بزن بزن

+0 به یه ن

نمی دانم اخبار كشورهای خارجی  حدود 20 سال پیش یادتون هست یا نه؟ در مجلس كشورهای در حال توسعه كه در این 20 سال رشد اقتصادی چشمگیر داشتند (مثل تركیه یا كشورهای آسیای شرقی) مرتب كتك كاری می شد. در مقابل در مقابل شخصیت های  اول كشورهایی كه الان وضعشان درام هست با آرای بالای 98 درصد دوباره و چند باره انتخاب می شدند. یك صحنه از مجلس عراق در زمان صدام كه در تلویزیون نشان دادند یادم هست. اون قدر بچه های حرف شنو و ساكت و مودبی بودند! مثل وقت هایی كه مبصر سخت گیری سر كلاس بود همه شون "پاها جفت, دست ها پشت" نشسته بودند.

امروز آخر و عاقبت هر دو را می بینیم. درسته كه تركیه یا كشورهای شرق آسیا مشكلات اجتماعی جدی ای دارند (كجاست كه نداشته باشه؟!) اما وضع اون كشورها كجا وضع عراق و لیبی و.... كجا!؟ این فرانسه و انگلیس را هم كه می بینید در گذشته های دور درابعاد خیلی بزرگتری كتك كاری هایشان را كرده اند حالا نشسته اند سر جایشان. اونها چند صد ساله كه مجلس دارند. انگلیس كه از قرون وسطی داشت.

نمی خواهم بگویم كتك كاری چیز خوبیه!!! قطعا نیست. اما از اون بدتر فروخوردن صداست.  از اون بدتر سكوت و اعلام رضایت مصنوعی است. ایده آلش این هست كه روش های متمدمانه برای بیان خواسته ها و اعتراض ها را بیاموزیم. روش های شنیدن حرف و آرام كردن جمعی خشمگین  و هدایت خشم آنها به سوی بیان روشن مطالبات مشخص را یاد بگیریم. اگر می بینید كشور ما نسبت به برخی كشورهای منطقه (عراق و پاكستان و افغاستان) وضعش یك كم بهتره به خاطر این هست كه ما این كار را یك كم بهتر از آنها یاد گرفته ایم. اگر هم می بینید وضع كشورهای غربی از ما خیلی بهتره باز هم به این علت هست كه اونها این تكنیك ها را خیلی بهتر از ما در گذر زمان آموخته اند. باید از تجارب گذشته مان را خوب تحلیل كنیم كه روش ها را به طور مدون بیابیم. برای همین هست كه تاریخ نگاری علمی به دور از جهت گیری ایدئولوژیك ضروری هست.

چند نوشته بعدی ام در همین مورد خواهد بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

علم نزد روس ها هست و بس!

+0 به یه ن

فیزیكی گفت:
سلام
خانوم دكتر این قضیه ای كه پولیاكف یك سال قبل از هیگز مقاله ای می نویسه و مكانیزم هیگز رو توضیح میده چقدر صحت داره؟
مینجیق جواب داد:
من اطلاعی ندارم. ولی خود شخص هیگز به طرز وسواس گونه ای در دادن كردیت (credit) به همه كسانی كه در فرمول بندی این مكانیزم سهم داشتند دقت می كنه. در همون جولای 2012 یك سخنرانی در دانشگاه swanseaداشت كه من در وبلاگم لینكش را دادم. در این سخنرانی با وسواس تمام سهم همه را می گه. این قدر در این كردیت دادن به این و آن دقت می كرد كه من خودم حوصله ام سر رفت. اگر پولیاكوف سهمی داشت حتما اونجا گفته. اگر علاقه مندید بروید و ببینید.

این جمله كه " پولیاكف یك سال قبل از هیگز مقاله ای می نویسه و مكانیزم هیگز رو توضیح میده" خیلی به جمله های شعاری بلوك شرق و سرخورده های فروپاشی شوروی شباهت داره. "این كه حق ما را خوردند و بردند و همه چیز را بهتر می فهمیم و نابغه بزرگمان پولیاكوف هم همه چیز را بهتر از امپریالیست ها می فهمه" ادبیات تیپیكال سرخورده های فروپاشی شوروی و كسانی هست كه بر كاخ كرملین كاخ آرزوهای پوشالی بنا كرده بودند. خود هیگز چنین ادعایی نداره. به همه كه سهم دارند كردیت می ده و می گه هم كه خودش تنها یك پیچ را سفت كرده.

شما از تندروان هندو بپرسید می گویند 2000 سال پیش دانشمندان هندو در بهارات نظریه ریسمان را هم فرمول بندی كرده بودند. دانشمندان امروزی غرب ایده های هندو های 2000 سال پیش را دزیدند. باور كنید چنین ادعا هایی می شه! ین ادبیات تندروان ملتی هست كه چند صد سال مستعمره بوده اند. ادبیات ملتی هم كه با غرب 70 سال پشت دیوار آهنین رقابت كردند و در رقابت فروپاشیدند هم آن  هست.

پیش روی علم این طوری نیست. علم قدم به قدم جلو می ره. هر دانشمندی هم می آید یكی دو پیچش را سفت می كنه. یك كار گروهی هست در ابعاد جهانی. هیگز هم خودش ادعایی بیش از این نداره

البته در این كه پولیاكوف دانشمند بزرگی هست شكی نیست. در این هم كه در شوروی سابق یك مكتب آموزشی و پژوهشی بسیار پیش رو داشتند هم شكی نیست. هنوز هم روباكوف و قربانوف و ... كه در روسیه مانده اند در كارشان سرآمد هستند. من خودم كتابشان را كه دو سال پیش منتشر شده بود درس دادم. جا به جا از دقت و عمق كتاب  شگفت زده شدم و به آنها آفرین گفتم. اما دیگه این طوری هم  نیست كه "علم نزد روس ها هست و بس!"

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بحثی درباب بحث برای بحث

+0 به یه ن

در ادامه نوشته قبلی ام، بحثی شد كه تكرار و تامل در آن را مفید می دانم:

زهرا گفت: به صبا ی عزیز:
حرف های شما كاملا درسته . من هم خیلی تغییر كردم ولی به این نتیجه رسیدم كه باید در رابطه با افراد مختلف به این نكته توجه كرد"حرف هایی هست برای گفتن كه اگر گوشی نبود نمی گوییم حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند . سرمایه ی ماورایی هر كس حرف هایی ست كه برای نگفتن دارد . حرف هایی كه پاره های بودن آدمیند و بیان نمی شوند مگر آنكه مخاطب خویش را بیابند ".
این جمله از یك نویسنده ی فرانسوی هست كه البته اسمش رو یادم نیست

حسن گفت: به صبای عزیز،
من با شما هم موافقم ولی گاهی آدم انقدر از این بحث ها خسته میشه كه وقتی از فلكه دانشگاه درب اصلی و گنبد مسجد و دانشكده انسانی رو میبینه یاد این بحث های خسته كننده میفته و دلش یهو میگیره... البته من چند سالیه فارغ التحصیل شدم ، شاید وقتی شمام ازونجا فارغ التحصیل بشین این احساس بهتون دست بده... ما هم اونزمون وقتی به ایام تعطیلی برمیخوردیم ناراحت میشدیم كه نمیتونیم بریم دانشگاه... درب اصلی یادش بخیر... درب فنی یادش بخیر... درب دندانپزشكی یادش بخیر... بوفه های دانشگاه یادش بخیر...
مینجیق از حسن پرسید:
شما چند سال پیش فارغ التحصیل شدید؟ سال چند بود؟
حسن پاسخ داد:
سال 88... البته قبل ورود به دانشگاه با آشناها هم میومدم دانشگاه... سر كلاسهای دانشكده... استادا میخندیدن كه یه پسر بچه اومده دانشگاه و البته كلی هم لذت میبردن.
مینجیق گفت:
 می خواستم بدونم سال 85 دانشجو بودید یا نه.
حال و هوای دانشجویی از سال 85 تا 89 در آن دانشگاه با آن چه كه الان هست متفاوت بود و هست.
حسن گفت: بله اونزمان دانشجو بودم، و حال و هوای اون زمان متفاوت هست با الان... الانم هفته ای 2 روز دانشگاهم..
صبا گفت:
نمیدونم شاید اگر منم دوران كارشناسیم تموم بشه همین حالو پیدا كنم ولی اینقدر این دوسال دانشگاه با وجود اینكه گاها استادامون خیلی غیر منصفانه رفتار كردن واذیت شدم خوش گذشته كه باز وقتی یادم میفته فقط چند ترم دیگه مونده تا دوره كارشناسیم رو تموم كنم خیلی دلم میگیره یه جورایی هر وقت میرم دانشگاه احساس میكنم دارم میرم خونه بابا بزرگم!بماند كه دوستام مسخرم میكنن و میگن خیلی فرد مزخرفی هستی كه دلت برا دانشگاه تنگ میشه! خانم دكتر دانشگاه چه فرقی از 89 به بعد كرده؟
مینجیق جواب داد:
بعد از اون جریان كاریكاتور سوسك در اردیبهشت 85 جو دانشگاه تبریز خیلی قطبیده شد. بعدش در سال 89 به بعد یك سری جریان های ضد جوك تركی در بین فارس ها اتفاق افتاد دو سال پیش هم كه زلزله شد و از همه جای ایران مردم كمك فرستادند . توریسم تبریز هم رشد كرد و از سراسر ایران توریست به تبریز رفت. شبكه های اجتماعی مجازی هم رشد كردند و یك مقدار آشنایی بیشتر شد. به این ترتیب او ن تنش ها و قطبیدگی ها كمرنگ تر شد.
 صبا گفت:
زهرا جان كاملا حرفتون درسته.یه اشتباهی كه من خودم سال اول میكردم این بود كه خیلی سعی داشتم تو بحث ها بعضی مسائل كه واقعا توی خونواده ی ما مهم بود وروش ارزش گذاری كرده بودن وخب به نظرم هم توی جامعه هم مقبولیت زیادی داشت رو به بقیه بقبولونم و واقعا احساس میكردم اگر بقیه قبول نكنن مشكل از منه كه نتونستم خوب ومنطقی صحبت كنم و اعصابم و وقتم رو كه میتونستم به جای این بحث ها روی درس هایم متمركز كنم هدر میدادم وخیلی تنش به من وارد میشد.اما همونطوری كه خودتونم بهش اشاره كردین خیلی ها توی خونواده های متفاوت وبا افكار متفاوت بزرگ شده بودن و وخیلی باورا وارزش های جالبی دارن كه از نظر ما خنده داره !یه چیزی مثل اعتقاد به اینكه جن میتونه آدمو اذیت كنه!!!!!!!!!!!نمیخواستن باورهای خونوادگیشون كه براشون با ارزشه رو دور بریزن ویا خیلی ساده تر از اون خیلی به این بحث ها اهمیت نمیدادن وشاید چون میخواستن به قول خودمون حرصم رو در بیارن ایراد های بنی اسرائیلی میگرفتن و من ساده هر روز دنبال یه كتاب و سایت میگشتم تا به صورت علمی ومنطقی از گفتم دفاع كنم در صورتكه آن دوستان گرام ذره ای هم روی حرفام فكر نمیكردنو عین بچه ایراد میگرفتن.منظورم از این همه روده درازی این بود كه من الان به این تنیجه رسیدم به استثنای 40 درصد بحث های دانشجوی بقیه همه ماهییتی آبدوغ خیاری دارن ونباید خودمون رو به خاطر این بحث ها سرزنش كنیم وفكر كنیم كه ما در برقراری ارتباط با دیگران مشكل داریم.

عطیه گفت:

چه جالب من بعضی وقتها فكر میكنم تو فضا میرفتم دانشگاه
من وقتی میرفتم دانشگاه فقط مسخره بازی و خنده و ... متر كردن همه رستوران های دور و بر دانشكده و ...
كلن بحث یادم نمیاد
ظاهرا در دانشگاه های سراسری این مساله خیلی پر رنگ است.
زهرا گفت: صبا جان ممنونم. ولی من الان در این دوره از زندگیم كه باید بگم چند تا پیراهن بیشتر از شما پاره كردم (در این دانشگاه ها )به این نتیجه رسیدم كه تا مخاطب خاص خودت رو پیدا نكردی با كسی سر هر چیزی بحث نكن. به قول خانم دكتر نه دشمن نه جون جونی .
صبا گفت:
زهرا جان حرف شما كاملا متین ودرسته.فكر میكنم من تو كامنت قبلیم نظرم رو واضح نگفتم.من در تایید حرف قبلی شما كه گفتید هر حرفی مخاطب خاص خودش رو داره ،كامنت گذاشتم.منظورم از بی كیفیت بودن بحث ها وجدل های دانشجویی تو دوره كارشناسی جز موارد استثنایی همین بود كه با هر كسی بحث نكنیم والكی انرژیمون رو هدر ندیم.صد البته كه شما این مسیر رو قبل من رفتید وتجربتون خیلی بیشتر از منه.من اینو از تفاوت فكری خودمو وخواهرم كه دانشجوی ارشد هستند درك میكنم.

حسن گفت:
خطاب به صبا... دقیقا... اصلا بحث و اینا تو دوران دانشجویی فایده نداره... كلی انرژی دانشجورو تلف میكنه، عمرشم تلف میكنه... دانشجوها بچسبن به علم به كار به فرصتهای درخشان زندگیشون... ما دیدیم و تجربه هم كردیم... در دل دانشگاه تبریز هركدوم از دوستامون اهل اینجور بحثایی بودن الان از هر لحاظ حیران موندن آس و پاس ول میگردن... از اونا تنبلترها، الان برا خودشون كاری شغلی زندگی چیزی دارن... من البته متاسفم ولی این نه تنها حقیقته بلكه با جون و دل هم تجربه كردیم... یكی از دوستام اصلا وارد اینجور بحثایی نمیشد، شاگرد متوسطی هم بود، برا خودش آروم آروم برنامه میریخت، الان زبان كره ای ، انگلیسی و فرانسوی رو خوب بلده، عربی رو هم فقط میتونه بخونه و ترجمه كنه ولی نمیتونه حرف بزنه... در نیوزیلند عضو یك موسسه تحقیقاتی هستش، تازگیا میگن ژاپن بهش اقامت داده و سرپرست یكی از آزمایشگاههای بزرگ اونجا شده... انقدر آروم و بی سر و صدا بود و هست كه حتی توی فیس بوك و اینا نیست كه ازش خبردار شیم... توی نیوزیلند یك موسسه بزرگ خیریه هم به راه انداخته بوده... كل دوران دانشجوییش فقط عشق به دختر مورد علاقش بود و كلاسهای فوق برنامش... من با صبای عزیز یه جورایی كلا موافقم... با الكی بحث كردن به جایی نمیشه رسید... البته بحث باید توی جامعه رونق پیدا كنه به شرطی كه سرانجامی داشته باشه... حالا شما قبول نكنین، ما كه اینجوری تجربه كردیم... این تنها تجربه من نیست، حرفهای شاید بیش از 80 تا از هم دوره ای های دانشگاهمه... بچه های فیزیك فلسفه حقوق عمران برق مكانیك حتی ادبیات فارسی ... اونا كه اونزمان هر روز دور هم جمع میشدن الانم دور هم جمع میشن منتها در پارك شاهگلی و اینبار به جای اون بحثها ، از حسرت و بیكاری خودشون میگن... خانم دكتر فرزان به دوستای من ایراد نگیرید، جوان 30 ساله با مدرك كارشناسی ارشد با پول توجیبی بابای بازنشسته كارمند ساده زندگیشو میگذرونه، نه ازدواجی نه كاری... باید حق بدین كه بناله...

مینجیق گفت:
اگر یادتان باشد من چندی پیش نظرات دكتر گلشنی رااینجا دوباره منتشر كردم. نظراتشان طولانی بود اما این نكته كه فرموده بودند "
۳. ترویج روحیه نقادی و نقدپذیری: جامعه دانشگاهی همانند مقامات اكثرا نقد پذیر نیستند و نقدی هم كه می‌شود از ادب اسلامی دور است. تا وقتی نقد نباشد، علم به هیچ وجه پیشرفت نمی‌كند. من به شدت با ایجاد كرسی‌های آزاداندیشی مخالف بودم زیرا تا محیط نقدپذیر نشود و مردم ادب نقد را نیاموزند این جلسات سودی ندارند. "

در بخش نظرات وبلاگ بحث انگیز شد. من خودم نظر قطعی در این مورد ندارد. درواقع نظر من همان هست كه به آن در این وبلاگ عمل می كنم. این رویه را دوست می دارم.
می توانید به آن نوشته و نظرات و نقدهای دوستان در این زمینه مراجعه كنید:
http://yasamanfarzan.arzublog.com/post-44705.html

پاییز گفت:
این چیزا علی الاصول كارهای خوبی هستند ولی در صورتی كه مرز روابط دقیق رعایت بشه و پارامترهای مساله همگی اندازه ی خودش را داشته باشند مثل اینجا نشه
http://www.mortezamotahari.com/fa/bookview.html?BookId=408&BookArticleID=130309
ولی اگر رعایت اصول بحث نشه اثرش بدتره، چون مثلا باعث میشه ادم حالت دی فالت را روی این بگذاره كه این فرد جدید هم مثل همون قبلی ها هست و اگر چیزی هم به صلاح اون باشه سكوت كنه و هیچی نگه، و قبول هم كنیم كه یه سری از اخلاقیات لازم برای بحث درست در ما شكل نگرفته شعور بعضی چیزا را نداریم.
این را یادم رفت، در بحث كردن و كلا حرف زدن اگر ادم می خواد ضربه نخوره در داستان زیر كارها را بردارید بجاش حرفها بگذارید
تذكره ی دولتشاه سمرقندی چنین آمده است:
سلطان سنجر را در آن وقت كه به دست غزان گرفتار شده بود، پرسیدند: علت چه بود كه ملكی بدین وسعت و آراستگی كه تو را بود، چنین مختل شد؟
گفت:‌ كارهای بزرگ به مردم خرد فرمودم و كارهای خرد به مردم بزرگ؛ كه مردم خرد كارهای بزرگ را نتوانستند كرد و مردم بزرگ از كارهای خرد عار داشتند و در پی نرفتند. هر دو كار تباه شد و به نقصان ملك رسید و كار لشكری و كشوری روی به فساد آورد

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جایزه با پرستیژ كلِی به نازنین مریم تعلق گرفت.

+0 به یه ن

مریم میرزاخانی پروفسور ریاضی در استنفورد جایزه ی كلی را دریافت كرد. جایزه كلی كه می دانید خیلی پرپرستیژ هست.

 

این موفقیت را به مریم عزیز تبریك می گویم و برایش موفقیت های بزرگ تری آرزومندم.

خبرگزاری ایسنا به این مناسبت متنی را تهیه كرده كه می توانید اینجا بخوانید. من مریم را از دوره المپیاد می شناختم. در محیط خشن المپیاد آن سالها كه اغلب افراد نقاب بر چهره داشتند و خنجری زیر ردای تزویر پنهان كرده بودند،  وجود نازنین مریم  و صداقت و پاكی اش نعمتی بود.

راز موفقیت مریم  پشت كار و جدیت اش در كارش بود. با خودش روراست بود می دانست دنبال چیست. وقتی بقیه صرف دودوزه بازی و زیرآب زنی می كردند او صرف كار علمی اش می كرد. هر مسئله ای را آن زمان از چند روش حل می كرد.


پی نوشت : مریم نازنین فیلدز هم گرفت. هورررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نه "دشمن"، نه "جون جونی"

+0 به یه ن

مینجیق گفت: به این نتیجه رسیده ام ریشه اغلب مشكلات كشور ما آن هست كه آداب معاشرت با غریبه ها را بلد نیستیم. یا آن قدر تعارف و رودربایستی داریم كه نمی توانیم نظرمان را بگوییم. یا شروع می كنیم به پرخاش.
در اغلب زمینه ها همین هست. مثلا مدیر مدرسه سابق سیلویا بلد بود چه جوری با سیلویا صحبت كند و از او دعوت كند.
مشاهده من این هست كه در كشورما اگر مدیر مدرسه ای بخواهد دانش آموز سابق مدرسه اش را دعوت كند كه برای دانش آموزان جدید سخنرانی ای ارائه دهد یا همین طوری صحبت كند اصلا نمی داند با چه ادبیاتی با او سخن بگوید.
شاید مدیر مایل باشد اما بلد نیست چه طور او را خطاب كند. خیلی تحویلش بگیرد!؟ كم تحویلش بگیرد؟!
یك كمی تحویلش بگیرد بعدش هم جلوی همه توی سرش بزند كه "ناز كم كن كه در این باغ بسی چون تو شكفت؟!"
مطمئن هستم در مدرسه سیلویا كسی توی سرش نزد كه فیزیكدان بزرگی در حد "كارلوس روبیا" برنده جایزه نوبل كه اتفاقا اون نیز از شهری در نزدیكی های اودینه هست نیست. اما اگر در ایران (شاید به استثنای شیراز) یكی مثل سیلویا را به مدرسه ای دعوت كنند  یكی نیز پیدا خواهد كرد كه طعنه خواهد زد كه تو در حد كارلوس روبیا نیستی. اگر هم طعنه نزنند مورمور می شوند كه بگویند. مهمان هم كه كم هوش نیست. اون طعنه ها و مورمورشدن ها را می بیند و آزرده می شود.
گفتم شیراز در ایران استثناست. علتش هم این هست كه در شیراز افراد بهتر بلد هستند با غریبه ها معاشرت كنند. در مراكز تفریحی شان كه افراد  عصرها شیك می كنندبروند بگردند كمتر اتفاق می افتد ماموران بیایند خوشی را از دماغشان بیرون بكشند. در مراكز تفریحی شان مین گذاری نمی شود كه كسی نگردد!!! حافظیه 24 ساعته باز هست! در نتیجه به مرور به طور متوسط آداب معاشرت را بهتر از متوسط سایر ایرانیان یاد گرفته اند.
از دوستان شیرازی می پرسم. راز شهر شما چیست كه وضعش از این جهت یك كم از بقیه ایران بهتر هست!؟

اینترنت فضای نسبتا خوبی می توانست برای ارتباط و معاشرت باشد. ولی ما كه در دنیای واقعی یاد نگرفته ایم در فضای مجازی هم بیشتر دور می گیریم و جنگ های ذهنی مان در فضای اینترنت با آزادی بیشتری دوباره راه می اندازیم.
زهرا گفت:
دلیلش چیه كه آداب معاشرت بلد نیستیم ؟ من در دوران كارشناسی دوستان زیادی داشتم كه از شهرهای مختلف ایران بودند با افكار متفاوت ، باید بگم كه من در اون دوران در سخن گفتن كاملا بی پروا بودم، با دوستانمان كه گرم صحبت میشدیم حتی بحث علمی كه بحث هایمان بیشتر هم علمی بود دچار تنش می شدیم .. به كمتر از یك ساعت نمی كشید كه دعوا می شد و چون دختر بودیم و نكته بین، كم كم نسبت به كل روند زندگی همدیگر حساس شدیم و از هم فاصله گرفتیم به طوری كه من الان حاضر نیستم حتی یكبار دیگر به آن تنش های اون دوران برگردم . و از آن همه بی پروایی و دوستان زیاد هم خبری نیست چون دیگر می ترسم با كسی صمیمی شوم . چون احساس می كنم با صمیمی شدن توقعات دو نفر خیلی از هم زیاد می شود و به همین نسبت ناراحتی ها هم خیلی افزایش پیدا می كنه . به همین خاطر الان در این دوران از زندگیم در محیط دانشگاه به تعداد انگشت شماری دوست دارم و با آنها هم خیلی صمیمی نیستم. منظورم از كل این حرف ها این هست كه بخاطر پیچیده بودن آدم ها خیلی تمایل به ارتباط برقرار كردن با آنها نیستم . یا شاید به قول شما آداب معاشرتم خیلی بالا نیست. یك مثال دیگر اینكه حتی برای ارتباط برقرار كردن با استاد راهنمام هم دلهره دارم كه نكند حرفی بزنم كه ناراحت شود.
مینجیق گفت:
اغلب مان یاد نگرفته ایم. چون محیط عمومی نداشته ایم. من توجه كرده ام كسانی كه در مجتمع های مسكونی بزرگ می شوند عموما روابط عمومی بهتری دارند. در محوطه مجتمع و زمین بازی آن از بچگی یاد می گیرند با افراد با پیش زمینه های متفاوت ارتباط برقرار كنند. محیط مجتمع نسبتا امن و دوستانه هست. افراد داخل محوطه "دشمن" حساب نمی شوند. لزوما فامیل و "خانه یكی" هم حساب نمی شوند.
مثل محله های سنتی هم بافت یك دست ندارند. افراد در مجتمع های مسكونی مثل آتی ساز یا اكباتان یا آپادانا در تهران یا نگین پارك و زیست خزر و ایرداك و آسمان در تبریز از پیش زمینه های مختلف هستند. بچه هایشان از سن كم یاد می گیرند اگر كسی مثل خانواده ی تو نیست لزوما دشمن تو نیست. اگر هم مشتركاتی با تو دارد لزوما به این معنی نیست كه بی پروا هر چه در ذهنت گذشت می توانی با آنها در میان بذاری.
یاد می گیرند كه ارتباط داشته باشند اما با رعایت حدودی كه بعدا دردسر نشود.
در كشوری مثل انگلیس از مهد كودك به طور سیستماتیك این را به بچه یاد می دهند. در ایتالیا در دبیرستان و در دانشگاه طی فعالیت های فوق برنامه یاد می گیرند.
من خودم به دانشجوها در ایران می گویم درگیر فعالیت های فوق برنامه نشوند. تجربه اجتماعی می خواهند بروند بازار كار. چرا این را می گویم!؟ برای این كه در ایران دیده ام به فعالیت های فوق برنامه یك عده گیر می دهند و برای دانشجوها مشكلات می آفرینند. بزرگتر هایشان و استادانشان هم كه تشویق به این كار می كردند پشتشان را خالی می كنند. دانشجو نابود می شود. در ایتالیا به یك فعالیت هنری فرهنگی دانشجویی به چشم امنیتی نگاه نمی شود. در این فعالیت ها تجربه اجتماعی به دست می آورند.
همان روزها كه من اودینه رفته بودم در همان شهر فسقلی داشتند فستیوال فیلم های هنری شرق آسیا برگزار می كردند.
خواهر كوچك سیلویا كار داوطلبانه برای این فستیوال انجام می داد. سیلویا می گفت خیلی خوبه تجربه اجتماعی برخوردش با فرهنگ های متفاوت بالا خواهد رفت. خواهر سیلویا تمرین می كرد میزبان فیلمسازان ژاپنی و چینی شود. در مورد فرهنگشان مطالعه می كرد.
ببینید! یك شهر كوچك بود. با جمعیتی حدود صد هزار نفر. این شهر به این كوچكی فستیوال فیلم بین المللی داشت كه توسط جوان های محلی اداره می شد. تصور كنید در شهرهای صد هزار نفری در این منطقه (خاور میانه) چنین برنامه ای برگزار شود و از آن سوی دنیا بخواهند بیایند.
اصلا  نخواستیم از آن سوی دنیا بیایند. تصور كنید از كلانشهر
بغلی همون فك و فامیل خودشان بخواهند بیایند و فستیوالی اجرا كنند. فكر می كنید مردم شهرهای صدهزار نفری ایران تحمل چنین چیزی را خواهند داشت!؟ همكاری خواهند كرد؟! چشم دیدن فك و فامیل خودشان را كه در كلانشهر بغلی چند سالی زندگی كرده اند (حالا غریبه ها را ولش كن) و به اقتضای زندگی در شهر بزرگ یه ذره فرق كرده اند خواهند داشت؟!
این تغییر می تواند درحد امتناع در حسابرسی به جهیزیه های نو عروس باشد!
بعید می دانم! هرچه قدر هم استدلال كنی برای پرستیژ و اقتصاد شهرتان خوب هست قبول نمی كنند. می گویند همه ی مشكلات ما از بدی كلانشهر بغلی هست. حقمان را خوردند و بردند برای همین ما مشكلات داریم. می بینی پدر یارو می خواهد باغش را بفروشد سر مادرش هوو بیاورد و تولید موالید كند ارث و میراثش را كم كند بعد اینها هر ماشینی را كه شماره پلاكش مال كلانشهر بغلی هست پنچر می كنند یا خط می اندازند چون از منظر آنها مردم كلانشهر بغلی هستند كه پول می ریزند باغ بابای اینها رامی خرند و بابایشان می رود سر مادرشان هووو می آورد. پس همه مشكلات زندگی و خانوادگی آنها و عامل بدبختی مادرشان زیر سر مردم كلانشهر بغلی هست.
باور كنید این اتفاقات افتاده كه دارم می گم. والا قوه تخیل من این قدر بالا نیست چنین داستانی بسازم.

ما در مورد فرهنگ همسایه هایمان هم چیزی نمی خواهیم یاد بگیریم. از آنها برای خود دیو دو سر می سازیم.

صبا گفت:
راجع به كامنتی كه زهرای عزیز گذاشتن میخواستم بگم كه درسته تنش هایی بوجود میاد كه تا حالا آدم تجربش نكرده وآدم نمیدونه چطوری توی اون موقعیت رفتار كنه ،اما انقدر مزیت داره كه به بدیاش می چربه!من خودم شخصا از وقتی دانشگاه رفتم توی همین بحث ها وگفت وگو ها عیب وایرادام رو فهمیدم،اخلاقم خیلی عوض شده ،وجود دوستم كه اهل تسنن هست باعث شده برای اینكه تو بحث ها كم نیارم سراغ كتابهای مذهبی اهل تشیع برم واطلاعاتم خیلی خیلی بیشتر بشه،كارگروهی رو یاد گرفتم،صبر وتحملم بیشتر شده وكلا به نظرم تو همین بحث وجدل ها شخصیت آدم جدای از تربیت خانوادگی، شكل می گیره و خوبیه دانشگاه به همینه كه مثل دوران مدرسه فقط جنبه درسی نداره و واقعا مثل یه جامعه كوچیكه.این حرفم اصلا شعاری نیست و واقعا هر كسی دانشگاه نرفته به نظرم خیلی ضرر كرده.البته من راجع به دانشگاه تبریز حرف میزنم و از بقیه دانشگاه ها خبر ندارم.انقدر دانشگاهمونو و همین فضای بحث وجدل هاشو دوست دارم كه به قول مامانم اگه در ب اصلی دانشگاه تبریز رو قفل كنند من باز یه راهی پیدا میكنم برم توش

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دختری از خطه ی اودینه

+0 به یه ن

سیلویا  همكلاسی من در دوره دكتری در تریست بود. موضوع پژوهشی مان نزدیك هست و با هم چند مقاله هم داریم.

روحیه  و علایق و سلایقمون هم به هم نزدیك هست. به طرز عجیبی در برخی موضوعات همنظر هستیم. من و سیلویا دوستان صمیمی هستیم. سیلویا از شهر زیبا و ثروتمند اما كوچك اودینه در شمال شرق ایتالیاست.  البته الان در انگلیس زندگی می كنه ولی "بچه اودینه" هست. یك بار هم منو دعوت كرده بود به خانه مادرش در اودینه. خیلی هم محبت كردند.  فردای روزی كه من در اودینه بودم سیلویا قرار بود بره به مدرسه شان و اونجا با دانش آموزان حرف بزنه. مدیر مدرسه از او دعوت كرده بود. می گفت اگر بیایی و با دانش آموزان صحبت كنی برایشان انگیزه برای درس خواندن به وجود می آید. می گفت مخصوصا برای روشن شدن دید و ایجاد اعتماد به نفس  دانش آموزان دختر حضور تو  خوب خواهد بود.
سیلویا هم خیلی مشتاق بود این كار را بكند.  

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

What went wrong?

+0 به یه ن

What Went Wrong?: The Clash Between Islam and Modernity in the Middle East
نام كتابی هست نوشته برنارد لویس كه در بحبوحه حوادث بعد از یازده سپتامبر به بازار آمد و بنا به موقعیت پرفروش شد و مورد توجه قرار گرفت. من كتاب را نخوانده ام اما آن گونه كه شنیده ام كتاب در خور توجهی هست كه عالمانه و محققانه نوشته شده. بعد از یازده سپتامبر خیلی از نویسنده ها خواستند از این نمد كلاهی بدوزند. یكی اش هم اوریانا فالاچی كه یك فحش نامه علیه مسلمانان نوشت . كتاب برنارد لویس از این جنس نیست. به تایید صاحبنظران در این زمینه محققانه نوشته شده. هرچند كتاب را نخوانده ام اما چندین سخنرانی در نقد این كتاب را كه توسط یكی از فیلسوفان نامدار ایرانی ارائه  شده بود گوش دادم. در سخنرانی بیشتر نظرات و ادعاهای كتاب مورد تایید واقع شدند. اما به بخش هایی هم به دیده ی تحقیر و تخفیف نگریسته شد. از جمله این كه در كتاب ادعا شده بود كه یكی از دلایل كه در كشورهای غربی رشد علمی اتفاق افتاد و خاورمیانه ای ها درجا زدند این بود كه در غرب زنها اجازه رشد و تحصیل و بازكردن های افق های دید داشتند اما در خاور میانه زنها را "توركی-سی باسما گور" می كردند و نمی ذاشتند افق های دیدشان رشدی بكند.
فیلسوف نامدار ایرانی به تحقیر گفت اگر چنین حرفی از دهان یك فرد عامی بیرون می آمد به بیسوادی و عوامیت او می بخشیدیم اما آدم تعجب می كند كه چه طور متفكری چون برنارد لویس چنین چیزی می گوید.
با این كه همان زمان هم می دانستم جین استنفورد چه نقشی در پایه نهادن استنفورد داشت، با این كه می دانستم این امیلی بود كه كتاب اصلی نیوتن را از لاتین به فرانسه ترجمه كرد و برای عموم قابل فهم كرد. با این كه از حشر و نشر او با ولتر و تاثیرش بر ولتر و در نتیجه پروسه روشنگری خبر داشتم, با این كه از مصاحبت كسانی مثل بنجامین فرانكلین یا لئوناردو داوینچی با زنان دربار و تاثیر آنها بر شوهرانشان در سیاست گذاری های علمی خوب خبر داشتم حكم آن فیلسوف معاصر با چنان قطعیتی صادر شده بود كه من فكر كردم لابد او كه چنان دم از بالاتر از عوام بودن می زند و برنارد لویس را به این علت در ردیف عوام می خواند چیزی می داند و می فهمد كه من نمی دانم و نمی فهمم.

مدت ها گذشت تا به موزه ی علم فلورانس رفتم. موزه ای به اسم گالیله. فلورانس شهر موزه هاست. موزه های معروفی مانند اوفیتزی یا موزه آكادمیا كه مجسمه معروف دوید اثر میكل آنژ در آن به نمایش گذاشته شده است. اما برای من موزه علم گالیله بسیار جالب تر بود.

در موزه چندین نكته توجهم را جلب كرد. به برخی از آنها اشاره می كنم:
1) رشد پژوهش علم تجربی همگام و همزمان با پیشرفت های صنعتی بود. همان صنعتگرانی كه مورانو ها و كریستال های تزئینی و كاربردی برای اشراف و تاجران ثروتمند ایتالیای آن روزگار می ساختند وسایل آزمایشگاهی هم برای دانشمندان می ساختند. اگر مكاتبات ابن سینا و ابوریحان را خوانده باشید می بینید كه چه قدر در این كه فرضیه های خود را آزمایش كنند كمبود دستگاه داشتند. اما برای كسی كه در فلورانس یا ونیز آن روزگار می زیست كاری نداشت كه  به  همسایه صنعتگر ش سفارش دهد تا دستگاه مورد نظر را برایش بسازد!
انباشت ثروت و هنر در شهر های آن روز ایتالیا كه مركز رنسانس بود این امكان را برایشان فراهم می ساخت.

2) معادلات ماكسول به این راحتی ها نوشته نشده اند. كل قرن 18 ذهن اروپایی هایی كه غم معیشت نداشتند با الكتریسته درگیر بود. دانشمندان آن دوره می رفتند در خانه ها ی اشراف وبرایشان نمایش های الكتریسته ترتیب می دادند. اشراف به وجد می آمدند و كنجكاو می شدندو خرج آزمایشگاه هایشان رامی دادند.
با خود می اندیشیدم ما چرا چنین چیزی نداشتیم؟! چرا خان ها و شازده های كشورما از این افراد در بساط نداشتند. یادم افتاد كه در قرن نوزده و در دربار ناصر الدین شاه هم ملكم خان از این گونه نمایش ها راه می انداخت. ظاهرا ناصر الدین شاه هم خوشش می آمد و سرگرم می شد. باخود گفتم پس چرا ناصر الدین شاه نمی آمد آزمایشگاه جدی پژوهشی ترتیب دهد. چه فرقی بود بین ناصرالدین شاه و اشراف اروپایی!؟ برویم سراغ نكته سوم تا فرق را ببینیم.
3) در موزه علم فلورانس گالری ای هم به وسایل آزمایشی و رصدی آماتوری اختصاص داشت. بیش از نیمی از آنها مخصوص بانوان اشراف بود. مثلا وسایل رصدی بود كه در كنارش جعبه آرایش خانم قرار داشت. چیزهایی از این دست!
اینجا بود كه تفاوت را دریافتم. ناصرالدین شاه نمایش های فیزیك و شیمی ملكم خان را می دید. خوشش می آمد. صله ای می داد و مرحبایی می گفت و شوخی ای می كرد و سپس به حرمسرا می رفت. به آغوش زنانی كه دنیایشان وسیع تر از  آن حرمسرای تنگ  فتنه هایش و نقشه های حرمسرایی اش نبودند. به آغوش زنانی كه یكی او را می دیدند و دیگر چند كس كه فكرشان را با عقاید واپسگرا و خرافی پر می كردند. نمایش علمی از ذهن ناصرالدین شاه پاك می شد و خرافه ها جایش می نشستند.
اما اشراف اروپا -كه در علاقه و تاثیرپذیری از جنس لطیف كم از ناصرالدین شاه خوش ذوق و خوش سلیقه ما نداشتند- به نزد زنهایی می رفتند كه به همراه خودشان شاهد نمایش های علمی بودند. ذهنشان درگیر همین مسئله بود. با هم صحبت می كردند و به این نتیجه می رسیدند كه بهتر هست از علم بیشتر حمایت كنند  و برایش كاربرد عملی بیابند و چیزهایی از این دست.
تفاوت از زمین تا آسمان هست. بله! حق در این مورد با برنارد لویس بود. تعصب مردسالارانه چنان چشم فیلسوف ایرانی معاصر را بسته بود كه حاضر نبود كه در حرف و نشر برنارد لویس تاملی كند. از روی جهالت و نادانی نظر او را تحقیر كرده بود.

از اروپا و دربار ها بیاییم به تبریز خودمان. به حدود شصت سال پیش در شهر اولین ها. برگردیم به زمان هایی كه بابابزرگ ها ی ما جوان بودند. برویم سراغ خانواده هایی كه مردهایشان این امكان را داشتند كه دنیا را ببینند و افق های دیدشان را باز كنند و ایده های نو داشته باشند. این مردها را مجبور می كردند با زنانی ازدواج كنند كه "نجیب و سر به زیر " بودند. گفتمانی هم بین آنها و همسر آینده شان قبل از ازدواج شكل نگرفته بود. زبان هم را نمی فهمیدند. مرد دنبال این بود اختراع كند ابداع كند فلك را سقف بشكافد و طرحی نو در اندازد. زن دنبال این بود كه فلان دستورالعمل خرافی را مو به مو اجرا كند. جامعه مردسالار بود و زن می بایست از او تبعیت كند. اما زن مردش را نمی فهمید كه بخواهد تبعیت كند یا نكند. مرد می دید زنش رفته سراغ فالچی, بندچی و چی چی چی ! عصبانی می شد پرخاش می كرد. می گفت من كجا سیر می كنم این كجا!
انتظار داشت همسرش مثل آن زنهای تحصیلكرده اروپایی با او همگام و همراه باشد. اما زنش اصلا در این باغ ها نبود!
فرزند كه هیچ كدام از این دو را نمی فهمید می دید كه مادر مظلومش مورد پرخاش قرار می گیرد. حق را كامل به مادر می داد. ارزشی هم برای ابداعات و اختراعات و ایده پردازی های پدر قایل نبود. حاضر نبود این راه را برود. آنها را عامل بدبختی خود می دانست و مادر به ظاهر مظلوم هم زیرزیركی این ذهنیت را ذهن بچه ها تقویت می كرد.

دو سه نسل گذشت ! دختران همنسل من بودند كه حق را به پدربزرگ دادند و با خود گفتند طفلك پدربزرگم چه كشیده از دست این افراد عامی دور وبر. خودش در قرن بیستم زندگی می كرد زنش در قرون وسطی!
اگر زنان همان نسل بیشتر اجازه بال و پر گرفتن داشتند و افق هایشان آن قدر باز بود كه همراه و همگام همسر باشند (نه با مظلوم نمایی های عامه پسند سوهان روح شوهر)  وضع جامعه ما، صنعت ما،  علم ما جز این بود كه الان هست. اگر والدین آنها اجازه داده بودند بین دختر و پسرهای آن نسل گفتمانی ایجاد شود و با دنیای یكدیگر بهتر آشنا شوند هردو خوشبخت تر بودند و موفق تر.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تكرار: قاصدك رویاهای من

+0 به یه ن

در تمام دوران كودكیم "تك فرزند" و از طرف مادری "تك نوه" و "تك نتیجه" بودم. در همسایگی مان هم بچه ای نبود. برای همین از نعمت همبازی تا حد زیادی محروم بودم. همبازیم قاصدك هایی بودند كه بی دعوت چرخان و رقصان از جایی كه هر گز نفهمیدم كجا بود به حیاط خانه مان مهمان می آمدند. این موجودات كوچولو خیلی قوه تخیل مرا به خودشان مشغول می كردند. شنیده بودم كه لئوناردو داوینچی با مشاهده پرندگان به فكر ساختن كایت افتاد. من هم با خودم خیال پردازی می كردم و می گفتم وقتی بزرگ شدم من هم با الهام از قاصدك یك وسیله پرواز می سازم. بعد هم با خود می گفتم این وسیله فقط قابل استفاده برای بچه ها خواهد بود. عقلم به سنگینی و سبكی نمی رسید. تنها فكر می كردم چون سر آدم بزرگ ها فوری گیج می رود نمی توانند سوار قاصدك من شوند.
قدری كه بزرگ تر شدم و مدرسه رفتم و جمع و تفریق یاد گرفتم بازی با اعداد سرگرمی من شد. وقتی داستان فرمول تصاعد حسابی گاوس را شنیدم حسابی با او احساس چشم و همچشمی كردم. فكر می كردم هرجور كه شده باید پوز او را بزنم.

این از رویاهای من! حالا بریم سراغ رویاهای مامانم برای من.
مامانم می خواست من وقتی بزرگ بشم به آمریكا برم. برایش مهم نبود كه در آمریكا قرار است چه كنم. فقط قرار بود كه به آنجا بروم تا "آزاد" باشم و حق و حقوقم به اندازه یك آدم كامل باشد نه "نصف آدم." تا سی سالگی هم نمی بایست ازدواج می كردم. اینها رویاهای مامانم بود. من اصلا به این چیزها فكر نمی كردم (هنوز هم نمی كنم). با كتاب های پرویز شهریاری خوش بودم.

در دانشگاه همه دوستانم شعرهای سهراب سپهری را می خواندند. من اهل شعر نو نبودم اما از روی كنجكاوی كتاب او را خریدم. به توصیه ی سهراب با خود گفتم "بگذاریم كه احساس هوایی بخورد." همین كه گارد هایم را پایین گذاشتم و گذاشتم احساس اندك هوایی بخورد "عشق پیدا شد و آتش به همه" رویاهای مادرم زد. در پی آن در بیست سالگی با شاهین ازدواج كردم!

در بچگی می خواستم وقتی بزرگ شدم یك كاراوان (از آن ماشین هایی كه پشتشان آشپزخانه و تختخواب و غیره دارد) بخرم و با آن سفر كنم.
اما حالا هیچ علاقه ای به این ماشین ها ندارم. الان می خواهم وقتی بازنشسته شدم یك كشتی تفریحی كوچولو و جمع و جور بخرم و دریانوردی كنم. شاهین می گه وقتی به آن سن رسیدی این رویا هم از سرت می افته.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بابا بزرگ مخترع

+0 به یه ن

اگر یادتان باشد در اغلب كارتون های زمان كودكی ما   كه داستانشان به اواخر قرن نوزده در آمریكا بر می گشت پدربزرگ مخترعی هم بود كه اختراعاتش آبكی از آب در می آید. شخصیت پدربزرگ مخترع شخصیت دوست داشتنی و در عین حال خنده داری بود.
با خودم فكر می كردم چه طور ما از این شخصیت های بابابزرگ مخترع در دور وبر خود نداریم. فكر می كردم این بابابزرگ های مخترع مال قصه های خارجی هاست. تا همین پارسال این طور فكر می كردم. تا این كه همین پارسال  فهمیدم اتفاقا جفت بابابزرگ های شخص خود من زمانی كه جوان تر بودند و من هنوز دنیا نیامده بودم از همین كارها می كردند! در خانه كارگاهی علم كرده بودند و اختراع ها و ابداع هایی می كردند كه به درد نخور از آب در می آمدند!

نكته ی قابل تامل این كه  در مورد اختراعات بابابزرگ هایم هیچ وقت كسی در كودكی به من داستانی تعریف نكرده بود. به هر حال داستانی می توانست باشد كه برای كودكی با روحیه من خیلی جذاب باشد! چرا این قصه ها را قبلا تعریف نكرده بودند. خوب طبعا اختراعات ناكام و نافرجام بابابزرگ هایم برای خانواده-درست مثل بابابزرگ های كارتون هایی كه می دیدم- دردسر ساز بود. بریز و بپاش داشت. خرج داشت و..... طبعا مادربزرگ هایم از آن اختراعات دردسرساز دل خوشی نداشتند. اما چرا برای من قصه اش را تعریف نكردند!؟ چرا!؟
برای این كه جامعه ما -برعكس جامعه آن كارتون ها- فكر كردن خارج از چارچوب و دنبال ابداع و اختراع بودن را بر نمی تافت و بر نمی تابد. گمان نمی كردند تعریف این داستان ها برای كودكی مثل من آموزنده باشد.  لابد پیش خود فكر می كردند "بدآموزی" دارد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

گفت و گویی در مورد واكنش خانواده ها به علاقه فرزندان به علم

+0 به یه ن

زهرا گفت:
خوشبختانه خانواده ی من همیشه محیط را برای كارهای پژوهشی فراهم می كنند ولی امان از فامیل و دوست و آشنا ، مرتب با حرفها یشان روحیه ی ما را خراب می كنند ، اصلا خانم دكتر اگه خانواده ای هم در ایران باشه كه این فرهنگ رو داشته باشه دیگران بهش اجازه نمیدن... به طور مثال می گویند تا كی میخواهی درس بخوانی ، دكتر ها همه بیكارند ، آخه من می خواهم به این افراد بگویم كه مگه من درس می خوانم كه مدرك بگیرم و پولدار شوم. مگر هدف من این است ؟؟؟ و یا نسبت به كسی كه خیلی درس می خواند با یك نگاه ترحم آمیز ،نگاه می كنند. و می گویند بیچاره اصلا تفریح ندارد یا حرف های دیگر .ولی اصلا به این فكر نمی كنند كه این فرد عاشق درس خواندن است عاشق كار علمی است . متاسفانه این موج ضد علمی و ضد پژوهش در ایران ما زیاد شده .
مینجیق گفت:
شاید زمان ابن سینا جز این بوده باشد اما در این چند صد سال اخیر كه به نظرم همین طور بوده. نسبت به 30-40 سال قبل بدتر نشده. شاید یك كوچولو بهتر هم شده باشد.
گفتم زمان ابن سینا یادم افتاد كه خواهر رازی و معشوق ابوریحان حامیان درجه یكی برای آنها در راه علم بودند.
ابوریحان یكی از كتب خود را برای معشوقش نوشته
مرجان گفت:
ولی خودمونیم زندگی با آدم های اهل علم یك كمی سخته مخصوصا كه طرف مقابل كاملا آدم معمولی ای باشه. علائقشون كاملا فرق می كنه دیگه
مینجیق گفت:
تفاوت علایق را به رسمیت شناختن خودش خیلی نكته مهمی هست. اگر فقط به همین نكته ای كه شما گفتید توجه بكنند نود درصد مسئله حل می شه.
ولی یك خانواده ی سنتی ایرانی این نكته را اصلا نمی خواد قبول كنه. در خانواده سنتی  گفته می شه همون كه "همه می كنند". همون كه "همه می گویند".
من با این "همه می كنند" "همه می گویند" مشكل دارم. در شهرستان ها خیلی بیشتر از تهران "همه می كنند" و "همه می گویند" سبك زندگی را تعیین می كنه. معلوم هم نیست این "همه"
كی هست كه من باید چشم و گوش بسته دنبالش راه بیافتیم!
چنان با اطمینان از حقانیت "همه می كنند" بر سر افراد كوبیده می شود كه انگار این "همه" --كه معلوم  هم نیست كیه(!!)-- مصون از خطا و اشتباهه.

نكته اینجاست كه معیار "همه" ابدا برای یك خانواده كه عضوی از آن یك پژوهشگر هست معیار خوبی نیست! دقیقا به همان علت كه شما گفتید علایق فرق دارند. اما خانواده ها نمی پذیرند. به نظر من اگر به علم هم علاقه نداشته باشند به احترام عضوی از اعضای خود باید تفاوت ها را بپذیرند.
اما خانواده ی سنتی ایرانی چندان با این مفهوم راحت نیست.
اصلا از علم و عالم بگذریم. اگر بدونند یكی از آب خوشش نمی آید می آیند رویش آب می ریزند. اگر بدانند از كدو خوشش نمی آید به زور بورانی كدو به خوردش می دهند. اگر همه خانواده از كرم های مدرن استفاده بكنند ویكی بخواهد بخور سنتی به صورت خود بدهد حتما از طرف خانواده با مخالفت شدید رو به رو می شود. مسخره اش می كنند. برعكس اگر اعضای خانواده اهل بخور و پمادهای سنتی باشند وای به روز كسی كه كرم استاندارد كارخانه ای از داروخانه می خرد. این واكنش ها  بخشی از آن ذهنیت فرهنگ سنتی شرقی هست كه می خواهد هویت فردی را له كند. نه این كه آزار داشته باشند. نه! در تفكر سنتی نمی خواهند كسی از اعضای خانواده علایق خود را داشته باشد و بر آن اصرار بورزد. می خواهند همه ی اعضا خانواده هویت و علایق مشابه داشته باشند. در همین راستاست كه از این كه یكی شان پژوهش علمی بكند و به جیزهایی بیاندیشد كه برای بقیه مفهوم نیست و سبكی از زندگی را برای خود داشته باشد كه با دیگران متفاوت هست برایشان وحشتناك هست.
این كه به زهرا گفتم اندكی بهتر شده به این جهت بود كه در سال های اخیر (10 سال اخیر) یك مقدار احترام به علایق و هویت فردی در خانواده ها بیشتر شده. احترام به علایق و سلایق یك پژوهشگر علمی هم در همین پكیج قرار می گیرد والا احترام به علم بیشتر نشده كه كمتر شده!

زهرا گفت:
تفاقا پیرو صحبت های خانم دكتر من یاد كتاب كیمیا گر افتادم كه در اونجا نوشته شده بود :" اگر كسی هر روز همان آدم های همیشگی را ببیند . آنها بخشی از زندگی خصوصی فرد می شوند و بعد از او می خواهند كه تغییر كند . اگر شخصیت كسی با آنچه دیگران می خواهند مغایر باشد آنها عصبانی می شوند. به نظر می آید هر كس در مورد اینكه دیگران چگونه باید زندگی كنند نظر خاصی دارد ولی هیچ یك از این نظریات شامل حال نظر دهنده نمی شود".


مینجیق گفت:

من یك چیزی می خواهم بگویم كه شاید شما از من نپذیرید. شاید حتی مرا متهم به بدبینی مفرط بكنید. مزاحمین وبلاگی هم دور برخواهند داشت كه چون من فرزند ندارم عقده ای می باشم و این تحلیل را می كنم. مادران هم بر من حمله ور خواهند شد كه "تو كه مادر نیستی چه می فهمی؟! ما مادرها صلاح بچه مان را بهتر می فهمیم هیچ كسی هم حق نداره این را زیر سئوال ببره! تو هم غلط می كنی در كار ما دخالت می كنی." اما دل به دریا می زنم و می گویم. به نظرم این مخالفت بزرگ خانواده ها با كار پژوهشی فرزندان به علت درآمد كم این نوع كارها نیست! درآمد كم فقط بهانه ی مخالفت آنهاست. بهانه ای است كه نسبتا محكمه پسند هست. اما وقتی رفتار والدینی را كه فرزندشان دل در گرو علمی گذاشته اند با دقت در برهه های مختلف زیر نظر می گیری می بینی در برهه هایی كه فرزند می توانست جهشی هم بكند كه نه فقط به لحاظ علمی بلكه به لحاظ مادی و مالی هم جلو بیافتد با "عزت تپان" و محبت های افراطی او را زمین گیر كرده اند.
محبت هایشان در این موارد به محبت های مادرشوهر بدجنس می ماند كه پسرش را با عطر غذا ی مورد علاقه اش از رفتن به سوی همسر باز می دارد هرچه می داند این جدایی در دراز مدت چه قدر به زندگی زناشویی و خوشبختی پسرش ضربه خواهد زد.
شاید هم رفتارش به مادری می ماند كه نگران خظر كردن فرزند هست و تمارض می كند تا او را در خانه نگاه دارد.

شاید هم چون مادری است كه از این پسرش پلیس آگاهی شود نگران هست توصیه نامه ای به مافوق او می نویسد و درنامه مهر و محبتی ابراز می كند كه مافوق آن را به جز بچه ننگی آن مرد جوان كه می خواهد در اداره ی آگاهی كار بیابد  تعبیر نمی تواند بكند. به این ترتیب آن مادر با ظاهری دلسوزانه آینده شغلی فرزندش را خراب می كند.

راستش من فكر می كنم خانواد ه های این منطقه از دنیا كه خاورمیانه اش می خوانند همین نوع وحشت را از علوم تجربی مدرن دارند. برایشان ناشناخته هست. برایشان وحشتناك هست كه فرزندشان غرق در آن شود و دنیایی بیابد كه برای آنها قابل درك نباشد. برای همین هم با ظاهری مهربانانه آینده اش را خراب می كنند.
این مختص خانواد ه های كم سواد نیست. اتفاقا خانواده های تحصیلكرده از این نوع وحشت ها بسیار بیشتر دارند.
شما گول این معلم خصوصی ها ی رنگارنگ و كلاس های تقویتی و كلاس ها ی مهارت های گوناگون را-كه والدین به فرزندشان تحمیل می كنند- نخورید. اونها برای چشم و همچشمی هست. خودشان بهتر از همه می دانند با شركت در آن كلاس های رنگارنگ فرزندشان به قله رفیعی كه دور از دسترس خودشان باشد نخواهند رسید! هروقت هم اگر رسید خود این والدین هستند كه شهریه این كلاس ها راپرداخت می كنند. اگر از كنترلشان خارج شد شهریه را قطع می كنند و فرزند نمی تواند بالاتر از دسترس آنها برود.
اما این كه فرزندشان روی پای خودش بایستد و جایگاهی در عالم علم برسد كه برای آنها دور از دسترس هست برای اغلب والدین تحمل ناشدنی هست. برای همین تا احساس خطر از این جهت می كنند به تكاپو می افتند كه "محبت كشان" و "عزت تپان" راه بیاندازند. "ای وای! قربونت برم چه قدر خودت را خسته می كنی! چشمات ضعیف می شه!"
اگر ده برابر آن را پای یك بازی كامپیوتری می نشست نگران چشمانش نمی شدند اما....

البته بگویم بابای من استثناست. من خیلی مدیون پدرم هستم.
اما چه در خود محیط های دانشگاهی ایران و چه در خانواده ها "متوسط الاحوال" بودن مرغوب تر هست تا تلاش برای استاندارد جهانی داشتن. چون این راحت تر هست همین را می پذیرند.
بازهم می گویم بین خانواده های ایرانی نسبتا خانواده اصفهانی هستند كه برای رشد بیشتر فرزندانشان در كارهای علمی و یا هنری به آنها بال و پر می دهند. البته به نسبت سایر شهرهای خاورمیانه. آنها هم نسبت به خانواده ها ایتالیایی خیلی كم اجازه رشد به فرزندان می دهند.

در امریكا در بخش تئوری آزمایشگاه اسلك بودم. این آزمایشگاه تور آموزشی تفریحی رایگان برای خانواده ها داشت. خانواده های آمریكایی با فرزندانشان می آمدند. اروپایی ها می آمدند. هندی ها می آمدند. چینی ها می آمدند.
خانواده های ایرانی هم زیاد آنجا بودند. اغلب هم تحصیلات عالیه داشتند. تیپ مهندس بین آنها زیاد بود. همه شان هم می گفتند به خاطر تحصیلات بچه هایشان فداكاری كرده اند و به آمریكا آمده اند والا در ایران می توانستند برای خودشان آدم مهم تری باشند و بروبیای بیشتری داشته باشند.
همه ی آنها را تشویق می كردم كه به استنفورد بیایند و در تورهای علمی خانوادگی تفریحی اسلك شركت كنند.
مادرها می گفتند:" خوبه! بعدش هم می رویم مركز خرید استنفور د كه خیلی باكلاسه!!!"
و اما پدرها! پدر ها آشكارا معذب بودند. نمی خواستند رك و صریح بگویند نمی خواهند در تورها شركت كنند ولی بهانه می آوردند. به نظرم می ترسیدند! از آزمایشگاه وحشت داشتند می ترسیدند تصویرشان در نزد همسر و فرزند به عنوان آقای دكتر-مهندس همه چیز دان خدشه دار شود. در آن سه سالی كه ما آنجا بودیم موفق نشدم خانواده ی ایرانی را مجاب كنم كه از این تورهای رایگان و در دسترس استفاده كنند. نه از تنبلی بود و نه از خست! از ترس بود. ترس از ناشناخته ها. ترس از ورود به دنیایی كه شاید دنیای مانوس ما نباشد. این ترس از ناشناخته ها در ما خاورمیانه ای ها بسیار ریشه دار هست.
علاقه بسیارمان به نوستالژی هم جنبه ی دیگر آن هست. می خواهیم در دنیای شناخته خود مان بخزیم .

عطیه گفت:
این كامنت قبلی شما در موردبال و پر دادن به فرزندان و ...فقط در یك كلمه خلاصه میشود: پدر سالاری
مینجیق گفت:
خانواده های هندی و چینی پدر سالارتر هستند اما رفتارشان متفاوت بود.
زهرا گفت:
حال خانم دكتر راهكار چیست ؟
مینجیق گفت:
"راهكار" نمی تونم اسمشو بذارم. یك پروسه درازمدت چند نسله لازمه كه ذهنیت ها عوض بشه. وقتی دانشجویان تحصیلات تكمیلی در پایان نامه ها و گزارش هاشون كه به زبان فارسی است می نویسند "دانشمندان نشان داده اند...." من از كوره در می روم. می گویم مگه برای رادیو و تلویزیون یا مجلات علمی عمومی داری می نویسی؟! اگر در برنامه های علمی صدا و سیما و یا در مجلاتی نظیر مجله دانشمند جملاتی از این دست بنویسید كاملا قابل قبول هست اما نه در پایان نامه یا در گزارش علمی و پروپوزال داخل دانشكده.
این "دانشمندان" كه می گویند افراد "از ما بهترون" نیستند. یكی مثل من و همكارانم وشاگردهایم هستند. یكی مثل خود همون فرد كه پایان نامه را دارد می نویسد. به او می گویم به جای این جمله ارجاع مشخص بده. همان گونه كه در متن های تخصصی علمی مرسوم هست.
حتی دانشجویان تحصیلات تكمیلی ما به این باور نرسیده اند. چند نسل طول می كشه این باور به وجود بیاید. البته باید در نظر داشته باشیم زمان چیزی را عوض نمی كنه. انسان ها هستند كه در طول زمان این گونه تغییرات را ایجاد می كنند.
روشش اینه كه امثال من در همین وبلاگ ها و رسانه هایی از این دست بنویسند و بگویند و توضیح دهند. من هم این كار را می كنم . البته انتظار تغییر در كوتاه مدت ندارم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل