خانلار خانی، بَیلربَیی

+0 به یه ن

این حکایت را بابام برام تعریف کرده. یک شعر زیبا هم وسطش بوده که بابام هم فراموش کرده بود. اگر کسی شعرش را می دونه لطفا بنویسه. اگر هم قریحه شاعری دارید لطفا شعری با مضمونی که خواهم گفت بنویسید تا این حکایت کامل بشه. حیف هست که به فراموشی سپرده بشه!


روزی روزگاری یکی از خان ها مهمانی مفصلی داده بود. رسم بود که خان ها با پیشکارشان در مهمانی ها حاضر شوند. هرچه پیشکار ادیب تر و خوش زبان تر بود به اعتبار خان افزوده می شد. پیشکار  یکی از این خان ها که بسی خوش ذوق بود موقع شام متوجه می شه که چند دانه برنج روی ریش بلند مشکی  اربابش افتاده. برای این که خان را متوجه کنه شعری می گه با این مطلع
«خانلار خانی بیگلربیگی
بیر نقیل دئییم 
قولاغاس سن منی
....»
قصه منظومش این بود که چهار کوهنورد سفید پوش دارند از کوهی از جنس شبق بالا می روند اما راهشان را گم کرده اند. تو که خان مهربان و راهگشایی هستی کمکشان کن که به غاری که مقصدشان هست برسند. به این ترتیب،  خان می فهمه منظور پیشکار اینه که چند دانه برنج بر ریشش هست و آنها را بر می داره.
خان دیگری که کنارش نشسته بود از  ذوق و ادب پیشکار خوشش می آید و به بهانه رفتن به دستشویی پیشکارش را- که مرد ساده و کم سواد و نخراشیده ای بود- صدامی کنه. رسم این بود که پیشکار می بایست آفتابه برای خان پر کنه. خان به او می گه شنیدی که پیشکار خان روستای همسایه  چه قدر خوش ذوق و ادیبه!  از او یادبگیر! شعرش را برات می خوانم حفظش کن و تو هم در مهمانی ها  این طوری به من تذکر بده که برنج افتاده. یک کم از او خوش ذوقی یاد بگیر.»
دفعه بعد که مهمانی می روند خان برای این که پیشکارش را امتحان کنه چند دانه برنج روی ریشش می اندازه. پیشکار می بینه اما هرچه سعی می کنه شعر یادش نمی آید و دست آخر می گه «خان! مبال دا کی سققالیندا!»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]