فریبا وفی و بعد از پایان

+0 به یه ن

دو هفته پیش رفتیم به شهر کتاب و من همه کتاب های خانم فریبا وفی را یک جا خریدم. عجب نویسنده ای است این همشهری ما. معتاد کتاب هایش شده ام. تا یکی را تمام می کنم دیگری را در دست می گیرم. همه اش  دنبال فراغتی هستم که بروم سراغ نوشته هایش. یادتان هست نوشتم ما خانم های آذربایجانی ایرانی نیاز داریم خود قلم و یا دوربین در دست بگیریم و چهره خود را چنان ترسیم کنیم که انگار آینه ای جلویمان گرفته شده؟ خانم فریبا وفی دقیقا همین کار کرده. و چه هنرمندانه کرده. انتقاد هایش صریح اما به دور از اغراق و سیاه نمایی هست. در نتیجه ادم به خودش می گیرد و تامل می کند. آن قدر خوشم آمد که بعد از این همه سال هوس مشق نوشتن کردم!!!  در زیر مشق مرا از کتاب بعد از پایان او می خوانید. این داستان در تبریز می گذرد و به نیکویی لایه های اجتماعی مختلف آن را تجزیه و تحلیل می کند:
....
بابا کتاب را دید. خوشش می آمد کتاب ورق بزند. کتاب آشپزی فاطمه را هم می گرفت
 ورق می زد. این کار حس روشنفکری بهش می داد. گفت این کتاب از کجا آمده. گفتم فامیل دور نسرین داده. بعد هم حرفی که گفته بوذ نقل کردم. نمی شد نگویم. هیجان زده بودم از آن حرف ها. بابا از عصبانیت سرخ شد. گفت بهش می گفتی "اوش بابا". بعد گفت سیمون پودووار را می خواهی چه کار. خودمان مگر زن قهرمان کم داریم. بابا یک عالم قهرمان توی کله اش داشت. گفتم مثلا کی؟ گفت مثلا زینب پاشا. مامان از توی آشپزخانه صدایش را بلند کرد. مغز این دختر را با این چیزها پر نکن. فاطمه به فارسی گفت همین جوری هم مخش تاب دارد. با پررویی زل زد به من که اعتنا نکردم و ترجمه اش می شد قابل نیستی جوابت را بدهم. بابا رو به آشپزخانه داد زد که بگذارم بشود مثل شماها پرنده کور؟....

..... تحقیر شده  و عصبانی به خانه رفتم. چرا هیچ چیز بلد نبودم. چرا هیچ کس مرا جان یا عزیز صدا نمی زد. چرا کسی نمی گفت چی بپوشم. دیگر پز دادن به لباس های مدل گدایی ناممکن شده بود. مامان طوری که بابا هم بشنود گفت چون لیاقت نداریم. داد زدم. چرا آنها دارند و ما نداریم. فاطمه به فارسی گفت ما داریم تو نداری. بابا با لحن نرم و معلم مآبانه اش گفت رویا خانوم گفتیم بروی کارکنی یک خرده وارد اجتماع بشوی نگفتیم هر رور بیایی زندگی یک عده بی درد بی عاطفه را به رخ ما بکشی. گفتم آنها همه شان کار می کنند. مامان گفت لیاقت هم دارند. در را پشت سرم کوبیدم رفتم بیرون. خسته شده بودم از مامان که دنیا را فقط با چند کلمه توضیح می داد و فاطمه که خودش را مرکز عالم می دانست و بابا که هر چیزی دا که دوست نداشت انکار می کرد و...

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]