قوچاق نبی

+0 به یه ن

سلام نو همگی مبارک! نوروزتان پیروز! شنیدن آهنگ شاد و زیبا ی قدیمی «قوچاق نبی» در این روز زیبای بهاری خالی از لطف نیست.

می توانید آن را از اینجا دانلود کنید:

قوچاق نبی یک شخصیت تاریخی هست که در سال های آغازین سلطه تزارها بر قره باغ علیه ظلم و بیداد می ستیزد. دهقان زاده ای فقیر که از مظلومان دفاع می کند. همسرش هجر خانیم هم همرزمش بود. بنا به همین آهنگ از خود او هم دلیرتر بود.
«هاجر اوزوندن چوخ قوچاق نبی!»

شعر این آهنگ زیبا با ترجمه فارسی و نیز داستان زندگی قوچاق نبی در لینک زیرقابل دسترس هست:

حالا چی شد روز اول عید یاد قوچاق نبی افتادم؟! این چند روز اخیر کتاب «حادثه همزاد من هست» نوشته خانم حمیده جوانشیر را می خواندم. در مورد این کتاب باز هم خواهم نوشت. در بخشی از کتاب آمده بود که در آن روزگار «قوچاق» ها (یاغیان محلی) برای خود بروبیایی داشتند و دخترها رویشان -به قول امروزی ها-کراش داشتند. (اصلاح کراش از من هست حمیده خانم طور دیگری بیان نموده). من هم یاد این ماهنی قدیمی قوچاق نبی افتادم. 
یکی از بندهای ماهنی این هست: «پاپاغی گولله دن دئشمه - دئشمه دی             = کلاهش از اثر گلوله سوراخ سوراخ است»
خوب! دخترها حق داشتند روی قوچاق ها کراش داشته باشند! من هنوز در سن ۴۷ سالگی روی روباه کارتون رابین هود به خاطر همان تیر که اول کارتون تو کلاهش رفت اما با خنده برگزار کرد کراش دارم!! 😆انتظار دارید دختران صد سال پیش قره باغ روی قوچاق های ظلم ستیز کراش نداشته باشند!؟ از منظر حمیده خانم قوچاق ها مخل نظم بودند و کراش داشتن رویشان اشکال داشت. خواستم از آن دختران قره باغی صد سال پیش دفاعی کنم. 😃در مورد کتاب ارزشمند خانم حمیده جوانشیر و خدمات ارزشمند ترش در پست بعدی خواهم نوشت!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خانلار خانی، بَیلربَیی

+0 به یه ن

این حکایت را بابام برام تعریف کرده. یک شعر زیبا هم وسطش بوده که بابام هم فراموش کرده بود. اگر کسی شعرش را می دونه لطفا بنویسه. اگر هم قریحه شاعری دارید لطفا شعری با مضمونی که خواهم گفت بنویسید تا این حکایت کامل بشه. حیف هست که به فراموشی سپرده بشه!


روزی روزگاری یکی از خان ها مهمانی مفصلی داده بود. رسم بود که خان ها با پیشکارشان در مهمانی ها حاضر شوند. هرچه پیشکار ادیب تر و خوش زبان تر بود به اعتبار خان افزوده می شد. پیشکار  یکی از این خان ها که بسی خوش ذوق بود موقع شام متوجه می شه که چند دانه برنج روی ریش بلند مشکی  اربابش افتاده. برای این که خان را متوجه کنه شعری می گه با این مطلع
«خانلار خانی بیگلربیگی
بیر نقیل دئییم 
قولاغاس سن منی
....»
قصه منظومش این بود که چهار کوهنورد سفید پوش دارند از کوهی از جنس شبق بالا می روند اما راهشان را گم کرده اند. تو که خان مهربان و راهگشایی هستی کمکشان کن که به غاری که مقصدشان هست برسند. به این ترتیب،  خان می فهمه منظور پیشکار اینه که چند دانه برنج بر ریشش هست و آنها را بر می داره.
خان دیگری که کنارش نشسته بود از  ذوق و ادب پیشکار خوشش می آید و به بهانه رفتن به دستشویی پیشکارش را- که مرد ساده و کم سواد و نخراشیده ای بود- صدامی کنه. رسم این بود که پیشکار می بایست آفتابه برای خان پر کنه. خان به او می گه شنیدی که پیشکار خان روستای همسایه  چه قدر خوش ذوق و ادیبه!  از او یادبگیر! شعرش را برات می خوانم حفظش کن و تو هم در مهمانی ها  این طوری به من تذکر بده که برنج افتاده. یک کم از او خوش ذوقی یاد بگیر.»
دفعه بعد که مهمانی می روند خان برای این که پیشکارش را امتحان کنه چند دانه برنج روی ریشش می اندازه. پیشکار می بینه اما هرچه سعی می کنه شعر یادش نمی آید و دست آخر می گه «خان! مبال دا کی سققالیندا!»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چهار شنبه سوری

+0 به یه ن

شما را به خدا کمتر غرولند کنید بذارید جوان ها این یک شب چهارشنبه سوری را خوش بگذرانند. ۳۶۴شب سال در کشور ما مال پیرمرد و پیرزن هاست: سوت و کور و افسرده . همه باید سراپا گوش باشند که قصه های شاهکارهای پیرمرد ها و پیرزن ها را بشنوند و بله بله بگویند و در دل بگویند این هنرنمایی به زعم خود والایی که تعریفش را می کنی که خیلی کار پیش پا افتاده ای هست! بذارید یک شب هم مال جوان ها باشد.


--------------

چهارشنبه سوری سنتی آذربایجان چهار شب هست. هر هفته اسفند یک چهارشنبه سوری داره. به نام چهار عنصر آب، باد، خاک و آخری هم همین چهارشنبه سوری آتش که در جاهای دیگر ایران هم جشن می گیرند.
اما مال آذربایجان مفصل ترهست و همه اسفند را در بر می گیره. هر سال با خودم می گویم من امسال مثل قدما چهار چهارشنبه سوری جشن خواهم گرفت. اما اسفند که می رسه اون قدر کار روی سرم می ریزه که نمی شه. بعد از این که بازنشسته شدم قول می دهم تبدیل به این پیرزن های غرغرو که با هر صدای ترقه ای جوان ها را به فحش می بندند نشوم. به جایش در سراسر اسفند برای جوان ها در خانه ومحله مان بساط سوروسات ردیف می کنم. تا تفریح کنند و لذت ببرند. می خواهم بعد از مردنم مرا به عنوان پیرزنی که اسفند ماهشان را سراسر شادی می کرد به یاد آورند نه پیرزنی که هر تفریح آنها را با غرولند هایش زهرمار شان می کرد!
------------

دم بچه های محله گرم که رنگی و سر و صدایی و شور ی و حالی در محله ایجاد کرده اند که دل ۴۶ ساله مرا هم با همه خستگی تلاش روز از طبقه ۸ ساختمان شاد می کند!
این هم غرو غر داره آخه!؟ رقص نور به این زیبایی از جیب خودشان برایتان راه انداخته اند باز هم دارید غروغر می کنید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یادی از خواهران خوش اخلاق

+0 به یه ن

ما یک آشنا داریم که خیلی خوش اخلاق هست. اصلا این خانم و خواهرهایش بی نظیر هستند. خواهر بزرگتر چند سالی از مادر بزرگ خدا بیامرز من بزرگتر هست. یادمه در تابستان های دهه شصت  که این خواهرها از تهران به تبریز می آمدند، ما بچه ها جشن می گرفتیم. علی الاصول برای بچه،  آمدن یک مهمان به سن مادربزرگش خیلی هم اتفاق خاص جذابی نیست. اما این خواهر ها اون قدر خوش اخلاق بودند و با خود اون قدر نشاط می آوردند که برای ما بچه ها، اومدن اونها چیزی در ردیف رفتن به شهر بازی بود!

حدودا ١٨-١٩ سالم بود که این خانم مرا شب به خانه خودش مهمان برد. صبح هنگام  صبحانه فرزند اون خانم زنگ زد. یک مقدار از مادرش شاکی بود. ظاهرا به تازگی یک مشکل کوچک ارتوپدی پیدا کرده بود ودکتر به او گفته بود اگر در کودکی ، متوجه شده بودند قابل درمان بود اما الان دیگه دیر هست. دختر این خانم شاکی بود که چرا اون موقع  والدینش او را به ارتوپد نبرده بودند. (تنها چند هفته از بروز مشکل می گذشت ودر کودکی  وی، اثری از این مشکل نبود که والدین متوجه شوند که باید او را دکتر ببرند). 
برخورد مادر برایم خیلی جالب بود. ذره ای پرخاش نکرد که تو چه قدر ناسپاسی که از من این توقع را داری! 
در صورتی که آموزه های آن زمان در جامعه کاملا به مادر حق می داد که در این هنگام بسیار برنجد و هر چه از دهانش بیرون می آید برای تخطئه فرزندش به دلیل ناسپاسی به او حواله کند! 
این موضوع که واقعا جای شکایت نداشت چون که در کودکی علایمی از بیماری نبود که والدین بخواهند کاری بکنند. (اون موقع ها چکآپ خیلی رسم نبود.)
اما حتی اگر والدین بچه مریض بدحالشان را هم به دکتر نمی بردند و فرزند آسیب جدی می دید و بعد فرزند شاکی می شد باز جامعه، روزگار فرزند را به جرم ناسپاسی سیاه می کرد.

الغرض! مادر بعد از تلفن سر میز صبحانه آمد و با خوش اخلاقی همیشگی اش گفت "مرا باش که فکر می کردم خیلی هنر می کنم واکسن ها ی بچه هارا به موقع می زنم! اون موقع ما این چیزها را نمی دانستیم که! در آینده هم هزار تا موضوع جدید خواهند دانست که الانی ها نمی دانند."

از برخورد منطقی اش خیلی خوشم اومد. با این که سر موقعش از هیچ کاری برای بچه هایش دریغ نکرده بود اما ادعای مادر کامل و بی ایراد و بی نقص بودن نداشت. می دانست که دانستنی های مادرانه  کم کم با پیشرفت علم و آگاهی های عمومی بیشتر می شوند.

این موضوع مال اوایل دهه هفتاد هست. اون موقع اغلب مادران ایرانی به خود لقب "بهترین مادر دنیا" می دادند و اگر فرزندان نقدی به مادرانگی اونها می کردند  با پرخاش تمام مادر به اتهام ناسپاسی رو به رو می شدند. برخورد آن خانم به نظرم خیلی دوست داشتنی ، منطقی و درست آمد.

🍀@minjigh

از من سئوال کردند که اون سه خواهر (همنسل مادربزرگم) چه می کردند که اون همه شور و حال برای ما بچه ها به همراه می آوردند؟

اولا خیلی اهل خنده بودند. چنان از ته دل و صادقانه به شوخی ها می خندیدند که خنده و نشاطشان به جمع سرایت می کرد.
هیچ وقت ندیدم که کسی را مسخره کنند وبه او بخندند. در زیر به مواردی از سوژه هایی که برای خنده می یافتند اشاره می کنم.

دوم این که اهل موسیقی شاد بودند. دوست داشتند همیشه موسیقی شاد پخش شود. هرجا می رفتند می خواستند نوار شاد بذارند. بعد هم جوان ترها و بچه ها را تشویق به رقص می کردند.

سوم این که "ولش کن! حوصله نداریم!" در قاموسشان جایی نداشت. انگار این خواهرها همیشه حوصله داشتند!  همیشه حوصله داشتند که برای پیک نیک یا رفتن به باغ و پارک  و دریاچه اورمیه و … وقت بگذارند و برای آن تدارک ببینند. اونجا هم که می رفتند نمی نشستند. همپای جوانترها می گشتند، میوه های باغ را می چیدند، در آب شنا می کردند و…. بقیه را هم دنبال خودشان می کشاندند.

معمولا هم در حال انجام دادن کاری بودند. می رفتند خرت و پرت لازم برای تهیه  غذاهای 
سخت (مثل دلمه) را تهیه می کردند و می نشستند به درست کردن. بقیه هم همراه می شدند برای کمک. به همراه هم کلی می خندیدند.
همیشه حوصله برای تغییر دکوراسیون و تزئین و …. داشتند.
یادمه یک سالی که آمده بودند قلاب بافی می کردند. من هم جو گیر شدم و برای اولین و آخرین بار در عمرم در کنار آنها یک رومیزی کوچک بافتم.


چهارم این که وقتی بودند همه می دانستند شور و نشاط هست . بنابرابن جمع می شدند. در جمع بزرگ هم -تا وقتی شیله پیله و فضولی و قضاوت و….نباشد- هر کسی یک حرف بامزه می زند و کلی سوژه برای خنده به وجود می آید.

پنجم این که به همه از جمله بچه ها -خیلی ارزش قایل می شدند. نشان می دادند که به خواست و علایق همه توجه ویژه دارند. این هم از جمله موضوعاتی است که افراد را جذب می کند.


در نوشته های بعدی برخی از خاطرات را که مصداق این ٥ مورد بالاست بازگو می کنم.


🍀@minjigh

یک مورد از سوژه های خنده را به یاد دارم. 
یک سالی که به تبریز آمده بودند و در خانه مادربزرگم  اتراق کرده بودند ، در میان کلام مادر مادربزرگم -که بانویی خیلی منضبط بود که همه از او حساب می بردند- اشاره کرد که قدیم ها می گفتند "قوجا یه گئدن قویروق یئیر، جوانا گئدن یوموروق!"
ترجمه= "اونی که با پیر ازدواج کنه دنبه می خوره، اونی که با جوان ازدواج کنه مشت!" 
این ضرب المثل نه تنها برای من عجیب غریب و ناآشنا بود بلکه برای مادربزرگم و مهمان هایش هم نا آشنا بود. گویا ضرب المثلی بود که صد سال پیش مصطلح بود و بعدها به فراموشی سپرده شده بود.

باید یک مقدار در مورد پیش زمینه فرهنگی این ضرب المثل بگویم. گویا قدیم ها انتخاب بین همسر پیر و جوان خیلی مسىله بوده. در گلستان سعدی هم زیاد به این موضوع پرداخته شده. باور عمومی بر این بوده که خواستگار پیر هم تمکن مالی بالاتری دارد و هم نرمخو تر هست.
از طرف دیگر، صد سال پیش دنبه خوردن گویا نشان از تمکن داشته اما اون موقع که ما این اصطلاح را شنیدیم خوردن دنبه از خوردن مشت هم وحشتناک تر به نظر می رسد. ( البته دوباره خوردن دنبه و…. بین جوان ها یک کار "کول" شده است)

خلاصه این اصطلاح خیلی موجب خنده شد. چند روز به همین اصطلاح خندیدیم. هر کسی یک نسخه متفاوت از آن را می گفت و از خنده ریسه می رفتیم. در واقع این فضای خنده بود که مسری می شد.

درست مثل خوردن دنبه که آن زمان از مد افتاده بود اما الان دوباره محبوب شده، انگار ازدواج با پیر متمکن هم دوباره در قالب "شوگر ددی" مد دارد می شود!! خلاصه یادتان باشد خیلی قبل از این که "شوگر ددی" مد شود ما خودمان در فرهنگ خودمان "قویروق دَده" داشتیم!

🍀@minjigh

افراد نسبتا زیادی هستند که ادعای مجلس گردان بودن و بانمک بودن و جمع کردن افراد برای تفریح و بگو بخند دارند. 
به خصوص محل کار در فضاهای دولتی یک عده از کارمندان که می خواهند از زیر کار در بروند دایم بقیه را جمع می کنند و ادعا می کنند که خیلی اجتماعی هستند. (در بخش خصوصی از این وقت تلف کردن ها خبری نیست. اگر کار نکنند شرکت ورشکسته می شود و اونها از کار بیکار. این جنگولک بازی ها مال نهادهای دولتی است که بازده کاری برایشان مطرح نیست!)


ده سالی هم هست که مد شده اونهایی که در دبیرستان در دروس ریاضی و فیزیک و شیمی ضعیف بودند به امثال ما فخر فروشی می کنند که “شماها از زندگی هیچ چی نفهمیدید! شماها خشک هستید! شماها مثل خر همیشه در حال محاسبات هستید (گویا خر خیلی محاسبه می کند!!) ما اجتماعی هستیم . ما eq بالا داریم. 
شماها خیلی زور بزنید فوقش iq دارید. ما برتر از شما هستیم چون که مطالعات اخیر آمریکا نشان می دهد eq از iq بالاتر هست و الان در غرب سیستم آموزش به سمتی می رود که دانش آموزان را طوری تربیت کنند که مثل ما بشوند. خرهایی مثل شما را که فقط محاسبه بلدند بکنند از ایران و کره و سنگاپور …. وارد می کنند اما بچه های خود را مثل ما سعی می کنند بار بیاورند…."


خلاصه مخ ما را می خورند با تفاخرشان به خاطر مجالس وقت تلف کنی که در محل کار ترتیب می دهند.
اغلب رؤسای مراکز دولتی ( برعکس بخش خصوصی) بدشان نمی آید که کارمندها همین طور وقت تلف کنند. می بینند از این مجالس اونها فتنه زیاد بیرون می آید. تفرقه زیاد بیرون می آید . در نتیجه بدشان نمی آد کارمندان به همچین بساطی مشغول باشند و خیلی عملکرد آنها را زیر سئوال نبرند.
برای رئیسی که به دنبال "تفرقه بیانداز و حکومت کن" هست این مجالس وقت تلف کنی کارمندانش خوشایند هست.


 داشتم فکر می کردم ظاهر این دورهمی ها به دورهمی های خواهرانی که از آنها یاد کردم شبیه هستند. اونها هم ظاهرا بگو بخند راه می اندازند ولی چرا دورهمی ها خواهر به دل می نشیند اما مال اینها بیشتر حال مرا به هم می زند. 
برای این که همه چی اینها مصنوعی است. خنده شان - هر چند باصدای بلند هست- اما مصنوعی هست. دوستی شان و صمیمت شان مصنوعی هست. خود-باکلاس-نشان دادنشان مصنوعی هست.


یک خاطره دیگر هم از خواهرها نقل می کنم. در زمستان ٦٥ عروسی خاله ام در تبریز بود. خواهر ها هم دسته جمعی اومده بودند. مجلس شادی را از دست نمی دادند. چند ماه بعد در مجلسی در تهران فیلم عروسی خاله ام را گذاشته بودند. یکی (خانم دکتر متخصصی هم بود) از خواهر ها پرسیده بود که خواهر عروس (یعنی مامان من) چه هدیه ای سرعقد داد. او هم گفته بود:"من هفتصد کیلومتر سفر کردم تا در عروسی شرکت کنم اما نپرسیدم و پی گیری نکردم که فلانی چه هدیه ای داد! اون وقت تو اینجا از تهران چی کار داری که کی چی داد؟!" به خانم دکتر برخورده بود ( خانم دکتر ها معمولا انتظار جواب سربالا مثل این را ندارند!)
اما خانم دکتر ول هم نکرده بود و اومده بود با لحن شاکی این جریان را به مادرم تعریف می کرد و دوباره سئوال خود را تکرار می کرد. مادرم هم گفته بود خوب جوابت را داده!

نکته ام اینه که اگر مجلس دورهمی اونها این قدر به دل می چسبید و در آن به آدم خوش می گذشت به خاطر چهار تا شوخی نبود! از این شوخی ها خیلی ها می کنند. خیلی ها کار را به لودگی می کشانند اما باز هم مثل اونها آدم را به نشاط نمی آورند.
آدم لوده هم در اون زمان کم نبود ولی ما بچه ها علاقه خاصی به حضور آنها نداشتیم. اگر این خواهرها این قدر دل ما بچه ها و بزرگترهایمان را ربودند به خاطر این بود که اون ها آگاهانه از فضای بی شیله پیله محافظت می کردند تا صحبت به سمت مسخره کردن یکی یا فضولی در کار دیگری یا چشم همچشمی در خرید و هدیه دادن و نظایر آن نرود. یک نمونه از این محافظت آگاهانه را در بالا گفتم.


🍀@minjigh

یک خاطره خوش دیگه هم از خواهرها تعریف کنم که هنوز بعد حدود چهل سال حلاوتش زیر زبانم هست.

یک بار در خانه یکی از اون خواهرها عروسی یکی از بستگان همسرش را گرفته بودند. نسبت شان هم خیلی نزدیک نبود . یک چیزی در ردیف نوه عموی بزرگ همسرش یا چیزی در این حدود!
اون وقت همه ما را هم -از بزرگ و کوچک- دعوت رسمی کرده بودند! اون هم برای دو روز متوالی!
روز دوم ما یک کم زودتر رفتیم که کمک کنیم. (من که نه بزرگترها قرار بود کمک کنند.) مراسم در سه طبقه از خانه برگزار می شد. غذاها و…. را هم خودشان می پختند. طبق معمول عروسی های این تیپ خانواده های تبریزی، ١٠-١٢ جور شیرینی خانگی هم تهیه شده بود که قرار بود در دیس های سنگین جلو تک تک اون چند صد نفر مهمان به دفعات مکرر گرفته شود. مهمان های اون موقع ناز می کردند و دفعه اول بر نمی داشتند و می بایست پذیرایی کننده با اون دیس سنگین اصرار کند و گاه می بایست شخص میزبان وارد عمل شود و اصرار بیشتر نماید! 
مدیریت همه اینها با خواهر ها بود. خانه هم که سالن نبود. در برخی از اتاق ها گاهی مجلس سرد می شد که خواهر ها بلافاصله می رفتند مجلس را گرم می کردند که مهمان های اون اتاق حوصله شان سر نرود. خلاصه همه اینها مدیریت اون خواهرها را می طلبید.

در این شرایط و با این همه مشغله، در روز دوم صاحبخانه مرا صدا کرد و دسته گل عروس را که از روز قبل مانده بود به من داد. انگار که دنیا را به من داده باشند.💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
یک آدم نفهم که تا به حال رویدادی را مدیریت نکرده است (یا اگر اسما برگزار کننده بوده باشد به قول شادروان کیارستمی مثل یک "زالو"!!!! زحمات کار را انداخته گردن دیگران)  با تمسخر خواهد گفت دسته گل شب مانده ای بود که قرار بود در سطل زباله بیاندازند و با آن بچه را گول زدند!
اما من الان در ٤٥ سالگی و بعد از حدود ٢٥ سال خانه داری و مهمانی برگزار کردن و همچنین ده ها رویداد علمی برگزار کردن اکنون ارزش کار اون خانم را حتی از ٥ سالگی ام بیشتر درک می کنم. این که با این همه زحمت و کار که روی سرش ریخته بود باز به ذهنش رسیده بود که با دسته گلی شب مانده دل دختر بچه ای را شاد کند خیلی خیلی ارزشمند بود. روانش شاد!

💐💐💐💐💐💐💐

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

حاجی فیروز

+0 به یه ن

من نمی دانم که حاجی فیروز بازمانده از برده داری و نماد نژادپرستی است یا یک اسطوره اصیل آریایی سرشار از عمیق ترین مفاهیم فلسفی-عرفانی-انسانی-اجتماعی-سیاسی-فرهنگی-اقتصادی-علمی-هنری- ورزشی....
راستش خیلی هم علاقه ندارم که بحث های مربوطه را دنبال کنم.
 چیزی که برای من مهم هست اینه که آیا دُردانه سه سال ونیمه ما، که با خنده هایش شور زندگی می آره، با حاجی فیروز ذوق می کنه یا نه! جواب هم این هست که خیر! دُردانه ما از حاجی فیروز وحشت می کنه و نگران آن هست که حاجی فیروز عیدی هاش را از او بگیره.
خودم برای دردانه مون تَکَم چی شدم. لباس توری شیری رنگ پوشیدم و شال صورتی مورد علاقه دُردانه را هم انداختم روی دوشم و تکم گردانی کردم. روز قبلش، شاهین تنبک زده بود و من هم شعر تکم آقای رامین جهانگیرزاده را رویش خوانده بودم. ضبط کردیم و هنگام تکم گردانی پخش کردیم. آخر سر دردانه به تکم قند تعارف کرد و از تکم عیدی گرفت.
(آی تکمین کندی وار
کمندی وار کندی وار
هر قاپیدا اویناسا
بیر نعلبکی قندی وار)

موقع رفتن هم عیدی تکم را در جیبش قایم کرد که حاجی فیروز ازش نگیره.
عیدی تکم و خود تکم را هم سفارش داده بودم برایم بافته بودند (در راستای حمایت از تولید داخلی!)
امسال، تعجب و هیجان دردانه از تکم و تکم گردانی، بر ذوقش می چربید. وسط تکم خوانی من، تکم را از دست من گرفت خودش گرداند! تا سال بعد که با تکم اش بازی کنه و هر از گاهی عکس ها و فیلم تکم گردانی را ببینه، به تکم گردانی تعلق خاطر بیشتری می یابه و هنگام عید ۱۴۰۱ بیشتر با آن ذوق می کنه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از بابا نوئل تا تکم چی؟

+0 به یه ن

این موقع از سال که می شه با مقایسه حسرت بار بابانوئل "پولدار"که به بچه ها هدیه می ده و حاجی فیروز فقیر که دستی هم چیزی از والدین بچه ها می گیره، تحلیل های پر سوز و گداز و آکنده از خود-بدبخت-پنداری در فضای مجازی طنین افکن می شه.
من تعصب و علاقه ای به حاجی فیروز ندارم. منکر فقر فزاینده در کشور هم نیستم. اما این مقایسه و این حسرت هم درست نیست.
اولا بابا نوئل هم واقعا که هدیه را از جیب خودش نمی ده! اون هم غیر مستقیم هزینه ها را از والدین بچه ها می گیره. حالا یا از محل مالیات یا از محل کشیدن روی قیمت سایر اجناس فروشگاه یا....
نکنه بزرگسالان ما مانند بچه های غربی باورشان شده که بابانوئل با کالسکه پرنده اش کادو ها را از قطب می آره؟!
ثانیا، بابا نوئل هم که به طور سنتی از اول این قدر نونوار و غنی نبوده. بابا نوئل سنتی، یک پیرمرد فقیر و ژنده پوش بوده متعلق به افسانه های اروپایی شمالی.
چه طور وسط کریسمس که ترکیبی است از مراسم مسیحی و بازمانده آیین میترائیسم (که جفت شان هم از این منطقه به اروپا رفته اند)، بابا نوئل سبز شده؟! نمی دانم! فقط می دانم تا همین اوایل قرن ٢٠ هم در ایتالیا و اطریش و.... بابا نوئل نمی شناختند و به جایش کاراکترهای افسانه ای خودشان را داشتند که کم کم فراموش شده.
بابانوئل به این شکلی که می شناسیم محصول تلویزیون و تبلیغات کوکا کولا و.... هست. اونها در نیمه دوم قرن ٢٠ که طبقه متوسط شهری برخورداری شکل گرفت بابا نوئل را به این شکل تپل مپل و نونوار درآوردند که باب طبع بچه های اون دوره زمانه باشد.
تا سی سال پیش که برابری زن و مرد و سیاه و سپید پوست این قدر اهمیت پیدا نکرده بود بابا نوئل استاندارد مرد سپید پوست ترجیحا با چشمان آبی بود. الان زنها هم از اون لباس ها می پوشند. سیاه پوست ها هم بابا نوئل می شوند. با روح زمانه این المان ها پیش می روند.
ما هم بایدسعی کنیم تکم خوانی مان مناسب روح زمانه باشد والا بچه ها با آن ارتباط برقرار نخواهند کرد و حسرت بابا نوىل خواهند خورد.
🍀@minjigh

چند نکته در مورد روحیات کودکان بگویم که در روزهای عید بیشتر با بچه های دور وبر خوش بگذرانید، دل بچه ها را شاد کنید و کودک درونتان را بیدار سازید.
١- دختر بچه ها دامن چین دار دوست دارند. دوست دارند وقتی می چرخند دامنشان پف کنه.
٢- بچه ها چرخیدن را کلا دوست دارند. مزاحم چرخیدنشان نشوید. فقط آنها را محلی ببرید که اگر سرشان گیج رفت جایی نخورند. یادشان هم بدهید بعد از چند دور، جهت چرخش را عوض کنند.
٣-بچه ها اجرای دو نفره را دوست دارند. حتی بازی "مرشد-بچه مرشد" براشون جذاب هست. آهنگ های دو نفره خیلی براشون جذاب هست. دوست دارند بزرگتر قسمت طولانی آهنگ را بخواند و اینها قسمت ساده و کوتاه را.
مثلا می توانید "گل پری جون" را با هم اجرا کنید. آتش نشانی ویگن و پوران. آهنگ "پولون وار؟ وار وار" آرشین مال آلان و....
در یوتیوب همه اینها هستند.
٤- سلیقه موسیقیایی بچه های ما از متوسط جامعه بالاتر است. "آهنگ دامبل دیمبول" که درعروسی و پارتی ها مقبولیت دارد شوقی دربچه ها بر نمی انگیزند.
در برخی مهدکودک های به اصطلاح لاکچری تهران خیال می کنند خیلی به بچه ها حال می دهند که از اون آهنگ های بندتنبانی پخش می کنند! اگر در چهره های بچه ها در فیلم های این مهدکودک ها دقت کنید می بینید اخم کرده، نشسته اند.
ترتیب دهندگان این برنامه ها نمی فهمند که موسیقی کودک با موسیقی بندتنبانی یکی نیست!
همان "جوه جوه جوجه لریم" قدیمی بسیار برای کودکان جذاب تر هست تا این آهنگ های بندتنبانی جدید.
٥- بچه ها آهنگ هایی مثل "داشلی قالا" یا "فریده م" را هم دوست دارند. تقریبا همه آهنگ های شاد رشید بهبودف برایشان جذاب هست.
برای "تکم چی" هم باید آهنگ بسازیم و رقص طراحی کنیم. در این طراحی و آهنگسازی هم می شه این نکته ها را رعایت کرد. مثلا یک آهنگ دوصدایی تکم. مثلا از زبان تکم بچه جوابی کوتاه بدهد.
🍀@minjigh

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هیولا

+0 به یه ن

سریال هیولای مهران مدیری سریال سرگرم کننده و زیبایی هست. به دیدنش می ارزد.

موضوع آن به بحث های اخیر وبلاگم بی ربط نیست.
در بخش نظرات در مورد این سریال صحبت کنیم. هم به ادامه بحث مان کمک می کند و هم تفریح و سرگرمی است.


پی نوشت: در بخش نظرات این نوشته، صحبت مفصلی کردیم در مورد ارزش ها، قابلیت ها و توانمندی های طبقه متوسط که در  سریال  هیولا و  فیلم ها و سریال های مشابه که در سال های اخیر ساخته می شوند، به عمد یا به سهو نادیده گرفته می شوند و انکار می گردند.  مهمترین آنها که مورد بحث  واقع شد موارد زیر هستند:

۱) داشتن شبکه ای از دوستان و آشنایان که در هنگام سختی ها پشتیبان هم هستند.
۲) دیدن مشکلات مالی به صورت مسئله ای که باید حل گردد نه بهانه ای برای لغزیدن به سمت شر.
۳)  داشتن پس انداز موروثی و پس اندازی که در دوره های برخورداری جمع آوری می گردد به صورت  فرش دستباف، طلا، نقره و اشیا عتیقه.
۴)  داشتن مناعت طبع و پرهیز از غلتیدن به سمت لاکچری ای که منت طبقه برخوردارتر را به دنبال خواهد داشت.
۵) تمسک به راهکار «هوسه یه بار بکنی بسه» در برهه های برخورداری جهت ارضای کنجکاوی درباره محصولات جدید از یک سو و پرهیز از غرق شدن در لاکچری و درنتیجه  کسب توانمندی برای پس انداز برای روزگار نداری.
۶)  «قپی آمدن» و «پز دادن» به مثابه ابرازی برای حفظ اعتماد به نفس خود و عزیزان در برابر طبقه برخوردارتر، نه به عنوان سلاحی برای خرد کردن دوستان  و یا اقشار ضعیف تر.
۷) آشنا بودن به تکنولوژی روز بدون مالکیت آن.

این هایی که می گم توانمندی بالفعل  طبقه متوسط هست.
یعنی همین الان هم این گونه زندگی می کنند. 
توانمندی بالقوه طبقه متوسط خیلی بیشتر از اینهاست که در نوشته های بعدی به آنها خواهم پرداخت.

پی نوشت دوم: یک پیامی در بخش نظرات خطاب به مرجان عزیز دارم. :)

پی نوشت سوم: انتقاداتی را که از سریال کردم به معنای تقبیح سریال ندانید. سریال زیبا و سرگرم کننده هست. با هنرمندی فوق العاده عزیزانی چون گوهر خیراندیش و  شبنم مقدمی و مهران مدیری و شیلا خداداد و......
و هنرمندان خردسال درجه یک!
داستان سریال هم جذاب هست و هم سورپریزهای بانمکی دارد.
همین که  یک سریال کمدی -که علی الاصول رسالتی جز خنداندن ندارد-- این اندازه باعث بحث شده، یعنی فوق العاده هست. باز هم تماشای آن را توصیه می کنم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

قصه های مجید

+0 به یه ن

از سریال قصه های مجید که یاد می شه کدام قسمتش اول از همه یادتان می آد؟

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

همچنان در خانه بمانیم.

+0 به یه ن

عموم مردم ایران تا جایی که برایشان مقدور بوده خوب قرنطینه را رعایت کردند و کرونا اندکی فروکش کرد. اما هنوز این غول نمرده. اگر امکانش را دارید  تا ده-پانزده روز دیگر هم همچنان در خانه بمانید و بیرون نروید. اگر حوصله تان سر رفته بیایید این داستان های قدیمی مرا تا ده-پانزده روز دیگر  بخوانید:



داستان سارا (این یک داستان تاریخی و خانوادگی است. داستان زندگی خانمی هست که حدود صد سال پیش در تبریز دنیا می آید. داستان زندگی اوست تا  میانسالگی او در دهه شصت.)




داستان بیژن و مایکل   داستان دو همکلاس  هست در آمریکا که هر دو دانشجوی نخبه دکتری در رشته فیزیک هستند.
داستان بیش از ده سال پیش نوشته شده است. آزمایش آیس کیوب در قطب جنوب که در داستان به آن به عنوان طرحی که در آینده قرار است نوشته شود اشاره می شود اکنون سالهاست که در حال داده گیری است. در سال ۲۰۱۳ هم موفق شد دو نوترینوی بسیار پرانرژی را که منشا کیهانی دارد ثبت کند. از آن زمان تا کنون به تعداد بیشتری نوترینوی کیهانی ثبت نموده است. منشا  نوترینوها یی که آیس  کیوب می یابد هنوز جزو سئوالات باز هست.


داستان سربازان کوچک  داستان خانم مهندس جوانی است که با مشکلی مواجه می شود.


بابایی نرگس کوچولو  داستان جوانی است خودساخته از جنوب شهر تهران که در دانشکده فیزیک دانشگاه شهید بهشتی تحصیل می کند. این جوان با ابتکار عمل خود علی رغم همه تبعیض ها و زورگویی ها راه خود را می یابد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آموزش رایگان زبان های مختلف

+0 به یه ن

سایتی هست به نام duolingoکه می توانید در آن ثبت نام کنید و زبان های مختلف را بیاموزید.

امکان آموزش زبان ایتالیاییِ اسپانیایی آلمانی چینی کره ای و چند زبان دیگر هست.
لینک سایت از این قرار هست:

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ][ 2 ][ 3 ][ 4 ]