بابایی نرگس كوچولو-قسمت پنجم

+0 به یه ن

مهندس"با لحنی كه انگار داره با یك بیسواد صحبت می كنه پروژه رو برای تقی توضیح می ده. لحن "مهندس" به تقی بر می خوره اما به روی خودش نمی اره. زندگی به او آموخته كه با افرادی مثل "مهندس"باید با احتیاط برخورد كنه . اگه هوش سرشار خوشو یه دفعه نشون بده از او احساس خطر می كنن و می خوان ازش زهر چشم بگیرن. اگر هم خودشو بیغ و احمق نشون بده توی سرش می زنن و سوارش می شن.با حوصله و ادب گوش میده. خوشبختانه ذات محجوب و خجالتی اش هم به او كمك می كنه كه تصویر خوبی از خودش به وجودبیا ره. در طول صحبت ها وقتی "مهندس"لغت كم می یاره تقی مودبانه و زیر لب و با شرم و خجالت كلمه مناسب رو پیشنهاد می كنه. بعد از یكی دو ساعت این احساس به "مهندس" دست می ده كه این فیزیك خونده سبزه ای كه جلوش ایستاده خیلی بیشتر از آن كه او فكرش رو می كرد حالیشه.

روز دوم وقتی تقی نتایج محاسبات مهندس ها را تایپ می كنه احساس می كنه كه یه جای كار اشتباهه. شهود فیزیكی اش به او می گه این نتایج نمی تونه درست بشه.در سر راه خانه همه اش به این فكر می كنه كه كجای كار می لنگه. طبق معمول می ره سراغ تقارن هاو برای خودش ثابت می كنه كه نتایج محاسبات اشتباهه. تصمیم می گیره كه اینو زودتر به "مهندس" بگه تا جلوی یك ضرر بزرگ گرفته شه. اما بحث تقارن ها را "مهندس" قبول نخواهد كرد. اگر تقی با این استدلال بخواد بگه كه او همكاراش اشتباه كرده اند "مهندس" حسابی از كوره می ره و بدون این كه به استدلال گوش كنه می گه:"به من یاد نده! تو دنیا نیومده بودی من از این محاسبات می كردم." تقی نقشه می كشه كه چه طور بدون این كه به "مهندس" بربخوره موضوع رو مطرح كنه.به سراغ "مهندس" می ره ومی گه:"راستش من به كارهای مهندسی شما خیلی علاقه مند شدم اجازه می دید تا كپی محاسبات رو داشته باشم تا برای خودم تمرینی كنم." "مهندس" می گه "نه نمی شه. محاسبات را به بیرون نمی دن. شركت های رقیب..." تقی اصرار می كنه. "مهندس"تا به حال فهمیده كه تقی ساده تر از اونه كه جاسوس شركت دیگری باشه. می گه " موقع ناهار می تونی آنها را ببینی اما نباید از روشون كپی كنی" تقی از ناهارشم می زنه تا محاسبات را چك كنه. خوشبختانه حل تمرین كردن در اتوبوس او را قادر كرده كه وقتی كاغذی جلویش نیست ذهنی هم محاسبات رو به پیش ببره.

بعد از یك هفته می فهمه كجای محاسبات اشتباه هست. به سراغ "مهندس" می ره و می گه" ببخشید! من این قسمت از محاسبات رو نمی فهمم. می شه توضیح بدید چطور از این جا به این نتیجه رسیدید؟

"مهندس بادی به غبغب می اندازه و شروع می كنه به توضیح دادن. اما پس از مدتی می فهمه كه محاسبات به كل اشتباه است. تقی را دنبال نخود سیاه می فرسته. اشتباه را تصحیح می كنه و بدون این كه نامی از تقی ببره در جمع تیم مهندسی با افتخار اعلام می كنه كه اشتباهی را كه می توانست شركت را به ورشكستگی بكشونه به تنهایی پیدا كرده تقی دلخور می شه كه به او هیچ

credit

ای ندادن اما در موقعیتی نیست كه بتونه اعتراضی بكنه. به علاوه تقی یه آدم كاملا سنتیه كه احترام به بزرگتر از نظر او از واجباته. تو روی "مهندس" وایستادن در مخیله او هم نمی گنجه.

با این كه در این جریان "مهندس"از تقی نامی نمی بره اما یادش می مونه كه این جوون خیلی بیشتر از اون كه نشون می ده حالیشه. می فهمه می شه از ش هزار جور استفاده برد. از طرف دیگه قابلیت های گوناگون و رازآلود تقی "مهندس" رو به وحشت می اندازه. خلاصه به قول خارجی ها حس "مهندس نسبت به تقی

ambivalence

یا

mixed emotion

می شه.

طفلكی تقی قراره ضربه های زیادی از این حس "مهندس" بخوره

"مهندس" خیلی هم بدجنس نیست. از محل تنخواه یك مقدار پول تو جیبی به تقی می ده كه دستش خالی نمونه. این پول جیبی در مقابل خدمتی كه تقی به شركت كرده و همچنین استفاده ای كه شخص مهندس برده قابل صرفنظر كردنه. اما مشكلات تقی را حل می كنه. سال پیش تقی برای سه ماه پادویی در تابستان كمتر از این مقدار (حتی بعد از احتساب تورم) دستمزد گرفته بود. تقی در پوست خود نمی گنجه. با خود می گه:" خدا را شكر! از امشب دیگه بابا توسرم نمی زنه." اما تقی اشتباه می كنه. اولش با دیدن پول چشم های پدر تقی چهارتا می شه. پدر تقی هیچ وقت در عمرش برای یك ماه كار این همه پول نگرفته. اما برای این كه روی تقی باز نشه می گه:" مهندس مهندس كه می گن همه اش همین! كارگر كه بیشتر می گیره! دیدن بچه ای نمی فهمی سرت كلاه گذاشتن."‍ تقی به نیش و كنایه های پدر عادت داره. اما این بار ناراحت می شه چون رگه ای از واقعیت در كنایه ها هست. در حقش اجحاف كردن اما نه به خاطر این كه "بچه است و نمی فهمه"! بلكه به این علت كه در موقعیت ضعیفی قرار داره. تصمیم می گیره نیروهایش رو متمركز كنه تا موقعیت شغلی ثابت و رسمی با قرارداد و حكم درست و حسابی داشته باشه تا كمتر در حقش اجحاف بشه.

تقی فكر نمی كنه با غر زدن یا هارت و پورت كردن یا پشت سر فحش دادن وضعیت اش بهتر می شه. به جای این كارها می خواد از راه درست اداری وارد بشه و لو این كه این راه طولانی باشه و صبر ایوب بخواد.

دلخوری تقی با دیدن شادی و شعف مادر و خواهر ها از بین می ره. اولین چیزی كه صغری خانم با پولی كه تقی به خانه آورده می خره اسپنده. روز بعد صغری خانم با تشریفات كامل اسپند را اول دور سر تقی بعد دور سر بچه های دیگرش می چرخانه و یكی یكی شونو می بوسه. پدرتقی در گوشه ای نشسته وبا احساسی كه تركیب نامتجانسی از آسودگی خیال, ترس , غرورو اندكی حسد ه مراسم اسپند دود كنی رو نظاره می كنه. این مراسم از نظر او نمایش سمبلیك

shift of power

است. اما تقی به این چیزها فكر نمی كنه. برای مشغول كردن خواهر عزیز دردانه و ته تغاریش یك بازی فكری اختراع كرده و خودش هم رفته توی بحر بازی.

در حالی كه صغری خانم اسپند رو از اتاق بیرون می بره پدر تقی می گه :" الحمد الله كه این پیرمرد چیزی نداره كه احتیاج به اسپند داشته باشه." دخترها با این حرف شروع می كنند به نخودی خندیدن. صغری خانم با چشم غره ای اونا را ساكت می كنه و بر می گرده به طرف پدرتقی و می گه :"وای!خاك بر سرم! با شش اولاد كه حواس برای آدم نمی مونه." اسپند رو دور سر او می چرخونه وبعد هم آیة الكرسی می خونه و فوت می كنه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]