یك تجربه ی شخصی ناخوشایند

+0 به یه ن

پارسال همین موقع ها مرتب پیاده روی می كردم. این دور و بر خانه سفیر و مقامات دیپلماتیك زیاد هست و بر در هر خانه ی سفیری هم یك سرباز وظیفه می ایستد. همین طور ساخت و ساز هم زیاد می شود . كارگران ساختمانی هم غالبا مردان جوانی هستند در عنفوان جوانی. نمی دانم چه حسی به من دست داده بود كه می ایستادم چند كلمه ای با آنها حرف می زدم. یا موقع گذر لبخند گرمی به آنها می زدم.  حرف های خیلی معمولی: سلام! خسته نباشید! امروز هوا سردتره....  فكر می كردم خوبه این ارتباط ساده ی انسانی برقرار بشه. درسته كه تهران-به خصوص این منطقه- نسبت به جایی مثل سیستان بلوچستان برای یك سرباز بهشت هست اما بازهم سربازی اینجا خیلی ساده نیست. صبح تا شب در سرما و گرما باید بیكار اونجا بایستند. درسته نسبتا امنه و از ریگی میگی و دار و دسته اش خبری نیست اما باز هم اونجا ایستادن ساده نیست. افاده ی مردها و زنها تازه به دوران رسیده شمال شهر تهران را صبح تا شب تحمل كردن همچین هم ساده نیست! آتوسا كه معلم بچه های این آدم هاست و خودش هم بچه ی شمال تهران بوده  از وضعیت و فیس و افاده و توقع آنها می نالد. ببین چه بر دل یك سرباز وظیفه كه دم خانه سفیر نگهبان ایستاده یا بر دل كارگر جوانی كه با پتك خانه های كلنگی تخریب می كند (وحساب كنید با هر پتكی چه تنشی بر كمر نحیفش وارد  می شود) چه ها از دست این جماعت می گذرد. (البته من شخصا خیلی هم اینها را مهم نمی گیرم كه فیس و افاده شان آزارم دهد! می شه گفت نمی بینمشان!)

باور كنید حداقل من یكی می فهمم كه در جامعه ی ما چه قدر فشار بر مردان زیاد هست. به خصوص بر مردانی كه غیرتمند هستند. من همیشه می گویم اگر در ایران خانواده ای دو پسر داشته باشد و یكی صبح تا شب در گوشه ی خانه علافی كند یا در خیابان مزاحمت ایجاد كند و دیگری هم درس بخواند و هم كمك خرج باشد باز هم عصر كه خسته به خانه می آید مادرش  به او می گوید" پاشو برو از سر كوچه ماست بخر" نه به  برادر علافش. اون ماست خریدن هم می افتد به گردن برادر پرتلاش! هر كسی می خواهد یك باری به دوش او بگذارد!  

الغرض! با این نگرش بود كه می خواستم یك ارتباط ساده در حد چند جمله یا حتی یك لبخند با این افراد كه دور وبر ما هستند برقرار كنم. آنها هم جواب می دادند. كاملا منظورم را همان طور كه بود می فهمیدند و استقبال می كردند. نه پررو می شدند و نه زیاده روی می كردند. به لحاظ سنی می توانستند جای پسر من باشند. هیچ برداشتی هم جز این نداشتند و معلوم بود این دوسه جمله و نگاه و لبخند چیزی هست كه می طلبند و خوشحالشان می كند.

تا اینجای ماجرا شیرین بود! اما اتفاقاتی می افتاد كه مرا پشیمان می كرد. گاهی كه برخی كه سوار بر اتومبیل خود بودند و شاهد رد و بدل چند جمله و احیانا لبخندی، دست بردار نبودند. هرچند آن سربازان و آن كارگران برداشتی جز یك رابطه ی انسانی ساده نمی كردند اما آن جماعت كه فكرشان كثیف بود اصلا رابطه ی ساده انسانی نمی فهمیدند. گمان می كردند زنی كه با یك سرباز وظیفه كه معلوم بود فقیر و غریب  هست همصحبت می شود دیگه به اینها با این ماشین مدل بالایشان نمی تواند "نه" بگوید. خلاصه! برخورد هایی دیدم كه از آن رابطه ی انسانی ساده چشم پوشی كردم.

 بخشی از جامعه ی ما خیلی ناسالم هست. خیلی! هم ناسالم و هم به شكل بسیار سطحی ای مادی! از این مادیگری به این شكل بیل گیتس  بیرون نمی آید! فقط مزاحمین خیابانی از دماغ فیل افتاده بیرون می آیند!

به نظر شما چی می شه كرد؟!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]