هویت در افسانه های سرزمین من

+0 به یه ن

الفی اتكینز نوشت كه قصه ی شب یلدا باید قصه عشقولانه یا حضور شاهزاده باشه. قصه ی علمی-تخیلی جواب نمی ده! من هم نوشته ی زیر را كه 3 سال پیش نوشته بودم دوباره تقدیم می كنم:


وقتی من پنج شش ساله بودم پدر و مادرم هر دو شاغل بودند و من اغلب اوقات را در خانه با خانمی كه او را مشهدی می خواندیم به سر می بردم. مشهدی از روستاییان نزدیك اهر بود. متاسفانه در جریان كشمكش ها و در گیری هایی كه بین روستاییان و عشایر منطقه در آن زمان وجود داشت، خانواده مشهدی همه دارایی های خود را ازدست دادند و در اوایل دهه پنجاه با دست خالی به تبریز آمدند. مشهدی ابتدا در خانه پدربزرگم كار می كرد و بعد برای كار به خانه ما آمد. وقتی مشهدی از كار روزانه فارغ می شد مرا صدا می زد تا برایم قصه بگوید. دقایق قصه گویی های او از شیرین ترین لحظات زندگانی من تا به امروز است. اول از من می پرسید كه دوست دارم قصه نو بشنوم یا یكی از قصه هایی را كه قبلا گفته. گنجینه قصه های مشهدی تمامی نداشت! من در آن زمان با همان اندیشه كودكانه خود تعجب می كردم كه چرا از روی قصه های مشهدی كارتون نمی سازند! موضوعات كارتون ها در آن زمان خیلی تكراری و یكنواخت به نظرم می آمدند. یك بار هم صدای قصه های مشهدی را ضبط كردم اما متاسفانه نوار آن را گم كرده ام. شیوه قصه گویی مشهدی هم عالمی داشت. ماهرانه عناصرمدرنی را كه می دانست من به آنان دلبسته ام وسط داستان های قدیمی می آورد. نتیجه هم خنده دار می شد و هم شیرین!
بعضی وقت ها خیلی دلم برای او، قصه هایش و مهربانی هایش تنگ می شود. گویا شهریار از دل من شعر معروف خود را سروده:
"خان ننه! هایان دا قالدین؟! اله باشیوا دُلانیم! نِجه من سَنی ایتیردیم. دا سَنین تایین تاپلماز" (ترجمه: خان ننه! كجایی تو؟! الهی دورت بگردم! چه طور من تورو گم كردم. مثل تو دیگه پیدا نمی شه."



 قهرمان داستان های كودكی من اغلب دختران جوان بودند. حال می خواهم یكی از این داستان ها را برایتان بازگو كنم. این داستان محبوب ترین داستان من در كودكی بود:

روزی از روزها، شاهنشه جوان و خوش سیما سوار بر اسب سپیدش و در لباس مبدل، برای سركشی به قلمرو و خبر گرفتن از زندگانی مردمانش به یك روستای دور افتاده می رسد. شاهنشه، خسته از راه، به سمت چشمه می رود تا عطش خود و اسبش را فرو نشاند. در كنار چشمه سه خواهر را می بیند كه كوزه های خود را از آب پر كرده اند و مشغول صحبت هستند. زیبایی دخترها شاهنشه جوان را مجذوب می كند. پشت درختی می ایستد و به سخنانشان گوش فرا می دهد. خواهر بزرگ تر می گوید:" سنی از ما گذشته. بیایید ببینیم هر كدام چه هنر و مهارتی داریم." دو خواهر دیگر موافقت می كنند. دختر بزرگ می گوید:"من می توانم در پوست یك تخم مرغ غذایی بپزم كه تمام سربازان شاه از آن بخورند و سیر شوند و باز هم باقی بماند." دختر وسطی دست در گیسوان پر پشت و بلند خود می برد، تار مویی می كند و در مقابل دو دختر دیگر می گیرد و می گوید:" من با این تار مو فرشی می توانم ببافم كه تمام سربازان شاه برآن بنشینند و باز هم گوشه ای خالی بماند." نوبت به دختر سوم می رسد. دختر سوم مكثی از روی شرم و حیا می كند و آن گاه، آرام ولی با اعتماد به نفس، می گوید:"راستش را بخواهید من هیچ كدام از این هنرها را ندارم. اما در این 15 بهار كه از عمرم گذشته، هر وقت مسئله ای پیش آمده با نیروی عقلم چاره ای اندیشیده ام و از عهده حل مشكل بر آمده ام. در آینده نیز همین گونه به جنگ مشكلات خواهم رفت." جواب دختر جوان تر به دل شاهنشه جوان می نشیند و با خود فكر می كند ملكه ای كه به دنبالش می گشتم، همین دختر است. شاه جوان و دختر روستایی با هم عقد ازدواج می بندند و آن گاه به سوی قصر شاه حركت می كنند. از هفت دریا و هفت كوه و هفت دشت گذر می كنند تا به قصر شاه می رسند. این سفر طولانی در نظر تازه عروس قصه ما هفت لحظه بیشتر طول نمی كشد. در قصر شاه، هفت شب و هفت روز جشن می گیرند. پس از این جشن ها پیكی به شاه خبر می آورد كه شاه همسایه به قلمرو او حمله كرده. شاه ساز و برگ می كند و هفت سال به پیكار می رود. در این هفت سال قهرمان داستان ما در قصر تنها ی تنها می ماند. در این هفت سال اتفاقات زیادی می افتد اما هر بار قهرمان داستان ما همان گونه كه در اول داستان گفته بود با نیروی عقل خویش چاره ای می اندیشد و موفق می شود مشكلات را پشت سر بگذراند. در پایان هفت سال پادشاه پیروز به خانه بر می گردد و سالیان سال به خوبی و خوشی با همسرش زندگی می كند.


من با شنیدن داستان هایی از این دست بزرگ شده ام. قهرمان داستان های كودكی من برای تعریف هویت خویش "به استخوان های پوسیده پدران" نیازی نداشت. قهرمان داستان های كودكی من روی به آینده داشت. قهرمان داستان كودكی های من بر عكس خواهرانش دست به دامان لاف های دروغ نمی شد. آن قدر اعتماد به نفس داشت كه نیازی به دروغ گویی نمی دید.
دخترك پانزده ساله افسانه های سرزمین من، هویت خود را نه با زیبایی خویش تعریف می كرد نه با موقعیت همسرش. مبنا و منشا هویت او "عقل گرایی" او بود. با همین "عقلش" مشكلات را حل می كردو پیش می رفت.

 جای جای سرزمین من، افسانه های كهن زیبایی دارد كه جمله به جمله آنها سرشار از حكمت هستند.

مشكلات فراوانند! نیك آگاهم! اما ما كمتر از دختركان پانزده ساله افسانه های سرزمینمان نیستیم! ما نیز مشكلاتمان را به دست خود و با كمك از عقل خود، یكی یكی حل می كنیم. نیازی به دلسوزی دیگری نیست!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نقدی بر افسانه های پهلوی اول

+0 به یه ن

ظاهرا در یكی از شبكه های ماهواره ای اخیرا یك فیلم مستند در مورد دوران پهلوی اول پخش شده كه در جامعه بسیار بازتاب داشته است. من این مستند را ندیده ام كه بخواهم در موردش حرف بزنم. در مورد آن دوره كتاب های مختلفی توسط تاریخ نگاران حرفه ای با استناد به مدارك نوشته شده است. مثلا رجوع كنید به این كتاب و نقدهایی كه بر آن شده.

من اینجا قصد نقد كسانی كه سال هاست در آغوش خاك خفته اند ندارم. نقد شخصی كه چندین دهه پیش مرده و طرفدارانش هم در قدرت نیستند فكر نمی كنم دردی از دردهای امروزین ما حل كند.

اما می خواهم افسانه هایی كه با هیجان و افتخار این روزها در مورد آن دوران تعریف می شوند به نقد بكشم. حتی كاری به درستی و نادرستی آن افسانه ها ندارم. این را باید تاریخ نگاران بگویند. حرف من سر این است كجای این افسانه ها افتخار كردنی است؟! اگر این افسانه ها درست باشند  مایه ی سرافكندگی است.

به طور مشخص به افسانه ی رفتار رضا شاه با مهندس آلمانی سازنده ی پلی در شمال كشور می خواهم بپردازم. مطابق افسانه ها رضا شاه مهندس آلمانی را وادار می كند با زن و بچه اش زیر پل بخوابند. در هنگام بازدید هم طوری به كارگرها و سر كارگرها نگاه می كرده كه ایشان از ابهت او -معذرت می خواهم- خودشان را خیس می كردند. از منظر برخی از هموطنان گویا این دو افسانه -حالا كاری به واقعی یا غیر واقعی بودن آن ندارم- نشان دهنده ی توانمندی و قدرت مدیریت فوق العاده ی آن سلطان بوده است.

به نظر من این طرز فكر چندین وچند عیب و ایراد دارد:

1) مگر شأن شخص اول مملكت "سرعملگی اعظم" است؟ دیگه در این مملكت سر عمله ی بهتری نبود كه از دانش پلسازی و ساختمان سازی بیشتر از رضا شاه سر دربیاورد؟ مگه رضا شاه چند تا پل ساخته بود یا چه مطالعه ای در این زمینه كرده بود كه خود را در این كار صاحبنظر می دانست؟ او شخص اول مملكتی بود كه قرار بود پادشاهی مشروطه باشد. بسیار خوب! می بایست می نشست و در مورد این سیستم مملكت داری ووظیفه ای كه بر عهده ی اوست مطالعه می كرد. شأن پادشاه مشروطه كه این نیست!

2) این همه پل در دنیا ساخته می شود. بسیاری بسی پیشرفته تر از پل هایی كه آن زمان در ایران ساخته شد. بفرمایید اینجا عكس برخی از آنها را بنگرید تا انگشت حیرت از مهارت تیم مهندسی آن به دندان بگیرید و به آنها احسنت بگویید. روش نظارت بر ساخت كدام یك از پل ها در كشورهای پیشرفته و متمدن یا نیمه پیشرفته و نیمه متمدن آن رفتاری بود كه شخص اول مملكت بنا به آن افسانه با آن مهندس كاردان كرد؟ ! نظارت بر پروژه های مهندسی خود پروسه ای است كه فن خود را دارد. روش نظارت هم روشی علمی است كه تلفیقی است از علم مدیریت و علم مهندسی از شاخه های گوناگون. باور كنید به وحشت انداختن كارگر و سركارگر تا حد خیس نمودن خشتك در این روش های نظارتی جایی ندارد!

3) گیریم مهندس مزبور كارش را درست انجام نداده بود و پل فرو می ریخت. زن و بچه اش چه گناهی داشتند؟! حقوق بشر یعنی كشك؟! كیلو یی چنده؟!

4) مهندس یا هر كارشناسی كه در كار خود وارد است "شخصیت " دارد. باید نازش را كشید. روش رفتار با او "الدرم بلدرم "نیست. اگر این رفتار ادامه پیدا كند در هر زمینه كسانی كه سرشان به تنشان می ارزد می ذارند و می روند. چنین كارشناسی بیكار نمی ماند. "هركجا كه رود قدر بیند و بر صدر نشیند". این الدرم بلدرم ها را فقط آدم های میان مایه و كم مایه تحمل می كنند. پس از مدتی افراد میان مایه و كم مایه و فرومایه می مانند و بس. كار دست اول  هم از دست آدم میان مایه و كم مایه بر نمی آید. حالا هرچه قدر می خواهید در دل او خوف بیافكنید. بر نمی آید كه نمی آید!

5) واقعا فكر میكنید این واقعیت كه آن مهندس آلمانی در شمال كارش را خوب انجام داده بود چه قدر به الدرم بلدرم رضا شاه بستگی داشت؟! با اطمینان می گویم هیچ! الدرم وبلدرم رضا شاه نبود هم او كارش را به همان خوبی انجام می داد. درست همین طور كه این زن و شوهر مهندس آلمانی در اهواز و به دور از الدرم وبلدرم های رضا شاه كارشان در ساخت پل سفید اهواز به طور خارق العاده ای درست انجام دادند. انگلیسی ها كارشكنی كردند و از شاهنشه قدرقدرت هم حمایتی در مقابل كارشكنی انگلیسی ها دیده نشد. (گویا فقط زورش به زن و بچه مهندس سر به راه آلمانی می رسیده!) حس مسئولیت شناسی درونی آن مهندسین  بود كه آنها را وامی داشت كارشان را درست انجام دهند نه ترس از رضا شاه! این را مطمئن هستم. خاصیت انسان این است مستقل از دین یا ملیت و قومیت اش.

6) اگر رضا شاه آن الدرم بلدرم را راه نمی انداخت بازهم  آن مهندس به همان خوبی كارشان را انجام می داد. اما احتمالا در آن صورت دل بیشتری هم به كار می داد. با دل و جان بیشتری سعی می كرد نیروهای بومی را آموزش دهد و كارهایی از این دست بكند كه نتیجه ی دراز مدت می توانست داشته باشد. من جای آن مهندس اگر بودم و بعد از آن همه زحمت و تلاش صادقانه با من و خانواده ام آن گونه رفتار می شد بسیار دل آزرده می شدم. با خودم می گفتم:" بابا اینها دیگه كی هستند. چه قدر بی شعورند كه قدر كارشناسی كه چنین پلی را برایشان ساخته نمی دادند. یك مهندس ناظر درست و حسابی نداشتند كه بیاید و نحوه ی ساخت را ارزیابی كند؟ این روش های قرون وسطایی دیگر چیست؟!"

7) آنها كه این افسانه را تعریف می كنند با هیجان اضافه می كنند:"فكرش را بكن! آن موقع كه همه نسبت به خارجی احساس خود كم بینی داشتند با مهندس آلمانی این جوری رفتار كرده" واقعا جای تاسف است این طرز فكر. البته كه احساس خود كم بینی در برابر غربی ها چیز مذمومی است اما درست است كه سر زن و بچه ای كه در كشور ما مهمان هستند خالی كنیم؟! آیا این كه سلطان قدر قدرت مملكت بیاید و به یك مهندس كه سلاحی جز قلم و خط كش مهندسی ندارد زور بگوید نشانه ی اقتدار ملی است یا عدم آشنایی با روابط بین الملل؟ آن مهندس و خانواده اش مهمان ما بودند! مهمان عزیزی هم بودند. اقتدار ملی مان وقتی به رسمیت شناخته می شد كه كسی در خارج از مرزها جسارت نمی كرد به ایرانی و اموال او تعرضی بكند. اگر می كرد كنسول كشور مزبور در ایران  می بایست مورد بازخواست قرار بگیرد. تا جایی كه من اطلاع دارم در همان زمان رضا شاه اموال خیلی از تجار ایرانی در قفقاز و تركیه و..... بی دلیل و از روی قلدری مصادره شد و كك دستگاه دیپلماسی  هم نگزید و برای دفاع از حقوق ایرانی در خارج از كشور قدمی برنداشت. زورشان  فقط به زن و بچه ی یك مهندس بدون سلاح در داخل كشور می رسیده! دل برخی ها هم بعد از 80 سال خوش است كه با این الدرم بلدرم به زن و بچه ی آلمانی در داخل مرزهای ایران خیلی اقتدار ملی نشان داده شده.

 باز هم می گویم شاید این افسانه ها  بی اساس باشند و شاید هم واقعیت شكل دیگری (امیدوارم بهتر و انسانی تر و متمدنانه تر از این ) داشته و افسانه سرایی های عوام آن را به این شكل تغییر داده. چیزی كه مرا متاثر و نگران می كند اتفاقاتی نیست كه 80 سال پیش آمده و تمام شده رفته پی كارش. چیزی كه نگران كننده است آن است كه عده ای  شكوه و جلال و قدرتمندی و عزت ملی در چه چیزی می بینند! چشم اندازشان برای  مدیریت ایده آل چیست! متاسفانه با این طرز فكر همان چشم انداز در ابعاد كوچك وبزرگ بازتولید خواهد شد.

در انتها می خواهم بگویم لیاقت ما خیلی بیشتر از این هاست. چرا توقعات خودمان را در حد استاندارد هایی از این دست پایین بیاوریم!؟ حداقل قدر خود را بدانیم ! قدر ما بسی بیشتر از این هاست! قدر ما این نیست كه مدیری كه بالای سرمان هست چنان به ما بنگرد كه خشتك مان را خیس كنیم!!! حق ما این نیست.  حق ما آن است كه مدیری بالادست ما باشد كه قدر و ارزش كار تخصصی ای كه ما می كنیم بداند و متناسب با آن برای مان امكانات و اختیارات تدارك ببیند و در نهایت متناسب با دستاوردمان پاداش دهد. لیاقت ما آن است كه در محیطی زندگی كنیم كه  مسئولیت   پروژه های مختلف عمرانی ,بهداشتی , آموزشی و..... بر كارشناسانی زبده  وبا شخصیت سپرده شده باشد. كارشناسان باشخصیتی كه شخصیت شان ایجاب می كند كه كارشان را درست انجام دهند نه ترس از یك قلدر! من به پروژه ای كه توسط عده ای اجرا شده باشد كه از ترس مافوق خشتكشان را خیس می كنند هرگز اطمینان نمی كنم! باورم نمی شود در چنین محیطی افراد كاردان باشخصیت دوام بیاورند كه بمانند و كاری درست به سرانجام برسانند. اگر هم 80 سال پیش  شد ه از درایت مدیرانی شبیه تیمورتاش و فیروز فرمانفرما و...... بوده كه البته رضا شاه اندكی بعد همه را تار و مار كرده. اگر بنا به راضی كردن یك  زیردست قلدر باشد زیردستان گنجشك رنگ می كنند و به اسم قناری قالب آن قلدر می كنند اما كارشان را درست و حسابی انجام نمی دهند. قلدر هم كه متخصص همه چیز نیست. هركسی می تواند در حرفه ی خود به كسی كه  سررشته ندارد كلك بزند. مدیر درست و حسابی به جای ترس انداختن در دل زیردستان كارشناسان زبده ی ناظر در رشته ها و فنون مختلف باید استخدام نماید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ]