از حاشیه بگذریم و متن را بنگریم

+0 به یه ن

سریال در حاشیه مهران مدیری در ماه های  اخیر حاشیه های بسیار داشته است و منجر به بحث زیادی شده. متاسفانه به دعواهای نه چندان مودبانه هم ختم شده. یک سو پزشکان و سوی دیگر بقیه ملت!
واقعیت آن هست که پزشکان جوان تحت فشار بسیار هستند. فشاری کشنده. سیاستگذاری ها آن گونه بوده که فشار های استثماری بر آنها روز به روز بیشتر و بیشتر و بیشتر شده. مردم از این فشارها آگاه نیستند. خیال می کنند که پزشک لای پر قو زندگی می کند و پول پارو می کند. در مورد دسته ای از پزشکان جا افتاده شاید این تصور درست باشد اما زندگی  پزشک جوان با این تصور فرسنگ ها فاصله دارد. تا 45 سالگی یک پزشک متخصص هنوز درست و حسابی تثبیت نمی شود!
فشارها برخی از پزشکان را عصبی می کند و در مقابل انتقادات و توقعات بسیار زودرنج و پرخاشگر می سازد.
دعوا را ختم کنیم و چاره ای بیاندیشیم. به نظرم پزشکان چوان برای انتخابات مجلس پیش رو باید فعالانه عمل کنند و بخواهند کسانی به مجلس بفرستند که جلوی لایحه ها وطرح هایی که فشار را بر آنها بیشتر می کند بگیرند. از قرار معلوم چه اصلاح طلب چه اصولگرا و چه میانه رو مدبر و پرامید در سخت تر کردن اوضاع بر پزشکان جوان به یک اندازه مصر بوده اند. صدایی نو و فکری نو می خواهد که در عمل مدافع حقوق صنفی باشد نه آن که شعار بدهد.
مسئولان ما  در بهترین وجه نگاه می کنند ببینند سیستم انگلیس و ترکیه و سنگاپور چیست بعد سعی می کنند آن را در ایران پیاده کنند. بودجه و زیرساخت مناسب نیست؟! خوب نباشد! فشار را می آوریم سر نسل جوان تر بهمان صنف. دنده شان نرم تحمل می کنند! نتیجه همین شده که شده. پزشک ناراضی، بیمار ناراضی. افتاده اند به جان هم!
به جای این که به جای هم بیافتیم  به فکر چاره باشیم.

متن زیر را از یک پزشک دریافت کردم:


یازار: یک پزشک

در مورد سریال مذکور باید بگم که اولا بین " طنز " و " هجو" خط باریکی وجود داره. طنز سازنده هست و هجو ویران کننده. و این مجموعه هجو جهت دار  بود که کاملا برنامه ریزی شده و حساب شده در جهت اجرای اصل نخبه کشی اجرا شد. و حتی حذف ان هم حساب شده بود.
رویکرد حال جامعه ما بر اساس نخبه کشی و حاکمیت طبقه مستضعف بر سایر اقشار بنا شده.
منظور از مستضعف فقط توان مالی و ریالی نیست بلکه توان علمی و عملی و سیاسی و .... هم میباشد.
پزشکان، مهندسان، اساتید، نویسندگان از جمله اقشاری در جامعه هستند که در قشر مستضعف نمیگنجند حال چه وضع مالی خوب داشته باشند چه از نظر مالی در حد کارگر ساده باشند.  ولی متاسفانه پزشکان ملموسترین و محبوبترین دسته از این قشر " هرگز مستضعف" میباشند. و در صف اول حملات قرار گرفته اند.
قدر مسلم عامه جامعه که مخاطب این برنامه های صدا و سیما هستند هیچ شناخت و پیش داوری و برخوردی با اساتید دانشگاهی و نویسندگان و نخبگان دیگر ندارند ولی همه انها کم و بیش با پزشکان مراوده داشته اند. لذا کاستن از محبوبیت و به اصطلاح ترور شخصیتی این گروه میتواند
میتواند مقاصد  نخبه کشی  را براورده کند.
قبل از سریال مذکور برنامه های دیگری در صدا و سیما تهیه و پخش شد که پزشکان را جمیعا خائن و پول خوار و زیر میزی! خور و تشنه به خون مردم نشان میداد که عملا و منطقا به دور از واقعیت است. و حتی عامه مردم هم ان را قبول ندارند. ولی میتواند در صورت تکرار و تمرین به صورت یک اصل در اید.
هدف نخبه کشی این است: اموزش این نکته به مردم عامی که از شما بهتران! خون شما را میمکند! و این را در درجه اول با پزشکان شروع کرده اند و در صورت پذیرش عمومی به سایر اقشار هم گسترش خواهند داد.
به صورت منطقی هم که در نظر بگیریم اولین کسی که به هیچ عنوان حاضر نیست بیماری بمیرد یا دچار عارضه شود پزشک است. حتی قبل از بستگان درجه اول بیمار.
مثلا من خودم مریضی داشتم که خونریزی بعد از زایمان داشت و خون در بیمارستان این شهر محروم محل خدمتم موجود نبود. گروه خونی بیمار با من یکی بودو من از وسط عمل جراحی خارج شدم و یک کیسه خون دادم و به عمل برگشتم. این در حالی بود که اطرافیان بیمار هیچکدام حاضر به اهدا خون نشدند. ( شامل شوهر و برادر شوهر بیمار)
!!!
در ان لحظه تنها کسی که برای زندگی بیمار پر پر میزد من بودم. چون اگاه به وضعیت بیمار بودم و به خطری که او را تهدید میکرد واقف بودم.
 چنین حرکاتی از سوی پزشکان که کم تعداد هم نیست معمولا در کشور ما رسانه ای نمیشود که برمیگردد به همان نخبه کشی و مبارزه با فرهیختگی در جامعه. ولی بسیاری از همکاران به این روال عادت کرده اند و علی رغم تمامی ناملایمات به حرفه خود ادامه میدهند.حال اگر ارائه دهندکان سیاست نخبه کشی ، حصار ها بشکنند بالطبع جمعی از همکاران تحمل نکرده و اعتراض خود را نشان خواهند داد.
اصولا پزشکان به دلیل زندگی و کار در نقاط مختلف و نشست و برخاست با طیف بسیار وسیعی از اقشار جامعه نسبت به ناملایمات تحمل وصف ناپذیری دارند، ولی همکاران جوان زمانی که این ناملایمات به حد مرز های قرمز برسد مسلما واکنش نشان خواهند داد.
یاسمن جان از تو میخواهم به عنوان یک نخبه واقعی در وبلاگت اگر مصلحت دانستی نظرات من را که در بالا اوردم منعکس کنی. در ضمن ازت میخواهم که در جمله " فشار ها برخی از پزشکان را عصبی و زود رنج میکند و .... " در وبلاگت تجدید نظر کنی چون همانطور که گفتم پزشکان به خاطر نوع کاری که انجام میدهند و تجربیات متنوع از نشست و بر خواست با اقشار مختلف اکثرا از زمره متحمل ترین ها هستند.
منتظر نظر تو و سایر دوستان عزیز هستم

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

حقوق شهروندی نه دعوای عرب و عجم

+0 به یه ن

متن زیر را طوری نوشتم که اگر خواستید راحت به وایبر کپی کنید و به دوستان خود و گروه هایی که در آن عضو هستید بفرستید:






در جنوب غربی ایران شهروندان عرب ساکن هستند. بنا به برخی مطالعات ژنتیکی نسب آنها به تمدن سومری می رسد. همان قومی که یکی از اولین تمدن ها را بنا نهادند. تمدنی که در زمان خود بسیار پیشرفته بود. بسیاری از حجاری های تخت جمشید هم در واقع وام گرفته از حجاری های معابد و کاخ های آنهاست. کمابیش همان نقش ها در تمدن های بعدی -ازجمله تمدن هخامنشی- تکرار می شود. حدود هزار سال پیش ابن هیثم-پدر علم نورشناسی- از میان همین قوم عرب در نزدیکی بصره برخاست. او یکی از بزرگترین مغزهای متفکری بود که بر روی زمین راه رفته اند. قرن ها از زمان خود جلوتر می اندیشید.






ادبیات امروز دنیا دور مفاهیم چون حقوق شهروندی، حقوق زنان، حقوق اقلیت های دینی قومی و زبانی می چرخد. حقوق شهروندان ایرانی هم که در خارج از مرزها مورد تعرض قرار گرفته اند باید در  چارچوب همین مفاهیم روز مطالبه شود. نه دعوای پوسیده عرب و عجم.







به کار بردن عباراتی مانند عرب سوسمارخور دردی از ما دوا نمی کند. چه بپذیریم چه نپذیریم سبک زندگی امروز مردم شبه جزیره عربستان جزو اعیانی ترین ها در دنیاست! موزه لوور پاریس هم که می روید تبلیغ لوور ابوظبی را می بینید. لباس خواب های گشاد چیت را در عربستان زوار ایرانی و اندونزیایی و کنیایی و.... می خرند. خودشان کلکسیون  خواب ویکتوریا سکرت را خریداری می کنند.  البته این همه تجملات و مصرفگرایی  غلط هست اما امروزه استفاده از عبارت عرب سوسمارخور تنها باعث شرمندگی خود آدم می شوند و می تواند به حسادت یا عقده تعبیر شود.  به واقع، عزت و کرامت  انسانی نه به  سوسمار خواری است نه به  خاویار و لابستر خواری.  انسانیت و اخلاقیات و علم ودانش را معیار قرار دهیم.

 فرد وارسته در تحقیر دیگران سودی نمی بیند.







متن هایی که درفضای مجازی  به کوروش نسبت داده می شوند چه قدر سندیت تاریخی دارد؟ بعید می دانم این همه سخن از زبان کوروش مکتوب و مستند مانده باشد.  در هر صورت ادبیات نژادپرستانه از زبان هر کسی مذموم هست.







اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جدی تر گرفتن رویکرد مطالبه محوری در آستانه انتخابات مجلس

+0 به یه ن

از نیمه دوم دهه هفتاد به این سو مردم ایران کم کم به جای فرهنگ مرید و مرادی سعی کرده اند خواسته های خود را فرمول بندی کنند. خواست هایی که ناشی از تجارب مشترک بوده. گاهی اندیشمندی یا سیاستمداری بر این خواست عمومی یک "اسم" مناسب گذاشته که جا افتاده. گاهی هم جناحی خواسته این خواست و این مطالبه را وسیله ای برای موج سواری قرار دهد. اما در مردمی بودن خاستگاه این خواسته ها و مطالبات نمی توان تردید کرد. مثلا در نیمه دوم دهه هفتاد این جمله بسیار مرسوم شد:" افراد نه سیاه هستند و نه سفید بلکه خاکستری هستند" این جمله بسیار مقبول افتاد و آن قدر تکرار شد که جا افتاد به گونه ای که دیگر  چندان نیازی به تکرار آن احساس نمی شود. همین دستاورد بسیار بزرگی است. جمعه گذشته کتاب تاریخی به دست گرفتم که در دهه شصت نوشته شده بود. نویسنده آن قدر درگیر سیاه و سفید دیدن افراد بود که متن از یک متن علمی تاریخی به یک فحش نامه و ارادت نامه تقلیل یافته بود. حالا دیگه خیلی کمتر این مسئله هست. در همان نیمه دوم دهه هفتاد مفاهیمی مانند "تساهل و تسامح و مدارا", "گفت و گو به جای مخامصه" و "نهادینه حل کردن مسایل"، "تمرین دموکراسی در ابعاد کوچک"، "بومی کردن دموکراسی" و..... مرسوم شده بود. از زبان سیاستمداران هم می شنیدیم ولی در اصل بین مردم معمولی بود که رایج شده بود. به خاطر احساس نیازی که می شد. دخترخاله هایی که در دهه شصت سر مسایل ایدئولوژیک به هم می پریدند در آنها سال ها آشتی کردند و به تفاهم رسیدند:" من عقایدم خودم را دارم و تو عقاید خود را. نه من عقاید تو را قبول دارم و نه تو عقاید مرا. اما عیبی ندارد وقتی من مریض شده بودم تو به عیادتم آمدی و آمدنت برای من دنیایی بود. وقتی هم که پدر تو فوت کرد من از ته دل برایت غصه خوردم. عقاید را ول کن. ورای همه این قیل و قال تو دخترخاله ی عزیز منی!" این همان "تساهل و مدارا" در عمل بود. در سطح آحاد مردم.
از نیمه دوم دهه هشتاد مفاهیم دیگری از بطن مردم مطرح و مطالبه شد. مثل حفاظت از محیط زیست و نجات دریاچه ها و رودخانه ها و....، حقوق زبانی ، حقوق اقلیت ها، حقوق زنان و.... البته این مطالبات از قبل هم بود ولی از سال 85 به این سو با قدرت و دامنه بسیار وسیع تری این مطالبات صورت می گیرد. تا جایی که کمتر کسی می تواند این خواست ها را انکار کند.
هر چند این مطالبات به حد مطلوب به نتیجه نرسیده اند اما همین چند قدم اندک که در راه آنها برداشته شده غنیمت هست.
دست کم این روش از مرید و مرادی خیلی بهتر است. از مرید و مرادی غیر از ویرانی و عقبگرد حاصلی ندیدیم. همین روش را باید ادامه دهیم و مطالبات را روشن تر بیان کنیم.
بینید! اگر ما خواست ها و مطالباتمان را به صورت مدون ابراز کنیم احتمال این که بخشی از آنها عملی بشه بالاتر می ره.

فضای مجازی و شبکه های اجتماعی برای ما این امکان را فراهم آوردند که مطالباتمان را بتوانیم در سطح وسیع تر بیان کنیم. در سال های اخیر از این ابزار بسیار استفاده شده. گاهی به صورت مثبت گاهی به صورت منفی.
مثال استفاده مثبت در کمک رسانی و مطالبه کمک برای زلزله زدگان بود. هرچند آن گونه می خواستیم کمک رسانی کامل نشد اما اگر آن خواست و پی گیری مردمی نبود همین قدر هم کمک رسانی انجام نمی گرفت.
نمونه منفی به نظر من همین کمپین های فیس بوکی هست که راه می افته که فلانی را به بهمان مقام برسانید. عنصر تملق و چاپلوسی در آن بسیار زیاد هست. به نظر من دون شان ماست که چنین اقدام هایی بکنیم. به جای دمیدن در فرهنگ "کیش شخصیت" و تملق و چاپلوسی و مریدی و مرادی، از این ابزار بهره گیریم تا وضعیت مان بهتر بشه. خواست های خودمان را به جای غرولند های بی ثمر به طور مدون بیان کنیم. باشد که مورد توجه قرار بگیرد.

الان زمان مناسبی برای شروع به این کار هست. اولا که انتخابات مجلس در پیش هست. اگر از الان شروع کنیم تا اسفند ماه یواش یواش مطالبات پخته می شه و به گوش کاندیداها هم می رسه. اونها هم سعی می کنند برخی از این مطالبات را در شعارهایشان منظور کنند. از هر ده تا یکی اش هم عملی بشه باز خوبه. دو سال دیگه هم انتخابات ریاست جمهوری است. طبعا دولت فعلی سعی می کنه به مطالبات کوچک اما چشمگیر بپردازه که محبوب تر بشه. خوبه دیگه! همین طور یواش یواش وضعیت بهتر می شه. بهتر از این هست که بنشینیم و تماشاگر دعوای تکراری و خسته کننده ی اصلاح طلب و اصولگرا باشیم. ما مطالبات خود را بیان می کنیم و در عمل می گیم این دعواهای درون خانوادگی تان را ببرید خونه مادربزرگتان بکنید. ما را هم الکی از همدیگه نترسونید که از ترس اون یکی بیاییم به شما رای بدهیم. اگه راست می گید این مطالبات ما را عملی کنید.

همین طور وقت آن هست که مطالبات هویتی و مطالبات مربوط به زبان مادری به طور مدون تر و مشخص تر بیان بشه. من قبلا در این باره زیاد نوشته ام و بیش از آن که قبلا گفته ام حرف جدیدی ندارم. اما در مجموع  در این جنبش به اندازه کافی به آن پرداخته نشده. اگر از میزان گله گذاری کم شود و به جای آن مطالبات مدون بیان شوند می توان به پیشرفت در این زمینه امید بست. بیان مطالبات کار فکری زیادی می خواهد. خیلی راحت هست که همین طوری شروع به گله گذاری کنی و بگویی"آی! به ما ظلم شد. آی! حقمون را خوردند!" این کار آسان هست. بین همقطارانت که هستی همدیگر را آن قدر تایید می کنید که باورتان می شود. از منظر شما می شود حقیقت عیان. بعد می روی سراغ جمع دیگری و همین را می گویی و جواب می شنوی:"جمعش کنید این بساط را! کدوم حق خوری؟! کدوم ظلم!؟ مگه فلانی و بهمانی در میان مقامات از خودتان نیستند و....." بعدش یا دعوا می شه یا مجبوری کوتاه بیایی. ساده ترین راه بهترین راه نیست. یه جای آن مطالبات را باید به طور مشخص و مدون بیان کرد. طوری که قابل عمل باشد. مثلا درخواست داشته باشید که مجوز افتتاح آموزشگاه زبان ترکی آذربایجانی  در تهران و سایر شهرها صادر نمایند. این شد یک خواست مشخص. مجموعه ای مدون از این گونه خواست های عملی را باید ارائه داد تا قدم به قدم اوضاع به سمت مطلوب برود. بدون ستیزه جویی!
دومین نکته آن هست که نمایندگان مجلس بنا به قانون اساسی موظف به پاسخ گویی در برابر همه آحاد ملت هستند نه فقط مردم حوزه انتخابیه خود. در نتیجه از نماینده مجلس نباید انتظار داشت که برود و در مورد یک مسئله محلی در مجلس شورا صحبت کند. اگر این کار را بکند آبروی خودمان می رود. می گویند اصلا اینها نمی فهمند که شان مجلس چیست! مسایل محلی -نظیر نامگذاری خیابان ها و نصب مجسمه ها- البته مهم هستند ولی در دایره وظایف شوراها و شهرداری ها و.... قرار می گیرند. در این موارد باید از این مقامات انتظار داشت.
 مسئله ای مانند نجات دریاچه اورمیه یک مسئله ملی است و پرداختن به آن قطعا در شان مجلس هست. خوشبختانه امروزه ملت ایران از سراسر کشور به این اهمیت واقف هستند. به طور مثال دوستان شیرازی ما کمتر از آذربایجانی ها برای نجات این دریاچه دلسوزی نمی کنند. توجه کنیم که با به کار گیری ادبیات تفرقه افکن آنها را دلسرد نکنیم. بارها گفته ام و بار دگر می گویم برای بیان مطالباتی این چنینی از ادبیات منحوس اما متاسفانه بسیار متداول گله گذاری ("پس چرا برای اصفهان امکانات هست اما وقتی به ما رسید ....."  )  استفاده نباید کرد. این ادبیات بچه گانه است! به درد وصول مطالبات نمی خورد! درسته که طرح مسئله دریاچه اورمیه یک امر ملی و در شان مجلس شورا هست، اما باز هم آن اصل اصیل قانون اساسی را باید در نظر داشت. شان مجلس باید رعایت شود و مسئله ملی حفظ دریاچه اورمیه نباید به دعوای نمایندگان آذربایجان شرقی و غربی تبدیل شود! وقتی یک معضل به این بزرگی هست این دعوا واقعا بچه گانه به نظر می رسد. همین طور است دعوای نمایندگان شهرهای بزرگ و کوچک. در این دو دوره ی اخیر از نمایندگان شهرهای کوچک کنار کلانشهر ها بسیار شنیدیم که نصف زمان نطقش را صرف این می کند بگوید من با این که نماینده شهر کوچک هستم از نماینده های کلانشهر بغلی بیشتر حرف می خواهم بزنم، پس خیلی کارم درسته!!!
به عنوان کسی که از بیرون نگاه می کنم من این حرکت و این گفتار را واقعا دون شان نمایندگی مجلس می دانم. وقتی او را تحسین می کردم که به جای اختصاص قسمت اعظم وقت نطقش به این نکته، حرف حساب می زد. حرف حسابی در جهت رفع مشکلات و حل مسایل در ابعاد ملی.

در مورد این راهکار مطالبه محوری که در نظرها نوشتم بیایید بیشتر فکر و بحث کنیم.
زمان آقای خاتمی می گفتند باید دموکراسی را از مدارس و خانواده ها تمرین کنیم. جنبشی از این نوع هم راه افتاد. اما گمان نمی کنم خیلی موثر واقع شده باشد. یک کار تصنعی به نظرم آمد. خواست و نیاز باید باشد و حس شود تا اقداماتی از این دست پا بگیرد.
راهکار مطالبه محوری به نظرم این جایگاه را دارد.
البته مانند هر پدیده ای آسیب های خود را خواهد داشت. آسیب این راهکار هم به ابتذال کشیده شدن از طریق افراد جویای نام هست.
یک عده خوششان می آید این گونه خود را مطرح کنند. تا با دو سه نفر دعوایشان می شود آن را رسانه ای می کنندو طلب کمک همگانی می کنند. چه بسا معضل کوچکشان اگر رسانه ای نمی شد با ریش سفیدی راحت تر حل می شد.
نتیجه آن میشود که مردم خسته می شوند و بی تفاوت می گردند.به خصوص اگر ببینند در مواردی همه حقیقت به آنها گفته نشده حس می کنند که به احساسات آنها خیانت شده و دیگه پی گیر مطالبات نمی شوند.
برای این آسیب باید فکری کرد. شاید باید دایم متذکر شویم که زود نباید قضاوت کرد و هر دعوا دوسویه دارد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سلام بر واقعگرایی!

+0 به یه ن

مرتب این روزها،  دوستان و دلسوزان به همدیگر توصیه می کنند که سعی کنند مثبت اندیش باشند و نیمه پر لیوان را ببینند و به خود بباورانند که "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" همین واقعیت که  به یادآوری این جملات این همه احساس نیاز می شود نشانگر آن هست که ....... اگر واقعا این قدر گل و بلبل بود این همه نیاز نداشتیم که صبح تا شب به هم این حرف ها را بزنیم! پس چی کار کنیم؟! بزنیم تو سرمون؟! نه ابدا! می دانم همه این توصیه ها از سر دلسوزی و محبت خالصانه هست.
 روش دیگر--که  بیشتر توسط افراد با سن زیر سی سال به کار گرفته می شود-- کاملا عکس روش بالاست. همه اش نیمه خالی لیوان را می بینند و آن قدر به خودشان تلقین می کنند که اینجا بد هست که کامل دل بکنند و بروند. فکر نکنید این نسلی که الان زیر سی سال هست این روش را برای اولین بار ابداع کرده و یا چیزهایی می بیند که نسل قبل تر ندیده و یا نفهمیده. نه جانم! نسل قبلی هم وقتی جوان تر بود این روش را آزموده. یک عده شان مهاجرت کردند و مدتی که گذشت و خود را تثبیت کردند باز دیدند که Something is missing. آن ها هم مانند دوستان خود که در ایران مانده اند احساس نیاز می کنند که صبح تا شب به خود و دیگران یاران یادآوری کنند که   "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" برخی شان هم برای این که کاملا خود را مجاب کنند وضعیت ایران را بدتر از آن چه که واقعا هست می خواهند نشان دهند.
راستش به نظر من نه مثبت اندیشی مطلق خوبه نه سیاه نمایی. هم نیمه پر لیوان را باید دید و هم نیمه خالی را. اگر هم از دست بر بیاد می توان نیمه خالی را هم پر کرد. حتی برنامه ریزی برای امکان پر کردن نیمه خالی لیوان نشاط آور هست. وقتی برنامه ریزی یا طرح ریزی می کنی برای این که نیمه خالی لیوان را پر کنی چنان به نشاط می آیی که دیگه لازم نیست خودت یا دوستت دایم توصیه بکند که شاد باشی. به طور طبیعی -- نه زورکی -- شاد می شوی!
 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یک داستان

+0 به یه ن

در یکی از محله های فقیرنشین یکی از کلانشهرها بیمارستانی بود که یک بخش زنان وزایمان داشت. این بخش بسیار درب و داغون بود. بسیار کثیف! گربه ها که هر کدام اندازه پلنگی شده بودند در آن جولان می دادند و پرستارها و زنان زائو و همراهانش را می ترساندند. هر زایمانی که صورت می گرفت گربه ای می پرید و جفت جنین را می گرفت می برد می خورد. ماما ها و پرستارها از این وضعیت بسیار ناراضی بودند اما جرئت اعتراض نداشتند. با خود آنها بسیار بد رفتار می شد. این نابسامانی ها زیر سر رئیس بخش و سرپرستار بود. رئیس بیمارستان مرد خوش ذاتی بود. کمابیش از وضعیت نابسامان اطلاع داشت اما چون فرد مثبت اندیشی بود و اهل دعوا و مرافعه نبود ترجیح می داد خود را درگیر نکند. وضعیت به این منوال بود تا این که روزی از روزها یک اتفاق افتاد. آقای دکتر روزی اتفاقی گذرش به بخش زنان زایمان افتاد و در اتاقی را اتفاقی باز کرد و صحنه ای دید که او را بسیار خشمگین کرد. دید که بچه ای که مرده دنیا آمده با بدنی خون آلود گوشه ای افتاد و گربه ای رفته سراغش. آقای دکتر خشمگین شد و تصمیم گرفت مثبت اندیشی اش را کناری بگذارد و اگر لازم شد دعوا و مرافعه ای کند. آقای دکتر رئیس بخش  و سرپرستار را اخراج کرد و آنها را با افراد صالح جایگزین نمود. در مدت زمان کمی آن بخش تر و تمیز و استاندارد شد. توهین و تحقیر به ماماها و پرستارها هم تمام شد رفت پی کارش.

داستان بالا واقعی بود. حدود 25 سال پیش اتفاق افتاده. زنده باد آقای دکتر رئیس بیمارستان! نکته ای که می خواستم بگویم این بود که وجود خشم در انسان هم مانند بقیه احساسات انسانی حکمتی دارد. کارکردی دارد. اگر از کنترل خارج شود مخرب می شود اما اگر کاملا از بین برده شود و آدم ها دایم خود را گول بزنند تا دنیا را گل و بلبل ببینند تا مبادا خشمگین شوند انسان ها یکی از نعمت هایشان را از دست می دهند. انسانی که نتواند خشمگین شود به نظر من آدم ناقصی است. بدون خشم وضعیت بیمارستان داستان ما همان طور اسفناک باقی می ماند و روز به روز هم بدتر می شد. بدون موهبت خشم آدم ها تبدیل می شوند به یک مشت سیب زمینی! رفرم و اصلاحات اساسی صورت نمی گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رشد جزیره ای

+0 به یه ن

در گوشه و کنار ایران هستند آدم های بی ادعایی که دارند خوب کار می کنند. در حوزه کاری خودشان دستاوردهای ارزشمند دارند. اما مانند جزیره ای  هستند که موج های اقیانوس مهیبی که آنها را در بر گرفته دایم ساخته هایشان را ویران می سازد. اما آنها از نو شروع می کنند.
در یکی دو سال آینده-که چهره خشن فقر از یک سو و ثروت های بادآورده  ناشی از فساد اقتصادی از سوی دیگر و نتایج قیمت پایین نفت  رو بیشتر رو می نماید- احتمالا موج ها مهیب تر خواهند شد. امیدوارم جزیره ها بتوانند خود را حفظ کنند. بعد که موج ها فرونشستند ما شاهد سر برآوردن قاره ای امن از این جزیره های پراکنده خواهیم بود.
پس محکم بایستیم که موج ها نتوانند ویران کنند.

چند نکته عملی:
با موج در افتادن موجب شکستن و ویرانی بیشتر می شود. با درایت به موج های مخرب جاخالی بدهیم. خیال شوالیه گری دون کیشوت وار را از سر بیرون کنیم

همراه موج شدن به امید مهارکردن آن هم امیدی ناحاصل هست. کسی که  همراه موج می  شود به قدرت تخریبی آن می افزاید.

شبکه سازی (ایجاد پل بین جزیره ها) راه بقاست.

هرگز امید را از دست ندهیم. از کسانی که بذر ناامیدی می پاشند فاصله بگیریم. شرایط (وضعیت کشورهای منطقه, قیمت نفت, بحران های اجتماعی و....)  به اندازه کافی در دل هراس می افکند ما نیازمند روحیه دادن به خود هستیم.

با مسایل پیش پا افتاده خود را درگیر نکنیم. با اندکی ابتکار عمل خود را از چنبر مسایل پیش پا افتاده بیرون بکشیم  و ارتفاع بگیریم.

در گذشته و حسرت ها  و عقده هایش  نمانیم و رو به آینده بیاوریم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دلا كی به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد؟!

+0 به یه ن

قصد داشتم تا آبان ماه در این وبلاگ چیزی ننویسم اما خبر فرخنده جایزه فیلدز  مریم میرزاخانی آن قدر مهم بود كه حیفم آمد  مطلبی خاص وبلاگ آرزوبلاگ ننگارم. جایزه فیلدز مهمترین جایزه در رشته ریاضیات هست. می شود گفت چیزی همردیف جایزه ی نوبل در رشته ریاضی. این معتبرترین جایزه علمی هست كه تا كنون یك ایرانی دریافت كرده است. همچنین این نخستین بار هست یك خانم جایزه فیلدز را دریافت می كند. خبر بسیار فرخنده ای هست. زندگی نامه مریم میرزاخانی را می توانید اینجابخوانید.
این خبر فرخنده در كنار خوشحالی و هیجان یك سری بحث  هم برانگیخته كه میل دارم اینجا به آنها بپردازم.
یك عده به خود و دیگران تشر می زنند كه چرا باید خوشحال باشیم؟! او كه در ایران نیست. در استنفورد آمریكاست.   می گویند از خود متعجبیم كه چرا خوشحال می شویم! باید بگویم اگر خوشحال نمی شدید جای نگرانی داشت.  اصلا برای خوشحالی كه دلیل و اثبات نمی خواهد. برای ناراحتی هست كه دلیل می خواهد. اگر كسی از شنیدن خبر به این خوبی خوشحال نشود لابد یك مشكل عظیم دارد!  این چه  طرز فكری هست كه بین ما ایرانی ها رواج پیدا كرده كه حتی در خوشترین لحظات و با شنیدن بهترین خبرها گمان می كنیم اگر بگردیم و اثبات كنیم دلیل شادی پوچ هست خیلی  عمیق و حكیمانه رفتار كرده ایم و از افراد سطحی فاصله جسته ایم!؟ همچین خبری نیست. آدم عاقل و فهمیده هر چه قدر هم زیر مشكلات زندگی باشه دنبال بهانه می گرده تا خودش و دور و بری هایش را دلشاد كنه. خبر به این مهمی و مباركی كه دیگه جای خود داره. اگر حرف مینجیق بی مقدار را قبول ندارید ببینید كنفوسیوس حكیم در این باره چی می گه:

  • “The superior man is satisfied and composed; the mean man is always full of distress.”
  • “The wise find pleasure in water; the virtuous find pleasure in hills. The wise are active; the virtuous are tranquil. The wise are joyful; the virtuous are long-lived”

خلاصه! هیچ جای نگرانی از خوشحال شدن نیست!!!!    سئوالی كه منطقی تر هست این هست كه "حالا او جایزه ای برده! مباركش باشه! مبارك خودش باشه! مبارك خانواده اش باشه! مبارك استنفورد باشه! این وسط چی به ما می رسه كه بخواهیم شادی كنیم و خبر را جدی بگیریم؟!" اولا شادی ای كه می كنیم بزرگترین هدیه هست  برای ما. ثانیا, این كه چه استفاده ای ما می توانیم ببریم بسته به قابلیت و لیاقت خودمان داره.
 مطلب زیر را در قیل و قال علم منتشر كرده بودم و اینجا هم تكرار می كنم و بعد حرفم را ادامه می دهم:

"
خبر فرخنده جایزه مریم میرزاخانی عزیز فرصت مغتنمی هست برای این كه دانش آموزان را به علوم پایه علاقه مند سازیم. شاید این فرصت دیگه پیش نیاید. امیدوارم این فرصت را نسوزانیم. حتما در مدارس-به خصوص مدارس فرزانگان- این خبر دانش آموزان بسیاری را به ریاضی علاقه مند خواهد ساخت.

در این جهت, كتاب "امی نوتر, مادر جبر نوین"  ترجمه آقای حسن فتاحی را دوباره معرفی می كنم.

برای اطلاع بیشتر به اینجا مراجعه كنید. كتابی است كه خواندن آن را به تمام دانش آموزان مدارس و معلمین عزیز كشور توصیه می كنم. مخاطب اصلی كتاب دانش آموزان هستند. این كتاب از یك نظر شبیه گلستان سعدی است. ازاین نظر عرض می كنم كه هر گروه سنی به نوعی با كتاب و شخصیت ریاضی دان بزرگ امی نوتر ارتباط برقرار می كند و نكته ای می بیند كه برایش جذاب هست. افراد بین 18 تا 40 سال از پشتكار امی نوتر درس ها خواهند آموخت. برای افراد بین 40 تا 60 سال  خواندن عقاید و گرایش های سیاسی امی نوتر و جامعه ی ریاضیدانان آن زمان آلمان جالب و در خور توجه خواهد بود (احتمالا دانش آموزان به این نكته اصلا توجه هم نخواهند كرد و حسی نخواهند داشت). برای افراد بالای  60 سال حال و هوای زندگی و كودكی امی نوتر یادآوری ای نوستالژیك از دورانی خواهد بود كه مصرفگرایی این قدر دنیا را به اشغال خود در نیاورده بود. خلاصه این كتاب را به همه گروه های سنی بالای هفت سال توصیه می كنم. امیدوارم  روزی بیاید كه شمارگان این قبیل كتاب  ها در ایران به میلیون برسد همان طور كه تیراژ  برخی كتاب ها در اروپا و آمریكا به راحتی  به این رقم می رسند."

بله! كاركرد اصلی این گونه جایزه ها برای جامعه همانا علاقه مند كردن شهروندان (به خصوص نوجوانان) به علم و پژوهش هست. در اروپا و آمریكا از این گونه موقعیت ها نهایت استفاده را می برند. متاسفانه در جامعه ایران این نگرش وجود ندارد. امیدوارم كم كم این نگرش را بتوانیم با كمك هم به وجود آوریم.

جایزه ی مریم فرصتی هم می تواند باشد تا در رسانه داخلی و خارجی بخشی از  مردم ایران ظاهر شوند كه معمولا تریبون ندارند و تصویری از آنها منتشر نمی شود. صدایشان هم جایی منعكس نمی گردد. نه مثل امثال ب.ز. و ش.ج.  ثروت بی حد و اندازه به جیب زده اند كه به آن واسطه مطرح شوند و نه زندگی شان به لحاظ مادی یا فرهنگی و اجتماعی آن قدر داغون هست كه فیلمسازان موج روشنفكری ما زندگی شان را سوژه قرار دهند و در فستیوال های  فیلم جهانی مطرح سازند. این بخش از مردم ایران كه از قضا در اكثریت مطلق هستند دیده نمی شوند!

الان در اینترنت بگردید عكس های با نمك و خندان و دوان مریم  خردسال را می بینید كه در رسانه های خارجی منتشر گشته اند. این برای چهره ایران خیلی مثبت هست. می دانید كه در رسانه های خارجی چه قدر علیه ایران سیاه نمایی می شود. این سیاه نمایی متاسفانه حتی علیه خانواده ی معمولی ایرانی  هم هست. حالا عكس های كودكی مریم در رسانه های بین المللی منتشر شده. مریم دنیا می بینند كه یك دختر بچه ایرانی از طبقه متوسط مثل همتایانش در همه جای  دنیا می دود و می خندد و بازی می كند. و یا وقتی به نوجوانی می رسد با بابا و مامانش می رود مسافرت و موقع عكس گرفتن همدیگر را در آغوش می كشند. این دو سه عكس مریم به اندازه ی میلیون ها مقاله و فیلم تبلیغاتی در مورد ایران گویا و  تاثیر گذار خواهد بود. شاید بگویید اینها كه خیلی چیزهای معمولی و نرمالی هستند. دقیقا نكته همینجاست. من و شما می دانیم اینها معمولی هستند. اما در غرب آن قدر سیاه نمایی علیه این منطقه شده كه در مخیله شان نمی گنجد كه زندگی خانواده ی متوسط ایرانی همین جوری "معمولی" هست. بازی روزگار را ببین كه یك ایرانی باید كاری در حد گرفتن جایزه ی فیلدز بكند كه تازه مردم بفهمند زندگی روزمره خانواده های ایرانی كاملا معمولی هست! به بهانه این عكس های كودكی و نوجوانی مریم, مردم دنیا همچنین زیبایی های توریستی ایران را هم می بینند. تبلیغ در حد وسیع ولی مفت و مجانی هست برای توریسم ایران.

یك كار خوبی هم فعالان حقوق زنان در این روزها  دارند می كنند و آن مطرح كردن  وضعیت پاسپورت فرزندان خانم هایی هست كه با یك خارجی ازدواج می كنند. به فرزند خانم ایرانی كه با یك خارجی ازدواج كرده پاسپورت و شناسنامه ایرانی نمی دهند. هر موقع این خانم بخواهد به وطن سفر كند باید برای فرزندش ویزای ایران بگیرد! عكس های مریم با دخترش كه منتشر شده فرصتی فراهم اورده كه این نكته در رسانه ها جلب توجه كند و فعالان حقوق زن بتوانند این معضل را بیان كنند و به گوش ها برسانند. قبلا هم  می گفتند ولی كمتر شنیده می شد.


همه ی اینها را كه گفتم به نكته ی اصلی برسم كه اتفاقا مخاطبش در درجه اول خودم هستم و بعد همسرم و بعد هم بقیه. من مریم را از نوجوانی می شناسم. می توان گفت از نزدیك هم می شناسم. دوبار باهم همسفر بودیم. من سر كلاس های دانشكده  ریاضی به صورت مستمع آزاد می رفتم. هم همكلاس بودیم و هم همسفر.  چیزی كه در مریم خیلی شاخص بود و عامل اصلی موفقیت او شد (و امیدوارم بعد از این هم بشود) آن بود كه دقیق می دانست چه می خواهد و مستقیم هم در جهت آن حركت می كرد.  همین عامل موفقیت هست.  فرق عمده ی استنفورد با مراكز دانشگاهی ایران این هست كه در استنفورد زمینه ای فراهم  می سازند كه افراد با تمركز كامل به كار علمی و پژوهشی شان برسند. در ایران تمام هم و غم برخی افراد در مراكز دانشگاهی و پژوهشی آن هست كه حاشیه هایی بسازند كه افراد توانمند را به آن گرفتار كند تانتوانند به كار پژوهشی شان برسند. ببینیم ما چه می خواهیم و هدفمان چیست. ما هم تا جایی امكان دارد به حملات حاشیه سازان جا خالی بدهیم و سعی كنیم كه در راه هدفمان مستقیم و با تمركز حركت كنیم. 

سال گذشته در تیر ماه مطلبی نوشته بودم به عنوان زندگی نامه بزرگان اهل تمیز. البته راجع مریم نبود. اما حال كه مریم عزیز این جایزه مهم را برده، بازخوانی آن   مفید می تواند باشد.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بزن بزن

+0 به یه ن

نمی دانم اخبار كشورهای خارجی  حدود 20 سال پیش یادتون هست یا نه؟ در مجلس كشورهای در حال توسعه كه در این 20 سال رشد اقتصادی چشمگیر داشتند (مثل تركیه یا كشورهای آسیای شرقی) مرتب كتك كاری می شد. در مقابل در مقابل شخصیت های  اول كشورهایی كه الان وضعشان درام هست با آرای بالای 98 درصد دوباره و چند باره انتخاب می شدند. یك صحنه از مجلس عراق در زمان صدام كه در تلویزیون نشان دادند یادم هست. اون قدر بچه های حرف شنو و ساكت و مودبی بودند! مثل وقت هایی كه مبصر سخت گیری سر كلاس بود همه شون "پاها جفت, دست ها پشت" نشسته بودند.

امروز آخر و عاقبت هر دو را می بینیم. درسته كه تركیه یا كشورهای شرق آسیا مشكلات اجتماعی جدی ای دارند (كجاست كه نداشته باشه؟!) اما وضع اون كشورها كجا وضع عراق و لیبی و.... كجا!؟ این فرانسه و انگلیس را هم كه می بینید در گذشته های دور درابعاد خیلی بزرگتری كتك كاری هایشان را كرده اند حالا نشسته اند سر جایشان. اونها چند صد ساله كه مجلس دارند. انگلیس كه از قرون وسطی داشت.

نمی خواهم بگویم كتك كاری چیز خوبیه!!! قطعا نیست. اما از اون بدتر فروخوردن صداست.  از اون بدتر سكوت و اعلام رضایت مصنوعی است. ایده آلش این هست كه روش های متمدمانه برای بیان خواسته ها و اعتراض ها را بیاموزیم. روش های شنیدن حرف و آرام كردن جمعی خشمگین  و هدایت خشم آنها به سوی بیان روشن مطالبات مشخص را یاد بگیریم. اگر می بینید كشور ما نسبت به برخی كشورهای منطقه (عراق و پاكستان و افغاستان) وضعش یك كم بهتره به خاطر این هست كه ما این كار را یك كم بهتر از آنها یاد گرفته ایم. اگر هم می بینید وضع كشورهای غربی از ما خیلی بهتره باز هم به این علت هست كه اونها این تكنیك ها را خیلی بهتر از ما در گذر زمان آموخته اند. باید از تجارب گذشته مان را خوب تحلیل كنیم كه روش ها را به طور مدون بیابیم. برای همین هست كه تاریخ نگاری علمی به دور از جهت گیری ایدئولوژیك ضروری هست.

چند نوشته بعدی ام در همین مورد خواهد بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

What went wrong?

+0 به یه ن

What Went Wrong?: The Clash Between Islam and Modernity in the Middle East
نام كتابی هست نوشته برنارد لویس كه در بحبوحه حوادث بعد از یازده سپتامبر به بازار آمد و بنا به موقعیت پرفروش شد و مورد توجه قرار گرفت. من كتاب را نخوانده ام اما آن گونه كه شنیده ام كتاب در خور توجهی هست كه عالمانه و محققانه نوشته شده. بعد از یازده سپتامبر خیلی از نویسنده ها خواستند از این نمد كلاهی بدوزند. یكی اش هم اوریانا فالاچی كه یك فحش نامه علیه مسلمانان نوشت . كتاب برنارد لویس از این جنس نیست. به تایید صاحبنظران در این زمینه محققانه نوشته شده. هرچند كتاب را نخوانده ام اما چندین سخنرانی در نقد این كتاب را كه توسط یكی از فیلسوفان نامدار ایرانی ارائه  شده بود گوش دادم. در سخنرانی بیشتر نظرات و ادعاهای كتاب مورد تایید واقع شدند. اما به بخش هایی هم به دیده ی تحقیر و تخفیف نگریسته شد. از جمله این كه در كتاب ادعا شده بود كه یكی از دلایل كه در كشورهای غربی رشد علمی اتفاق افتاد و خاورمیانه ای ها درجا زدند این بود كه در غرب زنها اجازه رشد و تحصیل و بازكردن های افق های دید داشتند اما در خاور میانه زنها را "توركی-سی باسما گور" می كردند و نمی ذاشتند افق های دیدشان رشدی بكند.
فیلسوف نامدار ایرانی به تحقیر گفت اگر چنین حرفی از دهان یك فرد عامی بیرون می آمد به بیسوادی و عوامیت او می بخشیدیم اما آدم تعجب می كند كه چه طور متفكری چون برنارد لویس چنین چیزی می گوید.
با این كه همان زمان هم می دانستم جین استنفورد چه نقشی در پایه نهادن استنفورد داشت، با این كه می دانستم این امیلی بود كه كتاب اصلی نیوتن را از لاتین به فرانسه ترجمه كرد و برای عموم قابل فهم كرد. با این كه از حشر و نشر او با ولتر و تاثیرش بر ولتر و در نتیجه پروسه روشنگری خبر داشتم, با این كه از مصاحبت كسانی مثل بنجامین فرانكلین یا لئوناردو داوینچی با زنان دربار و تاثیر آنها بر شوهرانشان در سیاست گذاری های علمی خوب خبر داشتم حكم آن فیلسوف معاصر با چنان قطعیتی صادر شده بود كه من فكر كردم لابد او كه چنان دم از بالاتر از عوام بودن می زند و برنارد لویس را به این علت در ردیف عوام می خواند چیزی می داند و می فهمد كه من نمی دانم و نمی فهمم.

مدت ها گذشت تا به موزه ی علم فلورانس رفتم. موزه ای به اسم گالیله. فلورانس شهر موزه هاست. موزه های معروفی مانند اوفیتزی یا موزه آكادمیا كه مجسمه معروف دوید اثر میكل آنژ در آن به نمایش گذاشته شده است. اما برای من موزه علم گالیله بسیار جالب تر بود.

در موزه چندین نكته توجهم را جلب كرد. به برخی از آنها اشاره می كنم:
1) رشد پژوهش علم تجربی همگام و همزمان با پیشرفت های صنعتی بود. همان صنعتگرانی كه مورانو ها و كریستال های تزئینی و كاربردی برای اشراف و تاجران ثروتمند ایتالیای آن روزگار می ساختند وسایل آزمایشگاهی هم برای دانشمندان می ساختند. اگر مكاتبات ابن سینا و ابوریحان را خوانده باشید می بینید كه چه قدر در این كه فرضیه های خود را آزمایش كنند كمبود دستگاه داشتند. اما برای كسی كه در فلورانس یا ونیز آن روزگار می زیست كاری نداشت كه  به  همسایه صنعتگر ش سفارش دهد تا دستگاه مورد نظر را برایش بسازد!
انباشت ثروت و هنر در شهر های آن روز ایتالیا كه مركز رنسانس بود این امكان را برایشان فراهم می ساخت.

2) معادلات ماكسول به این راحتی ها نوشته نشده اند. كل قرن 18 ذهن اروپایی هایی كه غم معیشت نداشتند با الكتریسته درگیر بود. دانشمندان آن دوره می رفتند در خانه ها ی اشراف وبرایشان نمایش های الكتریسته ترتیب می دادند. اشراف به وجد می آمدند و كنجكاو می شدندو خرج آزمایشگاه هایشان رامی دادند.
با خود می اندیشیدم ما چرا چنین چیزی نداشتیم؟! چرا خان ها و شازده های كشورما از این افراد در بساط نداشتند. یادم افتاد كه در قرن نوزده و در دربار ناصر الدین شاه هم ملكم خان از این گونه نمایش ها راه می انداخت. ظاهرا ناصر الدین شاه هم خوشش می آمد و سرگرم می شد. باخود گفتم پس چرا ناصر الدین شاه نمی آمد آزمایشگاه جدی پژوهشی ترتیب دهد. چه فرقی بود بین ناصرالدین شاه و اشراف اروپایی!؟ برویم سراغ نكته سوم تا فرق را ببینیم.
3) در موزه علم فلورانس گالری ای هم به وسایل آزمایشی و رصدی آماتوری اختصاص داشت. بیش از نیمی از آنها مخصوص بانوان اشراف بود. مثلا وسایل رصدی بود كه در كنارش جعبه آرایش خانم قرار داشت. چیزهایی از این دست!
اینجا بود كه تفاوت را دریافتم. ناصرالدین شاه نمایش های فیزیك و شیمی ملكم خان را می دید. خوشش می آمد. صله ای می داد و مرحبایی می گفت و شوخی ای می كرد و سپس به حرمسرا می رفت. به آغوش زنانی كه دنیایشان وسیع تر از  آن حرمسرای تنگ  فتنه هایش و نقشه های حرمسرایی اش نبودند. به آغوش زنانی كه یكی او را می دیدند و دیگر چند كس كه فكرشان را با عقاید واپسگرا و خرافی پر می كردند. نمایش علمی از ذهن ناصرالدین شاه پاك می شد و خرافه ها جایش می نشستند.
اما اشراف اروپا -كه در علاقه و تاثیرپذیری از جنس لطیف كم از ناصرالدین شاه خوش ذوق و خوش سلیقه ما نداشتند- به نزد زنهایی می رفتند كه به همراه خودشان شاهد نمایش های علمی بودند. ذهنشان درگیر همین مسئله بود. با هم صحبت می كردند و به این نتیجه می رسیدند كه بهتر هست از علم بیشتر حمایت كنند  و برایش كاربرد عملی بیابند و چیزهایی از این دست.
تفاوت از زمین تا آسمان هست. بله! حق در این مورد با برنارد لویس بود. تعصب مردسالارانه چنان چشم فیلسوف ایرانی معاصر را بسته بود كه حاضر نبود كه در حرف و نشر برنارد لویس تاملی كند. از روی جهالت و نادانی نظر او را تحقیر كرده بود.

از اروپا و دربار ها بیاییم به تبریز خودمان. به حدود شصت سال پیش در شهر اولین ها. برگردیم به زمان هایی كه بابابزرگ ها ی ما جوان بودند. برویم سراغ خانواده هایی كه مردهایشان این امكان را داشتند كه دنیا را ببینند و افق های دیدشان را باز كنند و ایده های نو داشته باشند. این مردها را مجبور می كردند با زنانی ازدواج كنند كه "نجیب و سر به زیر " بودند. گفتمانی هم بین آنها و همسر آینده شان قبل از ازدواج شكل نگرفته بود. زبان هم را نمی فهمیدند. مرد دنبال این بود اختراع كند ابداع كند فلك را سقف بشكافد و طرحی نو در اندازد. زن دنبال این بود كه فلان دستورالعمل خرافی را مو به مو اجرا كند. جامعه مردسالار بود و زن می بایست از او تبعیت كند. اما زن مردش را نمی فهمید كه بخواهد تبعیت كند یا نكند. مرد می دید زنش رفته سراغ فالچی, بندچی و چی چی چی ! عصبانی می شد پرخاش می كرد. می گفت من كجا سیر می كنم این كجا!
انتظار داشت همسرش مثل آن زنهای تحصیلكرده اروپایی با او همگام و همراه باشد. اما زنش اصلا در این باغ ها نبود!
فرزند كه هیچ كدام از این دو را نمی فهمید می دید كه مادر مظلومش مورد پرخاش قرار می گیرد. حق را كامل به مادر می داد. ارزشی هم برای ابداعات و اختراعات و ایده پردازی های پدر قایل نبود. حاضر نبود این راه را برود. آنها را عامل بدبختی خود می دانست و مادر به ظاهر مظلوم هم زیرزیركی این ذهنیت را ذهن بچه ها تقویت می كرد.

دو سه نسل گذشت ! دختران همنسل من بودند كه حق را به پدربزرگ دادند و با خود گفتند طفلك پدربزرگم چه كشیده از دست این افراد عامی دور وبر. خودش در قرن بیستم زندگی می كرد زنش در قرون وسطی!
اگر زنان همان نسل بیشتر اجازه بال و پر گرفتن داشتند و افق هایشان آن قدر باز بود كه همراه و همگام همسر باشند (نه با مظلوم نمایی های عامه پسند سوهان روح شوهر)  وضع جامعه ما، صنعت ما،  علم ما جز این بود كه الان هست. اگر والدین آنها اجازه داده بودند بین دختر و پسرهای آن نسل گفتمانی ایجاد شود و با دنیای یكدیگر بهتر آشنا شوند هردو خوشبخت تر بودند و موفق تر.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بابا بزرگ مخترع

+0 به یه ن

اگر یادتان باشد در اغلب كارتون های زمان كودكی ما   كه داستانشان به اواخر قرن نوزده در آمریكا بر می گشت پدربزرگ مخترعی هم بود كه اختراعاتش آبكی از آب در می آید. شخصیت پدربزرگ مخترع شخصیت دوست داشتنی و در عین حال خنده داری بود.
با خودم فكر می كردم چه طور ما از این شخصیت های بابابزرگ مخترع در دور وبر خود نداریم. فكر می كردم این بابابزرگ های مخترع مال قصه های خارجی هاست. تا همین پارسال این طور فكر می كردم. تا این كه همین پارسال  فهمیدم اتفاقا جفت بابابزرگ های شخص خود من زمانی كه جوان تر بودند و من هنوز دنیا نیامده بودم از همین كارها می كردند! در خانه كارگاهی علم كرده بودند و اختراع ها و ابداع هایی می كردند كه به درد نخور از آب در می آمدند!

نكته ی قابل تامل این كه  در مورد اختراعات بابابزرگ هایم هیچ وقت كسی در كودكی به من داستانی تعریف نكرده بود. به هر حال داستانی می توانست باشد كه برای كودكی با روحیه من خیلی جذاب باشد! چرا این قصه ها را قبلا تعریف نكرده بودند. خوب طبعا اختراعات ناكام و نافرجام بابابزرگ هایم برای خانواده-درست مثل بابابزرگ های كارتون هایی كه می دیدم- دردسر ساز بود. بریز و بپاش داشت. خرج داشت و..... طبعا مادربزرگ هایم از آن اختراعات دردسرساز دل خوشی نداشتند. اما چرا برای من قصه اش را تعریف نكردند!؟ چرا!؟
برای این كه جامعه ما -برعكس جامعه آن كارتون ها- فكر كردن خارج از چارچوب و دنبال ابداع و اختراع بودن را بر نمی تافت و بر نمی تابد. گمان نمی كردند تعریف این داستان ها برای كودكی مثل من آموزنده باشد.  لابد پیش خود فكر می كردند "بدآموزی" دارد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل