اورمیه انگور دارد!

+0 به یه ن

«تهران انار ندارد» نام فیلم مستند زیبایی است كه می توان سی-دی آن را به قیمت 1500تومان از بقالی محل خرید. فیلمی را تا به حال ندیده ام كه تا این حد با گروه خونی ما، متولدین دهه ی پنجاه خوب بسازد. ما از نابودی باغ ها و جایگزینی آنها با آپارتمان ها و مجتمع های تجاری و بلوار ها و آزاد راه ها متاسف می شویم. اما چاره چیست؟! جمعیت زیاد شده و جمعیت زیاد-كه ما نیز جزو آنهاییم- مسكن می خواهد و به امكانات تفریحی و مركز خرید و... نیاز دارد. به علاوه آپارتمان، پارك و فضای سبز و دیگر تجهیزات شهری هم به جای خود زیبا می توانند باشند.
فیلم «تهران انار ندارد» در سال 1387 ساخته شده ودر همان سال طوماری در اعتراض به خشك شدن دریاچه ی اورمیه تنظیم شده كه جمله ای از آن چنین است: "با توجه به اینكه برطبق گزارش مسئولان ذیربط تاكنون ١۵٠ هزار هكتار از اراضی حاشیه ای دریاچه به شوره زار تبدیل شده ...." می دانید 150 هزار هكتار یعنی چه قدر ؟! مساحت زمینی به ابعاد 30 در 50 كیلومتر همین قدر می شود. یعنی به اندازه ی مساحت كل شهر تهران، شاید هم اندكی بزرگتر!
وقتی باغی خریداری می شود تا به جای آن آپارتمانی احداث شود پول خوبی گیر صاحب ملك می آید. معمولا، یك مقدار پول هم به سرایدار می دهند تا خانه ای رهن كند. اما آن كس كه باغش را شوره زار می گیرد، چی؟ وای به روزی كه باغ ویران شود و جای آن را شوره زار بی مصرف بگیرد! نه پولی عاید صاحب ملك می شود ونه عاید سرایدار.قرار است چه برسر كسی آید كه محل درآمدش آن باغ بود؟!

به فیلم «تهران انار ندارد» بازگردیم. اون آقایی كه در فیلم مرتب از او نظر می خواهند اهل اورمیه است. به آخرین مصاحبه ی او در فیلم كه راجع به پارك ها در تهران است به دقت گوش دهید: یك بار به عنوان قسمتی از فیلم و بار دوم با در نظر گرفتن آن چه كه بر سر ساكنان حاشیه دریاچه ی اورمیه دارد می آید! نپسندیم كه 20 سال دیگر تاكستان های اورمیه تبدیل به خاطره شوند. امیدوارم اگر 20 سال بعد چند جوان متولد دهه ی 80 در مورد اورمیه مستندی بسازند نامش را «اورمیه انگور دارد» بگذارند.
 
پی نوشت: همان طوری كه می دانید كارگروهی برای نجات دریاچه ی اورمیه تشكیل شده است كه تا دو ماه دیگر بناست نتایج مطالعات خود را بیرون دهد. اینجا می توانید مصاحبه های وزیر محترم نیرو را بخوانید. خوشبختانه این بار صحبتی از طرح ها ی دهان پركن اما غیر عملی نظیر انتقال  آب از رود ارس نیست. نقل ،  نقل رها سازی  آب پشت سدهاست. برای عملی شدن طرح كشاورزان منطقه باید همكاری كنند. به لحاظ اجتماعی سخت و چالش برانگیز خواهد بود اما چاره ی دیگری ظاهرا نیست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

باز هم درباره ی دریاچه ی اورمیه از زبان درویش

+0 به یه ن

در نوشته ی قبلی ام به یكی از نوشته های آقای درویش, كارشناس محیط زیست- در مورد دریاچه ی اورمیه اشاره كردم. در وبلاگ ایشان اكثر مطالب در مورد دریاچه هستند. اگر به این موضوع علاقه مند باشید خواندن وبلاگ ایشان را توصیه می كنم. اطلاعات به روز هستند. اما من می خواهم از مصاحبه ی پارسال ایشان در اینجا نقل قول هایی به مضمون بنمایم.

اگر مایل باشید اصل مصاحبه را ببینید. اما من اینجا چكیده را می نویسم. به نظرم چند حرف اصلی در مصاحبه بود:
1) خشك شدن دریاچه ی اورمیه بر خلاف آن كه فراافكنان وانمود می كنند نتیجه ی خشكسالی نیست. بلكه نتیجه ی مدیریت ضعیف و فراافكنی ارگان های مسئول است. قضیه آن است كه بیش از ظرفیت آبی از آب موجود استفاده كرده اند.
2) راه حل انتقال آب از رود ارس نیست. این كار سال ها طول می كشد و در این مدت دریاچه از بین می رود.
3) دریاچه خشك خشك هم نخواهد شد. یعنی امكانش نیست. اما اگر این روند شوم ادامه یابد می شود یكی مثل دریاچه ی نمك قم.
4) راه حل تغییر الگوی كشاورزی است.



حالا من با خودم این فكر را می كنم: متاسفانه چند سالی مسئولان یا فراافكنی كرده ا ند و گفته اند همین تقدیر هست پس بپذیرید یا  راه حل های سوپر منی نظیر رساندن آب رود ارس به دریاچه را توی بوق كرده اند. حالا به امید خدا یك مدیریت معقول تر آمده و شاید راه حل معقول رها ساختن بخشی از آب پشت سدها و تغییر الگوی كشاورزی را مطرح سازد. اما آیا كشاورزان بعد از آن چند سال امید بستن  به  راه حل های سوپرمنی یا تسلیم در برابر تقدیر به این راحتی روش های سنتی خود را به كنار می گذارند؟! به نظرم یك مقدار چالش برانگیز خواهد بود مگر آن كه فرزندان همان كشاورزان كه در  ان-جی-او ها فعال هستند یا دستی در نوشتن در وبلاگ ها یا روزنامه های محلی دارند یا در آن مناطق معلم و پزشك و.... هستند فضای فكری  كشاورزان محل را آماده سازند. كار سختی است اما شدنی است. همت می خواهد. همتی همانند آن چه  پارسال در جریان زلزله قاراداغ مردم محل نشان دادند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نظر متخصص درست و حسابی بیابان زدایی در مورد دریاچه ی اورمیه

+0 به یه ن

آقای محمد درویش نویسنده ی وبلاگ ارزشمند "مهار بیابان زدایی" در مورد اظهارات عجیب اخیر  كه به اسم نظر كارشناسی به خورد مردم داده اند  در وبلاگش چنین نوشته است.

پی نوشت:

و اما در مورد این طرح جناب كردوانی مبنی بر ریختن ده سانتی متر شن و ماسه روی جنازه ی دریاچه ی اورمیه و با سلام و صلوات دفن كردن آن!!!

مساحت دریاچه ی اورمیه چیزی است حدود 5000 كیلومترمربع. ده سانتی متر بخواهیم رویش شن بریزیم حجمی برابر 0.5 كیلومتر مكعب شن لازم هست. یعنی چیزی بیش از 1 میلیارد تن.  یعنی به اندازه ی وزن  100 تا سد بزرگ! برای  جواب سئوال كه  این همه شن را از كجا بیاوریم لابد پدر كویر شناسی ایران فكری فرموده اند اما سئوال من این است كه این همه شن را چگونه جا به جا كنیم. ظرفیت یك تریلی حدود 50 تن است. یعنی چیزی حدود 20میلیون  بار تریلی لازم داریم! احیای دریاچه با روش هایی كه همه جای دنیا شناخته شده است و تا حالا هم اجرا شده و موفقیت آمیز بوده است معقول تر نیست؟!

درانتها ادای احترام می كنم به خانم بهریه, خانم میرزهره, خانم محمودی و خانم حسن زاده ,معلم های اول تا چهارم ابتدایی من ,كه به من جمع و تفریق و ضرب و تقسیم آموختند.



 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ر مثل رانندگی

+0 به یه ن

من 29 سالگی گواهینامه گرفتم و چون معمولا همسرم رانندگی می كند زیاد تمرین نكرده ام و در نتیجه در رانندگی ناشی هستم. صبح داشتم از كوچه مان می پیچیدم در باند كناری بزرگراه كه دیدم كه ماشینی درست در پیچ ایستاده طوری كه من اگر بخواهم بپیچم ناگزیر باید بیافتم لاین دوم كه ماشین ها با سرعت بیشتری حركت می كنند. خوب این درست نیست! درستش این است كه وقتی از كوچه ای به خیابانی می پیچی سعی كنی در منتهی الیه راست خیابان قرار بگیری كه  ماشین های لاین دوم مجبور نشوند كه ترمز كنند.  برای همین توقف در پیچ ها از نظر آیین نامه اشتباه هست. در آیین نامه این ممنوعیت ها را می نویسند ولی علت را توضیح نمی دهند. خواستم بوقی بزنم و اشاره كنم كه برود اندكی جلوتر توقف كند منصرف شدم. یعنی ترسیدم بوق بزنم. می دانید چرا؟ علت را اگر بگویم عطیه و بقیه كله ام را خواهند كند

اما هرچه باداباد! علت ترسم را می نویسم. چون دیدم  راننده ی ماشین خانم است . فكر كردم اگر به او اشاره كنم ممكن است مانند شیر ماده به من حمله ور شود!  همه ی این احساسات ناخودآگاه بود. یعنی همین كه دیدم راننده اش زن هست از بوق زدن منصرف شدم و با خود گفتم عیب نداره بذار همین لاین دوم در بیام اما از مشاجره با این زن حذر كنم.  بعدش كه رد شدم با خودم فكر كردم منی كه این همه به  احقاق حقوق زنان و رفع تبعیض علیه زنان پایبندم چرا بر اساس جنسیت راننده در باره ی رفتار احتمالی او پیش داوری كردم؟! دیدم پیش داوری ام حتی لایه ای عمیق تر داشت. اگر می دیدم مردی آنجا ایستاده پیش داوری می كردم كه می داند آنجا نباید بایستد و ایستادن او آنجا چه مشكلی برای دیگران به وجود می آورد اما اهمیت نداده. گفته بی خیال. بعد كه صدای بوق را بشنود -اگر خیلی دریده نباشد-  اندكی جلوتر می رود. اما در مورد آن خانم  گمان كردم اگر می دانست آنجا ایستادن برای دیگران مشكل زاست از همان ابتدا آنجا نمی ایستاد. آنجا ایستاده چون دركی از اشكال آنجا ایستادن ندارد.    اگر صدای بوق را بشنود به گونه ای دیگر تعبیر خواهد كرد:"باز هم حق ما خانم ها را دارند می خورند. حتی همجنسانمان" بعدش هم در مقام دفاع از حق خود پرخاش می كند.

این مشكلیه كه وجود دارد. عطیه جان! با انكار این مشكل نمی توانی از دست این مشكل راحت شوی!

این مشكل هم از این به وجود نیامده كه درك زنها پایین است یا استعداد ذاتی برای رانندگی ندارند.  علت آن این است كه تمرین كمتری داشته اند و وقتی هم كه رانندگی كرده اند آن قدر نسبت به انها پیش داوری صورت گرفته و آن قدر به خاطر زن بودن تخطئه شده اند كه یك سپر تدافعی جلویشان گرفته اند. سعی نكرده اند كه اشكال كارشان را یاد بگیرند و اصلاح كنند. آموخته اند در این دنیای مردانه ی رانندگی كه به خاطر زن بودن تخطئه می شوند باید "دست پیش بگیرند كه پس نیافتند" (قاباخ دان گلن نیخ ائلسینلر). در فیلم ده كیارستمی كه در نوشته ی قبلی ام اشاره كردم خانمی كه رانندگی می كرد دایم همین تكنیك را به كار می برد.

 می شه هر كسی برای خودش این سیكل را بشكنه. من آماده ام! با این كه سنم هم كم نیست آماده ام نقد ها را بشنوم و  رانندگی ام را اصلاح كنم.  هر نكته ای كه فكر می كنید ما در رانندگی رعایت نمی كنیم در بخش كامنت ها بنویسید. من شخصا می خوانم و تمرین می كنم. می خواهم این سری نوشته ها را ادامه بدهم تا به یك "ده فرمان" رانندگی برای خودم برسم!

 

پی نوشت:

منظورم از "ترسیدم" این نبود كه آن قدر از پرخاش آن خانم وحشت كردم كه نتوانستم بوق بزنم. منظورم این بود كه برآورد هزینه و فایده كردم و دیدم نمی ارزد بوقی بزنم و او نفهمد بوق برای چی بود و برگردد پرخاش كند و اول صبحی برود روی اعصابم. ترجیح دادم آن زمان را مكث كنم تا قطار ماشین هایی كه از لاین دوم رد می شدند عبور كنند و لاین دوم خلوت شود تا  من مستقیم لاین دوم بروم.
اگر چیز بارارزش تری بود  و تشخیص می دادم فایده به هزینه  اش می ارزید ملاحظه ی این كه پرخاش بكند یا نكند نمی كردم! حساب كتاب و هزینه سنجی است دیگه!

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نوشته ی فنی سنا

+0 به یه ن

یكی از خوانندگان وبلاگ از من سئوال كرد كه چرا لامپ های كم مصرف در شب جرقه می زنند. من گفتم از سیستم داخلی شان اطلاع ندارم. بعدش هم گفتم سنا بهتر می تواند پاسخ دهد. جواب سنا را در پایین می توانید بخوانید. (سنا كه یادتان هست. سنا همان "ده" عزیز ماست كه پارسال كنكوری بود و با هم طرح "همه با هم"  در انداختیم. سنا الان در دانشگاه ارومیه در رشته مهندسی برق تحصیل می كند.

در بین همنسلان من كم نبودند دخترهایی كه رشته های فنی در كنكور قبول شدند ولی بعد از یكی دو ترم  كه از جذابیت "خانم مهندس" خوانده شدن كم شد دلزده شدند و  فغان برآوردند كه "فلان درس به چه درد زندگی ام خواهد خورد؟" در عمل می دیدند كه هیچ كدام از خانم های دوروبرشان این دروس را بلد نیستند و ظاهرا هم كمبودی از این جهات حس نمی كنند. وقتی می خواستند در زمان دانشجویی كاری انجام دهند كار تدریس دروس دبیرستان یا كار مترجمی می كردند و بازهم اهمیت دروس فنی شان را درك نمی كردند. برخی از پسرهای همكلاسی به عنوان كار دانشجویی به كارهای فنی مشغول بودند. به علاوه به عنوان یك "آقای مهندس" آینده  از آنها انتظار می رفت كه در مسایل فنی صاحبنظر باشند. برای همین برای آن آقایان به آن شدت سئوال نبود كه "این دروس در مورد دیود و ترانزیستور و..... به چه درد زندگی ام خواهند خورد؟" اما از دخترها -هرچند كه دانشجوی رشته ی مهندسی بودند-  چنین انتظاری نمی رفت.  این دوستان می آمدند و با لحنی شبه-فیلسوفانه و عرفان-زده پیش من غرولند می كردند و با لحن مادربزرگ ها می گفتند:" من باید به فكر زندگی ام باشم این دروس به درد زندگی ام نمی خورند." فكر می كردند با گفتن این حرف ها در 18-19 سالگی به حكمت مادربزرگ شان رسیده اند و به خود آفرین می گفتند. (آخه مادربزرگ های آن دوره و زمونه از این حرف ها زیاد می زدند.) اشكال كار می دونید چی بود؟! فردا كه مدركشان را می گرفتند  سطح توقعشان به عنوان یك خانم مهندس جوان در سطح توقعات آن مادربزرگ با معلومات فنی نزدیك به صفر یكی  قرار نبود باشد و درنتیجه حكمت غالیه ی آن مادربزرگ در زندگی برای این خانم مهندس جوان نه اشتغال ایجاد می كرد و نه احساس رضایت از زندگی! من ان موقع در جواب غرولند های شبه فیلسوفانه شان سعی می كردم بگویم به جای آن حرف های تاریخ مصرف گذشته ی مادربزرگانه  فكرشان را بدهند به درس و مشقشان كه در آینده ی شغلی شان به دردشان خواهد خورد. خیلی نرم  ودیپلماتیك می گفتم لابد كسانی كه  برنامه ریزی درسی برای دوره كارشناسی مهندسی كرده اند اندكی بیشتر از مادربزرگ شما اطلاع دارند كه چه چیز به درد یك مهندس جوان كه وارد بازار كار می شود (چه خانم باشد چه آقا) می خورد!  اما معمولا این حرف های مرا پشت گوش می انداختند. این خانم مهندس های جوان بعد از فارغ التحصیلی شغلی مرتبط با درسشان نیافتند و این بار غرولند می كردند من مهندس شده ام و باید حالا این كار را بكنم كه در شان یك  مهندس نیست . در دلم می گفتم:" گیریم شغلی مرتبط با درست پیدا كردی! من كه یادم نرفته تو با چه وضعیتی آن دروس را پاس كردی كه به قول مادربزرگت به هیچ دردی در زندگی ات نمی خوردند!"

خوشحالم كه فرهنگ دانشجویان مهندسی دختر عوض شده. خوشحالم كه سناجان از همین حالا از خود انتظار دارد دید فنی داشته باشد همان  گونه كه از شغل آینده اش انتظار می رود

و اما پاسخ سنا:

عوامل مختلفی وجود دارد كه باعث میشه بعضی از لامپ های كم مصرف هنگام خاموشی چشمك بزنند البته همه آنها یك ریشه مشترك دارند.
وقتی كلیدقطع میشه سیم در سیم ها برق القایی ایجاد میشه كه بعد از عبورازپل دیود یك سوكننده باثابت زمانی درحدچندثانیه درخازنی از نوع پلی استریا سرامیكی ذخیره میشه وقتی كاملا پرشد خازن تخلیه میشه و ما اون رو به صورت چشمك میبینیم.اگر عامل به وجود آورنده این جریان القایی مداوم باشه لامپ كم مصرف هم به طور مداوم چشمك خواهد زد.اما اگه مداوم نباشه بعد از مدت كوتاهی قطع خواهد شد. یك عاملی كه باعث تشدید این موضوع میشه استفاده از كلید هایی است كه داخل شون یك لامپ نئونی كوچیك هست كه جهت سهولت دسترسی در تاریكی شب به كلید كارگذاشته شده.این لامپ های كوچیك به صورت موازی باكلید قراردارند باقطع كلید، لامپ نئونی در مدار بالاست لامپ كم مصرف سری میشه و جریان ضعیفی رو در مدار لامپ كم مصرف ایجاد میكنه كه باعث ذخیره بار در خازن لامپ كم مصرف و شارژ و دشارژ مداوم اون میشه و در نتیجه چشمك میزنه. می تونید با رعایت نكات ایمنی لامپ نئونی رو از مداركلید خارج كنید یا از كلیدهای معمولی استفاده كنید.اما بعضی وقتها كلید ها هم معمولی اند ولی بازهم چشمك میزنه لامپ اتاق خودم هم این طوری بود كه سوخت و عوضش كردیم ولامپ جدید این مشكلو نداره .در این مورد نمی دونم احتمالا مشكل از قطعات داخل لامپ بود یا آسیب دیده بود و... . اما اگه مشكل از لامپ نئونی كلید باشه هرچقدر هم كه لامپ عوض كنیم مشكل برطرف نمیشه چون عامل به وجود آورنده جریان ضعیف هنوز برطرف نشده.

در مورد لامپ های مهتابی قضیه یه كم فرق میكنه.اما عامل لامپ نئونی كلیدها درمورد لامپ های مهتابی هم صدق میكنه.
خیلی زیاد پیش میاد كه موقع سیم كشی ساختمان ها ، فاز رو به سرپیچ لامپ یا مهتابی میبرن و نول رو به كلید در صورتی كه برعكسش درسته (البته ما كلیدهای یك پل و دو پل و... داریم كه سیم كشی هاشون فرق داره) اینطوری فاز كه به لامپ وصله و فقط به یه نول احتیاج داره كه اون رو هم از طریق بدنه مهتابی كه به دیوار نصبه وبعد به زمین میرسه می گیره.مخصوصا كه دیوار رطوبت داشته باشه.البته این جریان خیلی ضعیف هست یعنی اگه یه فازمتر به فاز لامپ بزنید بعد یه دستتون رو روی دیوارش نگه دارید فازمتر بهتر نشون میده ولی این جریانی رو كه فازمتر نشون میده به معنای 220ولت نیست یه چیزی درحد6ولت. برای این مورد هم بهتره سیم كش بیارین جای فاز و نول رو عوض كنه یا هركاری لازمه بكنه.
اگه مقاومتی به نام PTC رو با خازن استارتر موازی كنیم (درمورد لامپ های كم مصرف) مشكل چشمك زدن حل میشه.ptc ها مقاومت هایی متغییری هستند كه با افزایش دما مقدارشون زیادمیشه.این مقاومت ها مقدارشون در دمای 25 درجه 150 اهم هست و هیچ ولتاژی رو نمی ذاره روی لامپ قرار بگیره و فقط باید ازش یك جریان پیوسته عبور كنه تا گرم بشه ومقدار اهمش بره بالا تا به لامپ اجازه روشن شدن بده .
من از گفته هام اطمینان بالایی ندارم ولی اینارو هم از افرادی كه آشنا بودن به اینكار و دستی داشتن شنیدم .
فقط همینقدر میدونستم.

البته تو دانشگاه هنوز درسای رشته برق رو نخوندیم واز ترم 3 تازه شروع میشه.تحلیل علمیش خیلی جالب باید باشه یك تحلیلی خواندم ازش كه بامفاهیم امپدانس و فركانس و... قضیه رو شرح داده بود كه مربوط میشه به درسای ترم های بالا وازش سردرنیاوردم.اگه كسی میدونه توضیح بده. دستش درد نكنه.
خودلامپ هم خیلی مهمه.چون گاهی با عوض كردن لامپ مشكل حل میشه.شاید مقدار مقاومت هایا خازن ها فرق داره .شاید به توان لامپ ها هم بستگی داشته باشه چون باید خازن ظرفیتش بیشتربشه یا همینطور اگه دو یا سه لامپ كم مصرف موازی باشن این اتفاق نمی افته چون مجموع ظرفیت خازن ها بیشتر میشه و چشمك نمیزنه.
باید بررسی بشه.

از سنای عزیز متشكرم. خانم مهندس پاندا جان عزیزم. چیزی می خواهی اضافه كنی؟ اگر هم نقدی داری بگو

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ده، شاهكار كیارستمی

+0 به یه ن

فیلم ده را این شب ها داشتم تماشا می كردم. هرشب یك مقدارش را. واقعا این فیلم شاهكار كیارستمی است. بی نهایت هنرمندانه ساخته شده است. نه این كه فكر كنید چون اسم كیارستمی رویش هست می گم ها! من اصلا در قید و بند این چیزها نیستم كه الكی بخواهم بگویم از فیلم یا داستان روشنفكری خوشم می آید تا بی كلاس به نظر نیایم. برای این كه خیالتان را راحت كنم می نویسم تحمل آثاری مانند كافكا یا صادق هدایت را ندارم. اما فیلم های كیارستمی--- به خصوص این یكی--- به نظرم محشرند.

اگر این فیلم ده كیارستمی را ندیده اید توصیه می كنم حتما ببینید. وقتی فیلم تازه اكران شده بود من نتوانستم فیلم را ببینم اما آن قدر نقد و مقاله در باره اش خوانده بودم كه فكر می كردم جایگزین فیلم می شود. اما اشتباه می كردم. دیدن خود فیلم چیز دیگری است و این معجزه ی كیارستمی است كه با امكاناتی نزدیك به صفر چنین فیلمی را خلق كرده. خواندن دیالوگ ها كافی نیست باید فیلم را ببینیدو بعد با خود فكر كنید چه جادویی داشت این فیلم كه بدون هیچ دكور و جلوه ها ی سینمایی  این طور به دل می نشست؟!

خوشحالم كه فیلم را امسال بعد از گذشت 10 سال از ساخت آن دیدم. این تاخیر ده ساله كمك كرد تا نگرش و حال و هوای ده سال پیش را از دور بنگرم و نقد كنم و از آن بیاموزم. فیلم در زمانی ساخته شده بود كه اغلب "جو گرفته ی دكترین گفت و گوی تمدن ها" بودیم. خام اندیشانه خیال می كردیم هر مشكل و اختلافی را می شه با گفت و گو حل كرد. بدتر آن كه آداب گفت و گو نمی دانستیم. چه در مقیاس خرد وچه در مقیاس كلان! "گفت و گو" را تمرین نكرده بودیم. فیلم ده كیارستمی هم در همان فضا ساخته شده و سرشار از گفت و گوست. گفت و گوی یك مادر با پسرش و چند زن دیگر. گویی این مادر هم به همین باور است كه با گفت و گو می توان همه ی مسایل را حل كرد.

حال كه بعد از گذشت ده سال و فرو نشستن تب گفت وگو به فیلم می نگرم با خود فكر می كنم اگر آن زن به جای گفتن و تلاش برای متقاعد كردن مخاطبانش اندكی گوش می داد چه قدر آرامش بیشتری می توانست داشته باشد و چه راحت تر به مقصودش می رسید و چه آسان تر می توانست با فرزندش ارتباط برقرار كند وچه قدر دوست داشتنی تر می بود!

اگر این فیلم را ندیده اید یا مدتها قبل دیده اید و فراموش كرده اید توصیه می كنم دوباره آن را ببینید. به چند بار دیدنش می ارزد. من می خواهم بیشتر در مورد فیلم حرف بزنم ولی نمی خواهم داستان آن را لو بدهم. بقیه بحثم را بعد از دیدن فیلم با كلیك روی "آردینی اوخو" بخوانید. فقط - به عنوان تبلیغات فیلم -اضافه كنم آن مادری كه گفتم یك زن خمیده قامت با صورتی چروكیده نیست! بانویی است حتی جذاب تر از ژولیت بینوش. جناب كارگردان اسطوره ای كشور م "....درررم ..... مشكل پسنده .. درررم ...مشكل پسنده... .

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

گفت و گویی در باره ی ماه عسل

+0 به یه ن

مینجیق:
نظرتان در مورد این حرف های خانم بهنوش بختیاری (هنرپیشه ی نقش لیلون در شب های برره) در برنامه ی ماه عسل چیه:
http://aparatha.mihanblog.com/post/682
خوبه این مسایل در تلویزیون مطرح بشه؟! من نمی دونم. واقعا نمی دونم خوبه یا بده. ولی تحول اجتماعی بزرگی است كه یك برنامه به سبك "تاك شو" های ان سوی آبها در ایران داره پخش می شه. 10 سال پیش اصلا قابل تصور نبود چنین برنامه ای در ایران ساخته بشه.
هموطن آذری:
من بشدت با این برنامه‌ی ماه عسل مشكل دارم. به نظرم نقض آشكار حریم خصوصی آدم‌هاست. خیلی از كارهایش هم شبهه ناك است. مثلا نص صریح قانون است كه از معرفی خانواده‌ی اهدا كننده‌ی عضو به خانواده‌ی پذیرنده‌ی عضو اجتناب شود مگر در شرایط استثنایی. آنوقت در یك برنامه‌ی زنده این كار می‌شود. هدف هرچه می‌خواهد باشد ولی هدف وسیله را توجیه نمی‌كند

الفی اتكینز:
هووووم...چه اشكالی داره؟ فقط جوانمردی و ادب اینه كه از پدر مادر بدی ببینه و چیزی نگه. من البته تجربشو ندارم
مینجیق:
منظورتون اینه كه اگر كسی از والدین خود بدی هم ببینه نباید اعتراض كنه؟ دارم سئوال می كنم تا منظورتان را بهتر بفهمم.
 
الفی اتكینز:
می گن باید مدارا كنه. (البته من كه نمی كنم من كه بدی ندیدم و لی بس كه پر رو هستم جواب میدم، اخه بچه دوران فرزند سالاری هستم ). حالا اگرم اعتراض می كنه، جلو بقیه حداقل بد نگه. نمی دونم. حالا شما چرا می گید این برنامه بد بوده. من كه از صداقت بهنوش بختیاری خوشم آمد
مینجیق:
من از بهنوش بختیاری خوشم می آید. همان طوری كه گفتید من از یكی خوشم بیاد دیگه تمومه. (عموم ما ترك ها همین جوری هستیم.) به نظرم بهنوش بختیاری خیلی مهربان و دلپاك می آد. در ضمن حرف بدی هم علیه والدینش نزد. فقط گفت تنها بوده و سعی كرده خودش روی پای خودش بایسته. سعی نكرد از والدین خودش دیو دو سر تصویر كنه.
این كه در 17 سالگی به فرزند بگویند برو روی پای خودت بایست بد نیست. در آمریكا اغلب خانواده ها این طوری هستند. من فرزندی ندارم اما اگر داشتم من هم همین كار را می كردم.
ایرادی به بهنوش بختیاری نمی گیرم. اما این روند كه در صداوسیما شروع بشه خدا می دونه به كجا ختم بشه. یك مقدار نگران هستم. به نظرم افرادی كه این روند را شروع كرده اند به اندازه ی كافی عمیق نیستند كه بتوانند جمع و جورش كنند. به هر حال قبلا یك سیستم اخلاقی مدونی برای رابطه ی والدین و فرزندان وجود داشته. نمی خواهم بگویم این سیستم اخلاقی بی نقص بود با به درد زندگی امروزی و انتظارات امروزین ما می خورد. اما هر چه بود برای خودش سیستمی اخلاقی بود كه قسمت های مختلفش به هم می خواند. نظر من هم این است كه این سیستم اخلاقی باید سیستم اخلاقی كارآمد تری جایگزین شود اما به این شكل و از این تریبون فكر نمی كنم نتیجه ی خوبی دهد.حتی اگر بپذیریم نیت نیكو است به نظرم نمی رسد گردانندگان چنین برنامه هایی حتی خودشان هم واقف باشند در چه وادی خطیری دارند گام بر می دارند. حالا باز هم نظرات خود را در مورد این موضوع بنویسید. دست آخر جمع بندی می كنیم.
به اساطیر ما كه نگاه می كنید حرفشان این است كه والدین هركاری كه در حقت كرده اند باید آنها را ببخشی تا خدا تو را ببخشه و تو در آینده خوشبخت شی والا فرزندانت بدتر از آن را به سرت می آورند. به حرف قدیمی تر ها و همچنین كسانی با سنت بزرگ شده اند هم كه گوش می كنی می بینی به این نكته خود را ملزم می بیینند. مثلا می گویند والدینم نذاشتند من درس بخوانم و فرصت ها را از دست دادم و بدبخت شدم اما والدینم هستند و حق داشتند مرا بدبخت كنند ولی من با فرزندم چنین نخواهم كرد.
یا می گویند والدینم در درمان یا پیشگیری بهمان بیماری كوتاهی كردند و من این گونه از نعمت سلامت محروم شدم اما والدینم هستند و من حق ندارم از دست آنها گله مند باشم.
طرز فكر ی است كه روراست و سرراست هست. دست كم این حسن را دارد كه دروغ و ریا در آن نیست. از وقتی كه من یاد دارم همین صدا و سیما كه امروز برنامه ی ماه عسل را می سازه در ذهن نسل ما زورچپان كردند كه اصلا و ابدا والدین امكان نداره در مورد فرزندانشان اشتباه كنند. هر كاری كه می كنند حتما درسته  و حتما به نفعت هست. بگرد حكمت كارشان را پیدا كن و راضی باش. این آموزش رسمی ما بود در مدارس از طریق معلم پرورشی ها و صدا و سیما.
خیلی هم به مذاق والدین خوش می آمد چه آنان كه دیگر سیاست های تبلیغی از طرف صدا و سیما را می پسندیدند چه آنها كه مخالفش بودند. در هر صورت از این سیاست صدا و سیما خوششان می آمد چون كه خیلی به نفعشان بود. با این كه خودشان به روش سنتی واقف بودند كه همه ی كارهای والدینشان در حق آنها درست نبوده ولی به تشویق همین رسانه های رسمی انتظار داشتند كه فرزندانشان آنها را ورای اشتباه كردن بدانند و هر دستور و قانون آنها را عین حكمت ورای اشتباه قبول كنند.
ولی این سیستم فكری به نظر من از آن سیستم فكری سنتی به مراتب بدتر بود. با دروغ و خود-گول-زدن بند نافش را بریده بودند. در آن روش سنتی شخص به خودش اجازه نمی داد كه عمل والدینش را زیر سئوال ببرد اما خودش را گول نمی زد. وقتی می دید فلان دستور والدین دارد به او ضربه می زند اطاعت می كرد اما حواسش هم بود كه در عین اطاعت راه حلی هم پیدا كند كه كمتر ضربه ببیند. مثلا وقتی كه نمی ذاشتند بره به دانشگاه می گفت من باید اطاعت كنم اما برای كمتر شدن ضربه ای كه از این راه خواهم خورد بروم و خودم مطالعه كنم یا فنی یاد بگیرم. بعدش هم با خود عهد می بست كه خود این ظلم را در حق فرزند نكند.
اما در آن سیستم دوم چی؟ به جای آن كه فكرش را به راه حلی جبرانی بدهد می بایست فكرش را می داد به توجیه دستور والدین . باید خود را گول می زد و چه بسا گول می خورد و همین روند را می خواست خود با دیگران تكرار كند. خیلی وقت ها هم دچار تناقضات فكری می شد و عذاب می كشید. در سنت اولیه عذاب فكری ای نبود. تكلیف شخص اطاعت ار والدین بود. روشن و صریح.
این روش دوم خیلی بد بود.
این روش ماه عسل هم كه باز صدا و سیما سردمدارش شده به نظرم پتانسیل آن را دارد كه ضربه های بیشتری بزند. كافی است در آن سن 16 تا 23 سالگی كه هر جوان خیال می كند همه چیز را بهتر از همه كس می داند یك نهاد قدرتمند و ثروتمند هم بیاید تشویقش كند كه علیه والدین طغیان نماید. دیگه ببین چی می شه!
از بین این سه راه حل باز همان سنت بهترین هست. ولی من معتقدم راه حل چهارمی هم باید باشد كه به درد این روزگار می خورد. همین وبلاگستان كه در آن مادران در مورد تحارب مادری خود می نویسند و تحلیل می نمایند (مثل همین وبلاگ آنا) به نظرم راه حل چهارم را آرام آرام خواهد ساخت.
راه حلی كه هم والدین راضی باشند هم فرزندان. البته چالش های كوچك پیش می آید. اما كوچك و قابل كنترل و قابل اصلاح. نه طوری كه از دست آدم در برود و به بیراهه بیانجامد. نه طوری كه فرزندان عمری حس كنند در حقشان اجحاف شده. اما همیشه و همه حال بتوانند با والدین ارتباط برقرار كنند و نظرات و انتقاداتشان شنیده شود.
رهگذر:

هممم....این سیستم فكری سنتی همونیه كه زنها رو تشویق به تسلیم بودن و سوختن و ساختن در زندگی زناشویی می كنه و یا از مردم یه جامعه انتظار داره در برابر حكام و سلاطین تسلیم و مطیع باشند...

مینجیق:
بله همونه! اما می دونید بدتر از اون چیه؟! اونه كه زن علیه این قسمتش طغیان كنه و هر روز با شوهرش برای حقوق بیشتر بجنگه و آدرنالین خونش دایم بالا باشه بعدش حرصش را روی فرزندش خالی كنه و انتظار هم داشته باشه فرزندش همه ی آن داد و بیداد ها و پرخاش ها را عین حكمت مادرانه كه به نفع فرزند هست بپذیره و فرزند هم با این فكرها بزرگ بشه و بشه 17-18 ساله و یكهویی تشویق بشه كه "باصداقت" بره و علیه والدینش در انظار عمومی افشاگری كنه. از آن سو آن خانواده دشمن های زیادی داشته باشند (مثلا بستگان خود زن كه به آزادی ها و موفقیت هایی كه آن زن در سایه تلاش های فمینیستی اش به دست آورده حسادت می كنند). بعد كه می بینند فرزند آن زن علیه او شوریده می بینند بهترین فرصت هست كه به آن زن ضربه بیاورند. فرزند را دوره می كنند و در گوشش می خوانند "به به! چه قدر تو باصداقتی هستی. به مادرت حمله كن!"
آن سیستم فكری سنتی نیاز به اصلاح و بازنگری داره اما به این شكل چند نسل پشت سر هم تلف می شوند.
من راه حل ندارم اما به این راهی هم كه شروع شده خوشبین نیستم.

این نوشته ی آنا هم بحثی مشابه در پی داشت'
http://anaa.persianblog.ir/post/791/
آنا با لحنی نوستالژیك از نحوه ی تربیتی دهه ی شصت یاد می كند و بعد سئوال می كند ما اشتباه می كنیم یا آنها (نسل قبل از ما)؟
كامنت ها ی دنبال آن ولی لحن نوستالژیك ندارند. لحن بازبینی انتقادی دارند. البته نه به شكل طغیان و زدن زیر همه چی.

من پیش بینی ام اینه كه بعد از این گونه برنامه های "ماه عسل" و تشویق به "برداشتن نقاب ها و صداقت" یك موج این جوری راه بیافته!
یك مدت فرزندان و والدین بیافتند به جان هم و یقه ی همدیگر را بگیرند و یادشان برود خیلی از مشكلات اقتصادی از كجا آمده!
پیش بینی ام اینه كه دخترها بیش تر از پسرها آسیب خواهند دید. دخترها بیش تر از پسرها می روند و پیش غریبه ها از خانواده شان شكایت می كنند. یك جورهایی ساده اندیشانه تر به غریبه ها آن قدر اعتماد می كنند كه سفره ی دلشان را باز می كنند و در مورد نزدیكانشان پیش آنها گله گزاری می كنند. پسرها كمتر این كار را می كنند. یكی به این علت كه در ذهنشان كاشته شده كه "مردان منالند از   الم!" و به درستی گمان می كنند با گشودن زبان شكایت از خانواده شان در بین بقیه ابهت و غرور و شخصیت شان زیر سئوال می رود. و دیگر این كه معمولا بیشتر در اجتماع بوده اند و بهتر می دانند چه گرگ هایی در اجتماع هستند و چه زود از این گونه نقطه ضعف نشان دادن ها آتو می گیرند.
من قبلا فكر می كردم پسرها برای این شكایت از خانواده نمی كنند كه خیلی بیشتر از دخترها عزیز داشته شده اند و بیشتر از آنها هم در اجتماع آزادی داشته اند. اما این ظاهر ماجراست. كدام "عزیز داشتنی" بیش از دخترها؟! اون قدر از آنها انتظارات و توقعات هست كه آن عزیز داشتن های سطحی جلویش هیچ هست. درضمن كدام آزادی در اجتماع؟! راست راست هم راه می روند به آنها گیر می دهند. (حالا به یك شكل متفاوت از دخترها) به خیلی از رستوران ها و.... راهشان نمی دهند كه اینجا "خانوادگی" است و مردها ی مجرد راه ندارند!
آوای دهل ز دور شنیدن خوش است. پسرها هم در جامعه ی ما آن قدر ها ارج و قربت و آزادی ندارند اما به خودشان اجازه ی شكایت هم نمی دهند!
بعدش فكر كردم یغور و نخراشیده اند و درنتیجه "درك" نمی كنند برای همین هم شكایت ندارند!!!!! بعد دیدم در این مورد هم باز اشتباه می كردم. اتفاقا همه چی را می بینند خیلی خوب هم درك می كنند اتفاقا خیلی دقیق تر از ما هم یادشان می ماند. اما پیش هر كس و ناكسی سفره ی دل باز نمی كنند. مگر با افراد خیلی خاص و در شرایط خیلی خاص به طور مینی مالیستی . تا جایی كه لازم می بینند بدون یك كلمه اضافه.
همین بهتره

رهگذر:
من زیاد اهل درددل نیستم همینكه خونوادگی اینطوری هستیم هم اینكه از بچگی بهم یاد دادند. هیچوقت از دست والدینم پیش مادربزرگم هم گله نكردم. البته اینجوری به آدم خیلی فشار میاد و ممكنه همچین فردی دچار انواع بیماری های روحی و جسمی بشه
من یكی از دلایل دیگه تودار تر بودن پسرا رو نداشتن گوش شنوا برای درد دل هاشون می دونم دخترا میتونن با دوستاشون راحت درددل كنند اونا هم گوش می دند و دلداری میدند اما در مورد پسرا اینطوری نیست
مینجیق:
رهگذر جان
این شیوه ی تربیتی كه گفتی ویژگی خانوادگی شما ست یا بیشتر خانواده های اصفهانی همین گونه به بچه هایشان یاد می دهند؟
رهگذر:
هممم...شاید تو خونواده ی ما به این مساله بیشتر اهمیت داده شده ولی دقت كه می كنم تو خونواده های دیگه هم كمابیش این مساله هست بچه ها ممكنه در مورد خیلی از اتفاقات جزئی زندگی شون با دیگران حرف بزنند ولی كم پیش میاد به كسی اونقدر اعتماد كنن كه در مورد مشكلات خونوادگی شون حرف بزنند.
مینجیق:
در نسل ما دخترهای اصفهانی از خانواد ه های سنتی خیلی گفتار خود را كنترل می كردند كه چیزی در مورد مسایل خانواده بروز ندهند. رفتارشان یك مقداری تابلو می شد چون غیرواقعی می نمود كه خانواده ای این قدر ایده آل باشد.
تا جایی كه من از شما شناخت دارم خیلی متعادل رفتار می كنید. نه از این ور بام افتاده اید نه از آن ور.

ظاهرا این رفتار محافظه كارانه نتیجه ی خوبی داده. بنا به آمار در اصفهان افسردگی بین خانم ها كمتر از تهران و تبریز است. .
البته مسئله ای پیچیده مثل افسردگی فاكتورهای گوناگونی دارد. شرایط اقتصادی هم خیلی مهم هستند. و خیلی عوامل دیگر.
 
در دهه ی 70 كاری كه صدا وسیما وجراید زیاد می كردند این بود كه یك سری جوانانی را كه "موفق" تشخیص می دادند دعوت می كردند تا با آنها مصاحبه كنند. المپیادی ها زیاد دعوت می شدند. شعبده بازها دعوت می شدند. مخترعین جوان دعوت می شدند. ورزشكارها دعوت می شدند.
مصاحبه ها خیلی كلیشه ای بودند و خیلی هم دقت می كردند كه صحبت از چارچوب مورد نظر آنها خارج نگردد. یادمه از من پرسیدند تفریح یا ورزش مورد علاقه ات چیست. انتظار داشتند بگویم شعرخوانی ولی من جواب دادم شنا. از نظر ویرایش كننده ی مصاحبه مناسب نبود یك دختر 17-18 ساله در تلویزیون بگوید شناگر است و آن را سانسور كرد!
بگذریم! از سئوالات كلیشه ای كه پرسیده می شد آن بود كه "نقش خانواده در موفقیت شما چه بوده". ظاهرا جزو سئوال های خیلی خیلی مهم بود و اقربا و بستگان پای تلویزیون می نشستند كه جواب همین سئوال را به دقت بشنوند. در نتیجه سئوال شوخی برداری نبود!
سه جور جواب داده می شد. (1) مصاحبه شونده شروع می كرد به یك سری كلی گویی و مدح مقام والای مادر و پدر. گاهی شعری می خواند. تاكید می كرد دست ویا پای والدین خود را می بوسد. می ذاشتند ساعت ها همین جوری مداحی می كرد بی آن كه یك جمله حرف حساب از دهانش خارج شود. منظورم از حرف حساب جواب مشخص این سئوال بود كه چه رفتارخاص والدین یا دیگر اعضای خانواده باعث شد كه تو در كارت پشت كار داشته باشی. مصاحبه شونده از جواب قانع كننده طفره می رفت و اتفاقا مصاحبه گر هم راضی تر بود همان جملات كلیشه ای و كلی گویی های خسته كننده ادامه یابد چون دردسری برایش نداشت. ویرایشگر برنامه هم با خیال راحت همه را پخش می كرد. تماشاگر برنامه هم خمیازه می كشید!
این دسته از مصحبه شونده ها در اكثریت قرار داشتند.
(2) مصاحبه شونده با دقت سئوال را جواب می داد. اگر ویژگی خاص -البته مثبت -در خانواده اش بود كه در او انگیزه ایجاد كرده بود به آن اشاره می كرد و در پایان از زحمات والدینش تشكر می كرد. اگر چیز منفی ای بود در موردش در جلوی دوربین صحبت نمی كرد. در این موارد مصاحبه گر سعی می كرد كه مصاحبه را به سمتی پیش ببرد كه آن سری جملات كلیشه ای را از زبان مصاحبه شونده بیرون بكشد ولو این كه حقیقت نداشته باشند و در مورد والدین او صدق نكنند. مصاحبه شونده بازیركی از زیر آن در می رفت و بحث را به سمت نقاط مثبت والدینش پیش می برد. بدی آنها را نمی گفت اما دروغ هم نمی گفت. حرف مفت هم نمی زد. همه ی حقیقت را نمی گفت اما بخشی از آن را كه در پاسداشت خانواده بود با صداقت می گفت. اگر دقت می كردی هم در بخش گفته ها و هم در بخش سكوت نكته های معنی دار بود. این گروه در اقلیت بودند. تماشاگران خوششان می آمد.
(3) گروه سوم كه در اقلیت مطلق مطلق بودند كسانی بودند كه بر می گشتند و جواب می دادند من موفقیت ام را مدیون خودم هستم و متاسفانه از جانب خانواده تشویق نشدم.
مصاحبه گر بحث را عوض می كرد.صدا وسیما یادم نمی آید چنین چیزی را پخش كند ولی جراید تك و توك می كردند
مخاطبان از این شخص بدشان می آمد. او را ناسپاس می دانستند. نسبت به او بد قضاوت می كردند. نمی گفتند چه صادق! می گفتند چه پررو!
عطیه:
من كه كلا هیچی نمیگم یا خالی می‌بندم. خیلی بدجنسیه میدونم ولی خب بهتر از سوال پیچ شدن است.
پسرهایی هم كه حرفی نمی‌زنند به نظر من خیلی زیادی مغرورند. اتفاقا من مردهای زیادی رو از نسل دهه شصت دیدم كه حرف می‌زنند از مشكلات خانوادگی‌اشان. فكر می‌كنم بچه‌های دهه پنجاه خیلی تحت این فشارهای سنتی بودند لاجرم كمتر حرف می‌زنند. من الان كلی دوست متولد دهه 60 دارم كه دم به دقیقه دارن از دست خانواده‌اشون می‌نالند و پسر هم هستند ولی خب در عوضش مردهای دهه پنجاهی به نظرم فقط گوش می‌دهند؛ قضاوت می‌كنند و حرف از دهن آدم می‌كشند بیرون. كلا تجربه من اینجوریه. دوست‌های دخترم اما عموما از دست شوهر/دوست مذكر/و ... گله می‌كنند.
من هم مث چماق دسته هویج فقط نگاه می‌كنم بعد كه میگن خب چی كار كنیم؟ میگم من چه بدونم؟ روان طرف رو به هم می‌ریزم.
رهگذر:
من روز به روز داره بیشتر از شخصیت عطیه خوشم میاد خیلی آدم جالبی به نظرم میاد.
بعضیا با سوالای زیادشون آدم رو وادار به دروغگویی وخالی بندی می كنند. البته من بیشتر سعی می كنم با جوابای سربالا بپیچونمشون و دروغ نگم ولی بعضی وقتا نمیشه واقعا.
 
دست ویا پای والدین خود را می بوسد. "
)
اون مصاحبه ها رو خوب یادمه. اوایل خیلیا با دقت و جدیت گوش می كردند كه یه نكته ی جدیدی یاد بگیرند بعد كم كم به خاطر همون كلیشه هایی كه گفتید دیگه همه بی خیالش شدند.

من فكر می كنم اینكه یه آدم موفق بیاد از مشكلاتی كه سر راهش بوده و زحماتی كه كشیده حرف بزنه میتونه تاثیر مثبتی روی جوونا داشته باشه اونم تو شرایطی كه خیلی ها خونواده رو مسوول خوشبختی یا بدبختی خودشون می دونند و انتظار دارند والدینشون شرایطم وفقیت رو برای اونا مهیا كنن اما اینجوری بچه ها می فهمن كه موفقیت همیشه هم ناشی از شرایط مناسب خونوادگی نیست و هستند افرادی كه علیرغم مشكلات زیاد و عدم حمایت اطرافیان تونستند به موفق باشند
البته تو اصفهان به جای افسردگی آمار ام اس بالاست كه خیلیا معتقدند به خاطر روحیات و خصوصیات خاص خانومای اصفهانی اینطور هستش حالا نمیدونم تا چه حد حق با اونهاست.
مینجیق:
آخ آخ! در تبریز هم ام اس بیداد می كنه! چیز ی كه هست اینه كه فشار زیادی بر خانواده هاست و این گونه ناراحتی های عصبی خودش را نشان می ده. یك جوری این فشار باید تخلیه بشه اما شوی "ماه عسل" صداو سیما فكر نمی كنم راه حل باشه. همان طور كه راه حل های بیست سال پیش همین نهاد صدا و سیما خیلی به این فشار ها در كنار فشار های اقتصادی و فشارهای ناشی از پس لرزه های جنگ تحمیلی افزود.
این برنامه ی ماه عسل  یك جورهایی در بخش هایی از "تاك شو" های آمریكایی تقلید كرده.
خیلی جالبه! اگر دقت كرده باشید در تاك شو های آمریكایی در صد قابل توجه از كسانی كه می آیند و از خانواده شان بد می گویند سیاهپوست هستند. درصد شان در این تاك شو ها از درصدشان در جامعه بیشتر است.
درمقابل اقلیت هایی كه از لحاظ اقتصادی و تحصیلی در آمریكا در سطح بالاتری از متوسط جامعه هستند (مثل چینی ها یا كره ای ها یا خود ایرانی ها) در این گونه تاك شو ها خیلی كمتر می بینیم.
دلیل به هیچ وجه این نیست كه در خانواده های اقلیت های متمول یا تحصیلكرده ی آمریكا كمتر فشار روی بچه ها و نوجوان هاست! ابدا چنین نیست! اتفاقا فشار طاقت فرسایی روی بچه ها و نوجوان در میان اقلیت چینی و یا ایرانی مقیم آمریكا هست كه آن قدر موفق باشند كه جلوی دوستان كم نیاورند. می دانید كه این چنین جمع هایی در آمریكا به شدت همدیگر را می پایند و اگر فرزند خانواده ای ایرانی یا چینی آن قدر كه انتظار می روند موفق در تحصیل و وضعیت مالی نباشد هزار تا "كنجكاو" ده هزار تا حرف در می آورند. ( در داستان بیژن كه نوشتم جا به جا حضور این جریان فرهنگی اشاره كردم). این نوع رفتار بین اقلیت های ایرانی مقیم آمریكا خیلی بیشتر از آن است كه ما ایرانیان مقیم ایران الان در داخل داریم! اونجا چهارچشمی همدیگر را می پایند. كی با كی دوست شد؟! كی چه جوری تفریح كرد..... مذهبی هاش یه جور. غیرمذهبی هاش یه جور دیگه.... ما اینجا در تهران و كلانشهرهای بزرگ ایران كمتر به كار هم كار داریم تا ایرانی های مقیم كالیفرنیا! تازه از  آن سوی آبها كه  می آیند برای دیدن اقوام  می گویند "پیف! پیف! این ایرانی های مقیم داخل خیلی هویت خود را از دست داده اند ما كه آن ور هستیم بهتر هویت خود را حفظ كرده ایم." من كه در آن همدیگر را پاییدن ها نقطه ی مثبتی نمی بینم. اگر در داخل این عادت ناپسند كنار گذاشته شده جای خوشحالی دارد!
ما الان در ایران بیشتر این امكان را در چاردیواری خانه مان داریم تا آن گونه باشیم كه خودمان می خواهیم نه آن گونه كه دوست و آشنا از ما می خواهند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تمرین تمرین تمرین

+0 به یه ن

بارها و بارها در وبلاگم از  من در جواب دانشجویانی كه از من پرسیده اند چگونه در آینده پژوهشگر فیزیك موفقی شوند این پاسخ را خوانده اید:"تمرین، تمرین، تمرین! راه میانبری در كار نیست: تمرین تمرین تمرین!"

 اگر هنر جویی  از یك معلم موسیقی سئوال كند كه  چگونه نوازنده ی قابلی می تواند شود او هم همین جواب را خواهد داد: "تمرین تمرین تمرین."

حالا می خواهم یك سناریو خانواده ی ایرانی بنویسم:

خانم و آقای شمعدانی هر دو كارمند هستند. انسان هایی شریف كه دریافت رشوه و كار خلاف در مخیله شان نمی گنجد. در آمدشان متوسط است. چندان مرفه نیستند. هر دو در خانواده ای مذهبی و سنتی  بزرگ شده اند. خانواده هایشان بسیار شریف بودند ولی نه امكان مالی ان را داشتند كه بخواهند فرزندشان را به آموختن موسیقی تشویق كنند و نه دنبال این چیزها بودند.

خانم و آقای شمعدانی در این دنیا یك فرزند بیشتر ندارند. اما اصرار دارند هر چه خود كمبود داشته اند برای فرزندشان تدارك ببینند. خانم  و آقای شمعدانی با كلی زحمت یك سینتیسایزر (همان ساز الكترونیكی كه در ایران گاهی به غلط اُرگ خوانده می شود) دست سوم خریده اند كه چند كلیدش هم كار نمی كند و صدای گوشخراشی هم دارد. با زحمت زیاد هم فرزندشان را نزد یك معلم موسیقی می فرستند تا موسیقی  بیاموزد. وقتی این پدر ومادر مهربان آن سینتیسایزر را برای فرزندشان خریدند در رویاهای خود فرزندشان را می دیدند كه پیانیست درجه یكی شده و روی سن در تالار وحدت  یك پیانو رویال گنده می نوازد.اما.....

فرزندشان علاقه ای نشان نمی دهد. نه این كه به موسیقی علاقه نداشته باشد. اتفاقا وقتی استادش پیانومی نوازد روی ابرها سیر می كند. خیلی هم زود یاد می گیرد. استادش می گوید "گوش" خوبی دارد اما به تمرین كه می رسد تنبلی می كند.

مادر: پاشو ارگت را بزن.

فرزند: باشه بعدا

نیم ساعت بعد مادر: از جلوی آن تلویزیون پاشو برو آن ارگت تمرین كن.

فرزند: حالا بعدا

مادر: بعدا یعنی كی؟

فرزند: این برنامه كه تموم شد

اصرار مادر ادامه دارد......

فرزند: این ارگ صدای پیانوی استادم را نمی ده. آشغاله!

مادر: ما آرزوی همین  را می كردیم. هیچ می دانی من و پدرت چه قدر زحمت كشیدیم تا همین را خریدیم. دختر خانم شقایقی مثل همین را داشت اما ببین الا ن چه جور پیانو می زند.

 یكی به دو ادامه دارد.......

مادر بسیار عصبانی و در حالی كه كنترل جملات خود را ندارد: این همه من و پدر زحمت می كشیم خرج "مطربی" (موطوروفلوخ) تو را بدهیم ان وقت .....

هم.ین جمله تیر خلاص می شود كه فرزند دیگه دل به نواختن پیانو ندهد.

برخی از خانواده ها برای این كه فرزندان را تشویق به نواختن كنند چندین نسل تجربه دارند. اگر می خواهید فرزندتان را تشویق به موسیقی كنید و به خصوص اگر به لحاظ مالی

 این كار به شما فشار وارد می كند  توصیه می كنیم ابتدا تجارب انها را مطالعه كنید تا سناریو ی بالا برای شما تكرار نشود.

پی نوشت آنا ی نازنین  و مهربان (مادر دو هنرمند كوچولو و خوش آینده):

موسیقی مانند هر هنری استعداد ،علاقه و البته ممارست و تمرین زیادی می طلبد .مخصوصا در انتخاب ساز یا سبك موسیقی والدین نباید اصرار و اجباری داشته باشند چون كاملا به علاقه ی شخص بستگی داره .اگر می خواهیم كه فرزندمان چند تا آهنگ در جمع دوستان و خانواده بنوازد و ما پُز بدهیم كه به نظرم نیازی به هزینه و حرص و جوش زیادی نیست !چند تا آهنگ راحت و عامه پسند را حفظ می كند و تمام !اما اگر بنا برآموزش صحیح و تداوم ِ سازی باشه فرق می كنه اگر فرزند ما باعشق و علاقه سازش رو خودشانتخاب كرده باشه مطمئن باشید ادامه خواهد داد و داشتن استادی كه هم سواد موسیقی و هم حوصله ی تدریس داشته باشه هم خیلی موثر هست

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك گفت و گو در مورد هویت تاریخی

+0 به یه ن

یك گفت و گویی بین من و تورك اوغلو بعد از نوشته "هویت تاریخی ایجابی نه سلبی" انجام گرفت. من بخش هایی از آن را در زیر منتشر می كنم. گفت و گوی كامل در بخش باخیش های همان یادداشت موجود است:

تورك اوغلی:

سلام.
خانم دكتر احساس نمی كنید این "لجن پراكنی" ها یه كم طبیعی باشد؟
بعدش هم فقط جنبه ی ایجابی بودن مطرح نیست.این هم كه این هویتی كه میسازیم چقدر مبتنی بر واقعیت است مهم است


مینجیق:

سلام
منظورتان از "طبیعی" چیست؟ اگر منظورتان این است كه  برخی  ابراز احساسات  واكنشی طبیعی به باستانگرایی و آریایی گرایی افراطی دسته ای دیگر هست با شما موافقم. یك عكسی در اینترنت  هست كه درآن جوانی در مقابل آرامگاه كوروش دارد سجده می كند. خیلی از این باستانگراها هم "به به چه چه" می كنند. خوب! این یك افراط شرم آور است. واكنش هم به آن خواهد بود. اما به هر حال یك عده مثل خود من و شما هم باید باشیم كه هشدار بدهیم كه افراط ، تفریط به دنبال نداشته باشد. از حد اعتدال مبتنی بر واقعیت خارج نشود. همان باستانگرایان افراطی هر دستاورد علمی و فرهنگی كه بعد از اسلام و به خصوص در طول حكومت سلاطین ترك در این سرزمین به دست آمده انكار می كنند. واقعیت این بوده كه خیلی سلاطین ترك  سلسله های قبل از صفوی حامی دانشمندان و ادیبان بودند. برای همین در دوره ی آنها دانش ها و فنون تا حدی پیشرفت كرد. البته من به آن سلاطین ترك انتقادها دارم. یكی این كه با شمشیر نمی توان ایمان را گسترد. آن "كافر ستیزی" كه در طول دوره ی آنها بود چیز مثبتی نبود. اگر می خواستند دین اسلام را تبلیغ كنند باید به روش دیگری عمل می كردند. با استدلال با نشان دادن اخلاق پسندیده. نه با شمشیر. دیگر انتقادم این هست كه ای كاش قدری هم به ادبیات تركی اهمیت می دادند. سومین انتقادم این است كه شاعران مدیحه سرا را زیادی پروبال دادند. مثلا آن سلطان سنجر سلجوقی مداحان و متملقان بسیاری دور خود جمع كرده بود. این گونه پر و بال دادن به ارتقای تكنیك شعر فارسی كمك كرده اما به محتوا خیر.
ای كاش از شعر و ادبیات -چه به زبان فارسی و چه به زبان تركی- با محتویات متنوع تر حمایت می كردند نه مدیحه سرایی. من فكر می كنم زبان تركی به عنوان زبان اموزش فنون زبان قوی ای می تواند باشد. به خاطر فعل های دقیق آن. می توانستنداین جنبه این زبان را بپرورانند. به زبان تركی دفترچه های راهنما در مورد فنون مختلف بنویسند تا در كارگاه های مختلف در امپراطوری شان شاگردان از روی آنها فنون را بیاموزند. می توانست انقلاب صنعتی را چند قرن جلوتر بیاندازد!

 

نكته ی دیگر آن كه هر چیز "طبیعی" نباید لزوما تحقق یابد . طبیعی است كه من آشغال میوه ای كه خوردم همانجا پرت كنم زمین. اما این كار را نمی كنم. نگه می دارم تا به سطل زباله برسم. انسان متمدن برخی رفتارهای طبیعی اش را به سمت و كانال دیگری سوق می دهد. شاید رفتار طبیعی  دهن به دهن گذاشتن و "لجن پراكنی درمقابل لجن پراكنی" باشد  ولی رفتار عقلانی و "معطوف به نتیجه" چیز دیگری است.
با این حال من كسی را محاكمه نمی كنم! نظر خودم را می گویم. اصلا هم نمی گویم دست از "هویت طلبی" بردارید چون ممكن است یك عده افراط كنند و به تریج قبای كسی بر بخورد. به هر حال هر جریانی افراد تند رو هم دارد.فقط باید دقت كنیم كه از ریل خارج نشود. افراد تندرو سكاندار نشوند. جریان غالب نشوند. خوشبختانه هم نیستند اما وجود دارند. البته بشر موجود پیچیده ای است باید دایم مواظب و هوشیار بود كه نتیجه چیزی نشود كه در ابتدای كار اصلا تصور آن نمی رفت!
 
یك نكته ی بدیهی و بسیار واضح هست كه ما خاورمیانه ای ها اعم بر ترك و فارس و عرب و كرد و لر و بلوچ و ارمنی و آسوری و یهودی و زرتشتی و... باید مرتب به خودمان یادآوری كنیم چون دایم فراموش می كنیم: "
گذشته را نمی شه تغییر داد اما آینده تا حدی زیادی با كارهای كنونی ما شكل می گیره."
آن قدر كه همه مان به گذشته دلبسته ایم و با افتخارات واقعی ویا تخیلی آن دوره زندگی می كنیم و با كسانی كه آن شكوه و جلال واقعی ویا خیالی را نابود كردند در ذهنمان درگیر هستیم، نه به فكر آینده هستیم نه به فكر حال.
دیگه بزرگتر از آن چه كه آمریكا به ژاپن در جنگ جهانی دوم كرد چه می توان كرد؟! ببینید آن زیرو رو كردن دوشهر به آن بزرگی با بمب هسته ای با پاره كردن فرش بهارستان توسط عرب ها قابل مقایسه است؟! با یكی از این باستانگراها ی افراطی حرف می زدم پرسیدم چرا با عرب ها این همه سر عداوت دارید؟ گفت 1400 سال پیش فرش جواهر نشان بهارستان ما را پاره كردند و به غارت بردند. بامزه این كه هیچ كدام ازاین تیپ ها سعی هم نكرده اند كه آن فرش را در این 1000 سال از زمان شعوبیه تا كنون بازسازی كنند.
اما هیروشیما و ناكازاكی را ژاپنی ها بلافاصله بازساختند. بهتر و مدرن تر از قبل. یك بنای یادبود هم برای بمب ساختند. تمام! دیگه به طور غالب كینه نپروراندند! یعنی گروه هایی كه كینه پیشه كردند در اقلیت بودند و جریان غالب نشدند. جریان غالب این بود كه بیاییم ویرانی ها را آباد كنیم. آن قدر به این فكر بودند كه فرصت كینه ورزی نیافتند.
این خیلی با نگرش در خاورمیانه متفاوت هست.
بازهم می گویم رویكرد جذب توریست می تواند به برقراری اعتدال بیانجامد. برای جلب توریست شاید عقلا تصمیم بگیرند كه فرش بهارستان را بازسازی كنند.
همان طوری كه عقلا در اردبیل به جای این كه انگلیسی ها را لعن و نفرین كنند فرش آرامگاه شیخ صفی را بازسازی كرده اند.

تورك اوغلو:
حرف من این است:خوب یا بد مردمی در اینجا زندگی می كنند كه خودشان را ترك می دانند.نمی گویند ما اهل تورانیم.خودشان را ایرانی به حساب می آورند. واقعیت وضع موجود است نه توهم تاریخی برخی صاحبان اندیشه.

وقتی این توهمات در كتابهای تاریخی ما موج میزند این یكی میخواهد به زور اثبات كند كه طغرلش خیلی خفنتر از داریوش طرف مقابل است وبر عكس


مینجیق:

در تركیه اسم طغرل زیاد هست. این بار كه تركیه بودیم به یكی از این طغرل ها كه رئیس دانشكده بود به شوخی جدی گفتم بیا عكس برجی كه به افتخار توست نشان دهم. عكس برج طغرل در نزدیكی تهران را نشان دادم گفت پس چرا این قدر كوتاه هست. گفتم باباجون! انصاف هم خوب چیزیه! مال 1000 سال پیش است. برای زمان خودش آسمان خراشی بوده. سلطان طغرل راضی شده بود حالا تو راضی نمی شوی؟!

تورك اوغلو:

این احساس "خفن بودن تاریخی "كه ما داریم چه ترك فارس و... فكر نكنم بیشتر از ناحیه جغرافیایی ای كه زندگی می كنیم دوام داشته باشد.
این احساس كه ما ایرانی ها از قدیم الایام خاص بودیم (یك جورایی هم خاص آفریده شده ایم) دیگر تاریخ مصرفش گدشته. این اندیشه كه تركها قوم خفنی بوده اند وسابقه تاریخی آن چنانی دارند بیشتر در میان خود ما خریدار دارد.
این "لجن پراكنی "های دو طرف یك واكنش طبیعی است. تا وقتی سیاستمداران كتاب تاریخ بنویسند همین می شود. در دور باطلی گیر میكنیم كه این به آن وبر عكس اهانت می كند.


مینجیق:

باز یك حرف بی ربط:
ظاهرا سیاستمداران چینی خیلی به تحریف تاریخ علاقه دارند. آن را هم با عبارت پرطمطراقی به خورد مردم  می دهند:"تاریخ مهم تر از آن است كه نگارش آن به تاریخ نگاران واداده شود." شاهین این را تكرار می كنه و می خنده!
"تاریخ نگاری" در كتاب 1984 جرج اورول هم  خیلی بامزه است. یك سری كارمنددارند كه تاریخ را مرتب ویرایش می كنند كه همیشه با حرف های پیشوا مطابقت داشته باشه. كتاب جرج اورول معركه هست!

مادرم تعریف می كنه تا شاه حزب رستاخیز را پیش كشید كتاب های نوشته ی خود او كه در آن گفته بود "من آن قدر دیكتاتور نیستم كه تك حزبی اعلام كنم" ممنوعه شد!

 

و اما در مورد خاص بودن ایرانی ها:

علت این كه ایرانی ها خودشان را یك جور دیگه می دانند این است كه تا حد زیادی از مردم دیگر جاهای دنیا ایزوله بوده اند. نه به طور مستقیم مستعمره شده ایم (خدا را شكر) نه توریست خارجی به اون صورت زیاد داشته ایم. ونه مثل هند یا تركیه یا فیلیپین كارگران مان به كشوردیگر برای كار رفته اند. (یك زمانی كارگران ایرانی برای كار به ژاپن می رفتند اما ظاهرا دیگه نمی روند. دوران اعزام كارگر به ژاپن خیلی كوتاه مدت تر از آن بود كه تاثیر فرهنگی درخور توجه در جامعه داشته باشد. مثل تركیه نبود كه مهاجران كارگر  نسل اندر نسل به آلمان رفته اند و خرده-فرهنگ خودشان را به وجود آورده اند و به بقیه جامعه تسری داده اند.) قبلا فقط قشر خیلی خاص از ایرانی ها خارج می رفتند. الان ولی مهاجرت خیلی زیاد شده. دیگه اختصاص به طبقه ی نسبتا بالا از نظر درآمد یا تحصیلات نداره. ارتباطات بین آن وری ها و این وری ها از طریق دنیای مجازی بسیار زیاد است. این موضوع تاثیر خودش را در دراز مدت خواهد داشت. فعلا هنوز در مرحله ی ساختن جوك هایی با مضمون "فقط یك ایرانی می تواند...." هستیم. هنوز هم بهت زده گمان می بریم خیلی خاص هستیم و با بقیه فرق داریم منتهی فرقش با 15 سال پیش اینه كه این بار سازندگان آن جوك ها خیال می كنند از بقیه "بی كلاس" تریم نه باهوش تر و زرنگ تر و باحال تر! محتوای این جوك ها را كه خیلی هم مد شده اند با دقت بخوانید می بینید عموم آنها علی رغم ادعای "فقط یك ایرانی..." از خارجی ها هم سر می زنه! این مرحله هم چند سال دیگه می گذره.


 

 


 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ایلگار دخترم

+0 به یه ن

چند وقت پیش رمان "ایلگار دخترم" از خانم فهیمه پوریا را خواندم. كتاب سرگرم كننده ای است. اگر چیزی ناراحتتان می كند و نیاز حس می كنید رمانی به دست بگیرید كه فكر شما را از آن موضوع آزار دهنده برهاند رمان "ایلگار دخترم" انتخاب خوبی است. موضوع داستان در مورد خانواده های ساكن در همین محله ی فرمانیه (شمال شهر تهران) است. بخشی از داستان در همین برج كوه نور (واقع در تقاطع كامرانیه و فرمانیه) بغل گوش محل كار من اتفاق می افتد و بخشی در خیابان مهمان دوست كه درست روبه روی محل كار من است. نویسنده تیپ خانواده های ساكن این محله ها را خوب می شناسد. فرهنگ آنها را خوب بلد هست. از آن تصویر كلیشه ای و غیرواقعی كه در فیلمفارسی ها از خانواده های ساكن شمال شهر تهران ارائه می شود در این رمان خبری نیست. از جمله این كه در آن قبیل فیلم ها اصرار بر آن هست كه نشان دهند ساكنین شمال شهر تهران همگی فارس زبان هستند و فقط در جنوب و مركز تهران اقوام دیگر ایرانی ساكن هستند. البته این تصویر درست نیست. واقعیت این است در این خیابان فرمانیه درصد ترك زبان ها كمابیش همان قدر هست كه در محله های جنوب تهران. در خیابان جردن حتی بیشتر است. (دلیل آن را نمی دانم اما اغلب تبریزی ها ی متمول كه به تهران مهاجرت كرده اند در خیابان جردن و میرداماد و طرف های میدان محسنی ساكن شده اند. قدمت سكونت شان در این محله ها هم تقریبا از 50 سال پیش و از زمانی است كه در این محله ها ساخت و سازهای مدرن شده. شاید علت این باشد كه پیمانكاران ساختمان های این محله ها هم تبریزی بودند.). بگذریم!

برای من - یك زن تبریزی ساكن تهران- كه تصویر زن آذربایجانی منطبق با واقعیت كمتر در داستان ها و فیلم های ایرانی دیده ام ازتصویرنزدیك به واقع كه از خانم های آذربایجانی ساكن تهران در این رمان ترسیم شده لذت بردم.

رمان "ایلگار دخترم"خالی از عیب نیست. فمینیست ها از آن خوششان نخواهد آمد. هویت طلب ها هم از تصویر منفی ای كه از مرد آذربایجانی در این رمان رسم می شود خوششان نخواهد آمد. با این حال به نظرم قدم خوبی است كه این كتاب به این صورت نوشته شده. همین كه یك خانم آذربایجانی كه در تهران به دنیا آمده با هویت آذربایجانی خود دست به رمان نویسی می زند و تصویری نسبتا نزدیك به واقع از دختران آذربایجانی ساكن تهران ترسیم می نماید به نظر من مثبت است. اما شخصیت خواستگاران به گونه ای بود كه بعید می دانم عاشق دختری با ویژگی های مانیا (شخصیت اول داستان) می شدند. پیشنهاد می كنم اگر خانم پوریا در آینده داستانی بنویسند و شخصیتی مانند مانیا وارد داستان كنند در شخصیت پردازی خواستگارانش و عاشقانش دقت بیشتری به خرج دهد. پیشنهاد می كنم عاشق سینه چاكش را دانشجویی از میان ایل شاهسون در دانشگاه صنعتی شریف یا تهران یا شهید بهشتی انتخاب كنند. این جوری خیلی رمانتیك تر و جذاب تر می شود.(از خودم داستان نساختم نمونه ی آن برای دختر یكی از فامیل های خودمان در تهران پیش آمده بود.) آن چیزی كه در فرهنگ ما آذری هادر شخصیت مانیا "آغیر سنگین لیخ" حساب می شود و نداشتن آن "سویی بُش لوخ" از نظر امثال آرمان معمولا نفرت انگیز است!

من چندی است كه به این نتیجه رسیده ام كه ما خانم های آذربایجانی احتیاج داریم كه شروع كنیم و برخی رفتارهای خودمان را نقد كنیم. خیلی از رفتارهایی كه ناخودآگاه نشان می دهیم به درد زندگی امروزین نمی خورد. باید هویت خود را متناسب با نیازها و واقعیت های روز بازتعریف كنیم. باید انتظارات و توقعات خود را بازبینی كنیم. برای این كار ابتدا باید آینه ای نیكو جلویمان گرفته شود. رمان هایی كه تصویر واقعی از ما ارائه می كنند نقش چنین آینه ای را می توانند ایفا كنند.

امروزه از یك طرف در فیلم ها و سریال های ایرانی تصویری هجو آمیز از ما ترسیم می شود و از طرف دیگر وقتی مردهای آذربایجانی می خواهند سیمای زن آذربایجانی را ترسیم نمایند چنان تصویر حماسی و اسطوره ای ترسیم می كنند كه من خجالت می كشم. بعد از این تصویر دیگه آدم خجالت می كشه بگه: " بابا! من یه زن معمولی هستم با خواست های معمولی! "

به نظر من ما خانم های آذربایجانی باید خودمان قلم و دوربین به دست بگیریم و خودمان را به تصویر كشیم. برای مصرف داخلی خودمان. برای طرح مسایل خودمان برای خودمان. برای گفتن حرف هایی كه خوب است گفته شوند. باور دارم ما به یك مكتب زنانه نگاری آذربایجان و مكتب سینمای آذربایجان نیاز داریم. سینما و ادبیاتی باید بنیان نهیم كه تصویری واقعی از ما ترسیم نماید تا جوابگوی نیازهای فرهنگی مان باشد. تصویری كه نه هجو باشد و نه حماسه سازی بلكه رگه هایی از نقد به طور ظریف وضمنی داشته باشد تا تلنگری بزند.

اگر بعد از این چنین داستانی نوشته شود راه نجات قهرمان مونث داستان ازدواج با یك خانواده ی پولدار سنتی معرفی نشود بهتر است! این راه نجات دیگه دمده شده . بهتر است راه نجات توانمندی های خود دختر باشد نه الطاف پدر شوهر و برادر شوهرش! این طوری به مذاق خواننده ی امروزی بیشتر خوش می آید.

در ضمن توصیفی كه از روستاهای اطراف تبریز در دهه 40 -50شده باورناپذیر می نماید. این مجموعه عكس ها را ببینید. عكس های شناسنامه ای زنان متولد 1321
هستند از جا به جای ایران. به عكس دختران متولد داریان مرند توجه كنید. دخترهای ملاكین ملك كندی یا ملكان احتمالا در وضعیتی مشابه این دختران به سر می بردند نه آن گونه كه در رمان تصویر شده.

رمان "ایلگار دخترم" و سایر رمان های خانم پوریا به گونه ای هستند كه بیشترین مخاطبانش دختران دبیرستانی خواهند بود-هم در تهران هم در شهرستان ها و بین اقوام گوناگون. من فكر می كنم اگر كسی داستانی برای این گروه سنی می نویسد باید ظرایفی را لحاظ كند كه برای گروه های سنی دیگر الزامی نیست. صد البته رمان مسئله ی جنسی غیرقابل طرحی نداشت .اگر هم داشت سانسور شده بود و خواننده با تخیل قوی خود باز می ساخت! اما فقط كه این موضوع نیست! به هر حال آن گونه موضوعات را دختر دبیرستانی خودش می داند اگر هم نداند چند سال دیگه می آموزد. چیزی كه خطرناك تر است آن است كه در ذهن یك سری فانتزی هایی نقش بندند كه منطبق بر واقع نباشد و بخواهد در واقعیت آنها را بجو ید و بیابد! از این جهت رمان خانم پوریا ضعف دارد. اصرار بی اندازه بر زیبایی صورت و اندام مانیا و خواهر و مادرش در دنیایی كه روز به روز image-oriented تر می شود به نظر من كار غیرمسئولانه ای بود. از آن بدتر تصویر مانیا به عنوان یك دلبر شهرآشوب بود كه پسرها در تقاطع كامرانیه شمالی و فرمانیه صف می بستند كه نظری به او وقتی از سرویس مدرسه پیاده  میشود بیاندازند. البته مانیای نجیب و متین توجهی نمی كرد.  . اصلا شرایط آنجا طوری نیست كه این فانتزی واقعی باشد. اولا آن قدر دود اگزوز هست كه جز پلیس و گلفروشان دست-فروش كه چاره ای ندارند كسی چند لحظه بیشتر آنجا نمی ایستد. به علاوه آن قدر انجا حوریان زمینی با بینی عملكرده و آرایش آنچنانی در رفت و آمد هستند كه آن تیپ پسرها اصلا متوجه آمد و شد یك دختر دبیرستانی توی یونیفورم مدرسه نمی شوند به خصوص كه این دختر سراپا متانت هست! چنین دختری  فردا كه دانشجو شد یا جایی استخدام شد بین همكلاسی ها و همكارانش یكی دو نفر عاشق خواهد داشت. اما نه در بین آن تیپ هایی كه سر چهارراه می ایستند!!!   به علاوه هیچ وقت popular girl دانشكده نمی شود! پاپیولار گرل شدن ویژگی هایی می خواهد كه شخصیت مانیا ندارد. این ویژگی ها اتفاقا لزوما شامل زیبایی نمی شود. حالا این فانتزی چه اشكالی دارد؟! برای من و خانم پوریا كه هر دو متولد سال 1355 هستیم هیچ! اما خودتان را بگذارید جای دختران دبیرستانی این دوره زمانه.  دخترند و دوست دارند زیبا باشند. اما می بینند از مدرسه بر می گردند كسی صف نكشیده كه به طور اختصاصی زیر چشمی آنها را دید بزند و بعد هم مثل بچه مثبت ها برود پی كارش!

البته مزاحمین خیابانی حی و حاضر در همه ی محله ها-به استثنای مجمتع های مسكونی- هستند اما نه به صورت آن فانتزی مانیا در این رمان. این قبیل پسرها هر دختری را كه می گذرد دید می زنند و بعد می روند سراغ بعدی!خوب! اگر در ذهنش ان فانتزی باشد چه فكر می كنند؟ آیا ناراحت نمی شوند كه ای داد بیداد من زشت هستم. زمان ما این نتیجه گیری آن قدر ها مسئله ساز نبود اما دخترهای این دوره و زمانه بدجوری به این مسایل حساس هستند و این نتیجه گیری ممكن است خیلی اثرات منفی درآینده شان بگذارد. بهتر است رمانی كه برای دختران نوجوان نوشته می شود در ذهن به جای فانتزی دختر شهر آشوب این واقعیت را جا بیاندازد كه "یك دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهتر". اگر گل دماغ پروری نصیب شان شدقدر او را بدانند و به فانتزی خرمن صد گیاه دل نبندند كه" آواز دهل زدور شنیدن خوش است." این طوری زندگی دانشجویی و نیز زناشویی سالم تری خواهند داشت. لزوم هم حس نخواهند كرد كه برای این كه فانتزی مانیا نزدیك شوند تن نازنینشان را بسپرند به تیغ جراحی پلاستیك!

در یكی دیگه از رمان های خانم پوریا باز همین شخصیت مانیا - به اسم نگین-تكرار شده بود. راوی داستان درمورد ایلگار "دانای كل" بود و وقتی از زیبایی مانیا یا حس عشاق او حرفی می زد باز قابل قبول بود. در آن یكی داستان راوی خود دختر جوان است. به نظرم یك مقدار زننده می آید كه دختر جوانی در مورد خودش بگویددكتر بیمارستان تا صورتم را دید میخكوب شد( تلویحا یعنی من آن قدر خوشگلم). به راستی اگر دختر جوانی بیاید و چنین حرفی بزند من و شما چه در موردش فكر می كنیم؟!

با این كه كتاب هایی از این دست كه مخاطب آنها نوجوانان هستند حساسیت ویژه ی خود را می طلبند اما نقادان حرفه ای معمولا این ژانر را مورد مداقه قرار نمی دهند. شاید فكر می كنند این گونه رمان ها آن قدر جدی نیستند كه بخواهند نقد شوند. مردم معمولی هم اغلب تا وقتی مسایل جنسی در این كتاب ها نباشد راضی هستند ولی من فكر می كنم اتفاقا همین قبیل كتاب ها كه در موقع شكل گیری شخصیت نوجوانان خوانده می شود بیشترین تاثیرگذاری ها را دارند و برای همین باید بیشتر در محافل مورد نقد جدی قرار گیرند. اگر در كتاب كودك روح و چیزهای ترسناك باشد و بچه شب نخوابد فردا مادر بچه یك جورهایی اعتراض خود را به گوش نویسنده و ناشر می رساند. اما كتاب نوجوانان چی؟! آیا والدین همین قدر حساسیت دارند. همه ی ما هم روزی كودك بودیم و هم روزی نوجوان. كدام یك به نظر شما حساس تر بود؟به نظر من كه دوران نوجوانی! دقت می كنید ما داریم در مورد گروه سنی ای حرف می زنیم كه  برخی در آن سن عاشق بهمان فوتبالیست یا خواننده در یك كشور دیگر می شوند و فانتزی  می بافند كه یارو ممكن است روزی بیاید به خواستگاری شان. در دوران راهنمایی من چند همكلاسی با این گونه فانتزی ها داشتم . حالا زمان ما فیس-بوك نبود. حالا كه درفیس-بوك می روند وصفحه اش را لایك می زنند ببینید چه خبر است!!

از دوستان خواهش می كنم اگر این داستان را خوانده اند نظر خود را در بخش باخیش ها بنویسند. همچنین لطفا نظر خود را در مورد نقد من بنویسید چه رمان را خوانده باشید و چه نخوانده باشید. لطفا اگر رمان دیگری سراغ دارید كه در مورد آذربایجانی ها ی مقیم تهران هست معرفی نمایید.

در انتها از خانم پوریا بابت قلم شیوا یشان و لحظات خوشی كه با خواندن رمان برای من به وجود آمد تشكر می كنم. قلمشان پایدار باد! اگر احیانا گذارشان به این مطلب افتاد ضمن عرض ادب و احترام , از ایشان به خاطر نقدم عذر می خواهم. خواننده های وبلاگم با اخلاق من آشنا هستند. من فقط چیزی و كسی را كه از آن خوشم بیاید شدید نقد می كنم. امیدوارم در آینده رمان بیشتری از ایشان بخوانیم.

پی نوشت:

به نظر من یكی از قشنگ ترین قسمت های داستان رابطه ی عاطفی ای است كه مانیا با خانواده ی همسرش برقرار می كند. شخصیت پردازی های خانواده ی همسر مانیا به خوبی صورت گرفته است. به خصوص پدر شوهر او خیلی خوب شخصیت پردازی شده است. من عشق پسر همسایه ی مانیا به او را هیچ جوری نتوانستم باور كنم اما محبت و علاقه پدرشوهرش به او -وبرعكس -خیلی برایم شفاف بود. به خصوص با توجه به گذشته ای كه هر دو داشتند.  (برای تبلیغ بین اصفهانی های عزیز اضافه میكنم: خانواده همسر مانیا اصفهانی هستند) از قشنگ ترین قسمت های رمان جایی بود كه پدرشوهرش میوه خریده بود تا مانیا برای صبحانه بی میوه نماند.  طبیعی است كه یك دختر كه محبت پدر ندیده عاشق آن مرد می شود و حاضر است به خاطر اعتقادات او از خیلی ازادی هایی كه به آن خو گرفته دست بكشد.
مانیا دغدغه ی فمینیستی استقلال به عنوان یك زن  ندارد. اما دختران امروزی اغلب چنین دغدغه ای دارند. حتی آنها یی كه خیلی از لحاظ درسی از مانیا عقب تر هستند و آینده ی شغلی آن چنانی هم برایشان متصور نیست حاضر نیستندمثل مانیا از آینده ی شغلی خود بگذرند. (برخی هم در این زمیه افراط می كنند و توجه هم نمی كنند كه واقعا از لحاظ آینده ی شغلی  به علت توانایی های محدود خودشان چندان چشم اندازی ندارند و وقتی با واقعیت رو به رو می شوند  به كلیشه ی "شوهر دیكتاتورم نذاشت" برای توضیح كم كاری های خود متوسل می شوند.)  این قسمت از داستان اندكی غیر قابل باور می نماید. به علاوه خانواده ی همسر او سنتی بودند ولی آن قدر واپسگرا نبودند كه نذارند كه او دانشگاه برود. . اما گویا مانیا علاقه ای نشان نمی دهد.
كاش به جای ماجراهایی كه  در انتهای داستان به شاخ و برگ اضافی می مانست  به این موضوع در رمان پرداخته می شد. در راه حال جالب بود.

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل