سربازان كوچك-قسمت چهارم

+0 به یه ن

یكی از سنت هایی كه دكتر پرتوی علیرغم مخالفت های بسیار همكارانش راه انداخته و مدتی است جا افتاده ناهار خوردن كاركنان كنار هم است. صحبت های كاركنان بیشتر حول و حوش مسایل كاری می چرخد. وقتی كاركنان می بینند رئیسشان به حرف آنها گوش می كند بیشتر به كار دل می بندند. همین كار باعث شده كه فرهنگ پچ پچ و غیبت در این بخش جایی نداشته باشد. دكتر پرتوی در استخدام كاركنان دقت فراوان می كند و اگر خطای غیر قابل قبولی از یكی از آنها سر بزند او را توبیخ و در صورت لزوم اخراج می كند . اما به تك تك كاركنان بخش -ازمستخدم و آبدارچی گرفته تا جراحان- به جای خود ارزش قایل است و عقیده دارد هر كدام ازآنها كه كارشان را خوب بلدند و برای كارشان دل می سوزانند گوهر گرانبهایی هستند كه باید قدرشان را دانست و نازشان را خرید.

 شعار دكتر پرتوی این است:" كاركنان بیمارستان

Asset

ما هستند."
بسیار اتفاق افتاده كه به هنگام صحبت های سر میز ناهار دكترها یادشان افتاده كه باید سفارشی حیاتی در مورد بیمارهابه پرستاران بكنند..
نازنین ازآیدا دعوت می كند تا ناهار را مهمان آنها باشد.

در غذاخوری به ظروف سالاد اشاره می كند و می گوید:" ازاین سالادها حتما میل كنید. برای

من درست كردن سالاد سخت تر از پختن غذا ست. شستن دونه به دونه برگ های كاهو خیلی وقت گیره. به سالاد بیرون هم كه نمی شه اطمینان كرد! خوشبختانه اینجا هم سالاد ها متنوعن و هم به دقت ضد عفونی می شن." آیدا می گه:" خوب دیگه! از غذاخوری پزشك ها غیر از این هم نمی شه انتظار داشت!"
دكتر پرتوی از آیدا می پرسه:"شما با خانواده علیپور كه محله ششگلان "می نشستند" نسبتی دارید؟" آیدا می گوید:" قبل از این كه من دنیا بیایم خانواده عموی پدرم در محله ششگلان زندگی می كردند. گویا خونه از پدرشان به آنها ارث رسیده بود." دكتر پرتوی می گوید:"من با عموزاده های شما دوست بودم. یادش به خیر! بچه كه بودم به حیاط آن خانه می رفتم وهر چه توت كال بود با هم می خوردیم." نازنین می پرسد:" خیلی شیطون بودید آقای دكتر؟!" دكتر پرتوی جواب می دهد:"اوووففف! از دیوار راست بالا می رفتم! دلم برای بچه های الان می سوزه. در آپارتمان های قوطی كبریتی تا بخوان یه كم بُدُوَن بهشون می گن:" یواش تر! همسایه پایینی ناراحت می شه." نه بچه های الان می تونن بچگی كنن نه جوون های الان جوونی. یادش به خیر! جوان كه بودیم این قنادی ركس، كافه-قنادی بود. باهم می رفتیم آنجا لیموناد می خوردیم. یادش به خیر! آن موقع همه چیز بیشتر مزه می داد." بعد رو به آیدا می كند و می پرسد:
"
راستی دكتر حسن زاده متخصص چشم كه دو سال پیش فوت كرد هم باید با شما نسبتی داشته باشد." آیدا با تعجب می پرسد:" از كجا دانستید؟ ایشان عموی بزرگ مادر من بودند."
آیدا، نازنین و دكتر پرتوی شروع می كنند به كشف پیوند های سببی و نسبی كه بین خاندان های آنها در دویست سال گذشته وجود داشته. در این حال خانم پرستار با حالت احساساتی و متاثر به آنها می پیوندد و می گوید:" الهی بمیرم! این بچه می گه باباش قول داده بود اونا رو به شهر بازی ببره. ناراحته كه نمی تونه با بقیه به شهربازی بره."
خانم دكتر می گه:" این قدر به خودت فشار نیار. بالاخره از پا می افتی ها!"
-چی كار كنم؟! دست خودم نیست. وقتی درسم را شروع كردم به من می گفتند چند سال دیگه اونقدر در بیمارستان مرگ و بدبختی می بینی كه دیگه دلت مثل سنگ می شه. اما هر چی سن می گذره دل آدم رقیق تر می شه.
خانم پرستار ادامه می ده:"واقعا عجب آدم هایی پیدا می شن! ما هم پدر ومادریم اینا هم پدر ومادرن! آخه!آدم بچه رو می بره كارگاه؟!"
دكتر پرتوی می گه:" اوستا مرد بدی نیست. اتفاقا پدر مهربونی هم هست. خیلی در این جریان شكسته شده. باهاش احساس همدردی می كنم. اشكال این جور آدم ها اینه كه می خوان همه چیز رو با "زرنگی" -اونم با زرنگی با تعریف خودشون- حل كنن. زرنگی شون هم اغلب مشكل آفرینه."
خانم پرستار می گه: " آره! همه شون همین جورن. یه اوستای دیگه هم بود پسرده ساله اش رو سوار ترك موتور می كرد. پسره از موتور افتاد و ضربه مغزی بهش وارد اومدو..."
خانم مهندس می گه:" البته همه صنعتگرها آدم های سر به هوا و بی مسئولیتی نیستن. من در كارم با این قشر زیاد سر وكار دارم. اتفاقا من در شركت با یك جوشكار همكاری می كنم كه می تونم بگم از مسئولیت پذیر ترین آدم هایی است كه تا حالا دیدم. اون هم پسرش رو با خودش سر كار می آره -البته پسرش بزرگتره- ولی راه و چاه رو براش خوب توضیح داده. اصلا این اوستا خیلی به مسایل ایمنی حساسه. خدا را شكر تا به حال نه برای خودش و نه برای شاگردهاش اتفاق بدی نیفتاده. از قضا كارشون هم خیلی خطرناكه. بعضی از مهندس ها ی شركت به من ایراد می گیرن و می گن "ما رفتیم و چهار سال درس خوندیم. چرا یك جوشكار باید به اندازه ما در آمد داشته باشه!" بهشون می گم كاری هم كه این اوستا می كنه-اونم با این كیفیت- یه كار تخصصیه! هر جوشكاری نمی تونه این كار رو انجام بده. برای این كه یه جوشكار كه اصول جوشكاری رو هم بلده چنین كاری رو بكنه بیشتر ازچهار سال باید تجربه داشته باشه. به علاوه این فرد جان خودش رو به خطر می اندازه و می ره در اون ارتفاع جوشكاری می كنه. در صورتی كه می تونست مثل خیلی از همكاراش وارد بازار سیاه آهن بشه و ده برابر یه مهندس یه شبه ثروت به هم بزنه. خوب! من باید قدر چنین صنعتگری رو بدونم. موفقیت شركت من مدیون همكاری با همین جور آدمهاست."

وقتی آیدا اینا رو می گه خانم پرستار با بی حوصلگی این ور و اون ور رو نگاه می كنه. اما دكتر پرتوی كه متوجه می شه مخاطب آیدا در واقع اونه نه خانم پرستار با دقت كامل گوش می كنه. همین حركت او كافیه كه رضایت آیدا رو جلب كنه. اما دكتر پرتوی می خواد حسابی قاب آیدا را بدزده. برای همین در حالی كه دستش رو زیر چانه اش گذاشته پس از اندكی تامل لبخندی می زنه ومی گه: " تنها كسی كه خودش كار خود شو با دل و جان و با جدیت انجام می ده می تونه ارزش كار یك نفر دیگه رو كه همین ذهنیت رو داره درك كنه. بقیه فقط مدرك تحصیلی و پست ومقام و آلاف واولوف رو می بینن!"

با این دو جمله ساده دكتر پرتوی حسابی زده تو خال! این دو جمله دقیقا همون چیزی است كه آیدا مدتهاست می خواد از یه بزرگتر بشنوه.

چرا نظر دكتر پرتوی برای آیدا مهمه؟

جواب این سئوال رو باید در پیش زمینه آیدا جست و جو كرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سربازان كوچك-قسمت سوم

+0 به یه ن

خانم مهندس و دكتر با هم كمی صحبت می كنند و خانم مهندس شرح ماجرا را بیان می كند. خانم دكتر می گوید:
-شما نباید از مادر این بچه به دل بگیرید. زن بیچاره خیلی تحت فشاره.
خانم دكتر هر ماه مقداری پول كنار می گذارد كه با آن به بیماران بی بضاعت كمك كند. دوستان و فامیل های نزدیك خانم دكتر هم نذورات خود را به او می دهند تا هر گونه كه صلاح می داند صرف كند. معمولا خانم دكتر از این گونه فعالیت های خود سخنی با غریبه ها نمی گوید. تنها نزدیك ترین افراد خانم دكتر هستند كه از این گونه فعالیت های او با خبرند. حتی برخی از همكاران خانم دكتر وقتی ambition كاری او را می بینند او را حریص و پول پرست می نامند. به او تشر می زنند كه چرا با این كه از خانواده متمولی است باز هم این گونه به خود زحمت كاركردن می دهد. در محل كار فعلی همه كاركنان از رئیس بخش گرفته تا آبدارچی خانم دكتر را دوست دارند. موفقیت او را موفقیت خود می دانند و با خوشی اش خوشحال می شوند و از دلخوری اش دلخور. در مسایل مختلف زندگی اعضای بخش یار و غمخوار همند.اما قبل از این كه خانم دكتر به این بیمارستان منتقل شود با همكار خود كه می بایست نامه ها ی اداری مربوط به بیمه را امضا كند مشكل داشت. همكار بخیل به او تشر می زد وبه كنایه می گفت:" ماشا الله به این همه حرص و جوش! این همه بابات برات گذاشته. این همه در مطب درآمد داری. بازهم نمی توانی از این چندرغازپول بگذری؟! اصلا من جای تو بودم كار نمی كردم توی خونه می نشستم و مثل "خانم ها" كیف می كردم." خانم دكتر عصبانی می شد می گفت:"آقای دكتر! به تشخیص من این عمل برای این بیمار لازم بوده. من هم این عمل را به خوبی انجام داده ام. هم من و هم بیمار راضی هستیم. این وظیفه شركت بیمه است كه "حق" مرا بپردازد. تمام مدارك آن هم درست است. شما چرا كاسه داغ تر از آش می شوید؟!
برای چه سنگ شركت بیمه را بر سینه می زنید؟! درضمن نحوه زندگی من به خودم مربوط است. من تناقضی بین كار كردن و "خانمی" نمی بینم." و به طعنه اضافه می كرد:" گمان می كردم حساب میزان دارایی و ارث و میراث افراد كار ماموران مالیات است نه جماعت اطبا!" هربار كه خانم دكتر مسافرت می رفت یا ماشین مدل بالاتری و یا ملكی جدید می خرید آتش توپخانه لیچاربافان هم شدید تر می شد. در آمد خانم دكتر چندان از دیگر همكارانش بیشتر نیست اما سبك زندگی او چنان است كه حسد حاسدان را تحریك می كند. خانم دكتر دایره ای از دوستان و خویشاوندان دارد كه به او راه سرمایه گذاری موفق را می آموزند و با او در مسافرت یا سرگرمی هایی از این دست همراهی می كنند. دوستان خانم دكتر هر گاه جنس عتیقه جالبی با قیمت مناسب به بازار آمد او را خبر می كنندو... . خواهر خانم دكتر آرشیتكت است و چند نفر از دوستان نزدیكش هم در كارهای هنری هستند. خانم دكتردر خرید لوازم و دكوراسیون خانه و مطب با آنها مشورت می كند. همچنین خانم دكتر از بیشتر نمایشگاه های آثار هنری در شهر خود بازدید می كند. هر وقت هم كه به تهران سفر می كند برنامه سفر را چنان می چیند كه از چند نمایشگاه هنری دیدن كند. در سفرهای دیگرهم بیشتر وقت او صرف بازدید از موزه ها و گالری ها می شود. خانه دوستان و خویشاوندان خانم دكتر خود از گالری های هنری دنیا چیزی كمتر ندارد! این گشت و گذارها و تماشا ها در سلیقه خانم دكتر تاثیر مستقیم گذاشته و آن را صیقل داده. خانم دكتر وقت زیادی برای زیبا سازی محیط اطرافش صرف می كند. سلیقه صیقل خورده او به او كمك می كند با بودجه كم محیطی فراهم كند كه جلوه فراوان داشته باشد.
این دسته ازهمكاران خانم دكتر چنین دایره ای از دوستان و خویشاوندان وهمراهان ندارند. سرگرمی هایشان هم از جنس دیگری است. گمان می كنند همه چیز تنها با پول فراهم می آید درنتیجه جلوه بیشتر زندگی خانم دكتر را حمل بر ثروت بیشتر او می كنند و حسد می ورزند و گره در كارش می افكنند. خانم دكتر در محیط كارش كمتر از خانم مهندس با همكارانش درگیر نشده. برای همین با او احساس همذات پنداری و نزدیكی می كند. به علاوه برای نرم تر كردن دل خانم مهندس این بار تصمیم می گیرد اشاره مختصری به كمكش به خانواده اوستا بكند. بنا براین اضافه می كند:" اوستا پول بیمارستان را هم نمی توانست بده. از طرف بیمارستان می خواستند جوابشان كنند اما من رفتم و صحبت كردم و راضی شان كردم فعلا بیمار را بستری كنند. اگر نتوانند پول را جور كنند مجبورم خودم یه كاریش بكنم."
خانم مهندس پاسخ می دهد:
- من از حرف های آن زن ناراحت نیستم. عصبی بودنش برایم قابل دركه. ناراحتی من بیشتر به خاطر خود این طفل معصومه. خانم دكتر! نمی شه كاری براش كرد؟
- چرا! عملی هست كه می توان امتحان كرد. البته شانس جواب دادن عمل زیاد نیست. اما ریسكی زیادی هم نداره. یا بیمار مداوا می شه یا همین طور باقی می مونه. اما متاسفانه این خانواده نمی توانند هزینه عمل را بپردازند.
- هزینه عمل چقدره؟
-فلان قدر...
-شما پدر احمد راضی كنید برگه اجازه را امضا كند. هزینه عمل را من تقبل می كنم.
خانم دكتر یكه می خورد وپس از چند لحظه لحنش عوض می شود و می گوید:
-اوه! عزیزم! تو مسئولیتی نداری! تقصیر تو نبوده دلیلی ندارد بخواهی چنین فداكاری كنی.
-می دونم! احساس عذاب وجدان نمی كنم. هنوز هم باور دارم كه كاری كه من كردم درست بود! اما نمی تونم دست رو دست بذارم و كاری نكنم. من اون دست كوچولو را قبل از این كه لای دستگاه بره هم دیده بودم. در عالم معصومانه كودكی كه آدم پدر و مادرش را حق كامل می دونه یك مشت كوچولو شده بود و با من كه از نظر او رفته بودم مامان و بابای او را اذیت كنم دشمنی می كرد. تا عمر دارم نمی تونم اون صحنه رو فراموش كنم.

-بسیار خوب! قبل از این كه تصمیم ات را به طور قطعی بگیری بیا بریم با رئیس بخش، آقای دكتر پرتوی، مشورت كنیم.من به ایشان خیلی ارادت دارم. هرگز از مشورت با او ضرر ندیده ام. ایشان عضو هیات علمی دانشگاه هم هستن. موقع دانشجویی استاد من بودن.

خانم دكتر ماجرا را برای دكتر پرتوی شرح می دهد. دكتر پرتوی به دقت گوش می كند و خطاب به خانم مهندس می گوید:-حس انساندوستی شما قابل تقدیره اما...

حوصله خانم مهندس سر می رود و حرف دكتر پرتوی را قطع می كند و می گوید:
-اما چی آقای دكتر؟! مطمئن باشید من از اون آدم هایی نیستم كه از روی احساسات تصمیم می گیرند و بعد هم پشیمان می شن و زیر تعهدشان می زنند. من فكرهایم را قبل از این كه اینجا بیایم كرده ام. برای جور كردن پول هم قبلا برنامه ریزی كرده ام. مطمئن باشید تا آخرش هم می ایستم !

-مطمئنم همان طور است كه می فرمایید! نگرانی من چیز دیگری است. همان طوری كه خانم دكتر شرح داده اند شانس موفقیت این عمل بالا نیست. متاسفانه خانواده این بیمار -به خصوص مادر او- شما را مقصر می دانند. این كمك شما ممكن است از نظر آنها به جای مهربانی تعبیر به احساس عذاب وجدان بشود. در این صورت این خانواده دست از سر شما بر نمی دارد . هر مشكلی در زندگی شان پیش بیاید از شما طلبكار خواهند شد. مشكلات این گونه افراد تمامی ندارد. منظورم افرادی هستند كه به جای انجام دادن كارها از طریق متعارف و اصولی به دنبال زرنگی ها و زیر آبی رفتن ها -از آن نوعی كه پدر احمد در مورد سفارش شما كرد- هستند. تا یكی از مشكلات آنها را رفع كنید یكی از اعضای این خانواده مشكلی جدید برای خودش و دیگران به وجود می آورد. اگر هم از كمك به آنها امتناع كنید ممكن است برایتان دردسربسازند. تاكید می كنم منظورم از" این گونه افراد" صاحبان حرفه و صنعت خاصی نیستند. منظورم میزان در آمد و سرمایه هم نیست. منظورم ذهنیت است. اتفاقا در بین ثروتمندان -به خصوص از نوع تازه به دوران رسیده اش كه این روزها زیاد شده اند- این گونه افراد زیادند. متاسفانه ما هر روز با" آقازاده" های شانزده هفده ساله ای سر و كار داریم كه ماشین آخرین سیستم بابا را برداشته اند و كار دست خودشان داده اند.

خانم دكتر می گوید: -فكر می كنم حق با دكتر پرتوی باشد. می ترسم مادر احمد او را با نفرت از شما بزرگ كند. وقتی این پسر پانزده شانزده ساله شد -یعنی آن سنی كه آدم فكر می كند همه چیز را می داند و می تواند دنیا را عوض كند- بیاید بلایی به سر شما یا خودش بیاورد.

-من در تصمیمم جدی هستم اما نحوه كمك را شما تعیین كنید. به نظر شما اگر من این كمك را ناشناسانه انجام دهم مشكل رفع می شود؟
-فكر خوبی است. به آنها می گوییم فرد خیری هزینه عمل را تقبل كرده. بهتر است شما دیگر با این خانواده تماس نگیرید. بهتر است آنها فكر كنند شما هنوز شكایت خود را پس نگرفته اید در این صورت كمتر احتمال دارد به سراغتان بیایند وموجب مزاحمتی شوند. می دانم آن چه كه می گویم به نظر شما ماكیاولیستی می آید اما ما در محیط كارمان آن قدر از این مسایل می بینیم كه مجبور می شویم این گونه فكر و عمل كنیم.
-ولی من می خوام ازحال احمد با خبر شم.
خانم دكتر می گوید:"من شما را در جریان می ذارم. می شه شماره تماس تون رو بدید؟"
خانم مهندس جواب می ده 0914......

اسمم آیداست. آیدا علیپور.

خانم دكتر می گوید:" اسم من نازنین است. شماره موبایل را یادداشت كنید:0914...... "
خانم مهندس رو به دكتر پرتوی می كند و می گوید:" آقای دكتر! واقعا ممنون از این كه وقت خودتونو در اختیارم گذاشتید. از راهنمایی هاتون متشكرم." سپس با لحن كودكانه و خجالت زده ای اضافه می كند:" در ضمن.... اوومممممم! از این كه پیش داوری كردم........اوووووووووممممم! عجله كردم و وسط حرفتون پریدم عذر می خوام."
دكتر پرتوی با تعجب ساختگی می گوید:" شما وسط حرف من پریدید!؟ من یادم نمی آد."
و لبخند مهربانی بر لب می راند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

درددل دردسرساز

+0 به یه ن

وقتی دلخوری ای از یكی از عزیزانمان داریم اگر برویم و با یكی از نزدیكانم درد دل كنیم و احیانا از او بخواهیم پا در میانی كند بعد از رفع شدن كدورت و.... معمولا مشكل جدیدی رخ می نماید. یارو مرتب می آید می پرسد:" راستی! مشكل شما حل شد؟! دیدی گفتم!دیدی من بیشتر می فهمیدم. دیدید خودتان نتوانستید مسایل را حل كنید."

اگر  از آن ریش سفید و گیس سفیدهای بیكار باشد كه بعد از بازنشستگی به جای جدول حل كردن یا نقاشی كردن یا.... وقتشان را به زعم خود به حل و فصل مسایل جوان ها سپری كنند ول-كن نخواهند بود. تازه سوژه دستشان افتاده! به این راحتی ها ول نمی كنند. ظاهرا پا در میانی می كنند تا اختلاف را از بین ببرند. اما در باطن همانجا كه به ظاهر می گویند صلواتی بفرستید و روی هم را ببوسید و شیرینی ای بخورید همانجا هم با زیركی موشی می دوانند و حرف و حدیثی وسط می اندازند كه دور تازه ای از اختلافات پیش بیاید تاباز هم برای ریش-سفیدی و گیس-سفیدی و پا در میانی به آنها نیاز افتد.

 

من تا به حال به مشاور خانوادگی و.... نرفته ام. نمی دانم طرز عملشان چه طور هست. اما با توجه به آن چه كه از كسانی كه به مشاور مراجعه كرده اند شنیده ام یك كوچولو مشكوكم به این كه نكند گاهی برخی از مشاوران راهنمایی هایی می كنند كه گمان دارند كسانی كه حق ویزیتشان را می پردازند دوست دارند  بشنوند نه آن كه واقعا به درد رفع مشكل می خورد. البته این شك من است. نمی توانم بگویم حتما درست است. همگی می دانیم بسیاری از پزشكان كه قسم بقراط هم خورده اند گاهی به بیمار داروی غیز ضروری می دهند تنها به این علت كه فكر می كنند اگر دارو ندهند بیمار خواهد گفت این جناب دكتر كه برای من كاری نكرد پس چرا حق ویزیت گرفت. هر چه بیمار از راه دورتری آمده باشد این تجویزهای غیر ضروری هم بیشتر می شود تنها به این دلیل كه بیمار حس نكند دكتر برایش چیزی نكرد. من بعضی وقت ها كه به دكتر مراجعه می كنم تلویحا حالیش می كنم كه بیخودی به من دارو ندهد. من اهل این كه بگویم "چون دكتر دوا نداد پس كاری نكرد" نیستم. وقتی برخی  دكترها این كار را می كنند برخی  مشاورها هم شاید همین روش را به كار گیرند. البته این فقط حدس من است. اگر كسی اطلاعات بیشتری دارد بنویسد. (بدون نام بردن از هیچ شخص مشخصی)

 روش تبریزی:"اؤز بولدوغون هچ كسه ورمز"

 شوخی كردم! به هر حال خوبه آدم مشورت بگیره. اما به نظرم وقتی به نزد مشاور می رویم بهتر هست یك نوع رفتار را نشان دهیم كه او احساس كند ما آمادگی شنیدن سخن تلخ و مخالف میل باطنی مان را داریم. اصلا خوبه كه این را صریح بگوییم و الا احتمالا دارد پولی كه صرف می كنیم به هدر می رود و طرف فقط حرف ما را تایید می كند و توصیه ای به درد بخور ندهد. اصلا خودتان را بگذارید جای مشاور. او هم یك انسان هست. ابر انسان كه نیست. اگر بنا باشد روزی با 3-4 نفر از مراجعینش چالشی رفتار كند و مخالف نظر آنهانظر دهد و احتمالا برخورد تندی از طرف ببیند اعصاب معصاب برایش نمی ماند! پس ترجیح می دهد كه یك جوری توصیه دهد كه به مذاق مراجعین خوش آید و قال قضیه كنده شود و بروند برایش تبلیغ هم بكنند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چسبیدن به فرضیه ای كه پیش بینی غلط می دهد.

+0 به یه ن

از وقتی یادم می آید دسته ای از خانم های تبریزی كه درصد شان هم كم نیست برای خود وظیفه می دانند كه هر زوجی كه تصمیم به ازدواج گرفته اند مورد تحلیل قرار دهند و پیش بینی نمایند كه آیا ازدواجشان درست بوده یا قرار است به شكست منجر شود.

 (شاید در شهرهای دیگر هم  این رویه مرسوم باشد اما من آن قدر ها آشنایی ندارم.)

اصرار خیلی زیادی دارند كه با هر درجه از شناخت از زوجین این پیش بینی ها راانجام دهند و به گوش كس و كار عروس و داماد هم برسانند. اگر تشخیص بر این باشد كه ازدواج نادرست هست برخود واجب می دانند تا دیر نشده بروند و كاری بكنند!!!!!! عجیب هم معتقد هستند كه خیلی بهتر از خود عروس و داماد روحیات آنها را می شناسند و بهتر تشخیص می دهند كه این ازدواج درست است یا غلط.

با شنیدن یكی دو گزاره ی خیلی معمولی هم  درمورد شخص هم ماشین پیش بینی شان شروع به كار می رود. آن هم چیزهای خیلی معمولی  مثل  اختلاف سن عروس و داماد نه چیزهای خیلی دراماتیك مثل خدای ناكرده اعتیاد و سابقه ی سرقت و خشونت یا اختلالات روانی . داریم راجع به چیزهای خیلی معمولی صحبت می كنیم.

از وقتی یاد دارم نتیجه ی این پیش بینی ها خیلی هم  درست از آب در نمی آید. مشاهدات من به حد آمار رسیده. با درجه ی اعتماد بالا می توانم بگویم  فرضیه شان برای پیش بینی میزان موفقیت ازدواج با داده ها رد شده. در فیزیك این چنین فرضیه هایی را ما كنار می گذاریم اما در محافل زنانه ی تبریز دست از این فرضیه ها برنداشته اند. هنوز برای اغلب آنها "هاممی دییر" (=همه می گویند) معیار آن است كه ازدواج زوجی موفقیت آمیز خواهد بود یانه.

راستش را بخواهید من در تصمیم گیری های شخصی ام چندان به آن چه كه "هاممی دییر" اهمیتی نداده ام. با شرایط خودم و با توجه به توانمندی ها و شناختی كه از روحیه ی خودم داشتم تصمیم گرفته ام. در یكی دو مورد هم كه به :هاممی دییر" بر خلاف نظر خودم عمل كرده ام  پشیمان شده ام.

 

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سربازان كوچك-قسمت دوم

+0 به یه ن

بعد از این كه خانم مهندس بیرون می رود بچه ها شروع می كنند به شادی كردن. به تقلید از فیلم ها و كارتون هایی كه دیده اند قهرمانانه فریاد می زنند: "موفق شدیم! پیروز شدیم!دشمن را بیرون كردیم!" اوستا از پنهانگاه خود بیرون می آید و همراه با بچه شادی می كند. اما زن اوستا برعكس بچه ها و اوستا به شدت عصبانی است و می گوید:" نگاش كن تو رو خدا! عقلش همون به اندازه بچه هاس. ذلّه شدم. این چه زندگیه تو برام درست كردی؟!" بعد به بچه هشت ماهه شان اشاره می كند و می گوید:" تا چشم ازش ور می دارم چهار دست و پا راه می افته میخی پیچی مهره ای پیدا می كنه می ذاره توی دهانش. اگه سفارش زنیكه رو به موقع تحویل می دادی من هم مثل كولی ها به این روز نمی افتادم!" اوستا بازی با بچه ها رو ادامه می ده و خودش رو به نشنیدن می زنه.اوستا به بچه ها می گه:" بچه ها درسته كه این دفعه پیروز شدیم اما جنگ هنوز تمام نشده. بابا هنوز به سربازاشو لازم داره. فردا هم لازم نیست برین مدرسه." بچه فریاد می كشن:"هورا!" زن اوستا سرش را تكان می ده و می دوه دنبال بچه هشت ماهه . فاطمه، دختر اوستا، می پره بغل اوستا و با عشوه گری كودكانه می گه:"بابایی! ما رو می بری شهربازی؟" اوستا می گه:" شما سربازهای شجاعی باشین یه روز می برمتون شهر بازی و می ذارم سوار هر چی كه دوست داشتین بشین." شادی بچه ها چند برابر می شه.
همه بچه ها از این كه با مدرسه نرفتن یك شبه قهرمان شدن و كاری بزرگ برای خانواده انجام دادن احساس غرور می كنن. اما احساس غرور احمد پسر بزرگ خانواده چیز دیگه ایه! یكی از دوستای احمد به سراغش می آد و می گه:" احمد! خانم معلم خیلی ناراحت شد امروز كلاس نیومدی. به من سپرد تا این تمرین های ریاضی را بهت بدم حل كنی." احمد جواب می ده:"تمرین حل كردن مال بچه هاست. من كارهای مهمتری دارم. بابام به من نیاز داره. خودش به من گفت رو من بیشتر از همه حساب می كنه." بعد شروع می كنه به لاف زدن:"باید می دیدی چطور خانم مهندس از من ترسید. بهش گفتم برو گمشو! برو ! مامان منو اذیت نكن...."
بعد از اندكی حوصله احمد در كارگاه به سر می ره. برای این هم خودش رو سرگرم كنه و هم بزرگیش رو به كمال برسونه یكی از دستگاه ها رو روشن می كنه و دستش لای دستگاه می مونه و....
خانم مهندس خبردار می شه ،  شكایتشو پس می گیره و برای عیادت احمد به بیمارستان می ره. مادر احمد با دیدن او شروع می كنه به داد و فریاد و هر چه فحش آبدار بلده نثارخانم مهندس می كنه. اوستا درگوشه ای نشسته و عكس العملی نشان نمی ده. چنان درمانده و شكسته شده كه تاب و توان نداره عكس العملی نشون بده اما در دل خودش رو سرزنش می كنه و مسئول می دونه . از نظر اوستا خانم مهندس گناهی نداره. با صدای زن اوستا پرستارها و خانم دكتر وارد اتاق می شن. پرستار ها زن اوستا را ساكت می كنن و خانم دكتر خانم مهندس رو به اتاقش می بره واشاره می كنه كه براش آب پرتقال بیارن.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چنبر تاریخ

+0 به یه ن

داشتم فكر می كردم اغلب ما ایرانی ها هر كدام به لحاظ ذهنی در یك مقطع تاریخی گیر افتاده ایم. برخی در دوران اساطیر زندگی می كنند. بسیاری در حال و هوای دوره ی هخامنشی هستند. من خودم به دوره ی بین قرن 4 تا آغاز سلسله ی صفوی خیلی علاقه مندم و بعید نیستم بعد از مدتی اگر هوشیار نباشم در این دوره گیر بیافتم. (علت علاقه مندی ام را به این دوره ها بعدا می نویسم.) بسیاری در تخیلات خود در دوره ی صفوی به سر می برند و سودای احیای آن در دوره ی حاضر را در سر می پرورانند و حتی در موردش كتاب  هم می نویسند.

 

برخی در حال و هوای ذهنی كشورگشایی های نادر افشار هستند و برخی به فانتزی  زند یه عادل و مردمدار می اندیشند (ظاهرا نویسنده ی سریال قهوه ی تلخ هم از آن دسته بود!). برخی در حال و هوای قاجار قبل از عباس میرزا هستند. برخی در برهه ی عباس میرزا تا انقلاب مشروطه زندگی می كنند. برخی هم در حال و هوا ی مشروطه دارند به سر می برند. همین را بگیر تا بیا تا دوران معاصر!

من بین دوستان ایتالیایی هم نسل خود چنین چیزی ندیدم. ندیده ام  تعصبی درمورد فلان سزار یا بهمان شهریار دوره ی رنسانس داشته باشند. اما به تیم های فوتبالشان (دود دود روودوود تراختور) و نیز ماشین فراری و لامبورگینی (بازهم  دود دود روودوود تراختور)  خیلی می نازند.

چیزی كه می خواهم بگویم این است كه این همه در گذشته ماندن چیز خوبی نیست. گذشته را كه نمی توان تغییر داد اما آینده تا حد قابل ملاحظه ای دست ماست. به قدر كافی هم مسئله ما داریم كه به آنها بپردازیم.

پی نوشت: لامبورگینی هم از یك كارخانه ی تراكتور سازی شروع شد!

پی نوشت: برخی خیال می كنند كه ما در تبریز خیلی به شاه اسماعیل صفوی می نازیم. من كه تا به حال هیچ تبریزی ای ندیده ام كه به شاه اسماعیل صفوی بنازد. (البته شاید دایره ی ارتباطات من محدود بوده.) تبریزی ها به  شهریار و ستارخان  و باقرخان ورشدیه و تربیت و .... می نازند .  به تیم تراختورشان  و....می نازند و به  فرش تبریز و آجیل تواضع و بازار تبریز و شاهگلی و به جوموش ایشلری (صنایع نقره) و.... می نازند. آدم مهم هاشون هم در درجه ی اول پزشكان و داروسازان شهر هستند و بعدش هم كارخانه دار ان و سرمایه داران و در درجه ی بعدی هم  مهندسین و استادان دانشگاه. اگر بگویند آدم مهم های شهرتان را نام ببرید از اینها نام می برند. شاه اسماعیل اصلا به ذهنشان نمی رسد.

به نظر من خیلی این برخورد منطقی است. فردا بخواهند یك بیمارستان خیریه باز كنند یا برای یك كار خیریه پول جمع كنند همین ها قرار است آستین بالا بزنند. شاه اسماعیل كه نخواهد آمد برای (به طور مثال ) بنیاد كودك شعبه ی تبریز  و یا موسسه ی قلب های سبز كمكی كند. همان سرمایه داران هستند كه در شهر اشتغال ایجاد می كنند. شاه اسماعیل چه گلی به سر ما زده كه بخواهیم به او بنازیم؟!

چند سال پیش یكی در وبلاگم با من بحث می كرد و تلویحا با فرض این كه من به شاه اسماعیل همان گونه نگاه می كنم كه برخی به طور مثال به كوروش، جنایات منسوب به شاه اسماعیل را برای من برمی شمارد. من نمی دانم تا چه حد از این جنایات افسانه است و تا چه حد آن واقعیت. اما در هر صورت من تعلق خاطری به شاه اسماعیل صفوی ندارم. در شكل گیری هویت من آن شاه در چند صد سال قبل نقش چندانی نداشته. اگر او هم نمی بود به احتمال زیاد من همینی بودم كه الان هستم.  به او گفتم شما طرز فكر مرا متوجه نمی شوی برای من  امثال "حاج كاظم" داستان سارا   از "شاه اسماعیل" به مراتب "آدم مهمه تر "بوده اند. به این معنی كه این اشخاص در دوران حیاتشان جریان های اقتصادی و فرهنگی و خانوادگی و خیریه ای راه انداخته اند كه زندگی خیلی ها را از زمان خودش تا به امروز در تبریز تحت تاثیر قرار داده  اند- من جمله خود من. آن قدر برایم این شخصیت ها مهم بوده اند كه برداشته ام و داستان سارا را با آن آب و تاب نوشته ام.

این نظر من بودو گمانم این است كه بازتاب دهنده ی نظر بخش قابل توجهی از همشهریانم هم هست. البته شاید دیدگاه من محدود است و اشتباه می كنم. نظر شما چیه؟!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سربازان كوچك

+0 به یه ن

می خواهم داستان سربازان كوچك را كه مدت ها پیش نوشته بودم اینجا دوباره منتشر كنم. آخر داستان ناقص هست. می خواهم اینجا یك بازی وبلاگی راه بیاندازم. بعد از این كه داستان تمام شد هركسی كه علاقه مند بود پایانی برای داستان بنویسد. بعد با همدیگر بهترین پایان بندی را انتخاب می كنیم. چه طوره؟!

حالا قسمت اول داستان:

 

خانم مهندس وارد كارگاهِ "اوستا" می شود و بعد از سلام و علیك و رد و بدل تعارفات و جملات مرسوم طرح های قطعه ای را كه اخیرا طراحی كرده و قصد دارد سفارش دهد روی میز پهن می كند و خصوصیات آن را توضیح می دهد. پس از اندكی،  بحث به قیمت و نحوه پرداخت می رسد. خانم مهندس می گوید:" اول نمونه آن را درست كن اگر راضی بودم قرار داد می بندیم". اوستا جواب می دهد:" اصل كار همان ساخت قطعه است. من همه پول را پیش می گیرم." بعد از كلی چانه زنی بالاخره خانم مهندس راضی می شود و می گوید: "باشه! همه پول را بهت پیش می دم. اما یادت باشه دو تا چیز برای من خیلی مهمه. اول كیفیت و دوم زمان. باید سر موقع سفارشم را تحویل بدی. "
موعد تحویل سر می رسد اما اوستا همه پول را خرج كرده و چیزی نساخته است. خانم مهندس خیلی عصبانی است. به اوستا می گوید من از تو به اتحادیه صنف تان شكایت خواهم كرد.
بعد از مدتی همین كار را هم می كند. به سراغ رئیس اتحادیه می رود و ماجرا را بازگو می كند. رئیس اتحادیه سری تكان می دهد و می گوید:"این آدم همیشه كارش همینه. قبل از شما هم چند نفر از او شاكی بودند. بهتر بود اول تحقیق می كردید بعد سفارش می دادید." پس از اندكی مكث ادامه می دهد:" آخه دخترم! آدم همه پول را كه پیش نمی ده به كسی كه نمی شناسه!" خانم مهندس در دلش می گه "من برای شنیدن نصیحت اینجا نیامده ام." بعد هم به رئیس اتحادیه می گه:" او عضو اتحادیه شماست. من به اعتبار اتحادیه شما به او اعتماد كردم. الان هم از او پیش شما شاكی هستم." رئیس اتحادیه می گه:" بسیار خوب ! شكایت خود را كتباً بدید رسیدگی می كنیم. اما دخترم! از من می شنوی از او بگذر. تو حریف این آدما نمی شی. غیر از اعصاب خوردی چیزی عایدت نمی شه." خانم مهندس با دلخوری می گه: "ببینید حاج آقا! من این شركت رو دست تنها راه انداختم و در این سه سالی كه رئیسش بودم كم با آدم های جورواجور سر وكله نزده ام. با ده تا لمپن تر از او هم طرف شده ام." رئیس اتحادیه می گه:"دخترم! من برای خودت می گم. حیف نیست این قدر حرص می خوری! حیف نیست چین بیافته رو صورت به این"خانم مهندس پاكت نامه ای از كیفش در می آره و با لحنی خشك و رسمی حرف رئیس اتحادیه را قطع می كنه ومی گه: "من می خوام رسماً از ایشان شكایت كنم. متن شكایت را قبلا تنظیم كرده ام. به من بگویید روال اداری شكایت چیه. فرم خاصی هست كه باید پر شه؟ "
القصه! شكایت تنظیم می شه. اخطاریه ای به اوستا فرستاده می شه مبنی بر این كه اگر تا فلان تاریخ سفارش رو تحویل نده خانم مهندس حق داره از اموال كارگاه با نظر كارشناس به اندازه خسارتش ضبط و مصادره كنه .
تاریخ مقرر فرا می رسه اما اوستا هیچ كاری نمی كنه ولی شب قبل از مهلت مقرر ترفندی به ذهنش می رسه. اوستا با خودش فكر می كنه:" به هارت و پورت این خانم مهندس نگاه نكن. بالاخره یه زنه! گریه بچه ببینه حالی به حالی می شه شكایتشو پس می گیره." فردای آن روز اوستا زن و بچه ها شو می بره كارگاه. به اونایی كه مدرسه می رن هم می گه: "نمی خواد برین مدرسه. حالا شما كار مهم تری دارین. شما سربازان منید. سربازان من حمله!" اوستا به زن و بچه اش سفارش می كنه كه وقتی خانم مهندس و كارشناس اومدن برن جلو و داد وبیداد كنن.
وقتی خانم مهندس سر می رسه اوستا می ره قایم می شه و زن و بچه اش را می فرسته جلو. زن بر سرش می كوبه و داد می زنه:" آی مسلمونا!آی همسایه ها! بیایین ببینید چه طور می خوان دار وندار یه زن بی پناه و بچه های معصومش را ازش بگیرن. بیایین ببینین چطور می خوان ما رو از نون خوردن بیاندازن."
بچه ها هم گریه می كنن. خانم مهندس به داد و بیداد زن توجهی نمی كنه. با توجه به این كه خودش هم زنه می دونه كه همسایه ها طرف زن اوستا را نخواهند گرفت. اما به شدت تحت تاثیر گریه بچه ها قرار می گیره و با صدای بلند می گه: " آهای اوستا! می دونم اینجایی و رفتی قایم شدی و زن وبچه ات را جلو فرستادی. به خاطر این طفل های معصوم كه گیر پدری مثل تو افتادن باز هم بهت مهلت می دم. اما بدون كه منو نمی تونی سیاه كنی. باز هم بر می گردم. به نفع خودته زودتر سفارش منو آماده كنی."
خانم مهندس در رو می كوبه و بیرون می ره.

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سعدی اینو نگفته بود!

+0 به یه ن

اگر متن اعلامیه ی حقوق بشر را كه در سال 1948از طرف سازمان ملل منتشر شده مطالعه بكنید، تایید خواهید كرد كه هرچند استوانه كوروش یا كتیبه ی حمورابی، در زمان خود گامی به جلو بوده اند, اما در مقابل دستاورد جامعه ی بشری در سال 1948كاملا بدوی می نمایند. بخوانید وخود قضاوت كنید. حرفی كه من می زنم عجیب و دور از ذهن نیست . عجیب آن است كه برخی كسان كه ادعای «روشنفكری» دارند - و اتفاقا قشری هم در داخل كشور پیرو فكری آنها شده اند-چنان داد سخن می دهند كه گویی استوانه ی كوروش قادر خواهد بود نیاز های قرن بیست و یكمی ما را برطرف سازد!
توضیح هم نمی دهند كه چگونه و از چه طریق! بدتر آن كه به پشتوانه ی آن استوانه خود را حتی از مطالعه ی منشور سال 1948 بی نیاز می بینند! باور كنید كافی نیست به جای مطالعه ی آن منشور زمزمه كنیم:«بنی آدم اعضای یكدیگرند كه در آفرینش ..» خوانندگان این وبلاگ می دانند من از صمیم قلب به سعدی ارادت دارم. با این حال شعر او را برای پاسخگویی به نیاز های جامعه ی فعلی كافی نمی دانم. اعلامیه ی حقوق بشر وارد خیلی ریزه كاری ها شده. به عنوان مثال, بند چهارم ماده ی 23 آن در مورد اتحادیه های صنفی است:
(4) Everyone has the right to form and to join trade unions for the protection of his interests.
كجا آن چند بیت شعر شیخ اجل به این ریزه كاری ها می پردازد؟! ریزه كاری هایی كه بسیار مهمند تا جایی كه كیفیت زندگی میلیون ها انسان در یك كشور وامنیت شغلی آنها بسته به توجه به همین ریزه كاری هاست.آیا واقعا سعدی آن شعر را گفته كه هفتصد سال بعد از او روشنفكران ما روی همان چند بیت درجا بزنند. مگر خود سعدی افتخار به استخوان های پوسیده را تقبیح نمی كرد؟! یعنی نیاز به هیچ كار فكری بیشتر در این هفتصد سال پیدا نشده؟!
آن جماعت ظاهرا گمان می كنند نیازی به فكر كردن بیشتر و ایده های جدید در این زمینه نیست. اما ذهنیت غالب در سازمان ملل این گونه نیست. با توجه به اتفاقات دنیا, سازمان ملل از1948 تا كنون اعلامیه های متعددی صادر كرده كه به نوعی مكمل اعلامیه ی سال 1948هستند.
یكی از آنها در مورد حقوق زبانی است كه من چندین بار به آن در این وبلاگ اشاره كرده ام. احتمالا اگر از اقلیت های دینی بودم به جای آن, به این اعلامیه ها ی سازمان ملل اشاره می كردم.
من نمی گویم باید دربست مفاد این اعلامیه ها را قبول كرد و به كاربست. من یك فیزیكپیشه ام و از
علوم انسانی سررشته ای ندارم.. اما می دانم آن قدر این اعلامیه های سازمان ملل ارزش دارند كه در مورد آنها (كارآیی آنها، نحوه ی به كار بستن آنها، سازگاری یا ناساگاری آنها با فرهنگ بومی ما، تفسیر و تاویل آنها، نحوه اجرای آنها) تامل كرد و بحث نمود. اگر هم ایراد دارند باید جایگزین بهتری متناسب با نیاز های روز و خواست های جامعه و شهروندان ایرانی در قرن بیست و یكم پیدا نمود. متاسفانه آن قدر كه باید و شاید در این مسایل مداقه نمی شود. تو گویی اگر گفتند من آریایی ام و وارث كوروش و داریوشم وشعر "بنی آدم اعضای یكدیگرند" را از برم، مسایل فكری در مورد حقوق متعدد و چند بعدی انسان ها در این جامعه ی پیچیده ی قرن بیست و یكمی حل می شود می رود پی كارش!

شنبه ۲۶ فوریهٔ ۲۰۱۱

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

كدامین زن مادراست؟

+0 به یه ن

حتما این قصه ی قدیمی را شنیده اید. دو زن كه بر سر طفلی با هم نزاع داشتند به نزد قاضی می روند تا داوری كند و بگوید مادر واقعی كودك، كدامین زن است. قاضی شمشیر خود را از نیام می كشد و می گوید: كودك را از وسط به دو نیم كنم تاهر كدام نصف آن را بردارید. مادر واقعی اشك ریزان می گوید:" من دروغ گفتم! مادر اصلی آن یكی زن است. من مادر این طفل نیستم. مبادا بر او شمشیر كشی." قاضی حكم را صادر می كند: مادر واقعی زنی است كه از هراس آن كه به كودك آسیبی رسد از حق خود می گذرد وحتی حاضر می شود مادر بودن خود را انكار كند. بر غرور خود پا گذارد و به خود تهمت دروغ گویی زند." مادرو كودك به هم می رسند.
حالا چرا این قصه قدیمی را كه به روایات های گوناگون شنیده ایم دوباره تكرار می كنم؟! ما در دنیایی داریم زندگی می كنیم كه مدعیان بسیاری برای مادری ما پیدا شده اند، در لباس ها ی گوناگون و با نماد های رنگارنگ. طبیعی است بخواهیم بدانیم بالاخره كدام یك راست می گویند. شاید بگویید تاریخ بخوانید تا بدانید كدام راست می گوید. ولی كدام تاریخ؟! در مورد هر واقعه ی تاریخی چندین روایت است. هر چه قدر واقعه دراماتیك تر باشد و افراد زیادی در آن جان و مال خود را ازدست داده باشند روایت ها پرتعداد تر-واغلب اغراق آمیز تر - خواهند بود! بیشتر ما كه آن قدر وقت نداریم مدام روایت تاریخی پس از روایت تاریخی بخوانیم و دنبال شواهد دیگر هم بگردیم تا دریابیم بالاخره حق با كدام است. به نظرم باید به روش همان قاضی مراجعه كنیم.
مادر های واقعی آنهایی هستند كه نمی خواهند به ما آسیبی برسد و لو این كه این به آن معنا باشد كه ما را از خود برانند. مادر واقعی را با شیرینی و شكلاتی كه می دهد و یا قربان صدقه ای كه می رود ویا هندوانه ای كه زیر بغل آدم می دهد، نمی توان شناخت. فرق مادر واقعی با دیگران در دلسوزی بی چشمداشت واز خود گذشتگی اوست تا جایی كه برای حفظ و كامیابی ما حاضر شود، حتی از حق مادری خود نیز بگذرد.

خیلی سخت است كه آدم دل به یكی ببندد و او را مادر خود بداند و یك وقت چشم باز كند و ببیند او مادر نبوده بلكه حرف های محبت آمیز زده تا سوء استفاده كندو از آدم در جنگ و كینه های دیرینه ی خود به عنوان سپر بلا استفاده كند . مادر فداكار برای آینده فرزندش كینه ها و ظلم های دیرین را فراموش می كند تا فرزندش در محیطی باصفا، فكرش را بدهد به درس و مشق و مهارت زندگی آموختن و شادی كردن! نه كینه ورزیدن! وقتی مصلحت فرزند در میان است مادر واقعی باید خواست ها و كینه های خود را كنار بگذارد و تنها به فرزندش بیاندیشد. این چه مادری است كه بخواهد فرزندش را وارد دعوایی كند كه به او مربوط نیست و روحش هم از آن خبر نداشته؟!

دوشنبه ۲۸ فوریهٔ ۲۰۱۱

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بحثی در مورد بابایی نرگس كوچولو

+0 به یه ن

قرار بود بعد از آن كه داستان دنباله دار بابایی نرگس كوچولو تمام شود دوستان نظر خود را بنویسن به جز سودا جان كسی چنین نكرد. متنی كه خودم در مورد بابایی نرگس كوچولو مدت ها نوشته بودم در زیر می آورم:

 

دوستم چپ كوك به داستان این انتقاد را وارد می داند كه چرا داستان به علت تفاوت رفتاری تقی با بقیه همسالان خود نپرداخته. چرا باید تقی با بقیه فرق داشته باشد. شاید من در داستان روی این موضوع به قدر كافی و به طور مستقیم تاكید نكرده ام اما در جا به جای آن روی خاص بودن خانواده تقی انگشت گذاشته ام. به علت اهمیت این موضوع در زندگی هر شخصی به خصوص كسانی كه به نوعی وظیفه آماده سازی نسل آینده را برعهده دارند می خواهم در این نوشته به طور مشخص آن ها را برشمارم تا مورد نقد قرار گیرد:



1) تقی عمویی دارد كه به اتكا به كار خودش موقعیت اجتماعی و اقتصادی خود را به طرز چشمگیری بهبود بخشیده. البته در داستان من عمو شخصیت محبوبی نیست. تازه به دوران رسیده است و اصطلاحا خودش را گم كرده. او ثروت خود را در اقتصاد نابسامان نیمه اول دهه هفتاد (پیش ازآن كه دولت آقای خاتمی اصلاحات اقتصادی خود را اجرا كند و قیمت دلار و سكه و دیگر كالاها به ثبات نسبی رسد) به دست آورده. عمو سود جویی كرده اما كار خلافی نكرده! حضور او در خانواده از كودكی در ذهن تقی كاشته كه می توان با اتكا به توان خود زندگی را بهبود بخشید. دوره ای كه تقی در آن جوانی خود را آغاز می كند با نیمه اول دهه هفتاد بسی فرق دارد. كشور رشد اقتصادی قابل توجهی كرده و تعداد زیادی فارغ التحصیل دانشگاه جویای كار به عرصه آمده اند. اكنون ما كارخانه ها و شركت هایی داریم كه كار تخصصی سطح بالا نیاز دارد. اما این رشد به بركت نفت چنان سریع بوده كه توان انسانی و مدیریتی متناسب با آن رشد نكرده. "مهندس" برخلاف همتای خوددر آلمان نمی داند چنان دم و دستگاهی احتیاج به یك فیزیكپیشه هم دارد. این تقی است كه كمر همت می بندد تا نقش خود را تعریف كند. در حال حاضر افرادی مثل تقی در همه سطوح باید چنین كنند. چه آنها یی كه وارد صنعت می شوند و چه آنها كه كار دانشگاهی پیشه می كنند.



2) تقی پدری غروغرو دارد كه دائم ازاو پول می خواهد. من شخصیت این پدر را از پدر" میكل آنژ" الهام گرفتم. ظاهرا چنین پدرهایی در فرزندانش انگیزه بسیار قوی برای كار وكوشش ایجاد می كنند.



3) تقی هم تك پسر است و هم فرزند ارشد. در خانواده های ایرانی به چنین فرزندی به چشم دیگری نگاه می كنند. چنین عضوی از خانواده بسیار ویژه است. هم انتظارات از او بالاست و هم مورد عنایت و توجه ویژه. درباره تك پسر هایی كه لوس و ننر و زورگو بار می آیند بسیار نوشته اند. اما هستند تك پسر هایی كه مثل تقی از آب در می آیند به خصوص اگر مادری به فهمیدگی صغری خانم داشته باشند. من احساس كردم درباره این دسته چیز زیادی نوشته نشده. افرادی مثل تقی درست است كه در اقلیت هستند اما در سایه تلاش خود می توانند وزن اجتماعی بالایی به دست آورند. به نظر من به پتانسیل این نوع افراد به اندازه كافی توجه نمی شود.



4) خاص ترین چیز در مورد تقی مادر اوست: فهمیدگی او و تاكید فراوانش بر تحصیل همه بچه هایش. اصرار صغری خانم بر تبعیض قایل نشدن بین تقی و خواهرهایش (حداقل به صورت ظاهری).

وقتی داستان را می نوشتم با خود فكر می كردم آیا صغری خانم وقتی پدر تقی تقی را سرزنش می كند باید دخالت كند یا خیر. بعد به این نتیجه رسیدم كه بهتر است دخالت مستقیم نكند و بعد آن صحنه اسپند را اضافه كردم. این عدم مداخله صغری خانم از روی ضعف نبود. از روی حكمت بود. صغری خانم نمی خواست تقی و پدرش را مقابل هم قرار دهد. می دانست این تقابل فشار روحی فراوان روی تقی خواهد گذاشت بسیار بیشتر از تحمل چند طعنه و كنایه! به علاوه می دانست تقی آن قدر قوی است كه این كنایه ها-كه از روی خستگی و درماندگی پدر بود نه از روی بدجنسی- او را نه تنها از پا در نخواهد آورد بلكه او را آبدیده تر خواهد كرد.

مادر وخواهر های تقی با محبت هایشان به طور غیر مستقیم جبران غرولندهای پدر را می كردند اما خودشان مستقیم وارد دعوا نمی شدند.



متاسفانه در این گونه خانواده ها بسیاری از مادر هاخود را به موش مردگی می زنند وبا مظلوم نمایی پسرشان را علیه پدرشان تحریك می كنند. در این نبرد ابلهانه كه انتهایی جز پشیمانی ندارد تمام نیروی جوانی به هدر می رود. صغری خانم اهل این موش مرده بازی ها نبود.



5) من از جمع فیزیكپیشه ها زیاد انتقاد كرده ام حالا بگذارید كمی هم از خودمان تعریف كنم. این جمع زیاد ظاهربین نیست. درباره اعضایش از روی رخت و لباس و قیافه قضاوت نمی كند. این جمع تقی را به عنوان یكی از اعضای عزیز خود پذیرفت به او هویتی قابل افتخار و قابل اتكا بخشید و در بالندگی فكری او كمك كرد.



6) صغری خانم خواهر های تقی را چنان تربیت كرده بود كه اهل سوء استفاده نبودند. در اولین فرصت سعی كردند به در آمد خانواده كمك كنند و سربار نباشند.این روی دیگر سكه تبعیض قایل نشدن است. معصومه خود را موجودی پایین تر وضعیف تر از تقی نمی داند. پس دلیلی هم نمی بیند كه او را حلال مشكلات خود بداند و سربار او شود. خود به نیروی عقل و فكر خود مشكلاتش را حل می كند. همان گونه كه تقی دید خود را باز كرده بود معصومه نیز چنین كرده بود. اولویت هایش را عقل و منطقش تعیین می كردند نه "حرف مردم". در قسمت آخر گفتم معصومه به زودی می خواهد ازدواج كند و از طرف دیگر دغدغه او را بردن پدر و مادرش به چك-آپ توصیف كردم. این تیپیكال یك خانواده تحصیلكرده است آن هم خانواده ای كه دو تن از اعضای آن در دانش های بنیادی تحصیل كرده اند نه تیپیكال یك خانواده جنوب شهری. در خانواده های غیر تحصیلكرده تهیه بنجلات برای جهیزیه عروس از روی چشم و همچشمی چنان مصیبت بزرگی است كه تمام دیگر نیاز ها و ضرورت ها را به حاشیه می راند. معصومه و تقی آموخته بودند كه این جرئت را داشته باشند كه اولویت های زندگی شان را خود تعریف كنند. بازهم این چیز بدیهی ای نیست! شخصیتی بسیار مستحكم می طلبد!

 

گفت و شنودی درمورد داستان تقی:

یاسمن:

چرا هیچ كس به پاراگراف آخر این قسمت از داستان اعتراضی نكرد؟ چرا كسی نگفت این افكار منجوقی است كه یازده سال از ازدواجش گذشته نه تقی بیست و دو ساله مجرد! یعنی واقعا بیست و دو ساله های الان به این چیزها فكر می كنن. مثل سی ساله فكر كردن یه نفر بیست ساله اصلا چیز طبیعی و خوبی نیست

چپ كوك گفت:

منجوق جان به نظرم یك نكته رو مدا نظر نداشتی. جامعه ایران الان یك جامعه چند لایه‌ست. لایه‌های مختلف انگار در دوره‌های مختلف زندگی می‌كنند. دلایل زیادی هم البته داره. مثل مهاجرت. ناپایداری طبقات اقتصادی. رسانه‌های جدید. با این حساب تصور اندیشه تقی به عنوان یك اندیشه 22 ساله امروزی كاملا قابل درك و پذیرشه.

اما یك مسئله. چه عاملی سبب می‌شه تقی به عنوان یك فرد خاص در جامعه فكری خودش طور دیگه‌‌ای نگاه كنه. فكر نمی‌كنم دلیلش هوش فردی باشهو باید دلایل دیگه‌ای تقی رو به این زاویه دید به زندگی و اینده سوق داده باشه. فكر می‌كنم جای این دلایل تا به اینجا در داستانت خالیه.

 

یاسمن:

جواب كاملی برای این سئوال ندارم. تقی شخصیت واقعی ای داره. شخصیت تقی را من از دور وبری هام الهام گرفته ام. برای همین هم است كه خوانندگان می گن با او احساس همذات پنداری دارن. اما مخاطب این وبلاگ مخاطب خاص است و تقی هم واقعا آدم خاصیه. همین شرایط تقی ممكنه در نقی هم جمع بشه اما نقی بشه یك زورگوی تمام عیار كه كاری نمی كنه جز كتك زدن خواهرهاش. متاسفانه به نظر می رسه تعداد نقی ها خیلی بیشتر از تقی ها در جامعه است و الا صفحات حوادث روزنامه و مجلات زرد پر نمی شد از داستان های نقی ها (به جای تقی ها). بذار نظرات دیگران را هم بشنویم و در این مورد بیشتر بحث كنیم.

چپ كوك:

به نظر من كاملا طبیعیه كه تعداد نقی‌ها بیشتر باشه. طبیعتا ادم راه‌های ساده‌تر رو برای زندگی انتخاب می‌كنه. چیزی كه جای سوال داره اینه كه چرا یك نفر باید سختی مسیری توانفرسا رو به جون بخره. باید انگیزه‌ای یا آرمانی یا باوری وجود داشته باشه كه آدم مسیرهای غیرمعمول رو انتخاب كنه.

یاسمن:

من داستان را طوری چیدم كه مشكلات تقی نه تنها مانع پیشرفت تقی نمی شه بلكه انگیزه ای قوی برای تلاش بیشتر او می شه. مشكلات تقی زیادند اما از او نقی نمی سازند. نگرش نقی و تقی با هم فرق دارند. نمی دانم این تفاوت نقی و تقی ذاتیه یا ناشی از تربیت شون یا هر دو. به طور مسلم فهم و شعور زیاد صغری خانم (البته با آن شكل شیرین عامیانه اش) در شكل گیری و استحكام شخصیت تقی نقش داشته.


در مورد این كه نقی بودن آسان تر از تقی بودن هست مطمئن نیستم. تقی بودن نتا یج مثبتی داره كه نقی ها آرزویش را دارند اما حتی در خواب هم نمی بیننش. در دراز مدت كه معلومه این جوریه. اما من منظورم نتایج مثبت كوتاه مدته كه برای یك جوان می تونه واقعا دلپذیر باشه. آن قدر دلپذیر كه تمام زحمت تقی بودن را بدون هیچ شك و تردیدی به جان بخره.
اگر نقی هم اعتماد به نفس كافی داشت و باور داشت به این چیزها می رسه تنبلی اش را به كنار می گذاشت و راهی مشابه تقی می رفت.

به عنوان یك فیزیكپیشه می گم: هیچ چیزی جایگزین لذت یادگرفتن و حل مسایل فیزیك نمی شه. تقی از تك تك مسئله های كلاسی كه حل می كنه و از تك تك پروژه هایی كه در محل كارش انجام می ده غرق لذت می شه.بیایید این مطلب را كمی وسیع تر ببینیم. این وبلاگ قراره راجع به موفقیت باشه نه فقط فیزیك! اگر كسی به رشته علمی هنری و... علاقه مند باشه تلاش در راه اون خودش لذت بخشه. توفیق در اون كار بخش مهم هویت این شخصه. امثال نقی این گونه چیزها را هرگز درك نمی كنن.

حالا بگذارید به تقی و نقی به چشم دو مرد جوان ایرانی نگاه كنیم. نقی بی كار و بی عار چرا خواهراشو كتك می زنه؟ قضیه همون جوك معروفه: نون كه به خونه نمی آره پس چه طور مردیشو ثابت كنه! خواهرهای نقی مدام به او سركوفت می زنن و می گن به اندازه دو تای آنها غذا می خوره اما وجودش مفت نمی ارزه. برعكس خواهر های تقی در محبت و عزیز كردن با همدیگه و بعدها با خانم تقی مسابقه می ذارن.
ما جرا همان
demanding respect versus commanding respect هست كه من در هموردا مطرح كردم و باعث بحث و جدل شد. خوب این از خواهر ها! حالا بریم به سراغ همكلاسی ها! نصف بیشتر همكلاسی های تقی
دختر هستند. دخترهایی كه از روی علاقه فیزیك را انتخاب كرده اند. بین خودمان باشه اما معمولا چنین كسانی كمی تا قسمتی كسی مثل تقی را جذاب و رمانتیك می بینند. البته بیشترشون در این احساسات عشقولانه شون آنچنان پاكباز نیستند كه بخواهند با تقی ازدواج كنند اما در ردیف یك دوست همكلاسی علی رغم لباس های كهنه و ارزان قیمت تقی و بوی اتوبوس او با او با طیب خاطر و احساس سرور و تا حدی افتخار همصحبت می شوند. در مقابل چه بسا همین خانم ها نقی بی كار و بی عار را آدم هم حساب نكنند. تقی خیلی باهوشه! این چیزها را قشنگ می بینه و از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان از این كه به این صورت مورد توجه باشه حسابی خوش خوشانش می شه!

last but not least:
دختری كه مورد علاقه تقیه هرگز زن نقی نمی شه اما زن تقی می شه.

۳۱ اوت ۲۰۰۸، ساعت ۱۰:۰۵

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل