چالاکی حکمرانی، لازمه توسعه

+0 به یه ن

یکی از لازمه های توسعه -چه توسعه اقتصادی و چه توسعه علمی-این هست که سیاستگذاران دایم نتایج سیاست ها را بررسی کنند، شرایط بیرونی در حال تغییر را هم رصد کنند واگر دیدند سیاست گذاری هایشان نتیجه مطلوب را نمی ده یا با شرایط تغییر یافته نمی خونه با چابکی آن را عوض کنند. از پژوهشکده خودمان مثال می زنم. حدود ۲۰ سال پیش خود ما بر این نظر بودیم و اصرار هم می کردیم که پژوهشکده باید دانشجوی دکتری بگیرد. آن موقع سطح تدریس درس های دکتری در شاخه ما در دانشگاه های کشور پایین بود. ما فکر کردیم که باید دانشجو برداریم تا این دروس را به نحو بهتری آموزش دهیم این سیاست را چند سالی جلو بردیم. فایل صوتی کلاسها و.... را هم در اینترنت گذاشتیم. پس از چند سال سطح تدریس همان دروس در دانشگاه خیلی بالاتر رفت. از سوی دیگر دیدیم که دانشجوهای خودمان دوره پسا دکتری ما را اشباع می کنند. چون به نوعی این دوره را برای خود ضمانت شده می پنداشتند، به اندازه کافی (به اندازه ای که یک دانشجوی دکتری فیزیک برای موفقیت در گرفتن پست-داک باید تلاش می کند) تلاش نمی کردند. دیدیم اگر برنامه دکتری خودمان را قطع کنیم شانس آن را خواهیم داشت که فارغ التحصیلان دکتری دانشگاه های سراسر کشور را گلچین نماییم. سیاست دانشجو گرفتن را عوض کردیم. از آن پس به جای پذیرش دانشجوی دکتری ، انرژی و بودجه پژوهشکده را صرف دوره پسادکتری می کنیم. سیاست خیلی خوبی بوده است. شاید چند سال بعد باز شرایط تغییر کند و ما دوره دکتری با مختصاتی جدید راه بیاندازیم.

یک مثال دیگر: قبل از اختراع ترانزیستور و فرا گیر شدن آن، فناوری لامپ خلا حرف اول را می زد. برخی کشورها سرمایه گذاری کلان روی لامپ خلا کرده بودند. با فراگیر شدن ترانزیستور، آن سرمایه گذاری شکست خورد. برخی از کشورها فوری تغییر جهت دادند برخی بر سیاست منسوخ سرمایه گذاری روی لامپ خلا اصرار ورزیدند و از قافله عقب افتادند.

ازاین داستان ها در عالم سیاست گذاری علمی و صنعتی بسیار هست.

زمان جنگ سرد و قبل از فروپاشی شوروی یک سری سیاستگذاری ها در کشورهای غیر متعهد سودآور و منطقی بود. بعد از فروپاشی این سیاست ها کارکرد خود را از دست دادند. کشورهایی با حکمرانی چابک فوری فهمیدند و در زمان مناسب، تغییر مسیر مناسب دادند. اما کشورهایی هم بودند که به راه قبلی اصرار کردند و روز به روز فقیرتر و بیچاره تر شدند.

هرچه جلوتر می رویم در تغییرات در دنیا -چه در عالم فن آوری و چه (به تبع آن) در عالم سیاست و ژئوپلتیک- سریع تر می شوند. نیاز به حکمرانی چابک هست که تغییرات را رصد کند و در سیاستگذاری ها در زمان مناسب تجدید نظر نماید. سئوال این هست که کدام حکمرانی مستعد چنین شکل از چابکی است؟ دموکراسی یا دیکتاتوری دلسوز؟

=========

سئوال: با توجه به نیاز روزافزون به چابکی در حکمرانی، کدام سیستم مناسب تر هست: دیکتاتوری دلسوز یا دموکراسی؟

قبلا گفتیم که دموکراسی اینرسی فراوان دارد پس در نظر اول دیکتاتور دلسوز می تواند چابک تر باشد. اما چیزی که معمولا (البته نه همیشه- مثال نقض هم داریم) اتفاق می افتد این هست که دیکتاتور دلسوز-- که در فرهنگ ما خیلی زود هم دور خودش کیش شخصیت ترتیب می دهد و متملقان را می چیند-- چنان در خودش و عقاید بسته خودش غرق می شود که تحولات را نمی تواند ببیند. هر تحولی هم که در دنیا رخ دهد برای او مرغ کماکان یک پا دارد. اگر این دیکتاتور ایدئولوژیک باشد که دیگر واویلا! مثال استالین و مائو را داریم که با اصرار بر سیاست ورزی های غلط -به خصوص سیاست ورزی های غلط در امر کشاورزی- قحطی مرگبار را به میلیون ها نفر از شهروندان کشور خود تحمیل کردند. دیگه بدتر از آن نمی شد. در تاریخ معاصر و نزدیک تر هم مسئله واکسن کرونا را داشتیم که گویا به مرگ حدود ۳۰ هزار نفر انجامید. (۳۰ هزار فقط یک عدد نیست! وقتی مادر یا پدر میانسال (۴۰ تا ۵۵ ساله) خانواده ای در کرونا فوت کند زندگی کل خانواده با فوت او از هم می پاشد.)

ابزار اصلی دیکتاتور، کاریزما و افسانه اشتباه ناپذیری اوست. اگر این افسانه بشکند دیگه فرمان های دیکتاتور بُرِش نخواهد داشت. در نتیجه دیکتاتور به سختی اشتباه خود را قبول می کند. همین بزرگترین مانع برای چابکی سیستم دیکتاتوری است. در سیستم دموکراسی اینرسی تغییر، درست به همان اندازه هست که با تغییرات خود را هماهنگ کند. جوگیر شدن و فوری تغییر مسیر دادن هم خوب نیست.

اگر دیکتاتوری اهل هیجانزده شدن و جو گیر شدن با تغییرات باشد باز هم به کشور ضربه می زند.

در اواخر دهه ۶۰ میلادی و اوایل دهه ۷۰ میلادی بعد از جریانات فتح ماه و.... جامعه جهانی خیلی جوگیر شده بود و می خواست فضا را تسخیر در آورد. خیالبافی های زیادی در این جهت می شد که هیچ کدام به جایی نرسید. فرض کنید کشوری در آن زمان دیکتاتوری هیجانزده و دیوانه تغییرات تکنولوژیک داشت. اوچه می کرد؟ لابد از مدارس و سیستم درمانی و راهسازی و حفظ محیط زیست و ... می زد و به جایش روی پروژه فضایی سرمایه گذاری می کرد و کشور را به ورشکستگی می کشاند. دموکراسی امکان تصمیم سازی بر اساس چنین جو زدگی و هیجانات را هم می گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ساز وکار دموکراتیک مدرن، با ریش سفیدی سنتی فرق دارد

+0 به یه ن

 چرا حتی  گروه های دموکراتیک که در آنها یکی دو نفر کاردان وقت و انرژی کافی می  گذارند از هم می پاشند؟

 

گفتم که  گروه های دموکراتیک در ایران  اغلب  دودسته اند: ۱) از همان روزهای ابتدایی، کسی از اعضای گروه وقت و انرژی  نمی ذارد و گروه بلااستفاده می شود. ۲) یک دو نفر- که اتفاقا از پرمشغله ترین افراد گروه هستند- وقت می گذارند،  مدتی گروه خوب پیش می رود و موثر واقع می افتد اما بعد از مدتی باز با دلخوری های فراوان می پاشد.

علت اولی که روشنه اما دومی به این علت از هم می پاشد  که تا گروه به برکت انرژی عده محدودی از آن مومنتومی می گیرد وبه حرکت می آید (وطبعا اکثریت اعضای گروه ممنون آن یکی دو نفر می شوند و مراتب تشکر خود را ابراز می کنند) دو سه نفر پیدا می شوند که با اون دو سه نفر فعال چپ می افتند. هر کاری که فعالان می کنند اینان  بر خود وظیفه می دانند که ایراد بگیرند یا سابوتاژ کنند. اتفاقا خیلی بهانه دهان پرکنی هم دارند: می فرمایند چون گروه دموکراتیک هست پس من هم به اندازه همان فرد فعال حق دارم!  دو حالت دارد:

 الف- فرد فعال بنیانگذار یا رئیس گروه خود  همان فرد فعال هست. بعد از مدتی به او بر می خورد و کنار می کشد و گروه هم یا از هم می پاشد یا عملا بلااستفاده می شود. اگر گروه دموکراتیک نبود رئیس خیلی راحت به آن عضو ناسازگار تشر می زد که بنشین سرجایت! اما دموکراسی -به صورتی که ما ایرانیان سانتی مانتالی که به دموکراسی علاقه مندیم می فهمیم- اجازه این کار را نمی دهد. ما ایرانیان سانتی مانتال گمان می کنیم دموکراسی یعنی این که همه باید راضی باشند. در نتیجه گروه هایمان این گونه می پاشد.

 ب-  عضو فعال فردی به جز رئیس گروه هست.  دراین صورت علی الاصول رئیس باید بتواند وضعیت را مدیریت کند. می تواند به راحتی نظر جمع را بپرسد که حتما طرف عضو فعال را خواهند گرفت نه طرف عضو ناسازگار. بعد از این نظر خواهی بهانه عضو ناسازگار بی اثر می شود . دیگر نمی تواند بگوید فرد فعال و من در یک رده ایم و به  اندازه هم حق داریم.  چون او یک رای دارد  که در برابر رای بقیه اعضا که همنظرند  اهمیت کمتری دارد.  رییس گروه اگر بخواهد ابزارهای دموکراتیک متعددی دارد که  فرد ناسازگار را که علیه عضو فعال سمپاشی می کند سر جایش بنشاند. می تواند به هر دو یک هدف و وظیفه دهد و هرکه بهتر عمل می کند برنده شود. صدها کار می تواند بکند که در چارچوب دموکراتیک گروه کارساز باشد.

در کشورهایی که دموکراسی جاافتاده، این گونه گروه های دموکراتیک را مدیریت می کنند. مطمئن باشید که همه جا افراد ناتو هستند که می خواهند با سابوتاژو اذیت، خود را در جمع مطرح سازند. اما در کشورهای پیشرفته تر راه های مدیریت آن شناخته است. جمع از رئیس می طلبد که این راه های مدیریتی را به کار گیرند.

اما در ایران جمع از رئیس چنین مطالبه ای ندارد. ندیدم که در گروه های ایرانی، چنین مطالبه ای صورت گیرد. تک و توک هم که شاهد این مطالبه بوده ام از جانب ایرانیان مقیم اروپا بود که سالها در گروه های اروپایی فعال بوده اند و فرهنگ گروه های دموکراتیک رامی شناسند. این افراد بودند که به رئیس گروه تشر زده اند که چرا از ابزار دموکراتیک برای مهار اعضای ناسازگار بهره نمی برد؟ در گروه های ایرانی، معمولا رییس به جای این که عضو ناسازگار را با سازوکارهای مخصوص خودش سرجایش بنشاند با تاکید بر دموکراتیک بودن گروه و لحاظ حق مساوی برای همه اعضا  نقش ریش سفیدی بازی می کند و این دو را مقابل هم می نشاند که به اصطلاح سنگ هایشان را با هم وا بکنند. فرد ناسازگار شروع به چرت و پرت گویی می کند. رییس هم به زعم خود خیلی دموکراتیک عمل می کند و می گذارد فرد ناسازگار تا میتواند لجن پراکنی کند و دل آن فرد فعال را بشکند. این رویکرد ریش سفیدانه، به فرد فعال که معمولا خارج از گروه هم هزار مشغله دارد و  نسبت به آن فرد سازگار بسیار وقتش ارزشمند تر و در اجتماع جایگاهش بالاتر هست بر می خورد. معمولا با آن فرد سازگار در این جلسه دهن به دهن نمی شود. در فضای مجازی،  عکسی گاه دست به دست می شود که در آن سگ های مسابقه می دوند اما یوزپلنگی که قرار است در مسابقه با آنها شرکت کند نشسته. عضو فعال در این مسابقه شکایت و زاری و گلایه  که رییس بین او  و عضو ناسازگار ترتیب داده حس همان یوزپلنگ را دارد. حوصله اش سر می رود و در دل می گوید « لیاقت این گروهتان همان عضو ناسازگار است. با هم خوش باشید.» یا از گروه خارج می شود و یا بعد از آن دیگر فعالیت خاصی نمی کند. فرد ناسازگار هم بعد از آن دیگه از جوش و خروش می افتد. گروه  سست می شود و عملا می پاشد یا بلااستفاده می شود.

چرا روسای گروه های دموکراتیک ایرانی چنین عمل می کنند؟  به سه علت: ۱) به راه کارهای دموکراتیک برای مهار افراد ناسازگار ناآشنایند. ۲) از حضور فرد فعال احساس خطر می کنند و فکر می کنند که محبوبیت او در گروه جای خودشان را  به عنوان رییس تحت الشعاع قرار می دهد. وقتی می بینند که عضو ناسازگار بنای تضعیف آن فرد فعال دارد خوش خوشانشان می شود! این برنامه مقابل هم قرار دادن این دو به صورت دو عضو هم-ارز در گروه -که تلویحا به معنای نادیده گرفتن نظر جمع که طرفدار فرد فعال هست- در واقع فیلم هست. خود آن رییس هم می داند که این دو هم-ارز نیستند اما این فیلم را بازی میکند که  تا دندان فرد فعال را  که محبوب تر ومطرح تر از خود او در جمع شده، بکشد.

۳) جمع های ایرانی از رییس نمی خواهند به گونه دیگری عمل کنند. مورد ۲ در همه جوامع هست. روسا در کشورهای دموکراتیک هم دوست ندارند کسی آنها را تحت الشعاع قرار دهد اما در کشورهای دمکراتیک جمع از رییس می طلبد که این شرایط را بهتر مدیریت کند. در جمع های ایرانی از این مطالبه جمعی خبری نیست. شاید اعصاب  تک تک اعضاپس از آن نمایش مسخره ریش سفیدانه رییس به هم بریزد و از ناراحتی شب  تا صبح خوابشان نبرد و در خفا از فرد فعال دلجویی کنند اما در جمع بلند نمی شوند از رییس بخواهند که گونه دیگری مدیریت کند.

 

دموکراسی در ایران با این گونه چالش ها روبه رو  خواهد بود. والا مردم ایران باسواد تر  ویا نجیب تر از مردم کشورهای دموکراتیک نباشند کم سوادتر یا درنده خوتر از آنها نیستند. آنان که برای دموکراسی در ایران تلاش می کنند به فکر راه حلی برای این گونه چالش ها باشند. والا دموکراسی برای پیشبرد کارها  کارآمدی نخواهد داشت و میدان دست آنان خواهد افتاد که معتقدند دیکتاتوری دلسوز راه حل اداره ایران هست نه دموکراسی.

گروه های دموکراتیک ما از هم می پاشند چون خیال می کنیم دموکراسی همان ریش سفیدی سنتی است که جایگاه افراد را ریش سفید تعیین می کند و اختلافات دو عضو را هم با ریش سفیدی می خواهد رتق وفتق کند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چرا گروه های دموکراتیک در ایران زود از هم می پاشند؟

+0 به یه ن

ما در کشورمان-جز در دوره کوتاه نخست وزیری مصدق- هیچ گاه طعم دموکراسی در ابعاد فراگیر ملی را نچشیده ایم. اما در ابعاد کوچک گروه های کوچکی داشته ایم که می خواستند دموکراتیک باشند. اکثر ما در گروه های پنج تا ۱۰۰ نفره از این دست، عضو بوده ایم و تجربه کسب نموده ایم.  تک و توکی از بین این قبیل گروه ها موفق عمل می کنند. از تجربه انها برای دموکراسی در ابعاد کلان تر باید آموخت. شاید یک رهیافت برای دموکراسی در کشور بزرگی مثل ایران ایجاد و تشکیل مدول های ریز دموکراتیک در کنار هم باشد. به این موضوع می توان فکر کرد. البته بیشتر گروه های دموکراتیکی که در سال های اخیر-چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی- شکل گرفته اند قبل از آن که کاری از پیش برند از هم پاشیده اند. از این تجارب می توان نکته ها برای ساختن ایرانی دموکراتیک آموخت.

بیشتر این گروه های دموکراتیک با ذوق و شوق بنا نهاده می شوند اما به ده روز نرسیده اغلب افراد سست می شوند و گروه از کارکرد می افتد؟ چرا؟ْ! شاید به این علت که بیشتر افراد از روی رودربایستی قبول کرده اند در گروه باشند. در برخی از این گروه ها یک یا دو سه نفر هستند که از جان و دل مایه می گذارند و برنامه های خوبی هم می چینند. اینان اتفاقا از جمله افراد گروه هستند که خارج از گروه هم سرشلوغند. هزار و یک کار و مشغله و مسئولیت دیگر هم دارند اما آن همه کار مانع از این نمی شود که برای گروه وقت بگذارند. در هر گروه چند نفری هم هستند که  خارج از گروه مشغله چندانی ندارند و حتی بیشتر اوقات از بیکاری دررنجند. سئوال: چرا این افراد برای گروه وقت و انرژی نمی گذارند؟!  یک جواب این می تواند باشد که ذاتا آدم های تنبلی هستند! اما  کل ماجرا تنبلی نیست. اینان که بیکارند دوست دارند فیلم بازی کنند که اتفاقا خیلی هم مشغله دارند. می ترسند اگر برای گروه وقت بگذارند دیگران چنین قضاوت کنند که این آدم بیکار بود که برای گروه وقت گذاشت. در شهرستان ها که مردم بیشتر نگران قضاوت دیگران در مورد خودشان هستند این موضوع بیشتر نمود دارد. باید جا انداخت که وقت گذاشتن برای کار گروهی  نه تنها نشانه بیکارگی نیست بلکه ارزشمند است. بدون این فرهنگ، دموکراسی  به کارآیی نمی انجامد و بعد از مدتی مضمحل می شود.

مقدمه طولانی شد به اصل مطلبم نرسیدم. اگر اینجا اصل مطلب را بگویم بین صحبت های دیگر گم می شود. اصل مطلبم این سئوال هست: چرا حتی  گروه های دموکراتیک در ایران که در آنها یکی دو نفر کاردان وقت و انرژی کافی می  گذارند بعد از مدتی اختلاف می افتد و از هم می پاشد؟ شما یک کم به این موضوع فکر کنید و جواب خود را از تجاربی که خود داشته اید استخراج کنید. من هم جواب خودم را که حاصل تجارب  ومشاهدات شخصی خودم هست در پست بعدی می نویسم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نچ نچ و نخستین دندان نوزاد

+0 به یه ن

وقتی نوزادی دندان در می آورد خیلی کلافه می شود. نوزادانی که قابلیت های کلامی و برقراری آنها ارتباطشان در زمان دندان درآوردن هنوز در مرحله ابتدایی است  بیشتر از بقیه کودکان کلافه می شوند. نوزادان این کلافگی را به شیوه های مختلف بروز می دهند.  روش برخی کودکان (درصد کمی از آنها) کوبیدن سرشان به زمین یا دیوار به صورت پی در پی است! چنین حرکتی گاه مادر را نگران می کند. اگر در دور وبر فرد بدجنس و عیب جویی باشد چه بسا به کودک معصوم انگی هم بزند و پشت سر صفحه بگذارد. سنتی ترها می گفتند «جن رفته توی جلدش». الانی ها که خودشان را خیلی مدرن می دانند شروع می کنند به بلغور کردن اصطلاحات روانشناسی و پزشکی. حال آن که متخصصان پزشکی و روانپزشکی برای این که چنین تشخیصی بگذارند باید صد جور آزمایش  و اسکرینینگ انجام دهند. با یک مشاهده یک نفر غیر متخصص که نمی توان روی بچه مردم تشخیص پزشکی گذاشت!

واما قضیه کوبیدن سر: گویا برخی نوزادان از کلافگی سر را به زمین می کوبند.  گویا اگر این حرکت  ریتمیک باشد به کودک آرامش می دهد. به جای نگرانی و اضطراب ، مادر یا پدر یا هر که بچه با او راحت هست باید او را از زمین بلند کند در آغوش بگیرد (دقیق تر بگویم «باسا باغرینا») و به آرامی و با ریتم به پشتش بزند و لالایی بخواند یا صدای «شششششش»  در گوشش بخواند (همان طوری که بچه را خواب می کنند). این طوری کلافگی بچه از بین می رود و به  سر حساس و نرم و لطیفش  هم با کوبیدن به زمین و دیوار آسیب وارد نمی کند. برایتان لینک این آهنگ زیبای سولماز نراقی را گذاشتم. می شه وقتی نوزاد کلافه  از دندان را در اغوش می گیریم این آهنگ را برایش پخش کنیم. آهنگ درمورد دندان در آوردن  نوزاد هست.

----------------

در نیمه اول دهه نود خورشیدی، بخشی از طبقه متوسط ایران با اشتیاق عکس و فیلم جشن ها و مراسم خانوادگی خود را در فضای مجازی پخش می کردند. برخی از افراد  منفی باف هم مرتب «نچ نچ» راه می انداختند و انتقاد می کردند که ببینید وقت و پول خود را صرف چه می کنند. البته کمتر کسی جرئت می کرد از خود آنها انتقاد کند که شما برای چی وقت خود را به جای انتقاد از اختلاس های میلیاردی صرف انتقاد از یک مهمونی خانوادگی می کنید؟! سر و ته اون جشن ها -که گاه لاکچری می نمودند- با دویست سیصد هزار تومن آن موقع جمع می شد! اما این منفی بافان چنان با حرارت انتقاد می کردند که انگار اگر آن خانواده طبقه متوسط آن جشن را نمی گرفتند مشکل فقر در ایران حل می شد!.


این گونه مراسم خانوادگی کارکرد اقتصادی هم دارد.  خیلی از طبقات فرودست جامعه با تدارک سوروسات همین گونه مراسم به درآمدی دست می یافتند. کرونا که آمد در این گونه مراسم بسته شد و آن منبع در آمد هم در سفره طبقات فرودست رخت بربست!


 نچ نچ کنندگان ادعا می کردند در خارج که مردم «عاقل ومنطقی» هستند از این مراسم الکی نمی گیرند. حال آن که در غرب نیز  مردم خود اون محل از این گونه مراسم دارند اما یک مهاجر تازه وارد را درجمع خانوادگی خود راه نمی دهند. مهاجران تازه-وارد را تنها اونهایی که کمابیش چپ می زنند و نسبت به یکی که از آن سوی آبها آمده کنجکاوی انتلکچوال دارند در جمع خود راه می دهند. یک اروپایی یا آمریکایی با زندگی متعارف طبقه متوسطی  -مانند خیلی از ما هادر ایران- ترجیح می دهد که با فامیل و دوستان مدرسه و دانشگاه خود معاشرت کند تا یک مهاجر تازه وارد. از قضا زندگی یک اروپایی یا آمریکایی متعارف (نه چپگرا) در دهه نود خورشید با زندگی یک ایرانی متعارف در داخل ایران خیلی مشابهت داشت. در اینستا می گشتید می دیدید که مشابه همان خانواده ها در غرب هم از همان گونه مجالس خانوادگی می گرفتند و همان طور برای دلخوشی کیک سفارش می دادند و اتاق را تزئین می کردند. اکثریت طبقه متوسط هم -چه در ایران چه در غرب- با همین تیپ هاست نه افراد چپگرایی که به جای مهمونی خانوادگی و سفارش کیک، با بحث انتلکچوال یا کنجکاوی در مورد یک مهاجر  از خاورمیانه، حال می کنند!

ببینید! دوستان ما (مرد ایرانی با همسر رومانیایی اش) بیش از ۳۰ سال در فنلاند زندگی کرده بودند. هر دو استاد دانشگاه بودند. ظاهرا هم با طیف خودشان در فنلاند معاشرت داشتند. آقا سالها رئیس دانشکده بود و  همسر  قبلی ا ش هم فنلاندی بود. پسرانش در فنلاند مدرسه رفته بودند و او عضو انجمن اولیا و مربیان بچه هایش بود و خیلی هم در این زمینه فعال بود.. زبان فنلاندی می دانستند. اما فرهنگ  واقعی خانواد های فنلاندی را نمی شناختند تا زمانی که آقا بازنشسته شد و در ویلای حومه هلسینکی ساکن گشت و با همسایه ها همچون یک فنلاندی -نه استاد دانشگاه خارجی شاغل در دانشگاه هلسینکی- معاشرت آغاز کرد.  بعدش چهره دیگری از فنلاندی ها را دیدند و دریافتند آن کلیشه فنلاندی «ساکت و سربه زیر و سرش-توی-کار-خودش» چه قدر با واقعیت زندگی خانواده های متعارف فنلاندی در ویلاهای اطراف هلسینکی فرق دارد. هرچه بیشتر مردم فنلاند را شناختند فهمیدند برخلاف استریوتایپ ها و کلیشه ها، مردم فنلاند هم مثل بقیه مردم دنیا هستند با همان فضولی ها و چشم-همچشمی ها و تنوع طلبی ها و تمایل به لاکچری و.... بیش از سی سال طول کشید تا آن قدر با فنلاندی ها آشنا شوند که این ها را دریابند. اون وقت برخی از  هموطنان ما -گاه حتی بدون خارج شدن از ایران- تصور خود از سبک زندگی خارجی ها را حقیقت مسلم فرض می کنند و بر همین اساس، بر هموطنان خرده می گیرند که چرا مطابق این سبک زندگی  خیالی آنها روزگار نمی گذرانند!

به بحث جشن های خانوادگی دهه نود بازگردیم.

من خودم زیاد در این گونه مراسم نمی روم و اغلب عذر می خواهم. چون وقتش را ندارم. اما پشت سرشان «نچ نچ» هم راه نمی اندازم!

از جمله مراسمی که فیلم آن پخش می شد و نچ نچ منفی بافان را درپی داشت مراسم دندونی بود.  خیال می کردند که این یک جشن من-درآوردی  نوظهور هست. حال آن که مراسم دندونی بسیار قدیمی و سنتی است. در نوشته بعدی ام در آن باره خواهم نوشت.مراسم خوبی است.  مراسم «جشن  طلاق» هم بود که باز در مورد آن خواهم نوشت. این آخری حتی نچ نچ مرا هم بر می انگیزد. البته برای نچ نچ خود دلیل دارم.

--------------------

دردهه نود خورشیدی، «جشن طلاق» هم مد شده بود. علیه این یکی من هم «نچ نچ» می کنم چون متظاهرانه است. طرف دلش خون هست ولی وانمود می کند که جشن گرفته! جشن طلاق،رسم بیخودیه! اما من با مشاهده دوستانم بعد از متارکه، به این نتیجه رسیده ام که به جای جشن طلاق، بهتر است دوستان خانمی که تازه طلاق گرفته،   مراسمی شبیه «پاتختی» یا «بانو به تخت» برای او بگیرند. موقع جدا شدن، اگر مرد نانجیب باشد کاسه و بشقابی را هم که خانم به آن دلبستگی دارد مصادره می کند. برای مردها معمولا این کاسه بشقاب ها ارزش خاصی ندارد. فقط از روی مردم آزاری چنین می کنند. در روحیه خانم طلاق گرفته تاثیر منفی می گذارد وقتی دستش را دراز می کند تا کفگیری را که  با ذوق تهیه کرده بردارد و غذا را بکشد و یادش می افتد آن کفگیر ناقابل هم توسط شوهر سابقش مصادره شده! می توانم تصور کنم چه موج سهمگینی از احساسات منفی  به این زن حمله می کند.

خوبه دوستان این خانم جمع شوند و به سبک پاتختی کادو بیاورند و آشپزخانه جدید او را نونوار کنند. این مراسم می تواند در روحیه آن خانم تاثیر مثبت بذارد. قانون که از زن ایرانی بعد از طلاق حمایتی نمی کند. دست کم دوستان این زن تا می توانند حمایت روانی و روحی کنند.  من چنین مراسم «پاتختی» را مناسب می دانم. دوست صمیمی این خانم می تواند لیستی از خرت و پرت های ریزی که  در خانه جدید نیاز دارد بگیرد. بعد دوستان جمع می شود خرت و پرت با مزه می خرند تا روحیه دوستشان را خوب کنند. یک خانه صورتی!

---------------------

در برخی از مناطق ایران از جمله در تبریز و در تهران از قدیم رسم بوده است که وقتی کودکی اولین دندان خود را در می آورد مهمونی خانوادگی بگیرند و آشی مخصوص بپزند. در تهران آن را «آش دندونی» و در تبریز «دیشلیق» می گویند. در اینترنت اگر این دو نام را بگردید انواع و اقسام دستور پخت آش دندونی یا دیشلیق می یابید. برخی در آن کشمش می ریزند برخی نمی ریزند. طبعا دو مادربزرگ نوزاد در مورد پخت خوشمزه ترین آش دندونی با هم چشم-همچشمی دارند.

این رسم از قدیم بوده. در سال های اخیر رنگ و لعابش بیشتر شده. چندین آهنگ برای این مراسم ساخته شده که می توانید در اینترنت بیابید.  قنادی ها برای این مراسم کیک با تزئینات فوندانت یا خامه به شکل دندان سفارش می گیرند. ریسه ها و بادکنک های تزئینی دندان در فروشگاه ها برای این مراسم فروخته می شود و.....

اگر سریال هیولا مهران مدیری را دیده باشید در آن سریال هم در مورد آش دندونی در قسمت اول سریال-که زمانش اواخر قاجار یا اوایل پهلوی اول هست-صحبتی می کنند.

من نمی دانم تاریخچه این مراسم چیست و گستردگی جغرافیایی آن چه قدر هست. لابد مردمشناسان و.... در موردش مطالعه کرده اند. تا جایی که من دیدم این مراسم صفحه ویکی پدیا ندارد. لازم هست که آنان که در ویرایش ویکی پدیا دستی دارند و به مراسم سنتی علاقه مندند صفحه ای درخورد اهمیت این مراسم در ویکی پدیا بسازند. هر آن چه که به کودکان مربوط می شود سرمایه گذاری برای آینده هست و اهمیت دوچندان دارد.


توضیح تکمیلی دوستی در فیس بوک: «در خوی هَدیک می‌گوییم، دیشلیک کمتر کاربرد دارد. مراسم پخت هَدیک در ترکیه هم وجود دارد»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ضعف های ما

+0 به یه ن

مانند اغلب جنگ ها، این جنگ اخیر که به ملت ایران تحمیل شد جز ویرانی و کشتار حاصلی نداشت. اما مثل همه اتفاقات بد وناگوار می توان از آن درس آموخت. به خصوص  می توان در أنها تامل کرد تا نقاط ضعف خود را یافت.

در این چند روز بسیاری از هموطنان به این امر مهم (یعنی درس گرفتن از جنگ) می پردازند. نوشته های ارزشمند متعددی در فضای مجازی در این زمینه دارد منتشر می شود. پیشنهاد می کنم زمان بگذارید و آنها را بخوانید و در آنها تامل کنید. ارزش خواندن دارند.

من روی دو نکته انگشت می گذارم که کمتر به آن پرداخته شده:

1) ما در کلانشهرهایمان کمبود نیروهای امدادگر آموزش دیده داریم. باید این ضعف را با گذراندن دوره های امدادگری  جبران کنیم. این امر به خصوص در تهران وتبریز بیشتر باید مورد توجه قرار گیرد.  دیر یا زود در هر دو زلزله ای مهیب رخ خواهد داد و نیاز به امدادگر در آنها بسیار زیاد خواهد بود. تربیت هر امدادگر مساوی خواهد بود با نجات جان چند انسان.

2) بخش بزرگی  از ما ایرانیان، چه در داخل و چه در خارج، ضدجنگ هستیم. در مسایل مختلف مانند اهمیت حقوق زنان، اهمیت  حقوق کودکان، اهمیت حفظ محیط زیست، اهمیت حقوق زبانی و فرهنگ اقوام ایران، اهمیت تنش زدایی از روابط بین الملل و دوستی با ملل دیگر علی الاخصوص ملل همسایه  همنظریم اما خود را متعلق به جریان چپ سنتی که ضدسرمایه داری و ضد سرمایه دار بود هم نمی دانیم. دیدگاه های چپ سنتی را در مورد مسایل اقتصادی ناکارآمد می دانیم.   گروه های سیاسی مختلف که در درون حکومت یا در اپوزیسیون با نماد ها و پرچم های خود فعالند، کلیت خواست های مارا نمایندگی نمی کنند. هرچند در برخی موارد بخشی از خواست هایمان با  برخی از آنها همپوشانی دارد. در مواقع بحرانی نظیر جنگ وقتی می خواهیم نظر خود را به طور سریع و نمادین اعلام کنیم می ترسیم که مبادا یکی از این گروه های شناخته شده ، این حرکت ما را مصادره به مطلوب کنند  یا مخالفان آنها ما را به آنها منسوب کنند و بی جهت بر ما بتازند. 

این بخش از بزرگ ایرانیان که من آن را مسامحا «ما» می خوانم  اکثریت جامعه (حدود ۶۰ در صد) را تشکیل می دهند (تشکیل می دهیم). از سوی دیگر این «ما» شامل حدود ۷۰-۸۰ در صد در بین تحصیلکرده ها و اندیشمندان وهنرمندان .... کشور می شود. با این جمعیت عظیم و با این همه نیروی انسانی توانمند، نمادی برای خودمان نداریم که زیر آن جمع شویم و با برگرفتن آن نماد کمتر واهمه از آن داشته باشیم که سخنانمان یا موضع مان مصادره شود. این ضعف بزرگی است که امیدوارم برخی از «ما»، آن را حل کنند. این «ما» شامل عموم گرافیست ها و آهنگ سازها و ترانه سراهای برجسته کشور هم می شود. این همه هنرمندی می توانند نمادی برای این «ما» بسازند. چرا تا کنون نساخته اند؟ نمادی جدید برای مردمی با طرز فکر جدید  (که «ما» را تشکیل داده اند لازم است. اکثریت ما  طرز فکر و دغدغه های جدیدی دارد که شاید در سال ۵۷  موضوعیت نداشتند و اگر داشتند چندان مطرح نبودند.  نمادی برای جمع شدن در لوای آن اگر داشتیم صدایمان رساتر می شد. به این موضوع فکر کنید. نمی گم همین فردا، هرکدام نمادی از آستین بیرون آوریم و «ما» را دعوت به جمع شدن زیر آن کنیم. این روش کار نخواهد کرد و نمادسازی را به ابتذال خواهد کشاند. اما یک مقدار به این موضوع فکر کنیم. شاید توانستیم آن را به خوبی بپرورانیم و سر موقع  از آن استفاده کنیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نیاز بیش از پیش ما به کمک کردن و کمک گرفتن

+0 به یه ن

جنگ با خود سختی های بیشمار برای مردم عادی به همراه داره. ما  شهروندان ایران برای این که این سختی ها را پشت سر بگذاریم چاره ای نداریم جز این که به هم کمک کنیم و از هم کمک بخواهیم. ویژگی روانی خیلی از ما به این شکل هست که  کمک کردن برامون  خیلی راحت تر هست تا کمک خواستن. اگر در ذهن مان یک سد روانی خیلی بلند در برابر کمک خواستن باشه، در این شرایط جنگی،  شاید  آن قدر اذیت بشویم که خارج از توان جسمی و روانی مان باشه. از سوی دیگه، زندگی باید ادامه پیدا کنه. هم باید امور روزمره مان-(نظیر خورد و خوراک و بهداشت و....)  را رتق و فتق کنیم و هم باید از امور علمی و فرهنگی و هنری و ورزشی و..... غافل نشویم. اگر بخواهیم آینده ای روشن بسازیم نباید از دسته دوم فعالیت ها دست بشوییم و به امور حیاتی و روزمره بسنده کنیم. همه اینها مقدور نخواهد بود مگر این که همدل باشیم ودست هم را بگیریم و از هم کمک بخواهیم.

توجه کنید که همدلی به معنای همنظری نیست. ما شاید در امور مختلف با هم همنظر نباشیم. همین جنگ تحمیلی بر ملت ایران از جمله اموری است که دوقطبی و چند قطبی نظرات به وجود آورده. منتهی نکته اینجاست که آنان که این جنگ بر ما مردم تحمیل کردند و توان ادامه یا توقف آن را دارند،  اهمیتی به نظر ما نمی دهند. درنتیجه،  کار بسیار بیهوده ای است که ما مردم به خاطر اختلاف  نظراتمان در این برهه به جان هم بیافتیم. اگر با کسی از آشنایان در این امور این روزها جدل می کنید حواستان باشد که شاید دیری نکشد که به کمک او نیازمند  شوید. اگر از آن جنس افراد هستید که کمک خواستن برایتان-حتی از کسی که با شما میانه اش خوب است- مشکل هست  بیشتر مراقب جدل هایتان باشید چون اگر میانه تان با اوبه هم بخورد دیگه اصلا نخواهید توانست از او درخواست کمک کنید. این  درخواست کمک شاید برای خودتان نباشید. شاید برای آشنای سومی باشد. شاید برای آن باشد که در این شرایط سخت فعالیت های علمی فرهنگی و .... را ادامه دهید. ارزش این کمک ها و این نوع فعالیت ها برای آینده ایران بسی بیشتر از ارزش جدل های شماست.

الان وقت خوبی برای جدل نیست. یک علتش را بالا گفتم. دو علت دیگر آنند که اولا، این روزها، اعصاب ها خرد هستند و آستانه تحمل پایین. دلچرکینی سریع تر از روزهای عادی می تواند اتفاق بیافتد. ثانیا، وقتی چنین جنگی در جریان هست افراد در مواضع شان متعصب تر می شوند و هر نقدی، آن ها را متعصب ترهم می کند. ما در سیر حوادثی از این دست هیچ نقشی نداریم. فقط نظاره گریم. نتیجه نظاره هایمان همه ما را به طرز عمیقی تغییر خواهد داد و از ما انسان هایی جدیدخواهد ساخت. اما جدل هایمان در این برهه، تغییری در ما ایجاد نمی کند و فقط، زندگی سخت را سخت تر می نماید. جدل ها را بذاریم برای روزی که روزنه ای از امید گشوده شود. اون موقع برای ساختن آینده ای بهتر با هم جدل های جدی و سازنده می کنیم. اما فعلا باید جدل را بذاریم کنار.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

عراق در دهه ۹۰ میلادی

+0 به یه ن

در سال ۱۹۹۰ میلادی صدام حسین به کویت حمله کرد. اون زمان در آمریکا جمهوری خواه ها بر سر کار بودند. با ریاست جرج بوش پدر. در انگلیس مارگرت تاچر سرکار بود. زمان تاچر انگلستان در صحنه بین المللی خیلی حضور داشت و آشکارا، تحرکات نظامی کرد. تحرکات آب زیر کاهی انگلستان که همیشه بوده و هست. در دوره هایی شمشیر از رو می بست و دوره مارگرت تاچر  یکی از آن دوره ها بود. در سال ۱۹۹۱ اینها به عراق حمله کردند و صدام حسین را شکست دادند.

بعد از شکست، صدام علیه مردم خود عراق وحشی تر شد.بعد از شکست کردها در شمال عراق و عرب های هور در جنوب علیه صدام به پا خاستند. اما صدام آنها را به طرز وحشیانه ای سرکوب کرد. حتی علیه مردم کرد خود عراق بمب شیمیایی زدبرخی از این کردهای عراق به ایران پناه اوردند. معلم زبان ما، کرد اهل مهاباد بود. از مصایب آنها چیزهایی می گفت که اگر بازگو کنم باورتان نمی شود. . در مورد کردها و مصایبشان زیاد می شنویم.  کردها در اروپا لابی هایی دارند که صدای مظلومیت آنها را به گوش جهانیان می رسانند. عرب های هور اون لابی ها را هم نداشتند. خدا می داند بر آنها چه گذشته. یک قسمتش این بود که هورها را که منبع معاش و ماهیگیری عرب های هور بودند خشک کرد. بعد از جنگ، دول غربی تحریم های گسترده ای علیه عراق اعمال کردند. می گفتند تحریمی بر دارو نیست اما  گویا این عدم تحریم شامل داروها و واکسن های دام و طیور نمی شد. اپیدمی ای آمد که به دامداری عراق ضربه زیادی زد. این سری اتفاقات باعث کمبود مواد غذایی شد. در اثر ماجراجویی های صدام حسین مردم بینوای عراق سالها زجر کشیدند. صدام سعی می کرد خود را مردمی نشان دهد. به نانوایی های بغداد سر می زد و برای مردم نان می پخت! از تمدن با شکوه باستانی عراق (بین النهرین) می گفت. تلویزیون عراق دایم آهنگ های پرشور ناسیونالیستی پخش می کرد. اما شکم گرسنه میلیون ها عراقی نه با آهنگ ناسیونالیستی سیر می شد نه با ۱۰-۲۰ قرص نانی که صدام در اقدامی نمایشی می پخت!

مملکت ساختار درست تصمیم گیری و اداری می خواهد. مملکت روابط کم تنش با دنیای خارج می خواهد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اندر حکایت جذب هیئت علمی

+0 به یه ن

این روزها دانشکده ها مشغول جذب هیئت علمی هستند. تا چند سال پیش، گمان می کردم مطالعه رزومه برای انتخاب کافی است. اشتباه می کردم ! شما را به جان هر که دوست دارید، مراقب باشید تا افراد متوهم، خودشیفته، مظلوم نما، غرولندکن، دورو، نقاب بر چهره، ضعیف کش، متملق و..... را به عنوان هیئت علمی استخدام نکنید.

اگر ما در پژوهشگاه اشتباه کنیم و  این قبیل افراد را استخدام کنیم  چوبش را فقط خودمان می خوریم ).

اگر شما در دانشگاه چنین استخدام اشتباهی کنید- علاوه بر این که خودتان چوبش را می خورید- صدها دانشجو که با هزار امید پا به دانشگاه می گذارند ضربه ها می خورند و عقده ای های نسل بعد را تشکیل می دهند و چرخه را ادامه می دهند. به خاطر آن دانشجوی معصوم که با هزار امید وارد دانشگاه شده، مراقب باشید که فرد آزارگر و دورو ویا خودشیفته یا افسردگی-گستر یا .... را استخدام ننمایید. والا از همان دانشجوی معصوم ظرف چند سال یک هیولا خواهید ساخت بدتر از قبلی ها.

-----------

در شاخه فیزیک ذرات و انرژی های بالا، هم اکنون حدود ده بیست پست داک خیلی خوب هستند که تا دو سه سال آینده برای جذب به عنوان هیئت علمی در دانشگاه های کشور اقدام خواهند کرد. من درمورد کل کشور و کل رشته ها حرف نمی زنم. در مورد همین چند نفر سخن می گویم. ظرفیت جذب دانشگاه های برتر کشور در این شاخه هم همین حدود هست.  اگر در جذب هیئت علمی یک مقدار تامل کنید این پست داک های خوب را می توانید جذب نمایید.  افرادی که در ذهن دارم چه از لحاظ پژوهشی (سخت کوشی در پژوهش، استقلال در پژوهش، نو آوری در پژوهش، دقت نظر و پرهیز از هرگونه «سمبلکاری»)، چه از نظر مسئولیت پذیری در انجام دادن کارهای علمی-اجرایی، چه از نظر قابلیت تدریس و انگیزه بخشی به دانشجو و چه از نظر هوش ریاضی و شهود فیزیکی امتحان پس داده اند.

حضور هرکدام از آنها  در هر دانشکده ای موجب غنای آن خواهد شد.

هر کاری که به این افراد  سپرده ایم -چه کار پژوهشی، چه کار علمی-اجرایی- بدون هیچ گونه بهانه گیری یا کج خلقی به بهترین نحو و چندین مرتبه بهتر از آن چه که انتظار داشتیم انجام داده اند. 

باز هم تاکید می کنم در مورد کل کشور و کل دانشگاه ها و همه رشته ها نمی گویم. در مورد ده بیست نفر خاص صحبت می کنم. ده بیست نفر در میان حدود نود میلیون نفر در بحث های مرجع رسانه ای  مطرح نمی شوند  اما موضوع بحث من هستند! 

وقتی رسانه ها می گویند «همه» نخبه ها می روند منظورشان از نخبه ها، کل فارغ التحصیلان  ۲۰-۳۰ دانشگاه برتر کشور  در کلیه دانشکده ها هستند ومنظورشان از «همه» تلویحا حدود سه چهارم   تا چهار پنجم آنهاست. من دارم در مورد کمتر از حتی یک درصد همین نخبه ها  آن هم تنها  در رشته فیزیک  سخن می گویم نه درمورد  بقیه.

وقتی به مسئله جذب هیئت علمی در پنج شش دانشگاه برتر کشور (شریف، تهران، شهید بهشتی، تحصیلات تکمیلی زنجان و... ) می رسیم  همین ۲۰-۳۰نفر مهم ترین هستند. این دانشگاه ها قرار نیست میلیون ها نفر جویای کار را استخدام کنند. حداکثر ده بیست نفر در چند سال آینده در رشته فیزیک استخدام خواهند کرد. تمرکز من روی این افراد هست و این دانشکده ها. 

شاید برای عموم جامعه این سئوال لاینحل بنماید که این افراد با چنین پتانسیلی چرا می خواهند در ایران بمانند؟ دلیل آن به روحیات و ویژگی های اخلاقی خاص افراد در این سطح  هوشی و این سطح علمی-پژوهشی باز می گردد. اولا درونگرا هستند و به جای تبعیت از موج های مهاجرت و نظیر آن، بر اساس شرایط  و روحیات خود  برای زندگی خود  تصمیم می سازند. ثانیا، آن قدر از نظر علمی هوشی بالا هستند و اعتماد به نفس دارند که به قضاوت مردم (مبنی بر این که چون مهاجرت ننموده لابد از همتایش که مهاجرت کرده پایین تر است) وقعی نمی نهند. ثالثا، قابلیت بالای  حل مسئله در این قبیل افراد آنها را قادر می سازد که از عهده حل مسایل زندگی شخصی بهتر از یک شهروند با قابلیت ریاضی  و تحلیل  در حد متوسط  برآیند. درنتیجه برای اداره امورات  معمول زندگی، مهاجرت را تنها راه حل نمی دانند و راه های جایگزین هم می اندیشند و آنها را می یابند.  به طور واقعی (نه نمایشی)، قدرت تحلیل مسایل و حل مسئله بالایی دارند و در این کار معمولا موفق می شوند. شاید یک عده بر من خرده بگیرند و کلیشه پولدار شدن «تنبل کلاس» و بدبخت شدن شاگرد درسخوان کلاس را یادآوری نمایند. این کلیشه هم از آن کلیشه هایی است که نویسنده های چپگرای دهه چهل جا انداخته اند و مقلدان آنها در نسل بعد هم بدون این که با بازخورد گرفتن از واقعیت، تصویر خود را بازسازی کنند همان کلیشه را طوطی وار تکرار کردند. من نمی گم کسی که قابلیت حل مسئله بالا دارد لزوما میلیاردر می شود (آن هم در کشوری که میلیاردرهای امروزینش امثال بابک زنجانی و آقازاده های مربوطه هستند!). عرض کردم گلیم خود را از آب بیرون می کشند.


در نوشته بعدی بیشتر در این باره توضیح می دهم.


-----------


در نسل خود ما و نسل اندکی بعد از ما که اکنون سن بالای ۴۰ دارند، طیفی که قابلیت حل مسئله خوب داشتند عموما گلیم خودشان را از آب بیرون کشیدند. الان دیگه اون قدر دست شان به دهنشان می رسد که نه تنها خود و خانواده خود را اداره کنند بلکه دست یکی دیگه را هم به نوعی بگیرند. همین کافی است دیگه! برای ما ها همین کافی است. نمی خواستیم که بابک زنجانی بشویم.!  اما می خواستیم وقتی از سن ۴۰ گذشتیم، آشیانه ای داشته باشیم و بدون این که به ما فشار بیاید هر سال چکاپ برویم و عینک دودید  بخریم و شب عید بتوانیم به بچه های فامیل عیدی دهیم  و سر هفت سین هم یک کیلو آجیل بذاریم و.... در این حد داریم! همان که سهراب گفت: «روزگارم بد نیست،  تکه نانی دارم، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی.»

بودند کسانی که به ظاهر «قابلیت حل مسئله» هم داشتند اما باز هم نتوانستند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. ولی جز اقلیتی که بدشانسی خیلی خاصی آوردند (مثلا خود یا عزیزانشان با یک بیماری یا تصادف ویرانگر ویژه روبه رو شدند) اگر نیک بنگری بقیه قابلیت حل مسئله نداشتند بلکه ادایش را در می آوردند. چند مورد از این تیپ ها را در زیر توضیح می دهم:

1) اونهایی که با خودشان فیلم بازی کردند که مادیات برایشان مهم نیست و دنبال پس انداز  و تبدیل به موقع به هارد کارنسی (طلا و ملک).... نرفتند اما بعد از ۴۰ سالگی فغان برآوردند و از دنیا طلبکار شدند که چرا تنبل کلاس از من -که نابغه کلاس بودم- جلو زد؟! نیک که بنگری  اگر قابلیت حل مسئله داشتند از همان ۲۰ سالگی هم می فهمیدند که بعد از ۴۰ سالگی که انرژی جوانی تخلیه می شود دستشان باید به دهنش برسد والا به آنها فشار خواهد آمد.  دنبال پس انداز و... نرفتند نه به خاطر این که به مادیات بی اعتنا بودند بلکه چون بلد نبودند. برعکس ادعایشان آن قدر حل مسئله بلد نبودند که بدانند در کشوری با این سطح تورم و افزایش پله ای قیمت ملک، نباید نقد ریالی نگاه داشت.

2) مردانی که هارت و پورت مردسالارانه راه انداختند و خود را از مشورت اقتصادی با شریک زندگی خود محروم ساختند. اینها هم در واقع قابلیت حل مسئله خوبی نداشتند. والا می فهمیدند که از قابلیت های ویژه همسر خود در امر اقتصاد خانواده می بایست بهره ببرند.

3) اونهایی که ادای خوب مسئله  حل کردن را با پرداختن به جزییات کم اهمیت  -که به ذهن بقیه نمی رسد-در می آوردند.  اون قدر در کشف و پرداختن به جزییات کم اهمیت  غرق می شوند که مسایل اساسی تر در مسئله را می ذارند کنار. یک حل کننده متبحر مسئله، اول از همه باید برآوردی از اهمیت هر فاکتور داشته باشد نه آن که هنرش این باشد جزئیات بی اهمیتی  را که دیگران به آن نپرداخته اند لیست کند!!! (در سریال بیگ بنگ، شلدون هم به این قبیل جزییات می پرداخت. کسی با ویژگی او در واقعیت به درجه نوبل نمی رسد. بعد از مدتی خرد می شود. سریال پیام غلط می داد.) .معمولا این افراد  به مسایل حقوقی هم گیر می دهند و با خواندن چند متن قانونی خود را وکیل اعظم اعلام می کنند (در برخی اپیزودها شلدون هم چنین کرد!). حال آن که درک نمی کنند یک چیزی داریم به نام روح قانون، چیز مهمتری داریم به نام عرف ووووووووو. یک وکیل خوب اینها را می شناسد اما کسی که ادایش را در می آورد  نه تنها نمی شناسد بلکه ناآشنایی اش را متوهمانه باشکوه می داند . (مثل همان شلدون!)

4) یک مدل برعکسش هم هست که طرف فکر می کند چون خیلی زرنگ هست با یک روش هوشمندانه انچنانی (اغلب خلاف) یک شبه به همه چیز می رسد. اما گند می زند. خوشبختانه از این جنس افراد ما در جامعه فیزیک زیاد نداریم. اگر روحیه شان چنین بود رشته هایی مثل فیزیک و ریاضی و.... را از ابتدا انتخاب نمی کردند. ولی بین مهندس ها وپزشک ها ووکلا بیشتر پیدا می شوند. در بین فیزیک خوانده ها، متوهمانی از جنس دیگر زیاد داریم.

5) اونهایی که ادای نیوتن را در می آورند. درواقع بهتر است بگویم ادای داستان های نیوتن را. نیوتن واقعی آن گیج و ویجی که به ما گفته اند نبود! اتفاقا خیلی هم حواس جمع بود!


---------

امیدوارم از این حرف من این طور برداشت نشود که وضع مملکت خوب است و مسئولان  خوب عمل کرده اند. من فقط گفتم اونهایی که به واقع قابلیت حل مسئله بالا دارند و بدشانسی خیلی خاص نمی آورند می توانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. اما عملکرد بد مسئولان کشور جای خود. چهار شاهد بر بدی مسئولان  را  در پست بعدی می آورم.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

همه مریم میرزاخانی می شوند؟!

+0 به یه ن

ژاله آموزگار، پژوهشگر فرهنگ و زبان های باستانی در سخنرانی معروف سه ماه پیشش، خطاب به جوانان می گه  خارج نرید چون در خارج خبری نیست. اضافه هم می کنه که همه مریم میرزاخانی نمی شوند. من نفهمیدم این وسط چرا نام مریم میرزا خانی را آورد. یعنی کسی در کل ایران هست که خیال کند هر کسی خارج می رود ریاضیدان می شود ؟! حتی ۴۰-۵۰ سال پیش وقتی راه ارتباطی از طریق نامه کاغذی و تماس تلفنی پرازپارازیت بود کمتر ابلهی بود که گمان کند با خارج رفتن فرد، ریاضیدانی  در سطح مریم مریم میرزاخانی می شود. امروزه که این همه راه های ارتباطی هست جوانان دید خیلی واقع بینانه ای در مورد چالش های زندگی در خارج دارند. لازم نیست با کلی گویی های ژاله آموزگار بفهمند که در خارج خبری هست یا نیست. کمتر کسی امروز گمان می کند مهاجرت به خارج چالش ندارد و مردم در خارج در میان پر قو زندگی می کنند. اما چون زندگی در کشور روز به روز سخت تر می شود (به علت تورم و....) بسیاری به این نتیجه می رسند که مهاجرت به سختی هایش می ارزد.

• مثلا پرستاران وقتی درآمد خود را در ایران با درآمد همتای خود در کشورهای جنوب خلیج فارس مقایسه می کنند تصمیم به مهاجرت می گیرند. حرف های ژاله آموزگار- یا به قول او دلخوری و قهر فردوسی- هم جلوی این تصمیم شان را نمی گیرد. اگر ژاله آموزگار خیلی دلش می سوزد وقتی که پرستاران برای بالا رفتن حقوق اعتصاب می کردند  به همراه کزازی بلند می شد  چند پلاکارد از اشعار فردوسی را بر میداشت وبه همراه پرستاران برای بالا رفتن حقوق آنها به خیابان می رفت!

• سیمین بهبهانی تقریبا همسن ژاله آموزگار بود وقتی که در جمع های آزادیخواهانه و مطالبات زنان به همراه جوان تر ها به خیابان می آمد. نتیجه البته این شد که سیمین بهبهانی را که اهل ادب سرو سهی ادب فارسی در قرن ۲۰ می خوانند  در فرهنگستان زبان فارسی عضو نکردند اما به جایش، ژاله آموزگار را عضو نمودند.  

• برگردیم به بحث مریم میرزا خانی. بحث خارج رفتن را بذاریم کنار. اصلا یعنی چه که «همه مریم میرزاخانی نمی شوند.»؟!

• در ویکی پدیای ژاله آموزگار نوشته که ۳۰ سال تدریس کرده. این چه معلم یا استادی است که چنین حرفی می زند؟!. از اصول اولیه معلمی و تدریس این هست که اعتماد به نفس دانش جو یا دانش آموز را بالا ببری. به او بباورانی که با تلاش و کوشش در راه درست می تواند هر قله ای را فتح کند.


• اگر مریم میرزاخانی حرف ژاله آموزگار را در مورد خودش می شنید ناراحت می شد.  از روی اعتقاد راسخ -نه از روی تعارف و تظاهر به فروتنی-   می گفت شما ها می توانید خیلی بالاتر از من هم بشوید. چرا!؟ چون مریم یک معلم ذاتی بود. پدر مریم میرزاخانی در مراسم بزرگداشت اوهم  چنین گفته بود. از «عصر ایران» نقل می کنم:


«احمد میرزاخانی در مراسم یادبود دخترش گفت: وقتی کسی اسطوره شد دسترسی به آن غیر عملی می‌شود. دختران ما باید به این باور برسند که آن‌ها هم می‌توانند مریم باشند.


ایران آنلاین؛ ما از رادیو شنیدیم که مریم جایزه فیلدز را برده است. گفتیم چرا به ما چیزی نگفتی؟ گفت چیزی نبود فقط یک جایزه بود.


مریم  مشتی بود نمونه خروار. ما خروارها مریم در جامعه داریم که باید آن‌ها را دریابیم».



نازنین: 

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post/74542


طبیعی و نرمال و از جنس زمان خود:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-74549.html

صحبت های من در مورد مریم میرزاخانی عزیز  در جلسه یادبود وی

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-74565.html

مریم میرزا خانی: دارای هوش فوق العاده یا .....؟

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-74623.html

بحثی در مورد الگوی جنسیتی خانواده ها

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-74631.html

هیجان سازنده و هیجان کاذب

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-39904.html

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رسانه- قسمت دوم

+0 به یه ن

در ترتیب دادن برنامه های متداول زندگی شخصی یا حرفه ای  در ایران، گاه ما فراموش می کنیم که اقدامات کوچک ولی کلیدی را انجام دهیم که به نتیجه مطلوب برسد. مثال می زنم: فرض کنید ما می خواهیم یک همایش برگزار کنیم. سخنرانان خوب هم دعوت کرده ایم. برنامه خوب هم ریخته ایم. سایت و پوستر خوب هم طراحی کرده ایم. هزینه ها را با صرفه جویی کاهش داده ایم تا شهریه ثبت نام قابل پرداخت توسط دانشجویان باشد. پوستر را هم به دیوار زده ایم. اما تعداد ثبت نام کننده ها اندک هست.

دلیل چیست؟ یادمان رفته در پلتفرم هایی که دانشجوها به آن سر می زنند (مثل لینکد-این) اطلاع رسانی کنیم. آمار ثبت نام کنندگان را می بینیم و می فهمیم یک جای کار می لنگه. یک ذره فکر می کنیم می بینیم در فضای مجازی به اندازه لازم اطلاع رسانی نکردیم. این کار را انجام می دهیم و بلافاصله  تعداد قابل توجهی شرکت کننده ثبت نام می نمایند.

 اما استادانی که هر روز عصر جلوی تلویزیون می نشینند و چندین ساعت  به تحلیل های رسانه های اون ور آبی غرولندکننده گوش می سپارند متوجه نمی شوند که یادشان رفته در پلتفرم ها اطلاع رسانی کنند. اصلا فکرشان به آن سو نمی روند. شروع می کنند به بازتولید استدلال های مجریان و تحلیلگران این شبکه ها:« بابا!‌مردم  افسرده اند. دانشجویان همه دارند یا به مهاجرت فکر می کنند یا به خودکشی. کی می خواد در همایش  علمی شرکت کنه؟! پول دانشجو کجا بود بخواد صرف شهریه همایش کنه و.....»

اما مشاهده ما در همین پژوهشکده فیزیک نظری چی می گه؟! می گه همه این مشکلاتی که می گویید هست اما جمعیت دانشجویان هم اون قدر زیاد هست که همان اقلیت ( حدود دو سیگما انحراف از حد وسط یعنی حدود ۵ درصد دانشجویان)  اگر کیفیت همایشی را مناسب ببینند و شهریه هم خیلی بالا نباشد می آیند. همین ۵ درصد حتی بالا تر از ظرفیت پذیرش ماست.

وقتی زیادی گوش به حرف رسانه های آن ور آبی، می دهیم واقعیت را گم می کنیم و تصمیم غلط می گیریم.یا ایراد کار خود را نمی بینیم و تقصیر را به عواملی ورای  اختیارات خود نسبت می دهیم و ایراد کارمان را برطرف نمی کنیم.


-------------


دو  برادر حدود  یک سال و نه ماه پیش، به طور شراکتی یک ملک اداری -تجاری در یکی از محلات خوشنام وخوش منظره کرج خریدند. ملک به هیچ وجه لوکس نبود اما خوش-نقشه بود، نورگیر و رو به جنوب بود، تک واحدی بود، منظره ای زیبا داشت،  ملک دو نبش بود، یک ورش بلوار بود و آن  یکی ورش یک کوچک عریض بود  که ماشین در آن به راحتی می توانست دور یک-فرمانه بزند و جای پارک هم در آن فراوان وجود داشت، کاغذ دیواری هایش تر تمیز بود، آسانسور داشت و..... 

خلاصه این که ملک از هر نظر «هلو» بود. ملک را برای اجاره به یک بنگاهی سپردند. نرخ اجاره را هم نزدیک کف بازار تعیین کرده بودند. با همه اینها، نه ماه گذشت و حتی یک مورد مشتری برای اجاره پیدا نشد! هر ازگاهی من می گفتم به عقل جور در نمی آد چنین ملکی هیچ خواهانی بعد از نه ماه نداشته باشه. می گفتند وضع بازار خرابه. می گفتم «بله! وضع بازار خرابه برای همین،  ملک های معیوب با اجاره بالا خالی می مانند. اما به عقل جور نمی آد، همچین ملکی با همچین اجاره بهای پایینی مشتری نداشته باشه. اون هم بعد از نه ماه!»

اضافه می کردم: «باباجون! من هر از گاهی آرایشگاه می روم، می بینم چنین ملکی رویای همه دستیاران آرایشگرهاست که اجاره کنند و سالن خود را راه بیاندازند. همه ویژگی های مثبت که به یک بیزنس با بودجه کم رونقی دهد به یک جا دارد.»

می گفتن:« ملت پول ندارند که اجاره بدهند. همه هشت شان گرو نه شان هست.» می گفتم «ملت پول هم نداشته باشند رویا که دارند!  خیلی ها حتی اگر یک چهارم اجاره بها را داشته باشند راه می افتند می گردند ملک ها را می بینند، رویا پردازی می کنند تا یک اکازیون بیابند. اگر خیلی شرایط خوب بود (که در این مورد هست) چند تا شریک پیدا می کنند، قرض و قوله می کنند، بالاخره بیزنس خود را راه می اندازند. چه طور بنگاهی می گوید حتی یک نفر هم مُراجع در این نه ماه نبوده!؟» جواب می شنیدم: «وضع مملکت چنان خراب هست که  دیگه مردم رویا هم ندارند!» این یکی دیگه اصلا به کَتَم نمی رفت و این بار قوی تر  می گفتم: «باباجون! من در آرایشگاه زنانه می بینم. ملت آرزو دارند. ملت رویاپردازی می کنند. حالا هرچی  شبکه های آن ور آبی می خواهند بگن، بگن. دست کم رویاهای مردم هنوز زنده اند!»

خلاصه گفتم و گفتم که  مجاب شدند این بنگاهی داره کم کاری می کنه. همسر یکی از برادرها  در عید نوروز ۱۴۰۳گفت «بذاریم  روی دیوار ببینیم مشتری پیدا می شه یا نه.» همین کار را انجام دادند. نتیجه شوک آور بود. در نصف روز چندین مشتری پیدا شد. به معنای واقعی کلمه، مشتری ها  داشتند در را از پاشنه  در می آوردند. یکی شان از ترس این که مبادا ملک را از دست بدهد می گفت همین الان دارم می روم تا پول پیش را واریز کنم، شما هم  زود تر بیایید قراردادرا امضا کنیم!» همه این مشتری ها هم از طرف یک بنگاهی دیگه ارتباط می گرفتند. یعنی آژانس مسکن دور زده نشد. درست هم نیست دور زده شود. در شهری درندشت مثل کرج یا تهران درست نیست دو تا غریبه با هم ببرند وبدوزند. واسطه گری یک آژانس مسکن معتبر در محله به چندین دلیل لازم هست: مهم ترین دلیل، حس امنیت موجر ومستاجر هست. من که راضی نمی شوم یک غریبه از طریق دیوار بیاید به یک ملک خالی. بالاخره آژانسی ها، تیپ ها و اهالی محل را بهتر از امثال ما می شناسند و اگر آنها معرفی کنند کمتر احتمال دارد یارو قاتل سریالی از آب در بیاید. 

نکته ام سر این هست: باز تولید استدلال های کانال های آن ور آبی (آی مردم گشنه اند! آی مردم افسرده اند!)  خیلی وسوسه انگیز هست: چون هم مد روز هست و هم خیلی راحته و کار کشیدن چندانی از مغز نمی خواهد. اما بهترین راه نیست.  برای این که همین امور معمولی زندگی را رتق و فتق کنیم بهتر هست به وسوسه بازتولید این نوع استدلال ها فایق آییم.


----------------


در چند نوشته اخیر، سعی کردم با مثال نشان دهم چه طور بازتولید استدلال های رسانه های آن ور آبی باعث می شود  که در رتق و فتق امور روزمره زندگی مان  در مانیم. منظورم توجیه همه شکست ها  و ناکامی ها ی شخصی و یا حرفه ای ، با بد بودن وضع عمومی کشور هست.

در خوشبینانه ترین حالت،  آن تصویر سیاهی که رسانه های آن سوی آبی ترسیم می کنند  توصیف یک نوع میانگین جامعه هست. ولی می دانیم جامعه وسیع هست و هر پارامتر و مشخصه در آن توزیعی دارد. من و شما، در همه چیز بر میانگین نایستاده ایم. در برخی مسایل پایین میانگین هستیم و در برخی  جنبه های بالای میانگین.  اگر عقل خود را به کار بگیریم می فهمیم که ما با این ویژگی ها باید چه کنیم که امور زندگی مان رتق و فتق شود. اما غرق کردن خود با تصویری که رسانه های آن ور آبی از داخل ایران ترسیم می کنند مانع از این می شود که درست فکر کنیم. دو مثال قبلا آوردم.

این در مورد مسایل روزمره زندگی بود. در  مسایل کلان کشور که پیچیده ترند رسانه های آن سوی آبی با آدرس غلط دادن حتی بیشتر به ایرانیان داخل کشور ضربه می زنند.  صبح تا شب سیاه نمایی می کنند و روحیه ها واعتماد به نفس های مردم داخل ایران را ویران می کنند ولی همین که تحولی آغاز می شود با دنبال نخود سیاه فرستادن افکار عمومی  هر تحولی را در نطفه خفه می کنند. مثلا  چند وقت پیش که از یک سو جریانات دهدشت بود و  از سوی دیگر مسایل دانشگاه تهران، همه گزارش های این رسانه ها در مورد قیمت سیب زمینی بود. فیلم  نایلکس شهروند نشان می دادند که می گفت «چهار تا سیب زمینی خریدم با سه تا پیاز، شد ۸۰ تومن.» این را ده بار نشان می دادند. بعد برای تنوع  یک نایلکس دیگر نشان میدادند که در آن چهار تا پیاز بود با سه تا سیب زمینی! در حالی که در دانشگاه تهران و دهدشت قیامتی به پا بود تصویری که از اخبار ایران می دادند خرید چهار تا سیب زمینی و سه تا پیاز توسط یک پیرمرد بود! تحلیل تحلیلگرانشان هم همگی تکراری، خسته کننده، بدون هوشمندی و صرفا احساسی است. می دانید شعارشان چیست؟ « شما چه قدر بدبختید!همه چی  آرومه! »  چنین تصویری که آنها از داخل ایران می سازند، دردی از ما ایرانیان مقیم داخل رفع نمی کند. نه درد شخصی، نه درد اجتماعی. درد های شخصی مان را که با عقل خودمان بدون توسل  و بازتولید استدلال های آبکی آنها می توانیم راحت تر و بهتر حل کنیم. برای این کار،  باید از این قسمت شعار شان ( «شما چه قدر بدبختید!») خود را رها کنیم و به جای دلسوزی به حال خودمان به فکر چاره باشیم. برای دردهای جمعی مان هم با دسته جمعی کاری کنیم و برای همین باید پیام «همه چی آرومه» این رسانه ها را باور نکنیم و به فکر منبع خبری قابل اطمینان تری باشیم.


------------

در رسانه های آن ور آبی، گاهی افرادی ظاهر می شوند و  ادعا می کنند که حامیان شاهزاده رضا پهلوی بالای ۵۰ درصد ایرانیان هستند. منبع آمارشان را نمی گویند. یا فقط می گویند با مشاهدات من از دوروبرم. خیلی اگر بخواهند خود را مردمی  و متصل به مردم نشان دهند اضافه می کنند «امروز صبح که در داخل ایران  به لبنیاتی رفتم!»

 با مشاهدات  محدود من و شما که نمی توان چنین ادعایی  مطرح کرد. این گونه ادعاها، نظرسنجی دقیق علمی می خواهد. نظر سنجی دقیق علمی هم تیم می خواهد. بودجه می خواهد.  تا جایی که من اطلاع دارم یک نظر سنجی از این جنس در سال فروردین ۱۴۰۱ توسط موسسه ای  به اسم گمان انجام شده است. بعدا هم این موسسه مورد هجمه واقع شد که فاند گرفته است. من گردانندگان این موسسه را نمی شناسم و نمی دانم فاند چگونه گرفته شده، کی فاند  را داده و چگونه مصرف شده. اما، علی الاصول، نفس فاند گرفتن توسط یک موسسه آمار یا نظرسنجی چیز غریب و بوداری که سزاوار هجمه باشد نیست. 

پراندن آمار و ادعا های آماری بدون استناد به  نتایج منتشر شده توسط یک موسسه معتبر نظر سنجی  که منبع درآمد شفاف داشته باشد بودارتر هست! در مجموع آمار و ارقام بدون مرجع خیلی بودار ترند تا یک موسسه که به طور شفاف برای به دست آوردن آمار و ارقام بودجه می گیرد.

موسسه مزبور در فروردین ۱۴۰۱ آمار سلطنت طلبان را بین ایرانیان بالای ۱۹ سال ساکن ایران، ۲۱ درصد با خطای ۵ درصد اعلام می کند و می افزاید نسبت به سال ۱۴۰۰ تغییر محسوسی (یعنی بیش از خطای ۵ درصد ) نداشته. این آمار(که نامعقول به نظر نمی رسد) بسی کمتر از آن ۵۰  تا ۸۰ درصد هست که  برخی مثل مهدی نصیری (طلبه و حزب اللهی تندرو در گذشته ای نه چندان دور و --علی الظاهر-- سلطنت طلب دو آتشه امروز)، ادعا می کنندولی به هیچ وجه قابل اغماض نیست. برخی مطالعات نشان داده که حتی اقلیت ۳.۵ درصدی اگر در بین اکثریت توزیع یکنواخت داشته باشد و برای نگرش هایش انرژی و وقت بگذارد می تواند اکثریت را به دنبال خود کشاند. البته درمورد رقم دقیق ۳.۵ درصد بحث زیاد هست ولی نکته ام اینجاست ۲۱ درصد را نمی توان نادیده گرفت.

همین نظرسنجی آمار ناراضیان  از وضع موجود و خواستاران تغییر را بالای ۸۰ درصد اعلام کرده. یعنی سلطنت طلبان بین ناراضیان، اقلیتی حدود بیست وپنج درصدی را تشکیل می دهند که قابل اغماض نیست اما با ادعاهای امثال مهدی نصیری هم فاصله زیادی دارد.

از دیگر ادعاهای این گروه، آن هست که درصد سلطنت طلبان بین جوانان  بالاست. به نظرم منظورشان از «جوانان»، کسانی هستند که در زمان انقلاب ۵۷، حدود  ۱۰-۹تا ۲۴ سال داشتند. یعنی الان بین  ۵۵ تا ۷۰سال سن دارند. برای کسانی که خود بالای ۸۰ سال سن دارند این گروه سنی، «جوانان» محسوب می شوند. اما در عرف جامعه، جوانان عمدتا به افراد بین ۱۸ تا سی سال گفته می شود. تا جایی که من اطلاع دارم-- بین دانشجویان  امروزی شاهزاده فقط متعلق به قصه ها وکارتون ها و بازی های کامپیوتری  دوران کودکی  است و آنها این مرحله فانتزی را رد کرده اند و وارد دنیای واقعی بزرگسالان شده اند.


---------------


رسانه های اون ور آبی، مرتب می گن «مردم» نگران این هستند که چرا اپوزیسیون اون ور آبی با هم اتحاد برقرار نمی کنند تا بتوانند ما رانجات دهند. به دنبال آن، سلطنت طلب ها بر سر بقیه اپوزیسیون اون ور آبی تشر می زنند که شما نمی آیید زیر پرچم رضا پهلوی و مردم را نگران ساخته اید!

«مردم» کلمه خیلی وسیعی است. لابد بین ۹۰ میلیون ایرانی  عده ای  هم پیدا می شوند که مطالبه  و نگرانی و دغدغه شان این هست که چرا آن جماعت با هم  -آن هم زیر پرچم رضا پهلوی- متحد نمی گردند. اما من به عنوان یکی از آن مردم ابدا چنین دغدغه ای ندارم و اپوزیسیون خارج از کشور را  که دهه ها از ایران رفته اند منجی خودم نمی دانم. 

اتفاقا دغدغه اتحاد و همبستگی ملی دارم ولی نه از جنس نشست جرج تاون  و نه از جنس مورد نظررسانه های آن ور آبی!

بلکه از  آن جنس که آقای دکتر سعید مدنی -جامعه شناس- سالهاست که می گوید و می نویسد. من اجمالا و در سطح فهم خودم در مورد این همبستگی مطلوب خواهم نوشت. اما بهتر است شما به نوشته ها و سخنرانی های دکتر سعید مدنی در این زمینه مراجعه کنید که بسیار دقیق تر و سنجیده تر هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل