فك های میاندوآب

+0 به یه ن

با این كه خودم را از طرفداران پرو پا قرص محیط زیست می دانم  تا دیروز نمی دانستم در فاصله ی نزدیكی از زادگاهم فك هایی هستند كه در معرض انقراض هستند. دیروز این وبلاگ را دیدم:

http://fokmiandoab.arzublog.com/

 

اگر منبع دیگری در مورد این فك های دوست داشتنی سراغ دارید به من هم اطلاع دهید.

 

 

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بابایی نرگس كوچولو-قسمت اول

+0 به یه ن

تقی ورقه آخرین امتحان ترمش را تحویل میدهد و جلسه امتحان را ترك می كند. سال سوم لیسانس هم به پایان رسیده و تعطیلات تابستان برای او شروع شده. تقی با این كه این امكان را داشت كه در رشته مهندسی كه از دید مردم كوچه بازار پولساز تر است تحصیل كند تصمیم گرفته است فیزیك بخواند. درس هایش را با علاقه خوانده و هر ترم بیش از بیست واحد درسی گذرانده. تسلط بسیار خوبی به دروس پایه اش دارد. اصلا در ذهنش مدام با مفاهیم فیزیك كلنجار می رود. برای خودش مسئله طرح می كند و آنها را حل می كند. تقی دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی (واقع در شمال شهر تهران) است. خانه مادری تقی در یكی از جنوبی ترین محله های تهران واقع است. تقی در تمام مسیر طولانی خانه تا دانشگاه درحالی كه در گرما محكم به میله اتوبوس چسبیده واز چپ وراست تنه می خورد درس ها را در ذهن خود مرور می كندو سعی می كند هر كدام از تمرین های كلاسی را در ذهن خود به روش های متفاوت حل كند. اتوبوس محل مناسبی برای درس خواندن نیست اما باز هم از خانه بهتر است. تقی پنج خواهر كوچكتر از خود دارد خانه همیشه شلوغ و پرسروصداست. در خانواده تقی كسی تحصیلكرده نیست.اصلا دنیای یك نفر تحصیلكرده برای اهالی این خانه بیگانه است.خانواده تقی بی شك او را دوست دارند اما اصلا او را درك نمی كنند.هر موقع تقی می خواهد با خودش خلوت كند وكمی درباره آینده اش فكر كند یا مطالعه كند مادر و یكی از خواهرهایش از راه می رسند و شروع می كنند به دردل. تقی مهربان است و نمی خواهد دل آنها را بشكند پس سنگ صبورشان می شود. بعد هم پدر تقی خسته و كوفته از سر كار می رسد وبا این كه تقی را از جانش هم بیشتر دوست دارد شروع می كند به سركوفت زدن و می گوید وقتی نصف قد تقی بوده كار می كرده و كمك خرج خانواده بوده.تقی هم كار كرده! همیشه تابستان ها از صبح تا شب انواع و اقسام پادویی ها را كرده و در طول ترم هم تا جایی كه به درسش لطمه نزند تدریس خصوصی كرده تا كمك خرج خانواده باشد.اما این تابستان می خواهد برای آینده كاریش فكری جدی كند. می خواهد بعد از این كه سال چهارم را تمام كرد یك شغل ثابت آبرومند داشته باشد.
با این كه تقی دانشجوی بسیار مستعدی است قصد ندارد تحصیلاتش را ادامه دهد. شرایط خانوادگی او به او چنین اجازه ای نمی دهد. به علاوه تقی می خواهد هر چه زودتر كاربرد علمی را كه آموخته در عمل ببیند. می خواهد از
آموخته هایش مدد بگیرد تا پروژه های صنعتی پیشرفت كنند. تربیت تقی به گونه ای است كه نمی تواند
white collar
باشد مشاغل
blue collar
را ترجیح می دهد خودش می گوید "ما خاكی هستیم. پشت میز نشینی با گروه خونی ما نمی سازد.
تقی به خارج رفتن هم فكر نمی كند. هرگز فرصت آن را نیافته كه در این مورد مطالعه یافكر جدی ای بكند.تصویری كه او از غرب و فرهنگ غربی دارد همان چیزی است كه صدا و سیما نشان داده. طبعا تقی با دلبستگی هاو تعصباتی كه دارد از این تصویر خوشش نمی آید. می خواهد در همین آب و گل زندگی كند در همین جا ازدواج كند و فرزنددار شود. می خواهد همین جا فرزندانش را بزرگ كند و در نهایت در آغوش همین خاك بیارامد و جزوی از آن شود.
برخی از استادانش وقتی علاقه تقی به فیزیك و همین طور كارهای عملی و بی میلی او را به رفتن به خارج می بینند هیجان زده می شوند و می گویند آفرین! مملكت به خدمت جوانانی چون شما نیاز دارد. به همت جوانانی چون شما مملكت آباد خواهد شد و ایران ژاپن دوم خواهد گشت. احسنت بر شما كه می خواهید خود را وقف خدمت به جامعه كنید! امیدوارم آنان كه برای رفتن به خارج سر و دست می شكنند شما را ببینند و الگو قرار دهند.
تقی از شنیدن این حرف ها گیج می شود!در می ماند كه این جامعه ای كه استادش می گوید باید خود را وقف خدمت به آن كرد همان نیست كه در هر گوشه اش فسادی و دروغی و فریبی كمین كرده. مگر این جامعه همان نیست كه بارها و بارها تقی و خانواده اش را كوبیده... كجای این مفهوم (جامعه) آن قدر رمانتیك است كه ارزش فداكاری داشته باشد. تقی با خود می گوید من اگر هم بخواهم خودم را وقف خدمت به چیزی كنم ترجیح می دهم این چیز خانواده ام باشند. درست است كه دركم نمی كنند و نادانسته تیشه نادانی بر ریشه آرزو ها و آرمان هایم می زنند اما باز هم مردمانی شریفند و مرا بی نهایت دوست دارند. درست است كه وقتی پولی در می آورم آن را از كفم در می آورند و نمی گذارند پس اندازی كنم كه سرمایه آینده ام باشند اما در عوض اگر زمین بخورم از من حمایت خواهند كرد.در صورتی كه در این جامعه گرگ هایی هستند كه از زمین خوردن من جشن می گیرند.
الغرض!تقی تصمیم داشت این تابستان خود را برای یك كار دائم آماده كند. تقی عمویی دارد كه درنیمه اول دهه هفتاد در آشفته بازار سكه و دلار یك شبه میلیونر شده. عمو یك تازه به دوران رسیده تمام عیار است. پدر تقی مدتی زیر دست او كار می كرد. اما عموی تازه به دوران رسیده آن قدر او را آزرد و به او زور گفت كه با هم دعوایشان شد. حالا هم عمو خیلی دوست دارد تقی پیش او برود و از طرف پدر دست او را ببوسد و زیر دستش كار كند. اما تقی به هیچ وجه حاضر نیست چنین كاری را قبول كند. تقی می خواهد آینده خود را خود بسازد.اما چگونه؟ نه سرمایه ای دارد و نه پارتی ای....
ادامه دارد.....

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

قسمتی از داستان سارا

+0 به یه ن

حدود 4-5 سال پیش داستانی را به عنوان داستان سارا به تدریج در وبلاگ منجوق منتشر كردم. داستان تخیلی بود اما بر اساس زندگی و خاطرات خانم های اطرافم  شكل گرفته بود. در واقع به فرهنگ زنانه ی سنتی خودمان به شكل رمانتیك در این داستان نگریسته بودم. یك فانتزی نوستالژیك بود. در وبلاگ حاضر  قصدم چیزی جز این است. در این وبلاگ قصد نوستالژیك و رمانتیك نگریستن ندارم. اتفاقا هدفم بازبینی نقادانه ی فرهنگ خودمان است. دقت كنید منظورم از نقد كردن پریدن و منكوب كردن و تخطئه نمودن نیست. به نظرم فرهنگ مان آن قدر غنی است كه بخواهیم در جهت حفظ آن بكوشیم و نگه شان داریم. اما به نظرم خیلی از سنت ها را باید بازبینی كنیم چرا كه ممكن است برای زندگی امروزه مناسب نباشد. اگر نقدی بخواهم بكنم نقدی از سر مهر خواهد بود. به هر حال داستان سارا را می توانید اینجا بخوانید. در زیر قسمتی از میانه ی داستان سارا را منتشر می كنم كه به موضوع  بحث امروز و دیروز ما مربوط است.

تصویری كه من از دوران كهنسالی سارا دارم، تصویر یك ملكه قدرتمند است. روز اول سال، سارا
هفت سین با شكوهی می چید و چند صد نفر به بازدید او می آمدند. در اعیاد دیگر هم همین برنامه
تكرار می شد. در عید غدیر، به احترام آقا ودود خدا بیامرز كه سید بود، خانه سارا هنوز پر از بازدید
كننده می شد.
به بركت توصیه ها و تمرین های مادام یلنا برای استیل درست نشستن، راه رفتن و غیره قد صد و
هفتاد سانتی متری سارا تا نوده سالگی هم خم نشد!
هر ملكه ای، ولو قدرتمند، لاجرم روزی شكست می خورد. سپاه غالب همانا قشون و لشكر "چین"
است. و چه بیرحمانه به تاراج می برد این قشون زیبایی صورت را!
وقتی مردها داستانی می نویسند توصیف شخصیت اول زن را با زیبایی صورت آغاز می كنند. اگر
این زن شخصیت اصلی داستان باشد، بیشتر موضوعات داستان حول و حوش زیبایی او می چرخد.
من، در قسمت های قبلی، به عمد، در مورد زیبایی سارا چندان توصیفی نداده بودم. در واقع هر آن
چه كه در مورد ظاهر سارا گفته بودم خصوصیاتی تا حد زیادی ا كتسابی بودند: "قامت كشیده،
صدایی آهنگین، ظاهری آراسته، زیبایی ناشی از نشاط جوانی ، زیبایی ناشی از پختگی زنانه." این
صفات را چنان با دقت گزیده بودم كه در طول این هفت ماه كه از انتشار قسمت اول داستان سارا
می گذرد به یادم مانده!
اما از سخنان خوانندگان داستانم این گونه بر می آید كه خوانندگان سارا را زیبا تصور كرده اند.
سارا به واقع هم زیبا بود. سارا زیبا بود و از زیبایی ذاتی خود آگاه بود و با سلیقه كم نظیر خود،
زیبایی های اكتسابی را هم به زیبایی خدادادی می افزود. شاید اگر زن دیگری به جای سارا بود
همین زیبایی تنها مشخصه او می شد و بقیه جنبه های شخصیت اش سیاره هایی به دور این ستاره
زیبایی باقی می ماندند. اما زیبایی ظاهر سارا در مقابل درك وفهم و شعور، قابلیت انطباق و قبول
شرایط جدید، ابتكارعمل، شجاعت و استحكام شخصیت و بالاخره هنرها وقابلیت های گوناگون او جلوه می باخت! خود سارا شخصیت خود را با زیبایی ظاهری خود تعریف نمی كرد. برای همین
وقتی ملكه داستان ما، از قشون چین شكست خورد نه از جذابیت او كاسته شد و نه از جذبه اش! این
شكست كه ملكه های بسیاری را از پا می اندازد، سارا را قوی تر و پخته تر ساخت!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك گفت و گو

+0 به یه ن

در هشت روز گذشته سه همایش در پژوهشكده ی ما برگزار شد. یكی اش بین المللی بود و من بر گزار كننده اش بودم. در دو تایشان هم سخنرانی داشتم. خیلی هم برنامه های مفیدی شدند. بدون حاشیه های اعصاب خردكن برگزار شدند و همگی استفاده كردیم.

چند روز قبل از ان در وبلاگ "قیل و قال علم " من گفت و گویی شد كه اینجا آن را دوباره منتشر می سازم.

 

سلام
بعد اگر یه روز شما تو IPM همایش برگزار كنید بعد یه چندتا از شركت كننده هاتون سر وقت نیان یا خیلی دیر بیان میرن تو لیست بدها؟ بعد دفعه بعد دیگه راهشون نمیدید؟
آخه فكر می كنم برای همایشی كه به طور رسمی اسم نوشتی یه خورده باید رسمی هم رفتار كنی مخصوصا بعضی جاها كه یه خورده افراد درونش برای ذهن آدم یه غول علمین
(تقصیر استادمون با بچه ها راه میاد ییهو امتحان جا به جا میكنه)

پاسخ: سلام
واقعیتش از این بعد من در همایش ها ی آی-پی-ام همه ی فكرم را می دهم به این كه خودم استفاده ی علمی ببرم.
بقیه هم اگر درایت داشته باشند همین كار را می كنند. اگر هم نداشته باشند خودشان ضرر می كنند.
قبلا این جور فكر نمی كردم. حالا به این نتیجه رسیدم كه دون شان من هست كه نقش مبصر كلاس بازی كنم. واسه چی اعصابم را سر این موضوع بذارم و دست آخر فقط دشمن برای خودم بتراشم؟

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

كامنت محمد رضا

+0 به یه ن

در یادداشت قبلی ام نوشتم كه كامنت یكی از خوانندگان وبلاگ  در مورد یادداشتم تحت عنوان  افسردگی بین خانم های تبریز را جدی بگیریم  مرا یاد شعر "گل وحشی" شهریار انداخت. این خواننده ی عزیز مرد ی جوان از تبریز است . با اجازه اش كامنت او را در زیر منتشر می كنم تا باب گفت و گو باز شود. البته ایشان از زاویه ی دید خود می نگرند و طبعا با دغدغه های طرف مقابل (یعنی دختران جوان ایرانی -به خصوص تبریزی) آشنا نیستند. چه بسا اگر آشنا بودند حق می دادند كه چنین برخوردهایی باشد. البته این حرف من به معنای توجیه  برخوردی كه با محمد رضا شده , نیست.  می خواهم تنها باب گفت و گو باز شود و طرفین نظرات هم و دغدغه های هم را بشنوند و دنیای همدیگر آشنا شوند.

 

كامنت محمدرضا:

سلام .

در مورد هویت زنان من مطلبی داشتم كه فكر كنم كلمات تو وبلاگ جا نمیشن دوست دارم از اینجا بفرستم.

هیچ چیز به اندازه قدرت فكر توان اهلی یا وحشی كردن یك انسان رو نداره.انسان برخی خطوط قرمز رو خودش تعریف میكنه استانداردی رو مشخص میكنه بعد خودش با عبور از از اون خط قرمز خودش رو ازار میده!

متاسفانه ایین های محلی تبدیل به اصل مكتب در جوامع مذهبی شده. مخصوصا ایران مخصوصا تبریز.

دختران و زنان یك فصل مشترك بینشون هست فرقی نداره خانه دار باشه دیپلم باشه مهندس باشه یا دانشمند ....مشكل همشون فرار از جنس مرد هست..چه مرد خوب چه بد. یعنی دیدگاه همه بد هستن مگر ثابت بشه كه اینطور نیست.
 نشاید باورتون نشه من با دختران كه تا به حال صحبت كردم بیشتر از انگشتان یك دست نباشه شاید باور نكنین..ولی امار عجیبی به دست اوردم من به همه اونا كه همشون علمی بودن اون ادرس """هوز """ رو فرستادم یك نفرشون تشكر نكرد! چراش رو نمیدونم ..من یك بار بیشتر اروپا نرفتم اگه شما موردی داشتین كه بگین نه! یك دختر جهان اولی هم همینطوری هست من مثالم نقض میشه..ما وقتی خودمون جنسیت رو به انسانیت اولیت میدیم پس نباید انتظار دادشته باشیم كه یك زن تو جامعه به عنوان یك انسان پذیرفته بشه. نوشته بودین زنان افسرده هستن! باید هم باشن وقتی نمیخوان احساس لذت بردن رو بروز بدن باید هم افسرده باشن یه دختری هست دانشجوی پزشكی هست ذاتا تبریزی هست من با ایشون تو دیالوگ ساده مشكل دارم.ایا این خود ازاری نیست؟
به هر حال من اعتقاد دارم انسان خود هویتش رو تعیین میكنه.
ممنونم
محمدرضا
 
همان طوری كه گفتم  كامنت محمد رضا را منتشر كردم كه باب گفت و گو را باز كرده باشم. هرچند با برخی از نظرات او موافق نیستم و گمان می كنم یك طرفه به قاضی رفته اما نمی خواهم نقش وكیل مدافع جمعیت نسوان را هم بازی كنم. راستش من الان 36 سالم هست و چیزی حدود 16 سال هست كه ازدواج كرده ام. خلاصه از من كذشته كه بخواهم این نقش وكیل مدافع را در برابر كامنت خیرخواهانه ی محمد رضا بازی كنم.  به علاوه معتقدم یكی از مشكلات دخترهای ما -به خصوص در تبریز-  از آن جنس كه محمد رضا گفت همین محافظت های بیش از اندازه هست.  دخترها عادت كرده اند كه محافظت شوند و میترسد در رابطه ای كه محافظ بالای سرشان نیست بتوانند تعامل كنند. هرچند همه ی حرف های محمد رضا را قبول ندارم اما او را تحسین می كنم كه به این شیوایی و صراحت مسئله را شكافت.  به گونه ای كه بتوان آن را مورد تحلیل قرار داد. امیدوارم خوانند ه های خانم این وبلاگ هم بیایند و از دید گاه خود به مسئله بپردازند تا گفت و گو شكل گیرد. هرچند چندان چشمم آب نمی خورد این اتفاق بیافتد. چنان در این مسایل خودسانسوری در فرهنگ ما جا افتاده است كه گمان نمی كنم پاسخی بخوانیم. با این حال  باز شدن باب گفت و گو را به وسیله ی محمد رضا به فال نیك می گیرم. ایجاد چنین گفتمان هایی در چارچوب فرهنگ  خود ما یك  "پروسه" خواهد بود نه یك "پروژه". امیدوارم در این وبلاگ طی چند سال آینده چنین پروسه ای را شكل دهیم

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك واقعیت تلخ

+0 به یه ن

نمی خواهم تلخ بنویسم اما چه كنم كه دلتنگ و دلتلخ هستم.این روزها چپ و راست خبر درگذشت همنسلانم را می شنوم. نه در اثر تصادف بلكه به علت بیماری هایی كه ریشه در فشار عصبی طاقت فرسایی دارد كه وضعیت اقتصادی مملكت از سویی و نسل های پیش از ما از سویی دیگر بر نسل من تحمیل كردند.

از سوی دیگر مدام  می شنوم كه فلان همنسل ما ام-اس گرفته و.....

قبلا نوشته بودم وقتی ما حدود 20 ساله بودیم وضعیت اقتصادی بد بود و ما آینده ی اقتصادی روشنی برای خود نمی دیدیم. همین به اندازه ی كافی برما فشار می آورد. اما نسل بزرگ تر از ما چه می كردند؟ به جای آن كه راهی در برابر ما بگشایند به جای این كه تسكین دردهایمان باشند همین موضع اقتصادی ضعیف تر را حربه ای برای تحقیر و فشار آوردن بر ما قرار دادند.

ما نسلی بودیم كه با قناعت بزرگ شدیم. حتی بیش از نسل قبل از خودمان. سخت كوش هم بودیم. استقلال مالی داشتن و روی پای خود ایستادن برایمان یك ارزش بود و برای آن حسابی تلاش می كردیم. به هر حال از نظر اقتصادی با كار طاقت فرسا و قناعت و با سیلی صورت سرخ كردن و..... گلیم خود را از آب بیرون كشیدیم. برعكس آن چه كه نسل قبل از ما دایم برسرمان می كوبیدند از لحاظ اقتصادی فلك زده نشدیم. اما این همه فشار عصبی اثر خود را گذاشت. نتیجه را الان من دارم به عینه بر روی همنسلان خود می بینیم. افسردگی هایی كه در چند یادداشت اخیر درباره اش نوشتم یك سوی ماجراست و این جوانمرگی ها و بیماری ها و... سوی دیگر ماجرا. حالا فكر می كنم كاش به جای آن همه تلاش و فشار آوردن بر خود از دم لذت می بردیم و زندگی را ساده می گرفتیم. این كه می گوبند نعمتی بالاتر از سلامت نیز كاملا درست است و این كه فشارهای روحی دشمن سلامت هستند نیز صد در صد درست هستند.

به هر حال باید فكری اندیشید. نباید خود را بیش از این در معرض فشارهای  عصبی قرار دهیم و اجازه دهیم هر كس و ناكسی روی اعصابمان راه رود. باید یاد بگیریم در مقابل حملات وفشارهای نسل قبلی و نوچه هایشان كه همنسل خودمان یا كوچك تر هستند طوری جاخالی بدهیم كه ضربه به ما وارد نشود.

 

 همین طور در رفتار با نسل بعدی نباید نسل قبل از خود را الگو قرار دهیم. متاسفانه باید بگویم رفتار نسل والدین و معلم های ما با ما ایراد داشت. ایراد داشت كه  ضعف و موقعیت اقتصادی پایین ما را به عنوان حربه ای برای فشار آوردن و تحقیر ما مورد استفاده قرار می دادند. من نمی خواهم انگشت اتهام روی شخص خاصی بگذارم. اما این رفتار را در بین نسل گذشته ی خود بسیار دیده ام. به همدیگر نگاه می كردند و از همدیگر می آموختند كه چه طور با استفاده از موقعیت شغلی یا اقتصادی تثبیت شده تر خود بر نسل ما فشار و ضربه وارد كنند. فرهنگ غالب این جوری بود. بزرگتر هایی هم بودند كه به جای فشار آوردن سعی می كردند به كوچكتر ها آرامش بدهند راهی جلوی پایشان باز كنند و تشویقشان نمایند كه پیشرفت كنند. خدا عمر با عزتشان دهد اما این دسته در اقلیت بودند. اغلب افراد نسل قبل چنین رفتار نمی كردند. البته به دروغ و ریا می گفتند  كه جز صلاح جوانان  چیزی نمی خواهند اما عملشان چیز دیگری نشان می داد. از همدیگر در این راه درس می گرفتند. چون اكثریت شان همین راه را می رفتند قبحی در عمل خویش نمی دیدند. شاید حتی به خودشان آفرین هم می گفتند كه خیلی پخته و حكیمانه رفتار می كنند!!

اما من می گویم این رفتار ایراد دارد. اگر ما هم از موقعیت اقتصادی تثبیت شده ی خودمان بر فشار آوردن به آنان كه هنوز در ابتدای راه هستند سو استفاده كنیم ما هم راه به خطا رفته ایم. متاسفانه می بینم در بین نسل ما بسیار هستند كسانی كه همین راه را دارند می روند. به هر حال خودمان مواظب خودمان باشیم و تا جایی كه از دست مان بر می آید مواظب دور و بری هایمان كه زندگی به مویی بسته است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گل وحشی

+0 به یه ن

پس از انتشار مطلب قبلی ام با عنوان "افسردگی دربین خانم های تبریز را جدی بگیریم" یك مرد جوان همشهری ای-میلی به من فرستاد . مطلب او مرا یاد این شعر لطیف شهریار انداخت:

 

در خانه ی همسایه ی ما شاخ گلی هست

تا غنچه ی نازش به نیاز كه بخندد ؟

وحشی است بدانگونه كه تا بنگری از دور

در خانه خزد زود و در خانه ببندد

ترسم چون من كه بدو بینم و خود را نپسندم

او نیز بخود بیند و ما را نپسندد

هان ای دل پوسیده ی من عبرتش آموز

سیبی كه به هنگام نچینند ، بگندد .

 

بیایید این شعر را نه به رمانتیك بلكه به دید نیازها و واقعیات جامعه ی امروز در دانشگاه ها و محل كار بازخوانی كنیم و درباره ی آن به بحث نشینیم و بدان فكر كنیم.

 درضمن شهریار همسایه ی خانه ی آبا و اجدادی ما در تبریز بود.!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

افسردگی در بین خانم های تبریز را جدی بگیریم

+0 به یه ن

در زیر مجموعه كامنت هایی كه در پی نوشته ی قبلی ام با عنوان هویت زنانه در وبلاگم در بلاگفا مطرح شد می آورم.
 
این مطلب را با عنوان "افسردگی زنان تبریز را جدی بگیریم" ببینید:
http://anaj.ir/news/pages/13968
احتمالا آماری كه ارائه شده درست است. یعنی میزان افسردگی زیاد است. البته تحلیل هایی كه نویسنده كرده به نظرم چندان معتبر و علمی نیست ونظرات خوانندگان از آن هم  غیر علمی تر ند. كسی نداند خیال می كند انگار فقط در تبریز این مشكل هست و دیگر شهرهای ایران در نهایت شادابی و مساوات بین زن و مرد هستند.
اگر این معضل در تبریز رخ نموده و مراجعه به روانپزشك و روانشناس زیاد هست خود نشان دهنده یك قدم جلوتر بودن هست كه اولا معضل را در یافته اند و درصدد اصلاح هستند ثانیا به جای مراجعه به فالچی و جادو و جنبل.... رفته اند سراغ روانشناس و روانپزشك!
به هر حال من قصد یكی به دو كردن با نویسنده را ندارم. اصل مطلب شایسته ی توجه و عنایت است.
در رایج شدن افسردگی هم عوامل متعدد بسیاری دست به دست هم می دهند. من روی یكی از این عوامل دست گذاشته ام. تكریم افسردگی و خودآزاری در شعرها و افسانه ها.
البته همین تكریم افسردگی و خودآزاری هم اختصاص به فولكلر آذربایجان ندارد. در اغلب جاهای ایران هست. حتی در ادبیات امروزی پایتخت هم هست. مثال می زنم. نظیر همین خودكشی حماسی سارا در داستان سارا و خان چوپان در رمان پرخواننده یاسمین اثر مودب پور هم هست. سارا دختر رعیت بود و محبوبش چوپان محلی در چند قرن گذشته. قهرمان داستان مودب پور یك دختر امروزی دانشجوی پزشكی دانشگاه تهران از خانواده های ثروتمند شمال شهر تهران هست و محبوبش هم همكلاسی اش و هر دو به شدت امروزی و روشنفكر معرفی می شوند. نویسنده ی مودب پور هم جزو نویسنده های نسبتا روشنفكر (حداقل نه چندان سنتی ) به حساب می آید. اما تم هر دو داستان یكی است. دست آخر افسردگی و خودكشی و..... متاع افراد سطح بالا و اخلاقی قلمداد می شود.
به هر حال این در میان اغلب خرده فرهنگ هایی كه فرهنگ ایرانی را تشكیل می دهند هست. حالا بین برخی كمتر بین برخی بیشتر. حتی در فرهنگ آذربایجان این موضوع شدید ترین نیست. مثال آن كه در مراسم سوگواری ما تبریزی ها پسندیده یه حساب نمی آید كه زنی خود رابزند و.....
اما به هر حال این گونه تمایلات غم پرستی و افسردگی پروری هست كه به نظر من باید در مقابلش ایستاد.
 
در رسانه های بین المللی در مورد فعالیت های زنان ایرانی برای احقاق حقوقشان بسیار می خوانیم و می شنویم. اما چندان در مورد چنین فعالیت هایی در عربستان نمی خوانیم. علت آن نیست كه وضع زن های عربستان از ایران بهتر هست (كه قطعا نیست!). علت آن است كه زنان ایران بیشتر به حقوق خود آگاه شده اند.
زنان ایران امروزه عوض این كه به همدیگر گیر بدهند وبرای هم مشكلات درست كنند و پشت سر همدیگر صفحه بگذارند می خواهند حقوقش را به دست آورند. به نظر من حق شادابی از بزرگترین حق هاست.
حالا همین را در مورد شهرهای ایران تسری می دهم. در ایران از چه شهرهایی بیشتر صدای زنانی كه دنبال حق می گردند می شنویم؟ اول از همه تهران. این به آن معنی نیست كه زنهای تهرانی بیشتر از زنهای دیگر شهرهای ایران مورد ظلم قرار می گیرند. قطعا چنین نیست. بعدش از تبریز و رشت بیشتر خبر می شنویم.
این هم كه الان آمار از تبریز می رسد كه افسردگی زیاد شده به آن معنانیست كه قدیم ها همه ی زنهای تبریز شاداب و با نشاط بودند. قدیم برخی اززنها آن قدر برای همدیگر مشكلات می ساختند كه كمتر كسی به فكر سلامت روحی خود بود. روانشناسان را "دلی دهتوری" می خواندند و مراجعه به او را عار می دانستند. می سوختند و می ساختند و البته همدیگر را هم می سوزاندند و هر از گاهی هم پشت سر زنهای تهرانی صفحه می گذاشتند. اتفاقا قدیم زنها از طعنه های همدیگر آن قدر می ترسیدند كه به روانپزشك مراجعه نمی كردند
حالا بهتر شده . به حقوق خود پی برده اند و درصدد حل مشكلاتشان به صورت علمی برآمده اند.
 
 
 
 
منظورم این نیست كه همه ی زنهای قدیم بدجنس بودند اما فضای فرهنگی قدیم امكان آزار دادن زنها به یكدیگر را بیشتر فراهم می آورد. الان فضا بازتر هست و زنها هم به حقوق خود و همدیگر بیشتر آگاه هستند و خود را كمتر در معرض آزارو اذیت قرار می دهند و آزار را تحمل می كنند.
قدیم برخی از خانواده ها كارگرهاشون را هم بدجوری استثمار می كردند. آن رفتاری كه آن زمان خدمتكاران منازل تحمل می كردند الان اصلا در ایران قابل تصور نیست اما گویا در عربستان و امارات با خدمتكار ها مثل زمان قاجار ایران رفتار می شود.
 
در ضمن اگر توجه كرده باشید من هیچ جا آزار هایی را كه زنها دیده اند و می بینند گردن مردها نیانداختم!
اشكال را من بیشتر در فضای فرهنگی می بینم.
همین مسئله ی نشاط را در نظر بگیرید. آخه كدام مرد عاقل و سالمی دوست دارد شب كه به خانه بر می گردد همسرش افسرده در گوشه ای كز كرده باشدو بعدش هم خرج و مخارج درمان هزار و یك بیماری ای كه به علت ناراحتی های روحی باشد بپردازد؟! به نظرم هیچ مردی. چه سنتی باشد چه مدرن چه مذهبی باشد چه نباشد چه تحصیلكرده باشد چه بیسواد چه شهری باشد چه روستایی .... ترجیح می دهد همسرش بانشاط و خندان و قبراق و سرحال باشد. با این همه فضای فرهنگی و باورهای نادرست فرهنگی باعث می شود كه نادانسته فضای افسردگی به زنان تحمیل شود
من باور دارم كه باید این باورهای غلط را از بین برد و این فضای فرهنگی را اصلاح كرد. مقصر دانستن و دیو دو سر معرفی كردن مردها گرهی از مشكلات نمی گشاید وبر مشكلات می افزاید.
 
در كامنت ها نوشته بودم:"در نظر گرفتن دغدغه ی شما متن های مردهای هویت طلب را در مورد زنان خواندم. متن ها عموما حماسی است و كلی هم در مدح زن آذری و رشادتش و عرق میهنی اش و زیبایی اش و حیایش و فداكاری اش.... قلمفرسایی می شود. اما این چیزی نیست كه ما می خواهیم! ما می خواهیم خودمان باشیم. هویت خودمان را چنان كه هست و چنان كه می خواهیم بسازیم. نه آن كه خودمان را مجبور ببینیم كه داخل این كلیشه ها جا سازی كنیم."
توجه می كنید این آقایان روی چی انگشت می گذارند؟ اگر از زنان آذربایجانی نسل جوان بخواهی با دید مثبت خصوصیات خود را نام ببرند این چیزها را نمی گویند. فكر كنم اگز نظر سنجی بشود خانم های آذربایجان (حتی همین نسل جوانش) كدبانوگری را جزو خصوصیات خود می آورند. در صورتی كه مردهای جوان آن را بر نمی شمارند. شاید فكر می كنند این موضوع سطح پایین است و تاكید بر آن نشانه ی مردسالاری است. زنی را كه خودكشی می كند یا مادری كه موهایش را می كند تكریم می كنند چون كه كارش از نظر آنها یك عمل پیش پا افتاده نیست. اما كدبانوگری را پیش پاافتاده تر از آن می بینند كه بخواهند به عنوان ویژگی های زن آذری برشمارند.
 
این نشان می ده كه آن كلیشه ای كه میگویند مردها می خواهند زنها را درآشپزخانه نكه دارند و.... خیلی درست نیست.
نظر شخص خود من را بخواهید كدبانوگری هنر و مهارتی است كه می توان به آن بالید. نتیجه اش هم فرح زاست و در مان افسردگی.
آنجا اشكال پیش می آید كه تحمیلی باشد. زور پشت سرش باشد. یا یك كلیشه باشد كه حتما زن باید این كارها را انجام دهد.

از بحثم دور شدیم. اشكال در حال حاضر این نیست كه این دسته از آقایان می خواهند خانم ها را در آشپزخانه نگاه دارند. اشكال این است كه به طور "متكلم وحده" دارند برای قامت زنان قبای هویتی می دوزند. قبای هویتی كه شاید خود خانم ها نپسندند.
این یك مقدارش به مردسالاری بر می گردد. یك مقدارش به ایراد فرهنگی كل جامعه بر می گردد كه در گوش كردن تنبل هستند. اما علت اصلی اش بازهم كم كاری خود زنهاست. آن قدر در خودسانسوری غرق شده اند كه بلد نیستند یا نمی خواهند نیازها و خواست ها خود را با گفت و گو بیان دارند تا طرف مقابل دیدگاه واقع بینانه تری به دست آورد. چیزی كه من می خواهم رویش تاكید كنم (با بهتر است بگویم تمرین نمایم) ایجاد همین گفتمان است.
 
دربالا به این سایت لینك دادم
http://anaj.ir/news/pages/13968
مقاله ای در این آدرس هست با عنوان "افسردگی زنان تبریز را جدی بگیریم."
گفتم احتمالا این درست هست كه آمار افسردگی در تبریز بالاست و باید جدی گرفته شود. واقعا هم همین است. امروز گزارش شش ماهه ی كودكان تحت كفالتم آمد. اغلب هم خودشان و هم والدینشان دچار افسردگی شده بودند. البته مشكل اصلی شان بیماری وفقر است نه آن چیزهایی كه نویسنده ی مقاله گفته.
 
همان طوری كه در بالا نوشتم خواننده ها پشت سر آن مطلب یك سری كامنت های آبدوغ خیاری داده اند. از جمله ناشناسی نوشته:
"به نظرمن اصلی ترین عامل افسردگی زنان تبریز اینكه جون همسرانشان به انها توجه نمی كنندوبه علت غرورمردانشون كلمات محبت امیز به كارنمی برند"

البته من وقتی گزارش شش ماهه ی مددجویان را می خواندم این حس به من دست كه علت این افسردگی زندگی در اتاق 20 متری و عدم توانایی پرداخت اجاره ی همان اتاق 20 متری است كه آشپزخانه و و نشمین و پذیرایی شان حساب می شود و نیز مخارج درمان عضو خانواده ی بیمارشان.
به نظرم نیامد كه علت آن چیزی باشد كه آن خواننده گفته باشد.
 
اما بیایید برای چند لحظه مصائب اقتصادی زندگی را فراموش كنیم. به هر حال موضوعی هم كه ناشناس مطرح كرده وجود دارد. خود من هم در بحث مراسم سون آی گفته بودم مردهای آذری به راحتی احساسات عاشقانه ی خود را بروز نمی دهند. اخلاقشان این جوری است. رمانس را هم نمی توان به زور و ضرب وردنه و ضربات كفش پاشنه بلند از همسر ستاند!!
اما نكته ام این است كه چرا باید این موضوع منشا افسردگی شود؟! چرا یك زن باید این قدر نسبت به این موضوع حساس باشد كه عدم شنیدن یك جمله مثل دوستت دارم او را در هم بریزد؟! من فكر می كنم چه مرد و چه زن باید سعی كنند كه آن قدر در خود احساس غنا بكنند كه عدم شنیدن این جمله باعث افسردگی شان نشود.
این از این!
نكته ی دیگر این است كه در خرده فرهنگ ما زبان بازی در ابراز عشق از جانب مردها مرسوم نیست. فكر می كنند كه عمل باید نشان دهنده ی عشق باشد و اگر به زبان آید لوس می شود و لوث می گردد. علت اكراهشان هم همین هست. ایده ای كه من در ترویج جشن سون آی داشتم این بود كه سعی كنیم مراسم عشقی پایه ریزی كنیم كه با مولفه های فرهنگی خودمان بسازد. تقلیدی نباشد كه یك عده (به خصوص مردها) حس كنند لوس بازی هست و تقلیدی است . یك چیزی باشد كه بدون چالش در چارچوب خرده فرهنگ خودمان پذیرفته شود
 
 
 
 
 
 این كه در مورد آزار دیدن دانشجویان شهرستانی در تهران گفتم واقعیت داره اما به معنای بدی تهرانی ها نیست. اتفاقا تهران به نسبت جامعه ی بازتری داره و افق ها ی دید در آن باز تر هستند برای همین هم هست كه مهاجرانی كه اینجا می آیند دوام پیدا می كنند. در شهرستان ها گاهی آن قدربا غریبه ها بدرفتاری می شود كه سعی می كنند از آنجا فرار كنند.
در مجموع نظر تنگی در شهرها و محل های كوچك تر بیشتر است. تهران به خاطر بزرگ تر بودنش امكان رشد بیشتری دارد. به هر حال بیخود نیست كه این همه شهرستانی می آیند تهران و ماندگار می شوند. مزایایی دارد دیگه.

یكی از كارهای خیلی بدی كه در بین زن های نسل قبل تبریز (و احتمالا زن های شهر های دیگر ایران) مرسوم بود بدگویی در مورد دختران و زنان تهران بود. تو گویی دختر تهرانی هر كاری بكنه یك ایراد داره. اگر با صدای بلند بخنده گناه كرده. اگر بدود گناه كرده. اگر به ظاهر خودش برسه گناه كرده. اگر پول خرج كنه گناه كرده.
خوشبختانه در نسل ما این عداوت تا حد زیادی كنار گذاشته شده. بین همنسلان خود ندیدم پشت سر زنها و دخترهای تهرانی صفحه بذارند.
در نسل ما اتحاد بین خانم های از شهرهای مختلف بیشتر هست. برای همین بیشتر می توانیم حقوق خود را احقاق كنیم. از جمله مهمترین حقوق هم حق شاداب بودن است. اگر اكنون شاداب نیستیم باید برای فراهم آوردن شرایط شادابی تلاش كنیم.
 
 
 
 
 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نشریه ی همیاران بنیاد كودك

+0 به یه ن

در یادداشت قبلی ام بنیاد كودك را معرفی كردم. همان طور كه قبلا نوشتم بنیاد كودك در سراسر ایران شعبه دارد. با مراجعه به این سایت می توانید می توانید كودكی را انتخاب كنید و با ماهی 40 هزار تومان كمك كنید كه آموزش بهتری دریافت كند و آینده ی روشن تری داشته باشد.

بنیاد كودك نشریه ی داخلی ای به نام همیاران نیز دارد كه سالانه انتشار می یابد. در مورد شعبه ی تبریز در این شماره مطالبی هست.

همچنین گزارش های مفصلی هست از فعالیت های بنیاد در مناطق زلزله زده ی آذربایجان در سال گذشته.

همچنین در این شماره از نشریه همیاران مطلبی هست درباره ی یكی از مددجویان سابق شعبه ی اردبیل كه هم اكنون یك خانم وكیل جوان هست. كمك بنیاد كودك باعث شده او بتواند درسش را علی رغم فقر بخواند و به آرزویش كه همان وكیل شدن بود برسد. حالا در همان اردبیل دارد وكالت می كند. برای او و سایر اعضای خانواده ی بزرگ بنیاد كودك -اعم بر مددجو مددكار یا كفیل از سراسر دنیا- آرزوی موفقیت دارم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هویت زنانه

+0 به یه ن

 از اسفند ماه تا كنون من با عده ای داشتم بحثی در مورد هویت زنانه و هویت قومی و ملی می كردم. نظرات خودم را در ادامه ی مطلب می نویسم و خوشحال می شوم نظر شما را بشنوم به خصوص بیشتر نظراتم هنوز از جنس سئوال است و جواب قاطع برایش ندارم.  این وبلاگ از تبریز خواننده زیاد دارند. مطالب مطرح شده در ادامه ی مطلب دغدغه هایی است كه بیشتر در بین خرده فرهنگ خودمان مطرح می شود. امیدوارم به خصوص آقایان  آن را بخوانند ونظر دهند.

 با كلیك بر" آردینی اوخو" می توانید ادامه ی مطلب را ببینید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو