در پی انتشار نوشته ی قبلی ام با عنوان "نمادی كه من می پسندم" یكی از خوانندگان از سر مهر و لطف نوشت:"سلام، به نظر من خودتون برای این ماموریت از همه شایسته ترید!"
و من پاسخ گفتم:
سلام
نه! این كار فداكاری هایی می خواهد كه من آمادگی قبول آنها را ندارم. هیچ كسی را هم اینجا تشویق نمی كنم كه تن به فداكاری ای بدهد كه شخصا حاضر نیستم تن به آن دهم. اما آرزو دارم دختری از سرزمین من ، زینب پاشا گونه، برخیزد و حاضر شود این فداكاری را بكند. حاضر شود از آشیانه ی گرم و نرم و راحت و امنی كه پدران و برادران و شوهران آذربایجانی در دهه های اخیر برای دختران و خواهران و همسران خود تدارك دیده اند خارج شود و خطرات را به جان بخرد و چنین فعالیتی كند. برخی این روحیه را دارند ولی من ندارم. من 16 سال تلاش كرده ام كه یكی از آن آشیانه های گرم و راحت را در كنار همسر دلبندم بسازم. من آمادگی آن را كه از چنین آشیانه ی گرم و راحتی دل بكنم ندارم. به هیچ كس هم در فضای واقعی یا مجازی چنین توصیه ای نمی كنم. اما اگر دختری از سرزمین من بلند شد و حاضر شد چنین فداكاری ای بكند او قهرمان من خواهد بود. سمبل و نماد سرزمینم!
امثال من را تنبل و بزدل نخوانید! درست است كه خود حاضر به فداكاری های آن چنانی نیستیم اما می توانستیم مثل ده ها نفر از همجنسانمان به جای این كه وقت خود را صرف چنین نوشتن هایی بكنیم برویم فلان مركز خرید و لباس مارك دار بخریم و به جان شوهرمان بیافتیم كه ماشین مدل بالاتر بخرد تا در چشم همچشمی با دیگری كم نیاوریم.
امثال من نه حاضرند آن فداكاری را بكنند و نه حلقه ای در این زنجیر مصرفگرایی محیط- زیست-خراب-كن هستند. به ازای هر قهرمان و نماد باید صدها نفر مانند من باشند كه حامی فكری-و احیانا عملی- او باشند. اگر امثال من هم بیخیال محیط زیست بشوند و فكر ذكرشان مانیكور پدیكور شود آن یك نفر قهرمان هم كاری از پیش نمی تواند ببرد. به هر حال ما هم كه نمی خواهیم به بقیه نماد قلابی قالب كنیم!!! من زندگی ام را می كنم و دورادور حمایت می كنم. نمادم در صف اول آوردگاه علیه تخریب محیط زیست خواهد بود. اگر امثال من نباشیم كه ارزش فداكاری او را بدانیم و درك كنیم این قهرمان در بین خیلی خانم های طبقه متوسط كه "شأن خانوادگی بالا" را در لباس مارك دار خریدن می دانند دق می كند!
من فكر نمی كنم در بین دختران جوان تبریز این روزها كسی نیست كه بتواند مثل مانانا كلاچادره یا آروندهاتی روی عمل كند. هست. اما همان زنان دور وبرش بال و پرش را می شكنند. تا بخواهد در مورد چیزی ورای روزمرگی یا سریال های در پیتی تلویزیون چیزی بگوید آن قدر تحقیر و مسخره اش می كنند كه دهان می بندد. عمل كه دیگه هیچی!
پدرش یا شوهرش چی؟! پدریا شوهرش ترجیح می دهد دخالتی نكند! فكر می كند زنها بهتر همدیگر را درك می كند (كه البته اشتباه می كند).
نهایت قهرمانی من این بود كه در 18-20 سالگی با وجود خیل كسانی كه در گوشم می خواندند كه "شأن والا" در آن است كه لباس مارك دار بخری رشته ای مانند فیزیك را انتخاب كردم و با عشق با مردی ازدواج كردم كه آن زمان نمی توانست آن چه از منظر آن جماعت ملزمه ی "شأن والا" بود فراهم كند. قهرمانی من در این بود كه در كنار همسرم سكه به سكه جمع كردم تا آشیانه ای بسازم كه افراد با "شأن والا" نتوانند آن را مانند آشیانه های بسیار دیگری كه با عشق ساخته می شود ویران كنند. ساختن این آشیانه آن قدر از من انرژی گرفته كه اكنون نیاز به استراحت دارم. كسی در این راه مشوق ما نبود. این راه دشوار را من و همسرم به تنهایی طی كردیم. "نماد شدن" به آن صورت كه نوشتم از دست من خسته بر نمی آید. جوان تازه نفس می خواهد. كاری كه من برای او می توانم بكنم و دارم در همین وبلاگ می كنم حمایت روحی است و انتقال برخی تجربه ها كه راه را بر او هموار خواهد كرد و راه را از بیراهه نشان خواهد داد. مثل همین آداب مذاكره یا مطلبی كه در مورد ایرانیان مقیم خارج نوشتم.
(این هم یكی از نوشته های صریح من بدون تظاهر به شكسته نفسی!)
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل