Crisis zone

+0 به یه ن

قبل از این که مطلب اصلی ام را بگویم تاکید می کنم که مراد از این نوشته توجیه و ماله کشی نیست. مقصودم از این نوشته تنها دعوت به توجه به جنبه های دیگر موضوع  و پرهیز از ساده سازی بیش از حد یک پدیده ی بسیار پیچیده چند وجهی است.

چند سالی است که نظیر این استدلال را بسیار می شنویم: "به نقشه دنیا نگاه کنید! کشورهای بحران زده کدام هستند؟ همگی اسلامی هستند پس...."  اولا مطمئن نیستم این تصویر  که کشورهای بحران زده همگی کشورهای اسلامی هستند درست باشد. البته  در رسانه های قدرتمند روی بحران هایی که در این کشورها اتفاق می افتد مانور تبلیغاتی قابل توجهی داده می شود. گیریم این تقارن و تناظر واقعا برقرار باشد باز هم نمی توان به آسانی  آن نتیجه ای که در "..." می آید گرفت.  می توان موضوع را از منظر دیگری نگریست و نتیجه ای کاملا متفاوت گرفت. از این منظر بنگرید: 500 سال پیش دو قاره وسیع آمریکا و استرالیا مردمانی ساکن بودند با فرهنگ خاص خودشان. استعمار که پدید آمد عملا آن مردمان به حاشیه رانده شدند و چیزی از آن فرهنگ و تمدن نماند که نایی برای اعتراض داشته باشد. همین کشور خودمان ایران و کشور کنگو را در نظر بگیرید. این دو کشور تقریبا همزمان  تحت تهاجم استعمارگران پرتغالی قرار گرفت. در ایران زمان صفوی سرداران مسلمان جلویشان را گرفتند. در کنگو نیرویی که بتواند جلویشان را بگیرد نبود. کنگو هم مانند ایران به لحاظ منابع بسیار غنی است. ایران نفت دارد و کنگو انواع و اقسام معادن. اما وضع ما الان خیلی بهتر است. اگر پرتغالی ها پیش می رفتند و همان بلاهایی که بر سر کنگو آوردند سر ما می آوردند ما هم امروز نایی نداشتیم که عرض اندامی بکنیم و احیانا رجزی بخوانیم که توجه رسانه های دنیا را به خود جلب کند.  قبلا هم در این باره نوشته بودم. البته رجز خوانی اغلب جز دردسر  و زحمت برایمان حاصلی ندارد. اما همین که قدرت رجز خوانی برایمان باقی مانده باز جای شکر دارد. فقط بهتر است بعد از این به جای رجز خوانی فکرمان را بدهیم که مشکلاتمان را حل کنیم و عیب هایمان را برطرف سازیم. قیمت نفت داره می ره پایین. چاره ای نداریم جز این که سعی کنیم  در اقتصاد غیر نفتی حرفی برای گفتن داشته باشیم. این هم "مرد و زن عمل" می خواهد نه "رجز خوان"!

این نظر شخصی من بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

انتظار یكی مثل من

+0 به یه ن

این روزها نظرهایی از جانب همشهریانم به وبلاگم می آید كه  چنان محبت آمیز هست كه برخی را  از سر شرمندگی منتشر نمی كنم. محتوایش آن هست كه مبادا من و امثال من از این كه به ایران بازگشته ایم و در ایران مانده ایم احساس خسران كنیم و پشیمان باشیم. اول  از همه بگویم این لطف شما برای من دنیایی می ارزد! می دانم كه هیچ شیله و پیله ای در آن وجود ندارد. توصیف خیلی مختصر و سربسته محیطی كه من در آن قرار دارم در بخش نظر های این یادداشت می توانید  بخوانید. طبیعی هست كه وقتی من ده سال هست در چنین محیطی هستم این لطف و محبت شما برایم چون آب گوارایی است كه به تشنه ی از صحرا آمده داده می شود.
علت این كه دست به قلم شدم تا این یادداشت را بگذارم آن بود كه به نظرم رسید سو تفاهمی وجود دارد. سوتفاهمی كه اگر رفع نشود چه بسا اوضاع را بدتر می كند.
این حرف را من از جانب خودم می زنم. با كسی در مورد نوشتن این یادداشت مشورتی نكرده ام. روی صحبت هم بیشتر با همشهریانم هست. اما این نظر و این دیدگاه من خیلی منحصر به من نیست. اغلب افراد با تیپ من -كه تعدادشان هم كم نیست- كمابیش در این موردی كه دارم عرض می كنم این گونه می اندیشند.

 من از  دولتمردان انتظار خاصی ندارم. یعنی انتظار آن را ندارم كه به مناسبت فلان جایزه ی بین المللی كه گرفته ام كار خاصی بكنند. به عنوان یك پژوهشگر ساده كه گوشه اتاقش ضرب و تقسیم اش را می كند انتظارم از دولتمردان با انتظارات همسایه مان یا بقال محله مان یا دندانپزشكم تفاوت چندانی ندارد. همگی انتظار داریم تورم -به واقع و نه در حرف- مهار شود. داروها و خدمات پزشكی ارزان تر و در دسترس تر باشند.پارازیت ها را بردارند كه سلامت  جنین خانم های باردار را به خطر نیاندازد. وضعیت ایمنی جاده ها بهتر شود. آلودگی هوا برطرف شود. به داد دریاچه ها و رودخانه های در حال خشك شدن برسند و..... همان انتظارات كه بقیه شهروندان دارند من هم دارم. اما بیشتر نه. اگر روزی بخواهم موسسه ای تاسیس كنم یا چیزی در این ردیف از دولتمردان انتظار مساعدت خواهم داشت. اما گمان نمی كنم  هرگز چنین قصدی داشته باشم. به اندازه كافی در این مملكت موسسه و ساختار هست. مشكل در اینجاست كه ساختارها درست كار نمی كنند. برای همین من تا آخر عمرم احتمالا هم  و غمم را بذارم برای این كه در چارچوب  ساختارهای موجود یك كار با كیفیت انجام دهم. برای این كار هم نیاز به لطف خاص و ویژه دولتمردان پیدا نخواهم كرد.

همان طوری كه گفتم برخی از نظرها ی محبت آمیز كه آمد چنان بود كه مرا شرمنده و معذب كرد. این كه می گویم شرمنده شدم عین حقیقت هست. بگذارید این قضیه شرمندگی را  بهتر بشكافم تا مطمئن شوید به معنای واقعی كلمه هست نه یك واژه ای كه بی معنی  به زبان رانده می شود.  ببینید! من  نه تنها انتظار ندارم كه به عنوان یك پژوهشگر اطرافیانم و دور و بری ها در جامعه (خارج از محیط كارم) لطف ویژه ای كنند بلكه به شدت از آن گریزان هستم . چرا؟! چون می دانم این لطف ویژه در مدت بسیار كوتاهی برای من دردسر می شود. حالا شخصی این لطف را می كند اما باعث می شود عده ی كثیری از اطرافیان آن شخص-  بدون هیچ دلیل موجهی- با من دشمن شوند! احتمالا اولین شخصی هم كه این دشمنی را آغاز خواهد كرد-چنان كه افتد و دانی- همسر آن شخص خواهد بود! به علاوه تكلف به وجود می آورد و تكلف برای برگزاری برنامه های علمی دست و پاگیر خواهد بود.

در محل كار از جانب به اصطلاح بزرگان فیزیك حملات ناجوانمردانه ی بسیاری علیه من در این ده سال شده كه البته همه را جاخالی داده ام. خود را درگیر نكرده ام. هدف آنها این بود كه من چنان درگیر این حملات بشوم و در باتلاقی فرو بروم كه از كار پژوهشی خود بازمانم و آتو دست آنها بیافتد تا به من ضربه بزنند. از هیچ سلاحی برای حمله به من فروگذار نكرده اند. اما هیچ كدام از این ها باعث نمی شود از ماندن در ایران دلسرد باشم. اگر دانشجویان از فرصت های آموزشی و پژوهشی كه من به وجود می آورم استفاده لازم را ببرند این احساس دلسردی به وجود نخواهد آمد. این هست انتظار اصلی من!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

لزوم تعامل نزدیك تر با محیط آكادمیك

+0 به یه ن

در نوشته ی قبلی بخشی از مصاحبه با "شریعتی شناسان" را در مورد جریانی كه دنباله رو شریعتی بود آوردم. در آنجا اشاره شده بود كه حرف های شریعتی در بین اهل فن مورد نقد و بررسی جدی و نقد تخصصی قرار نگرفت. جوان ها افتادند دنبال نظرات شریعتی بی آن كه نظرات به اندازه كافی چكش كاری شده باشند. نتیجه آن شد كه بعد از چند دهه گفتند "چی فكر می كردیم چی شد!!" البته یك عده هستند كه هنوز می خواهند توجیه كنند. اما ارزیابی ای كه جامعه از جریان دارد كمابیش همین هست:"چی فكر می كردیم چی شد!!" اگر نظریات شریعتی به موقعش به لحاظ علمی چكش كاری می شد به اینجا نمی رسید.
چیزی كه می خواهم بگویم این هست كه متاسفانه این نوع روشنفكری بدون نقد علمی گریبانگیر جریان روشنفكری هویت طلب هم هست. حدود ده سال قبل كه این جریان-دست كم با این نگرشو این رویكرد- هنوز خیلی جوان بود دچار خطایی شد وبه شخصی غیر آكادمیك و غیر علمی به اسم پورپیرار لقب "استاد" داد. من قبلا هم درمورد این خطا نوشته ام: 1) هویت تاریخی ایجابی نه سلبی ؛ 2) از زبان داریوش. 
ببینید! ما در آذربایجان كه  استاد كم نداریم. روی هر شاخه علمی كه دست بذارید می بینید چیزی حدود یك چهارم تا نیمی از استادان آن در ایران از همین خطه آذربایجان هستند. در رشته ی تاریخ هم  همین  تبریز استادان درست و حسابی دارد كه اتفاقا با متدلوژی علمی آمده اند و در مورد تاریخ منطقه پژوهش كرده اند و كتاب نوشته اند. در مورد خود تبریز و محلات گوناگون آن در دوره های تاریخی مختلف, در مورد قاراداغ در دوره های مختلف و....
جریان هویت طلبی آذربایجان چه قدر با این آثار آكادمیك آشناست؟! چه قدر این كتاب ها خریداری و خوانده می شوند؟! در چند وبلاگ این كتاب ها معرفی می گردند!؟ چند باشگاه كتاب با حضور نویسندگان برای نقد و بررسی تشكیل می شوند. اصلا اسم این نویسندگان چه قدر در بین جمع آشناست؟! 
نكته ای را كه قبلا گفتم دوباره تكرار می كنم:
چیزی كه می خواهم بگویم این است كه تاریخ یا زبانشناسی علم های تخصصی جدی  ای هستند. متدلوژی خود را دارند. مبنای قضاوت ما در مورد نظریه پردازان در این شاخه ها نیز باید براساس همین متدلوژی علمی باشد و بس. نباید براساس  حب و بغض به یكی لقب "استاد" بدهیم یا از او پس بگیریم. ایدئولوژی-از هر جنس- نباید سكاندار دانش یا علم یا بیلیم یا ساینس  باشد. دانش وبیلیم متدلوژی خود را دارد. با این متدلوژی دنبال پاسخ پرسش ها می گردد. نه آن كه پاسخ  از پیش -براساس یك ایدئولوژی- تعیین شود و بعد وظیفه ی دانش صحه گذاشتن بر آن باشد. نه خیر! چنین نیست. متدلوژی دانش وامدار هیچ ایدئولوژی نیست و راه خودش را می رود.


ببینید! این جریان هویتی در آذربایجان ریشه دار هست.  هوی و هوس گذرا نیست. البته ادبیات و طرز فكر "روشنفكرانی" كه اغلب خارج از ایران نشسته اند و در جملاتشان واژگانی نظیر "گروه های ائتنیكی", "آسیمیلاسیون" و... فراوان به گوش می رسد برای اكثریت قاطع مردمی كه در ایران زندگی می كنند (چه در خود آذربایجان و چه در تهران و كرج و اسلامشهر و ....) نامانوس هست. فكر نكنم هم خیلی با این حرف ها ارتباط برقرار كنند. چه برسد به آن كه بخواهند از آن خط بگیرند. چیزی كه من می شنوم و در ادبیات مردم آذربایجان زیاد به گوش می خورد و با آن ارتباط برقرار می كنند چیزهای از این دست هست: " باید اول زبان و ادبیات خودمان را درست یاد یگیریم." "دریاچه اورمیه عروس ماست و باید حفظ شود" "اگر ما به یاد یتیم های شهرمان نباشیم پس كی قرار باشه؟! " "چه قدر موسیقی ما زیباست!" " هرجور شده این كارخانه را باید سرپا نگاه داشت. اگر خط تولیدش كوچك تر بشه یعنی تعدیل بیشتر نیرو. یعنی بیكاری بیشتر. یعنی بدبختی بیشتر. یعنی مهاجرت بیشتر از این شهر."
اینها نمونه ی دغدغه هایی هست كه وجود دارند. به نظر من  وقتی می توانیم امید به میوه ی شیرین دادن از  جریان روشنفكری هویت طلبی  داشته باشیم كه اولا  خود را با دغدغه های مردم همگام كند و ثانیا به روش های آكادمیك راه حل هایی برای این دغدغه ها را بیابد و به جامعه بازخورد دهد. با شیوه ها و روش مندی آكادمیك. والا این جریان هم به نتیجه مایوس كننده "چی فكر می كردیم چی شد؟" می انجامد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نقل قول هایی در مورد تركان از مشاهیر دنیا

+0 به یه ن

چندی است وبلاگ ها و صفحات اینترنتی نقل قول هایی تحسین آمیز از مشاهیر دنیا در مورد زبان تركی و ترك ها را منتشر می كنند. متن یكی است اما در سایت های گوناگون منتشر شده است. به طور مثال به این وبلاگ مراجعه كنید. نمی دانم این مطلب نخستین بار از سوی چه كسی جمع آوری و نگاشته شده است. به هر حال كسی كه زحمت كشیده و از میان متون این مطالب را جمع آوری كرده مستحق گرفتن creditهست
من هم از این تعریف هایی كه شده بدم نمی آید. اما چند نكته هم  هست كه به نظر من در باز انتشار این گونه مطالب باید مد نظر قرار گیرد:
1) بدون دادن كردیت به شخصی كه این گونه مطالب را برای اولین بار جمع آوری كرده نباید آن را دوباره منتشر كنیم. این یك نكته ی اخلاقی است. ببینید! رعایت این گونه نكات اخلاقی از جانب كسانی كه دغدغه هویت طلبی دارند افتخارآمیز تر هست تا فلان جمله تحسین آمیز از بهمان سیاستمدار اروپایی قرن 18! منظورم این هست كه آدم های زنده ی الان ببینند ما داریم یك اصل اخلاقی مهم عصر مدرن نظیر به رسمیت شناختن حق مولف را رعایت می كنیم بیشتر برایمان احترام قایل می شوند تا اگر بدانند بهمان زن اروپایی كه در قرن 18 رفته دربار عثمانی از زیبایی زن ترك تعریفی كرده.
2) هر كلامی در یك پیش زمینه ای گفته می شود. بدون در نظر گرفتن این پیش زمینه نقل قول در اكثر موارد معنی و مفهوم اصلی را منتقل نمی كند. به قول خارجی ها,  نقل قول  out of contextاعتبار زیادی ندارد. این نوع نقل قول معمولا مورد سو استفاده قرار می گیرد. حالا در مورد  این نقل قول ها نیت كسی كه مطلب را تهیه كرده یا كسانی كه آن را بازانتشار دادند -ان شاالله- خیر بوده. اما در اغلب مواردی كه نقل قول بدون تبیین پیش زمینه گفته می شود نیت آشكارا بدخواهی است و بس! اتفاقا مورد آن را در زیر خواهیم دید.
3) با خواندن این گونه مطالب ممكن هست این تصور نادرست در شخص پدید آید كه اروپایی ها مرتب از ترك ها تعریف و تمجید می كرده اند. این تصور نادرست هست. امپراطوری عثمانی قرن ها به اروپا حمله كرده. طبیعی است كه دشمن از دشمنش كمتر تعریف می كند. ترك ستیزی در اروپا ریشه دار هست. گاهی ترك ستیزی جنبه رمانتیك گرفته و حاصلش شده شاهكاری مثل مارش تركی موتزارت. اگر فیلم آمادئوس را ندیدید حتما توصیه می كنم ببینید. اگر هم دیدید باز هم ببینید. اونجاییش كه  سالیاری در مورد حرمسرا به خواننده اپرا توضیح می ده خیلی جالبه!! حالا تصویری كه این موسیقدانان بزرگ از ترك ها ارائه می دادند در كنار تصویر از خشونت و بربریت رمانتیك هم بود. اما افرادی كه خود روحیه خشنی دارند تصویر بسیار تحقیر آمیز ارائه داده اند.  خلاصه اگر كسی بگردد كلی نقل قول های منفی در مورد تركها از مشاهیر اروپا می یابد. طبیعی هست كه این گونه باشد! با هم داشتند می جنگیدند. وسط جنگ هم كه حلوا پخش نمی كنند. از تركیه ای ها بپرسید می گویند (و گویا راست هم می گویند) كاخ ورسای نه حمام داشت و نه توالت. اروپایی ها از ما یاد گرفتند. این هم گویا یك واقعیت تاریخی هست كه مدت كوتاهی بعد از هر جنگ با عثمانی ها, لباس های عثمانی بین اشراف فلورانس مد می شده.  این بده بستان های فرهنگی هم بوده. درنتیجه نقل قول های تحسین آمیز هم می شه یافت. اما نقل قول های منفی بیشتر می شه یافت.
یك نكته دیگه هم هست. كسانی مثل ولتر و اینها همان استفاده ای را از تاخت و تاز كلامی  به ترك ها می كردند كه من و شما از تاخت و تاز كلامی به داعش و طالبان می بریم!  برعكس ادعایی كه این فروم می كندمن اصلا گمان نمی كنم ولتر خصومتی با ترك ها داشته! دغدغه ولتر آزادی بوده. خیلی وقت ها هم به صرف تر می دیده كه به جای آن كه مستبدین داخلی را سرزنش كند و از آنها مثال آورد از سلاطین مستبد كشوری شرقی مثال آورد. این طوری هم خطرش كمتر می شد و هم متهم به وطن فروشی نبود. به نظرم كارش مصداق به "در می گم تا دیوار بشنوه" بوده.
4) از ولتر سخن آمد. ولتر متفكر بزرگی بوده. این به آن معنی نیست كه هرچه گفته درست گفته. نه! سخنان منسوخ هم زیاد دارد. اما سخنان قابل تامل حتی برای امروز ما هم بسیار دارد. یك انسان مدرن  كه در زمان حال می زید و با مقتضیات زمان حال می اندیشد وقتی نقل قول های او را جمع آوری می كند انتخابش چنین نقل قول هایی هستند.
چند نمونه:

God gave us the gift of life; it is up to us to give ourselves the gift of living well.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/v/voltaire.html#bJHSX2tG0FgiewaC.99
Appreciation is a wonderful thing: It makes what is excellent in others belong to us as well.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/v/voltaire.html#bJHSX2tG0FgiewaC.99
Those who can make you believe absurdities can make you commit atrocities.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/v/voltaire.html#bJHSX2tG0FgiewaC.99
Every man is guilty of all the good he did not do.
Read more at http://www.brainyquote.com/quotes/authors/v/voltaire.html#bJHSX2tG0FgiewaC.99
انصافا چه حرف های جالبی هست. می توان گفت كمابیش مستقل از پیش زمینه ای كه بیان شده اند اعتبار دارند. حرف های پر مغز كه به درد امروز ما هم می خورند. این همه حرف جالب و به درد بخور از این متفكر بزرگ قرن 18 باقی مانده, اون وقت این فروم  بر می دارد و out of contextچند نقل از ولتر می یابد كه در آن ترك ها را نواخته!  من و شما چه واكنشی نشان دهیم؟ از من می پرسید نه به ولتر پرخاش كنیم و نه به آن سایت. اگر به ولتر پرخاش كنیم بُل می گیرند كه این ها ضد فرهنگ هستند و به اندیشمند بزرگی مثل ولتر فحش دادند. با آنها هم نباید وارد بحث شد. ببینید! اهالی این فروم جملاتی را برای نقل قول برگزیده اند كه از جنس زمان امروز نیست. اگر ما واكنش نشان ندهیم بقیه آنها را تقبیح خواهند كرد. كسی نخواهد گفت آفرین! بارك الله! كه آن قدر باسواد بودید كه بلد بودید از ولتر نقل قول كنید. صاحبنظران تقبیحشان خواهند كرد كه درك نكرده اند كه در نقل قول هایی از این دست باید پیش زمینه را تبیین نمود. صاحبنظری هم نخواهد گفت چون ولتر گفته پس درست گفته. با معیارهای امروزی این نوع كلام منسوخ هست.

5) در نهایت این كه چه بقیه تعریف و تمجیدمان كنند و چه با كلام بر ما بتازند ما همین هستیم كه هستیم. نظرات بقیه را بخوانیم اما نه برای این كه از تعریف ها بال در بیاریم و پرواز كنیم یا از تقبیح ها دلخور شویم. هم تشویق و تقبیح ها را بخوانیم تا بدانیم از منظر یك ناظر بیرونی نقاط ضعف و قوتمان چیست.  چه رفتارهای ما هست كه از آنها آتو می گیرند تا علیه ما سو استفاده كنند. اگر كاملا رذیلانه و دور انصاف باشد كه هیچ! چنین حرف بی اساسی خود گوینده را رسوا می كند. ما نیازی نیست واكنشی نشان دهیم. اما اگر رگه ای از حقیقت در آن باشد عیب خود را اصلاح می كنیم كه دیگه آتویی دستشان نباشد. از تعریف ها نقاط قوتمان را در می یابیم و سعی می كنیم قدرش را بدانیم.

این را هم بگویم: وقتی اروپایی قرن 18 علیه ترك ها ی عثمانی یا عرب ها می نویسد و می گوید زیاد خوشحال نشویم كه منظور ما نبودیم! منظور آن مردم همه ی ما خاورمیانه ای ها بوده! اون قدری تمایز قایل نمی شدند. اما سر و كارشان بیشتر با كسانی بود كه به لحاظ جغرافیایی  به آنها نزدیك بودند. عیب و ایرادهایی هم گرفته اند (چه از روی بی انصافی و غرض ورزی و چه به-حق) اغلب  مربوط به رسوم مشترك همه ی ما خاورمیانه ای هاست.



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نگارش راهی برای مرور هویت فردی

+0 به یه ن

مطلب زیر هم از وبلاگ چپ كوك  به قلم خانم آتوسا افسین نوید نقل می شود:
نوشتن درمانی: روایت یك كشف دوست‌داشتنی

زمانی كه تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از ایران بروم آنقدر بالغ بودم كه پیش از رفتنم لیستی از چالش‌هایی كه حدس می‌زدم با آن مواجه شوم را تهیه كنم و خودم را برای مواجهه با آنها آماده كنم. تغییر زبان یكی از موارد لیست بلندبالای من بود. فكر می‌كردم با وجود ممارستم در یادگیری زبان انگلیسی هم در زندگی روزمره و هم در فهم متون تخصصی حوزه علوم انسانی دچار مشكل خواهم شد. پیش‌بینی‌ام درست بود. یك سال اول سخت گذشت. به خصوص در مواجهه با متون تخصصی. من از حوزه فیزیك رفته بودم و حالا نه تنها زبان تخصصی كه جدید بودن موضوعات هم معضل دومی بود. سال دوم كم و بیش مشكلاتم برطرف شده بود. متون را می‌فهمیدم. برنامه‌های جدی‌تر تلویزیون را كه برای من بیشتر مناظره‌ها، میزگردها و جلسات پرسش و پاسخ بود را می‌فهمیدم و می‌توانستم به جای تمركز روی فهمیدن حرف طرف مقابلم به چیزهای دیگری هم فكر كنم. كم‌كم متوجه موضوع عجیبی شدم. من به هنگام نوشتن به زبان فارسی و زبان انگلیسی دو آدم متفاوت می‌شدم. مطالعه ادبیات انگلیسی را هم كه شروع كردم موضوع پیچیده‌تر شد. من حتی در هنگام نوشتن دریافتم از داستان‌های انگلیسی و نوشتن نت‌هایم روی مباحث حوزه علوم اجتماعی دو آدم متفاوت می‌شدم؛ دو آدم با دو نوع احساسات متفاوت و حتی گاهی فسلفه‌های زندگی متفاوت، آرمان‌ها و خواست های متفاوت. همه چیز به نوشتن برمی‌گشت و این دریافتم هم شاید به تجربه داستان‌نویسی هم و حضور آگاهانه "خود"م در جریان نوشتن. شروع به مطالعه كردم و كم و بیش دریافتم نوشتن نوعی نظام فكری‌ست. در هر نوع نوشتن، نویسنده مدلی از فكر كردن را استفاده می‌كند. و در هر مدل فكر كردن هم نظام منطقی، نظام احساسی و فلسفه زندگی متفاوتی دارد.

در فاصله تعطیلات بین دو ترمم به كتاب یك، دو، سه، نویسندگی برگشتم و در حین بازنویسی قسمت‌هایی از كتاب و مطالعه نت‌های كلاسی‌ام متوجه شدم بدون آنكه خودم آگاه باشم در طول ده سال آموزش‌های كلاس‌های نوشتار خلاقم در خلال نوشتن سعی كرده‌ام شجاعت ریسك كردن، مواجهه با چیزهای نو و ابراز عقیده را آموزش دهم. و همین خواست‌ها آرام آرام فرم نوشتاریی كه آموزش داده ام را تحت تاثیر قرار داده. بهار 2012 فرصتی پیش آمد تا در كنفرانسی مقاله‌ای بر اساس تجربیاتم ارائه دهم. و بگویم چطور و با چه الگویی توانسته‌ام از طریق داستان‌نویسی به دانش‌آموزان دخترم كمك كنم كمی از مرز خودسانسوری‌هایشان بگذرند و به جای جستجوی خواسته‌هایشان از كانال‌های پرخطر، در قالب داستان از مرز ترس‌هایشان در بیان كنجكاوی‌هاشان، رویاهایشان و خواسته‌هایشان بگذرند. راستش فكر می‌كردم كار جدیدی ارائه داده‌ام اما كنفرانس سه روزه مرا با حجم انبوهی از كارهای بی‌نظیری مواجه كرد كه در اقصی نقاط دنیا در حال انجام بود. از تلاش نوشتن‌درمان‌گرهای آمریكایی برای بازگرداندن مردم به شهرهایی كه از جمعیت خالی شده گرفته تا تلاش نوشتن‌درمانگرهای استرالیایی برای احیای سنت‌های بومی، تلاش نوشتن‌درمانگر‌های كانادایی برای هویت‌سازی برای مهاجران جدید، نوشتن‌درمانگر‌های انگلیسی برای شناخت اختلالات رفتاری و احساسی دانش‌آموزان.

بحث عمده شركت‌كنندگان در كنفرانس این بود كه از آنجا كه نوشتن یعنی تمرین دائم یك نظام فكری مشخص، بنابراین از طریق نوشتن و ممارست در نوشتن می‌توان هویت‌های جدید ساخت. می‌توان هویت‌های ضعیف را تقویت كرد، هویت‌های آسیب‌دیده را ترمیم كرد، هویت‌های سركوب شده را احیا كرد. و ارزش ویژه این تغییرات اینست كه به احتمال زیاد از پایداری خوبی برخوردار است چرا كه از درون شكل گرفته و رشد كرده. جنبه تقلیدی ندارد و بیشتر از آنكه مبنای یادگیری‌اش آموزش از بیرون باشد نوعی روند كشف داخلی‌ست.

به ایران كه برگشتم حساسیتم روی متونی كه می‌خواندم بیشتر شد. از استتوس‌های فیسبوكی گرفته تا نطق‌های نمایندگان مجلس، نوشته‌های كوتاه روشنفكری در روزنامه‌ها و مجلات روشنفكری‌مان، و حتی اس‌ام‌اس‌های عشاق جوان. هر كدام از شیوه‌های نوشتن برای ما نقشه‌ای از شیوه تفكرمان می‌سازد. به ما می‌گوید ما كه هستیم و كه می‌خواهیم باشیم. به ما می‌گویم در نظام فكری ما جای چه چیزهایی خالی‌ست، جای چه نوع نگرش‌هایی به جهان هستی خالی‌ست كه برای حركت در مسیر توسعه چه در ابعاد فرهنگی و چه در ابعاد اقتصادی‌اش به آن نیاز داریم. و همین‌ها شد كه مرا به سوی دنیای تازه‌ای كشاند. آموزش نوشتن نه به قصد داستان‌نویس و مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار ساختن. نوشتن به قصد مرور هویتهای فردی، پیدا كردن نقاط ضعف و قوتش و قوی ساختن پایه‌های فلسفه زیست فردی. چیزی كه فكر می‌كنم امروز اگر از نان شبمان واجب‌تر نباشد كم‌اهمیت‌تر نیست. اگر نان شب میل به زنده‌ماندنمان را به فردا اعلام می‌كند. فسلفه زیستمان میل به چگونه زنده‌ماندمان را تعریف می‌كند و این چیزی‌ست كه پایه‌های‌ فرهنگی یك تمدن

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هویت های مختلف دانشگاه ها

+0 به یه ن

در نوشته قبلی ام اشاره كردم كه دانشگاه های استنفورد و بركلی در شمال كالفرنیا هویت ساز بوده اند. جالبه مقایسه ای بین این دو دانشگاه بكنیم. بركلی یك دانشگاه دولتی است ولی استنفورد دانشگاهی خصوصی. هر دو به لحاظ علمی بسیار بالا هستند اما فرهنگ و هویتشان فرق دارد.  در استنفورد از دانشجویان كارشناسی شهریه های سنگین می گیرند. (نه از دانشجوی دكتری. دانشجوی دكتری حقوق دریافت می كند شهریه نمی پردازد) معروفه كه استنفورد مال بچه پولدارهاست. دوست چینی ام می گفت زمانی در چین استنفوردی بودن مترادف با آریستوكراسی قلمداد می شد و با ذهنیت مائوئیستی آن روزگار فحش تلقی می شد! دانشجویان بركلی از اقشار كم درآمد تر هستند. هویت شهرهای مجاور این دو هم به تبع این تفاوت اندكی فرق می كند. در استنفورد مرتب نمایشگاه و  ... ترتیب می دهند. خیلی از ایرانی ها ی ساكن آن منطقه استنفورد به خاطر مراكز خرید شیكش می شناسند!
در مقابل بركلی محلی است كه از آن جنبش های اجتماعی دانشجویی برخاسته. در دهه میلادی كه جنبش های دانشجویی چهره فرهنگ غربی را تغییر داد بركلی یكی از مراكز اصلی حركت های دانشجویی بود. جنبش های ضد جنگ ویتنام و... از بركلی برخاستند. البته در خیلی جاها هم راه به تندروی كشیده شد. به هر حال هر جنبشی تندرو و كند رو ومیانه رو دارد. هركدام هم كاركرد خودشان را دارند.
 این دو دانشگاه فاصله ای كمتر از صد كیلومتر دارند اما هویتی متفاوت دارند.
گاهی می بینیم برخی از همكاران ما كه یك دانشگاه خارجی بیشتر ندیده اند اصرار دارند كه دانشگاه های ایران هم باید همان هویت و همان فرهنگ  را داشته باشد. ناگفته پیداست كه انتظار آنها  عملی نخواهد شد. بعدش شاكی می شوند و دلخوری می كنند و غرولند می نمایند.
دور از واقع بینی است كه بخواهیم برای همه دانشگاه ها یك الگوی هویتی ببریم! هر كدام با توجه به شرایط نیازها امكانات مادی و انسانی و.... هویتی مستقل و شاخص می توانند داشته  باشند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آذر 1386

+0 به یه ن

چند شهر بر محور یك دانشگاه






اندكی پس از تكمیل پروژه های ساختمانی عظیم استنفورد جین دار فانی را وداع گفت و به همسر و فرزند محبوبش پیوست. اما میراث او باقی ماند. چند سال پس از درگذشت جین زلزله ای رخ داد وبه بسیاری از ساختمان هایی كه جین به قیمت مشاجره با جردن ساخته بود آسیب های جدی وارد آورد. جردن پرانرژی كه دیگر جوان نبود باز هم آماده بود تا از میراث كارفرمایان
در خاك خفته اش محافظت كند. باز هم او با امید و فداكاری و عشق زیبای خفته را بیدار نگاه داشت. دانشگاه جوان و
unorthodox
كه جردن در جوانی
visionary
آن بود و پیش از پیدایش آن برخی استادان مسن و محافظه كار دانشگاه های جاافتاده شرق آمریكا پیش بینی كرده بودند اندكی پس از افتتاح بسته خواهد شد زلزله ای مهیب را هم پشت سر گذاشت اما دوباره سر پا ایستاد!

نظر
آن دانشگاهیان محافظه كارمقیم بوستن و نیویورك بیراه نبود!همان صد سال پیش شهرهای شرقی آمریكا به اندازه چند صد سال تجربه مدنیت و تجربه دانشگاه هایی چون هاروارد را داشتند.اما شمال كالیفرنیا كه هزاران كیلومتر با هاروارد فاصله دارد در آن روزگار محیطی كاملا روستایی داشت. بدتر آن كه كشف طلا و سودای ثروت های بادآورده عده ای تبهكار را هم به آن منطقه كشانده بود. دانشگاه استنفورد در چنین منطقه ای افتتاح شد و بالید. طبعا پیران محافظه كار كه در دانشگاه های شرقی جا افتاده بودند خوش نشینی و عافیت طلبی را رها نمی كردند تا برای ساختن دانشگاهی جدید در منطقه ای به دور از تمدن با آینده ای نامعلوم راهی سرزمینی هزاران كیلومتر دور از دیار خود شوند. در نتیجه كادر استنفورد عموما جوان بودند. جردن وكارمندان و استادان جوانی كه جذب كرد- همان گونه كه للاند پیش بینی كرده بود- به همراه استنفورد رشد كردند و بزرگ شدند. جردن بیست سال ریاست دانشگاه را بر عهده داشت. در طول این بیست سال با جذب افراد جدید و تربیت نسل جوان بر مشكل قحط الرجال فایق آمد.
استنفوردی كه جردن تحویل جانشین خود داد برعكس استنفوردی كه بیست پیش خود تحویل گرفته بود دانشگاهی بود با سلسله مراتب معقول علمی واداری. دانشگاهی بود كه هر كس سر جایش نشسته بود. كسی در آن غوره نشده مویز نگشته بود. جردن بین زیردستانش جنگ گلادیاتوری راه نیانداخته بود و در نتیجه كینه و فتنه ای در آن وجود نداشت. در یك كلام استنفوردی كه جانشین جردن تحویل گرفت محیطی بود به دور از تنش ودر نتیجه ایستا و ماندگار ومقاوم در برابر هر گونه ناملایمت و فشار های خارجی.



تفاوت وضع زندگی و امكانات در شرق و غرب آمریكا در آن روزگار بسیار زیاد بود. بسی بیشتر از تفاوت امكانات شهرهای بزرگ ایران با امكانات تهران و همچنین بسی بیشتر از تفاوت امكانات مادی پژوهشگاه ما با امكانات پژوهشگاه های خارجی ای كه از پژوهشگران ایرانی دلبری می كنند.بدیهی است كه
دنیای ایران امروز با دنیای كالیفرنیا قرن نوزده كاملا متفاوت است. با این حال در یك مورد با آن اشتراك دارد. در ایران نیز پژوهشگاه ها- بنا به دلایل مختلف كه شرح آن از حوصله این نوشته خارج است -ناگزیر از جوان گرایی هستند. درنتیجه به نظر من خیلی از تجارب تاسیس استنفورد برای ما در این مرحله مفید خواهد بود.
سئوالی كه من در این سری نوشته ها خواستم مطرح كنم و تا حدودی به آن جواب دهم این بود"چگونه استنفورد موفق به حفظ بهترین ها شد؟ چه سری است كه با وجود آن همه مشكلات استادان خوب استنفورد -كه قطعا در دانشگاه های شرقی می توانستند كار پیدا كنند- استنفورد را ترك نكردند؟ چگونه این دانشگاه موفق شد با وجود آن همه مشكلات پس ازگذشت حدود بیست سال (یعنی به اندازه عمر پژوهشگاه ما ویا عمر مركز تحصیلات تكمیلی زنجان) مشكل قحط الرجال را رفع كند؟"

به داستان بر گردیم!به این ترتیب زیبای خفته برخاست و بیدار ماندو به تدریج شهرهایی چون پالو آلتو در كنار آن رشد كردند.آن روستای دور افتاده اكنون شده است همان جایی كه از یك گاراژ آن
google
متولد می شود. چهره منطقه در این مدت كاملا عوض شده. دره هایش شده اند
silicon valley!


منطقه اطراف استنفورد اكنون جزو پیشرفته ترین مناطق آمریكا و دنیا هست (و متاسفانه جزو گرانترین آنها!).

بقیه جاهای آمریكاتا این اندازه پیشرفت نكرده اند! "لادن اتفاقی نیست".بی شك استنفورد و دانشگاه بركلی -كه بعد از استنفورد تاسیس شد- نقشی اساسی در این راستا ایفا كرده اند.
بالیدن این دانشگاه ها هم خود به خود اتفاق نیفتاده. بزرگانی چون
للاند جین وجردن ثروت استعداد عمرو عشق خودرا صرف بالیدن آنها كرده اند.بیایید از تجارب ارزشمند آنها بیشتر بیاموزیم.
پی نوشت: برچسب این نوشته را "كیملیك" گذاشته ام. تاكید بر آن هست كه چه طور دانشگاهی چون استنفورد هویت كالیفرنیای شمالی را باز تعریف كرد. چه بسا این دانشگاه و دانشگاه بركلی نبودند كالیفرنیای شمالی هویتی كه ما اكنون آن را بدان می شناسیم نداشت! به جای این كه به محل تولد گوگل و شركت hpو.... شناخته شود  به محل تجمع گانگسترهای بازمانده از تب طلا و همان غرب وحشی كه در فیلم های كابویی دیده ایم شهره بود.
گوگل را كه همه می شناسید. شركت hp را هم اغلب می شناسید. مارك لپ-تاپ من hpاست. هر دو ی این ها از گاراژی بی نام و نشان در شهر كوچك پالو آلتو در كنار استنفورد شروع شده اند. استنفورد بوده كه این فضا را فراهم آورده. والا در آمریكا شهر در قد و قواره پالو آلتو زیاد هست و در آنها گاراژ بسیار یافت می شود. اما شركت گوگل و hp از آنها بیرون نمی آید!!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دانشگاه ضامن هویت یك دیار

+0 به یه ن


همان طوری كه می بینید سری نوشته هایم در مورد استنفوردها را كه برای اولین حدود شش سال و نیم قبل منتشر ساخته بودم  دارم دوباره در اینجا انتشار می دهم. هدفم  از بازانتشار این نوشته ها تا حد زیادی ایجاد پیش زمینه برای ورود به  بحث "دانشگاه ضامن هویت یك دیار" هست. در قسمت های بعدی داستان استنفوردها خواهیم دید كه چگونه راه افتادن دانشگاهی مانند استنفورد و نیز بركلی به آن منطقه كه در زمان تاسیس آن دانشگاه ها دور از تمدن بود هویتی داد كه بعد ها مركز علم و هنر و جنبش های اجتماعی شد.

من قبلا نظر كلی ام را در مورد گفتمان هویت طلبی در این یادداشت خلاصه كرده ام. همان طوری كه قبلا گفته ام این حركت اجتماعی نظیر هر حركت دیگری می تواند سازنده بشود یا ویرانگر. تا اینجای كار كه خوشبختانه بیشتر سازنده بود. در مجموع نمره ی خوبی می گیرد. اما كاستی هایی هم دارد. به نظر من از جمله كاستی های اصلی آن كم توجهی به جایگاه دانشگاه و فرهنگ دانشگاهی در بحث های هویتی است. در این گفتمان آن قدر كه باید  به نقش دانشگاه اشاره نمی شود.
وجود یك دانشگاه پویا و سرزنده و در سطح بالا می تواند برای هر دیار خود هویت ساز باشد. از طرف دیگر دانشگاه می تواند پاسدار  هویت محلی باشد. به خصوص در شاخه هایی نظیر ادبیات تاریخ معماری هنر مرمت آثار باستانی و نظیر آن. در این موارد مفصل باید سرفرصت صحبت كنیم.  قبل از این كه وارد بحث جدی بشویم من مطالب قدیمی ام را كه به نظرم برای ورود به بحث زمینه سازی می كند باز منتشر می كنم تا منظورم روشن تر باشد. بحث دانشگاه  به عنوان عاملی هویت ساز و پاسدار هویت می تواند به كج فهمی هایی منجر شود. لازم می دانم كه چند نكته را صراحتا تاكید كنم تا خدای ناكرده سو تفاهی پیش نیاید.

1) منظور من از دانشگاه هویت ساز یا پاسدار هویت دانشگاهی به لحاظ قومی یا نژادی یك دست نیست! بارها گفته ام و بار دگر هم می گویم نژادپرستی را در محیط دانشگاهی جایی نیست. دانشگاهی باید بكوشد بهترین استعداد ها را كشف كند و شكوفا نماید صرف نظر از ملیت, قومیت، زبان، جنسیت, وضعیت مالی، گرایش سیاسی و یا عقاید آن دانشجو.
اگر دانشگاهی دانشجویان از اقوام و ملیت های گوناگون داشته باشد باید افتخار كند. چنین تنوعی از جمله فاكتورهایی هست كه در كشورهای پیشرفته در گزارش هایشان به عنوان تعریف از دستاوردها می آورند.
ببینید! ابدا نباید به دنبال یك دست سازی  قومی در محیط دانشگاهی رفت.
خوشبختانه این مسئله به راحتی مورد قبول قرار می گیرد. مگر تیم تیراختور بازیكن غیر بومی ندارد؟! خیلی هم راحت پذیرفته شده است. پذیرفته شده كه برای این كه این آیكون  ونماد هویتی پیشرفت كند و صدرنشین شود باید نسبت به این مسئله با دید باز برخورد شود. در مورد دانشگاه به طریق اولی چنین باید باشد.
2) منظورم از توجه به نقش هویتی دانشگاه این نیست كه شكایت كنیم كه چرا به طور مثال دانشگاه تبریز در فلان رنكینگ جزو 500 دانشگاه اول دنیا نیست و برای این كه آن را به زور در این رنكینگ جزو 500 اول بچپانیم بیاییم مثلا دو سه تا دانشگاه دیگر شهر را هم با آن ادغام كنیم كه بهمان شاخص آن صعود كند!  بااین تدابیر باسمه ای و جهان سومی نمی شه دانشگاهی داشت كه هویت ساز باشد. دغدغه  رنكینگ دانشگاه هم بیشتر مال ایران و تركیه و سنگاپور هست! من در كشورهایی كه در تولید علم سرآمد هستند اصلا ندیده ام كه این همه نگران جایگاهشان در رنكینگ باشند و به زور بخواهند فلان شاخص را بالا ببرند تا رنكینگ دانشگاهشان دو پله برود بالا!
نمی دانم چرا مسئولان سیاست سازی های علمی كشور ما هركاری سنگاپوری ها می كنند می خواهند تقلید كنند. حالا سنگاپور خودش چیه كه بخواهیم از آن تقلید كنیم؟!!! این «سنگاپوری بازی ها» را ول كنیم! ببینیم نیازمان چیست. ببینیم توانمندی ها و نقاط ضعف مان چیست متناسب با همان برای دانشگاه هایمان برنامه ریزی كنیم.
 در این باره هم باید مفصل صحبت كنیم چرا كه خودش ظرافت های بسیار دارد.

پی نوشت: با این كه سنگاپور به لحاظ رفاه و در آمد سرانه وضع مطلوبی دارد اما مردم خوش و خرمی ندارد. این ادعا را هم براساس مشاهدات شخصی می كنم و هم در موردش مقالات زیادی نوشته شده كه می توانیددر اینترنت بیابید. از بس كه این مردم با هم چشم و همچشمی دارند و تمام سعی شان بر این هست كه فلان رنكینگشان بالا برود و از بهمان ساختمان سازی از دیگر كشورهای آسیای جنوب شرقی عقب نمانند. یك همچین دیدگاهی زندگی را تلخ می كنه. ما ببینیم خودمان چی نیاز داریم همون را بخواهیم. چه در زندگی شخصی و چه در فرهنگ دانشگاهی.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك خاطره تلخ و یك نكته

+0 به یه ن

می خواهم یك خاطره تلخ از زلزله بم بگویم. زلزله كه آمد یكی از روزنامه نگاران بنام و جاافتاده متنی نوشت كه خیلی ها از جمله من و شاهین را عصبانی كرد. این روزنامه نگار مدت كمی بعد از زلزله،  یك متن احساسی نوشت و بدون كوچكترین اشاره ای به انسان هایی كه زیر آوار مانده بودند و احتیاج مبرم به كمك داشتند در مورد عظمت ارگ بم نوشت و تاكید كرد ارگ بم كه با روح ایرانی ساخته شده پابرجا می ماند ولی "ارگ جدید" كه در زمان رفسنجانی ساخته شده با كوچكترین زلزله ای فرو می ریزد.  خیلی ها به او اعتراض كردند كه در این هیری ویری چه جای شِرووِر گفتن هست. او هم جبران كرد و بلافاصله متنی در سوگ قربانیان نوشت. خوب! این قسمت احساسی قضیه.  ما ایرانی ها در جمع و جور كردن مسایل احساسی نسبتا توانمندیم و خوب بلدیم متن سوگواری جانگداز بنویسیم  و اشك بقیه را در بیاوریم! عده ای از همكارانش بعد از چند ماه به بی دقتی حرفه ای  آن روزنامه نگار مجرب خرده گرفتند (و انتقادشان هم كاملا بجا بود) كه ابتدا می بایست خبر را چك می كردی بعد منتشر می كردی. واقعیت این بود  كه  همچنان كه می دانید متاسفانه ارگ 2500 ساله بم در زلزله ویران شد اما خوشبختانه ارگ جدید سالم ماند. درست برعكس آن چه كه در توهمات و خیالات آن روزنامه نگار بنام رخ داده بود و از روی احساسات پوچ،  عین حقیقت پنداشته بود و از آن هم پا فراتر گذاشته بود و  منتشر كرده بود!

حالا كه این همه سال گذشته من یك ایراد دیگر به این دیدگاه می خواهم بگیرم. اولا كه خدا را صد هزار مرتبه شكر كه ارگ جدید ویران نشد! در امداد رسانی ها از آن به عنوان پایگاه استفاده شد. پایگاهی كه اگر نبود و یا ویران می شد چه بسا فاجعه انسانی ابعادی بزرگ تر و فجیع تر می یافت.  نكته ی مهمی كه می خواهم بگویم این چه "عرق ملی ای" است كه می پسندد چنین وانمود شود كه مهندسان سازه، مدیران شهری، آرشیتكت ها یی  كه در همین آب و خاك بزرگ شده اند از پدران 2500 ساله شان عقب تر باشند و  بر پسرفت  2500 ساله دست می افشاند و با افتخار از آن یاد می كند. این دوستی است یا دشمنی كه  از ته دل بخواهی كه فن آوری كشورت 2500 سال ناقابل درجا بزند و حتی پسرفت كند؟!

اگر درجا زدن و پسرفت 2500 ساله درست باشد باید در دانشكده ها را گل گرفت. اگر ایده آل ما این پسرفت و یا درجا زدن باشد با این ذهنیت  طبیعی است نتوانیم دانشگاه های پیشرو داشته باشیم. برای پیشرفت دانشگاهی "چشم ها راباید شست، جور دیگر باید دید!"

اگر یادتان باشد من بعد از این كه زلزله آذربایجان شرقی رخ داد چندین پست در این باره داشتم از جمله متنی با عنوان "سرزمین حماسه" كه برخی از حماسه های آن روزهای پر تب و تاب را در آن مكتوب كردم. چون معتقد بودم آن حماسه ها بهتر از هرچیزی نشانگر آن هست ما كیستیم و هویت مان چیست. دریغ می دانستم آن حماسه ها فراموش شود.  بخشی كه با كمال افتخار نوشتم این بود:

"

خبر خوش:
مهندس ناظر سد ستارخان از این سد بازدید به عمل آورده اند. سد همچون بزرگمردی كه نام او بر آن است با استقامت و صلابت ایستاده است. هیچ تَرَك و كاستی ای در آن ایجاد نشده است.
یاشاسین! "

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هویت در افسانه های سرزمین من

+0 به یه ن

الفی اتكینز نوشت كه قصه ی شب یلدا باید قصه عشقولانه یا حضور شاهزاده باشه. قصه ی علمی-تخیلی جواب نمی ده! من هم نوشته ی زیر را كه 3 سال پیش نوشته بودم دوباره تقدیم می كنم:


وقتی من پنج شش ساله بودم پدر و مادرم هر دو شاغل بودند و من اغلب اوقات را در خانه با خانمی كه او را مشهدی می خواندیم به سر می بردم. مشهدی از روستاییان نزدیك اهر بود. متاسفانه در جریان كشمكش ها و در گیری هایی كه بین روستاییان و عشایر منطقه در آن زمان وجود داشت، خانواده مشهدی همه دارایی های خود را ازدست دادند و در اوایل دهه پنجاه با دست خالی به تبریز آمدند. مشهدی ابتدا در خانه پدربزرگم كار می كرد و بعد برای كار به خانه ما آمد. وقتی مشهدی از كار روزانه فارغ می شد مرا صدا می زد تا برایم قصه بگوید. دقایق قصه گویی های او از شیرین ترین لحظات زندگانی من تا به امروز است. اول از من می پرسید كه دوست دارم قصه نو بشنوم یا یكی از قصه هایی را كه قبلا گفته. گنجینه قصه های مشهدی تمامی نداشت! من در آن زمان با همان اندیشه كودكانه خود تعجب می كردم كه چرا از روی قصه های مشهدی كارتون نمی سازند! موضوعات كارتون ها در آن زمان خیلی تكراری و یكنواخت به نظرم می آمدند. یك بار هم صدای قصه های مشهدی را ضبط كردم اما متاسفانه نوار آن را گم كرده ام. شیوه قصه گویی مشهدی هم عالمی داشت. ماهرانه عناصرمدرنی را كه می دانست من به آنان دلبسته ام وسط داستان های قدیمی می آورد. نتیجه هم خنده دار می شد و هم شیرین!
بعضی وقت ها خیلی دلم برای او، قصه هایش و مهربانی هایش تنگ می شود. گویا شهریار از دل من شعر معروف خود را سروده:
"خان ننه! هایان دا قالدین؟! اله باشیوا دُلانیم! نِجه من سَنی ایتیردیم. دا سَنین تایین تاپلماز" (ترجمه: خان ننه! كجایی تو؟! الهی دورت بگردم! چه طور من تورو گم كردم. مثل تو دیگه پیدا نمی شه."



 قهرمان داستان های كودكی من اغلب دختران جوان بودند. حال می خواهم یكی از این داستان ها را برایتان بازگو كنم. این داستان محبوب ترین داستان من در كودكی بود:

روزی از روزها، شاهنشه جوان و خوش سیما سوار بر اسب سپیدش و در لباس مبدل، برای سركشی به قلمرو و خبر گرفتن از زندگانی مردمانش به یك روستای دور افتاده می رسد. شاهنشه، خسته از راه، به سمت چشمه می رود تا عطش خود و اسبش را فرو نشاند. در كنار چشمه سه خواهر را می بیند كه كوزه های خود را از آب پر كرده اند و مشغول صحبت هستند. زیبایی دخترها شاهنشه جوان را مجذوب می كند. پشت درختی می ایستد و به سخنانشان گوش فرا می دهد. خواهر بزرگ تر می گوید:" سنی از ما گذشته. بیایید ببینیم هر كدام چه هنر و مهارتی داریم." دو خواهر دیگر موافقت می كنند. دختر بزرگ می گوید:"من می توانم در پوست یك تخم مرغ غذایی بپزم كه تمام سربازان شاه از آن بخورند و سیر شوند و باز هم باقی بماند." دختر وسطی دست در گیسوان پر پشت و بلند خود می برد، تار مویی می كند و در مقابل دو دختر دیگر می گیرد و می گوید:" من با این تار مو فرشی می توانم ببافم كه تمام سربازان شاه برآن بنشینند و باز هم گوشه ای خالی بماند." نوبت به دختر سوم می رسد. دختر سوم مكثی از روی شرم و حیا می كند و آن گاه، آرام ولی با اعتماد به نفس، می گوید:"راستش را بخواهید من هیچ كدام از این هنرها را ندارم. اما در این 15 بهار كه از عمرم گذشته، هر وقت مسئله ای پیش آمده با نیروی عقلم چاره ای اندیشیده ام و از عهده حل مشكل بر آمده ام. در آینده نیز همین گونه به جنگ مشكلات خواهم رفت." جواب دختر جوان تر به دل شاهنشه جوان می نشیند و با خود فكر می كند ملكه ای كه به دنبالش می گشتم، همین دختر است. شاه جوان و دختر روستایی با هم عقد ازدواج می بندند و آن گاه به سوی قصر شاه حركت می كنند. از هفت دریا و هفت كوه و هفت دشت گذر می كنند تا به قصر شاه می رسند. این سفر طولانی در نظر تازه عروس قصه ما هفت لحظه بیشتر طول نمی كشد. در قصر شاه، هفت شب و هفت روز جشن می گیرند. پس از این جشن ها پیكی به شاه خبر می آورد كه شاه همسایه به قلمرو او حمله كرده. شاه ساز و برگ می كند و هفت سال به پیكار می رود. در این هفت سال قهرمان داستان ما در قصر تنها ی تنها می ماند. در این هفت سال اتفاقات زیادی می افتد اما هر بار قهرمان داستان ما همان گونه كه در اول داستان گفته بود با نیروی عقل خویش چاره ای می اندیشد و موفق می شود مشكلات را پشت سر بگذراند. در پایان هفت سال پادشاه پیروز به خانه بر می گردد و سالیان سال به خوبی و خوشی با همسرش زندگی می كند.


من با شنیدن داستان هایی از این دست بزرگ شده ام. قهرمان داستان های كودكی من برای تعریف هویت خویش "به استخوان های پوسیده پدران" نیازی نداشت. قهرمان داستان های كودكی من روی به آینده داشت. قهرمان داستان كودكی های من بر عكس خواهرانش دست به دامان لاف های دروغ نمی شد. آن قدر اعتماد به نفس داشت كه نیازی به دروغ گویی نمی دید.
دخترك پانزده ساله افسانه های سرزمین من، هویت خود را نه با زیبایی خویش تعریف می كرد نه با موقعیت همسرش. مبنا و منشا هویت او "عقل گرایی" او بود. با همین "عقلش" مشكلات را حل می كردو پیش می رفت.

 جای جای سرزمین من، افسانه های كهن زیبایی دارد كه جمله به جمله آنها سرشار از حكمت هستند.

مشكلات فراوانند! نیك آگاهم! اما ما كمتر از دختركان پانزده ساله افسانه های سرزمینمان نیستیم! ما نیز مشكلاتمان را به دست خود و با كمك از عقل خود، یكی یكی حل می كنیم. نیازی به دلسوزی دیگری نیست!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل