نوشته ی خانم افشین نوید

+0 به یه ن

اغلب شما با نوشته های دوست عزیزم آتوسا (با نام وبلاگی چپ كوك) آشنایید. خانم آتوسا افشین نوید نویسنده ی "سرهنگ تمام" هست كه قبلا در وبلاگ معرفی كرده بودم. نوشته ی زیر آتوسا در وبلاگش در دامنه بلاگسپات منتشر كرده. من از طرف او اجازه دارم كه نوشته های وبلاگش را اینجا دوباره انتشار دهم. خوشحال می شوم نظر شما را در مورد این نوشته بخوانم. 

نوشته ی خانم آتوسا افشین نوید:

این اعترافات دردناك

تازه برگشته بودم كه مدیر یكی از مدارس منطقه یك تماس گرفت و پرسید برنامه ام برای سال بعد چیست. دلم نمی خواست پای تلفن جواب بدهم. فكر می كردم، بروم، بنشینم روبه رویشان و بعد ببینم جرات می كنم حرفم را بزنم یا نه. همین اتفاق هم افتاد.یك روز نرم بهاری راه افتادم سمت كوههای دركه. خیابان ولنجك زمین تا آسمان تغییر كرده بود. شده بود خیابانی دلنشین با پیاده روهایی فراخ و نیمكت هایی كه میان آن هم گل و گیاه رنگارنگ تو را به نشستن در دامنه توچال دعوت می كرد. مدرسه اما هیچ تغییری نكرده بود. بنگاه های اقتصادی هیچوقت شكل و شمایلشان تغییر نمی كند. قرارنیست بفهمی اوضاعشان چقدر بهتر شده، چقدر رشد كرده اند و چشم انداز پیش رویشان چیست. شاید همین تفاوت - یا نمی دانم تقابل- هم تیر خلاصی شد و این جرات را به من داد به مدیر مدرسه كه اتفاقا خودش را خیلی دوست دارم بی رودربایستی بگویم: "ترجیح می دم وقتم رو واسه بچه پولدارها نذارم."
من و میم هم سن و سالیم و و علیرغم هزار و یك اختلافمان، اتفاقات نه چندان دور اجتماعی آرام آرام نزدیكمان كرد. میم كم و بیش از حرفم جا خورده بود.
- خب پس رفتی انگلیس چپ شدی
اصلا بحث چپ شدن نبود. گفتم هنوز همان آدمم كه اعتقادی به تقسیم بندی چپ و راست ندارد، فقط دلم می خواهد انرژی ام را جایی بگذارم كه بیشتر جواب بدهد. خدا خدا می كردم میم از من توضیح بیشتری نخواهد. راستش اگر می پرسید دقیقا می خواهی چه اتفاقی بیفتد جواب درست و حسابی برایش نداشتم. شانس آوردم كه میم با همان ضربه اول ذهنش درگیر دفاع از آموزش پولدارها شد تا اینكه بفهمد ظرف سالهای اخیر چه بر من رفته. در چشمانش می خواندم كه دلش می خواهد نظرم را عوض كند درست مثل ده سال قبل كه من دلم می خواست او نگاهش به آموزش عوض شود.
- ببین من احساسات انسان دوستی ت رو می فهمم ولی تو فكر كن كه پول این مملكت بعدا دست این بچه هاست. اگه اینا یه چیزی از فرهنگ بفهمن با ابزاری كه دستشونه خیلی بیشتر از اون بچه هایی كه تو می خوای بهشون درس بدی، تاثیر گذارن.
درد داشت. شنیدن این حرف بیشتر از آنكه میم فكرش را بكند برای من دردناك بود. دست به سینه ایستادن جلوی لباس های ماركه و ماشین های چند صد میلیونی یك درد بود و توجیه كارآمد بودن این جماعت درد بزرگ تر. سر حرفم ایستادم و چشمم را روی پیشنهادهای كاری خوب منطقه یك بستم. می دانستم وسط شهر هم جایی برای من نیست اما سالهای قبل طیفی را می شناختم كه دستشان خوب به دهنشان می رسید و این رفاه نسبی ناشی از تخصص بازاردار اعضای طیف بود. چند منطقه پایین تر از دامنه البرز دنبال جماعتی رفتم كه كارهای من می توانست برایشان جذاب باشد اما انگار آدم های آشنای ذهن من دود شده بودند رفته بودند هوا. پولدارها از ارتفاعات پایین آمده بودند و آرام آرام شهر را تسخیر می كردند.
چاره ای نبود. تسلیم شدم و خودم را دلداری دادم كه هر چه هستند اینها را كمی بهتر می توانم بفهممشان. سعی كردم با مخاطبین جدیدم دوست شوم. با خودم كلنجار می رفتم تا پیش قضاوت هایم را كنار بگذارم. به خودم می گفتم: "پولدار و غیرپولدار یعنی چی؟ آدم آدمه دیگه. همه آدم ها چیزهایی برای دوست داشته شدن دارن. همه به یك اندازه حق حیات دارن. همه سهمی از دردمندی دارن كه خیلی به پول داشتن و نداشتن مربوط نیست." خودم را زیر فشار نفرتی احساس می كردم كه -صادقانه بگویم- برایم نشانه ضعف من بود. از خودی كه داشت پشت این طبقه بندی خوب-بد رشد می كرد می ترسیدم.
هفته پیش كلاس های زنگ سوم به بهانه جشن غدیر تعطیل شد. دفتر معلم ها خلوت بود. لم داده بودم روی یكی از صندلی ها و به جوانه های نفرتم فكر می كردم. كتاب زمین سوخته احمد محمود هنوز تمام نشده بود. ذهنم سخت چسبیده بود به صحنه های تصفیه حساب های شخصی و طبقاتی در بلبشوی جنگ و انقلاب. به صحنه ای فكر می كردم كه ننه باران پنجاه ساله و عادل پانزده ساله با قلبی پر از مهر اراذل محل را گذاشتند پای دیوار و بی محاكمه بستند به رگبار. به صحنه ای كه مردم گشنه ریختند مغازه كل شعبان دزد را غارت كردند. احمد محمود خوب اعصابت را به هم می ریزد. می گذارد لحظه به لحظه در حس مردمی درگیر شوی كه چون پارتی و پول ندارند زیر بمباران عراقی ها گوشت جلوی توپ می شوند و در آن اوج درماندگی، پدرسوخته ای هم می آید و خونشان را ذره ذره می مكد و توی خواننده باید در خلوت خودت ، مقابل وجدانت تصمیم بگیری كه با حكم تیرباران پدرسوخته ها هم صدا بشوی یا نه، با حكم غارت انبارهای پر آذوقه گران فروش ها همراه بشوی یا نه.
نمی دانم خانم كاف كی پیدایش شد. معلم ورزش دبیرستان است؛ هم سن و سال من، قد بلند، با چشمان قهوه ای براق و بینی عمل كرده سربالا. دلش پر بود. یك راست سراغ سماور رفت و همانطور كه چای می ریخت گفت:
- پدر من و اینا درآوردن. نه ورزش می كنن، نه حرف گوش می دن. نمی شه هم بهشون گفت بالای چشمت ابروه. یعنی بگی، كی گوش می ده. اینا حتی از مدیر مدرسه نمی ترسن چه برسه به من.
گفتم: پول دادن دیگه. پول دادن همه چیز رو خریدن
- مدرسه غیرانتفاعی همینه. كاریش نمی شه كرد.
انگار منتظر فرصت بودم:
- پول بعضی جاها فساد میاره. یكی ش نظام آموزشیه، یكی ش هم نظام درمانی. تو هر چی بین آدما فرق می ذاری تو این دو تا جاش نیست. فقط هم مسئله این نیست كه یه گروهی محروم می شن. قضیه اینه كه اون طرفی هم كه زیادی امكانات داره فاسد می شه. این بچه ها خیلی چیزا یاد نمی گیرن. شدن عروسكای خیمه شب بازی. تو باید خوب بازیشون بدی تا مامان و بابا واسشون دست بزنن. فقط همین. مهم نیست اینا واقعا الان به چی احتیاج دارن. مهم فقط اینه كه چی مامان و بابا رو راضی نگه می داره كه خوب پول بدن. خب دو روز دیگه اینا با مخ می خورن زمین. فهم این قضیه خیلی هم سخت نیست. واقعا چه برتریی مدرسه غیرانتفاعی به مدرسه دولتی داره كه مردم واسه ش سر و دست می شكونن؟
كاف تند و تند سرش را به تایید تكان می داد.
- حداقل اونجا بچه ها لوس نمی شن.
- دقیقا. حداقل اونجا ناظم اتوریته داره. من نمی گم بچه ها مثل زمان ما تو سری خور بار بیان ولی بدون هیچ چارچوبی هم تربیت معنی نمی ده. اصلا تعریف مدرسه رفته زیر سوال. من واقعا نمی دونم تو مدرسه دنبال چی می گردیم. خودمم گم شدم. هیچكس به هـیچ چی پایبند نیستن. اصول تربیت رو داره بیزنس آموزش تعریف می كنه. نتیجه چیه؟ این بچه ها یاد گرفتن باج بگیرن و باج بدن. خب اینا به چه درد این مملكت می خوره. به چه درد خودشون می خوره؟
سكوت برای لحظه ای فضای صحبتمان را برید
كاف لیوان چایش را میان انگشتان بلندش چرخاند. انگار در دوردست ها گم شده بود. صدایش از ته چاه در می آمد.
- البته نمی دونم. آدم وقتی بچه داره می خواد بهترین كار رو براش بكنه. من خودم تو مدرسه غیرانتفاعی ام ولی باز می گم نكنه اینجا یه كاری می شه كه جای دولتی نمی شه.
پرسیدم: شما بچه دارین؟
- آره. امسال همین جا گذاشتمش پیش دبستانی. هر كی اومد گفت آدم پنج میلیون تومن می ده واسه پیش دبستانی؟ نمی دونم. البته خب اینجا واسه من راحته. بچه م زیر گوشمه. ولی واقعا هر روزم كه می برمش خونه می بینم یه شعر جدید یاد گرفته. انگلیسی یاد گرفته. خب مدرسه دولتی كجا از اینكارها می كنن.
- به اینم فكر كردین كه چه چیزایی یاد نگرفته؟ چیزایی كه مهم تر از هلو هاواریو گفتنه؟
كاف زل زده بود توی چشمانم.
- چی مثلا؟
سوال خوبی بود. سعی می كردم برای لحظه ای از ننه باران و عادل و حكم تیرباران خلاص شوم. كاف چانه اش را گذاشته بود روی لیوان و نگاهم می كرد. گفتم: "مثلا معاشرینش. ببین فرق هست بین" خواستم ادامه بدهم كه كاف حرفم را برید.
- آره خب. این كه درسته. وقتی مادر بچه ها میان دم در می بینم هیچ شباهتی به من ندارن. همه خانومای سانتی مانتال مانیكور كرده، پشت ماشینای شاسی بلند. معلومه همهشون خانه دارن. اینا كجا و من فرهنگی كجا. معلومه تربیت ماها با هم فرق می كنه. ولی به قول یكی از دوستام حساب بد و بدتره. داشتم بهش همینا رو می گفتم. گفت بالاخره چاره نداریم. فكر كن بچه تو كنار دست یه پولدار بشینه بدتره یا كنار دست یه بچه افغانی. دیدم راست می گه.
خفه شده بودم. افغانی ها چرا؟ كدام حق و حقوقمان را خورده اند؟ كدام حقی برایشان قائل شدیم كه حالا بیشترش را خورده باشن؟ سرم تیر می كشید. حس غریبی از انزجار سراغم امده بود. از خودم كه بال و پر داده بودم به نفرت از پولدارها. از كاف كه وقیحانه از افغانی ها می گفت. از خودمان كه این سالها نه تنها از جایگاه اقتصادیمان سقوط كرده ایم كه اخلاقیاتمان هم نم كشیده.
ننه باران و عادل و صحنه تیرباران توی مغزم رژه می رفت. به اسلحه عادل فكر می كردم و تشویش مثل تب تمام تنم را می گرفت. وای اگر اسلحه عادل دست هر كداممان بیفتد.
باید ما طبقه متوسطی ها مسابقه ای ترتیب بدهیم و مراتب نفرتمان را مرتب كنیم. ببینیم بچه های نازنینمان بعد از پولدارهای دزد، و افغانی های مادرمرده با چه گروه دیگری نباید هم كاسه شوند. ببینیم اگر اسلحه ای دستمان بیفتد به سوی چه كسانی نشانه خواهیم رفت و اگر آشوویتسی علم كنیم ستاره های كاغذی را روی بازوی چه گروهی نصب خواهیم كرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]