در تمام دوران كودكیم "تك فرزند" و از طرف مادری "تك نوه" و "تك نتیجه" بودم. در همسایگی مان هم بچه ای نبود. برای همین از نعمت همبازی تا حد زیادی محروم بودم. همبازیم قاصدك هایی بودند كه بی دعوت چرخان و رقصان از جایی كه هر گز نفهمیدم كجا بود به حیاط خانه مان مهمان می آمدند. این موجودات كوچولو خیلی قوه تخیل مرا به خودشان مشغول می كردند. شنیده بودم كه لئوناردو داوینچی با مشاهده پرندگان به فكر ساختن كایت افتاد. من هم با خودم خیال پردازی می كردم و می گفتم وقتی بزرگ شدم من هم با الهام از قاصدك یك وسیله پرواز می سازم. بعد هم با خود می گفتم این وسیله فقط قابل استفاده برای بچه ها خواهد بود. عقلم به سنگینی و سبكی نمی رسید. تنها فكر می كردم چون سر آدم بزرگ ها فوری گیج می رود نمی توانند سوار قاصدك من شوند.
قدری كه بزرگ تر شدم و مدرسه رفتم و جمع و تفریق یاد گرفتم بازی با اعداد سرگرمی من شد. وقتی داستان فرمول تصاعد حسابی گاوس را شنیدم حسابی با او احساس چشم و همچشمی كردم. فكر می كردم هرجور كه شده باید پوز او را بزنم.
این از رویاهای من! حالا بریم سراغ رویاهای مامانم برای من.
مامانم می خواست من وقتی بزرگ بشم به آمریكا برم. برایش مهم نبود كه در آمریكا قرار است چه كنم. فقط قرار بود كه به آنجا بروم تا "آزاد" باشم و حق و حقوقم به اندازه یك آدم كامل باشد نه "نصف آدم." تا سی سالگی هم نمی بایست ازدواج می كردم. اینها رویاهای مامانم بود. من اصلا به این چیزها فكر نمی كردم (هنوز هم نمی كنم). با كتاب های پرویز شهریاری خوش بودم.
در دانشگاه همه دوستانم شعرهای سهراب سپهری را می خواندند. من اهل شعر نو نبودم اما از روی كنجكاوی كتاب او را خریدم. به توصیه ی سهراب با خود گفتم "بگذاریم كه احساس هوایی بخورد." همین كه گارد هایم را پایین گذاشتم و گذاشتم احساس اندك هوایی بخورد "عشق پیدا شد و آتش به همه" رویاهای مادرم زد. در پی آن در بیست سالگی با شاهین ازدواج كردم!
در بچگی می خواستم وقتی بزرگ شدم یك كاراوان (از آن ماشین هایی كه پشتشان آشپزخانه و تختخواب و غیره دارد) بخرم و با آن سفر كنم.
اما حالا هیچ علاقه ای به این ماشین ها ندارم. الان می خواهم وقتی بازنشسته شدم یك كشتی تفریحی كوچولو و جمع و جور بخرم و دریانوردی كنم. شاهین می گه وقتی به آن سن رسیدی این رویا هم از سرت می افته.
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل