فیلم هندی (نوشته مینجیق در هفت 88)

+0 به یه ن

وقتی من بچه بودم، تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت. به علاوه، تعداد برنامه های سرگرم کننده ای که از هر کانال پخش می شد ناچیز بود. عصر روزهای جمعه ، فیلم سینمایی پخش می کردند. برنامه روزهای جمعه خانواده ها با همین فیلم روز جمعه تنظیم می شد! فیلم هایی که پخش می شدند عموما تکراری بودند. فیلم هایی که پخش می شد، اغلب موضوعاتی جگرخراش داشتند. با این حال "لنگه کفشی در بیابان نعمت است". مردم با همان فیلم های عصر جمعه کلی حال می کردند. هر از گاهی فیلم غیر تکراری پخش می شد که برای خودش پدیده ای بود که مردم تا یک هفته درباره آن صحبت می کردند.

یکی از این فیلم ها، یک فیلم هندی بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. هفته بعد مجری آمد و گفت چون بینندگان عزیز در خواست تجدید پخش فیلم کرده اند، این هفته هم همان فیلم هفته پیش را نشان می دهیم.

چند ماه پیش دوباره همان فیلم را نشان دادند:

در ابتدای فیلم، پسر جوانی که می خواهد پلیس شود با پدربزرگش که پلیس بازنشسته است صحبت می کند. پدربزرگ می گوید قبل از آن که تصمیم قطعی بگیری اول داستان زندگی مرا بشنو. بعد فیلم فلاش بک می زد به روز دنیا آمدن پدر مرد جوان و سر از پا نشناختن پدر نوزاد (همان پدربزرگ) به خاطر صاحب فرزند پسر شدن.

شاهین فیلم را قبلا ندیده بود اما تا همین جای فیلم را که دید، تمام سناریو را تا آخر حدس زد. احتمالا شما هم درست حدس زده اید.
با این حال، فردا می خواهم این فیلم را برایتان با تاکید خاص روی نکاتی که از نظر من جای تامل دارد، بازگو کنم. شاید بگویید "فیلم است دیگه! صد تا فیلم و سریال نشون داده اند یکیش هم این!".
نکته در اینجا ست بیشتر آن صد تا سریال و فیلم که در آن سال ها نشان داده می شدند، تو همین مایه ها بودند. ادامه دارد....

آقا پلیس که از پسر بودن فرزندش غرق سرور است، دسته گل گنده ای برای همسرش می برد. همسرش تشکر می کند و می گوید چرا زحمت کشیده و او جواب می دهد:"تو یه پسر به من دادی پس من دنیا رو هم به تو بدهم باز هم کم است." بعد پسرک بزرگ می شود و می بینیم چه قدر این آقا پلیس پسرش را دوست دارد و چه پدر مهربانی است.
آقا پلیس، خیلی زرنگ و قوی است . با دزد ها و آدم بدها مبارزه می کند. آدم بدها پسر او را گرو گان می گیرند و می گویند اگر فلان باج را به او ندهد پسر او را می کشند. چند ساعت بعد دوباره زنگ می زنند و آقا پلیس در برابر چشمان ناباور اما مطیع و مطلقا تسلیم همسرش می گوید که حاضر نیست به آنها باج دهد. آنها می روند تا پسرک را بکشند، اما پسرک زبل از دست آنها فرار می کند. پسرک بزرگ می شود اما از آن پس در لاک خودش فرو می رود.
پسرک عاشق می شود. اما بینندگان عزیز جزییات آشنایی او را با دختر خانم جوان نمی بینند. بینندگان طبق معمول در این باره به تخیل خود متوسل می شوند و لابد تخیل بینندگان عزیز در مورد این فیلم هم از تخیل فیلمنامه نویس و کارگردان بسی فراتر رفته است!!

بینندگان عزیز فقط خبردار می شوند که مرد جوان با چند تا لات بی سر و پا، دست به یقه شده و پلیس خدمتگزار و وظیفه شناس هندوستان، او را دستگیر کرده. مادر دلواپس است اما پدر به او اطمینان می دهد که جای نگرانی نیست وهمکاران او فقط به وظیفه خود عمل کرده اند. بینندگان عزیز از علت دعوا خبر دار نمی شوند اما پس از آزادی ، پسر به آنها می گوید:"قطار محل مناسبی برای سفر خانم های جوان نیست." البته نه آقا پلیس وظیفه شناس ما و نه نهاد پلیس، برقرار کردن امنیت برای سفر خانم های جوان را جزو وظایف خود نمی دانند. اصلا این مسئله آن قدر پیش پا افتاده و بی اهمیت است که آقا پلیس وظیفه شناس عزیز به آن فکر هم نمی کند. ( بنا به مشاهدات مکرر دوستان ، مسافت پویش آزاد میانگین برای خانم ها در شهرهای هند از محله بازار شهر های ما هم کمتر است.)

بقیه فیلم را در بزرگسالی حوصله نکردم ببینم ولی از کودکی بخش هایی از آن را به خاطر دارم. آقا پسر رفته رفته از پدر خود فاصله می گیرد. در یکی از صحنه های آخر فیلم آقا پلیس پسرش را روی باند فرودگاه تعقیب می کند و داد می زند اگر نایستی شلیک می کنم. پسر به حرف پدر توجهی نمی کند و به فرار خود ادامه می دهد.
من در این باره بی اطلاعم اما آیا شلیک گلوله در باند فرودگاه خطر آتش سوزی ندارد؟ آیا یک پلیس را می گذارند که وارد باند فرودگاه شود و اسلحه بکشد؟ آیا این قانونی است؟ اگر اطلاعی در این باره دارید به من هم بگویید.در هر صورت، در فیلم هندی محبوب ما پدر با چشم های گریان درست به سمت قلب پسر نشانه می رود و چون پلیس بسیار زرنگی است، تیر او به خطا نمی رود و در قلب پسر می نشیند.آفرین به این نشانه گیری! انگلیسی ها دلشان پس از چند صد سال به رابین هودشان خوشه. بیایند یه کم فیلم هندی ببینند تا بفهمند تیر اندازی یعنی همان که پلیس های مستعمره سابقشان با چشم گریان و در حال دویدن می کنند!
در همان عالم بچگی از خود سئوال می کردم که آیا این آقا پلیس وظیفه شناس حتما مجبور بود به قلب فرزند دلبندش شلیک کند؟! نمی توانست به پاهای او شلیک کند تا بعد معالجه شود؟!بعدها فهمیدم نیروهای انتظامی کلی آموزش می بینند تا در تعقیب مجرمین به قسمت هایی از بدن شلیک کنند که مرگ یا معلولیت به دنبال نداشته باشد. بعد هم وظیفه دارند سریعا آن ها را به در مانگاه برسانند تا بلافاصله مداوا شوند. فرض بر این است که پس از مداوا در یک دادگاه صالحه با حضور یک وکیل مدافع در مورد آنها قضاوت می شود و سپس حکم عدالت اجرا می شود.
پسر کشته می شود و پدر رستم وار او را در آغوش می گیرد و عربده می کشد. پس از کشته شدن پسر، مادر دلسوز او که زنی وفادار و فداکارو نمونه(!!) است ، همسر خود را تنها نمی گذارد. چون و چرا کردن در کار او نیست.
از آن بانمک تر این که عروس او، یعنی همان همسر مقتول که دعوای قطار سر او اتفاق افتاده بود هم اعتراضی ندارد. عروس خانم بیوه شده، آقا پلیس را چنان شیرین "پدر" خطاب می کند که بیا و ببین. از این مسخره تر پسر مقتول که در ابتدای فیلم او را دیدیم در انتهای فیلم، خطاب به پدربزرگ می گوید که به او افتخار می کند و تصمیم خود را گرفته تا پلیس وظیفه شناسی چون او شود.

ومسخره تر از همه این که نام فیلم "قانون" بود!
ضرب المثل آذربایجانی: اسم کچل را می ذارن "زلفعلی"!
نمونه تاثیر گذاری این گونه فیلم ها: اندکی پس از پخش فیلم کتاب آن هم روانه بازار شد و با تیراژ نسبتا بالا به فروش رفت. کسانی کتاب را می خریدند و می خواندند که معمولا با کتابخوانی میانه ای ندارند. پس از این فیلم ، بر اساس داستان آن فیلمسازان ایرانی نسخه ایرانی شده آن را ساختند. تلویزیون آن را هم پخش کرد (احتمالا بیش از یک بار).



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]