درسی از گذشته

+0 به یه ن

 جمعه ی  پیش, فیلم گذشته ی اصغر فرهادی را دیدیم. شاهین بعدش گفت اگر چهار تا از این كارگردانان روشنفكری ایران بروند فرانسه و آنجا فیلم بسازند تعداد توریست های پاریس  نصف می شه

از شوخی گذشته كشور آزاد یعنی همین! با این كه فرهنگ فرانسوی را بد نشان داده و تنها آدم های (نسبتا) خوب فیلم ایرانی بودند فرانسوی ها اجازه دادند فیلم ساخته بشه . حتی برایش هم هورا و كف كشیدند!
اگر همین فیلم را در مورد نقاط توسعه نیافته ی جهان سومی می ساختند كلی اعتراض می شد. سینما آتش می زدند و .....
(این جور جاهای توسعه نیافته یكی بیشتر سالن سینما ندارند آن را هم با اولین بهانه آتش می زنند!!)
اگر این چنین فیلمی در مورد نقاط توسعه نیافته با فرهنگ متعصب ساخته می شد سر و صدای اوباش و كسانی كه نانشان در تحریك اوباش هست در می آمد و می گفتند:" به فرهنگ ما توهین كردی! ما را بی فرهنگ و بی اخلاق نشان دادی! نشانت می دهیم. گوشت را می بریم!"
چه راه خوبی برای اثبات این كه فرهنگشان بالاست
اما صد تا از این فیلم ها هم در پاریس بسازند به فرانسوی ها بر نمی خوره. به ازای هر یك فیلم كه سیاه نمایی می كند ده ها و صدها فیلم و داستان هم هستند كه پاریس را شهر رویاها نشان می دهند.
در نتیجه نیازی به آن جور خشم نیست! با تشویق این قبیل فیلم ها تازه بیشتر برای پاریس و مردمش تبلیغ می شود. نشانه ی آن است كه آن قدر آزاد اندیش هستند كه تحمل انتقاد را هم دارند. توریست هم اگر بخواهد به شهری برود باید مطمئن باشد كه سر یك چیز الكی یا سو تفاهم مردم محل بر نمی گردند بخواهند گوش او را ببرند!

همه ی اینها را گفتم كه به حرف قبلی ام برسم:  درسته كه فرهنگ ما نسبتا توسعه یافته هست و بر اساس آمار شاخص های مثبت اجتماعی در سرزمین ما نسبت به این منطقه از زمین كه خاورمیانه اش می خوانند بالاست اما  برای توسعه ی بیشتر فرهنگ مان ما نیاز داریم كه سینمایی با هویت آذربایجانی در تبریز و یا اورمیه داشته باشیم. یك جور مشترك بین تبریز و اورمیه.
تنهایی شاید هیچ كدام از این دو شهر از عهده ی آن بر نیایند اما اگر هنرمندان این دو شهر همكاری كنند و از هنرمندان دیگر شهرهای آذربایجان كمك بگیرند می توانند . خواستن توانستن است!

از ویكی پدیا نقل می كنم:

نخستین سالن سینمای ایران در سال ۱۲۷۹ (۵ سال پس از اختراع جهانی آن توسط برادران لومیر) با نام «سینما سولی» كه توسط كاتولیك‌ها در شهر تبریز تاسیس شده بود، آغاز به كار كرد.

 

حال بعد از گذشت 113 سال از افتتاح اولین سالن سینما در تبریز آیا وقت آن نرسیده كه خود تبریز یك قطب تولید فیلم های سینمایی با هویت و موضوعاتی برخاسته از فرهنگ مردمش باشد؟!
به نظر من كه نیاز آن به شدت حس می شود.
اگر قرار باشد روزی این كار شروع شود همین روزها بهترین فرصت هست. از یك سو سیاست های فرهنگی دولت جدید به این قبیل كارها روی خوش نشان می دهد و از سوی دیگر مردم خود تبریز به مسایل هویتی بیشتر می پردازند. همین طور خوشبختانه عناد و دشمنی با این قبیل كارهای فرهنگی از طرف مركز نشینان كمتر از قبل شده.
من مسایل جنجال برانگیز جنسی یا سیاسی نمی خواهم در سینمای نوپای ما مطرح شود. (چون اگر مطرح شوند همانجا حمله هایی به آن می شود كه آن را در نطفه خفه می كنند)
منظور من فیلم های خانوادگی هست با مضمون مسایلی كه در خانواده های آذربایجانی رخ می دهد. مثل همان مسئله ی "اؤزون بولسن" كه قبلا درباره اش نوشتم:
http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-34300.html

منظورم شكستن تابوهای كوچك هست كه آن قدر ریز هستند كه حتی كسی توجه نمی كند كه این تابو ها هستند. به خاطر شكستن این تابو های ریز هم كسی را بی اخلاق نمی خوانند یا آزار نمی دهند. اما  تعداد همین تابوها آن قدر زیاد هست كه زندگی را بر ما بیخودی  سخت می كند.با این حال كمتر كسی به دنبال شكستن این نوع تابو هاست. مفتخرم كه در دوران وبلاگ نویسی ام بسیاری از این تابو های ریز و به ظاهر بی اهمیت را شكستم. مثلا عزیزی می گفت گوشهاش احتیاج به سمعك دارد اما سمعك گذاشتن در جامعه به آسانی پذیرفته نمی شود. خوشحالم این تابو را كه معلوم نیست از كجا پیدایش شده با همدیگر  در وبلاگ شكستیم.
سینمایی می خواهم  تا این قبیل تابو های دست و پاگیر و بی اساس را یكی پس از دیگری بشكند.
تابوهای ریز ریز و بی ریشه را.

 منتظر خواندن نظرات شما در مورد فیلم گذشته ی اصغر فرهادی هستم. فیلم قشنگی بود اما به قشنگی فیلم "جدایی نادر از سیمین" نمی رسید. در فیلم "جدایی نادر از سیمین" بیننده با تك تك شخصیت های فیلم احساس همدردی می كرد و حق را به همه می داد. اما در این فیلم  ایرانی ها خوب بودند غیر ایرانی ها بد بودند. فرانسوی ها هم از عرب ها بدتر!  اون زنه را كه می دیدیم در مورد ش بد قضاوت می كردیم. هیچ جور حق به او نمی دادیم. برداشت من این بود : "این زن نه عقل معاش داره نه شعور داره نه سلیقه داره  نه وفا داره  و نه  حتی عاطفه ی مادری داره! نه شوهر داری بلده نه بچه داری و نه می تونه با دختر نوجوانش كنار بیاد. خیر سرش در یك داروخانه كار می كنه اما در دوران بارداری كمبود كلسیم پیدا كرده!!"  به نظر من یك كارگردان نباید این قدر شخصیت داستانش را بد نشان بده. حتی اگر بخواهد راجع به صدام یا هیتلر هم فیلم بسازه باید یك جنبه ی خوب از آنها نشان بده! نظر من اینه. حالا این زن كه نه صدام بود نه هیتلر. یك شهروند معمولی فرانسوی بود. یك زن معمولی ساكن كره ی زمین. امیدوارم بیننده های ایرانی این شخصیت را به كل زنهای فرانسوی یا اروپایی تعمیم ندهند. مادرهای فرانسوی می شناسم كه خیلی برای بچه هاشون فداكارند. به سبك خودشان البته. مثل زن ایرانی دایم نگران بچه نیستند كه خدای ناكرده بره زیر ماشین (البته اونجا تصادف این قدر زباد نیست) اما  طور دیگه ای دغدغه ی فرزندداری دارند. این زنهای  بیفكر و بی شعور كه در این فیلم نشان داده شده بودند تیپیكال فرانسوی نیستند!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فیلم های اخیر داریوش مهر جویی

+0 به یه ن

این  یكی دو فیلم اخیر داریوش مهرجویی انتظاری كه از فیلم های داریوش مهرجویی داریم بر آورده نمی كنه. ما امروز فیلم "چه خوب شد برگشتی" را دیدیم و واقعا متاسف  شدیم كه كسی مثل داریوش مهرجویی چنین فیلم ضعیفی ساخته. در مورد این فیلم نقدهای زیادی توسط منتقدان حرفه ای سینما و علاقه مندان سینما شده. من به عنوان یك تماشاگر عادی و غیر حرفه ای می خواهم چند نكته بنویسم چون یك مقدار در امتداد صحبت های قبلی ام هست.

فیلم اخیر داریوش مهرجویی به نظرم یه ذره از فیلم دایی جان ناپلئون در دعوای بین همسایه ها و خرابكاری علیه همدیگر تاثیر گرفته. اما این كجا و آن كجا؟! در فیلم یك مهندس و دكتر همسایه بودند كه با انگلیسی بلغور كردن و اپرای فیگارو تقلید كردن و تاكیدفراوان بر "از فرنگ برگشتن "می خواستند به زور به تماشاگر بقبولانند كه خیلی امروزی و مدرن هستند. بسیار خوب! من به عنوان تماشاگر قبول كردم كه این آقای دكتر و آن آقای مهندس خیلی خیلی مدرن هستند! اما چیزی كه توجهم را جلب كرد این بود كه رفتارشان با خدمتكارشان با رفتار دایی جان ناپلئون با "مش قاسم" فرقی نداشت. باباجون! دایی جان 60 سال پیش یك پیرمرد بود. رفتار نسل او با خدمتكار همان جوری بود. غیر طبیعی نمی نمود وقتی به مش قاسم پس گردنی می زد! اما این روزها كدام دكتر یا مهندس با كارگر آن جوری رفتار می كنه؟! یكی از مشكلاتی كه در مراقبت از افراد 80 ساله از طبقه ی مرفه هست اینه كه درك نمی كنند با كارگری كه پرستاری شان را می كنند چه طور با معیارهای امروزی رفتار كنند.  گاهی مثل نسل دایی جان ناپلئون رفتار می كنند و به خدمتكار هم بر می خورد! حتی همان پیرمرد و پیرزن 80 ساله "پریروزی" باز درك می كنند نباید با بچه ی خدمتكار تند حرف بزنند. اگر هم با مادرش بد حرف بزنند با بچه معصوم خدمتكار مثل نتیجه ی خودشان رفتار می كنند. اما این آقای دكتر از فرنگ برگشته با بچه های خدمتكار ها هم بد حرف می زد. خیلی از ان صحنه كه به بچه های خدمتكار فحش داد بدم اومد. با نمك نبود! چندش آور بود!

خوبه تاكید می شد این آقایان دكتر و مهندس پنجاه ساله هستند. این یعنی وقتی دانشجو بودند و شخصیت شان داشت شكل می گرفت دانشكده های مهندسی و پزشكی كه اینها در آن درس می خواندند پر از كسانی بودند كه دم از جامعه ی بی طبقه می زدند. داریوش مهرجویی به عنوان كسی كه سالها قبل از دنیا آمدن من فیلم گاو از روی نمایش نامه های غلامحسین ساعدی ساخته قطعا این را بهتر از من می داند! چه طور ممكن است كسی كه در چنین دانشكده ای جوانی خود را سپری كرده در 50 سالگی با خدمتكارش چنان رفتار كند؟!  درست ! قبول! دانشجویان آن دوره ها بعد از آن كه فارغ التحصیل شدند و پول دستشان رسید خیلی قسمت های ایدئولوژی هایی كه برایش گلو پاره می كردند كنار گذاشتند و قبول كردند كه ویلا داشتن حال می ده و ماشین مدل بالا حال می ده و حتی عتیقه جمع كردن هم شیرینه! حتی خدمه داشتن هم بد نیست! اما من دیگه باور نمی كنم كه آن قدر عوض بشوند كه با كارگرانشان اون جور رفتار كنند!

در نوشته های قبلی كه اندكی هم جنجال برانگیز شد گفتم متاسفانه خرده-فرهنگی در تهران هست كه زنی را كه می ایستد و از حق خود دفاع می كند به صورت دیو دو سر تصویر می كند. ظاهرا غیرجذاب معرفی كردن این زن سلاح جدیدی است برای توسری خور كردن زن!

این دو فیلم اخیر داریوش مهرجویی مرا از دید دیگر نگران می كند. در فیلم قبلی اش "نارنجی پوش ها" خانم ریاضی دان نابغه كه كارهایش را بر اساس منطق و بدون توسل به هیچ نوع خرافه ای پیش می برد سرد, بیروح، بی عاطفه، خشن، غیر جذاب (علی رغم زیبایی اش -نقشش را لیلا حاتمی بازی می كرد) نا مهربان و بی مسئولیت تصویر شده بود. اما دختری كه با عرفان شرق دور و كارما و از این چرت و پرت ها حال می كرد مهربان نجیب فهیم مسئولیت پذیر--و البته مدرن و امروزی-- جلوه داده شده بود. همین شخصیت در این فیلم تازه هم تكرار شده بود. یك زن فالچی مدرن كه خیلی ناز و مهربون است. اصلا فرشته است! جای واقعا تاسف دارد. حالا یك كارگردان دست چندم همچین فیلم هایی می ساخت باز یه چیزی! از داریوش مهرجویی انتظار خیلی بیشتری هست.

من اینجا یك نصیحت خواهرانه به پسرهای جوان می كنم. از دخترهایی كه به خرافات و فالچی - چه از نوع سنتی اش چه از نوع به اصطلاح مدرن یا نیو-ایج اش اعتقاد دارد حذر كنید. هیچ حساب و كتابی نداره كه این خرافات! فردا فالچی توی كله  ی او  یه چیز بیخود  فرو می كنه زندگی تان سر هیچ و پیچ به هم می ریزه! من نمی دانم چرا داریوش مهرجویی این قبیل زنها را این قدر جذاب می یابد. من یكی كه اصلا حوصله ی معاشرت با آنها را ندارم.

در نوشته ی قبلی ام با عنوان  "ده, شاهكار كیارستمی" نوشتم كه هنرپیشه ی زن فیلم شخصیتی جذاب دارد. حتی من با و جود این كه زن هستم این را درك كردم. اما  سر در نمی اورم چرا این خرافات مدرن ممكنه خانمی را جذاب كنه. چیزی كه من دستگیرم شد گرایش به این خرافات مدرن در این دو  فیلم  اخیر داریوش مهرجویی از ملزومات  جذابیت زنانه ی مدرن جلوه پیدا می كنه.  دیگه زن مدرن قرمه سبزی نمی پزه ! در مورد كشكی  بادمجان پختن با مادرش حرف نمی زنه كه از حرف آن هم بوی سیر بگیره و دمده بشه!!!! كارهای به اصطلاح مدرن می كنه. در مورد انرژی(!!!) سنگ حرف می زنه. تصور كنید به عنوان یك فیزیكدان وقتی در این كانكست خرافی واژه ی انرژی به كار برده می شه  چه  حالی می شم! بگذریم! این هم  یك روش جدید برای بدبخت  وزمینگیر كردن زن ! با كارما دهنش را می بندی! فقط توی فیلم هست كه با این مسخره بازی یارو 40 هكتار زمین هم در شمال صاحب می شه. در زندگی واقعی به این راحتی  كسی به یكی  یك چوب هم نمی بخشه . چه برسه به چهل هكتار زمین  به اضافه ی یك آپارتمان! هركسی باید چهار چشمی بپاد كه كلاه سرش نره. كسی كه خودش را با كارما و خرافات -چه نوع از سنتی و چه  از نوع نیو-ایج سركار بذاره همچین ملك و املاكش را بالا می كشند كه اگر پشت گوشش را دیده آنها را هم ببینه!

اگر در فیام نارنجی پوش ها  -به شیوه ی دیرینه - یك زن سنتی  را كه داشت قرمه سبزی می پخت توی سر خانم ریاضیدان می زدند باز قابل فهم بود. می گفتیم فیلمنامه نویس به یاد نوستالژی مادربزرگش افتاده و او را به سر زن ریاضیدان می زنه. به علاوه خانم ریاضیدان اگر فكر كنه پسرش خیلی قرمه سبزی دوست داره بالاخره یكی را پیدا می كنه كه برایش مرتب قرمه سبزی بپزه. عار نمی دونه! اما وقتی با "كارما" توی سرش بزنند هرگز حاضر نمی شه به عنوان یك دانشمند بیاید و برای خوشایند شوهر یا پسرش تن به خرافات نیوایج دهد كه جذاب شود!!

پی نوشت: چیزی كه به من بیشتر بر می خوره اینه كه روند این دو فیلم هم نشان می دادند كه خود فیلمنامه نویس هم چندان به این خرافات مدرن (مدرن برای من ایرانی یا فلان غربی- والا این چیزها در شرق دور چند هزار ساله رواج داره و جلوی هیچ كدام از فجایع انسانی نظیر قحطی و برده داری و استثمار و جنگ و خونریزی و شكنجه را نگرفته!) اعتقادی نداره. اما چنان جلوه داده می شه كه یك زن لطیف و جذاب و مهربان باید با این چیزها خودش را مشغول بكنه. گویا خمیره ی  زن جماعت همین هست! اگر بره سراغ مسایل جدی علمی یا اقتصادی از جذابیت زنانه و لطافت او كاسته می شه. حداقل مردهای  تحصیلكرده ی خطه ی آذربایجان این سلیقه را ندارند. اگر زنهای دور وبرشان بروند سراغ این چیزها  حسابی عصبانی می شوند. یكی از دلایلی هم كه به آنها انگ خشونت یا مردسالاری بیشتر زده  می شه همینه! اگر نشانه ی مردسالاری اینه من موافق مردسالاری هستم. بهتره یك آدم از شوهرش اطاعت كنه تا این كه عقلش را بده به فالچی جماعت!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پیشنهادی برای پول در آوردن در تبریز

+0 به یه ن

چندی پیش (سال 90) شایع شد كه یكی از  خانم های جوان خوبرو ی هنرپیشه در فیلمفارسی ها نقش بازی می كند ترك هست و طرفدار تیم تراكتور. نمی دانم شایعه واقعی بود یا كذب. خیلی هم برای بحثم اهمیت ندارد. بلافاصله یك موج طرفداری از او راه افتاد. بعدش هم از ترك بودن و تراختوری بودن او چیزی نشنیدیم.  حتی وقتی هنرپیشه ها برای زلزله زده های آذربایجان كمك جمع می كردند من دقت كردم و چهره ی ایشان را ندیدم. شاید مثل خیلی های دیگه از جا به جای ایران در خفا كمك كرده باشند كه البته عملی است بسیار پسندیده. اما بر خلاف فوتبالیست ها كریم باقری یا علی دایی از شهرت خودش برای جمع كمك به زلزله زده ها  استفاده ای نكرد. البته انتخاب شخصی ایشان بود و من هیچ خرده ای به ایشان نمی گیرم. حرفم سر این است كه با این كه زحمت خاصی هم برای مسایل آذربایجان نكشیده  محبوب تراختوری ها شده بود چون  بنا به شایعات تاكید كرده بود كه هویت آذربایجانی دارد.

یك مدت هم در صفحه ی او در  ویكی پدیای فارسی  تاكید كرده بودند كه علاوه بر خودش والدینش هم متولد تهران هست. معمولا در مورد یكی در درجه ی معروفیت او (متوسط و نه خیلی زیاد) نمی نویسند كه نه نه باباش كجا متولد شده. معلوم بود این جمله برای پایان دادن به موج طرفداران از او اضافه شده بود. موج هم كه خوابید آن جمله را حذف كردند!

 

صد البته همگی می دانیم سینمای ایران از دیرباز celeberityهای بسیار معروف تر از آن خانم از خطه آذربایجان داشته. قبل از انقلاب از گوگوش بگیر تا بهروز وثوقی.پدر همین محمدرضا گلزار هم تبریزی  است. اما هیچ كدام از این ها با افتخار از هویت آذربایجانی خود  یاد نكرده اند .یا آن را مسكوت گذاشته اند كه سوژه ی جوك ها نشوند و یا خودشان هم به جمع كسانی پیوسته اند كه می گویند:"من خودمم هم تركم هاااااااا! پس بذارید یك جوك بگم. یه روز یه تركه......" این هنرپیشه های معروف از خطه ی آذربایجان نقش ترك آذربایجانی بازی نمی كنند. 

این وسط  وقتی یك دختر هنرپیشه خوبرو از نسل جدید  پیدایش می شود و ادعا می كند كه آذربایجانی هست و به آن افتخار می كند می شود محبوب دل ها. مغز اقتصادی من می گوید می شود از این نكته استفاده كرد و یك بیزنس حسابی راه انداخت. 

ببینید! در تبریز هر مدت یك چیزی شدید مد می شود. مثلا یك مدت یوگا بعد یك مدت تنیس و بعد یك مدت پیلاتس و... وقتی مد در اوج هست زنان طبقه ی متوسط  خیال می كنند ثبت نام در كلاس مورد نظر از نان شب هم واجب تر هست. مد ها می آیند و می روند اما این وسط یك اتفاقاتی هم می افتد. یكی این كه در بین خیل عظیم علاقه مندان دمدمی درصدی هم پیدا می شوند كه به موضوع علاقه ی جدی پیدا می كنند و استعدادشان رشد می كند و به طور حرفه ای و نیمه حرفه ای به آن می پردازند. دوم این كه آن كسانی كه ابتكار عمل دستشان بوده  و جزو پیشروان معرفی آن مد بوده اند پول و پله ای به هم می زنند.

با توجه به چیزهایی كه گفتم جو تبریز مستعد هست كه اگر كسی كلاس آموزش فیلمسازی یا انیمیشن یا هنرپیشگی یا  ... افتتاح كند حسابی بگیرد. همین طور فكر می كنم از برگزاری جشنواره ی فیلم كوتاه از طریق دوربین دیجیتال یا دوربین موبایل به شدت استقبال شود.

كار فرهنگی ای است كه ثمرات خواهد داشت. امیدوارم در همین آرزو بلاگ همان طور كه وبلاگ های تخصصی در مورد "موسیقیمیز"  داریم وبلاگ های تخصصی در مورد "سینمامیز" هم داشته باشیم.

 آرزو به دل مونده ام فیلمی ببینم كه قهرمان فیلمش یك مرد كارمند سخت كوش  با لهجه ی تركی یا زبان تركی صحبت كند و در اداره اش سر رشوه نگرفتن ودرست و اخلاقی كار كردن  با یكی اختلاف پیدا كند و خسته و افسرده برگردد خانه و زنش با زبان تركی یا لهجه ی تركی به او خوشامد بگوید و دلداری بدهد و برایش شربت بیاورد و او دوباره انرژی بگیرد. چیزی كه در زندگی روزمره ی خانواده ها همه روزه اتفاق می افتد و نشان دادن آن به لحاظ دینی و حساسیت های فرهنگی نه تنها عیبی ندارد بلكه خیلی هم خوب هست اما به دلایلی كه معلومم نیست در كشور ما تابوست كه همسر یك مرد تركزبان در فیلم هم تركزبان باشد و هم فهمیده و دلجو! (در صورتی كه طبیعی ترین می نماید) ملاحظه می كنید! سقف آرزویم چندان بلند نیست. حتی آرزوی فمینیستی هم نكردم كه بگویم قهرمان داستان زن باشد!  قیافه های هیچ كدام هم لازم نیست خیلی خیلی زیبا باشند. معمولی هم باشند برایم كفایت می كنند. اما نمی خواهم دیگه طوری آنها را گریم كنند  كه شب از تصور قیافه شان آدم خوابش نبرد! 

اگر ایده ای در این زمینه دارید در بخش باخیش ها بنویسید. شاید الهام بخش یكی شود كه یك بیزنس موفق راه بیاندازد.  با دوستانی  كه ممكن است  به این موضوع علاقه مند باشد صحبت كنید. شاید از میان صحبت ها ایده ی جالبی زاده شود و كسی همت كند تا ما سینمای پویای خودمان را داشته باشیم.سینمایی كه مسایل خودمان را به تصویر كشد.

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تصویری واقعگرانه بر پرده ی سینمایم آرزوست!

+0 به یه ن

اغلب ما آذربایجانی ها ی ایران به این كه در تلویزیون و سینما لهجه و فرهنگ و هویت مان به شكل مسخره گونه ای تصویر می شود  اعتراض داریم. من خودم زیاد در این باره نوشته ام. خیلی های دیگه هم همین طور. خوشبختانه این انتقاد ها بی ثمر نبوده و از حدود سال 89 به این سو كمتر  شاهد این كار قبیح هستیم.

چند وقت پیش  جایی (یادم نیست كجا)  مطلبی مرتبط خواندم. البته این بار درمورد شوخی های سخیف با مازندرانی ها بود نه آذربایجانی ها.  (یاد آوری می كنم كه مخالفت من با آن گونه مسخره كردن ها ربطی به قومیت من ندارد. وقتی مردم شهرها ی دیگر یا اقوام دیگر را مسخره می كنند من بازهم اعتراض می كنم.) الغرض! یك مازندرانی در ادامه ی آن نوشته كامنت گذاشته بود و نوشته بود كه تقصیر خودمان هست كه مسخره می شویم. فلانی ها  و بهمانی ها وقتی كوچكترین شوخی ای با انها می شود واكنش خشن نشان می دهند درنتیجه كارگردان ها و تهیه كننده ها   از ترسشان یا انها را نشان نمی دهند یا اگر نشان دهند آنها را سمبل غیرت و حماسه نشان می دهند و در زندگی روزمره با كلاس تر و ثروتمند تر و مدرن تر و بامرام تر و مهربانتر از آن چه  كه واقعا هستند نشان می دهند.

راستش این كامنت مرا به فكر فرو برد. البته با نظر او موافقم كه در درجه ی اول تقصیر خودمان هست اما به هیچ وجه موافق نیستم كه راه حل نشان دادن برخورد خشن هست! راه حل همان گونه كه قبلا گفتم آن است كه خود قلم و دوربین به دست بگیریم و تصویری واقعگرایانه از خودمان بیافرینیم و به این ترتیب آینه ای جلوی خودمان بگیریم. آینه ای كه هم زیبایی ها را نشان می دهد و هم زشتی ها را (البته با رعایت انصاف!) . اصلا هم دوست ندارم كه مدام در مورد ما فیلم حماسی بسازند و یا ما را باكلاس تر و ثروتمند ترو مهربانتر و از خودگذشته تر و مدبرتر  از آن چه هستیم نشان دهد. این طوری امر به خود آدم هم مشتبه می شود و كاستی ها ی خود را نمی بیند و در جهت رفع آن بر نمی آید. قدم اول برای رفع كاستی ها به تصویر كشیدن آنها و بحث در مورد آنهاست.

مشكل من باآن تصویر مسخره آمیزی كه ارائه می شد آن نبود كه ایراد ما را نشان می دادند. مشكل من این بود كه ایرادهایی نسبت می دادند كه ایراد ما نبود. انگ بیخود بود. اتفاقا گاه بیگاه در همین فیلم های كمدی فارسی وقتی با فرهنگ ما شوخی ای انتقاد آمیز  می كنند كه ریشه در واقعیت دارد به من خیلی هم می چسبد! من فكر می كنم ما برای تصویر سازی  مناسب احتیاج به همه ی ژانر ها داریم. خانوادگی، رمانس، اجتماعی رئال،تاریخی، حماسه، كمدی و .... دوست ندارم تنها از  قهرمانان ما فیلم حماسی بسازند. دوست دارم كاستی های واقعی مان هم به نمایش داده شود نه آن كه كاستی هایی كه نداریم به ما نسبت دهند.

در همین مدت كوتاه كه از آغاز به كار دولت جدید می گذرد خانه ی سینما در تهران بازگشایی شد. این نشانه ی امیدواركننده ای است. اگر عده ای علاقه مند پی گیری كنند تا آخر همین چهار سال می توانیم سینمایی به زبان تركی اذربایجانی داشته باشیم كه مسایل گوناگونی كه با آن درگیریم به تصویر كشد.

در همین باره: ایلگار دخترم

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ایلگار دخترم

+0 به یه ن

چند وقت پیش رمان "ایلگار دخترم" از خانم فهیمه پوریا را خواندم. كتاب سرگرم كننده ای است. اگر چیزی ناراحتتان می كند و نیاز حس می كنید رمانی به دست بگیرید كه فكر شما را از آن موضوع آزار دهنده برهاند رمان "ایلگار دخترم" انتخاب خوبی است. موضوع داستان در مورد خانواده های ساكن در همین محله ی فرمانیه (شمال شهر تهران) است. بخشی از داستان در همین برج كوه نور (واقع در تقاطع كامرانیه و فرمانیه) بغل گوش محل كار من اتفاق می افتد و بخشی در خیابان مهمان دوست كه درست روبه روی محل كار من است. نویسنده تیپ خانواده های ساكن این محله ها را خوب می شناسد. فرهنگ آنها را خوب بلد هست. از آن تصویر كلیشه ای و غیرواقعی كه در فیلمفارسی ها از خانواده های ساكن شمال شهر تهران ارائه می شود در این رمان خبری نیست. از جمله این كه در آن قبیل فیلم ها اصرار بر آن هست كه نشان دهند ساكنین شمال شهر تهران همگی فارس زبان هستند و فقط در جنوب و مركز تهران اقوام دیگر ایرانی ساكن هستند. البته این تصویر درست نیست. واقعیت این است در این خیابان فرمانیه درصد ترك زبان ها كمابیش همان قدر هست كه در محله های جنوب تهران. در خیابان جردن حتی بیشتر است. (دلیل آن را نمی دانم اما اغلب تبریزی ها ی متمول كه به تهران مهاجرت كرده اند در خیابان جردن و میرداماد و طرف های میدان محسنی ساكن شده اند. قدمت سكونت شان در این محله ها هم تقریبا از 50 سال پیش و از زمانی است كه در این محله ها ساخت و سازهای مدرن شده. شاید علت این باشد كه پیمانكاران ساختمان های این محله ها هم تبریزی بودند.). بگذریم!

برای من - یك زن تبریزی ساكن تهران- كه تصویر زن آذربایجانی منطبق با واقعیت كمتر در داستان ها و فیلم های ایرانی دیده ام ازتصویرنزدیك به واقع كه از خانم های آذربایجانی ساكن تهران در این رمان ترسیم شده لذت بردم.

رمان "ایلگار دخترم"خالی از عیب نیست. فمینیست ها از آن خوششان نخواهد آمد. هویت طلب ها هم از تصویر منفی ای كه از مرد آذربایجانی در این رمان رسم می شود خوششان نخواهد آمد. با این حال به نظرم قدم خوبی است كه این كتاب به این صورت نوشته شده. همین كه یك خانم آذربایجانی كه در تهران به دنیا آمده با هویت آذربایجانی خود دست به رمان نویسی می زند و تصویری نسبتا نزدیك به واقع از دختران آذربایجانی ساكن تهران ترسیم می نماید به نظر من مثبت است. اما شخصیت خواستگاران به گونه ای بود كه بعید می دانم عاشق دختری با ویژگی های مانیا (شخصیت اول داستان) می شدند. پیشنهاد می كنم اگر خانم پوریا در آینده داستانی بنویسند و شخصیتی مانند مانیا وارد داستان كنند در شخصیت پردازی خواستگارانش و عاشقانش دقت بیشتری به خرج دهد. پیشنهاد می كنم عاشق سینه چاكش را دانشجویی از میان ایل شاهسون در دانشگاه صنعتی شریف یا تهران یا شهید بهشتی انتخاب كنند. این جوری خیلی رمانتیك تر و جذاب تر می شود.(از خودم داستان نساختم نمونه ی آن برای دختر یكی از فامیل های خودمان در تهران پیش آمده بود.) آن چیزی كه در فرهنگ ما آذری هادر شخصیت مانیا "آغیر سنگین لیخ" حساب می شود و نداشتن آن "سویی بُش لوخ" از نظر امثال آرمان معمولا نفرت انگیز است!

من چندی است كه به این نتیجه رسیده ام كه ما خانم های آذربایجانی احتیاج داریم كه شروع كنیم و برخی رفتارهای خودمان را نقد كنیم. خیلی از رفتارهایی كه ناخودآگاه نشان می دهیم به درد زندگی امروزین نمی خورد. باید هویت خود را متناسب با نیازها و واقعیت های روز بازتعریف كنیم. باید انتظارات و توقعات خود را بازبینی كنیم. برای این كار ابتدا باید آینه ای نیكو جلویمان گرفته شود. رمان هایی كه تصویر واقعی از ما ارائه می كنند نقش چنین آینه ای را می توانند ایفا كنند.

امروزه از یك طرف در فیلم ها و سریال های ایرانی تصویری هجو آمیز از ما ترسیم می شود و از طرف دیگر وقتی مردهای آذربایجانی می خواهند سیمای زن آذربایجانی را ترسیم نمایند چنان تصویر حماسی و اسطوره ای ترسیم می كنند كه من خجالت می كشم. بعد از این تصویر دیگه آدم خجالت می كشه بگه: " بابا! من یه زن معمولی هستم با خواست های معمولی! "

به نظر من ما خانم های آذربایجانی باید خودمان قلم و دوربین به دست بگیریم و خودمان را به تصویر كشیم. برای مصرف داخلی خودمان. برای طرح مسایل خودمان برای خودمان. برای گفتن حرف هایی كه خوب است گفته شوند. باور دارم ما به یك مكتب زنانه نگاری آذربایجان و مكتب سینمای آذربایجان نیاز داریم. سینما و ادبیاتی باید بنیان نهیم كه تصویری واقعی از ما ترسیم نماید تا جوابگوی نیازهای فرهنگی مان باشد. تصویری كه نه هجو باشد و نه حماسه سازی بلكه رگه هایی از نقد به طور ظریف وضمنی داشته باشد تا تلنگری بزند.

اگر بعد از این چنین داستانی نوشته شود راه نجات قهرمان مونث داستان ازدواج با یك خانواده ی پولدار سنتی معرفی نشود بهتر است! این راه نجات دیگه دمده شده . بهتر است راه نجات توانمندی های خود دختر باشد نه الطاف پدر شوهر و برادر شوهرش! این طوری به مذاق خواننده ی امروزی بیشتر خوش می آید.

در ضمن توصیفی كه از روستاهای اطراف تبریز در دهه 40 -50شده باورناپذیر می نماید. این مجموعه عكس ها را ببینید. عكس های شناسنامه ای زنان متولد 1321
هستند از جا به جای ایران. به عكس دختران متولد داریان مرند توجه كنید. دخترهای ملاكین ملك كندی یا ملكان احتمالا در وضعیتی مشابه این دختران به سر می بردند نه آن گونه كه در رمان تصویر شده.

رمان "ایلگار دخترم" و سایر رمان های خانم پوریا به گونه ای هستند كه بیشترین مخاطبانش دختران دبیرستانی خواهند بود-هم در تهران هم در شهرستان ها و بین اقوام گوناگون. من فكر می كنم اگر كسی داستانی برای این گروه سنی می نویسد باید ظرایفی را لحاظ كند كه برای گروه های سنی دیگر الزامی نیست. صد البته رمان مسئله ی جنسی غیرقابل طرحی نداشت .اگر هم داشت سانسور شده بود و خواننده با تخیل قوی خود باز می ساخت! اما فقط كه این موضوع نیست! به هر حال آن گونه موضوعات را دختر دبیرستانی خودش می داند اگر هم نداند چند سال دیگه می آموزد. چیزی كه خطرناك تر است آن است كه در ذهن یك سری فانتزی هایی نقش بندند كه منطبق بر واقع نباشد و بخواهد در واقعیت آنها را بجو ید و بیابد! از این جهت رمان خانم پوریا ضعف دارد. اصرار بی اندازه بر زیبایی صورت و اندام مانیا و خواهر و مادرش در دنیایی كه روز به روز image-oriented تر می شود به نظر من كار غیرمسئولانه ای بود. از آن بدتر تصویر مانیا به عنوان یك دلبر شهرآشوب بود كه پسرها در تقاطع كامرانیه شمالی و فرمانیه صف می بستند كه نظری به او وقتی از سرویس مدرسه پیاده  میشود بیاندازند. البته مانیای نجیب و متین توجهی نمی كرد.  . اصلا شرایط آنجا طوری نیست كه این فانتزی واقعی باشد. اولا آن قدر دود اگزوز هست كه جز پلیس و گلفروشان دست-فروش كه چاره ای ندارند كسی چند لحظه بیشتر آنجا نمی ایستد. به علاوه آن قدر انجا حوریان زمینی با بینی عملكرده و آرایش آنچنانی در رفت و آمد هستند كه آن تیپ پسرها اصلا متوجه آمد و شد یك دختر دبیرستانی توی یونیفورم مدرسه نمی شوند به خصوص كه این دختر سراپا متانت هست! چنین دختری  فردا كه دانشجو شد یا جایی استخدام شد بین همكلاسی ها و همكارانش یكی دو نفر عاشق خواهد داشت. اما نه در بین آن تیپ هایی كه سر چهارراه می ایستند!!!   به علاوه هیچ وقت popular girl دانشكده نمی شود! پاپیولار گرل شدن ویژگی هایی می خواهد كه شخصیت مانیا ندارد. این ویژگی ها اتفاقا لزوما شامل زیبایی نمی شود. حالا این فانتزی چه اشكالی دارد؟! برای من و خانم پوریا كه هر دو متولد سال 1355 هستیم هیچ! اما خودتان را بگذارید جای دختران دبیرستانی این دوره زمانه.  دخترند و دوست دارند زیبا باشند. اما می بینند از مدرسه بر می گردند كسی صف نكشیده كه به طور اختصاصی زیر چشمی آنها را دید بزند و بعد هم مثل بچه مثبت ها برود پی كارش!

البته مزاحمین خیابانی حی و حاضر در همه ی محله ها-به استثنای مجمتع های مسكونی- هستند اما نه به صورت آن فانتزی مانیا در این رمان. این قبیل پسرها هر دختری را كه می گذرد دید می زنند و بعد می روند سراغ بعدی!خوب! اگر در ذهنش ان فانتزی باشد چه فكر می كنند؟ آیا ناراحت نمی شوند كه ای داد بیداد من زشت هستم. زمان ما این نتیجه گیری آن قدر ها مسئله ساز نبود اما دخترهای این دوره و زمانه بدجوری به این مسایل حساس هستند و این نتیجه گیری ممكن است خیلی اثرات منفی درآینده شان بگذارد. بهتر است رمانی كه برای دختران نوجوان نوشته می شود در ذهن به جای فانتزی دختر شهر آشوب این واقعیت را جا بیاندازد كه "یك دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهتر". اگر گل دماغ پروری نصیب شان شدقدر او را بدانند و به فانتزی خرمن صد گیاه دل نبندند كه" آواز دهل زدور شنیدن خوش است." این طوری زندگی دانشجویی و نیز زناشویی سالم تری خواهند داشت. لزوم هم حس نخواهند كرد كه برای این كه فانتزی مانیا نزدیك شوند تن نازنینشان را بسپرند به تیغ جراحی پلاستیك!

در یكی دیگه از رمان های خانم پوریا باز همین شخصیت مانیا - به اسم نگین-تكرار شده بود. راوی داستان درمورد ایلگار "دانای كل" بود و وقتی از زیبایی مانیا یا حس عشاق او حرفی می زد باز قابل قبول بود. در آن یكی داستان راوی خود دختر جوان است. به نظرم یك مقدار زننده می آید كه دختر جوانی در مورد خودش بگویددكتر بیمارستان تا صورتم را دید میخكوب شد( تلویحا یعنی من آن قدر خوشگلم). به راستی اگر دختر جوانی بیاید و چنین حرفی بزند من و شما چه در موردش فكر می كنیم؟!

با این كه كتاب هایی از این دست كه مخاطب آنها نوجوانان هستند حساسیت ویژه ی خود را می طلبند اما نقادان حرفه ای معمولا این ژانر را مورد مداقه قرار نمی دهند. شاید فكر می كنند این گونه رمان ها آن قدر جدی نیستند كه بخواهند نقد شوند. مردم معمولی هم اغلب تا وقتی مسایل جنسی در این كتاب ها نباشد راضی هستند ولی من فكر می كنم اتفاقا همین قبیل كتاب ها كه در موقع شكل گیری شخصیت نوجوانان خوانده می شود بیشترین تاثیرگذاری ها را دارند و برای همین باید بیشتر در محافل مورد نقد جدی قرار گیرند. اگر در كتاب كودك روح و چیزهای ترسناك باشد و بچه شب نخوابد فردا مادر بچه یك جورهایی اعتراض خود را به گوش نویسنده و ناشر می رساند. اما كتاب نوجوانان چی؟! آیا والدین همین قدر حساسیت دارند. همه ی ما هم روزی كودك بودیم و هم روزی نوجوان. كدام یك به نظر شما حساس تر بود؟به نظر من كه دوران نوجوانی! دقت می كنید ما داریم در مورد گروه سنی ای حرف می زنیم كه  برخی در آن سن عاشق بهمان فوتبالیست یا خواننده در یك كشور دیگر می شوند و فانتزی  می بافند كه یارو ممكن است روزی بیاید به خواستگاری شان. در دوران راهنمایی من چند همكلاسی با این گونه فانتزی ها داشتم . حالا زمان ما فیس-بوك نبود. حالا كه درفیس-بوك می روند وصفحه اش را لایك می زنند ببینید چه خبر است!!

از دوستان خواهش می كنم اگر این داستان را خوانده اند نظر خود را در بخش باخیش ها بنویسند. همچنین لطفا نظر خود را در مورد نقد من بنویسید چه رمان را خوانده باشید و چه نخوانده باشید. لطفا اگر رمان دیگری سراغ دارید كه در مورد آذربایجانی ها ی مقیم تهران هست معرفی نمایید.

در انتها از خانم پوریا بابت قلم شیوا یشان و لحظات خوشی كه با خواندن رمان برای من به وجود آمد تشكر می كنم. قلمشان پایدار باد! اگر احیانا گذارشان به این مطلب افتاد ضمن عرض ادب و احترام , از ایشان به خاطر نقدم عذر می خواهم. خواننده های وبلاگم با اخلاق من آشنا هستند. من فقط چیزی و كسی را كه از آن خوشم بیاید شدید نقد می كنم. امیدوارم در آینده رمان بیشتری از ایشان بخوانیم.

پی نوشت:

به نظر من یكی از قشنگ ترین قسمت های داستان رابطه ی عاطفی ای است كه مانیا با خانواده ی همسرش برقرار می كند. شخصیت پردازی های خانواده ی همسر مانیا به خوبی صورت گرفته است. به خصوص پدر شوهر او خیلی خوب شخصیت پردازی شده است. من عشق پسر همسایه ی مانیا به او را هیچ جوری نتوانستم باور كنم اما محبت و علاقه پدرشوهرش به او -وبرعكس -خیلی برایم شفاف بود. به خصوص با توجه به گذشته ای كه هر دو داشتند.  (برای تبلیغ بین اصفهانی های عزیز اضافه میكنم: خانواده همسر مانیا اصفهانی هستند) از قشنگ ترین قسمت های رمان جایی بود كه پدرشوهرش میوه خریده بود تا مانیا برای صبحانه بی میوه نماند.  طبیعی است كه یك دختر كه محبت پدر ندیده عاشق آن مرد می شود و حاضر است به خاطر اعتقادات او از خیلی ازادی هایی كه به آن خو گرفته دست بكشد.
مانیا دغدغه ی فمینیستی استقلال به عنوان یك زن  ندارد. اما دختران امروزی اغلب چنین دغدغه ای دارند. حتی آنها یی كه خیلی از لحاظ درسی از مانیا عقب تر هستند و آینده ی شغلی آن چنانی هم برایشان متصور نیست حاضر نیستندمثل مانیا از آینده ی شغلی خود بگذرند. (برخی هم در این زمیه افراط می كنند و توجه هم نمی كنند كه واقعا از لحاظ آینده ی شغلی  به علت توانایی های محدود خودشان چندان چشم اندازی ندارند و وقتی با واقعیت رو به رو می شوند  به كلیشه ی "شوهر دیكتاتورم نذاشت" برای توضیح كم كاری های خود متوسل می شوند.)  این قسمت از داستان اندكی غیر قابل باور می نماید. به علاوه خانواده ی همسر او سنتی بودند ولی آن قدر واپسگرا نبودند كه نذارند كه او دانشگاه برود. . اما گویا مانیا علاقه ای نشان نمی دهد.
كاش به جای ماجراهایی كه  در انتهای داستان به شاخ و برگ اضافی می مانست  به این موضوع در رمان پرداخته می شد. در راه حال جالب بود.

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل