دو خاطره

+0 به یه ن

من در بهار سال ۹۱ هر روز از محل کارم در فرمانیه تا پارک جمشیدیه پیاده می رفتم و بر می گشتم.
این دو تجربه مال آن زمان هاست:
یک بار یک پسر جوان سر چهارراه کامرانیه جلومو گرفت. داستانش این بود که زرتشتی است. با دوست دخترش راه می رفته که گشت ارشاد ریخته برای اذیت. پول تاکسی می خواست تا برای دوست دخترش دربست بگیره که از شر گشت ارشاد خلاص بشه. من پول آژانس را دادم. پسر اصرار می کرد ساعتش را عوضش بده! گفتم ساعت نمی خواهم فقط امیدوارم خوشبخت بشید. انتظار داشتم طبق داستان های کلیشه ای باز سر اون چهارراه ببینمش که همان داستان را تعریف می کنه و از بقیه پول می گیره . امادوباره هرگز ندیدمش. احتمالا راست می گفت. اعتماد من به او بیجا نبود.
نکته جالب تر این که آن پسر تاکید کرد که زرتشتی است و تاکید هم کرد که برای دوست-دخترش می خواد. لابد به تجربه دیده بود که اگر بگه اقلیت دینی هست اعتماد و مهر بیشتری بر می انگیزه.
البته اگر مسلمان هم می بود من شخصا همین قدر اعتماد می کردم. فرقی برایم نمی کرد. فقط شاید اندکی این فکر را کردم که یافتن همسر برای اقلیت ها -به دلایل محدودیت- سخت تر هست.
تجربه دوم: باز در همون حوالی پیاده روی می کردم. دیدم یک خانم و آقایی در بن بست های کوچه مهماندوست پرسه می زنند. آقا کت و شلوار رسمی به تن داشت و روی ویلچیر بود. خانم به سختی می خواست او را از روی پل روی جوب عبور بده. گفتم کمک می خواهید؟ با شرم گفتند که از شیراز امده اند.هنگام پیاده شدن از تاکسی، دزد کیفشان را زده و پول ندارند که پول بلیط برگشت تهیه کنند. من گفتم بذارید بروم از دفتر کارم پول بردارم و بیایم بدهم. پول را گرفتند و گفتند حساب بانکی بده تا بعد از رسیدن به مقصد به حسابت بریزیم. من هم شماره حساب بنیاد کودک را دادم و گفتم که به نیت من به همین حساب بریزید. باز هم انتظار داشتم طبق کلیشه داستان ها آنها را دوباره در همان حوالی با همان داستان ببینم اما دیگه هرگز ندیدمشان. احتمالا برگشتند شیراز. گمان می کنم که پول را هم به حساب بنیاد کودک ریختند.
پی نوشت: خدای ناکرده نمی خواهم بگم من خیلی کار خاصی کردم ها! هر کسی جای من بود کمک می کرد. علت باز گو کردن این خاطرات این بود که بگم آخر داستان مثل کلیشه تمام نشد. دوباره آنها را در جایی ندیدم!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

همین طوری!

+0 به یه ن

دوست قدیمی که بعد از سالها توفیق دیدارش را پیدا کردم:
عزیزم! من به خاطر خودت می گم! صلاحت را می خواهم! زندگی که فقط کتاب نیست! زندگی ورای خفه کردن خودت با این چند تا فرموله!  دلم می سوزه که هیچ چیز دیگه را تجربه نکردی

من: اوه عزیزم! ممنونم که این قدر به فکرم هستی!حالا که این قدر تو دلسوز من هستی فردا که سرما خوردم زنگ می زنم برایم آش بپزی بیاری! این همه و محبت و دلسوزی تو نسبت به من حیف هست به هدر بره!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

برخورد اول

+0 به یه ن

این حس آدم عجب چیز عجیبه! در همان برخورد اول ممکنه از یکی خوشمون بیاد یا بدمون می آد.
بعدش به خودمان «تشر منطقی» می زنیم که در یک برخورد چه دیده ای که قضاوت می کنی؟!
بعد سالها می گذره تا می فهمی اون حس در برخورد اولت غلط نبوده. سالها می گذره که شواهد بر درستی اون حس جمع می شه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آواز قوی کیومرث پور احمد

+0 به یه ن

حتما به گوشتان خورده که زنده یاد کیومرث پوراحمد با نام مستعار حمید حامد یک رمان به اسم «همه ما مقصریم» نوشته. به تازگی ناشر رمان فاش کرده که حمید حامد همان پوراحمد هست و برای ایرانیان مقیم ایران دانلود آن را رایگان اعلام کرده. دیشب حدود صد صفحه از رمان را یک ضرب خواندم.
موضوع داستان فانتزی ای است در مورد روند رو به رشد روستایی محروم در دهه چهل. اگر بی دقت و سرسری رمان را بخوانید یک تصویر رویاگونه از دهه چهل به شما دست می دهد. بنابراین توصیه می کنم یا رمان را نخوانید یا اگر می خوانید با دقت کامل و با ذهن تحلیلی بخوانید. اگر سرسری بخوانید یک نوستالژی کاذب نسبت به دهه چهل خواهید یافت. این نوستالژی در ایران ۱۴۰۲ که در آستانه تحولاتی بزرگ هست بسیار مضر خواهد بود. برعکس آن که پادشاهی خواهان می گویند آینده ما در گذشته دهه چهل نیست! دهه چهل اگر سراپا ایراد نبود به آن چه که ختم شد ختم نمی شد.
بگذارید از اولش شروع کنم. یک کم حساب کتاب کنیم. تعداد روستاهای محروم در دهه چهل بسی بیشتر از تعداد استادان دانشگاه در آن دهه هست که به روستاها تبعید می شدند. در نتیجه عموم روستاها یکی مثل «عمو یاور» نداشتند که دخترهای مستعدشان را اون طوری پروبال دهد و از آنها یک ادیب بسازد! این درست هست که روستاهای ما در دهه چهل پر از استعدادهایی مثل «ماه جهان» بودند اما بسیار کم اتفاق می افتاد که یکی مثل عمو یاور در روستا باشد و از او آن شخصیتی را بسازد که در رمان می بینیم. بیشترشان در سن زیر ۱۵ شوهر داده می شدند و اگر زیر زایمان های مستمر نمی مردند در ۴۰ سالگی تبدیل به پیرزن هایی می شدند که سبک زندگی مردسالارانه روستا را -با همان هوش سرشار ماه جهانی- در حلقوم نسل جدید دختران روستا می کردند.
شاید بگویید در اواخر دهه چهل و اوایل پنجاه دانشگاه هایی ما پر بودند از جوانان مستعد روستا که اصرار داشتند(به خاطر فضای چپ آن زمان) که ریشه های روستایی خود را برجسته کنند. پدر من اون زمان استاد دانشگاه بود و طبعا من این را خوب می دانم. آن قدر خوب می دانم که بدانم اتفاقا به همان دلیل چپگرایی فضای ان زمان آن دانشجویان فاش نمی کردند که نیمه ای از ریشه روستایی شان خان نیمه شهری -نیمه روستایی بود! روستازاده های معمولی (جز خانزاده ها) کمتر فرصت رشد از این دست می یافتند.
دوم آن که درست هست که سپاه دانشی ها در دهه چهل و پنجاه شاهکار آفریدند اما اغلب شان فرزند فلان ارتشی درجه دار یا معاون وزیر با ویژگی های آرش داستان نبودند! اتفاقا بیشترشان که در روستاها معجزه کردند جوانان چپگرا بودند. این روزها مرتب از جوانان چپگرای آن روزگار انتقاد می شود. یکی از منتقدان هم اتفاقا خود من هستم. اما باید انصاف داشت. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. این قبیل کارهای اصلاحی در روستا عموما به دست جوانان چپگرا انجام می شد نه توسط جوانانی با پیش زمینه خانوادگی آرش داستان! اصلا امثال آرش در کشور چند نفر بودند!؟ قطعا، بسی کمتر از تعداد روستاهای محروم آن زمان! روش عمران و آبادی روستاهای کشور دست خط گرفتن از نخست وزیر وقت توسط پارتی بازی مادر متنفذ نیست!! این که می شود همان روش احمدی نژادی که این همه پیف پیف اش کردیم!
مگه می شه آن همه روستای محروم را یکی یکی با دست خط نخست وزیر آباد کرد!؟ روش های پوپولیستی از این دست را باید گذاشت کنار. به این روش ها نباید دل بست. روش های اصولی را باید برگرفت.
خلاصه اگر رمان را میخوانید سرسری نخوانید. از این قبیل تحلیل ها بکنید.
آهان! یک چیز دیگه! نویسنده این ملاحظه را کرده که روستایی ها در مسایل فقهی از طیف بازاری زادگاهش اصفهان یا تهران و..... آزاد تر رفتار و عمل می کنند. این مشاهده درست هست. اما تعبیری که کرده و در داستان به صورت فانتزی آورده درست نیست. اگر می خواهید یک برداشت عمیق تر در مورد این تفاوت بین شهری و روستایی (و من اضافه می کنم عشایر) داشته باشید کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» نوشته زنده یاد «محمد بهمن بیگی» را بخوانید. قضیه آن نیست که دررمان نمود می یابد. در نقاط محروم تر چون آموزش فقهی سبک تری داشته اند راحت تر با آن کنار می آیند. اما عوضش با ارادت بیشتر به برخی شخصیت های مذهبی نظیر ابوالفضل یا معادل های سنی آن .... جبران می نمایند. حالا روستای مورد نظر داستان با حضور «عمو یاور» (استاد دانشگاه تبعیدی که یار غاردکتر مصدق و دکتر سنجابی بوده) شاید فرق داشته باشد. اما به هر حال حتی حضور محمدبهمن بیگی (که قطعا کم از عمو یاور این داستان نداشته) نتوانسته آن تغییر مورد نظر نویسنده را در بین عشایر فارس به وجود آورد. برای همین برخی تعابیر نویسنده را درمورد سهل گرفتن فقهی مورد روستایی فانتزی غیرواقعی می دانم.
پی نوشت:
یک رمانی هست به نام «سهم من» نوشته پرینوش صنیعی. رمان پرخواننده ای بوده است. از بین خانم های متولد پیش از دهه پنجاه هر که می خواند می گوید انگار سرنوشت همنسلان مرا نوشته. این اتفاقی نیست! خانم صنیعی یک سری مطالعات جامعه شناسی در مورد زنان آن نسل داشته. آمار و ارقام را که دیده باخود گفته که بهتر است یک داستان بنویسد تا نشان دهد این آمار و ارقام (درمورد مسایلی نظیر ترک تحصیل و سن ازدواج و آمار زندانیان سیاسی و....) در زندگی چگونه نمود می یابد. با این نگرش، نشسته این رمان را نوشته. رمان به ظاهر درددل و غرولند های یک زن میانسال هست اما در واقع بسی بیش از ان هست. تحلیلی عمیق جامعه شناسانه است بر آن چه بر چند نسل گذشته. برای همین هم هست که این همه خواهان دارد.
رمان «همه ما مقصریم» نوشته زنده یاد کیومرث پور احمد با نام قلمی حمید حامد ابدا و به هیچ وجه از این جنس نیست. روستایی که ترسیم می کند روستای تیپیکال دهه چهلی نیست. بلکه فانتزی هست.
خیلی احتمالش کم هست که یکی مثل عمو یاور و بعد هم یکی مثل آرش از یک روستای واحد سردر‌آورند. البته اگر با یک احتمال خیلی ناچیز این دو از یک روستا سردر می آوردند اتفاقاتی مشابه آن چه که در رمان افتاده می افتاد! دده های بالقوه و «ماه جهان» های بالقوه تقریبا در همه روستاهای ما وجود داشتند. گاهی بیش از یک نفر. 
اگر می خواهید یک مقدار بیشتر روستاهای آن زمان را بشناسید کتاب های «شازده حموم» آقای دکتر پاپلی یزدی را ببینید. البته پاپلی هم یک مقدار قسمت های فانتزی قضیه را پررنگ تر کرده ولی باز از داستان پوراحمد کمتر فانتزی گونه هست.

اگر رمان «سهم من» بر اساس آمار و ارقام جامعه شناسانه نوشته شده رمان «همه ما مقصریم» حاصل تنها ذهن خلاق نویسنده هست. به عنوان رمان بسیار جذاب هست اما از دل آن نمی توان نتایج جامعه شناسانه یا سیاسی گرفت. چنین نتیجه ای از دل آن گرفتن ما را به بیراهه رهنمون می شود. در ظرف دو سه روز آینده جریان های سیاسی گوناگون سعی خواهند کرد که از رمان زنده یاد پوراحمد چنین استفاده ای ببرند. خودش هم که نیست که شفاف سازی کند. الان ما ایرانی ها در مقطع حساسی ایستاده ایم. غرق شدن در فانتزی ها و دوباره به مقطعی از گذشته بازگشتن می تواند هزینه ای زیادی روی دست ملت و آیندگان بگذارد. از ما گفتن!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

وقتی اره تیشه دادن با ایرانشهری ها در مورد وقایع ۲۵۰۰ سال پیش از حفظ سلامت دختران شهرمان مهمتر می شود

+0 به یه ن

آیا امروز مسئله ای حاد تر از حمله شیمیایی به مدارس دخترانه کشور وجود دارد؟ آیا اهمیت این موضوع ناچیز هست؟ پس چرادر فضای مجازی این قدر کم در باره آن می نویسید؟


-----------

دیروز سقز در حمایت از دانش آموزان دختر که مورد حمله شیمیایی قرار گرفته بودند در اعتصاب بود. همان طوری که سقز پشت مهسا ایستاد پشت دختران دانش اموز این شهر هم دارد می ایستد.
آن بلا که بر سر دختران سقزی افتاد بر سر دخترهای خیلی شهرها افتاد. به عنوان مثال، بدتر از آن بر سر زهرا نوید پور دختر ملکانی افتاد اما مردم شهر کوچکترین کاری برایش نکردند.
انگار در این مملکت دختران فقط در سقز برای مردم شهر مهم هستند. در جاهای دیگر هر بلایی سر دختران بیاورند مردم شهر اهمیتی نمی دهند. چرا چنین هست؟
------

در شهر خودش دارند به مدارس دخترانه حمله شیمیایی می کنند عین خیالش نیست! اما دغدغه اش این هست که به همگان ثابت کند کوروش ۲۵۰۰ سال پیش آن حاکم عادلی که ایرانشهری ها می گویند نبوده و احیانا جنایاتی مرتکب شده! برای کل کل با ایرانشهری ها رگ گردنش دایم بیرون می زند اما به خاطر حمله شیمیایی به دختران ۷-۸ ساله اورمیه خیر!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

موقعیت پسا دکتری در شاخه اطلاعات کوانتمی در پژوهشکده فیزیک

+0 به یه ن

Dear colleague,

A postdoctoral position is available in quantum information science in the School of Physics at IPM. Applicants are required to fill out the Online Application Form and upload their CV and a statement of research interests.

The application deadline is April 25th. As usual we require three recommendation letters supporting the applicants.

For more information, please contact keshari@ipm.ir. I would appreciate if you spread this announcement within your circle and in the social media. Sincerely,

Yasaman Farzan

School of physics,


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

این یک ذره آبی که به دریاچه اورمیه ریخته شده آن را احیا نمی کند

+0 به یه ن

از قرار معلوم دارند یک موج تبلیغاتی در مورد حال خوب دریاچه اورمیه راه می اندازند. باور نکنید. بنا به گزارش های خودشان در حال حاضر آب دریاچه ۱.۵ میلیارد مکعب هست. برای احیای دریاچه دست کم ۱۲ میلیارد مترمکعب آب لازم هست. یعنی حدود ده برابر میزان فعلی آب. دیدم یکی با خوشحال عکس ۱۲ دی ۱۴۰۱ و عکس روزهای اخیر دریاچه را کنار هم گذاشته و ابراز شادی کرده که دریاچه دارد احیا می شود. تغییرات فصلی همیشه بوده و هست و نشانی از احیا ندارد. دور از انتظار نیست در اول بهار آب دریاچه بیش از زمستان باشد.
به این آب انتقالی از سد کانی سیب هم زیاد دل نبندید. تنها ۶۵ مترمکعب در ثانیه آب وارد دریاچه می کند. با این آهنگ اگر بخواهد ۱۲ میلیارد مترمکعب آب بیاورد 6 سال زمان نیاز دارد. قطعا در فصول کم آب تابستان دبی آب از این مجرا بسی کمتر خواهد بود.
باید مصرف آب های محلی را مدیریت کرد.نابسامانی های مدیریتی در بخش کشاورزی سالانه میلیاردها مترمکعب آب به هدر می دهد.جلوی آن را باید گرفت. آبی که در مصارف شهری به هدر می رود هم قابل چشم پوشی نیست. البته فشار را نیاورید روی خانم های خانه دار! اصل هدررفت آب شهری در شبکه های فرسوده آبرسانی هست، بعد در بخش صنعت، بعد در بخش خدمات شهرداری و خدمات و دست آخر در مصارف خانگی.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کمال همنشین

+0 به یه ن

یکی از جملات طلایی فیلم «برادران لیلا» جمله ای بود که لیلا با تاسف به زبان آورد: «وقتی به جای فکر کردن چه جوری فکر کردن یادمون می دهند همین می شه دیگه».
آدم باید هم خودش قوه فکر کردن خود را تقویت کنه و هم دور و بر خود را از افرادی پر کنه که فکر کردن بلد باشند. چسباندن خود به افرادی که به زعم ما خیلی آدم های مهمی هستند (به خصوص اگر خاندان ثروتمند تر از خانواده ما باشند) قوه فکر کردن آدم را کور می کند. تقلیداز آنها و دغدغه به رسمیت شناخته شدن توسط آنها و یافتن جایگاه خود در نظام سلسله مراتبی سفت و سخت آنها، آن قدر ذهن را مشغول می دارد که قوه فکر کردن درست و حسابی زایل می شه!
اگر بخواهیم درست در مورد زندگی فکر کنیم باید ببینیم نیاز هایمان چیست، علایقمان چیست، استعدادهایمان چیست، موقعیت مان چیست، فرصت های پیش رویمان کدامند، یارانمان که دست ما را در راه رسیدن به اهدافمان می گیرند کدامند و......
در فیلم برادران لیلا می بینید که لیلا خود این ها را خوب تشخیص می دهد (بیشتر توضیح نمی دهم تا فیلم لو نرود!) اما وابستگی فکری پدر و تا حدی برادران به خاندان جلوی درست فکر کردن وتصمیم گرفتن خانواده را می گیرد.
عزیزی گفت می خواهم به محله ای نقل مکان کنم که همسایه هایم کارخانه دار باشند. پرسیدم از همسایه کارخانه دار چه به شما می رسد؟ گفت «بزرگ فکر کردن» آنها به فرزندانم سرایت می کند. اگر در جایی مثل کالیفرنیای شمالی و در جوار سیلیکون ولی زندگی می کردیم این طرز فکر می توانست قابل تامل باشد.
اما آیا واقعا یک کارخانه دار تیپیکال ایرانی -اون هم بعد از ۴۴ سال پس از ج ا - اهل بزرگ فکر کردن هست؟! حالا باز قبل از انقلاب امثال خیامی ها و خسروشاهی ها و قندچی ها و..... بودند که «بزرگ فکر کردن» در مورد آنها صدق می کرد. اما آیا به مداح پاکت پر وپیمان دادن در ازای تعریف و تمجید در نزد عوام (تکنیک متداول کارخانه دارانی که توانستند سرمایه خود را از مصادره های دهه شصت نجات دهند) یا فروش سهمیه کارخانه در بازار سیاه آن قدر چیز ارزشمند و با شکوهی هست که شما بخواهید بچه هایتان با آنها بزرگ شوند تا دیدشان بزرگ ووسیع شود؟! آیا نزدیک ساختن خود به اصحاب قدرت جهت برخورداری از رانت ها چیزی هست که می خواهید بچه هایتان از این همسایه ها بیاموزند؟ باور کنید «چپ بازی» در نمی آورم! اگر یکی مثل بیل گیتس یا حتی همان داراخسروشاهی یا همان پرتوی ها (پسران سرمایه دار دکتر پرتوی های موسس دانشکده فیزیک دانشگاه شریف) یافتید سعی کنید بچه هایشان از آنها بیاموزند. اما کو امثال آنها در ایران!؟ امثال اونها در ایران زیر فشار اقتصادی ناشی از سیاستگذاری های کلان غلط اقتصادی کشور (و همه این ماجراها که خود می دانید) صد برابر کارگری که برایشان کار می کند تحت استرس هستند چون نمی دانند می توانند با این وضعیت حقوق کارگران خود را سر ماه بدهند یا نه!؟ همان نبوغ بیل گیتس را هم ممکن هست داشته باشند. اما فضای کسب و کار اینجا فضای کسب کار آمریکا نیست. حتی فضای کسب و کار ترکیه هم نیست!
صد البته بین قشر کارخانه دار ایرانی هم مثل اقشار دیگه آدم متفکر پیدا می شود. ( اتفاقا یکی از صمیمی ترین دوستانم که مصاحبتش لذت می برم و از قدرت همفکری اش سود می جویم همسر کارخانه دار هست اما باور کنید با این که دهه هاست با هم دوستیم تنها همین اواخر به طور اتفاقی فهمیدم خانواده همسرش کارخانه دارند. من او و همسرش را به عنوان آرشیتکت می شناختم. همیشه همان طوری خودش را معرفی می کند!) اما این که خیال کنید اگر در محله ای در ایران سکنی بگزینید که در آن کارخانه دار زیاد هست فرزندانتان دیدی وسیع خواهد شد فکری خنده داری هست. احتمالا در اثر نشست و برخاست با آنها از متوسط ایرانی دوروتر و ریاکارتر می شوند اما فکر باز اقتصادی نمی یابند.
همین حرف را در مورد نشست و برخاست با پزشکان هم می گویم. یکی از صحبت های دایمی سر میز های ناهار و هنگام گشت و گذار با همکاران خارجی مان شکایت از این هست که پزشکان متاسفانه درک درستی از عدد و رقم و آمار ندارند. همه اش صحبت می کنیم که در آموزش پزشکان باید دروسی برای درک بهتر آمار گنجانده شود. این یک معضل بین المللی هست. اما یک مشکل دیگر هم هست که در بین پزشکان ایرانی از مشابه خارجی شان هم غلیظ تر هست و آن این که فرهنگ جامعه پزشکی ایران «ژست دانایی» را جایگزین «مهارت فکر کردن» کرده است. این معضل بین پزشکانی که دیپلم ریاضی دارند کمتر هست اما حتی آنها هم که در سال اول دانشگاه (به خاطر آموزش دبیرستانشان) کمابیش فکر کردن بلدند کم کم این مهارت را در جامعه پزشکی ایران از دست می دهند. فقط اقلیتی از پزشکان که دستی در کار پژوهشی پزشکی دارند در فکر کردن قابلند. بقیه شان اغلب در مهارت فکر کردن ضعیف هستند و بیشتر می آموزند چگونه ژست بگیرند تا دانای کل به نظر آیند.
برای همین (و چند علت دیگر که اگر خواستید من توضیح می دهم) من افراط در نشست و برخاست با پزشکان را (که بسیاری در جامعه ما برایش سر و دست می شکنند) مفید نمی دانم.
به نظرم بهتره آدم کسانی را -ترجیحا از مشاغل متنوع- که فکر کردن بلدند گلچین کنه و با آنها نشست و برخاست کنه تا با مصاحبت با آنها دیدش از جهات متنوع باز بشه.
اگر بپرسید کدام قشر هستند که در میان آنها درصد کسانی که فکر کردن خوب بلدند و نشست وبرخاست با آنها به موفقیت ما کمک می کنند بی تردید خواهم گفت «یهودیان سکولار». می دانم خیلی ها از این حرف خوششان نمی آید. اما شما فقط تعداد فیزیک دان های برجسته ای که از خرده فرهنگ یهودیان سکولار برخاسته بشمارید و تقسیم بر تعداد کل این جمعیت کنید و مقایسه ای کنید با نسبت مشابه برای کل جمعیت زمین. همین یک مقایسه می تواند هر کس بی غرضی را متقاعد کند که بیراه نگفته ام.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

با مستندهای ابراهیم گلستان در هپروت سیر کنید

+0 به یه ن

مستند های ساخته ابراهیم گلستان را می بینید؟ یک عمر تعریف شان را شنیده بودیم خیال می کردیم چی هستند! آخه اینها چه مستندی هستند؟! دریغ از اطلاعات جالب فنی در مستند! حالا من انتظار ندارم در مستند هایی که ابراهیم گلستان دهه ها پیش ساخته مثل مستند های مدرن غربی در مسایل فنی شبیه سازی های جذاب و روشنگر بوده باشد. اما از عمد از یک موضوع فنی طوری فیلمبرداری کرده (منظورم این هست که زاویه دوربین را طوری گرفته) و روایت (نریشن) را طوری انتخاب کرده که یک موضوع جدی فنی از منظر بیننده یک موضوع هپروتی و جبرگرایانه و..... به نظر برسد. منظورم از جبرگرایانه این هست که تو گویی این دستگاه مستگاه ها قرار بود در همین موقع در همین جا سبز شود (درست همان طور که گیاه خودروی منطقه سبز می شود) و نه مدیریتی پشت آن هست و نه دانش فنی خاصی! 
در این چهل و چند سال از این خبرها نشد! در قطر چون مدیریت درست و درمان بود، شد اینجا نشد! اون موقع هم در ایران اگر می شد به خاطر مدیران کارآمدی بود که قدر مهندسی خوب را می دانستند.

گیریم ابراهیم گلستان چپگرا بود و نمی خواست نوشابه ای برای شاه به خاطر این پیشرفت های تکنیکی باز کند. بسیار خوب! قبول! اما دیگه چرا فیلمش را طوری گرفته که انگار همه این اتفاقات خود به خود و بدون مدیریت و بدون دانش فنی صورت می گیرد؟! 
من تا بخواهید رمان های نویسندگان چپگرای انگلیس را خوانده ام. آنها هم در نوشته هایشان سعی دارند زاید بودن اشراف و.... را نشان دهند اما اهمیت مسایل فنی را هم برجسته می کنند.
فرهنگسازان ما امثال گلستان بوده اند که نتیجه اش شده این. نتیجه اش این شده که در جنگ به جای تاکید بر هوشمندی در چیدن استراتژی و تاکتیک و استفاده از تکنیک، تاکید را بر مرثیه خوانی و غلیان احساسات گذاشتند و بسی بیشتر از آن چه که برای حفظ خاک لازم بود (در اثر استراتژی ها و تکنیک ها و تاکتیک های جفنگ و عدم استفاده از تکنولوژی نظیر صداگیر برای آر-پی-جی زن) جوانان کشور را به کشتن دادند و به آنها آسیب رساندند. 
همین شد که فکر کردند همه چی این قدر الکی هست و در پروژه های مهندسی نکات ایمنی را نادیده گرفتند.
همین شد که بی خیال بهره وری شدند.

نویسندگان چپگرای انگلیس وقتی رمان جنگی می نویسند تاکید می کنند که فلان فرمانده اشرافی نتوانست استراتژی حمله مناسبی بچیند و جوانان را به کشتن داد امادر عوض فلان جوان کارگر که به جنگ رفته بود استراتژی هوشمندانه ای چید و نبرد را برد.
می نویسند اتحادیه کارگری ضوابط هوشمندانه ای برای ایمنی در محل کار وضع کرد اما سرمایه دار طماع کلک زد و برای این اعمال این ضوابط خرج نکرد و نتیجه اش این شد که فلان تعداد کارگر کشته شد.
اینها را می نویسند و در داستان هایشان، تاثیر استفاده هوشمندانه از تکنیک و تاکتیک را می آموزند. دانشجوی مهندسی و مدیریت هم این رمان ها را که می خواند توی ذهنش می رود که باید هوشمندانه عمل کند تا موجب بدبختی خانواده ها نشود.
اما با دیدن آثار امثال ابراهیم گلستان آن دانشجوی مدیریت یا مهندسی چه می آموزد؟! هیچ چی جز در هپروت سیر کردن.
یادم هست وقتی دانشجو بودیم دانشجوهای مهندسی که جلوی بقیه مدام پز مهندس بودنشان را می دادند در جمع های خصوصی تر و صمیمی تر ناله می کردند که آخه این درسها کجای زندگی ام به درد خواهند خورد!؟!!!!؟؟؟؟ 
وقتی فرهنگ عمومی -و نیز فرهنگسازان بنامش نظیر ابراهیم گلستان- این جوری هپروتی هستند برای دانشجوی مهندسی این شبهه به وجود می آید که دروس مهندسی در هیچ کجای زندگی اش به درد نخواهند خورد!!! نتیجه هم می شود همینی که هست!

پی نوشت: گلستان در مصاحبه هاش مرتب جلال آل احمد را مسخره می کنه که چرا به برداشت بی رویه از اب های زیر زمینی نقد داشته. اتفاقا آل احمد یک حرف خوب زده باشه همینه. الان گرفتار کم آبی وفرونشست زمین هستیم که نتیجه بی توجهی به همان نقدهاست. روشنفکر خودپسند کشورمان این طوری سطحی به مسایل فنی می نگریست و همین دید را در جامعه تزریق می کرد و می کند. 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پدر لیلا: مستبد و متوهم یا .....؟

+0 به یه ن

به نظرم بینندگان نکات اجتماعی فیلم برادران لیلا را چنان که باید مورد توجه قرار نداده اند. آن چه که در فیلم برادران لیلا می بینیم یک پدرسالار مستبد و متوهم نیست. اتفاقا-برعکس آن چه که در تحلیل ها می نویسند پیرمرد اصلا متوهم نبود. اتفاقا کاملا آگاه بود که خاندانش آدم حسابش نمی کنند اما باز هم می خواست خود را به آنها بچسباند و اگر توانست روی سرشان بنشیند ولو به قیمت از دست دادن سرمایه زندگی اش.
پیرمرد مظهر استبداد هم نبود. در واقع از متوسط همسن ها و همجنس هایش بیشتر به فرزندانش بال و پر داده بود که دخترش لیلا چنین شخصیتی پیدا کرده بود. در زندگی فرزندانش -تا جایی که پای خاندان وسط کشیده نشده بود- دخالتی نمی کرد.در واقع این فرزندانش بودند که می خواستند او به میل و خواسته آنها عمل کند. به این معنی لیلا مستبد تر از پدرش بود.
درد پیرمرد این نبود که حرف حرف من باید باشد. بلکه آن چنان در ذهنش درگیر جلب توجه خاندانش بود که خانواده خودش (از جمله نام نوه اش) را هم وسیله ای برای این کار می دانست. وقتی خانواده اش برای خوش رقصی جلوی خاندانش همکاری نمی کردند بر می آشفت نه وقتی که حرفش را زمین می انداختند.قضیه قضیه استبداد یا توهم پیرمرد نبود!
قضیه این بود که پیرمرد می خواست هویت فردی و نیز خانوادگی خود را در هویت جمعی خاندانش گم سازد. این نکته ای است که کمتر فیلم ایرانی به آن پرداخته اما مسئله ای است که به شدت در جامعه ایران حی و حاضر هست.
اتفاقا خاندان لیلا چندان هم در این زمینه در فرهنگ جامعه ایران استثنا یا حتی غلیظ نبودند. اتفاقا «غلظت خود را در هویت خاندانی گم کردن» پدر لیلا به اندازه همان متوسط جامعه ایرانی است نه بیشتر. اگر می خواست غلیظ تر از متوسط باشد که لیلا هم مانند غزاله و رومینا و ده ها دختر مظلوم دیگر سال ها قبل از این که به چهل سالگی برسد می بایست توسط پدر سر بریده می شد نه آن که به چهل سالگی برسد و توی روی پدر بایستد! اتفاقا خانواده لیلا از جهت «هویت فردی و خانوادگی خود را در هویت خاندانی و طایفه ای ذوب کردن» در حد وسط طیف ایستاده اند و تیپیکال جامعه امروز ایران هستند. منتهی ما نمی خواهیم بپذیریم که داستان لیلا- علی رغم برخی حواشی نظیر فقر کم سوادی بیکاری خشونت کلامی و سیلی و جریان سینک و ... که از ما دور هست- داستان خود ماست. آن قسمت ذوب تحمیلی هویت، مسئله روزمره ماست.
فیلم برادران لیلا این جریان ذوب هویت را برای خانواده ای فقیر حاشیه نشین در تهران مجسم می کند. من در نوشته قبلی ام نمود آن در یک خانواده متوسط شهری تشریح کردم. اما این مسئله مسئله تک تک خانواده های ایرانی است. در نوشته بعدی ام تاثیرش را بر عملکرد خانواده های روستایی و در نتیجه خشک شدن دریاچه ها می نویسم. این طوری همه مسایل ما با این جنبه فرهنگی گره خورده است. فیلم برادران لیلا را به نمادگرایی سیاسی یا پدری مستبد و متوهم تقلیل ندهید. فیلم برادران لیلا مهمترین فیلم اجتماعی است که در تاریخ صد ساله سینمای ایران ساخته شده و برای اولین بار به روشنی دست روی یکی از مهمترین جنبه های فرهنگی ما که به شدت آسیب زاست می گذارد.

نکته اصلی فیلم برادران لیلا، ذوب هویت فردی و خانوادگی در هویت طایفه ای و خاندانی است نه توهم یا استبداد پدر خانواده و یا نمادگرایی سیاسی. این مسئله اقشار مختلف جامعه ماست. نتیجه اش در جوامع روستایی همین می شود که من تابستان پارسال نوشته بودم. جنبه اجتماعی خشک شدن دریاچه اورمیه:
در روستاهای آذربایجان(شبیه شهرهایش) هر خاندانی برای خودش یک "آدم مهم" دارد که به بقیه خط می دهد. آدم مهم روستا که با اغلب اهالی روستا هم فامیل هست معمولا تاجر محصولات کشاورزی است که نصف زمان خود را در شهر و نصف دیگر را در ییلاقات روستا می گذراند. در سالهای صادرات محصولات کشاورزی نظیر گوجه فرنگی و بالا رفتن قیمتشان این "آدم مهم" سود افسانه ای به جیب می زند. در سال هایی هم که این محصولات کنار جاده می گندد کشاورزان هستند که ضرر می بینند نه این "آدم مهم".
همین "آدم مهم" هست که همه ساله، جو راه می اندازد که فلان محصول را بکارید که به سود سرشار برسید.
حدس می زنم آدم مهم های روستاهای آذربایجان مانند آدم مهم های خانواده های شهری اش ، در واقع از کسی دستگیری نمی کنند اما یک سری نمایش های پوپولیستی در عروسی و عزا راه می اندازند که همگان گمان می کنند که او شهی است که همه آوازه ها از اوست و اگر نباشد خانواده ها در کار خود در می مانند. در نتیجه همه سعی می کنند به حرف او گوش دهند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل