بعد از این كه خانم مهندس بیرون می رود بچه ها شروع می كنند به شادی كردن. به تقلید از فیلم ها و كارتون هایی كه دیده اند قهرمانانه فریاد می زنند: "موفق شدیم! پیروز شدیم!دشمن را بیرون كردیم!" اوستا از پنهانگاه خود بیرون می آید و همراه با بچه شادی می كند. اما زن اوستا برعكس بچه ها و اوستا به شدت عصبانی است و می گوید:" نگاش كن تو رو خدا! عقلش همون به اندازه بچه هاس. ذلّه شدم. این چه زندگیه تو برام درست كردی؟!" بعد به بچه هشت ماهه شان اشاره می كند و می گوید:" تا چشم ازش ور می دارم چهار دست و پا راه می افته میخی پیچی مهره ای پیدا می كنه می ذاره توی دهانش. اگه سفارش زنیكه رو به موقع تحویل می دادی من هم مثل كولی ها به این روز نمی افتادم!" اوستا بازی با بچه ها رو ادامه می ده و خودش رو به نشنیدن می زنه.اوستا به بچه ها می گه:" بچه ها درسته كه این دفعه پیروز شدیم اما جنگ هنوز تمام نشده. بابا هنوز به سربازاشو لازم داره. فردا هم لازم نیست برین مدرسه." بچه فریاد می كشن:"هورا!" زن اوستا سرش را تكان می ده و می دوه دنبال بچه هشت ماهه . فاطمه، دختر اوستا، می پره بغل اوستا و با عشوه گری كودكانه می گه:"بابایی! ما رو می بری شهربازی؟" اوستا می گه:" شما سربازهای شجاعی باشین یه روز می برمتون شهر بازی و می ذارم سوار هر چی كه دوست داشتین بشین." شادی بچه ها چند برابر می شه.
همه بچه ها از این كه با مدرسه نرفتن یك شبه قهرمان شدن و كاری بزرگ برای خانواده انجام دادن احساس غرور می كنن. اما احساس غرور احمد پسر بزرگ خانواده چیز دیگه ایه! یكی از دوستای احمد به سراغش می آد و می گه:" احمد! خانم معلم خیلی ناراحت شد امروز كلاس نیومدی. به من سپرد تا این تمرین های ریاضی را بهت بدم حل كنی." احمد جواب می ده:"تمرین حل كردن مال بچه هاست. من كارهای مهمتری دارم. بابام به من نیاز داره. خودش به من گفت رو من بیشتر از همه حساب می كنه." بعد شروع می كنه به لاف زدن:"باید می دیدی چطور خانم مهندس از من ترسید. بهش گفتم برو گمشو! برو ! مامان منو اذیت نكن...."
بعد از اندكی حوصله احمد در كارگاه به سر می ره. برای این هم خودش رو سرگرم كنه و هم بزرگیش رو به كمال برسونه یكی از دستگاه ها رو روشن می كنه و دستش لای دستگاه می مونه و....
خانم مهندس خبردار می شه ، شكایتشو پس می گیره و برای عیادت احمد به بیمارستان می ره. مادر احمد با دیدن او شروع می كنه به داد و فریاد و هر چه فحش آبدار بلده نثارخانم مهندس می كنه. اوستا درگوشه ای نشسته و عكس العملی نشان نمی ده. چنان درمانده و شكسته شده كه تاب و توان نداره عكس العملی نشون بده اما در دل خودش رو سرزنش می كنه و مسئول می دونه . از نظر اوستا خانم مهندس گناهی نداره. با صدای زن اوستا پرستارها و خانم دكتر وارد اتاق می شن. پرستار ها زن اوستا را ساكت می كنن و خانم دكتر خانم مهندس رو به اتاقش می بره واشاره می كنه كه براش آب پرتقال بیارن.
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل