در کشوری که حاکمیت دموکراتیک دارد، لازم نیست همگان خود را با رویکرد حزبی که در برهه در مجلس یا هیئت دولت غالب می شود وفق دهد. صدای اقلیت و نیز صدای قشری که در سپهر سیاسی غالب نشده شنیده می شود. می توانند سبک زندگی خود را بدون مزاحمت نهاد های حکومتی داشته باشند. مثلا اگر مرکزگرا ها و باستانگراها در برهه ای در حاکمیت دست بالا داشته باشند، کسانی که به هویت قومی و زبان مادری غیر زبان مرکز گرا ها گرایش دارد می تواند برنامه های خود را پیش ببرند. کسی مزاحمشان نمی شود. دولت به بناهای باستانی مثل تخت جمشید بیشتر می رسد اما نمی تواند بناهای دوره سلجوقی وقاجار را تخریب کند چون دسته ای دیگر از مردم هستند که هرچند حزبشان اکثریت به دست نیاورده اما به دوره های تاریخی میانه و یادگارهای آن دوران اهمیت بیشتری می دهند تا دوران باستان.
اگر سکولار ها دست بالا را بگیرند، مذهبیون باز می توانند سبک زندگی خود را به دلخواه خود ادامه دهند و اگر احزاب مذهبیون قدرت بگیرند کاری به کار سبک زندگی سکولار ها ونهاد ها و رستوران هایشان ندارند.
این طوری لازم نیست گروهی گروه دیگر، را حذف کند یا کینه و یا خشمی بینشان به وجود آید که نتوانند همدیگر را تحمل کنند.
من زندگی نامه بنجامین فرانکلین را خوانده ام. سال ها پیش از استقلال آمریکا و نوشتن قانون اساسی آمریکا، در حلقه فیلادلفیا همین ایده را می پختند. اون موقع اسمش را دموکراسی نمی ذاشتند (در اون زمان بنجامین فرانکلین صراحتا مخالف دموکراسی بود . بعدها نظرش عوض شد) اما می گفتند باید فضایی را به وجود آوریم که اگر مفتی قسطنطیه هم خواست بیاد نظراتش را بگوید. عظمت این حرف وقتی معلوم می شود که زیاد از زمان جنگ های عثمانی با جهان مسیحیت نگذشته بود. در خود اروپا دعواهای فرقه ای هنوز باب بود و جان های عزیزی را می گرفت. در این فضا نبوغ فرانکلین و دوستانش باعث شد به چنین آرمانی بیاندیشند. بیخود نیست از همه جای دنیا مردمان زیادی سر ودست می شکنند که بروند به آمریکا. اگر به ثروت باشد چین یا کشور های جنوب خلیج فارس هم ثروتمندند. اما کمتر کسی رویای مهاجرت به این کشورها را دارد. فیلم "ممل آمریکایی" داریم نه فیلم "ممل چینی".
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل