یکشنبه 26 شهریور 1402
+0 به یه ن
فیس بوک تویتر گوگل
در سال های اولیه وبلاگ نویسی ام (قبل از سال ۹۰) یک سری داستان دنباله دار در وبلاگم منتشر می کردم. برخی از آنها خیلی با احساسات خواننده ها رزونانس می داد. مثلا داستان بیژن و مایکل که داستان یک پژوهشگر جوان فیزیک در آمریکاست خیلی مورد توجه قرار گرفت. برخی می گفتند در زندگی شان تاثیر عمیقی گذاشت. تاثیری عمیقی که گمان نمی کردند با خواندن یک داستان ساده وبلاگی به وجود آید.
داستان بابایی نرگس کوچولو هم درمورد یک دانشجوی فیزیک از طبقه کارگری بود که سعی می کرد با تلاش و همت خودش زندگی اش را بسازه. درمورد چالش های پیش روی او بود. از این داستان هم مردان میانسال خودساخته خوششان اومد. گویا با قهرمان داستان همذات پنداری می کردند.
داستان سارا در مورد زندگی زنی کهنسال در تبریز بود. این یکی خیلی مورد توجه واقع شد. حدود ۷ هزار نفر آن را خواندند. برای آن زمان که دسترسی به اینترنت محدود بود تیراژ قابل توجهی بود.
تقریبا همه خانواده گسترده ما آن را خوانده بودند و می خواستند بدانند هر کدام از شخصیت های در واقعیت کیست. خوشبختانه به کسی هم بر نخورده بود!
اون زمان، منابع در مورد تاریخ تبریز این همه در دسترس نبود. من هم منبع زیادی جز اتکا به حافظه و تخیل نداشتم. یکی از بخش های کتاب (در واقع قسمت رمانتیکش) در کتابفروشی شمس می گذرد. این کتابفروشی متاسفانه اخیرا تخریب شد که موجب دلشکستگی قشر فرهیخته تبریز شد.
یکی از قسمت ها هم در مورد دوستی سارا (قهرمان داستان) با بانوان ارمنی است که از عثمانی مهاجرت کرده اند. طبعا ارمنی هایی که آن قسمت را خواندند خوششان اومده بود. مخصوصا باتوجه به اشاره به برخی شخصیت های حقیقی مانند مادام نیکتار (خیاط مشهور شهر) و مادام یلنا (مربی رقص). اما جالب تر این که بسیاری از خواننده های داستان، گرایش هویتگرایی ترکی دارند و باز هم خوششان آمده بود. در مورد یک ارتباط انسانی بین بانوانی است که علایق مشترک دارند.
این داستانها را سالها پیش نوشته بودم. از آن زمان تا کنون نگاه ما ایرانی ها و دغدغه هایمان خیلی عوض شده. من هم طبعا عوض شده ام. اگر امروز داستانی بنویسم خیلی متفاوت خواهد بود.
داستان های مرا در لینک زیر می توانید بیابید:
اگر خاطره ای یا تحلیلی از داستان های من دارید لطفا بنویسید.
چرا امروز- ۲۶ شهریور ۱۴۰۲- دارم چنین مطلبی می نویسم!؟ برای این که نیاز حس می کنم که داستان های نویی نوشته شود. تحلیلگران ما از جامعه عقب مانده اند. تحلیل هایشان بیات هست. شاید در عالم داستان بتوان جلو رفت و آینده را ترسیم کرد. قصد دارم داستانی نو بنویسم. در نوشته بعدی ام حال و هوای داستان را خواهم نوشت. از شما مدد خواهم خواست که غنی تر شود.
آیا داستان لو نمی رود!؟ البته که می رود. اما من که داستان نویس حرفه ای نیستم! از خدام هست که یک نفر داستان نویس حرفه ای ایده را بگیرد و بهتر از ما بنویسد. داستان ها باید نگاشت تا روایت روشن شود. تا بدانیم به سوی چه آینده ای می خواهیم گام برداریم. تحلیلگر درست و حسابی که نداریم. پس دست کم تخیل کنیم. رویا پردازی کنیم. جسارت رویا پردازی و خیال پردازی را از خود نگیریم.
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل