بی دخترم

+0 به یه ن

دیروز یك مقدار در مورد احوالات بتی محمودی و دخترش مهتاب محمودی خواندم. بتی محمودی نویسنده كتاب ضد ایرانی "بی دخترم هرگز" هست. بعد از برگشتن به آمریكا چه دفتر دستكی برای خودش علم كرده! علاوه بر این كه از محل آن كتاب شهرت و پول و پله به هم زده مسیحیان ناسیونالیست آمریكا ازش یك نیمچه قدیسه ساخته اند!!

ما وقتی دبیرستان بودیم این فیلم ساخته شد. بلافاصله پس از آن تلویزیون ایران برنامه ای مستند از آن ساخت و قسمت هایی از آن  را كه می دانست خشم ایرانی ها را برمی انگیزد نشان داد. بعد هم شوهر بتی محمودی را نشان داد.

من برنامه ی مستند را ندیدم. روز بعد اما در مدرسه مان غوغا بود!  به بچه ها بر خورده بود و عصبانی بودند. من فیلم را ندیده ام اما آن موقع جدی اش نگرفتم. با خودم گفتم  دو تا كشور علیه هم جنگ رسانه ای دارند و این وسط  زن و شوهری هم از هم جدا شده اند و زن هم زبل بوده و فهمیده با دیو دو سر نشان دادن همسر سابق می تواند به پول و پله برسد و استفاده كرده! با خودم گفتم هیچ فرد خوش انصافی محتوای این فیلم را جدی نمی گیرد و بر اساس آن در مورد یك ملت قضاوت نمی كند. درست همان طور كه بعد از سال ها بد نشان دادن مردم آمریكا توسط تلویزیون ایران كمتر كسی در دور و بر من باور كرده مردم آمریكا بیشعور و تنبل و بی عقل و عیاش هستند. اتفاقا می گویند اگر چنین بود كه تلویزیون ایران نشان می دهد این قدر پیشرفت نمی كردند! لابد زحمتكش و جدی و منضبط هستند كه توانسته اند به اینجا برسند.

در سال 2002 با حضور همسر بتی محمودی فیلمی  ساخته شد به عنوان "بی دخترم". من این فیلم را در آمریكا و در جمع ایرانی های استنفورد دیدم. ایرانی ها- به خصوص مردهای ایرانی- از دیدن فیلم به هیجان می آمدند و به نفع همسر بتی محمودی ابراز احساسات شدید می كردند. فیلم همسر بتی محمودی را مردی مظلوم و با احساسات بسیار لطیف نشان می داد. اما راستش را بخواهید من این فیلم دوم  برای تصویر  فرهنگ ایرانی  مضر تر یافتم. اولا در فیلم "یك كلام ختم كلام" توضیح داده نشد كه قضیه ی آمدن بتی محمودی به ایران چه بود. بتی محمودی ادعا می كند كه همسرش به او دروغ گفته. گفته دو هفته برای گردش به ایران می رویم و بعد از دو هفته برمی گردیم اما در عمل بعد از رسیدن به ایران اعلام می كند كه برگشتی در كار نیست. او در این دیار صاحب اختیار زن و فرزند هست و چنین تصمیم گرفته كه زن و فرزندش را در ایران نگاه بدارد. ببینید! این ماجرا وحشتناك هست حتی اگر ایران بهترین جای دنیا باشد. به نظرمن این اصل ماجرا و اصل انتقاد بوده است. این كه ایرانی ها زمین می نشینند و غذا می خورند و یا كرم می خورند ماجرای فرعی هست. خوب ما كرم نمی خوریم اما ملت هایی هستند كه می خورند. هیچ اشكالی هم ندارد. اما این كه زنی بالغ را با كلك به جایی ببری و خلاف میلش آنجا نگاه داری عیب و ایراد هست مستقل از فرهنگ محلی. من فیلم را سال ها پیش دیدم . یادم نیست كه  توضیح همسر بتی محمودی در این باره چه بود. اگر شما دیده اید بگویید. این چیزی بود كه باید رویش تاكید می شد. به جای آن فیلم بسیار روی تنهایی و دلتنگی دكتر محمودی مانور می دهد. راستش این مانور چیزی نبود كه من می خواستم. ترجیح می دادم از مرد ایرانی یك تصویر "آلفا مِیل" قوی و محكم نشان داده شود. مردی كه بعد از یك شكست عشقی به جای نشان دادن ضعف دوباره عشقی جدید پیدا كرده. دوباره تشكیل خانواده داده و زندگی خوشی توام با موفقیت های كاری و حرفه ای دارد. این چیزی بود كه من دوست داشتم از مرد ایرانی تصویر شود.

 

تصویر آقای دكتری كه به پیشگویی فالچی اعتقاد دارد وبرای حل مشكلاتش دست به دامان خرافات می شود از تصویر آقای دكتری كه دست روی زنش بلند می كند برای تصویر یك كشور بدتر نباشد بهتر نیست!  باز خشونت خانگی چیزی است كه همه جای دنیا هست. در همان آمریكا هم هست. در همان سوئد و فنلاندش هم هست در جنوب اروپا هم كه زیاد هست! اما آقای دكتری كه دست به دامان خرافات می شود دیگه نوبر ه!!

همه ی اینها به كنار در این فیلم نشان داده می شود این آقای دكتر تمام تلاشش را گذاشته برای این كه دخترش را باز بیابد. از آن سو گویا بتی محمودی در آمریكا كولی بازی راه انداخته بوده كه همسر سابقم می خواهد دخترم را بدزدد.. اصلا برای خودش ان-جی-او راه انداخته. راه افتاده این ور و اون سمینار می ده. در ذهن دخترش هم كاشته بوده كه پدرت می خواهد تو را بدزدد. طفلك معصوم با همین سایه وحشت بزرگ شده. ایراد البته از بتی محمودی است اما پدرش هم اصلا ملاحظه نمی كند كه این تلاش هایش برای آن طفلك معصوم چه قدر وحشت می تواند ایجاد كند. فقط به فكر خودش هست. به فكر آن نیست كه چه چیز برای آن طفل معصوم بهترین هست.

 

یك چیز بد دیگه هم در آن فیلم بود و آن این كه وقتی زنها صحبت می كردند (به نفع ایران هم صحبت می كردند) شوهرهایشان وسط حرفشان می پریدند و اصطلاحا توی دهنشان می كوبیدند . یعنی یك جور می خواستند بگویند من می فهمم این ناقص العقل نمی فهمه. اون هم نه یك بار بلكه چندین بار!باور كنید این تصویر  كه خودی نشان می دهد از آن تصاویر كتككاری كه دشمن نشان می دهد مخرب تر هست. در مورد تصاویر كتك كاری می شود گفت دروغ هست و از روی غرض و مرض هست. اما خیلی عیب دارد كه دكتر مملكت نفهمد كه وقتی برای بازسازی و بهبود تصویر مرد ایرانی در دنیا جلوی دوربین می نشیند نباید اون طوری وسط حرف همسرش بپرد!

 

من اگه جای دكتر محمودی بودم اولا درك می كردم كه آن زن در ایران نمی تواند زندگی كند. شرایط و روحیات او را درك می كردم و مجبورش نمی كردم به ایران بیاید. هرچند توضیح قانع كننده ای نشنیدیم اما بنا به عرق ملی ام فرض را بر این می گذارم كه بتی محمودی دروغ می گوید و كلكی در كار نبوده. هر دو با هم تصمیم گرفته اند كه به ایران بیایند و اینجا زندگی كنند بعدش بتی محمودی تصمیم می گیرد كه برگردد. سوار هواپیما می شود و بر می گردد ولی بعدش می رود كولی بازی در می آورد و كتاب می نویسد تا مشهور و ثروتمند شود. فرض را می گذارم براین كه دكتر محمودی از همه ی این اتهامات بری هست و قربانی یك زن زیاده خواه و رسانه های ضد ایرانی آمریكایی شده. بسیار خوب! من اگر جای او بودم یك بار برای همیشه صراحتا اعلام می كردم كه حرفش دروغ هست و بنا به بهمان شاهد و فلان شاهد با هم تصمیم گرفتند بیایند ایران و كسی هم او را در ایران زندانی نكرد. بسیار خوب! حالا زنه پاشده رفته بچه را هم برده و بچه با فرهنگی بزرگ شده كه دیگه امكان بتونه بیاد ایران و با فرهنگ ایرانی زندگی كنه. من اگه جای او بودم گذشته را فراموش می كردم و دوباره تشكیل خانواده می دادم و زندگی خوش و آرامی در كشورم از سر می گرفتم. دست از سر بچه هم بر میداشتم. به خاطر خودش. آن طفلك به اندازه كافی در زندگی با تناقضات روبه رو شده بود. دیگه بسش بود دیگه!

پی نوشت: در یك صحنه از فیلم "بی دخترم"  بدون اجازه صاحبخانه از بالای دیوار از بتی محمودی در خانه اش فیلم تهیه شده. داشتم فكر می كردم اگر یك مرد ترك آذربایجانی بفهمه مرد گردن كلفتی رفته و از خانه ای كه دخترش به همراه همسر سابقش  در آن زندگی می كنند بی اجازه فیلم تهیه كرده چه واكنشی نشان می ده؟! مرد های ترك آذربایجان را نمی دانم و لی اگر من دختری داشتم و مرد گردن كلفتی می رفت و دزدكی از خانه ی او فیلم می گرفت بلایی به سر  مردك گردن كلفت می آوردم كه مرغان هوا به حالش گریه كنند! اما دكتر محمودی در فیلم ابراز نارضایتی از این كار نكرد. ببینید همین كارها چه وحشتی در دل آن دختر می تونه بیافرینه! پدری كه باید محافظش باشه گردن كلفت فرستاده از خونه اش دزدكی فیلم بگیرند این را كه دیگه آمریكایی ها نمی گن! خودش با افتخار در فیلم نشان می ده!

پی نوشت دوم:

یك جای دیگه ی فیلم یك خانم خبرنگار جوان (ایرانی) از دكتر محمودی سئوال می كنه كه اگر بتی محمودی را ببینه به او چی می گه. او هم با اصرار و تاكید می گه نمی خواهم ببینمشو نمی خواهم باهاش حرف بزنم.

یعنی چه؟!  یعنی چه كه نمی خواهم باهاش حرف بزنم؟! هرچند آن زن در حق او ظلم كرده باشه ولی باز هم مادر بچه اش هست. پدری كه به فكر آینده ی بچه اش باشه باید برای برنامه ریزی و موفقیت و دلخوشی بچه اش با مادر او حرف بزنه و همكاری كنه.
اگر هم می خواست با دخترش دوباره ارتباط برقرار كنه همكاری و همفكری مادرش لازم بود كه این رابطه دوباره برقرار بشه. وقتی با آن همه تاكید می گه نمی خواد دیگه با آن زن حرف بزنه برای دختری كه بعد از 5 سالگی كسی جز آن زن نداشته (ولو این كه آن زن یك دروغگو و هوچی باشه) برایش سنگینه با پدرش ارتباط برقرار كنه. انتظار بیجایی از جانب یك دختر نیست كه بخواهد پدرش برای خوشبختی و آرامش فكری او با مادرش حرف بزنه!

اگر من جای او بودم برای دخترم با هر كسی كه لازم بود حرف می زدم. حتی اكر می خواستم از زندگی دخترم خارج بشم بر خودم وظیفه می دانستم خرجی اش را بدهم ولو این كه مادرش میلیاردر باشد.به عنوان یك اصل خرجش را می دادم برای دانشگاه و عروسی اش پول كنار می ذاشتم .برای رساندن این پول به دست او مجبور بودم با مادرش یا وكیل او ارتباط داشته باشم. باید هماهنگ می كردم كه فرزند بعد از من ارث ببرد. برای این كارها مجبور بودم صحبت كنم. به علاوه صحبت باید می كردم و می گفتم علی رغم همه ی این مسایل اگر روزی نیازی بود من هستم. به گاه مشكلات  مثل كوه پشت سر دخترم می ایستم حتی اگر او همه ی عمر نخواسته باشد جواب سلام مرا هم بدهد! برای انتقال این  اطلاعات مجبور بودم با مادرش -یا مستقیم و یا از طریق وكیلش- حرف بزنم.
یعنی چه كه نمی خواهم حرف بزنم؟!

پی نوشت سوم:

قابل توجه كسانی كه با دیدن فیلم "بی دخترم هرگز" رگ  گردنشان از شدت خشم و غیرت بیرون آمد و عصبانی شدند و گفتند ما ایرانی ها نازی نازی هستیم و زنك آمریكایی دروغ  می گوید! این نوشته را در تابناك ببینید:
http://www.tabnak.ir/fa/news/366478/غذای-سوخته-باعث-مرگ-عروس-17-ساله-شد

این را دیگه زنك امریكایی نمی گه. اتفاقی است كه نظیرش را در جراید روزانه چاپ می كنند و ما به سادگی از كنارش می گذریم و وجودش هم هیچ رگ غیرتمان را جوش نمی آورد و انتشارشان را هم در جراید داخلی منافی عزت ملی نمی دانیم.
البته همان طوری كه گفتم خشونت خانگی همه جا هست. حتی در سوئد و فنلاند..
اما فرقش این هست كه در كشورهای پیشرفته نهادهایی هست كه از زنانی كه قربانی خشونت خانگی می شوند حمایت می كند. پناهشان می شود.  مثل زهرا در این ماجرا كه در تابناك آمده مجبور نمی شود آن قدر خشونت را تحمل كند تا در 17 سالگی در اثر خشونت كشته شود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هویت در افسانه های سرزمین من

+0 به یه ن

الفی اتكینز نوشت كه قصه ی شب یلدا باید قصه عشقولانه یا حضور شاهزاده باشه. قصه ی علمی-تخیلی جواب نمی ده! من هم نوشته ی زیر را كه 3 سال پیش نوشته بودم دوباره تقدیم می كنم:


وقتی من پنج شش ساله بودم پدر و مادرم هر دو شاغل بودند و من اغلب اوقات را در خانه با خانمی كه او را مشهدی می خواندیم به سر می بردم. مشهدی از روستاییان نزدیك اهر بود. متاسفانه در جریان كشمكش ها و در گیری هایی كه بین روستاییان و عشایر منطقه در آن زمان وجود داشت، خانواده مشهدی همه دارایی های خود را ازدست دادند و در اوایل دهه پنجاه با دست خالی به تبریز آمدند. مشهدی ابتدا در خانه پدربزرگم كار می كرد و بعد برای كار به خانه ما آمد. وقتی مشهدی از كار روزانه فارغ می شد مرا صدا می زد تا برایم قصه بگوید. دقایق قصه گویی های او از شیرین ترین لحظات زندگانی من تا به امروز است. اول از من می پرسید كه دوست دارم قصه نو بشنوم یا یكی از قصه هایی را كه قبلا گفته. گنجینه قصه های مشهدی تمامی نداشت! من در آن زمان با همان اندیشه كودكانه خود تعجب می كردم كه چرا از روی قصه های مشهدی كارتون نمی سازند! موضوعات كارتون ها در آن زمان خیلی تكراری و یكنواخت به نظرم می آمدند. یك بار هم صدای قصه های مشهدی را ضبط كردم اما متاسفانه نوار آن را گم كرده ام. شیوه قصه گویی مشهدی هم عالمی داشت. ماهرانه عناصرمدرنی را كه می دانست من به آنان دلبسته ام وسط داستان های قدیمی می آورد. نتیجه هم خنده دار می شد و هم شیرین!
بعضی وقت ها خیلی دلم برای او، قصه هایش و مهربانی هایش تنگ می شود. گویا شهریار از دل من شعر معروف خود را سروده:
"خان ننه! هایان دا قالدین؟! اله باشیوا دُلانیم! نِجه من سَنی ایتیردیم. دا سَنین تایین تاپلماز" (ترجمه: خان ننه! كجایی تو؟! الهی دورت بگردم! چه طور من تورو گم كردم. مثل تو دیگه پیدا نمی شه."



 قهرمان داستان های كودكی من اغلب دختران جوان بودند. حال می خواهم یكی از این داستان ها را برایتان بازگو كنم. این داستان محبوب ترین داستان من در كودكی بود:

روزی از روزها، شاهنشه جوان و خوش سیما سوار بر اسب سپیدش و در لباس مبدل، برای سركشی به قلمرو و خبر گرفتن از زندگانی مردمانش به یك روستای دور افتاده می رسد. شاهنشه، خسته از راه، به سمت چشمه می رود تا عطش خود و اسبش را فرو نشاند. در كنار چشمه سه خواهر را می بیند كه كوزه های خود را از آب پر كرده اند و مشغول صحبت هستند. زیبایی دخترها شاهنشه جوان را مجذوب می كند. پشت درختی می ایستد و به سخنانشان گوش فرا می دهد. خواهر بزرگ تر می گوید:" سنی از ما گذشته. بیایید ببینیم هر كدام چه هنر و مهارتی داریم." دو خواهر دیگر موافقت می كنند. دختر بزرگ می گوید:"من می توانم در پوست یك تخم مرغ غذایی بپزم كه تمام سربازان شاه از آن بخورند و سیر شوند و باز هم باقی بماند." دختر وسطی دست در گیسوان پر پشت و بلند خود می برد، تار مویی می كند و در مقابل دو دختر دیگر می گیرد و می گوید:" من با این تار مو فرشی می توانم ببافم كه تمام سربازان شاه برآن بنشینند و باز هم گوشه ای خالی بماند." نوبت به دختر سوم می رسد. دختر سوم مكثی از روی شرم و حیا می كند و آن گاه، آرام ولی با اعتماد به نفس، می گوید:"راستش را بخواهید من هیچ كدام از این هنرها را ندارم. اما در این 15 بهار كه از عمرم گذشته، هر وقت مسئله ای پیش آمده با نیروی عقلم چاره ای اندیشیده ام و از عهده حل مشكل بر آمده ام. در آینده نیز همین گونه به جنگ مشكلات خواهم رفت." جواب دختر جوان تر به دل شاهنشه جوان می نشیند و با خود فكر می كند ملكه ای كه به دنبالش می گشتم، همین دختر است. شاه جوان و دختر روستایی با هم عقد ازدواج می بندند و آن گاه به سوی قصر شاه حركت می كنند. از هفت دریا و هفت كوه و هفت دشت گذر می كنند تا به قصر شاه می رسند. این سفر طولانی در نظر تازه عروس قصه ما هفت لحظه بیشتر طول نمی كشد. در قصر شاه، هفت شب و هفت روز جشن می گیرند. پس از این جشن ها پیكی به شاه خبر می آورد كه شاه همسایه به قلمرو او حمله كرده. شاه ساز و برگ می كند و هفت سال به پیكار می رود. در این هفت سال قهرمان داستان ما در قصر تنها ی تنها می ماند. در این هفت سال اتفاقات زیادی می افتد اما هر بار قهرمان داستان ما همان گونه كه در اول داستان گفته بود با نیروی عقل خویش چاره ای می اندیشد و موفق می شود مشكلات را پشت سر بگذراند. در پایان هفت سال پادشاه پیروز به خانه بر می گردد و سالیان سال به خوبی و خوشی با همسرش زندگی می كند.


من با شنیدن داستان هایی از این دست بزرگ شده ام. قهرمان داستان های كودكی من برای تعریف هویت خویش "به استخوان های پوسیده پدران" نیازی نداشت. قهرمان داستان های كودكی من روی به آینده داشت. قهرمان داستان كودكی های من بر عكس خواهرانش دست به دامان لاف های دروغ نمی شد. آن قدر اعتماد به نفس داشت كه نیازی به دروغ گویی نمی دید.
دخترك پانزده ساله افسانه های سرزمین من، هویت خود را نه با زیبایی خویش تعریف می كرد نه با موقعیت همسرش. مبنا و منشا هویت او "عقل گرایی" او بود. با همین "عقلش" مشكلات را حل می كردو پیش می رفت.

 جای جای سرزمین من، افسانه های كهن زیبایی دارد كه جمله به جمله آنها سرشار از حكمت هستند.

مشكلات فراوانند! نیك آگاهم! اما ما كمتر از دختركان پانزده ساله افسانه های سرزمینمان نیستیم! ما نیز مشكلاتمان را به دست خود و با كمك از عقل خود، یكی یكی حل می كنیم. نیازی به دلسوزی دیگری نیست!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گزارش چهارم طرح همه با هم

+0 به یه ن



روز سه شنبه متاسفانه نه من تونستم به برنامه ی رژیم غذایی ام پایبند بمونم و نه تونستم ورزش كنم. دیروز هم كه ما یك برنامه "پیش-شب-یلدا" داشتیم كه دیگه تكلیفش معلومه! اما بقیه روزها خوب بود.

اگر شب یلدا بخواهید فیلم ببینید من دو فیلم معرفی می كنم. یكی اش پل چوبی كه توی مایه های روشنفكرانه و شاعرانه است. اما نه آن مدلی كه سر و ته نداشته باشه و آدم بگه  اینها به اسم فیلم روشنفكری ما را گذاشتن سر كار. دومی تهران 1500 مهران مدیری هست كه یك انیمشین هست.  شب عید سال 1500 هجری است!به دیدنشان می ارزند. بعدا سر فرصت راجع به آنها صحبت می كنیم.

می گن زمستان امسال تبریز مثل زمستان های قدیم زمهریر است.شاخدا یا به گویش تبریز "شَخته"! از همون زمستان ها كه شهریار درباره شان سروده : زمستان پوستین افزود بر تن كدخدایان را/ ولیكن پوست خواهد كند ما یك لاقبایان را.
دور هم جمع شدن های شب یلدا و اربعین فرصت خوبی است برای كمك جمع كردن برای خرید لباس زمستانی برای كودكان نیازمند. می توانید از طریق بنیاد كودك كمك های خود را به نیازمندان بدهید.

 

شعر شهریار

زمستان پوستین افزود بر تن كدخدایان را
ولیكن پوست خواهد كند ما یك ‌لاقبایان را
ره ماتم‌ سرای ما ندانم از كه می ‌پرسد
زمستانی كه نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می‌ آید
كه لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به كاخ ظلم باران هم كه آید سر فرود آرد
ولیكن خانه بر سر كوفتن داند گدایان را
طبیب بی‌ مروت كی به بالین فقیر آید
كه كس در بند درمان نیست درد بی ‌دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشك خود بهتر
كه حاجت بردن ای آزاده مرد این بی ‌صفایان را
به هر كس مشكلی بردیم و از كس مشكلی نگشود
كجا بستند یا رب دست آن مشكل گشایان را
نقاب آشنا بستند كز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاك و خون غلطید
خدا ویران گذارد كاخ این فرمانروایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
كه میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را


 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

قصه برای شب یلدا

+0 به یه ن

چیزی به شب یلدا نمانده. از جمله سنت های شب یلدا قصه گویی هاشه. من فكر می كنم باید ژانر علمی-تخیلی هم باید یواش یواش به قصه های محلی ما باید اضافه بشه. من پارسال در این زمینه سعی كرده بودم. البته نتیجه را بیشتر كسانی كه رشته شان فیزیك بود پسندیدند! به هر حال اولین قدم هست. امیدوارم مقدمه ای باشه تا اشخاص خوش ذوق تر از من در  این زمینه كار كنند.

اینجا فایل صوتی قصه گویی مرا به زبان تركی به سبك مادر بزرگ ها می توانید دانلود كنید. اگر دوست داشتید می توانید آن را به دیگران هم بدهید. از این كار خوشحال خواهم شد. در زیر هم ترجمه فارسی اش را دوباره منتشر می كنم:

یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچ كس نبود. زیر گنبد كبود یك دختری بود كه اسمش آیدا بود. آیدا دانشجوی دكتری فیزیك بود. به مطالعه ی ستاره ها و همین طور ذرات خیلی خیلی كوچكی كه دنیا از دنیا از اونها ساخته شده علاقه داشت و روی آنها مطالعه می كرد. یك روز آیدا به یك همایش بین المللی رفت. در همایش بین المللی یك آقایی  داشت  سخنرانی می كرد. می گفت ستاره هایی كه حدود ۸ برابر سنگین تر از خورشید هستند بعد از حدود ۱۰ میلیارد سال منفجر می شوند و از آنها ذرات كوچكی ساطع می شه كه اسمشان نوترینوست. نوترینوها به چشم دیده نمی شوند. اما علی الاصول می توانند در آزمایشگاهی كه توی ژاپن هست و اسمش سوپركامیوكانده است دیده بشن. این آزمایشگاه زیر زمین است. تاریك تاریكه. یك بشكه ی خیلی بزرگه كه توش آبه. وقتی ذره ی نوترینو از آن عبور می كنه یك نور زیبای آبی پخش می شه.

آقاهه می گفت اگر انفجار ستاره در كهكشان خودمان یا همان كهكشان راه شیری رخ بده ما هزار تا از این نورها را می بینیم. اما از این انفجارها در كهكشان ما قرنی یكی دو بار بیشتر اتفاق نمی افته. باید سی تا پنجاه سال دیگه صبر كنیم تا یكی دیگه از این ها را ببینیم. گفتیم این جور كه نمی شه! یعنی همین طور دست روی دست بذاریم؟! آخه چه قدر صبر كنیم؟! ۳۰ سال؟! ۵۰ سال؟! تا آن زمان كه پیر می شیم بعد یك فكری به ذهنمون رسید. گفتیم درسته كه در نزدیكی ما و در كهكشان ما حداكثر هر صد سال سه تا از این انفجارها می شه. اما اگر بتوانیم نوترینوی انفجارها در كهكشان های دوردست را هم ببینیم خیلی خوب می شه. بعدش یك فكری به ذهنمون رسید. اگر توی آب آن دستگاهمون یك ماده به اسم گادلینیوم حل كنیم می توانیم اثر آن نوترینوهای دوردست را مشاهده كنیم. گادلینیوم در آب اقیانوس ها هست اما درصدش كمه.

حرف آقاهه كه به اینجا رسید فكری به ذهن آیدا رسید. یواشكی لپ تاپش را باز كرد و به برادرش آیدین یك پیغام فرستاد: "آیدین! اورمو گؤلونین سووندا نچچه درصد گادلینیوم وار؟" (ترجمه: آیدین! در آب دریاچه ی اورمیه چند در صد گادلینیوم هست؟) برادر آیدا زیست شناس بود در مورد آرتمیای داخل دریاچه ی اورمیه تحقیق می كرد. آب دریاچه كه كم شده طفلكی آرتمیاها كه جانورهای كوچك آبی هستند دارند می میرند. آیدین داره سعی می كنه اونها را نجات بده. جواب آیدین كه رسید آیدا خیلی خوشحال شد.  

غلظت گادلینیوم در آب دریاچه ی اورمیه دقیقا همان بود كه برای این آزمایش لازم بود. بعد از سخنرانی رفت و ماجرا را برای همكاران خارجی تعریف كرد. قرار شد با هم همكاری كنند تا هم از آن نوترینوها پیدا كنند و هم نامه نگاری كنند تا به كمك جامعه جهانی دریاچه ی اورمیه و آرتمیاهای كوچولو را حفظ كنند تا پرنده های قشنگ فلامینگو باز هم به دریاچه بیایند و بچه ها بروند آنها را تماشا كنند.

قصه ی ما به سر رسید فلامینگو به دریاچه ی اورمیه نرسید!

برای اطلاع بیشتر در مورد قسمت فیزیكی قصه به این مقاله مراجعه كنید.

 مقاله ی من و آرمان را  ببینید. فصل ۴ اش مربوط است.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

شعر رنگین كمان و آموزش نام رنگ ها به تركی

+0 به یه ن

شعر و عكس های زیر را از این وبلاگ برمی دارم.


گؤی قورشاغی ساللانیب

اوجو یئره باغلانیب

گؤزل گؤیچك شالی وار

یئددی رنگه بویانیب

قیرمیز تورونجو ساری

یان یان خوش خوش دایانیب

یاشیل گؤی گؤمگؤی بنفش

اوزاقلارا اوزانیب

یئردن گؤیه یول سالیب

بویوك كؤرپو یارانیب               (شعر آیدین قوجا)


گؤی قورشاغی=رنگین كمان=rainbow

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مربای زنجبیل

+0 به یه ن

در خانواده ی ما تلخی زنجبیل هم می گیرند باهاش مربا می پزند.
من هم چند وقت پیش به سبك خودم درست كردم.
اول پوست نازك زنجبیل تازه را با چاقو پوست كندم.
بعد خودش را لایه لایه (لایه های نازك) بریدم.
بعدش چند بار در آب جوشاندم و آب را دور ریختم. (تلخی در آوردن یعنی همین. قبلا جایی نوشتم كه  خانم های تبریزی خوردنی های تلخ و تند را بر می دارند تلخی اش را در می آرن باهاش مربا می پزند. البته من  از آن به عنوان متافور و استعاره برای ایجاد صلح شیرین بعد از  تلخی جنگ و مرافعه یاد استفاده بودم).
بعدش كه سرد شد در یك طرف شیشه ای یك لایه عسل و بعد یك لایه زنجبیل ریختم.  دانه های هل را برای خوشبو كردن به آن اضافه كردم. چند روز ماند و عسل به خورد زنجبیل رفت. خیلی خوشمزه شد. یك كوچولویش برای دل درد خوبه.
طعم خاصی داره. فقط باید یك كوچولو ازش خورد.
اگر رژیم نباشید یك لایه كره روی  بیسكویت ساقه طلایی بمالید. بعدش هم یك تكه از این مربا روش بذارید و میل كنید خیلی خوشمزه می شه.
پوست های زنجبیل را دور نریختم. گذاشتم خشك شدو تكه هایش را هر از گاهی روی كته می ریختم. خیلی خوش عطر می شد.
زنجبیل و عسل هر دو از خوراكی هایی هستند كه در قرآن از آنها یاد شده:
"
(و یسقون فیها كاسا كان مزاجها زنجبیلا)
سوره انسان آیه 17

وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ ﴿۶۸ سوره نحل﴾

ثُمَّ كُلِی مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُكِی سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا یَخْرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاء لِلنَّاسِ إِنَّ فِی ذَلِكَ لآیَةً لِّقَوْمٍ یَتَفَكَّرُونَ ﴿ سوره نحل آیه ۶۹﴾



عسل فواید غذایی زیادی دارد اما  جایی خواندم اگر آن را بجوشانیم ارزش غذایی خود را از دست می دهد. برای همین هم من نجوشاندم. اینجا در مورد ارزش غذایی عسل نوشته

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نلسون ماندلا نیسگیلی

+0 به یه ن



دونیــــادا ان بؤیوك آزادلیــق سئون
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
یازیق لار كؤمه-كی، انسانلیق سئون
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
 
غیـــرتی آتمائیب یئمیین عـــــاری
بیرآن باش ایمه-ین ظالیمه ساری
تخت دن سالان ظلم ائدن حؤكموداری
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
 
ایللر بؤیی دوستاق لاردا قؤیان جان
آزادلیــــــقی اؤنودمایان هئــــچ زامان
آغ-قره نی  بیرلشـــدیرن بیـــر انسان
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
 
خزان باغدان چیچه گیمی آپاردی
باهــاریمی  دیله گیـــمی آپاردی
فلك قیـــردی اؤرگیــــمی آپاردی
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
 
ای "نصیری"  قلـم گؤتور  نیسگیل یاز
یارا دردین آرتیــــــق ،دئرین ، نه دایــاز
بوندان بئله قیشین سؤنو گؤلمه ز یاز
"ماندلا " دؤنیاسین دگیشدی حاییف
 
تبریز / ولی نصیری
منبع

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

شعر

+0 به یه ن

حدس بزنید این شعر از كیه؟

خاطرات كودكی یادش به خیر
آن همه آسودگی یادش به خیر
بی خبر بودیم از درد پدر
تا كه شد از رنج دوران، خم كمر
در میان سفره هامان نان و شیر
مادرم پیش از همه می گشت سیر
داشت لبخندی به لب در گفتگو
هیچ كس آگه نبود از درد او
دستمان پر پینه و بی مایه بود
سادگی افزون ترین سرمایه بود
قلب هامان از صفا خالی نبود
عشق هامان پوچ و پوشالی نبود
حیف، انسان ناگهان مغرور شد
 بنده ی جاه و مقام و زور شد
بی خبر ماندیم از هم بی خبر
ای دریغا ای دریغا، ای بشر



پاسخ: شاعر این شعر یكی از فرزندان بنیادكودك به نام آزاده زاهدی هست كه الان دانشجوی روانشناسی می باشد. این شاعر جوان به تازگی دیوان شعرش را با عنوان نقطه ای برای فكر كردن منتشر ساخته. انتشارات شاسوسای كاشان كتاب را چاپ كرده. برای اطلاعات بیشتر می توانید به این لینك مراجعه فرمایید.
بنیاد كودك در كاشان نیز شعبه دارد. اخیرا در مراغه هم شعبه ای باز كرده اند. هم اكنون هفت كودك مددجو از شعبه ی مراغه ی بنیادكودك منتظر كفیل هستند. لطفا از طریق اینترنت یا صحبت رو در رو شعبه مراغه بنیاد كودك را به آشنایانتان بشناسانید. اگر شعبه بیشتر شناخته شود (به خصوص در بین مراغه هایی كه خارج از مراغه زندگی می كنند) مددجویان سریع تر كفیل می یابند. به علاوه فعالیت های گوناگون شعبه بیشتر حمایت مردمی می یابد. شعبه های جدیدالتاسیس را باید از طریق "اطلاع رسانی خود جوش مردمی" در جامعه شناساند تا حامی بیابند. چندی قبل هم تاسیس شعبه ی رشت را اینجا منعكس كردم. گزارشی از فعالیت های شعبه ی رشت را می توانید اینجا ببینید. در هر كجای دنیا كه زندگی كنید بنیاد كودك امكان حمایت از مددجویان را از نقاط مختلف ایران فراهم می سازد. می توانید با مراجعه به سایت بنیاد كودك خود انتخاب نمایید.  از طریق تبلیغ و شناساندن بنیاد هم می توانید از این امور خیر حمایت كنید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از مادران بپرسید امثال این مسایل!

+0 به یه ن


در مورد بیلبوردهای "فرزند بیشتر زندگی شادتر" كه در سطح شهر تهران نصب شده افراد زیادی نوشته اند و انتقاد كرده اند. من قصد نداشتم و ندارم كه چیزی در این مورد بگویم یا بنویسم. آنا نوشته ای كوتاه در این باره دارد  كه می توانید بخوانید. یكی از مزاحمین سمج و بیكار و بیعار اینترنتی(ترول) متاسفانه در  فضای مجازی پارسی  انگل وار بسیارند كامنتی طعنه آمیز  به این صورت گذاشته:
"وای چه بد.. نه تو رو خدا یه چیزی بگین... حیفه ندونیم نظر شما چیه در این مورد... .نه كه همیشه خیلی كارشناسی و متخصصانه صحبت می كنید... واقعا ختم سواد و علم و هنر هستین و این حرفا... بگید تو رو خدا نظرتون رو... حیفه "

صد البته حرف آن مزاحم اینترنتی  و امثال او پشیزی نمی ارزد اما بهانه ای شد كه در آستانه تدوین حقوق شهروندی كه اتفاقا به حقوق مادران هم عنایت ویژه دارد نكته ای را گوشزد كنم:

در مورد فرزند آوردن در مورد شادی و یا زحمت ناشی از رتق و فتق امور مربوط به خانواده ی پرجمعیت و نیز در مورد حضور یا عدم حضور مادر در تفریحات خانوادگی باید از مادر سئوال كرد.  اوست كه در این مسایل صاحبنظر و صاحب سلیقه می تواند باشد. كارشناس این موضوع هموست ولو این كه سواد و خواندن نوشتن هم نداشته باشند.  دیگه مادر فرهیخته ای چون آنا كه جای خود دارد! دولتمردان حق ندارند در این موضوعات كه مادران قرار است به پایش بنشینند بدون نظر  مادر ان برنامه ریزی كنند. من مادر نیستم اما باور دارم بخش بزرگی از مشكلات این مملكت از آنجا ناشی می شوند كه  دولتمردان نظر مادران را آنجا كه باید  نمی شنوند. به طور خاص  روز چهارم خرداد سال 1361 به سراغ نظرسنجی از مادران نرفتند!

سال 89 آنا در وبلاگش نوشت:"حرف های زیادی دارم برای نگفتن"
و من در جواب در وبلاگم نوشتم:

بهارم! دخترم! حرفی بزن! شوری برانگیز

به عنوان یك انسان، یك شهروند، یك زن، یك مادر، یك معلم، یك خانه دار، یك پزشك، یك پرستار و.... حرف دلتان را بزنید و بگویید آرزویتان چیست. بگویید چه آرزویی برای آینده ی فرزندانتان دارید. بگویید و بنویسید چه می خواهید وچه نمی خواهید! خیلی ها دارند منویات خود را به عنوان خواست شما قالب می كنند. اگر سكوت كنید مجبورتان می كنند كه خواسته ی قلبی خود را انكار كنید و بخواهید آن چه كه آنها برایتان خواسته اند.آن قدر بگویید و بنویسید كه نتوانند خواست های درونی تان را تحریف كنند.




اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گزارش سوم طرح همه با هم

+0 به یه ن

من این هفته شنبه و پنجشنبه یك مقدار بیشتر از حد رژیمم خوردم!  شنبه نتونستم ورزش هم بكنم. اما بقیه ی روزها مطابق برنامه بود.

دوستان! یاد اوری می كنم كه اگر مایلید  به "پاپی فمیلی" ساخته ی گروه آرزوبلاگ در مسابقه جهانی  با مراجعه به این سایت رای دهید. مگه ما نمی خواستیم كسانی را كه با نیروی ابتكار خود سعی در خوداشتغالی دارند حمایت كنیم؟! خوب! این فعالیت از همین جنس هست. این گوی و این میدان. با یكی دو كلیك و بی هیچ هزینه ای حمایت كنید. تازه "پاپی فمیلی" برای گسترش فرهنگ احترام به مادربزرگ ها و پدربزرگ ها طراحی شده است. یعنی یك ارزش اصیل را در سطح بین المللی و در این دنیای جدید تبلیغ می كند.
نظر آیدین آغداشلو در مورد نقاشی های سهراب سپهری خیلی به دلم نشسته: سهراب نقاش ایرانی است. هویت ایرانی در همه ی نقاشی های اوهست. اما نیازی نمی بیند جقه بته بكشد كه بخواهد داد بزند كه "اصیل ایرانی" است.
خوب! همین "پاپی فمیلی" هم همین كار را می كند. یك ارزش اصیل شرقی را به جهانیان عرضه می كند بی آن كه خیلی با تصریح بر فلان سمبل شورش را در بیاورد و شعار گونه وزننده شود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل