دست به کار شد. اگر یک نهاد معتبر ، برای این کار شماره حساب معرفی کند تا خرج استخدام وکیل تامین شود من خودم کمک مالی می کنم و دیگران را هم تشویق به این کار خواهم نمود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مرد سال

+0 به یه ن

اندکی بعد از وقایع سال ۸۸،   رسانه ها پوشش وقایع را کنار گذاشتند و روی پرونده  سکینه محمدی آشتیانی، متولد تبریز متمرکز شدند. به او در دادگاه اتهام معاونت در قتل همسر  و زنای محصنه زده بودند. با این که شواهد برای این اتهامات موجود نبود اما قاضی حکم سنگسار صادر کرده بود. این حکم، واکنشی جهانی در پی داشت که البته بعدا به ۱۰ سال حبس تقلیل یافت. ده سال پیش هم این زن آزاد شد.

این زن  دو فرزند به نام های فریده و سجاد داشت. سجاد برای تبرئه مادر می کوشید. سایت های زیادی در آن زمان، کوشش های او را برای تبرئه مادر پوشش می دادند. بیشتر سایت های موسوم به ارزشی بخش نظرات را آزاد می گذاشتند تا کاربران علیه سجاد و مادرش فحاشی و توهین کنند. من بخش نظرات  چند تا از این سایت ها را خواندم. چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اغلب توهین کننده ها به سجاد خود را مردان رشتی معرفی می کردند. سجاد را بی غیرت می خواندند وادعا می کردند که اگر جای او بودند خود، مادر را می کشتند. طبعا سجاد به توهین های آنها وقعی نگذاشت و حامی و پشتیبان مادر ماند. اگر من می خواستم مرد سال انتخاب کنم سجاد را بر می گزیدم.


در همان سال ۸۸، بسیاری از سبز های پایتخت سعی می کردند با ترجمه به زبان ترکی دیالوگ های فیلم هایی نظیر فیلم های مسعود کیمیایی که زیاد دم از غیرت  و مردانگی می زنند ، همشهریان ما را ترغیب کنند که در جنبش جلو بیافتند. (بخوانید سپر بلایشان شوند.) این تحریکات کوچکترین اثری   در آقایان همشهری ما نداشت. فقط سوژه خنده شد.

همشهری های ما با این چیزها تحریک نمی شوند  که خودشان را-یا مادرشان را- فدا کنند. اصلا به آن گوینده و نظرش آن قدر اهمیت نمی دهند که باغیرت یا بی غیرت خوانده شدن توسط  او، انگیزه ای برای انجام دادن یا ندادن کاری به وجود اورد. 

اما اگر زنان خانواده شان یا دختر محبوبشان، در جنبشی جلو بیافتند پشت سر آنها  برای محافظت  راه می افتند  و اگر لازم شد   اقدامات قهرمانانه هم  از آنها سر می زند.   در جنبش مهسا، برعکس جنبش سبز، این اتفاق افتاد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

زیر سقف آسمان ایران

+0 به یه ن

با کمال تاسف، اخیرا در یکی از روستاهای استان ایلام پدری دختر ۱۸ ساله خود را به بهانه ناموس به قتل رسانده است. در کانال آقای محدثی (جامعه شناس گیلانی)  به این معضل زیاد پرداخته شده است. در مجموع به نظرم می رسد گیلانی ها دوست دارند روی  این مسئله  انگشت بگذارند و در صفحات مجازی به آن بپردازند. فکر کنم  چون در این زمینه گمان می برند که فرهنگشان  از سایر اقوام ایرانی بالاتر است بدشان نمی آید به این موضوع پرداخته شود تا ته دلشان خوش خوشانشان شود که ما برتر از دیگرانیم (دست کم در این مورد!). در مورد این که آیا واقعا گیلانی ها بیشتر از سایرین در کانال ها و وبلاگ هایشان به این مورد می پردازند  می توان تحقیق کرد. در مورد این که آیا واقعا گیلانی ها در مورد مسایل بانوان آزاد اندیش تر هستند هم می توان تحقیق کرد. مشاهدات بسیار محدود من از شمالی ها  روی این ادعا صحه نمی گذارد و اتفاقا عکس آن رانشان می دهد. البته مشاهدات محدود نمی توانند معیار باشند.

در بالا نیت خوانی ای هم کردم که تنها بر حدس و گمان هست و قابل اثبات نیست. خیلی هم بر آن اصرار نمی ورزم.  هرچند می دانم عده ای – به حق- به این نیت خوانی من خرده خواهند گرفت خواستم  آن چه از ذهنم گذشته را بیان دارم تا بلکه قلقلکی داده باشم. رشتی ها خیلی برای خودشان نوشابه باز می کنند که روشنفکریم اما من از همکاران مرد شمالی به خاطر جنسیت ام اذیت و آزار زیاد دیده ام (بیشتر از متوسط سایر همکاران ایرانی). خیلی وقت ها این مردان شمالی با این تصور که دیگه خود را  سرآمد  روشنفکری وبه رسمیت شناختن حقوق زنان در سرزمین ایران می دانند   به خود اجازه می دهند همکاران زن سایر استان ها را آزار کلامی دهند  با این تصور غلط که همین اذیتی که می کنند از رفتاری که سایر مردان ایران با آنها می کنند باز هم بالاتر است چرا که آنها شمالی روشنفکر هستند.   لابد آن قدر اخبار قتل های ناموسی شهرهای دیگر را به هم دیگر بازگو می کنند که گمان می کنند در شهر های غیر شمالی  همه  مردان سر اعضای مونث خانواده را می برند و درنتیجه بر سر  زنی که این جور بزرگ شده، می توان زد! البته- تا جایی که من دیده ام-  در برخورد اول مردان شمالی، معمولا خونگرم تر و مبادی آداب تر از سایر مردان ایرانی هستند اما معمولا (البته نه همیشه) در برخورد دوم و سوم نیششان را می ریزند و در برخورد چهارم (معمولا اما نه همیشه) چنان رفتار می کنند که انگار همکاران زن  از سایر استانها، کلفت خانه زاد این حضراتند بدون هیچ حق و حقوقی. اینها مشاهدات شخصی من هستند که شاید اشتباه باشند.

بگذریم! آقای دکتر محدثی، در کانالش (زیر سقف آسمان)  نوشته های یک خانم به نام خانم نجاتی را هم منتشر می کند. او هم برای خودش پدیده ای است. خود را جامعه شناس معرفی می کند اما متن های سراسر احساسی در اسطوره سازی از «دختران زاگرس» می نویسد. بقیه به او خرده می گیرند که« اگر می خواهی متن احساسی بنویسی بنویس. اما دیگه اسمش را نذار متن جامعه شناسی!»

 داشتم فکر می کردم ذهنیت پشت نوشته های احساسی خانم نجاتی خیلی متفاوت از آن پدر قاتل نیست. هر دو آن قدر به فکر حرف مردم و تصویر خودی در مقابل غیر خودی هستند که اولویت ها را گم می کنند. پدری که وظیفه اصلی اش در زندگی کمک به بالیدن فرزند و حفاظت او در برابر خطرات هست از ترس  حرف های  یاوه مردم دختر معصومش را به قتل می رساند. تاکیدم روی «معصوم» هست. مگر یک دختر ۱۸ ساله چه گناهی می تواند مرتکب شود. حداکثر گناهش عشق هست و عمل به توصیه های سهراب سپهری: «بگذاریم که احساس هوایی بخورد....»

از سوی دیگر کسی که خود را جامعه شناس معرفی می کند چنان دغدغه تصویر قومش و یا به قول خودش، «دختران زاگرس» در پیش چشم دیگران (دیگرانی که ما باشیم)  دارد که به وظیفه اش به عنوان جامعه شناس که همانا آسیب شناسی معضلاتی از این دست هست نمی پردازد.

ما ترک های  آذربایجان عیب و ایراد زیاد داریم. اما دست کم به این مرحله رسیده ایم که با عیب و ایرادهایمان خود را مواجه کنیم و در صدد برطرف نمودن آنها باشیم. نمی آییم از  معضلی در این حد و حدود  به خاطر حرف مردم اسطوره سازی کنیم! ۷ سال پیش در سال  

۱۳۹۶

دخترکی معصوم به نام آتنا اصلانی در پارس آباد مغان  توسط همسایه ربوده شد و به شکل فجیعی به قتل رسید. تمام ایران در بهت  و خشم فرو رفت. مردم آذربایجان بیش از بقیه خشمگین بودند. اما من توجه کردم و خوشبختانه ندیدم هیچ کس بخواهد موضوع را کتمان کند یا «به خاطر حفظ آبرو» زیر فرش کند. همه دنبال آن بودند که راهی بیابند که چنین فاجعه ای تکرار نشود و خانواده مقتول کمتر آسیب ببینند. راه حل هایی که ارائه می شد لزوما علمی نبودند  (اگر  علمی بودند که می شدیم سویس و سوئد- هنوز به آنجا نرسیده ایم.). اما دست کم معضل را زیر فرش نکردیم. شِر و وِر هم نگفتیم که از این موضوع اسطوره بسازیم. دنبال راه حل بودیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پاسخ به توهین هایی که به پرستاران در بخش نظرات کارزار شد

+0 به یه ن

کارزار حمایت از پرستاران بخش نظرات نیز دارد. امروز نظرات را نگاه کردم و دیدم اغلب نظرها، نه در جهت حمایت از پرستاران، بلکه در جهت کوبیدن و تحقیر پرستاران و زیر سئوال بردن کوشش های آنها برای احقاق حق آنهاست. فحاشی ها و توهین ها را در اغلب موارد باید نشنیده گرفت و پاسخ نداد. اما در این مورد توهین هایی که به پرستاران شده در واقع بد بیان کردن و بد تحلیل کردن یک سری واقعیت های انکار ناپذیر هست. از سوی دیگر چه من و شما بخواهیم این توهین ها را در سایت کارزار نادیده بگیریم چه پاسخ گوییم، چنین قضاوت های  منفی ای علیه پرستاران  در بین بسیاری از هموطنان وجود دارد. منتهی بیشتر آنها مودب تر از آنند که بر زبان آورند. برخی هم به زبان می آورند اما نمی نویسند.  اتفاقا خوب شد که یک عده در بخش نظرات آن قضاوت های منفی را صراحتا نوشتند. حال می توانیم به همه آنها بپردازیم و قضاوت ها را نقد نماییم.

توهین ها بر اساس چند واقعیت هستند: ۱) خستگی و خواب آلودگی پرستاران در سر کار، ۲) عدم اعتصاب سایر اقشار تحصیلکرده که حقوق ناچیز دارند، ۳) تمایل بسیاری از پرستاران به پزشک بودن به جای پرستار بودن، ۴) تمایل پرستاران زن به ازدواج با پزشکان مرد، ۵) علاقه پرستاران به آرایش.

اینها واقعیاتی هستند که غیرقابل انکارند. اما دستاویز قرار دادن آنها برای تحقیر پرستاران و زیر سئوال بردن اهمیت این قشر زحمتکش و مطالباتشان، ریشه در  جامعه توسعه نیافته مردسالار ما دارد که تمایلات ضد زن و ضد تشکل های مدنی دارد. در نوشته های بعدی ام یک به یک  ۵ مورد بالا را بیشتر می شکافم و  نشان می دهم نه تنها نباید دستاویز تحقیر پرستاران باشند بلکه هرکدام از آنها نشان می دهد  مطالبات پرستاران باید در صدر اولویت ها قرار گیرند.

 

۱) خستگی و خواب آلودگی پرستاران طبعا از طولانی بودن شیفت های آنها نشات می گیرد. مسئولان باید پرستاران بیشتری استخدام کنند و با بالا بردن حقوق پرستاران از تغییر شغل آنها جلوگیری کنند تا شیفت های طولانی به پرستاران کشور تحمیل نشود.

۲ّ) اعتصاباتی نظیر آن چه که پرستاران یا معلمان ترتیب می دهند نشان از تشکل یافتگی و آگاهی صنفی و قابلیت کار گروهی این دو قشر دارد.   این که سایر اقشار تحصیلکرده که حقوق ناچیز دارند دست به چنین اعتراضاتی نمی زنند دلیل بر نجابت آنها نمی شود. نشانه آن هست که فرهنگ کارگروهی و مطالبه گری صنفی ندارند. اغلب چنان گرفتار تکروی ها و زیرآب زنی ها  و کیش شخصیت و سایر صفات منفی هستند که نتوانسته اند چنین تشکل یافته اعتراض کنند. به جای آن  در پستوی خانه یا در گوشه فضای مجازی غرولند می کنند و  ناله سر می دهند. شجاعت اخلاقی دو قشر معلم و پرستار در شکل دادن اعتراضاتی که انواع و اقسام تبعات خطرناک برایشان در پی دارد ستودنی است.

اگر من نوعی- با این که پرستار نیستم- به طور ویژه اعتراضات پرستاران را دنبال می کنم و از آنها حمایت می نمایم به آن دلیل هست که نیک آگاهم که اگر پرستاران شغل خود را در ایران ترک کنند نظام سلامت در ایران نابود می شود و دود آن به چشم شهروند عادی چون من می رود که- در هر صورت- روزی سرو کارم به بیمارستان خواهد افتاد.

۳) درسته که بسیاری از پرستاران به هنگام کنکور تمایل داشتند که به جای پرستاری پزشکی قبول شوند. اما علی الاصول این موضوعی مربوط به ۱۸ سالگی است. اگر پزشک و پرستار هرکدام بر اساس خدمتی که به جامعه می کنند منزلت داشته باشند این موضوع در سن  ۳۰سالگی به بالا نباید دغدغه باشد. اگر  دغدغه بماند (که متاسفانه باقی می ماند)، از اختلاف حقوق نامتناسب بین پزشک و پرستار ناشی می شود. البته حقوق و درآمد پزشک باید از پرستار بالاتر باشد اما نه این قدر. و  

مهمتر این که مینیمم حقوق پرستار باید مکفی باشد.  احیانا اگر دکتری اسم در کرد و ثروت افسانه ای به هم زد اشکالی ندارد. ما که بخیل نیستیم! ولی حقوق مینیمم پرستار باید کفاف مخارج را بدهد. مهم این هست. اگر چنین باشد دیگه حسرت پزشک شدن برای قشر پرستار در سن بالای سی سالگی، خیلی موضوعیت نخواهد داشت. مگر در مورد تک و توک افرادی که ضعف شخصیت دارند.

۴) طبیعی است که خانم های  پرستارمجرد تمایل به ازدواج با آقایان دکتر مجرد داشته باشند. به هزار و یک دلیل که شما خود بهتر می دانید یک پزشک مرد برای یک پرستار زن می تواند جذابیت داشته باشد. در جامعه امروز ما که دیگه نه تنها «نخ دادن» در این موارد منفی تلقی نمی شود بلکه حتی خواستگاری دختر از پسر هم در جامعه ما- حتی در بین قشر محافظه کارتر جامعه ما- پذیرفته شده است. آنان که این موضوع را دستاویز تحقیر پرستاران و سپس انکار حقوق آنها می کنند در فضای ذهنی پنجاه سال پیش می زیند. از نظرشان پرستار زن هست و پزشک مرد و اولی در پی «تور کردن» دومی است. حال آن که الان درصد بزرگی از پزشکان (نزدیک ۵۰ درصد) خود زن هستند و ۲۵ در صد پرستاران هم مرد هستند.

اگر هم احیانا رابطه خارج از قاعده و غیراخلاقی ای بین پرستار زن و پزشک مرد صورت بگیرد، ده ها برابر پرستار پزشک مقصر است. در مناسبت قدرت پزشک مرد هست که دست بالا را دارد نه پرستار زن. کسی که در مناسبات قدرت دست بالا را دارد طبعا مسئولیت بیشتری هم دارد. چه معنا دارد که پرستاری را که از هر نظر قدرت کمتری دارد  مقصر می دانید و پزشکی را که دست بالا را دارد قربانی؟! آیا زمان این قضاوت های دوره مردسالاری به سر نرسیده!؟

۵) محیط بیمارستان به علت حضور پررنگ بیماری و مرگ، چنان هست که هرکسی در آن دنبال وسیله ای می گردد که روحیه خود و دیگران را به زور هم که شده، بهبود بخشد. قبلا هم در این باره نوشته ام. این که همراه مریض برای غذای بیمارستان اون طوری سر ودست می شکند و بالا پایین می پرد نه از ندید-بدید بودن و گدا-گشنگی او، بلکه از تمایل او برای اندکی شادی و امید در محیط حزن انگیز بیمارستان هست. آرایش کردن یکی از راه هایی هست که خانم ها در زمانی که در شرایط سختی قراردارند و به لحاظ روحی کم می آورند روحیه خود را حفظ کنند. اگر می بینید پرستاران در پی آرایش هستند در درجه اول برای حفظ روحیه خودشان هست و در درجات بعدی برای دیگران.  معجزه ای که آرایش-به خصوص ماتیک قرمز روشن- روی روحیه بیمار می کند وصف ناپذیر هست. خودم شاهد بودم که کودکی ۲۰ ماهه که به علت بیماری هشیاری و تعادل خود را ازدست داده بود به شوق  ماتیک قرمز همراهش بلند شد و ایستاد و چند قدم برداشت و چهره اش دوباره به لبخند نشست!  مردان خودشیفته گمان می برند زنان برای جلب توجه آنان آرایش می کنند. حال آن که زنان بیشتر برای دلشان خود آرایش می کنند. اثرات مثبت بر روحیه بیماران -اتفاقا برای روحیه کودکان بیمار- چنان زیاد هست که پرستاران به تجربه دریافته اند باید به ظاهر خود برسند. بر اساس این که پرستاران آرایش می کنند آنها را ناشایست برای حقوق مکفی ندانید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سرکوفت

+0 به یه ن

فصل ششم سریال کراون را هم دیدم.  شخصیت فاید پدر توجهم را خیلی جلب کرد. یارو خودش را جر می داد که خانواده سلطنتی  آدم حسابش کنند که  تا آخر هم حساب نکردند. اما از اون طرف، پسر خودش را مدام تحقیر می کرد! خیلی رقت انگیز بود.  متاسفانه حکایت زندگی خیلی هاست که بچه های خود را تحقیر می کنند و بعد گمان می کنند با چسباندن خود به پولدارهای فامیل و ادعای اصالت خانوادگی، عزت و  احترام و جایگاه رفیع می یابند. دست  آخر هم بچه را از خود دلزده می کنند و پولدارهای فامیل هم بیش از پادو به آنها نمی نگرند! حکایت  فیلم برادران لیلا!   باز در همین سریال هم نشان می داد که ملکه مادر مرتب  از دخترهای پا به سن  گذاشته اش ایراد می گرفت. مثلا وقتی خواهر ملکه می گفت دکتر به من گفته از نرده استفاده کنم  ملکه مادر به جای ابراز محبت با حالتی ظفرمندانه می گه که من در این سن از نرده استفاده نمی کنم! این همه نامهربانی را از غریبه ها بر نمی تابیم ولی ظاهرا از جانب مادرغیرعادی نیست!  چه در کاخ سلطنتی چه در کلبه درویشی! در قسمت آخر الیزابت جوان تر به الیزابت ۸۰ ساله می گوید از وقتی مادر فوت کرده، اعتماد به نفست  بیشتر شده.   یاد یادداشت های اسدالله علم افتادم که به مزاح می گفت شاه مملکت هم باشی باز از زنت می ترسی . (گویا اسم یک جایی را ثریا گذاشته بودند و شاه می ترسید از آن بازدید کند مبادا به فرح بر بخورد. یک همچین  داستانی داشت.) اما به نظرم درست تر هست بگویند ملکه ۸۰ ساله انگلیس برای ۵۰ سال هم باشی باز تا مادر زنده هست از دست قضاوت های دایمی مادرت اعتماد به نفست را گم می کنی!


https://www.youtube.com/watch?v=WaIFRKEtH00


این فیلم  مستند در یوتیوب در مورد زندگی برخی از میلیاردرهای هندی است. توصیه می کنم فیلم را از دقیقه ۱۸ ببینید. در مورد زندگی  یک خانم میلیارد خودساخته هست که درروستایی محروم در هند دنیا آمده و متعلق به پایین ترین کاست هندوها  بوده است. او ابتدا با خیاطی و سپس با سرمایه گذاری بر ملک ثروتی می اندوزد. دست تنهایی! (دست کم در مستند چنین نشان می دهد.) داستانی است باورنکردنی. اگر یک دهمش هم درست باشد- حتی اگر ده برابر آن چه نشان داده شده قسمت سیاه در زندگی او بوده است که سانسور شده- باز هم فوق العاده تحسین برانگیز هست! حتما می دانید تعلق به پایین ترین کاست هندو در  جامعه هند یعنی چه؟! ما در جوامع اسلامی یا در جوامع غربی اصلا همچین مفهومی وحشتناکی نداریم و نمی توانیم درک کنیم برای پیشرفت یک نفر-آن هم یک زن- از آن کاست در جامعه هند چه موانعی هست. 

به هر حال این خانم خود را بالا کشیده اما مرتب به روستای محل تولدش سر می زند و به دردهایشان می رسد. این که ریشه خود را فراموش نکرده و به فکر روستای زادگاهش هست چیزی است که تحسین خیلی ها را بر می انگیزد اما به نظر من، امری تحسین برانگیز تر در وجود و شخصیت این زن بود که کمتر کسی به آن توجه خواهد کرد. منظورم آن آرامش و اعتماد به نفسی است که در چهره دختر نازپرورده این زن موج می زند.  خیلی ها خواهند گفت دیگه یک دختر نازپرورده چه دردی دارد؟! اکثریت غالب افراد اگر جای ان مادر بودند (یا حتی خیلی خیلی کمتر از او برای بالا بردن جایگاه  خانوادگی زحمت کشیده بودند) صبحشان را با سرکوفت بر سر فرزند که باید قدر موقعیت ممتازش را بداند آغاز می کردند و شب را با سرکوفت این که فرزندشان لیاقت این امکانات را ندارد تمام می کردند. دیگر آرامشی در ضمیر این فرزند باقی نمی ماند که در چهره اش نمایان باشد. شخصیت بچه خرد و لورده می شد! پدر یا مادر خودساخته به فرزند سرکوفت می زدند و سیل نوچگان و کاسه لیسان دربارش هم در تایید حرف او چند تا هم از روی عقده هایشان روی سرکوفت های والد می گذاشتند و فرزند میلیاردر خودساخته را بدتر می کوبیدند. وقتی مادر میلیاردر در حضور ملازمان بر سر فرزند می کوبد دیگر آن چه که ملازمان عقده ای بر سر بچه می آورند معلوم است! اتفاقا برعکس تصور عموم، فرزند میلیاردربودن-به خصوص میلیاردر های خودساخته- بسیار زجرآورتر از فرزند یک خانواده طبقه متوسط بودن هست.

اما در این مورد ظاهرا دختر آن خانم به لحاظ روانی راحت هست. اصلا مادر نیازی نداشته که دایم به دخترش سرکوفت بزند که من از کجا به کجا رسیدم تا تو اکنون در رفاه باشی. مرتب با دخترش به آن روستا برای خدمت رسانی رفته اند و دختر به چشم خود همه چیز را دیده. دیگه نیازی به سرکوفت نبوده.

شما هم اگر فرد خودساخته ای هستند که فکر می کنید زیادی خوش به حال فرزندتان می شود به جای سرکوفت به او به همراهی او به کمک رسانی به محرومان بپردازید تا او به چشم خود ببیند و برای درک موضوع، به سرکوفت دایمی شما نیازی  نداشته باشد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ازدواج در سن بالای ۳۵ سالگی

+0 به یه ن

من نظر زیر را در ۲۸ فروردین منتشر کردم. انتظار داشتم کلی نظر تند و تیز و مخالفت و بد و بیراه به دنبال داشته باشد. اما کسی نظری نداد. به گمانم دیده نشد. برای همین دوباره منتشر می شوم که مطمئن باشم حتما فحش می خورم😄


یک نکته:
اگر دختری با سن حدود ۳۵ تا ۴۵ ساله هستید و برایتان خواستگاری سنتی یا نیمه سنتی با اختلاف سن یکی دو سال با شما (چه بزرگتر چه کوچکتر) آمده یک مقدار شک کنید. مردهایی که تا آن سن مجرد مانده اند معمولا بدجوری وابسته به خانواده شان (مادر و پدر و خواهر و برادر) می شوند. پسرهایی که در زیر ۳۰ سال دنبال ازدواج می روند معمولا کمتر وابسته هستند.

اگر این مردی که خواستگار سنتی آمده از نظر مالی وضعش خوب نیست و یا والدین ثروتمندی دارد ولی خودش آه در بساط ندارد به نظرم روی خوش به او نشان ندهید. دست کم یکی دومیلیارد تومان باید داشته باشد که بتواند خانه ای رهن کند. خودش باید داشته باشد. به قپی آمدن های پدرش که چنین و چنان کمک و حمایت خواهد کرد زیاد توجه کنید. اگر پشت گوشتان را دیدید حمایت مالی پدر آقا را هم خواهید دید. اگر اون پدر اهل حمایت مالی کردن بود یا تا این سن پسرش را داماد کرده بود یا دنبال عروس جوان تری می گشت که چند تا نوه برایش بیاورد. معمولا مردان این سنی دروغ زیاد می گویند. به قول سعدی «جهان دیده بسیار گوید دروغ»
اونها که به خواستگاری سنتی از یک دختر با سن ۳۵ ساله آمده اند با این تصور هست که این دختر چون سنش بالاست و مردی جوان (!!!) همسرش شده دنده اش نرم! باید با فقر بسازد و پسر ما را هم از نظر مالی حمایت کند. به دروغ پیش در و همسایه خواهند گفت که چنین و چنان داریم از پسرمان حمایت می کنیم اما در عمل شما و خانواده تان را هم خواهند دوشید.
پسر اگر ۲۰ ساله بود و شما هم ۲۰ ساله بودید شاید در حمایت از شما جلوی پدرش می ایستاد اما در سن بالای ۳۵ سالگی که وابستگی اش به خانواده بیشتر شده به خاطر یک دختر ۳۵ ساله یا مسن تر توی روی پدرش نخواهد ایستاد.
این خانواده می تواند شما را بدبخت کند و شیره شما را بمکد.
اصلا لازم نیست عروسشان شوید. در دهه ۲۰ زندگی که نیاز جنسی شما در اوج بود نیازتان را سرکوب نمودید و با مجردی سر کردید. حالا که دیگه این نیاز فروکش کرده چرا باید خود را اسیر این مرد و خانواده اش کنید؟
در سن بالای ۳۵ سالگی اگر دختری بخواهد ازدواج کند تامین مالی و آرامش می خواهد. دست کم همسرش باید بتواند یک خانه رهن کند. یعنی خودش (نه پدرش) دست کم حدود یکی دومیلیارد تومن داشته باشد که پول رهن بدهد. اگر در یک خواستگاری سنتی (نه عشق و عاشقی) وقتی به این موضوع که رسید خیلی روشنفکر بازی در آورد که زن و شوهر برابرند وپس تو هم باید در رهن خانه مشارکت کنی عطایش را به لقایش ببخشید. امروز این را می گوید فردا به تحریک مادر وخواهرش خواهد گفت تو باید همه رهن را بپردازی اگر نداری برو از پدرت قرض بگیر!
منظورم ازدواج سنتی است. قضیه عشق و عاشقی متفاوت هست.
اگر در سن بالای ۳۵ سالگی ازدواج سنتی می کنید بهتر از یکی در سن و سال خودتان اما بی پول و وابسته به خانواده، مردی حدود ده سال بزرگتر از شما ست که رفاه مالی برای شما بتواند فراهم کند ولو این که قبلا همسری داشته باشد که طلاق گرفته یا فوت کرده. اگر آن مرد ایراد و بدنامی (شهرت به بداخلاقی یا شغلی بدنام یا ....) نداشته باشد احتمالا بیشتر قدر شما را می داند تا مردی همسن سال شما که مادر و خواهرش در گوشش می خوانند همای سعادت بر دوش شما نشسته که یک پسر جوان (!!!) نصیبتان شده!
یکی دو میلیارد تومن هم پول داشته باشد باز در آینده شما مجبور خواهید شد که درآمدتان را خرج زندگی مشترک کنید. با این اوضاع اقتصادی و تورم چاره ای نیست. اما اگر از همان اول بخواهد شما سرکیسه را شل کنید بدانید که هدف خودش (در واقع هدف مادر خواهرش) دوشیدن شماست و قرار نیست برای زندگی مشترکتان حس مسئولیت داشته باشد. به او آموخته اند که حس مسئولیت اش باید برای مادر و خواهرش باشد نه «برای دختر مردم» (منظور همسرش!)!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خستگی دایمی و خشم و طلبکاری و نتایجش بر زندگی زناشویی

+0 به یه ن

دکتر هلاکویی می گه عشق زن و شوهر را خشم و عصبانیت متوالی به بی تفاوتی بدل می کند. خشم شدید و مداوم علیه همسر که قطعا  به این نتیجه  منجر می شود.  حتی خشم و طلبکاری کلی هم   (حتی اگر علیه همسر نباشد) آتش عشق را خاموش می کند و  به بی تفاوتی می انجامد. وقتی زوجین کار سنگینی دارند که  اعصابشان دایم خرد  هست خطر چنین  سرد شدن بین آنها زیاد هست. در زوج های پزشک من این را زیاد دیده ام. واقعا پزشکی کار سختی است و وقتی زن و شوهر هر دو پزشک هستند تحت فشار بسیارند و در نتیجه خستگی می تواند خشم  مزمن بیاورد. بعدش  آتش عشق شان  سرد می شود.  نباید فکر کرد که چون روزی (احتمالا در دهه بیست زندگانی) ازدواج با عشق    شروع شده همین گونه ادامه خواهد یافت. من زیاد شنیدم که  یکی از زوجین که شاهد سرد شدن عشق همسر ش و احتمالا بی وفایی می شود به شدت شاکی می شود که چرا وی به تعهدش وفادار نمانده.  احساسات آدم در طول زمان عوض می شود. باید مواظبش شد. وقتی زوجین کاری سنگین و جدی مانند پزشکی دارند  که طبعا روی روح و روانشان فشار می آورد دیگه بهتر هست سر موضوعات کوچک تر و بی اهمیت تر  بیخیال باشند. اصرار نداشته باشند که در همه چیز بدرخشند. در همه چیز قرار نیست perfectionist و کمال گرا بشوند. در همان پزشکی و اتاق عمل کمال گرا باشند کافی است. چه اصراری هست که حتما دخترشان هم مثلا در کلاس باله سرآمد باشد. در کلاس باله اش شل و ول حضور پیدا کند مگه چی می شود؟!  اصرار بر کمال گرایی در همه چیز   اون قدر فشار به  زوجین می آورد که  به خشم و عصبانیت دایمی می رسند و عشق در خانواده شان به سردی می گراید. درسته شغل سنگینی مثل پزشکی درآمدی می آورد که زوجین را قادر می سازد لاکچری زندگی کنند. اما خیلی وقت ها بهتر هست که ساده زیستی پیشه کنند. نه برای این که پولش را ندارند بلکه به این دلیل که لاکچری بازی هم وقت می خواهد و اعصاب می طلبد. لاکچری بازی بیشتر برای آدم های بیکار پولدار هست. نه زوجی پزشک یا نظیر ان که هزار تا کار مهم تر از لاکچری بازی دارند. لاکچری بازی را به بعد از بازنشستگی هم می توان موکول کرد.


-------------


در نوشته قبلی ام اشاره کردم که زندگی زوج های پزشک به علت سختی کار پزشکی از یک سو و نیز اصرار بر سبک زندگی لاکچری (که استرس های خاص خود را دارد) می تواند تنش زیادی داشته باشد. اشاره کردم اگر برخی چیزهای کم اهمیت تر را شل نگیرند این همه استرس به خشم و طلبکاری دایمی منجر می شود که آن هم به گفته دکتر هلاکویی (و نیز مشاهدات پرتعدد خودمان) به سردشدن عشق می انجامد.

 در مورد زوج های فیزیکدان چی؟ راستش کار تحقیقی فیزیک در شاخه ای مانند انرژی های بالا کار  پراسترسی نیست. هیجان دارد اما استرس ندارد. این که تصور می کنی شاید مقاله ای که داری می نویسی پرده از یک راز طبیعت بردارد خیلی هیجان انگیز است. اما استرس خاصی  ندارد جز آن که ممکن هست این ایده که  شما دارید روی آن کار می کنید به عقل یک گروه دیگه در آن سوی دنیا هم برسد و اندکی (یکی دو روز) زودتر از شما مقاله را منتشر کنند. در سال های اول که تعداد مقالات پژوهشگر کم هست و برای یافتن شغل  به مقاله نیاز دارد این موضوع اندکی استرس به او وارد می کند اما به تدریج که تعداد مقالات آدم بالا می رود چنین استرسی کم می شود. به علاوه فرد به تجربه در می یابد بهتر است با ان گروه همکاری کند تا رقابت. راهش را هم یاد می گیرد.

اصل کار پژوهش خیلی استرس ندارد اما گاهی  افراد خودشیفته در محل کار  پیدا می شود  که استرس بیجا تزریق می نمایند. از این قبیل افراد باید حذر کند باید راهی یافت که فشار روانی بیجا به فرد یا به فضای کاری وارد نکنند. مخصوصا در کارهای پژوهشی نظیر کار ما که طمانینه و تمرکز لازم هست حذر از آنها لازم هست. ماها سی چهل سال روی موضوعی کار می کنیم تا نوک سوزنی علم را جلو ببریم. ۵۰ سال بعد هم نتایج آن به مرحله کاربرد می رسد. در نتیجه استرس یک ساعت این ور و آن ور  نباید کشید. بلکه باید کوشید این قبیل استرس ها ما را از ریل اصلی خارج نکند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل