ترامپ و بانو یا اباما و بانو

+0 به یه ن

آقا! این اُباما با این "چُلُمپه بازی" هایش امشب در کاخ سفید دعوا می اندازه. زن ترامپ بدجوری ابرو گره کرده بود!
;));))

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ایرانی های فرانسه

+0 به یه ن

در پاریس ایرانی ها چنان با حرارت از این که مهاجران پاریس را به گند می کشند حرف می زنند که خود لوپن (رهبر یکی از احزاب فرانسه که به شدت ضدمهاجر هست)  هم نمی زنه. حالا لوپن به کنار. خود جناب شاه خورشید لویی چهاردهم هم به پای ایرانی های پاریس در این که فرانسه را ملک طلق خود بدونند نمی رسید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

کیا وبیا

+0 به یه ن

یه چیزی بگم؟ در جریان فوت کیارستمی من به جای جامعه پزشکی وضعیت تفریح کشور را مقصر می دونم. یه فضایی به وجود آورده اند که تا تعطیل می شه هر کسی که امکانش را داره می خواهد از کشور فرار کنه و تا می تونه خارج بمونه! پزشک ها هم از این قاعده مستثنی نیستند امکاناتش را دارند که این کار را بکنند. به علاوه این اتحاد صنفی شون باعث شده که کمتر ازاقشار مرفه دیگه نسبت به هم تنگ نظر باشند. احساس نیاز نمی کنند مثل اقشار ثروتمند دیگه  پیش هم خود را فقیر تر از آن چه که هستند نشان دهند. در نتیجه با هم تور می گیرند و به مدت طویل مسافرت می روند.
 دو بازاری یا دو وکیل هرچه قدر هم پولدار باشند(حتی ده مرتبه بیشتر از اون دو پزشک) پیش هم باید بگویند "بازار کساده و ما هم هشت مان گرو نه مان هست". با این وضعیت طبعا با هم نمی توانند سفر کنند چون دستشان پیش هم رو می شه که چه قدر پول دارند! اما پزشک ها راحت با هم مسافرت خارج می روند. کم کم مسافرت دسته جمعی پزشکان به طور طویل المدت در ایام عید جزو فرهنگ پزشکان ایرانی شده. در کشورهای دیگه ابدا این جور نیست! من از ترکیه اطلاع دارم. پزشکان در ایام تعطیل دو سه روز بیشتر مسافرت نمی روند. زود بر می گردند سرکارشان. اگر هم به تفریح نیاز داشتند در همون شهر خودشان تفریح می کنند.
آزادی سیاسی ندارند. (بعد از این اتفاقات آزادی های سیاسی شان محدود تر هم خواهد شد.)
اگر فعالیت سیاسی کنند ممکنه مجازات بشوند اما دیگه مثل کشور ما برای آب بازی در پارک شهر کسی مجازاتشان نخواهد کرد. تفریح آزاده. نیاز ندارند برای آب بازی تا مالدیو و برزیل بروند که خود پروازش دو سه روز طول می کشه!

 نتیجه این شده که در کشور ما در ایام نوروز حدود دو ماه مملکت بی پزشک می مونه! بیچاره کسی که در این دو ماه مریض شود! اگر این قدر تفریح را برای مردم زهرمار نمی کردند ملت از جمله پزشکان هم مرخصی طولانی مدت در ایام عید نمی رفتند که وضعیت درمانی کشور فلج شود!

پی نوشت: 
اتحاد صنفی پزشکان باعث شده نسبت به هم کمتر تنگ نظر باشند. تنگ نظری شان نسبت به اقشار دیگه پا برجاست. شاید بتوانند هضم کنند یک تاجر فرش بیشتر از اونها در می آره ولی از این که یک مهندس صاحب شرکت موفق بیشتر پول در بیاره یا یک وکیل بیشتر پول در بیاره اغلبشان جلز و لز می کنند! "مگه قرار نبود بین تحصیل کرده ها پزشک ها از همه بیشتر پول در آورند؟!  اصلا چه معنی داره که  یک وکیل برای یک ساعت دادگاه بیشتر از یک ساعت عمل جراح پول بگیره؟! مگه در دهکوره ها طرح  گذرانده ؟! مگه سال ها بی خوابی و کشیک کشیده؟! اصلا چه معنی داره؟! نظم دنیا به هم خورد!"
پی نوشت دوم: خواستم بگم ماشالله رکورد نظر تنگی با جامعه فیزیکدانان ایران هست.  هیچ کدام از اقشار و صنف ها در تنگ نظری نسبت به هم  به ما نمی رسند. بعد یادم افتاد ما در نظر تنگی هم مقام اول نداریم. جلوی ادیبان مملکت باید لنگ بیاندازیم!  وقتی یکی از ما  می میره به سبک مرده پرستی الکی بزرگش می کنیم و تا حد اینیشتن بالایش می بریم. اما ادیبان مملکت مان وقتی یکی شان مرد هم دست از زیر آب زنی و بدگویی از او حتی در مراسم تدفینش هم  بر نمی دارند.
 پی نوشت سوم: فکر نکنیم رکورد تنگ نظری در بین ملل  دست ما ایرانی هاست. نه خیر! در اون هم اول نیستیم. انگلیسی ها  از ما جلوترند. هرگز چارلی چاپلین را نبخشیدند که چرا توانست پولدار شود!  بدتر و شرم آورتر از آن , بعد از چند شکست عشقی با خانمی ازدواج کرد و با او خوشبخت شد. چه حقی داشت که موفق و کامروا گردد؟! اصلا چه معنی داره ؟!
پی نوشت چهارم: انصافا ما ایرانی ها نسبت به درآمد هنرمندانمان که در سطح ملی آبرو برای کشورمان می خرند تنگ نظری نمی کنیم.البته هستند کسانی که تنگ نظری می کنند.
مثلا یکی از وبلاگ نویسان گیر داده بود چرا تابلو های استاد فرشچیان گران تر از دار و ندار من هستند. ولی خودش گفت خودش هم برای خودش کف زد!
کسی دیگری حرفش را تحویل نگرفت!
پی نوشت پنجم: من در این عمر ی که  کرده ام و به این سن که  رسیده ام   چیزی که فهمیده ام این است: با نصیحت اخلاقی  نمی شه جامعه را اداره کرد.
اگر ماندن در تعطیلات برای دکترها معنایش این باشه که باید پا شوند بروند عید دیدنی بزرگان فامیل که هر کدام ششصد تا درد واقعی به اضافه هفتصد درد غیر واقعی (برای لوس کردن خودشان جلوی خانم یا آقای دکتر خوش تیپی که شیک کرده آمده برای عید دیدنی) دارند و اصرار هم می کنند همونجا این دکتر باید درمانش کند فرار می کنند دسته جمعی می روند مالدیو. عید در ایران نمی ماند.  حالا هی بیا نصیحت اخلاقی کن که تو باید در مقابل بیمارانی که در عید بیمار می شوند احساس مسئولیت کنی و سفر طولانی مدت نروی.
واقعا در ترکیه که دکتر به این سفر های طولانی مدت به طور دسته جمعی نمی روند ملت به طور اعم- و پزشکان به طور خاص- به سجایای اخلاقی نظیر مسئولیت پذیری مزین ترند؟ مگه ترکیه چه قدر با ما اختلاف فرهنگی دارد که این تفاوت بزرگ باشد؟!
تفاوت در اینجاست که پزشکی که در ایام تعطیل در استانبول بماند همه جور می تواند خوش بگذراند. در تهران  یا تبریز مجبور هست برود عید دیدنی بزرگان و عزاداران و هر کدامشان هزار درد و بدبختی تعریف کنند و عید کسی را که می آید برای عید دیدنی  زهرمارش کنند. حالا من پزشک نیستم ولی روزهای عید اون قدر شرح بدبختی و بیماری می کشم که می خواهم داد بزنم! ببین پیش دکتر ها چه قدر ناله می کنند.
یه وضعیتی آقایان مسئولین ساخته اند که هر کس درد و غم ندارد فرار می کند می رود مسافرت. عموم اونها که در عید می مانند و خانواده گسترده مجبورمان می کنند برویم به بازدیدشان، منبع بی پایان درد و غم و رنجند! اون پزشک جوان و فعال نمی خواهد روز اول عید با کسی در بیافتد و کج خلقی کند بگوید نمی خواهم بروم بازدید فلان بزرگ فامیل یا عزادار. برای این که اختلاف پیش نیاد می ره و عید چنان به او بد می گذره که تصمیم می گیره سال بعد حتما با همکارانش تمام مدت عید را از ایران فرار کنند.
پزشک هم آدمه. احتیاج به تفریح داره.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

رخ ماه

+0 به یه ن

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر         به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند         که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

از بچگی اینو که می خواندم دو چیز ذهنم را درگیر می کرد. یکی این که ببین قدیم ها چه قدر صورت ها  عموما کثیف می شده که  اعتراض به "شرتق پرتق" کردن ماچ اون قدر "ناز کردن" حساب می شده که در ردیف "بخشش بخارا و سمرقند به یک خال هندو" سزاوار امدن در شعر حافظ قلمداد می شده. حالا هر بچه ای می گه "اههههههههه! بوس نمی دهم صورتم کثیف می شه!" خیلی حرف پیش پا افتاده ای هست نه چیزی فانتزی آن چنانی در ردیف باده خوردن از دست ملائک که در شعر حافظ جا بگیره.

دوم هم این که روی ماه بیچاره پر از چاله چوله ناشی از برخورد شهابسنگ هاست. اصلا صاف نیست. ماه سالک داره!  
اما عکس های جدید  پلوتو نشان می ده صورتش صاف هست. شاید بهتر باشه صورت محبوب را از این پس به صورت پلوتو تشبیه کنیم نه رخ ماه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فیلم هندی (نوشته مینجیق در هفت 88)

+0 به یه ن

وقتی من بچه بودم، تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت. به علاوه، تعداد برنامه های سرگرم کننده ای که از هر کانال پخش می شد ناچیز بود. عصر روزهای جمعه ، فیلم سینمایی پخش می کردند. برنامه روزهای جمعه خانواده ها با همین فیلم روز جمعه تنظیم می شد! فیلم هایی که پخش می شدند عموما تکراری بودند. فیلم هایی که پخش می شد، اغلب موضوعاتی جگرخراش داشتند. با این حال "لنگه کفشی در بیابان نعمت است". مردم با همان فیلم های عصر جمعه کلی حال می کردند. هر از گاهی فیلم غیر تکراری پخش می شد که برای خودش پدیده ای بود که مردم تا یک هفته درباره آن صحبت می کردند.

یکی از این فیلم ها، یک فیلم هندی بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. هفته بعد مجری آمد و گفت چون بینندگان عزیز در خواست تجدید پخش فیلم کرده اند، این هفته هم همان فیلم هفته پیش را نشان می دهیم.

چند ماه پیش دوباره همان فیلم را نشان دادند:

در ابتدای فیلم، پسر جوانی که می خواهد پلیس شود با پدربزرگش که پلیس بازنشسته است صحبت می کند. پدربزرگ می گوید قبل از آن که تصمیم قطعی بگیری اول داستان زندگی مرا بشنو. بعد فیلم فلاش بک می زد به روز دنیا آمدن پدر مرد جوان و سر از پا نشناختن پدر نوزاد (همان پدربزرگ) به خاطر صاحب فرزند پسر شدن.

شاهین فیلم را قبلا ندیده بود اما تا همین جای فیلم را که دید، تمام سناریو را تا آخر حدس زد. احتمالا شما هم درست حدس زده اید.
با این حال، فردا می خواهم این فیلم را برایتان با تاکید خاص روی نکاتی که از نظر من جای تامل دارد، بازگو کنم. شاید بگویید "فیلم است دیگه! صد تا فیلم و سریال نشون داده اند یکیش هم این!".
نکته در اینجا ست بیشتر آن صد تا سریال و فیلم که در آن سال ها نشان داده می شدند، تو همین مایه ها بودند. ادامه دارد....

آقا پلیس که از پسر بودن فرزندش غرق سرور است، دسته گل گنده ای برای همسرش می برد. همسرش تشکر می کند و می گوید چرا زحمت کشیده و او جواب می دهد:"تو یه پسر به من دادی پس من دنیا رو هم به تو بدهم باز هم کم است." بعد پسرک بزرگ می شود و می بینیم چه قدر این آقا پلیس پسرش را دوست دارد و چه پدر مهربانی است.
آقا پلیس، خیلی زرنگ و قوی است . با دزد ها و آدم بدها مبارزه می کند. آدم بدها پسر او را گرو گان می گیرند و می گویند اگر فلان باج را به او ندهد پسر او را می کشند. چند ساعت بعد دوباره زنگ می زنند و آقا پلیس در برابر چشمان ناباور اما مطیع و مطلقا تسلیم همسرش می گوید که حاضر نیست به آنها باج دهد. آنها می روند تا پسرک را بکشند، اما پسرک زبل از دست آنها فرار می کند. پسرک بزرگ می شود اما از آن پس در لاک خودش فرو می رود.
پسرک عاشق می شود. اما بینندگان عزیز جزییات آشنایی او را با دختر خانم جوان نمی بینند. بینندگان طبق معمول در این باره به تخیل خود متوسل می شوند و لابد تخیل بینندگان عزیز در مورد این فیلم هم از تخیل فیلمنامه نویس و کارگردان بسی فراتر رفته است!!

بینندگان عزیز فقط خبردار می شوند که مرد جوان با چند تا لات بی سر و پا، دست به یقه شده و پلیس خدمتگزار و وظیفه شناس هندوستان، او را دستگیر کرده. مادر دلواپس است اما پدر به او اطمینان می دهد که جای نگرانی نیست وهمکاران او فقط به وظیفه خود عمل کرده اند. بینندگان عزیز از علت دعوا خبر دار نمی شوند اما پس از آزادی ، پسر به آنها می گوید:"قطار محل مناسبی برای سفر خانم های جوان نیست." البته نه آقا پلیس وظیفه شناس ما و نه نهاد پلیس، برقرار کردن امنیت برای سفر خانم های جوان را جزو وظایف خود نمی دانند. اصلا این مسئله آن قدر پیش پا افتاده و بی اهمیت است که آقا پلیس وظیفه شناس عزیز به آن فکر هم نمی کند. ( بنا به مشاهدات مکرر دوستان ، مسافت پویش آزاد میانگین برای خانم ها در شهرهای هند از محله بازار شهر های ما هم کمتر است.)

بقیه فیلم را در بزرگسالی حوصله نکردم ببینم ولی از کودکی بخش هایی از آن را به خاطر دارم. آقا پسر رفته رفته از پدر خود فاصله می گیرد. در یکی از صحنه های آخر فیلم آقا پلیس پسرش را روی باند فرودگاه تعقیب می کند و داد می زند اگر نایستی شلیک می کنم. پسر به حرف پدر توجهی نمی کند و به فرار خود ادامه می دهد.
من در این باره بی اطلاعم اما آیا شلیک گلوله در باند فرودگاه خطر آتش سوزی ندارد؟ آیا یک پلیس را می گذارند که وارد باند فرودگاه شود و اسلحه بکشد؟ آیا این قانونی است؟ اگر اطلاعی در این باره دارید به من هم بگویید.در هر صورت، در فیلم هندی محبوب ما پدر با چشم های گریان درست به سمت قلب پسر نشانه می رود و چون پلیس بسیار زرنگی است، تیر او به خطا نمی رود و در قلب پسر می نشیند.آفرین به این نشانه گیری! انگلیسی ها دلشان پس از چند صد سال به رابین هودشان خوشه. بیایند یه کم فیلم هندی ببینند تا بفهمند تیر اندازی یعنی همان که پلیس های مستعمره سابقشان با چشم گریان و در حال دویدن می کنند!
در همان عالم بچگی از خود سئوال می کردم که آیا این آقا پلیس وظیفه شناس حتما مجبور بود به قلب فرزند دلبندش شلیک کند؟! نمی توانست به پاهای او شلیک کند تا بعد معالجه شود؟!بعدها فهمیدم نیروهای انتظامی کلی آموزش می بینند تا در تعقیب مجرمین به قسمت هایی از بدن شلیک کنند که مرگ یا معلولیت به دنبال نداشته باشد. بعد هم وظیفه دارند سریعا آن ها را به در مانگاه برسانند تا بلافاصله مداوا شوند. فرض بر این است که پس از مداوا در یک دادگاه صالحه با حضور یک وکیل مدافع در مورد آنها قضاوت می شود و سپس حکم عدالت اجرا می شود.
پسر کشته می شود و پدر رستم وار او را در آغوش می گیرد و عربده می کشد. پس از کشته شدن پسر، مادر دلسوز او که زنی وفادار و فداکارو نمونه(!!) است ، همسر خود را تنها نمی گذارد. چون و چرا کردن در کار او نیست.
از آن بانمک تر این که عروس او، یعنی همان همسر مقتول که دعوای قطار سر او اتفاق افتاده بود هم اعتراضی ندارد. عروس خانم بیوه شده، آقا پلیس را چنان شیرین "پدر" خطاب می کند که بیا و ببین. از این مسخره تر پسر مقتول که در ابتدای فیلم او را دیدیم در انتهای فیلم، خطاب به پدربزرگ می گوید که به او افتخار می کند و تصمیم خود را گرفته تا پلیس وظیفه شناسی چون او شود.

ومسخره تر از همه این که نام فیلم "قانون" بود!
ضرب المثل آذربایجانی: اسم کچل را می ذارن "زلفعلی"!
نمونه تاثیر گذاری این گونه فیلم ها: اندکی پس از پخش فیلم کتاب آن هم روانه بازار شد و با تیراژ نسبتا بالا به فروش رفت. کسانی کتاب را می خریدند و می خواندند که معمولا با کتابخوانی میانه ای ندارند. پس از این فیلم ، بر اساس داستان آن فیلمسازان ایرانی نسخه ایرانی شده آن را ساختند. تلویزیون آن را هم پخش کرد (احتمالا بیش از یک بار).



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هنر مصریان باستان یا هنر زنده یاد ذبیح الله منصوری؟

+0 به یه ن

حدود 20 سال پیش کتاب بی نظیر شیرین وخواندنی سینوهه به ترجمه ذبیح الله منصوری را خوانده ام و از آن موقع مشتاقم یک متخصص خط هیروگلیف بیایم و سئوال کنم سینوهه با خط هیروگلیف چگونه در خاطراتش نوشت که فلانی بعد از بهمان زمان چانه زنی توانست "حق انحصاری خرید و فروش  نمک در منطقه سوریه" را به دست آورد؟!

پی نوشت: احتمالا هنر نویسنده ی  فنلاندی سینوهه بوده که نمک برایشان کالای وارداتی مهمی در طول تاریخ بوده. والا در دو قدمی بحر المیت که نمک  نمی بایست کالای استراتژیکی محسوب می شده. حدس و گمان من هست! پایه تاریخی و جغرافیایی ندارد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تقسیم وظایف

+0 به یه ن

من و همسرم تقسیم وظایف کرده ایم. او اخبار جدی مربوط به توافق هسته ای و دیگر اخبار مهم ایران و دنیا را می خونه می آد به من اهم آنها را خبر می ده تا دیگه من مجبور نباشم وقت بذارم اخبار و تحلیل ها و... بخوانم.
من هم جوک های وایبری مربوط به این رویداد ها را می خوانم و با نمک ترینش را به سمع و نظر ایشان می رسانم تا ایشان مجبور نباشند انبوهی از جوک ها را بخوانند.
.
.
.
.
.
فکر کنم سر من داره کلاه می داره. به ازای هر خبر ده تا جوک هست. حجم کار من خیلی بیشتره!


از شوخی گذشته، نظرتان در مورد توافق هسته ای اخیر چیه؟

پی نوشت: به مناسبت عید پاک بذارید قصه مذاکرات صلیبی عهد ساسانیان را بگویم.
گویا خسرو پرویز با روم شرقی که می جنگید صلیب حضرت عیسی را غنیمت برداشته بود آورده بود قلمرو خودش. بعد او ملکه پوراندخت مذاکره صلح کرد. از مفاد آن هم باز پس دادن صلیب بود.
مذاکره به نفع ایران بود. به تدبیر ملکه صلح نسبی برقرار شد. در زمان کوتاه سلطنت این ملکه مالیات ها کم شد و به جای جنگ صرف بازسازی راه ها و پل ها شد.


از حافظه نقل کردم. شاید دقیق نباشد. متن بالا بیشتر قصه گویی است تا مطلب قابل استناد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فریبا وفی و بعد از پایان

+0 به یه ن

دو هفته پیش رفتیم به شهر کتاب و من همه کتاب های خانم فریبا وفی را یک جا خریدم. عجب نویسنده ای است این همشهری ما. معتاد کتاب هایش شده ام. تا یکی را تمام می کنم دیگری را در دست می گیرم. همه اش  دنبال فراغتی هستم که بروم سراغ نوشته هایش. یادتان هست نوشتم ما خانم های آذربایجانی ایرانی نیاز داریم خود قلم و یا دوربین در دست بگیریم و چهره خود را چنان ترسیم کنیم که انگار آینه ای جلویمان گرفته شده؟ خانم فریبا وفی دقیقا همین کار کرده. و چه هنرمندانه کرده. انتقاد هایش صریح اما به دور از اغراق و سیاه نمایی هست. در نتیجه ادم به خودش می گیرد و تامل می کند. آن قدر خوشم آمد که بعد از این همه سال هوس مشق نوشتن کردم!!!  در زیر مشق مرا از کتاب بعد از پایان او می خوانید. این داستان در تبریز می گذرد و به نیکویی لایه های اجتماعی مختلف آن را تجزیه و تحلیل می کند:
....
بابا کتاب را دید. خوشش می آمد کتاب ورق بزند. کتاب آشپزی فاطمه را هم می گرفت
 ورق می زد. این کار حس روشنفکری بهش می داد. گفت این کتاب از کجا آمده. گفتم فامیل دور نسرین داده. بعد هم حرفی که گفته بوذ نقل کردم. نمی شد نگویم. هیجان زده بودم از آن حرف ها. بابا از عصبانیت سرخ شد. گفت بهش می گفتی "اوش بابا". بعد گفت سیمون پودووار را می خواهی چه کار. خودمان مگر زن قهرمان کم داریم. بابا یک عالم قهرمان توی کله اش داشت. گفتم مثلا کی؟ گفت مثلا زینب پاشا. مامان از توی آشپزخانه صدایش را بلند کرد. مغز این دختر را با این چیزها پر نکن. فاطمه به فارسی گفت همین جوری هم مخش تاب دارد. با پررویی زل زد به من که اعتنا نکردم و ترجمه اش می شد قابل نیستی جوابت را بدهم. بابا رو به آشپزخانه داد زد که بگذارم بشود مثل شماها پرنده کور؟....

..... تحقیر شده  و عصبانی به خانه رفتم. چرا هیچ چیز بلد نبودم. چرا هیچ کس مرا جان یا عزیز صدا نمی زد. چرا کسی نمی گفت چی بپوشم. دیگر پز دادن به لباس های مدل گدایی ناممکن شده بود. مامان طوری که بابا هم بشنود گفت چون لیاقت نداریم. داد زدم. چرا آنها دارند و ما نداریم. فاطمه به فارسی گفت ما داریم تو نداری. بابا با لحن نرم و معلم مآبانه اش گفت رویا خانوم گفتیم بروی کارکنی یک خرده وارد اجتماع بشوی نگفتیم هر رور بیایی زندگی یک عده بی درد بی عاطفه را به رخ ما بکشی. گفتم آنها همه شان کار می کنند. مامان گفت لیاقت هم دارند. در را پشت سرم کوبیدم رفتم بیرون. خسته شده بودم از مامان که دنیا را فقط با چند کلمه توضیح می داد و فاطمه که خودش را مرکز عالم می دانست و بابا که هر چیزی دا که دوست نداشت انکار می کرد و...

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آدی بودی در عصر وایبر

+0 به یه ن

اواخر دهه شصت دور دور اوشین بود. در نیمه دوم دهه هفتاد دور دور روزنامه ها و روز نامه نگاران بود. بعدش وبلاگ نویسی دور گرفت و تدریجا به نفع فیس بوک کنار رفت. الان هم دور دور جوک است. اون هم بیشتر از نوع وایبری. این هم یک دوره ای است که می گذره. بد دوره ای هم نیست. دست کم -الکی هم که شده- می خندیم! حالا خیلی ها ازش انتقاد می کنند اما شرط می بندم بعد این که این دوره  گذشت  حسرتش را می خورند. همین طور که حسرت دوره های قبلی را خوردند!
به هر حال چه خوشمان بیاید و چه نیاید این موج هست و با  خوش-آمد و -نیامد ما هم فروکش نمی کند! تنها زمانی که انرژی این موج تحلیل رفت فروکش خواهد کرد. کاری که از دست ما  علی الاصول بر می آید آن هست که این رسانه همه گیر را کمی خوشایند تر کنیم. در نوشته قبلی ام از تجربه موفق اصفهانی ها  در این زمینه نوشتم. حالا می خواهم  پیشنهادی بدهم. ببینید! جوک های ترکی و یا جوک های غضنفری را که شنیده اید.  همه شما می دانید چه صفتی را به ما ترک ها  نسبت می دهند.  دیگه نیاز به تکرار و توضیح و توصیف  ندارد. اما چیزی که می خواهم بگویم این هست که می توان جوک هایی ساخت که همین نسبت را تبدیل به یک خاصیت قهرمانانه می کند!
به طور دقیق تر این هست پیشنهاداین جانب: می شود شخصیت جوک ساخت که از بس خوش قلب و به قول امروزی ها مثبت اندیش هست بقیه می خواهند مرتب او را دست بیاندازند یا سرش کلاه بذارند. دانش و هوش ریاضی و توانمندی مدیریتی و ادبیات و... این شخص بالاست اما چون خود خیلی پاک هست باور نمی کند بقیه جز این باشند. در نتیجه بقیه می خواهند سو استفاده کنند. بعد ماجراها پیش می آید اما سادگی و در عین حال زرنگی این طرف باعث می شود همه چیز به خوبی و خوشی به سر آید. سادگی او به او تهور و شجاعت زیادی داده که او را قادر می سازد غیر ممکن ها را ممکن سازد!
داشتم فکر می کردم که چنین شخصیت خیالی ای بپرورانم که دیدم حاضر و آماده موجود است: آدی و بودی. پدر بزرگ و مادربزرگ ساده دل  و عاشق و معشوق قصه های آذربایجانی که از قدیم برای ما به ارث مانده. داستان های آدی و بودی بسیار زیاد هستند. در هر خانواده ای دو سه تا از آنها گفته می شود. یکی از این داستان ها را صمد بهرنگی مکتوب کرده. به همین دلیل در جاهای دیگر ایران هم ناشناخته نیستند. پس جا انداختن این دو به عنوان قهرمانان جوک ها چندان سخت نخواهد بود. می توان آدی و بودی را به زمان حاضر آورد. به عصر اینترنت و وایبر. می شه از زبان آنها انتقاد کرد. مثلا آدی و بودی هر نابسامانی را با مثبت اندیشی خود چنان تعبیر می کنند که خنده دار می شود. در عین حال به طور دو پهلو انتقادات  از زبان آدی و بودی بیان می شود. شخصیت های خیلی مناسبی برای سوژه جوک شدن هستند. این دو با همین سادگی می توانند غضنفر را از صحنه جوک ایران به در کنند. خیلی باریشه تر ازغضنفرند. خدا می دونه چند صد سال قدمت و ریشه  دارند.من شما را به ذوق آزمایی در ساختن جوک های آدی و بودی دعوت می کنم. حالا به طور نقد این را داشته باشید:
خبرنگار: خانم بودی! به شما تبریک می گویم! شما اورست را فتح کردید. این اولین بار هست که یک مادربزرگ با سن شما دست به چنین کاری می زند. انگیزه شما چه بود.
بودی: انگیزه منگیزه بیلمیرم. گئتدیم کهلیک اوتی بیچم! (= انگیزه منگیزه حالیم نیست. رفتم کاکوتی بچینم!)

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تكرار: قاصدك رویاهای من

+0 به یه ن

در تمام دوران كودكیم "تك فرزند" و از طرف مادری "تك نوه" و "تك نتیجه" بودم. در همسایگی مان هم بچه ای نبود. برای همین از نعمت همبازی تا حد زیادی محروم بودم. همبازیم قاصدك هایی بودند كه بی دعوت چرخان و رقصان از جایی كه هر گز نفهمیدم كجا بود به حیاط خانه مان مهمان می آمدند. این موجودات كوچولو خیلی قوه تخیل مرا به خودشان مشغول می كردند. شنیده بودم كه لئوناردو داوینچی با مشاهده پرندگان به فكر ساختن كایت افتاد. من هم با خودم خیال پردازی می كردم و می گفتم وقتی بزرگ شدم من هم با الهام از قاصدك یك وسیله پرواز می سازم. بعد هم با خود می گفتم این وسیله فقط قابل استفاده برای بچه ها خواهد بود. عقلم به سنگینی و سبكی نمی رسید. تنها فكر می كردم چون سر آدم بزرگ ها فوری گیج می رود نمی توانند سوار قاصدك من شوند.
قدری كه بزرگ تر شدم و مدرسه رفتم و جمع و تفریق یاد گرفتم بازی با اعداد سرگرمی من شد. وقتی داستان فرمول تصاعد حسابی گاوس را شنیدم حسابی با او احساس چشم و همچشمی كردم. فكر می كردم هرجور كه شده باید پوز او را بزنم.

این از رویاهای من! حالا بریم سراغ رویاهای مامانم برای من.
مامانم می خواست من وقتی بزرگ بشم به آمریكا برم. برایش مهم نبود كه در آمریكا قرار است چه كنم. فقط قرار بود كه به آنجا بروم تا "آزاد" باشم و حق و حقوقم به اندازه یك آدم كامل باشد نه "نصف آدم." تا سی سالگی هم نمی بایست ازدواج می كردم. اینها رویاهای مامانم بود. من اصلا به این چیزها فكر نمی كردم (هنوز هم نمی كنم). با كتاب های پرویز شهریاری خوش بودم.

در دانشگاه همه دوستانم شعرهای سهراب سپهری را می خواندند. من اهل شعر نو نبودم اما از روی كنجكاوی كتاب او را خریدم. به توصیه ی سهراب با خود گفتم "بگذاریم كه احساس هوایی بخورد." همین كه گارد هایم را پایین گذاشتم و گذاشتم احساس اندك هوایی بخورد "عشق پیدا شد و آتش به همه" رویاهای مادرم زد. در پی آن در بیست سالگی با شاهین ازدواج كردم!

در بچگی می خواستم وقتی بزرگ شدم یك كاراوان (از آن ماشین هایی كه پشتشان آشپزخانه و تختخواب و غیره دارد) بخرم و با آن سفر كنم.
اما حالا هیچ علاقه ای به این ماشین ها ندارم. الان می خواهم وقتی بازنشسته شدم یك كشتی تفریحی كوچولو و جمع و جور بخرم و دریانوردی كنم. شاهین می گه وقتی به آن سن رسیدی این رویا هم از سرت می افته.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ][ 2 ][ 3 ][ 4 ]