شرط اول قدم آن است

+0 به یه ن

یاشار:
salam
hardan başlamaliyik? məncə NGO tasis elamaq lazimdir bu
zamanda . çün birləşmak lazimdir ....bir yerə yığışmaq.

مینجیق:
سلام
اجازه بدهید فارسی جواب بدهم که سایر دوستان هم متوجه بشوند. تاسیس NGO ایده خوبی است. در سی و یک شهریور سال 92 دو نوشته در این زمینه داشتم که می توانید در لینک های زیر بیابید:
http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-39321.html

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-39322.html

شاید برای شروع ایجاد یک گروه وایبری یا گروه جی-میلی از افرادی با نگرش مشابه قدم مناسبی باشه. در این گروه در مورد "این که چه می خواهیم" و "چه می توان کرد" می شه بحث کرد تا به یک همگرایی رسید. به علاوه در این گروه می شه افراد را شناخت و دید کی فرد عمل هست. کی لاف زن هست و بس. کی اهل دعوا راه انداختن هست و.....
بعدش در انجام کار تیم و گروه را با دقت بیشتری می شه انتخاب کرد. اگر یک گروه وایبری بپاشه خیلی مهم نیست چون هزینه ای نداشته اما اگر بعد از دوندگی های بسیار و گرفتن مجوز ان-جی-او یا انجمن یا .... اگر عده ای بنای ناسازگاری بذارن و گروه بپاشه خیلی جای تاسف خواهد داشت.

پی نوشت: یک نکته دیگه هم این هست که اتجمن یا ان-جی-او یا حتی یک گروه وایبری باید جذابیتی برای اعضا داشته باشه که بیایند. بعید می دانم مردم این دوره و زمانه بدون آن که نفع شخصی ای  مستتر باشه  فقط برای یک هدف والا بخواهند وقت و انرژی و.... بذارند. کم پیدا می شوند که بخواهند بکنند. راستش را بخواهید مردم دوره و زمونه های قبل هم همین بودند اما ادعای خلوص و فداکاری و... بیشتر می کردند. مردم این دوره زمانه دست کم از این جهت رو راست تر هستند. شاید این جاذبه درج فعالیت در رزومه باشه شاید جو شادو طنز گونه و تفریحی باشه شاید-چنان که افتد و دانی- مختلط بودن باشه و..... (البته باید حد و حدود را و خطوط قرمز را مشخص کرد. ماتی میخانا سی ایستمیروخ!) خلاصه یک جذابیتی باید داشته باشد که دامنه اش وسیع و تاثیرگذار باشه. مگر این که گروه را خیلی کوچک از عده ای بسیار محدود از افراد متعهد بگیری که البته اون هم آسیب های خود را داره. می تونه بعد از مدتی به یک جمع خشک مغز و متعصب و ناآشنا به واقعیت های روز تبدیل بشه که اندکی بعد سر هیچ چی بیافتند به جون هم و همدیگر را به سست عنصری متهم کنند.
از تجارب انجمن های دیرپا که خوشبختانه در همین تبریز خودمان کم نیستند استفاده کنید تا راز ماندگاری  انجمن را کشف کنید و سنگ بنا از همان ابتدا درست بذارید.
پی نوشت دوم:  این هم یک تجربه ناموفق اما آموزنده و قابل تامل
پی نوشت سوم: ایجاد گروه و.... هم یک استعداد خاص و یک جذبه می خواهد. شرایط و موقعیتی می خواهد.  به قول حافظ "آنی" می خواهد. تحربه به من نشان داده که شخصا این "آن" را ندارم. شما تجربه کنید اگر آن "آن" را داشتید که چه بهتر! اگر نه، بذارید دوستی که چنین "آنی" دارد پیش قدم شود. شما از او حمایت کنید. نقش حمایتی هم کم نقشی نیست. اتفاقا تجربه به من نشان داده که شخصا در این نقش حمایتی خوش می درخشم.
پی نوشت چهارم: اگر گروهی ساخته اید که خوش و خرم و سازنده به جلو می رود در اضافه کردن افراد جدید بسیار دقیق و محافظه کار باشید. ممکن هست فرد جدید گروه تان را به هم بزند. من در این مورد تجربه تلخی دارم.
فکر نکنید که اضافه کردن فردی مشهور و مجرب که سابقه رهبری انجمن ها ی متنوع را دارد لزوما باعث ارتقا گروه شما خواهد شد. چه بسا بیاید و همه چیز را خراب کند. متاسفانه در کشور بسیاری از این افرادی که به این سبب مشهور هستند در واقع چنین رویه ای در پیش می گیرند. 1) تا می بینند گروهی و انجمنی از افراد بی نام و نشان کاری سازنده پیش گرفته اند ظاهر می شوند و خود را جزو آنها معرفی می کنند. چون در این میان تنها او معروف هست تمام دستاوردهای گروه به اسم او مصادره می شود. (2) بعد از مدتی با دروغ و کلک و تفرقه افکنی گروه را از هم می پاشد. (3) گروه را ترک می کند و این گونه تبلیغات می کند که تا من از گروه خارج شدم گروه از هم پاشید. بی خبران هم گمان می کنند همه دستاوردهای گروه از او بوده و ضامن بقای گروه هم او بوده و بس. غافل از این که کاملا برعکس بوده.
خلاصه حواستان به این آسیب  باشد.
پی نوشت پنجم: خود سرانه شخصی را به گروهی که خوب جلو می رود اضافه نکنید. با همه اعضای گروه مشورت کنید. اگر کسی در این میان شخص تازه وارد را بهتر از شما می شناسد اما در مورد آمدنش ذوق و شوق نمی دهد تقریبا مطمئن باشید که ته دلش راضی نیست. از او بدی هایی می داند که به هر علت از باز گفتن آنها در جمع ابا دارد. نظر خنثی و یا حتی سکوت او را به مخالف شدید تعبیر کنید.
پی نوشت ششم: اگر از قبل ساختاری وجود دارد که به اهداف شما نزدیک هست زحمت ایجاد ساختار جدید به خود ندهید. به جای آن سعی در تقویت ساختار موجود کنید. اگر هم فکر می کنید ساختار مزبور دچار انحرافی شده بهتر است سعی کنید جریانی راه بیاندازید که آن ساختار را به راه اصلی برگردانید. ساختارهای موازی متعدد از بلاهای کشور ما در حال حاضر هستند. نسل قبل با ایجاد ساختارهای موازی سرمایه های کشور را به هدر دادند. به خاطر خودخواهی هایشان بود. می خواستند عنوان پرطمطراق "بنیانگذار ...." یدک بکشند.
به نظر من وقتش رسیده که بت سازی از بنیانگذاران  موسسات و انجمنها دست بکشیم و به جایش از کسانی تکریم کنیم که نهادی که کج می رفت به راه راست باز گرداندند. 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

می شد به آینده امیدوار بود اگر ....

+0 به یه ن

می شد به آینده امیدوار بود اگر اون دسته  از زنان و مردان ایرانی که صبح تا شب بیدار می مانند و در فضای مجازی در مورد نیچه و ابرمردش و تازیانه اش بحث می کنند یک دهم آن زمان را وقت می گذاشتند و در مورد تجارب تلخ و شیرینی که در 40 سال اخیر در همین ایران پشت سر گذاشته ایم بحث منطقی می کردند: انقلاب، جنگ، بازسازی، جنبش های گوناگون اجتماعی، زلزله های گوناگون و بسیج عمومی برای کمک رسانی، تشکیل نهادهای مردمی گوناگون و انجمن ها و سرانجام مافیایی  و سراشیبی اغلب  آنها و موفقیت برخی شان و ...... هر کدام دنیایی از تجریه اند. دریایی از قهرمانی ها و ندانم کاری ها. اگر در سطح وسیع این تجارب باز بینی شود می توان امید داشت که اشتباه های گذشته تکرار نشود. می توان امید داشت که در آینده از فرصت ها بهتر استفاده شود. می توان امید داشت که از دل این بحث ها ایده هایی نو برای آینده زاده شود.  ایده هایی پخته و کار آمد.


اما من این همت عمومی را نمی بینم. هر پیشنهادی هم که در این راستا کرده ام با کوه یخ برخورد کرده است.
یک پیشنهادم این بود که دسته جمعی ماهنامه هایی   بخوانیم که  تجاربی از آن دست  را که در بالا گفتم به طور مدون بررسی می کنند . سپس  با هم در مورد مقالات آنها و آن چه که می توانیم بکنیم همفکری کنیم.  استقبالی نشد.

یک عده در جامعه ما دنبال پول هستند و جز  به  پول  آوردن و خرج کردن آن  به چیزی نمی اندیشند. یک عده دیگر  آن قدر مشکلات دارند که از آنها انتظار فکر کردن به موضوعی دیگر نمی توان داشت. این دو با هم اکثریت قاطع جمعیت را تشکیل می دهند.  باقی مانده هم هر کدام نوعی خود را مشغول می کنند و باز حالی و حوصله ای برای این قبیل پیشنهادها ندارند. یک عده شان شبانه روز در مورد نیچه و شوپنهاور بحث می کنند. یک عده شان هم دنبال آرامش هستند  و همدیگر را دعوت به مثبت اندیشی و گل و بلبل دیدن دنیا می کنند. نتیجه آن می شود که دید تحلیلی و انتقادی  را که پیش نیاز آن قبیل همت هاست تعطیل می کنند.این دوستان بیش از هر چیز  دنبال آرامش هستند و دید تحلیلی و انتقادی مخل این آرامش هست.
خلاصه این نوع پیشنهاد ها که من می کنم  با استقبال چندانی مواجه نمی شود. نه آن که اصلا کسی نپذیرد! هستند کسانی که استقبال می کنند اما برای یک تحول اجتماعی این درصد کوچک از مردم کفاف نمی دهد. دست کم اگر آن عده که دنبال نیچه و ابرمردش و تازیانه اش که بر بدن زن فرود می آید به جای این فانتزی شلاقین به دنبال نگرش تحلیلی به تاریخ معاصر و اندیشیدن برای طرحی نو بودند باز امیدی بود.  دنبال آرامش بودن برای من قابل درک هست.  گوهری ناب به دست می آورند. حتی آنهایی را که به دنبال پول هستند درک می کنم. بالاخره پول حلال مشکلات هست.  اما آنان را که نیچه بلغور می کنند  نمی فهمم. چی به دست می آورند که شب تا صبح خواب را هم در فانتزی شلاق نیچه بر خود حرام می کنند؟!
دوستی با جمله بندی ای که مرا نیازارد مودبانه چیزی  گفت که بدون زرورقش این گونه می شود:" نمی فهمی که نمی فهمی! مردم در مورد هر چیزی که دوست دارند و جالب می پندارند بحث می کنند. اصلا به تو چه؟! سرت به کار خودت باشه." البته با جمله بندی فاخر و مودبانه این را گفت.  به هر حال نحوه جمله بندی اش مهم نیست. حرف درستی است. نمی فهمم که نمی فهمم. مردم برای این که من درکشان می کنم تره هم خرد نمی کنند. راه خودشان را خواهند رفت.
  من فقط می گویم  می شد به آینده امیدوار بود اگر......
و نمی توان به آینده امیدوار بود وقتی .....
تضمینی نیست اشتباهات گذشته تکرار نشود وقتی ......
اگر اشتباهات گذشته تکرار شود در فقدان صبوری و  از خود گذشتگی و فداکاری هایی که زمانی رایج بود، چه شود!؟
به نظر شما آیا می توان امیدوار بود وقتی ......

اسفند ماه  امسال انتخابات مجلس خواهد بود. اگر  قرار باشد چهره هایی جدید با فکری نو و ایده ای نو به میدان آیند از همین الان ما باید دست کم بحث هایی نظری در مورد ایده های نو بشنویم. من که چیزی نمی شنوم! شاید هم هست من خبر ندارم. به هر حال اگر همه گیر بود به گوش من هم باید می رسید. لابد باز سر و صدای  همون دعوای نخ نما و تکراری اصولگرا و اصلاح طلب را دم انتخابات یک مقدار  زیادتر می کنند. مردم را از جناح مخالف می ترسانند تا بروند به خودشان رای بدهند!  دیگه بازی شان خیلی تکراری شده و ما هم فهمیده ایم که اینها با هم قوم و خویشند و آخر هفته هم می روند سر یک سفره می نشینند و به ریش آنها که دعوایشان را باور کرده اند می خندند!
 فکری نو می خواهیم ایده ای نو، نگرشی نو. این فکر نو، ایده نو و نگرش نو نه  از تازیانه نیچه بیرون می آید نه از دعوای جناحین و نه از پول پرستی.
باز شاید این گروهی که دنبال آرامش هستند فکری نو در اندازند. به اون دسته یک کمی شاید بشه امید  بست به شرط آن که گفتمان "گل و بلبل دیدن" را به سوی "گل کاشتن و بلبل رها کردن" سوق دهند.  من زیاد از این چیزها سر در نمی آورم. اما تجربه ظهیرالدوله جالب و در خور تامل هست. 
به هر حال تصمیماتی که  سیاستمداران می گیرند تبعاتی دارد عینی.  این طور نیست که با گل و بلبل پنداشتن  تبعات آن را بتوان نادیده گرفت.

بذارید یک مثال بزنم. فرض کنید در اتاقی نشسته ایم و هوا بسیار سرد هست. داریم یخ می زنیم. یکی می گوید  همه چیز عالم ذهن هست. تصور کنید که هوا گرم و مطبوع هست تا دیگر زجر نکشید. دیگری می گوید بیایید در مورد شلاق نیچه بر بدن زن صحبت کنیم مشغول بشویم.  سومی می گوید بیخیال سردی هوا! عوضش من سکه های طلا دارم. چهارمی می گوید:" سردی هوا هم شد درد؟! شما درد های بدن مرا می دید چه می گفتید؟! وقتی من دردهایی بالاتر دارم شما بیجا می کنید از سردی هوا شکایت می کنید." بالاخره پنجمی  می گوید بلند شویم ببینیم می توانیم بخاری را روشن کنیم. من طرفدار پنجمی هستم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بحثی درباب بحث برای بحث

+0 به یه ن

در ادامه نوشته قبلی ام، بحثی شد كه تكرار و تامل در آن را مفید می دانم:

زهرا گفت: به صبا ی عزیز:
حرف های شما كاملا درسته . من هم خیلی تغییر كردم ولی به این نتیجه رسیدم كه باید در رابطه با افراد مختلف به این نكته توجه كرد"حرف هایی هست برای گفتن كه اگر گوشی نبود نمی گوییم حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند . سرمایه ی ماورایی هر كس حرف هایی ست كه برای نگفتن دارد . حرف هایی كه پاره های بودن آدمیند و بیان نمی شوند مگر آنكه مخاطب خویش را بیابند ".
این جمله از یك نویسنده ی فرانسوی هست كه البته اسمش رو یادم نیست

حسن گفت: به صبای عزیز،
من با شما هم موافقم ولی گاهی آدم انقدر از این بحث ها خسته میشه كه وقتی از فلكه دانشگاه درب اصلی و گنبد مسجد و دانشكده انسانی رو میبینه یاد این بحث های خسته كننده میفته و دلش یهو میگیره... البته من چند سالیه فارغ التحصیل شدم ، شاید وقتی شمام ازونجا فارغ التحصیل بشین این احساس بهتون دست بده... ما هم اونزمون وقتی به ایام تعطیلی برمیخوردیم ناراحت میشدیم كه نمیتونیم بریم دانشگاه... درب اصلی یادش بخیر... درب فنی یادش بخیر... درب دندانپزشكی یادش بخیر... بوفه های دانشگاه یادش بخیر...
مینجیق از حسن پرسید:
شما چند سال پیش فارغ التحصیل شدید؟ سال چند بود؟
حسن پاسخ داد:
سال 88... البته قبل ورود به دانشگاه با آشناها هم میومدم دانشگاه... سر كلاسهای دانشكده... استادا میخندیدن كه یه پسر بچه اومده دانشگاه و البته كلی هم لذت میبردن.
مینجیق گفت:
 می خواستم بدونم سال 85 دانشجو بودید یا نه.
حال و هوای دانشجویی از سال 85 تا 89 در آن دانشگاه با آن چه كه الان هست متفاوت بود و هست.
حسن گفت: بله اونزمان دانشجو بودم، و حال و هوای اون زمان متفاوت هست با الان... الانم هفته ای 2 روز دانشگاهم..
صبا گفت:
نمیدونم شاید اگر منم دوران كارشناسیم تموم بشه همین حالو پیدا كنم ولی اینقدر این دوسال دانشگاه با وجود اینكه گاها استادامون خیلی غیر منصفانه رفتار كردن واذیت شدم خوش گذشته كه باز وقتی یادم میفته فقط چند ترم دیگه مونده تا دوره كارشناسیم رو تموم كنم خیلی دلم میگیره یه جورایی هر وقت میرم دانشگاه احساس میكنم دارم میرم خونه بابا بزرگم!بماند كه دوستام مسخرم میكنن و میگن خیلی فرد مزخرفی هستی كه دلت برا دانشگاه تنگ میشه! خانم دكتر دانشگاه چه فرقی از 89 به بعد كرده؟
مینجیق جواب داد:
بعد از اون جریان كاریكاتور سوسك در اردیبهشت 85 جو دانشگاه تبریز خیلی قطبیده شد. بعدش در سال 89 به بعد یك سری جریان های ضد جوك تركی در بین فارس ها اتفاق افتاد دو سال پیش هم كه زلزله شد و از همه جای ایران مردم كمك فرستادند . توریسم تبریز هم رشد كرد و از سراسر ایران توریست به تبریز رفت. شبكه های اجتماعی مجازی هم رشد كردند و یك مقدار آشنایی بیشتر شد. به این ترتیب او ن تنش ها و قطبیدگی ها كمرنگ تر شد.
 صبا گفت:
زهرا جان كاملا حرفتون درسته.یه اشتباهی كه من خودم سال اول میكردم این بود كه خیلی سعی داشتم تو بحث ها بعضی مسائل كه واقعا توی خونواده ی ما مهم بود وروش ارزش گذاری كرده بودن وخب به نظرم هم توی جامعه هم مقبولیت زیادی داشت رو به بقیه بقبولونم و واقعا احساس میكردم اگر بقیه قبول نكنن مشكل از منه كه نتونستم خوب ومنطقی صحبت كنم و اعصابم و وقتم رو كه میتونستم به جای این بحث ها روی درس هایم متمركز كنم هدر میدادم وخیلی تنش به من وارد میشد.اما همونطوری كه خودتونم بهش اشاره كردین خیلی ها توی خونواده های متفاوت وبا افكار متفاوت بزرگ شده بودن و وخیلی باورا وارزش های جالبی دارن كه از نظر ما خنده داره !یه چیزی مثل اعتقاد به اینكه جن میتونه آدمو اذیت كنه!!!!!!!!!!!نمیخواستن باورهای خونوادگیشون كه براشون با ارزشه رو دور بریزن ویا خیلی ساده تر از اون خیلی به این بحث ها اهمیت نمیدادن وشاید چون میخواستن به قول خودمون حرصم رو در بیارن ایراد های بنی اسرائیلی میگرفتن و من ساده هر روز دنبال یه كتاب و سایت میگشتم تا به صورت علمی ومنطقی از گفتم دفاع كنم در صورتكه آن دوستان گرام ذره ای هم روی حرفام فكر نمیكردنو عین بچه ایراد میگرفتن.منظورم از این همه روده درازی این بود كه من الان به این تنیجه رسیدم به استثنای 40 درصد بحث های دانشجوی بقیه همه ماهییتی آبدوغ خیاری دارن ونباید خودمون رو به خاطر این بحث ها سرزنش كنیم وفكر كنیم كه ما در برقراری ارتباط با دیگران مشكل داریم.

عطیه گفت:

چه جالب من بعضی وقتها فكر میكنم تو فضا میرفتم دانشگاه
من وقتی میرفتم دانشگاه فقط مسخره بازی و خنده و ... متر كردن همه رستوران های دور و بر دانشكده و ...
كلن بحث یادم نمیاد
ظاهرا در دانشگاه های سراسری این مساله خیلی پر رنگ است.
زهرا گفت: صبا جان ممنونم. ولی من الان در این دوره از زندگیم كه باید بگم چند تا پیراهن بیشتر از شما پاره كردم (در این دانشگاه ها )به این نتیجه رسیدم كه تا مخاطب خاص خودت رو پیدا نكردی با كسی سر هر چیزی بحث نكن. به قول خانم دكتر نه دشمن نه جون جونی .
صبا گفت:
زهرا جان حرف شما كاملا متین ودرسته.فكر میكنم من تو كامنت قبلیم نظرم رو واضح نگفتم.من در تایید حرف قبلی شما كه گفتید هر حرفی مخاطب خاص خودش رو داره ،كامنت گذاشتم.منظورم از بی كیفیت بودن بحث ها وجدل های دانشجویی تو دوره كارشناسی جز موارد استثنایی همین بود كه با هر كسی بحث نكنیم والكی انرژیمون رو هدر ندیم.صد البته كه شما این مسیر رو قبل من رفتید وتجربتون خیلی بیشتر از منه.من اینو از تفاوت فكری خودمو وخواهرم كه دانشجوی ارشد هستند درك میكنم.

حسن گفت:
خطاب به صبا... دقیقا... اصلا بحث و اینا تو دوران دانشجویی فایده نداره... كلی انرژی دانشجورو تلف میكنه، عمرشم تلف میكنه... دانشجوها بچسبن به علم به كار به فرصتهای درخشان زندگیشون... ما دیدیم و تجربه هم كردیم... در دل دانشگاه تبریز هركدوم از دوستامون اهل اینجور بحثایی بودن الان از هر لحاظ حیران موندن آس و پاس ول میگردن... از اونا تنبلترها، الان برا خودشون كاری شغلی زندگی چیزی دارن... من البته متاسفم ولی این نه تنها حقیقته بلكه با جون و دل هم تجربه كردیم... یكی از دوستام اصلا وارد اینجور بحثایی نمیشد، شاگرد متوسطی هم بود، برا خودش آروم آروم برنامه میریخت، الان زبان كره ای ، انگلیسی و فرانسوی رو خوب بلده، عربی رو هم فقط میتونه بخونه و ترجمه كنه ولی نمیتونه حرف بزنه... در نیوزیلند عضو یك موسسه تحقیقاتی هستش، تازگیا میگن ژاپن بهش اقامت داده و سرپرست یكی از آزمایشگاههای بزرگ اونجا شده... انقدر آروم و بی سر و صدا بود و هست كه حتی توی فیس بوك و اینا نیست كه ازش خبردار شیم... توی نیوزیلند یك موسسه بزرگ خیریه هم به راه انداخته بوده... كل دوران دانشجوییش فقط عشق به دختر مورد علاقش بود و كلاسهای فوق برنامش... من با صبای عزیز یه جورایی كلا موافقم... با الكی بحث كردن به جایی نمیشه رسید... البته بحث باید توی جامعه رونق پیدا كنه به شرطی كه سرانجامی داشته باشه... حالا شما قبول نكنین، ما كه اینجوری تجربه كردیم... این تنها تجربه من نیست، حرفهای شاید بیش از 80 تا از هم دوره ای های دانشگاهمه... بچه های فیزیك فلسفه حقوق عمران برق مكانیك حتی ادبیات فارسی ... اونا كه اونزمان هر روز دور هم جمع میشدن الانم دور هم جمع میشن منتها در پارك شاهگلی و اینبار به جای اون بحثها ، از حسرت و بیكاری خودشون میگن... خانم دكتر فرزان به دوستای من ایراد نگیرید، جوان 30 ساله با مدرك كارشناسی ارشد با پول توجیبی بابای بازنشسته كارمند ساده زندگیشو میگذرونه، نه ازدواجی نه كاری... باید حق بدین كه بناله...

مینجیق گفت:
اگر یادتان باشد من چندی پیش نظرات دكتر گلشنی رااینجا دوباره منتشر كردم. نظراتشان طولانی بود اما این نكته كه فرموده بودند "
۳. ترویج روحیه نقادی و نقدپذیری: جامعه دانشگاهی همانند مقامات اكثرا نقد پذیر نیستند و نقدی هم كه می‌شود از ادب اسلامی دور است. تا وقتی نقد نباشد، علم به هیچ وجه پیشرفت نمی‌كند. من به شدت با ایجاد كرسی‌های آزاداندیشی مخالف بودم زیرا تا محیط نقدپذیر نشود و مردم ادب نقد را نیاموزند این جلسات سودی ندارند. "

در بخش نظرات وبلاگ بحث انگیز شد. من خودم نظر قطعی در این مورد ندارد. درواقع نظر من همان هست كه به آن در این وبلاگ عمل می كنم. این رویه را دوست می دارم.
می توانید به آن نوشته و نظرات و نقدهای دوستان در این زمینه مراجعه كنید:
http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-44705.html

پاییز گفت:
این چیزا علی الاصول كارهای خوبی هستند ولی در صورتی كه مرز روابط دقیق رعایت بشه و پارامترهای مساله همگی اندازه ی خودش را داشته باشند مثل اینجا نشه
http://www.mortezamotahari.com/fa/bookview.html?BookId=408&BookArticleID=130309
ولی اگر رعایت اصول بحث نشه اثرش بدتره، چون مثلا باعث میشه ادم حالت دی فالت را روی این بگذاره كه این فرد جدید هم مثل همون قبلی ها هست و اگر چیزی هم به صلاح اون باشه سكوت كنه و هیچی نگه، و قبول هم كنیم كه یه سری از اخلاقیات لازم برای بحث درست در ما شكل نگرفته شعور بعضی چیزا را نداریم.
این را یادم رفت، در بحث كردن و كلا حرف زدن اگر ادم می خواد ضربه نخوره در داستان زیر كارها را بردارید بجاش حرفها بگذارید
تذكره ی دولتشاه سمرقندی چنین آمده است:
سلطان سنجر را در آن وقت كه به دست غزان گرفتار شده بود، پرسیدند: علت چه بود كه ملكی بدین وسعت و آراستگی كه تو را بود، چنین مختل شد؟
گفت:‌ كارهای بزرگ به مردم خرد فرمودم و كارهای خرد به مردم بزرگ؛ كه مردم خرد كارهای بزرگ را نتوانستند كرد و مردم بزرگ از كارهای خرد عار داشتند و در پی نرفتند. هر دو كار تباه شد و به نقصان ملك رسید و كار لشكری و كشوری روی به فساد آورد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نه "دشمن"، نه "جون جونی"

+0 به یه ن

مینجیق گفت: به این نتیجه رسیده ام ریشه اغلب مشكلات كشور ما آن هست كه آداب معاشرت با غریبه ها را بلد نیستیم. یا آن قدر تعارف و رودربایستی داریم كه نمی توانیم نظرمان را بگوییم. یا شروع می كنیم به پرخاش.
در اغلب زمینه ها همین هست. مثلا مدیر مدرسه سابق سیلویا بلد بود چه جوری با سیلویا صحبت كند و از او دعوت كند.
مشاهده من این هست كه در كشورما اگر مدیر مدرسه ای بخواهد دانش آموز سابق مدرسه اش را دعوت كند كه برای دانش آموزان جدید سخنرانی ای ارائه دهد یا همین طوری صحبت كند اصلا نمی داند با چه ادبیاتی با او سخن بگوید.
شاید مدیر مایل باشد اما بلد نیست چه طور او را خطاب كند. خیلی تحویلش بگیرد!؟ كم تحویلش بگیرد؟!
یك كمی تحویلش بگیرد بعدش هم جلوی همه توی سرش بزند كه "ناز كم كن كه در این باغ بسی چون تو شكفت؟!"
مطمئن هستم در مدرسه سیلویا كسی توی سرش نزد كه فیزیكدان بزرگی در حد "كارلوس روبیا" برنده جایزه نوبل كه اتفاقا اون نیز از شهری در نزدیكی های اودینه هست نیست. اما اگر در ایران (شاید به استثنای شیراز) یكی مثل سیلویا را به مدرسه ای دعوت كنند  یكی نیز پیدا خواهد كرد كه طعنه خواهد زد كه تو در حد كارلوس روبیا نیستی. اگر هم طعنه نزنند مورمور می شوند كه بگویند. مهمان هم كه كم هوش نیست. اون طعنه ها و مورمورشدن ها را می بیند و آزرده می شود.
گفتم شیراز در ایران استثناست. علتش هم این هست كه در شیراز افراد بهتر بلد هستند با غریبه ها معاشرت كنند. در مراكز تفریحی شان كه افراد  عصرها شیك می كنندبروند بگردند كمتر اتفاق می افتد ماموران بیایند خوشی را از دماغشان بیرون بكشند. در مراكز تفریحی شان مین گذاری نمی شود كه كسی نگردد!!! حافظیه 24 ساعته باز هست! در نتیجه به مرور به طور متوسط آداب معاشرت را بهتر از متوسط سایر ایرانیان یاد گرفته اند.
از دوستان شیرازی می پرسم. راز شهر شما چیست كه وضعش از این جهت یك كم از بقیه ایران بهتر هست!؟

اینترنت فضای نسبتا خوبی می توانست برای ارتباط و معاشرت باشد. ولی ما كه در دنیای واقعی یاد نگرفته ایم در فضای مجازی هم بیشتر دور می گیریم و جنگ های ذهنی مان در فضای اینترنت با آزادی بیشتری دوباره راه می اندازیم.
زهرا گفت:
دلیلش چیه كه آداب معاشرت بلد نیستیم ؟ من در دوران كارشناسی دوستان زیادی داشتم كه از شهرهای مختلف ایران بودند با افكار متفاوت ، باید بگم كه من در اون دوران در سخن گفتن كاملا بی پروا بودم، با دوستانمان كه گرم صحبت میشدیم حتی بحث علمی كه بحث هایمان بیشتر هم علمی بود دچار تنش می شدیم .. به كمتر از یك ساعت نمی كشید كه دعوا می شد و چون دختر بودیم و نكته بین، كم كم نسبت به كل روند زندگی همدیگر حساس شدیم و از هم فاصله گرفتیم به طوری كه من الان حاضر نیستم حتی یكبار دیگر به آن تنش های اون دوران برگردم . و از آن همه بی پروایی و دوستان زیاد هم خبری نیست چون دیگر می ترسم با كسی صمیمی شوم . چون احساس می كنم با صمیمی شدن توقعات دو نفر خیلی از هم زیاد می شود و به همین نسبت ناراحتی ها هم خیلی افزایش پیدا می كنه . به همین خاطر الان در این دوران از زندگیم در محیط دانشگاه به تعداد انگشت شماری دوست دارم و با آنها هم خیلی صمیمی نیستم. منظورم از كل این حرف ها این هست كه بخاطر پیچیده بودن آدم ها خیلی تمایل به ارتباط برقرار كردن با آنها نیستم . یا شاید به قول شما آداب معاشرتم خیلی بالا نیست. یك مثال دیگر اینكه حتی برای ارتباط برقرار كردن با استاد راهنمام هم دلهره دارم كه نكند حرفی بزنم كه ناراحت شود.
مینجیق گفت:
اغلب مان یاد نگرفته ایم. چون محیط عمومی نداشته ایم. من توجه كرده ام كسانی كه در مجتمع های مسكونی بزرگ می شوند عموما روابط عمومی بهتری دارند. در محوطه مجتمع و زمین بازی آن از بچگی یاد می گیرند با افراد با پیش زمینه های متفاوت ارتباط برقرار كنند. محیط مجتمع نسبتا امن و دوستانه هست. افراد داخل محوطه "دشمن" حساب نمی شوند. لزوما فامیل و "خانه یكی" هم حساب نمی شوند.
مثل محله های سنتی هم بافت یك دست ندارند. افراد در مجتمع های مسكونی مثل آتی ساز یا اكباتان یا آپادانا در تهران یا نگین پارك و زیست خزر و ایرداك و آسمان در تبریز از پیش زمینه های مختلف هستند. بچه هایشان از سن كم یاد می گیرند اگر كسی مثل خانواده ی تو نیست لزوما دشمن تو نیست. اگر هم مشتركاتی با تو دارد لزوما به این معنی نیست كه بی پروا هر چه در ذهنت گذشت می توانی با آنها در میان بذاری.
یاد می گیرند كه ارتباط داشته باشند اما با رعایت حدودی كه بعدا دردسر نشود.
در كشوری مثل انگلیس از مهد كودك به طور سیستماتیك این را به بچه یاد می دهند. در ایتالیا در دبیرستان و در دانشگاه طی فعالیت های فوق برنامه یاد می گیرند.
من خودم به دانشجوها در ایران می گویم درگیر فعالیت های فوق برنامه نشوند. تجربه اجتماعی می خواهند بروند بازار كار. چرا این را می گویم!؟ برای این كه در ایران دیده ام به فعالیت های فوق برنامه یك عده گیر می دهند و برای دانشجوها مشكلات می آفرینند. بزرگتر هایشان و استادانشان هم كه تشویق به این كار می كردند پشتشان را خالی می كنند. دانشجو نابود می شود. در ایتالیا به یك فعالیت هنری فرهنگی دانشجویی به چشم امنیتی نگاه نمی شود. در این فعالیت ها تجربه اجتماعی به دست می آورند.
همان روزها كه من اودینه رفته بودم در همان شهر فسقلی داشتند فستیوال فیلم های هنری شرق آسیا برگزار می كردند.
خواهر كوچك سیلویا كار داوطلبانه برای این فستیوال انجام می داد. سیلویا می گفت خیلی خوبه تجربه اجتماعی برخوردش با فرهنگ های متفاوت بالا خواهد رفت. خواهر سیلویا تمرین می كرد میزبان فیلمسازان ژاپنی و چینی شود. در مورد فرهنگشان مطالعه می كرد.
ببینید! یك شهر كوچك بود. با جمعیتی حدود صد هزار نفر. این شهر به این كوچكی فستیوال فیلم بین المللی داشت كه توسط جوان های محلی اداره می شد. تصور كنید در شهرهای صد هزار نفری در این منطقه (خاور میانه) چنین برنامه ای برگزار شود و از آن سوی دنیا بخواهند بیایند.
اصلا  نخواستیم از آن سوی دنیا بیایند. تصور كنید از كلانشهر
بغلی همون فك و فامیل خودشان بخواهند بیایند و فستیوالی اجرا كنند. فكر می كنید مردم شهرهای صدهزار نفری ایران تحمل چنین چیزی را خواهند داشت!؟ همكاری خواهند كرد؟! چشم دیدن فك و فامیل خودشان را كه در كلانشهر بغلی چند سالی زندگی كرده اند (حالا غریبه ها را ولش كن) و به اقتضای زندگی در شهر بزرگ یه ذره فرق كرده اند خواهند داشت؟!
این تغییر می تواند درحد امتناع در حسابرسی به جهیزیه های نو عروس باشد!
بعید می دانم! هرچه قدر هم استدلال كنی برای پرستیژ و اقتصاد شهرتان خوب هست قبول نمی كنند. می گویند همه ی مشكلات ما از بدی كلانشهر بغلی هست. حقمان را خوردند و بردند برای همین ما مشكلات داریم. می بینی پدر یارو می خواهد باغش را بفروشد سر مادرش هوو بیاورد و تولید موالید كند ارث و میراثش را كم كند بعد اینها هر ماشینی را كه شماره پلاكش مال كلانشهر بغلی هست پنچر می كنند یا خط می اندازند چون از منظر آنها مردم كلانشهر بغلی هستند كه پول می ریزند باغ بابای اینها رامی خرند و بابایشان می رود سر مادرشان هووو می آورد. پس همه مشكلات زندگی و خانوادگی آنها و عامل بدبختی مادرشان زیر سر مردم كلانشهر بغلی هست.
باور كنید این اتفاقات افتاده كه دارم می گم. والا قوه تخیل من این قدر بالا نیست چنین داستانی بسازم.

ما در مورد فرهنگ همسایه هایمان هم چیزی نمی خواهیم یاد بگیریم. از آنها برای خود دیو دو سر می سازیم.

صبا گفت:
راجع به كامنتی كه زهرای عزیز گذاشتن میخواستم بگم كه درسته تنش هایی بوجود میاد كه تا حالا آدم تجربش نكرده وآدم نمیدونه چطوری توی اون موقعیت رفتار كنه ،اما انقدر مزیت داره كه به بدیاش می چربه!من خودم شخصا از وقتی دانشگاه رفتم توی همین بحث ها وگفت وگو ها عیب وایرادام رو فهمیدم،اخلاقم خیلی عوض شده ،وجود دوستم كه اهل تسنن هست باعث شده برای اینكه تو بحث ها كم نیارم سراغ كتابهای مذهبی اهل تشیع برم واطلاعاتم خیلی خیلی بیشتر بشه،كارگروهی رو یاد گرفتم،صبر وتحملم بیشتر شده وكلا به نظرم تو همین بحث وجدل ها شخصیت آدم جدای از تربیت خانوادگی، شكل می گیره و خوبیه دانشگاه به همینه كه مثل دوران مدرسه فقط جنبه درسی نداره و واقعا مثل یه جامعه كوچیكه.این حرفم اصلا شعاری نیست و واقعا هر كسی دانشگاه نرفته به نظرم خیلی ضرر كرده.البته من راجع به دانشگاه تبریز حرف میزنم و از بقیه دانشگاه ها خبر ندارم.انقدر دانشگاهمونو و همین فضای بحث وجدل هاشو دوست دارم كه به قول مامانم اگه در ب اصلی دانشگاه تبریز رو قفل كنند من باز یه راهی پیدا میكنم برم توش

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گفت و گویی در مورد واكنش خانواده ها به علاقه فرزندان به علم

+0 به یه ن

زهرا گفت:
خوشبختانه خانواده ی من همیشه محیط را برای كارهای پژوهشی فراهم می كنند ولی امان از فامیل و دوست و آشنا ، مرتب با حرفها یشان روحیه ی ما را خراب می كنند ، اصلا خانم دكتر اگه خانواده ای هم در ایران باشه كه این فرهنگ رو داشته باشه دیگران بهش اجازه نمیدن... به طور مثال می گویند تا كی میخواهی درس بخوانی ، دكتر ها همه بیكارند ، آخه من می خواهم به این افراد بگویم كه مگه من درس می خوانم كه مدرك بگیرم و پولدار شوم. مگر هدف من این است ؟؟؟ و یا نسبت به كسی كه خیلی درس می خواند با یك نگاه ترحم آمیز ،نگاه می كنند. و می گویند بیچاره اصلا تفریح ندارد یا حرف های دیگر .ولی اصلا به این فكر نمی كنند كه این فرد عاشق درس خواندن است عاشق كار علمی است . متاسفانه این موج ضد علمی و ضد پژوهش در ایران ما زیاد شده .
مینجیق گفت:
شاید زمان ابن سینا جز این بوده باشد اما در این چند صد سال اخیر كه به نظرم همین طور بوده. نسبت به 30-40 سال قبل بدتر نشده. شاید یك كوچولو بهتر هم شده باشد.
گفتم زمان ابن سینا یادم افتاد كه خواهر رازی و معشوق ابوریحان حامیان درجه یكی برای آنها در راه علم بودند.
ابوریحان یكی از كتب خود را برای معشوقش نوشته
مرجان گفت:
ولی خودمونیم زندگی با آدم های اهل علم یك كمی سخته مخصوصا كه طرف مقابل كاملا آدم معمولی ای باشه. علائقشون كاملا فرق می كنه دیگه
مینجیق گفت:
تفاوت علایق را به رسمیت شناختن خودش خیلی نكته مهمی هست. اگر فقط به همین نكته ای كه شما گفتید توجه بكنند نود درصد مسئله حل می شه.
ولی یك خانواده ی سنتی ایرانی این نكته را اصلا نمی خواد قبول كنه. در خانواده سنتی  گفته می شه همون كه "همه می كنند". همون كه "همه می گویند".
من با این "همه می كنند" "همه می گویند" مشكل دارم. در شهرستان ها خیلی بیشتر از تهران "همه می كنند" و "همه می گویند" سبك زندگی را تعیین می كنه. معلوم هم نیست این "همه"
كی هست كه من باید چشم و گوش بسته دنبالش راه بیافتیم!
چنان با اطمینان از حقانیت "همه می كنند" بر سر افراد كوبیده می شود كه انگار این "همه" --كه معلوم  هم نیست كیه(!!)-- مصون از خطا و اشتباهه.

نكته اینجاست كه معیار "همه" ابدا برای یك خانواده كه عضوی از آن یك پژوهشگر هست معیار خوبی نیست! دقیقا به همان علت كه شما گفتید علایق فرق دارند. اما خانواده ها نمی پذیرند. به نظر من اگر به علم هم علاقه نداشته باشند به احترام عضوی از اعضای خود باید تفاوت ها را بپذیرند.
اما خانواده ی سنتی ایرانی چندان با این مفهوم راحت نیست.
اصلا از علم و عالم بگذریم. اگر بدونند یكی از آب خوشش نمی آید می آیند رویش آب می ریزند. اگر بدانند از كدو خوشش نمی آید به زور بورانی كدو به خوردش می دهند. اگر همه خانواده از كرم های مدرن استفاده بكنند ویكی بخواهد بخور سنتی به صورت خود بدهد حتما از طرف خانواده با مخالفت شدید رو به رو می شود. مسخره اش می كنند. برعكس اگر اعضای خانواده اهل بخور و پمادهای سنتی باشند وای به روز كسی كه كرم استاندارد كارخانه ای از داروخانه می خرد. این واكنش ها  بخشی از آن ذهنیت فرهنگ سنتی شرقی هست كه می خواهد هویت فردی را له كند. نه این كه آزار داشته باشند. نه! در تفكر سنتی نمی خواهند كسی از اعضای خانواده علایق خود را داشته باشد و بر آن اصرار بورزد. می خواهند همه ی اعضا خانواده هویت و علایق مشابه داشته باشند. در همین راستاست كه از این كه یكی شان پژوهش علمی بكند و به جیزهایی بیاندیشد كه برای بقیه مفهوم نیست و سبكی از زندگی را برای خود داشته باشد كه با دیگران متفاوت هست برایشان وحشتناك هست.
این كه به زهرا گفتم اندكی بهتر شده به این جهت بود كه در سال های اخیر (10 سال اخیر) یك مقدار احترام به علایق و هویت فردی در خانواده ها بیشتر شده. احترام به علایق و سلایق یك پژوهشگر علمی هم در همین پكیج قرار می گیرد والا احترام به علم بیشتر نشده كه كمتر شده!

زهرا گفت:
تفاقا پیرو صحبت های خانم دكتر من یاد كتاب كیمیا گر افتادم كه در اونجا نوشته شده بود :" اگر كسی هر روز همان آدم های همیشگی را ببیند . آنها بخشی از زندگی خصوصی فرد می شوند و بعد از او می خواهند كه تغییر كند . اگر شخصیت كسی با آنچه دیگران می خواهند مغایر باشد آنها عصبانی می شوند. به نظر می آید هر كس در مورد اینكه دیگران چگونه باید زندگی كنند نظر خاصی دارد ولی هیچ یك از این نظریات شامل حال نظر دهنده نمی شود".


مینجیق گفت:

من یك چیزی می خواهم بگویم كه شاید شما از من نپذیرید. شاید حتی مرا متهم به بدبینی مفرط بكنید. مزاحمین وبلاگی هم دور برخواهند داشت كه چون من فرزند ندارم عقده ای می باشم و این تحلیل را می كنم. مادران هم بر من حمله ور خواهند شد كه "تو كه مادر نیستی چه می فهمی؟! ما مادرها صلاح بچه مان را بهتر می فهمیم هیچ كسی هم حق نداره این را زیر سئوال ببره! تو هم غلط می كنی در كار ما دخالت می كنی." اما دل به دریا می زنم و می گویم. به نظرم این مخالفت بزرگ خانواده ها با كار پژوهشی فرزندان به علت درآمد كم این نوع كارها نیست! درآمد كم فقط بهانه ی مخالفت آنهاست. بهانه ای است كه نسبتا محكمه پسند هست. اما وقتی رفتار والدینی را كه فرزندشان دل در گرو علمی گذاشته اند با دقت در برهه های مختلف زیر نظر می گیری می بینی در برهه هایی كه فرزند می توانست جهشی هم بكند كه نه فقط به لحاظ علمی بلكه به لحاظ مادی و مالی هم جلو بیافتد با "عزت تپان" و محبت های افراطی او را زمین گیر كرده اند.
محبت هایشان در این موارد به محبت های مادرشوهر بدجنس می ماند كه پسرش را با عطر غذا ی مورد علاقه اش از رفتن به سوی همسر باز می دارد هرچه می داند این جدایی در دراز مدت چه قدر به زندگی زناشویی و خوشبختی پسرش ضربه خواهد زد.
شاید هم رفتارش به مادری می ماند كه نگران خظر كردن فرزند هست و تمارض می كند تا او را در خانه نگاه دارد.

شاید هم چون مادری است كه از این پسرش پلیس آگاهی شود نگران هست توصیه نامه ای به مافوق او می نویسد و درنامه مهر و محبتی ابراز می كند كه مافوق آن را به جز بچه ننگی آن مرد جوان كه می خواهد در اداره ی آگاهی كار بیابد  تعبیر نمی تواند بكند. به این ترتیب آن مادر با ظاهری دلسوزانه آینده شغلی فرزندش را خراب می كند.

راستش من فكر می كنم خانواد ه های این منطقه از دنیا كه خاورمیانه اش می خوانند همین نوع وحشت را از علوم تجربی مدرن دارند. برایشان ناشناخته هست. برایشان وحشتناك هست كه فرزندشان غرق در آن شود و دنیایی بیابد كه برای آنها قابل درك نباشد. برای همین هم با ظاهری مهربانانه آینده اش را خراب می كنند.
این مختص خانواد ه های كم سواد نیست. اتفاقا خانواده های تحصیلكرده از این نوع وحشت ها بسیار بیشتر دارند.
شما گول این معلم خصوصی ها ی رنگارنگ و كلاس های تقویتی و كلاس ها ی مهارت های گوناگون را-كه والدین به فرزندشان تحمیل می كنند- نخورید. اونها برای چشم و همچشمی هست. خودشان بهتر از همه می دانند با شركت در آن كلاس های رنگارنگ فرزندشان به قله رفیعی كه دور از دسترس خودشان باشد نخواهند رسید! هروقت هم اگر رسید خود این والدین هستند كه شهریه این كلاس ها راپرداخت می كنند. اگر از كنترلشان خارج شد شهریه را قطع می كنند و فرزند نمی تواند بالاتر از دسترس آنها برود.
اما این كه فرزندشان روی پای خودش بایستد و جایگاهی در عالم علم برسد كه برای آنها دور از دسترس هست برای اغلب والدین تحمل ناشدنی هست. برای همین تا احساس خطر از این جهت می كنند به تكاپو می افتند كه "محبت كشان" و "عزت تپان" راه بیاندازند. "ای وای! قربونت برم چه قدر خودت را خسته می كنی! چشمات ضعیف می شه!"
اگر ده برابر آن را پای یك بازی كامپیوتری می نشست نگران چشمانش نمی شدند اما....

البته بگویم بابای من استثناست. من خیلی مدیون پدرم هستم.
اما چه در خود محیط های دانشگاهی ایران و چه در خانواده ها "متوسط الاحوال" بودن مرغوب تر هست تا تلاش برای استاندارد جهانی داشتن. چون این راحت تر هست همین را می پذیرند.
بازهم می گویم بین خانواده های ایرانی نسبتا خانواده اصفهانی هستند كه برای رشد بیشتر فرزندانشان در كارهای علمی و یا هنری به آنها بال و پر می دهند. البته به نسبت سایر شهرهای خاورمیانه. آنها هم نسبت به خانواده ها ایتالیایی خیلی كم اجازه رشد به فرزندان می دهند.

در امریكا در بخش تئوری آزمایشگاه اسلك بودم. این آزمایشگاه تور آموزشی تفریحی رایگان برای خانواده ها داشت. خانواده های آمریكایی با فرزندانشان می آمدند. اروپایی ها می آمدند. هندی ها می آمدند. چینی ها می آمدند.
خانواده های ایرانی هم زیاد آنجا بودند. اغلب هم تحصیلات عالیه داشتند. تیپ مهندس بین آنها زیاد بود. همه شان هم می گفتند به خاطر تحصیلات بچه هایشان فداكاری كرده اند و به آمریكا آمده اند والا در ایران می توانستند برای خودشان آدم مهم تری باشند و بروبیای بیشتری داشته باشند.
همه ی آنها را تشویق می كردم كه به استنفورد بیایند و در تورهای علمی خانوادگی تفریحی اسلك شركت كنند.
مادرها می گفتند:" خوبه! بعدش هم می رویم مركز خرید استنفور د كه خیلی باكلاسه!!!"
و اما پدرها! پدر ها آشكارا معذب بودند. نمی خواستند رك و صریح بگویند نمی خواهند در تورها شركت كنند ولی بهانه می آوردند. به نظرم می ترسیدند! از آزمایشگاه وحشت داشتند می ترسیدند تصویرشان در نزد همسر و فرزند به عنوان آقای دكتر-مهندس همه چیز دان خدشه دار شود. در آن سه سالی كه ما آنجا بودیم موفق نشدم خانواده ی ایرانی را مجاب كنم كه از این تورهای رایگان و در دسترس استفاده كنند. نه از تنبلی بود و نه از خست! از ترس بود. ترس از ناشناخته ها. ترس از ورود به دنیایی كه شاید دنیای مانوس ما نباشد. این ترس از ناشناخته ها در ما خاورمیانه ای ها بسیار ریشه دار هست.
علاقه بسیارمان به نوستالژی هم جنبه ی دیگر آن هست. می خواهیم در دنیای شناخته خود مان بخزیم .

عطیه گفت:
این كامنت قبلی شما در موردبال و پر دادن به فرزندان و ...فقط در یك كلمه خلاصه میشود: پدر سالاری
مینجیق گفت:
خانواده های هندی و چینی پدر سالارتر هستند اما رفتارشان متفاوت بود.
زهرا گفت:
حال خانم دكتر راهكار چیست ؟
مینجیق گفت:
"راهكار" نمی تونم اسمشو بذارم. یك پروسه درازمدت چند نسله لازمه كه ذهنیت ها عوض بشه. وقتی دانشجویان تحصیلات تكمیلی در پایان نامه ها و گزارش هاشون كه به زبان فارسی است می نویسند "دانشمندان نشان داده اند...." من از كوره در می روم. می گویم مگه برای رادیو و تلویزیون یا مجلات علمی عمومی داری می نویسی؟! اگر در برنامه های علمی صدا و سیما و یا در مجلاتی نظیر مجله دانشمند جملاتی از این دست بنویسید كاملا قابل قبول هست اما نه در پایان نامه یا در گزارش علمی و پروپوزال داخل دانشكده.
این "دانشمندان" كه می گویند افراد "از ما بهترون" نیستند. یكی مثل من و همكارانم وشاگردهایم هستند. یكی مثل خود همون فرد كه پایان نامه را دارد می نویسد. به او می گویم به جای این جمله ارجاع مشخص بده. همان گونه كه در متن های تخصصی علمی مرسوم هست.
حتی دانشجویان تحصیلات تكمیلی ما به این باور نرسیده اند. چند نسل طول می كشه این باور به وجود بیاید. البته باید در نظر داشته باشیم زمان چیزی را عوض نمی كنه. انسان ها هستند كه در طول زمان این گونه تغییرات را ایجاد می كنند.
روشش اینه كه امثال من در همین وبلاگ ها و رسانه هایی از این دست بنویسند و بگویند و توضیح دهند. من هم این كار را می كنم . البته انتظار تغییر در كوتاه مدت ندارم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تیزهوشان و قربانیان پیژامه

+0 به یه ن

ام-رضا گفت:
سلام
ببخشید یك سوال داشتم ملاك تیزهوش بودن جه جیزی هست؟
ایا امكانات فردی رو تیزهوش به بار میاره یا فرد ذاتا تیزهوش هست؟
اگر امكانات پس همه رو ببرند به مدارس تیزهوشان و اگر ذاتا فردی تیزهوش هست كه برداشتن یا بر نداشتن كنكور برای اون فرد نباید فرقی ایجاد كنه.
ویا اگر تلفیقی از هردوست چرا ما به دانش اموزان به نگاه برابر نگاه نمیكنیم و امكانات رو به طور مساوی بین انها تقسیم نمیكنیم تا هركسی به حق خودش برسه؟
ممنون

مینجیق گفت:
سلام
راستش من جواب این سئوالات را دقیق نمی دونم. اما از این كه مدرسه تیزهوشان رفتم راضی هستم. امكانات خاصی نداشتیم. كلاس های درس مان چنان در زمستان سرد می شد كه دستكش به دست می كردیم. از همون بخاری نفتی ها داشتیم كه هر از گاهی در مدارس مناطق دورافتاده منفجر می شود و قربانی می گیرد. در همون زمان در تبریز مدارس معمولی دولتی ساختمان های زیبا و مجهز با امكانات بسیار بالاتر از ما داشتند. چه در محلات اعیان نشین و چه در محله های حاشیه نشین. در واقع در دهه شصت در حاشیه شهرها مدارس خوبی ساخته بودند. (منظورم ساختمانشان بود). ساختمانی كه به مدرسه ما داده بودند جزو مستهلك ترین ساختمان ها بود. معلم های خوب هم داشتیم معلم های بد هم داشتیم. معلم فیزیكمان خیلی خوب بود. اما مختص ما نبود. چند مدرسه دولتی پسرانه هم می رفت.

راضی هستم كه مدرسه تیزهوشان رفته ام. نه به خاطر این كه امكانات زیاد داشت (كه نداشت!) علت رضایت من جو همكلاسی ها بود. وقتی من داشتم كتاب های پرویز شهریاری را می خواندم و تمرین های ریاضی آن را حل می كردم همكلاسی ها از پایم نمی كشیدند. تشویقم می كردند.
چنین چیزی در مدرسه های دخترانه معمولی آن زمان تبریز معنی نداشت. به گیست می خندیدند اگر می خواستی چنین كتابی بخوانی یا در مطالب درسی موشكافی ای بیش از آن كه به نمره منجر شود بكنی. بیشتر آنها توی خط آمادگی برای رفتن به خانه بخت بودند. از همان دوره راهنمایی!
جو مدرسه ما فرق داشت. این كه یك جا جمع شده بودیم فضا را مستعد كرده بود برای این كه به خود اجازه دهی سئوال كنی و تمرین ذهنی نمایی. همشاگردی همدیگر را در كارهای علمی دبیرستانی هل می دادندبه جلو.
قبلا خاطره ام را با پاندا تعریف كردم كه چه طور با هم رفتیم دانشگاه برای دیدن آزمایشگاه پلاریسكوپ.
فكر می كنید یك همچین از یك دانش آموز از یك مدرسه معمولی دخترانه دردهه هفتاد بر می آمد؟! اصلا توی این فازهای فكری نبودند. توی این خط بودند كه جهیزیه آماده كنند و ....
هرچه قدر هم توی خط فیزیك و ریاضی و... باشی اگر بیافتی در جمعی كه اصلا كسی توی این باغ ها نیست سست می شوی

ام-رضا گفت:
با تشكر از توضیحات شما
این نكته هم لازم به ذكر هست كه دوران ما با دوران شما بسیار فرق كرده تقریبا تمام مواردی كه ذكر كرده اید وارونه شده.و چند نفری هم هستند كه از رفتن به این مدارس بسیار پشیمان شدند و یا نمیدانم شاید خیلی ها هم باشند كه فقط برای كنكور و تضمین قبولی در دانشگاه دراین مدارس ادامه به تحصیل میدهند.كه البته حق هم دارند.
مینجیق گفت:
بله می دانم فرق كرده. خیلی فرق كرده.

و اما ربط حرف مینجیق به پیژامه:

جریان سست شدن در مورد دانشجوهایی كه دانشگاه نمی روند و ادعا می كنند در خانه بهتر درس می خوانند هم صادق هست. بعد از یك مدت مامان می بینه این جوان دایم در خانه پیژامه پوشیده لم داده می فرستدش پی ماست خریدن. دایی می بینه داره وسط ظهر ماست می خره می گه حالا كه بیكاری بیا دكان من پشت صندوق وایستا. خاله میگه حالا كه بیكاری من دارم می رم مهمون بیا بچه مو نگه دار. بعدش هم همه فامیل انتظار دارند این دانشجوی بیكار  كه نقش آچار فرانسه ی خانواده  را پیدا كرده همه مراسم تحریم و شب جمعه و چهلم و سال و .... را (كه در آذربایجان هم تمومی ندارند) شركت كنند.
این طوری می شه كه طرف derail می شه. علم و درس و مشق می ره پی كارش!  اگر  از اون پیژامه پوشیدنش دست می كشید و تنبلی نمی كرد بره دانشگاه به این حال و روز نمی افتاد!! حیف این جوون دانشجو نیست كه به این حال و روز بیافته؟!!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

معرفه النسا و معرفه الرجال

+0 به یه ن

طالب گفت: "فكر كنم این دانشجویان احساس دختری را دارند كه پدرشان بین دختر و پسر فرق می گذارد، "

نظر مینجیق:
این هم باز بسته به خرده-فرهنگ هست. در شهر ما اتفاقا برعكس هست. یعنی پسرها فكر می كنند باید خیلی سخت تلاش كنند كه توجه پدر را بخرند اما خواهرش بایك ناز و با یك جمله شیرین همه ی توجه پدر را به یك جا به خود جلب می كند.
درصد قابل توجهی از نوشته های وبلاگ های مادرانه مربوط به همین چالش هست. تازه! این مختص طبقه متوسط تحصیلكرده (تیپ وبلاگ نویس) نیست. همین ماجرا در خانواده ی كارگرها هم هست. دست كم در خانه كارگرهایی كه در خانه ی طبقه متوسط كار نظافت وباغبانی و.... می كنند هم وضع به همین منوال هست.
در فرهنگ تبریز هم ته دل پسربچه را شاید بیشتر دوست داشته باشند اما در ظاهر انكار می كنند. در عمل سخت گیری به مراتب بیشتری نسبت به پسرها نشان می دهند چون فكر می كنند اگر این سختگیری نباشد فردا از پس مشكلات زندگی بر نمی آید.

در شهر ما اگر دختری از فرق گذاشتن شاكی باشد معمولا به این علت هست كه چرا با او مثل برادرش جدی رفتار نمی شود و مسئولیت بر دوشش گذاشته نمی شود. اتفاقا این خوب هست. دخترها برای این كه ثابت كنند كه جدی باید گرفته شوند خیلی خیلی حرفه ای و جدی تلاش می كنند. آن دسته از دختران شهر ما كه سودای كار خارج از منزل دارند اغلب سوپر جدی هستند. لوس بازی در كارشان نیست.
Ultimate no nonsense!

این مطلب را مدتی پیش می خواستم بنویسم فرصت نشد. حالا می نویسم. اگر یادتان باشد در بحث ناز كردن گفتم جامعه ما "عدم توانمندی در تصمیم گیری" را در زنان نه تنها عیب نمی داند بلكه به آن رنگ رمانتیك و آرمانی می دهد. بعدش هم گفتم این یك ضعف اخلاقی نظیر ترسو بودن یا خسیسی است كه هم خود فرد را می آزارد و هم اطرافیانش را.
یكی دو سال پیش هم در بحث ازدواج نكته مرتبط دیگری مطرح كرده بودم: برخی از مردان عزب دور هم جمع می شوند ودر مورد روحیات جنس لطیف تئوری پردازی می كنند. مد شده می گویند زنها واله و شیفته مردی می شود كه به او زور بگوید و توی دهنش بزند و توی ذوقش بزند. شما دور و برتان را نگاه كنید و ببینید كدام مردی كه در زندگی خانوادگی موفق هست این رفتار را دارد؟! دقت كرده اید این تئوری ها همیشه از جانب مردان عزب یا مردانی كه در زندگی زناشویی ناموفق هستند صادر می شوند؟! به قول معروف "كل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی!" چرا این مردان عزب این تئوری را می پردازند وچرا این تئوری این همه در بین عزب-جماعت فراگیر شده. به نظرم دو علت دارد. یكی این كه با گفتن حرف های ضد زن در جمع دخترها معمولا به طور گذرا می شود جلب توجه كرد. اما معنای این توجه را مردان عزب درست تشخیص نمی دهند. علتش دلسوزی و ترحم هست نه واله شدن در قدرت مردانه ی طرف!!!! دخترها معمولا فكر می كنند پسری كه حرف های ضدزن می زنند مادر نامهربانی داشته اند و عقده ای شده اند. دلشان برایش می سوزد و می خواهند محبتی كنند. مطمئن باشید این حرف های ضدزن از نظر آنها نشانه قدرت و جذابیت مردانه نیست. كاملا برعكس! نشانه عجز و بدبختی قابل ترحم هست!
دومین چیزی كه مردان عزب اشتباه گرفته اند فرق بین قاطعیت و خشونت هست. این درسته كه خانم ها از مردی كه قاطع تصمیم می گیرد خوششان می آید. وقتی خود در تصمیم گیری در مانده اند دوست دارند مردشان برایشان تصمیم بگیرد و راحتشان كند. معمولا خانم ها در بین حس خدمت-به-خود و خدمت-به-خانواده دو دل هستند. مثلا در می مانند كفش گران قمیت را كه بیشتر می پسندند انتخاب كنند یا كفش ارزان تر را كه كمتر روی بودجه خانواده فشار آورد. دوست دارند شوهرشان در  ده مورد بگوید "گران تر را بخر, همون كه من گفتم" یك مورد هم بگوید" حالا عزیزم این بار ارزان تر را انتخاب كن، تو كه هر چه بپوشی قشنگه، تو كه زیورها بیارایی، دفعه بعد كه دست و بالمان باز تر بود بهترین را می خریم". اونی كه زنها خوششان می آید این هست نه آن چه كه عزب ها به غلط تصور كرده اند. به مردان موفق در زناشویی هم بنگرید می بینید این قاطعیت را نشان می دهند نه زورگویی كه مد نظر عزب هاست.
بهار گفت:
شخصیت احمد در فیلم آتش بس تهمیه میلانی دقیقا از همین تیپ مردای ناموفق بود كه با راهكاراش داشت زندگی دوستش رو هم خراب می كرد.
اما از حق نگذریم این مردها خیلی هم بیراه نمی گند! بله هستند زنهایی كه از این جور مردها خوششون میاد و علتش هم شخصیت ناسالم رشد نیافته شون هست. كه البته فكر نكنم حتی این دسته از زنها هم تا مدت طولانی شیفته ی مردان بددهن و خشن بمونند بالاخره اونها هم خیلی زود به اشتباهشون پی می برند و بهرحال اگه به هر دلیل خودشون رو از شر چنین رابطه ی ناسالمی نجات ندهند این رابطه، رابطه ی سازنده و آرامش بخشی برای هیچ یك از طرفین (چه زن با شخصیت ناسال خدا به داد بچه این زوج برسه! آخه اون چه گناهی داره! م و چه مرد خشن) نخواهد بود. بهرحال فكر نكنم هیچ مرد عاقل و سالمی دنبال یه زن با شخصیت رشد نیافته باشه و توصیه می كنم اگه دیدین زنی شیفته ی خصوصیات منفی شما شد بدونین كه یه جای كار می لنگه و اگه این رابطه رو قطع نكنین ، آرامش و خوشبختی خودتون رو با تهدید جدی روبرو كردین

مینجیق گفت:
خدا به داد بچه این زوج برسه! آخه اون چه گناهی داره!


بگذریم! حرف جدیدی كه می خواستم بگویم آن بود كه برخی آقایان- وحتی خانم ها- این كشمكش درونی در خانم ها را به این معنی می گیرند كه زنها در تصمیم گیری های مهم در می مانند. با خود می گویند زنی كه در بین انتخاب دو كفش در می ماند چه طور ممكن هست به عنوان یك جراح در اتاق جراحی وقتی تصمیم هایش نتیجه مرگ و زندگی دارند بتواند به موقع دست به انتخاب بزند؟! چه طور یك زن خلبان می تواند در شرایط اضطراری تصمیم بگیرد؟! لابد آن قدر دست دست می كند كه كار از كار بگذرد.
این تصور مردها ی ما بود تا 20 سال پیش. منظورم فقط مردها با ذهنیت واپسگرای مردسالارانه نیست. مردهای روشنفكر هم كه قبول داشتند كه زن می تواند مهندس درجه یك باشد، پزشك بالینی درجه یك باشد داروساز درجه یك باشد، مدیر درجه یك باشد, حتی قاضی درجه یك باشد (قاضی نیاز به تصمیم گیری سریع ندارد. می تواند تامل كند و بعد تصمیم بگیرد) یا رئیس جمهور درجه یك باشد وقتی بحث مشاغلی پیش می آمد كه در آن تصمیم گیری سریع و به موقع می تواند حیاتی باشد می گفتند كار زن نیست!
خانم های جراح همنسل من در تبریز در دهه پانزده سال گذشته با همان رویكرد "سوپر جدی خود" این استریوتایپ را از بین برده اند. نشان داده اند كه همان كسی كه در انتخاب دوكفش در می ماند در مواقع حیاتی تصمیم گیری هایی می كند نتایج معجزه آسا دارند.



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك گفت و گویی در مورد یادگیری چم و خم اداری از همدیگر برای ستاندن حق

+0 به یه ن

در جمع های زنانه تبریز  تا می بینند كه یكی كار هنری كرده همگی كشف می كنند در آن زمینه استعداد دارند و می ریزند كه حتما از او تقلید كنند!
همین طور هست فضای خوداشتغالی. تا یكی ابتكاری به كار می بندد بقیه هم از او تقلید می كنند. این رویه به ضرر همه هست چون بازار اشباع می شود!
در این دو محیط  برخورد ها این گونه هست اما در مقابل وقتی كسی راهی می یابد كه از دستگاه بوروكراتیك استفاده كند تا حق خود را بگیرد, نه تنها بقیه سعی نمی كنند از او راهكار را بیاموزند بلكه پشت سر او صفحه هم می گذارند. انگار بی دست و پایی در مسایل اداری یك نوع ارزش هست و دانستن چم و خم اداری یك ضد ارزش!

طبعا با این نگرش نمی توانند به خق خود برسند یا حق شهر و استان خود را بستانند. قبلا هم تاكید كرده بودم برعكس این كه در شهرما گمان می رود برای اصفهانی ها هم كسی در سینی طلا امتیازی را تقدیم نمی كند. برای گرفتن حقشان زحمت می كشند. باور كنید گفته نمی شود "چون اصفهانی ها فارس هستند پس برویم و حق و حقوقشان را دو دستی تقدیم كنیم."
نكته اینجاست كه اصفهانی ها سعی می كنند روال اداری ای كه آنها را به حقشان می رساند یاد بگیرند. اگر یكی یاد گرفت نه تنها كسی پشت سرش در اصفهان بدگویی نمی كند بلكه خیلی هم تحویلش می گیرند كه چه قدر زرنگ هست و سعی می كنند از او یاد بگیرند.
خیلی وقت ها هم در حقشان اجحاف می شود. اما قهر نمی كنند. یك جوری اعتماد به نفس دارند. اعتماد به قابلیت های كلامی و روابط عمومی خودشان دارند. باور دارند كه هرچه طرف سنگ بیاندازد اینها به اندازه ی كافی زرنگ و باهوش هستند كه از پسش بر بیایند.
برای همین هم هست كه رفته رفته به حقوق بیشتری می رسند.

برای این كه جریان و جنبش هویت طلبی آذربایجان به جایی برسد باید از تقدیس دست و پا چلفتی گری در مسایل اداری دست بردارد. وقتی از همان ابتدا پیش داوری می كنند كه حتما حق ما خورده خواهد شد معلوم هست كه به حقشان نمی رسند. باید اعتماد به نفس داشته باشند و بگویند هر چه طرف مقابل هم بخواهد سنگ اندازی كند باز من از پسش بر می آیم! اگر این تغییر نگرش صورت بگیرد من به آینده جنبش هویت طلبی آذربایجان خوش بین خواهم بود.

بذارید در جمع های دانشجویی مصداق آن چه را كه در زیر گفته ام بیان كنم.
فرض كنید دانشجویی در تهران هست كه گرایش هویت طلبی آذربایجانی دارد.
فرض كنید مسابقه ای علمی یا هنری هست. یا بورس تحصیلی می دهند .
 این دانشجو  دو نگرش می تواند داشته باشد. یكی هویت طلبی محدود كننده و دیگری هویت طلبی كارساز.
در هویت طلبی محدود كننده این دانشجو یك حصار ذهنی دور خود می بیند. گمان می كند چون گرایش هویت طلبی دارد این مسابقات و این بورس ها برای او نیست. در گرایش هویت طلبی كارساز دانشجو با خود می گوید من هم تلاش كنم و شانس خود را در این مسابقه یا گرفتن این بورس تحصیلی بیازمایم. یك كمی بیشتر تلاش كنم تا  حضور خطه ما  در این مسابقه پررنگ تر شود.
در یك مسابقه شخص ممكن هست ببرد یا ببازد. اشكالی ندارد. اما مهم حضور هست. مهم این تلاش و این تجربه هست. با این نگرش در دراز مدت حتما برنده خواهد شد.

چیزی كه من بین هویت طلبان دهه شصتی و پنجاهی می بینم متاسفانه بیشتر از نوع اول هست. یعنی دور خود حصار می كشند. به نظرم دهه هفتادی ها باز تر برخورد می كنند. البته مشاهده ام محدود هست و نمی توان از آن نتیجه گیری كلی كرد. اما اگر این نتیجه درست باشد پس فردا یك برخورد جدید نسل ها خواهیم داشت. دهه هفتادی ها جلو می روند و باز دهه شصتی ها و پنجاهی هاگلایه خواهند كرد كه سر ما بی كلاه ماند! ای وای! ما نسل سوخته ایم!


طالب گفت:
این كه فرمودید
«وقتی كسی راهی می یابد كه از دستگاه بوروكراتیك استفاده كند تا حق خود را بگیرد, نه تنها بقیه سعی نمی كنند از او راهكار را بیاموزند بلكه پشت سر او صفحه هم می گذارند. انگار بی دست و پایی در مسایل اداری یك نوع ارزش هست و دانستن شم و خم اداری یك ضد ارزش!»

البته به بحث اصلی بی ربطه ولی خواستم بگم این حرفها شاید در علم فیزیك معنا داشته باشد ولی در علوم دیگر خیر، شاید برخی فكر كنند كه الان همه چیز به سیاست مربوط شده و این بودجه ها فقط برای افراد مرتبط با خودشان است یعنی مثلاً مدیران خودشان عضو هیات امنای یك مؤسسه غیردولتی می شوند و بودجه را هم به خودشان (یعنی مؤسسه غیردولتی و خصوصی) می دهد. تا مطمئن شوند هیچ كس از جناح سیاسی مقابل بودجه ای را دریافت نكرده.

یا مؤسسه ای كار روان شناسی روی نوع روابط دختر و پسر انجام دهد و به این نتیجه برسد كه مثلاً سیاست های گذشته دولت در این زمینه غلط بوده است، این نتیجه چون منجر به انتقاد از دولت شده است باعث می شود ، هیچ یك از تحقیقات علمی دیگر این مؤسسه در آینده بودجه نگیرند مثلاً اگر درخواست تحقیق در مورد نقش ریزگردهای كشور عراق بر اعصاب تحقیق بكند (كه كاملاً بی ربط به دولت ایران است و غیرسیاسی) ولی برای انتقام از پژوهش قبلی این مؤسسه ، نه به مؤسسه نه به پژوهشگران اش بودجه ای نمی دهند.

یا اینكه در شهرستان ها اگر سالن دولتی را بتوانیم رایگان در اختیار بگیریم در قبال آن هیچ كس نباید با مانتو یا روسری وارد سالن شود یا اگر كنگره روان شناسی هم هست نباید استاد دانشگاهی بیاد كه فلان سال در فلانا انتخابات به فلانی رآی داده است، در غیر این صورت دیگر هرگز سالن را رایگان نخواهند داد.
در نتیجه تصور عمومی هم بر این است كه بودجه ها فقط برای خودشان است ( یعنی با هماهنگی خودشان یا نزدیكانشان عضو هیات مدیره مؤسسه مردم نهاد خصوصی و غیردولتی می شوند و بودجه ها را هم به خودشان می دهند)
لذا انگیزه ای برای پیگیری وجود ندارد. و اگر كسی بودجه ای بگیرد متهم خواهد شد مگر اینكه علمی مثل فیزیك باشد ولی غلوم انسانی غالباً مربوط به جامعه و مردم و درست و غلط بودن سیاست های دولتها می شود.

مینجیق گفت:
این هم هست. تا حدی هم ریشه در واقعیت دارد. اما خیلی مواقع هم در مورد آن غلو می شود. درسته كه پارتی بازی ها و جناحی بازی و خط كشی های ایدئولوژیك خیلی وقت ها تعیین كننده هستند اما همه اش هم این بازی ها نیستند.
در مقابل موارد بسیاری هستند كه از این فسادها بری می باشند اما برخورداری از امكانات مستلزم رعایت یك روال اداری هست. مثل پر كردن فرم یا داشتن توصیه نامه از استاد راهنما یا چیزهایی از این دست.
اما همشهری های ما در این كارها تن پرور هستند. اگر محل مربوطه در تهران باشد معمولا بهانه می آورند كه هوای تهران گرم بود ما حوصله ی رفتن نداشتیم. یا بلیط هواپیما گران بود. اونهایی كه از امكانات بهره مند می شوند از گرما و سرما نمی هراسند. اگر بلیط هواپیما گران هست به خود زحمت می دهند با اتوبوس بروند.
ببینید! ما برای سمینارهای هفتگی و كلاس های درس هفتگی از شیراز مهمان داریم. یعنی دانشجو شیراز شب با اتوبوس شبانه هر هفته بلند می شود می آید در جلسات شركت می كند.
فاصله شیراز از تهران دور تر از تبریز تا تهران هست. از تبریز حاضر نمی شوند سالی یك بار هم به خود زحمت بدهند كه در همایش های بین المللی پژوهشكده ی ما -كه واقعا در سطح جهانی هست- شركت كنند. اما از شیراز هر هفته برخی كلاس هایمان را می آمدند. طبیعی است اگر امكاناتی اینجا داشته باشد كسانی را در اولویت قرار دهد كه نشان داده اند حاضرند برای استفاده از امكانات به خود زحمت بدهند.



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از پز دادن در فیس-بوك تا حرص دادن در وایبر!

+0 به یه ن

فرزانه در وبلاگش نوشته ای دارد در مورد فضای مجازی و "سرمایه اجتماعی لایك خوری".
آنا هم یك نوشته ی كوتاه به تازگی در وبلاگش منتشر كرده به عنوان بودن در عین نبودن

من هم جو گیر شدم گفتم من هم در این باره نظری بدهم!
:)
البته   نظری  كه من خواهم داد برعكس نظر آنا یا فرزانه تجریدی (abstract) و پیچیده نخواهد بود. مثل همیشه حرف هایم خیلی ساده و صریح و قابل فهم هست. خیلی ملموس! حسابی down to earth
یه قصه شاه پریون هم خواهم گفت.

اگر یاد تان باشد من قبلا نوشته بودم گاهی وبلاگ یك خانم باكویی را كه شهروند انگلیس شده و به انگلیسی وبلاگ نویسی می كند می خوانم. این خانم باكویی نوشته بود كه همشهری هایش "كشف" كرده اند كه بااستفاده از فیسبوك در سطح خیلی وسیع تر و بسیار سریع تر می توانند پز بدهند كه لباس هایشان مارك دار هست و در رستوران های گران قیمت غذا می خورند و.....
از آنجایی كه ما قرابت فرهنگی بسیار زیادی با برادران و خواهران باكویی مان داریم هرچه او گفت در مورد ما هم صادق هست. به بركت فیس-بوك --كه مدت هاست از آن خارج شده ام-- من اطلاع دارم كه فلان هم-مدرسه ای عزیز و قدیمی ام كه اكنون آمریكا ست هتگامی كه برای گردش به شیكاگو می رفت لیموزینی كرایه  كرد كه رنگ صندلی هایش با رنگ پالتو پوستش "سِت"  بود! البته این اطلاع نه به درد مقاله فیزیك نوشتن می خورد نه به درد شامی كه قراراست امشب بپزم. در واقع به هیچ دردم نمی خورد. چون دیدم با انبوهی از این گونه اطلاعات بمباران می شوم ترجیح دادم از فیس-بوك خارج شوم. هرچند باید بگویم  فیس-بوك مزایای خیلی زیادی هم داشت. مثلا در آن برای بنیاد كودك تبلیغ كردیم و خیلی خوب جواب گرفتیم.
اطلاع در مورد رنگ پالتو پوست یا مارك لباس بهمان همكلاسی قدیمی اطلاع به درد نخوری است كه بیخودی حافظه اشغال می كند. اما دست كم آزار دهنده نیست.

یك چیز دیگه هم می خواهم بگویم كه بسیار تلخ تر هست.  من به تازگی متوجه شدم برخی از این فضای مجازی -از فیس-بوك گرفته تا وایبر و وی-چت و..... استفاده می برند كه به دیگران ضربه عاطفی بزنند. ضربه عاطفی را  كه غریبه نمی تواند بزند! همكلاسی لیموزین سوار 20 سال پیش كه نمی تواند به همكلاسی اش ضربه عاطفی بزند. ضربه عاطفی را تنها نزدیكان آدم می توانند بزنند. آن هم در پوشش مهر و محبت و عاطفه!

چند وقت پیش رمانی در مورد زندگی "شاه جهان" پادشاه قدرقدرت هندوستان كه تاج محل را به عشق همسرش ساخته می خواندم. این پادشاه ثروتمند عاشق همسرش بود و به او وفادار بود. مادر همه ی فرزندانش همین زن بودند. با این حال بین فرزندانش حسد و.... زیاد بود. دست آخر پسر سوم كه "كله خری" شبیه همین شورشیان "داعش" در عراق یا طالبان افغانستان بود دو برادر بزرگتر را كشت و پدر را هم به حصر خانگی كشاند و خود بر تخت سلطنت نشست. گویا وقتی او و برادرش  كودك بودند دشمنان پدر آن دو را به گروگان گرفته بودند. اسم برادر بزرگتر "دارا" بود. وقتی پدر برای آزادی آن دو آمده بود در آن لحظه وصال فقط نام دارا را صدا كرده بود (دست كم بنا به نویسنده ی رمان, این برداشت برادر كوچك تر بود كه برایش عقده شده بود.) عقده ای كه او را به سوی كینه جویی كشاند و از او یك متعصب ساخت كه اختلاف فرقه ای بین مذاهب هند را تشدید كرد و درنتیجه هندوستان را تضعیف كرد. منظورم این هست كه  اگر تحلیل نویسنده رمان را بپذیریم یك همچین مسئله كوچك عاطفی بین برادرها چنین عواقبی داشت. اگر  برادر بزرگ به دست برادر كوچك گردن زده نمی شد و برتخت می نشست و چنان كه خلق و خویش بود با رواداری مذهبی و فرقه ای  حكومت می كرد چه بسا هندوستان پیشرفت می كرد و تاریخ منطقه چیز دیگری می شد!  چیزی بهتر و قابل افتخارتر!

این قبیل احساسات مختص خانواده های سلطنتی نیست. در خانواد ه های معمولی هم  این گونه تصورات كه والدین  به كودكی كمتر توجه می كنند یا مادربزرگ و پدربزرگ نوه ای را عزیز تر می دارد هستند و بعضا مثل خوره می افتند به جان كسی كه حس می كند به لحاظ عاطفی به او  توجه نمی شود.
اتفاقا بین پسرها این مسایل و كمبودهای عاطفی ریشه دار تر و عمیق تر هستند. جامعه از یك مرد انتظار دارد سر این چیزها غرولند نكند و به اصطلاح ضعف نشان ندهد. او هم خشم را فرو می خورد و در دل می زند. گاهی هم  خشم فروخورده زخم زبان باز می كند و فاجعه می آفریند. همان طوری كه در داستان پسرهای شاه جهان زخم زبان باز كرد و فاجعه به بار آورد.
وقتی دختری --در هر سن و سال-- حس میكند والدینش به او كم محلی می كنند ایرادی نمی بیند كه همانجا به آغوش پدر یا مادر بخزد و توجهشان را به زور--حتی به تكدی گری عاطفه-- به خود جلب كند. در فرهنگ ما به او ایرادی نمی گیرند اما از یك مرد به هیچ وجه نمی پذیرند. درنتیجه در بین مردها این مسایل اتفاقا بیشتر هست.

همیشه این تصور و این حس لزوما ذهنی نیست.  خیلی اوقات هم شواهد عینی بیرونی دارد.  ناصحان در گوش فرزند می خوانند امكان ندارد والدین خطایی كنند و فرقی بگذارند حتما هرچه هست در ذهن معیوب توست نه در جهان خارج. فرزندی كه حس میكند به او كم توجهی شده از یك طرف تحت فشار عاطفی هست و از طرف دیگر به خاطر القائات ناصحان احساس عذاب وجدان می كند یا ذهن خود را معیوب می یابد!

بعید نیست كه شاه جهان واقعا وقتی برای آزادی دو پسرش شتافته تنها یكی را در آن لحظه سخت و دشوار به خاطر آورده و نامش را صدا زده. اگر هم این اتفاق نیافتاده و این قصه بافته ی  ذهن نویسنده هست حتما سری اتفاقات مشابهی در كودكی این دو فرزند اتفاق افتاده كه پسر كوچك چنان كینه ای از نزدیك ترین كسانش به دل گرفته كه به جای آن كه در دامان خانواده اش آرام گیرد رفته به دامان یك فرقه مذهبی "داعش"-گونه. اگر دارا هم دستگیر نمی شد بازهم شاه جهان برای آزادی فرزند دیگرش می جنگید. اما در آن هیری-ویری نامی كه به ذهنش آمده نام پسر بزرگ بوده. آدمه دیگه. ذهنش بازی ها می كنه. پسر كوچك تر باید این واقعیت را قبول می كرد كه پدرش هم یك انسان هست و خطاپذیر. نباید كینه به دل می گرفت. باید گذشت می كرد و  ازمزایای شاهزاده بودن ---آن هم فرزند  شاهی و پدری چون شاه جهان بودن-- لذت می برد. با كینه  زندگی را هم بر خودش زهر كرد و هم برای برادران و پدرش. 

از دنیای شاه جهان برگردیم به دنیای امروز. به عصر اینترنت!چیزی كه من دیده ام  این است كه یك عده از همین فضای مجازی هم بهره می گیرند كه این چیزها را به رخ كسانی بكشند كه حس می كنند به اندازه كافی به آنها توجه عاطفی نشده.   مرتب عكس هایشان را  كه در آن  مادر و فرزند همدیگر را بغل كرده اند و می بوسند shareمی كنند. مرتب به شكل تصنعی قربون صدقه ی همدیگر می روند و آن خواهر یا برادر كه حس می كند به او كمتر توجه شده را در جمع و دایره قربون صدقه وارد نمی كنند ..
با لحنی مخصوص كه حتما اثرش را روی خواهر یا برادر آزرده خاطر بگذارد می گویند فرزند "اصلی" مادرشان یا پدرشان هستند و فرزند خودشان هم نوه "اصلی" هست. وقتی هم می بینند كه یك مقدار زیاده روی كرده اند مزورانه لبخند و عشوه ای می آیند كه یعنی دارم شوخی می كنم! اما "شوخی" ای در میان نیست. تیری است كه كاملا عامدانه به سمت قلب شكسته ای رها می شود. كاملا هدفمند!
....
این یكی از راه های شكنجه روحی بود كه به مدد فضای مجازی موثرتر از همیشه از چهار گوشه دنیا اعمال می تواند بشود. نوع دوم سركوفتن هست. گاهی در خانواده ی گسترده -به یك دلیل واهی و یا كاملا بی اساس-- به افراد انگ می زنند. به یكی می گویند درسش ضعیف  است در صورتی كه چه بسا از آنهایی كه در زمینه درسی به عرش اعلا می برند شاگرد بهتری باشد. به دیگری می گویند "این دختره ظرافت نداره! شبیه پسرهاست! هیچ مردی او را نخواهد پسندید." به پسری می گویند:" این كه  پَه پَه هست. از حقش نمی تونه دفاع كنه. كلاهش پس معركه هست. كی به این پسر بی دست و پا دختر می ده!" و.....  هیچ كدام ازاین انگ ها هم اساسی ندارند. اما آن قدر تكرار می شوند كه حقیقت مسلم پنداشته می شوند.  یكی از دلایلی كه من از كنكور خوشم می آید همین هست كه   مزخرف و بی اساس بودن این انگ ها را هویدا می كند. اغلب آن كسی كه در خانواده به  شاگرد تنبلی معروف بوده رتبه بهتری از  به اصطلاح نابغه فامیل می آورد!  این انگ ها اثر مخرب خود رامی گذارند و اعتماد به نفس ها را زایل می كنند. قبلا می شد با مهاجرت به شهر یا كشوری دیگر از این انگ ها فرار كرد. الان فضای مجازی این امكان را هم گرفته!

به نظر من این كارها خیلی بدتر از پز دادن سر مارك كفش و ژاكت هست! خیلی بدتر می تواند ضربه بزند. مگر این كه به ریش و گیس همگی بخندیم!



D:D:D:D:D:D:D:D:D;));));));));));));));));))@};-@};-@};-@};-@};-@};-@};-@};-@};-



پی نوشت:
البته پز دادن فقط در مورد مارك كفش و لباس و ماشین نیست. ما یك جور دیگه در فرهنگمان شیوه ی پز دادن داریم كه من به آن شیوه پز دادن "یئیریز بُش چوخ خوش گئشدی"
می گویم. این نوع پز دادن هم در فیس بوك بسیار موثر انجام می گیرد. می بینی طرف حوصله اش حسابی سر رفته افسرده هست دارد از غصه دق می كند یك عكس خندان و رقصانی در فیس-بوك می گذارد كه همه خیال كنند از این فرد شادتر و خرم تر در دنیا یافت نمی شود

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

لزوم جلب اعتماد

+0 به یه ن

عطیه گفت:
مشكل اصلی دریاچه ارومیه كشاورزی اطراف هست. متاسفانه نمی‌شود با كشاورزان هم از در صلح و سازش وارد شد كه نباید كشاورزی كنید و ... میانگذر هم باعث تشدید مشكلات شده است.
امیدوارم كه برنامه‌های نجات این دریاچه به سرعت اجرا بشود.
مینجیق گفت:
اگر مدیریت درست باشد و جامعه شناسی درستی صورت بگیرد تغییر الگوی كشاورزی هم عملی و شدنی است. درسته كه الگوهای كشاورزی مردم محل باید عوض بشه كه به نفع فوری آنها نیست. اما از طرف دیگه خود پروژه اشتغال ایجاد می كنه.
با این وضعیت اشتغال در جامعه خانواده ها سعی می كنند هر نهاد و شركتی كه اشتغال ایجاد می كنه "توی دست نگه دارند." من اگر یك روستایی بودم و چند پسر جویای كار داشتم قطعا می خواستم شركتی را كه بتواند دست یكی دو تا از پسرهامو به كاری بند كند راضی نگه دارم!
به علاوه اگر دریاچه نجات پیدا بكنه قیمت زمین های اطرافش سر به فلك می كشه.
زمین های هروی (ییلاق نزدیك تبریز) سر به فلك كشیده. زمینی با منظره دریاچه كه دیگه خدا می دونه چه قیمتی پیدا خواهد كرد.

همه اینها یعنی سود. اگر اعتماد مردم جلب بشه حساب سود دراز مدت شان را می كنند. اتفاقا مردم خیلی هم خوب می فهمند و حساب و كتاب می كنند. منتهی مسئولین باید ابتدا اعتمادشان را جلب بكنند. به اصطلاح اول باید برادری شان را ثابت كند. اگر با صداقت عمل كنند و مردم هم ببینند واقعا داره اقدامات مثبتی انجام می شه (ولو در كوتاه مدت به زیانشان باشه) همكاری می كنند. مهم اعتماد سازی هست.

یكی از این تجارب جامعه شناسی كه یكی از فعالین محیط زیست در گوشه ای از ایران (از نواحی مركزی ایران) به دست آورده بود می خواهم اشاره ای كنم.
این فعال محیط زیست كه كارشناس نجات دریاچه هم بود می گفت ابتدا با نمایندگان مجلس و مسئولان محلی جلسه می ذاشتیم و آنها هم به ظاهر خیلی استقبال می كردند و جوش و خروش نشان می دادند و وعده می دادند. بعد از مدتی دیدم اینها بیشتر دنبال مطرح كردن خودشان هستند تا نجات دریاچه. دنبال آن هستند كه خود را قهرمان عرصه نشان دهند. البته قهرمان نشان دادن خودشان خیلی بد نبود. اما وقتی كه احتیاج به این می شد كه با رقیبانشان همكاری ای صورت گیرد و درنتیجه رقیب هم قهرمان دیده شود اینها تحمل نمی كردند. شلوغش می كردند كارشكنی می كردند و.... تا یك وقت رقیب قهرمان دیده نشود و اینها یكه تاز میدان قهرمانی به نظر آیند!
این طوری كه كار پیش نمی ره.
این كارشناس و فعال محیط زیست می گفت داشتیم ناامید می شدیم كه دریافتیم راه را اشتباه می رفتیم.
فهمیدیم باید برویم سراغ مردم محل. سراغ كشاورزان. سراغ ریش سفیدان روستاها. سراغ افرادی مثل معلم و دكتر و.... كه در محل مورد اعتماد و احترام مردم هستند. می گفت به سراغ آنها كه رفتیم همكاری و همدلی عجیبی دیدیم.
با كمال تعجب بعد از تشریح مسئله كشاورزان حاضر می شدند كه شیوه های كشاورزی خود را تغییر دهند (ولو به قیمت زحمت بیشتر و درآمد كمتر باشد) تا دریاچه خشك نشود.
البته می بایست با زبان خود آنها سخن می گفتیم. اعتمادشان را جلب می كردیم.
طبعا كاندیدایی كه به دنبال رای مردم هست خیلی تمایل ندارد كه برود به مردم بگوید به روش های كم درآمدتر و پرزحمت تر رو آورید.
ترجیح می دهد برود بگوید: " ای جماعت! من قهرمان شما هستم كه دریاچه را نجات خواهم داد و رقیب من ضدقهرمانی هست كه نمی ذارد!" با این سرو صداها و شلوغكاری ها نمی شود كار كرد. اما دلسوزان محلی كه مورد اعتماد مردم هستند میروند مردم را متقاعد می كنند

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل