جمعه 16 مهر 1400
+0 به یه ن
فیس بوک تویتر گوگل
ما یک آشنا داریم که خیلی خوش اخلاق هست. اصلا این خانم و خواهرهایش بی نظیر هستند. خواهر بزرگتر چند سالی از مادر بزرگ خدا بیامرز من بزرگتر هست. یادمه در تابستان های دهه شصت که این خواهرها از تهران به تبریز می آمدند، ما بچه ها جشن می گرفتیم. علی الاصول برای بچه، آمدن یک مهمان به سن مادربزرگش خیلی هم اتفاق خاص جذابی نیست. اما این خواهر ها اون قدر خوش اخلاق بودند و با خود اون قدر نشاط می آوردند که برای ما بچه ها، اومدن اونها چیزی در ردیف رفتن به شهر بازی بود!
حدودا ١٨-١٩ سالم بود که این خانم مرا شب به خانه خودش مهمان برد. صبح هنگام صبحانه فرزند اون خانم زنگ زد. یک مقدار از مادرش شاکی بود. ظاهرا به تازگی یک مشکل کوچک ارتوپدی پیدا کرده بود ودکتر به او گفته بود اگر در کودکی ، متوجه شده بودند قابل درمان بود اما الان دیگه دیر هست. دختر این خانم شاکی بود که چرا اون موقع والدینش او را به ارتوپد نبرده بودند. (تنها چند هفته از بروز مشکل می گذشت ودر کودکی وی، اثری از این مشکل نبود که والدین متوجه شوند که باید او را دکتر ببرند).
برخورد مادر برایم خیلی جالب بود. ذره ای پرخاش نکرد که تو چه قدر ناسپاسی که از من این توقع را داری!
در صورتی که آموزه های آن زمان در جامعه کاملا به مادر حق می داد که در این هنگام بسیار برنجد و هر چه از دهانش بیرون می آید برای تخطئه فرزندش به دلیل ناسپاسی به او حواله کند!
این موضوع که واقعا جای شکایت نداشت چون که در کودکی علایمی از بیماری نبود که والدین بخواهند کاری بکنند. (اون موقع ها چکآپ خیلی رسم نبود.)
اما حتی اگر والدین بچه مریض بدحالشان را هم به دکتر نمی بردند و فرزند آسیب جدی می دید و بعد فرزند شاکی می شد باز جامعه، روزگار فرزند را به جرم ناسپاسی سیاه می کرد.
الغرض! مادر بعد از تلفن سر میز صبحانه آمد و با خوش اخلاقی همیشگی اش گفت "مرا باش که فکر می کردم خیلی هنر می کنم واکسن ها ی بچه هارا به موقع می زنم! اون موقع ما این چیزها را نمی دانستیم که! در آینده هم هزار تا موضوع جدید خواهند دانست که الانی ها نمی دانند."
از برخورد منطقی اش خیلی خوشم اومد. با این که سر موقعش از هیچ کاری برای بچه هایش دریغ نکرده بود اما ادعای مادر کامل و بی ایراد و بی نقص بودن نداشت. می دانست که دانستنی های مادرانه کم کم با پیشرفت علم و آگاهی های عمومی بیشتر می شوند.
این موضوع مال اوایل دهه هفتاد هست. اون موقع اغلب مادران ایرانی به خود لقب "بهترین مادر دنیا" می دادند و اگر فرزندان نقدی به مادرانگی اونها می کردند با پرخاش تمام مادر به اتهام ناسپاسی رو به رو می شدند. برخورد آن خانم به نظرم خیلی دوست داشتنی ، منطقی و درست آمد.
🍀@minjigh
از من سئوال کردند که اون سه خواهر (همنسل مادربزرگم) چه می کردند که اون همه شور و حال برای ما بچه ها به همراه می آوردند؟
اولا خیلی اهل خنده بودند. چنان از ته دل و صادقانه به شوخی ها می خندیدند که خنده و نشاطشان به جمع سرایت می کرد.
هیچ وقت ندیدم که کسی را مسخره کنند وبه او بخندند. در زیر به مواردی از سوژه هایی که برای خنده می یافتند اشاره می کنم.
دوم این که اهل موسیقی شاد بودند. دوست داشتند همیشه موسیقی شاد پخش شود. هرجا می رفتند می خواستند نوار شاد بذارند. بعد هم جوان ترها و بچه ها را تشویق به رقص می کردند.
سوم این که "ولش کن! حوصله نداریم!" در قاموسشان جایی نداشت. انگار این خواهرها همیشه حوصله داشتند! همیشه حوصله داشتند که برای پیک نیک یا رفتن به باغ و پارک و دریاچه اورمیه و … وقت بگذارند و برای آن تدارک ببینند. اونجا هم که می رفتند نمی نشستند. همپای جوانترها می گشتند، میوه های باغ را می چیدند، در آب شنا می کردند و…. بقیه را هم دنبال خودشان می کشاندند.
معمولا هم در حال انجام دادن کاری بودند. می رفتند خرت و پرت لازم برای تهیه غذاهای
سخت (مثل دلمه) را تهیه می کردند و می نشستند به درست کردن. بقیه هم همراه می شدند برای کمک. به همراه هم کلی می خندیدند.
همیشه حوصله برای تغییر دکوراسیون و تزئین و …. داشتند.
یادمه یک سالی که آمده بودند قلاب بافی می کردند. من هم جو گیر شدم و برای اولین و آخرین بار در عمرم در کنار آنها یک رومیزی کوچک بافتم.
چهارم این که وقتی بودند همه می دانستند شور و نشاط هست . بنابرابن جمع می شدند. در جمع بزرگ هم -تا وقتی شیله پیله و فضولی و قضاوت و….نباشد- هر کسی یک حرف بامزه می زند و کلی سوژه برای خنده به وجود می آید.
پنجم این که به همه از جمله بچه ها -خیلی ارزش قایل می شدند. نشان می دادند که به خواست و علایق همه توجه ویژه دارند. این هم از جمله موضوعاتی است که افراد را جذب می کند.
در نوشته های بعدی برخی از خاطرات را که مصداق این ٥ مورد بالاست بازگو می کنم.
🍀@minjigh
یک مورد از سوژه های خنده را به یاد دارم.
یک سالی که به تبریز آمده بودند و در خانه مادربزرگم اتراق کرده بودند ، در میان کلام مادر مادربزرگم -که بانویی خیلی منضبط بود که همه از او حساب می بردند- اشاره کرد که قدیم ها می گفتند "قوجا یه گئدن قویروق یئیر، جوانا گئدن یوموروق!"
ترجمه= "اونی که با پیر ازدواج کنه دنبه می خوره، اونی که با جوان ازدواج کنه مشت!"
این ضرب المثل نه تنها برای من عجیب غریب و ناآشنا بود بلکه برای مادربزرگم و مهمان هایش هم نا آشنا بود. گویا ضرب المثلی بود که صد سال پیش مصطلح بود و بعدها به فراموشی سپرده شده بود.
باید یک مقدار در مورد پیش زمینه فرهنگی این ضرب المثل بگویم. گویا قدیم ها انتخاب بین همسر پیر و جوان خیلی مسىله بوده. در گلستان سعدی هم زیاد به این موضوع پرداخته شده. باور عمومی بر این بوده که خواستگار پیر هم تمکن مالی بالاتری دارد و هم نرمخو تر هست.
از طرف دیگر، صد سال پیش دنبه خوردن گویا نشان از تمکن داشته اما اون موقع که ما این اصطلاح را شنیدیم خوردن دنبه از خوردن مشت هم وحشتناک تر به نظر می رسد. ( البته دوباره خوردن دنبه و…. بین جوان ها یک کار "کول" شده است)
خلاصه این اصطلاح خیلی موجب خنده شد. چند روز به همین اصطلاح خندیدیم. هر کسی یک نسخه متفاوت از آن را می گفت و از خنده ریسه می رفتیم. در واقع این فضای خنده بود که مسری می شد.
درست مثل خوردن دنبه که آن زمان از مد افتاده بود اما الان دوباره محبوب شده، انگار ازدواج با پیر متمکن هم دوباره در قالب "شوگر ددی" مد دارد می شود!! خلاصه یادتان باشد خیلی قبل از این که "شوگر ددی" مد شود ما خودمان در فرهنگ خودمان "قویروق دَده" داشتیم!
🍀@minjigh
افراد نسبتا زیادی هستند که ادعای مجلس گردان بودن و بانمک بودن و جمع کردن افراد برای تفریح و بگو بخند دارند.
به خصوص محل کار در فضاهای دولتی یک عده از کارمندان که می خواهند از زیر کار در بروند دایم بقیه را جمع می کنند و ادعا می کنند که خیلی اجتماعی هستند. (در بخش خصوصی از این وقت تلف کردن ها خبری نیست. اگر کار نکنند شرکت ورشکسته می شود و اونها از کار بیکار. این جنگولک بازی ها مال نهادهای دولتی است که بازده کاری برایشان مطرح نیست!)
ده سالی هم هست که مد شده اونهایی که در دبیرستان در دروس ریاضی و فیزیک و شیمی ضعیف بودند به امثال ما فخر فروشی می کنند که “شماها از زندگی هیچ چی نفهمیدید! شماها خشک هستید! شماها مثل خر همیشه در حال محاسبات هستید (گویا خر خیلی محاسبه می کند!!) ما اجتماعی هستیم . ما eq بالا داریم.
شماها خیلی زور بزنید فوقش iq دارید. ما برتر از شما هستیم چون که مطالعات اخیر آمریکا نشان می دهد eq از iq بالاتر هست و الان در غرب سیستم آموزش به سمتی می رود که دانش آموزان را طوری تربیت کنند که مثل ما بشوند. خرهایی مثل شما را که فقط محاسبه بلدند بکنند از ایران و کره و سنگاپور …. وارد می کنند اما بچه های خود را مثل ما سعی می کنند بار بیاورند…."
خلاصه مخ ما را می خورند با تفاخرشان به خاطر مجالس وقت تلف کنی که در محل کار ترتیب می دهند.
اغلب رؤسای مراکز دولتی ( برعکس بخش خصوصی) بدشان نمی آید که کارمندها همین طور وقت تلف کنند. می بینند از این مجالس اونها فتنه زیاد بیرون می آید. تفرقه زیاد بیرون می آید . در نتیجه بدشان نمی آد کارمندان به همچین بساطی مشغول باشند و خیلی عملکرد آنها را زیر سئوال نبرند.
برای رئیسی که به دنبال "تفرقه بیانداز و حکومت کن" هست این مجالس وقت تلف کنی کارمندانش خوشایند هست.
داشتم فکر می کردم ظاهر این دورهمی ها به دورهمی های خواهرانی که از آنها یاد کردم شبیه هستند. اونها هم ظاهرا بگو بخند راه می اندازند ولی چرا دورهمی ها خواهر به دل می نشیند اما مال اینها بیشتر حال مرا به هم می زند.
برای این که همه چی اینها مصنوعی است. خنده شان - هر چند باصدای بلند هست- اما مصنوعی هست. دوستی شان و صمیمت شان مصنوعی هست. خود-باکلاس-نشان دادنشان مصنوعی هست.
یک خاطره دیگر هم از خواهرها نقل می کنم. در زمستان ٦٥ عروسی خاله ام در تبریز بود. خواهر ها هم دسته جمعی اومده بودند. مجلس شادی را از دست نمی دادند. چند ماه بعد در مجلسی در تهران فیلم عروسی خاله ام را گذاشته بودند. یکی (خانم دکتر متخصصی هم بود) از خواهر ها پرسیده بود که خواهر عروس (یعنی مامان من) چه هدیه ای سرعقد داد. او هم گفته بود:"من هفتصد کیلومتر سفر کردم تا در عروسی شرکت کنم اما نپرسیدم و پی گیری نکردم که فلانی چه هدیه ای داد! اون وقت تو اینجا از تهران چی کار داری که کی چی داد؟!" به خانم دکتر برخورده بود ( خانم دکتر ها معمولا انتظار جواب سربالا مثل این را ندارند!)
اما خانم دکتر ول هم نکرده بود و اومده بود با لحن شاکی این جریان را به مادرم تعریف می کرد و دوباره سئوال خود را تکرار می کرد. مادرم هم گفته بود خوب جوابت را داده!
نکته ام اینه که اگر مجلس دورهمی اونها این قدر به دل می چسبید و در آن به آدم خوش می گذشت به خاطر چهار تا شوخی نبود! از این شوخی ها خیلی ها می کنند. خیلی ها کار را به لودگی می کشانند اما باز هم مثل اونها آدم را به نشاط نمی آورند.
آدم لوده هم در اون زمان کم نبود ولی ما بچه ها علاقه خاصی به حضور آنها نداشتیم. اگر این خواهرها این قدر دل ما بچه ها و بزرگترهایمان را ربودند به خاطر این بود که اون ها آگاهانه از فضای بی شیله پیله محافظت می کردند تا صحبت به سمت مسخره کردن یکی یا فضولی در کار دیگری یا چشم همچشمی در خرید و هدیه دادن و نظایر آن نرود. یک نمونه از این محافظت آگاهانه را در بالا گفتم.
🍀@minjigh
یک خاطره خوش دیگه هم از خواهرها تعریف کنم که هنوز بعد حدود چهل سال حلاوتش زیر زبانم هست.
یک بار در خانه یکی از اون خواهرها عروسی یکی از بستگان همسرش را گرفته بودند. نسبت شان هم خیلی نزدیک نبود . یک چیزی در ردیف نوه عموی بزرگ همسرش یا چیزی در این حدود!
اون وقت همه ما را هم -از بزرگ و کوچک- دعوت رسمی کرده بودند! اون هم برای دو روز متوالی!
روز دوم ما یک کم زودتر رفتیم که کمک کنیم. (من که نه بزرگترها قرار بود کمک کنند.) مراسم در سه طبقه از خانه برگزار می شد. غذاها و…. را هم خودشان می پختند. طبق معمول عروسی های این تیپ خانواده های تبریزی، ١٠-١٢ جور شیرینی خانگی هم تهیه شده بود که قرار بود در دیس های سنگین جلو تک تک اون چند صد نفر مهمان به دفعات مکرر گرفته شود. مهمان های اون موقع ناز می کردند و دفعه اول بر نمی داشتند و می بایست پذیرایی کننده با اون دیس سنگین اصرار کند و گاه می بایست شخص میزبان وارد عمل شود و اصرار بیشتر نماید!
مدیریت همه اینها با خواهر ها بود. خانه هم که سالن نبود. در برخی از اتاق ها گاهی مجلس سرد می شد که خواهر ها بلافاصله می رفتند مجلس را گرم می کردند که مهمان های اون اتاق حوصله شان سر نرود. خلاصه همه اینها مدیریت اون خواهرها را می طلبید.
در این شرایط و با این همه مشغله، در روز دوم صاحبخانه مرا صدا کرد و دسته گل عروس را که از روز قبل مانده بود به من داد. انگار که دنیا را به من داده باشند.💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
یک آدم نفهم که تا به حال رویدادی را مدیریت نکرده است (یا اگر اسما برگزار کننده بوده باشد به قول شادروان کیارستمی مثل یک "زالو"!!!! زحمات کار را انداخته گردن دیگران) با تمسخر خواهد گفت دسته گل شب مانده ای بود که قرار بود در سطل زباله بیاندازند و با آن بچه را گول زدند!
اما من الان در ٤٥ سالگی و بعد از حدود ٢٥ سال خانه داری و مهمانی برگزار کردن و همچنین ده ها رویداد علمی برگزار کردن اکنون ارزش کار اون خانم را حتی از ٥ سالگی ام بیشتر درک می کنم. این که با این همه زحمت و کار که روی سرش ریخته بود باز به ذهنش رسیده بود که با دسته گلی شب مانده دل دختر بچه ای را شاد کند خیلی خیلی ارزشمند بود. روانش شاد!
💐💐💐💐💐💐💐
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل