یك داستان كوتاه

+0 به یه ن

نظر شما در مورد این داستان كوتاه چیست؟
مادربزرگ وقتی هنوز به خانه بخت نرفته بود از خاله اش گلدوزی آموخته بود. در دوران نوجوانی اش بیشتر طول روز را گلدوزی می كرد. انتخاب دیگری هم نداشت. پدرش اجازه تحصیلات عالی به او نمی داد. برادرش اجازه از خانه بیرون رفتن نمی داد و مادرش به او اجازه تحرك بدنی در خانه را نمی داد. مادربزرگ با دست پری از گلدوزی ها به خانه بخت رفت. چند تا بچه زایید و در سن سی سالگی به پوكی استخوان مبتلا شد. او كه علت پوكی استخوانش را می دانست دخترهایش را به شدت توصیه می كرد كه ژیمناستیك و بسكتبال كار كنند و همین طور به شدت تشویق می كرد كه دانشگاه بروند. نه دخترها علاقه ای به گلدوزی داشتند و نه او اصراری به گلدوزی كردن دخترها داشت. نسل بعدی نسبت به گلدوزی های مادربزرگ حس نوستالژیك داشتند و حس كردند بهتر هست این هنر خانوادگی را دوباره احیا كنند. اولدوز پیشقدم شد و از مادربزرگ فن آن را آموخت. مادربزرگ فوت كرد. نوه ها به یاد اواز اولدوز فن گلدوزی مادربزرگ را آموختند. آیدین آن قدر به این هنر علاقه مند شد كه گلدوزی بلژیكی را هم علاوه آن آموخت و با تلفیق گلدوزی ایرانی و گلدوزی بلژیكی فنی نو در گلدوزی بنیان نهاد و نمایشگاه های گلدوزی در شهر های مختلف دنیا برگزار كردند. سفره های گلدوزی شده ی او در پاریس و لندن پرطرفدار شدند. دختر خاله ی آیدین , آیتك كه مددكار اجتماعی بود طرحی در انداخت كه گلدوزی ها را به زنان سرپرست خانواده بیاموزد تا بتوانند خوداشتغالی بنمایند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]