سربازان كوچك-قسمت چهارم

+0 به یه ن

یكی از سنت هایی كه دكتر پرتوی علیرغم مخالفت های بسیار همكارانش راه انداخته و مدتی است جا افتاده ناهار خوردن كاركنان كنار هم است. صحبت های كاركنان بیشتر حول و حوش مسایل كاری می چرخد. وقتی كاركنان می بینند رئیسشان به حرف آنها گوش می كند بیشتر به كار دل می بندند. همین كار باعث شده كه فرهنگ پچ پچ و غیبت در این بخش جایی نداشته باشد. دكتر پرتوی در استخدام كاركنان دقت فراوان می كند و اگر خطای غیر قابل قبولی از یكی از آنها سر بزند او را توبیخ و در صورت لزوم اخراج می كند . اما به تك تك كاركنان بخش -ازمستخدم و آبدارچی گرفته تا جراحان- به جای خود ارزش قایل است و عقیده دارد هر كدام ازآنها كه كارشان را خوب بلدند و برای كارشان دل می سوزانند گوهر گرانبهایی هستند كه باید قدرشان را دانست و نازشان را خرید.

 شعار دكتر پرتوی این است:" كاركنان بیمارستان

Asset

ما هستند."
بسیار اتفاق افتاده كه به هنگام صحبت های سر میز ناهار دكترها یادشان افتاده كه باید سفارشی حیاتی در مورد بیمارهابه پرستاران بكنند..
نازنین ازآیدا دعوت می كند تا ناهار را مهمان آنها باشد.

در غذاخوری به ظروف سالاد اشاره می كند و می گوید:" ازاین سالادها حتما میل كنید. برای

من درست كردن سالاد سخت تر از پختن غذا ست. شستن دونه به دونه برگ های كاهو خیلی وقت گیره. به سالاد بیرون هم كه نمی شه اطمینان كرد! خوشبختانه اینجا هم سالاد ها متنوعن و هم به دقت ضد عفونی می شن." آیدا می گه:" خوب دیگه! از غذاخوری پزشك ها غیر از این هم نمی شه انتظار داشت!"
دكتر پرتوی از آیدا می پرسه:"شما با خانواده علیپور كه محله ششگلان "می نشستند" نسبتی دارید؟" آیدا می گوید:" قبل از این كه من دنیا بیایم خانواده عموی پدرم در محله ششگلان زندگی می كردند. گویا خونه از پدرشان به آنها ارث رسیده بود." دكتر پرتوی می گوید:"من با عموزاده های شما دوست بودم. یادش به خیر! بچه كه بودم به حیاط آن خانه می رفتم وهر چه توت كال بود با هم می خوردیم." نازنین می پرسد:" خیلی شیطون بودید آقای دكتر؟!" دكتر پرتوی جواب می دهد:"اوووففف! از دیوار راست بالا می رفتم! دلم برای بچه های الان می سوزه. در آپارتمان های قوطی كبریتی تا بخوان یه كم بُدُوَن بهشون می گن:" یواش تر! همسایه پایینی ناراحت می شه." نه بچه های الان می تونن بچگی كنن نه جوون های الان جوونی. یادش به خیر! جوان كه بودیم این قنادی ركس، كافه-قنادی بود. باهم می رفتیم آنجا لیموناد می خوردیم. یادش به خیر! آن موقع همه چیز بیشتر مزه می داد." بعد رو به آیدا می كند و می پرسد:
"
راستی دكتر حسن زاده متخصص چشم كه دو سال پیش فوت كرد هم باید با شما نسبتی داشته باشد." آیدا با تعجب می پرسد:" از كجا دانستید؟ ایشان عموی بزرگ مادر من بودند."
آیدا، نازنین و دكتر پرتوی شروع می كنند به كشف پیوند های سببی و نسبی كه بین خاندان های آنها در دویست سال گذشته وجود داشته. در این حال خانم پرستار با حالت احساساتی و متاثر به آنها می پیوندد و می گوید:" الهی بمیرم! این بچه می گه باباش قول داده بود اونا رو به شهر بازی ببره. ناراحته كه نمی تونه با بقیه به شهربازی بره."
خانم دكتر می گه:" این قدر به خودت فشار نیار. بالاخره از پا می افتی ها!"
-چی كار كنم؟! دست خودم نیست. وقتی درسم را شروع كردم به من می گفتند چند سال دیگه اونقدر در بیمارستان مرگ و بدبختی می بینی كه دیگه دلت مثل سنگ می شه. اما هر چی سن می گذره دل آدم رقیق تر می شه.
خانم پرستار ادامه می ده:"واقعا عجب آدم هایی پیدا می شن! ما هم پدر ومادریم اینا هم پدر ومادرن! آخه!آدم بچه رو می بره كارگاه؟!"
دكتر پرتوی می گه:" اوستا مرد بدی نیست. اتفاقا پدر مهربونی هم هست. خیلی در این جریان شكسته شده. باهاش احساس همدردی می كنم. اشكال این جور آدم ها اینه كه می خوان همه چیز رو با "زرنگی" -اونم با زرنگی با تعریف خودشون- حل كنن. زرنگی شون هم اغلب مشكل آفرینه."
خانم پرستار می گه: " آره! همه شون همین جورن. یه اوستای دیگه هم بود پسرده ساله اش رو سوار ترك موتور می كرد. پسره از موتور افتاد و ضربه مغزی بهش وارد اومدو..."
خانم مهندس می گه:" البته همه صنعتگرها آدم های سر به هوا و بی مسئولیتی نیستن. من در كارم با این قشر زیاد سر وكار دارم. اتفاقا من در شركت با یك جوشكار همكاری می كنم كه می تونم بگم از مسئولیت پذیر ترین آدم هایی است كه تا حالا دیدم. اون هم پسرش رو با خودش سر كار می آره -البته پسرش بزرگتره- ولی راه و چاه رو براش خوب توضیح داده. اصلا این اوستا خیلی به مسایل ایمنی حساسه. خدا را شكر تا به حال نه برای خودش و نه برای شاگردهاش اتفاق بدی نیفتاده. از قضا كارشون هم خیلی خطرناكه. بعضی از مهندس ها ی شركت به من ایراد می گیرن و می گن "ما رفتیم و چهار سال درس خوندیم. چرا یك جوشكار باید به اندازه ما در آمد داشته باشه!" بهشون می گم كاری هم كه این اوستا می كنه-اونم با این كیفیت- یه كار تخصصیه! هر جوشكاری نمی تونه این كار رو انجام بده. برای این كه یه جوشكار كه اصول جوشكاری رو هم بلده چنین كاری رو بكنه بیشتر ازچهار سال باید تجربه داشته باشه. به علاوه این فرد جان خودش رو به خطر می اندازه و می ره در اون ارتفاع جوشكاری می كنه. در صورتی كه می تونست مثل خیلی از همكاراش وارد بازار سیاه آهن بشه و ده برابر یه مهندس یه شبه ثروت به هم بزنه. خوب! من باید قدر چنین صنعتگری رو بدونم. موفقیت شركت من مدیون همكاری با همین جور آدمهاست."

وقتی آیدا اینا رو می گه خانم پرستار با بی حوصلگی این ور و اون ور رو نگاه می كنه. اما دكتر پرتوی كه متوجه می شه مخاطب آیدا در واقع اونه نه خانم پرستار با دقت كامل گوش می كنه. همین حركت او كافیه كه رضایت آیدا رو جلب كنه. اما دكتر پرتوی می خواد حسابی قاب آیدا را بدزده. برای همین در حالی كه دستش رو زیر چانه اش گذاشته پس از اندكی تامل لبخندی می زنه ومی گه: " تنها كسی كه خودش كار خود شو با دل و جان و با جدیت انجام می ده می تونه ارزش كار یك نفر دیگه رو كه همین ذهنیت رو داره درك كنه. بقیه فقط مدرك تحصیلی و پست ومقام و آلاف واولوف رو می بینن!"

با این دو جمله ساده دكتر پرتوی حسابی زده تو خال! این دو جمله دقیقا همون چیزی است كه آیدا مدتهاست می خواد از یه بزرگتر بشنوه.

چرا نظر دكتر پرتوی برای آیدا مهمه؟

جواب این سئوال رو باید در پیش زمینه آیدا جست و جو كرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]