بنیادنخبگان

+0 به یه ن

عزیزی پیشنهاد کرد که درمورد بنیاد نخبگان بحث بکنیم. من قبلا مطالبی در مورد بنیاد نخبگان نوشته بودم که در زیر دوباره منتشر می کنم. به تاریخ انتشار نیز دقت کنید.

پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷ ه‍.ش.

نوشته من در آستانه شکل گیری بنیاد نخبگان

در بیشتر کشور های پیشرفته, نهاد و یا سازمانی وابسته به دولت اما مستقل از دانشگاه ها و پژوهشگاه ها وجود دارد که از محققین حمایت می کند. به طور مثال در آمریکا
National Science Foundation (NSF)

چنین نقشی را ایفا می کند. ان-اس-اف در سال 1950میلادی توسط کنگره آمریکا تشکیل شده است. حمایت ان-اس-اف از محققین بیشتر به صورت اعطای پژوهانه (grant) برای مدت محدود سه سال است. بودجه سالیانه ان-اس-اف شش میلیارد دلار است. ان-اس-اف سالیانه ده هزار مورد پژوهانه جدید اعطا می کند. عملکرد ان-اس-اف بسیار موفق بوده است. برای اطلاعات بیشتر مراجعه کنید به این وبسایت.

بعد از جنگ جهانی دوم
ایتالیا با مشکل فرار مغزها رو به رو بود. برای این که جلوی این روند تا حدی گرفته شود فیزیکپیشگان ذرات بنیادی شبکه ای به وجود آوردند به نام
INFN
که به طرق مختلف از محققین حمایت می کند. عملکرد این نهاد چنان موفق بوده که در رشته های دیگر فیزیک نیز با الگو برداری از آن نهادهای حمایتی به وجود آورده اند. در سال های اخیر با الهام از موفقیت INFN
اتحادیه اروپا می خواهد نهاد حمایتی در سطح اروپا به وجود آورد.

در این موارد تقلید و گرته برداری صرف کار نمی کند.
راهکار های کشوری ممکن است در کشور دیگر اصلا کار نکند. ژاپن هم نهاد حمایتی عریض و طویلی دارد که بودجه خود را از دولت ژاپن می گیرد و در چارچوب جامعه علمی این کشور بسیار موفق عمل کرده است. چند سال پیش دانشمندان کره همان سیستم را دقیقا در کره کپی کردند اما متاسفانه به شکست انجامید.

اگر این چنین نهادی باشد و درست عمل کند منجر به شکوفایی تحقیق در مملکت می شود. اما در تعیین راهکار های موفق باید امکانات و شرایط موجود هر کشور لحاظ شود.

در ایران بنیادی در حال شکل گیری است به نام بنیاد نخبگان که بناست چنین نقش حمایتی ایفا کند. تاسیس چنین بنیادی در ایران یک تجربه جدید است. تنها با روش سعی و خطا (البته از نوع هوشمندانه اش) این نهاد می تواند جایگاه خود را بیابد و مثمر ثمر شود. رویکرد این نهاد در یک کشور جهان سومی هم بدیع است: از کسانی که برچسب نخبگی به آنها می خورد سئوال می کنند چه نیازهایی دارند. این روش معمول نهاد های این چنینی در جهان سوم نیست! در جهان سوم از آنان که مشمول خدمات می شوند معمولا سئوال نمی شود که چه لازم دارید. در جهان سوم بیشتر از روی هوی و هوس چند نفر را انتخاب می کنند تا قدری از امکانات را بگیرد و "دعا گو" باشد! مسئولین بنیاد نخبگان راه سخت را انتخاب کرده اند !!با ارزش دادن به نظر آنان که قرار است از امکانات استفاده کنند توقعات و انتظارات را بالا برده اند.
راستش من قدری نگران هستم. ما تجربه این چنینی نداریم! ما عادت کرده ایم که توی سرمان بزنند. شاید این شرایط جدید را به راحتی قبول نکنیم و از این امتحان نتوانیم سربلند بیرون آییم. کتاب "جامعه شناسی نخبه کشی" را اگر باز مرور کنیم بد نیست.

به هر حال وقتی از ما نظر می پرسند بهتر است اول مطالعه کنیم و آن گاه نظر دهیم. به جای غرولندهای مالوف بهتر است مطالبات خود را به طور دقیق و به گونه ای که قابل فهم و قابل پاسخگویی و وصول باشد بنویسیم و ارائه دهیم.


پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ ه‍.ش.

آیا اقدامات بنیاد نخبگان به مهار فرار مغزها می انجامد؟

در مورد این که آیا اقدامات بنیاد نخبگان -به شرط آن که با ضوابط معقول باشد- می تواند به مهار فرار مغزها کمک کند یا نه، می خواهم چند کلمه ای بنویسم:
برای جواب دادن به این سئوال باید اول بدانیم چگونه یک نخبه برای زندگی خود تصمیم می گیرد. از مشخصات نخبه تقید به برنامه ریزی و تصمیم گیری از روی حساب و کتاب است. یک نفر نخبه با شنیدن "همه می روند خارج برو، پس تو هم برو!" یا" همه می گویند برای این که موفق بشی، باید بری خارج پس تو هم برو!" تصمیم به رفتن یا ماندن نمی گیرد. از دیگر مشخصات یک نفر نخبه داشتن استقلال رای است. یک نفر نخبه قبل از تصمیم گیری فاکتور های مختلف را در نظر می گیرد شرایطی که ایران و کشور دیگری که امکان مهاجرت به آن را دارد در کفه ترازو می گذارد و می سنجد و آن گاه تصمیم می گیرد. به مسایل احساسی مانند نزدیکی به خانواده یا حس میهن دوستی یا میل به ساختن چیزی از هیچ وزنی می دهد، به امکانات مادی و قابلیت های انسانی وزنی دیگر می دهد ، به آسایش وآرامش و امکان تفریح وزن دیگری می دهد و در مجموع می سنجد و تصمیم می گیرد.
فرض کنید که نخبه ای از دانشگاهی معتبر در انگلیس پیشنهاد کار دریافت کرده. "پکیج" پیشنهادی شامل گرنتی است که او را قادر می کند دو دانشجو ویک پست-داک برای خود بگیرد . خوب! گرنت و اعتباری که بنیاد می دهد کفه را به سمت ماندن در ایران سنگین تر می کند چون به کمک آن این آزادی را خواهد داشت که بخشی از ایده های خود را در همین جا پیاده کند. آری! اگر خدمات بنیاد استمرار داشته باشد به گونه ای که شخص بتواند روی آن حساب باز کند و تصمیماتش را بر آن استوار کند، نقشی اساسی در جذب نخبگان ایفا خواهد کرد.این تجربه قبلا در ایتالیا شده و موفق بوده.

سه‌شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷ ه‍.ش

(دقت کنید مطلب زیر را چند وقت قبل از انتخابات سال 88و در زمان مدیریت آقای دکتر واعظ زاده بر بنیاد نخبگان نوشتم.  انصافا دکتر واعظ زاده خیلی مدیر خوبی برای بنیاد نخبگان بود.  بعد از ایشان خانم دکتر سلطان خواه ریاست را برعهده گرفتند. الان هم ریاست بنیاد نخبگان بر عهده دکتر ستاری است)

قبلا در مورد بنیاد نخبگان و کارکرد های آن در اینجا نوشتم.تا جایی که من به یاد دارم ایده تشکیل بنیاد نخبگان برای حمایت از پژوهشگران و هنرمندان جوان، به منظور مهار کردن موج فرار مغزها، از زمان دولت قبلی مطرح بود و در زمان دولت کنونی به تحقق پیوست. بودجه سالیانه این بنیاد تا جایی که من اطلاع دارم چیزی است در حدود قیمت یک برج بیست طبقه در تهران. این بودجه در مقیاس ملی ناچیز است و اختصاص آن به یک موسسه که از محققان کشور حمایت می کند، نان کسی را نمی برد. اما اگر این بودجه به درستی مدیریت شود و استمرار داشته باشد در امر پژوهشگر پروری و هنر مند پروری می تواند نقشی اساسی ایفا کند به گونه ای که نوید دهنده آغاز یکی از دوران های درخشان تاریخ چندهزار ساله ایران باشد. من در مورد کل مجموعه بنیاد نظر نمی دهم چون اطلاعات من کافی نیست. اما تا جایی که من و همکارانم با مدیران بنیاد سر وکار داشته ایم، مدیریت بنیاد شایسته و قابل قبول است. مسئولان آن واقعا می خواهند گره از کار پژوهشگران بگشایند و در این راه به نسبت سایر نهاد های ایران، مدیریت کارآمدی دارند. این بنیاد -مانند هر بنیاد دیگر که در ایران کاری نو و ابتکاری بکند- در رده ها و سطوح مختلف مخالفان سرسخت دارد.
اگر همین بودجه جایی به طور کامل حیف و میل می شد کسی خبردار نمی شد و اعتراضی نمی کرد. اما اکنون که از عده ای از نخبگان با آن حمایت می شود مخالفان بسیار یافته!
انتظار من از دولت آن است که از بنیاد نخبگان حمایت کند و مدیریت بنیاد را زیاد تغییر ندهد! نمی خواهم بگویم مدیریت فعلی بی نقص است و انتقاد ی بر آن وارد نیست! خود دست اندرکاران بنیاد هم چنین ادعایی ندارند و از پیشنهادها و انتقادات بی غرض و سازنده استقبال می کنند. حرفی که من می زنم از جنس دیگری است. متاسفانه بیشتر مشاوران و صاحبنظران علمی در هر دو جناح چپ و راست ، در کشور ما تمایلات نارسیستی دارند. این توهم را دارند که اگر نباشند زمین از مدارش خارج می شود! طرف مقابل را قبول ندارند و گمان می کنند هر چه که طرف مقابل ساخته سست بنیاد است وباید ویران شود و از نو ساخته شود. به عنوان یکی از پژوهشگران این آب و خاک، که تنها دل در گرو آبادانی این مرز وبوم دارد، عرض می کنم: " هیچ کدام از مشاوران علمی دو جناح ، آن قدر که گمان می کنند برتر از طرف مقابل نیستند! پس
اجازه وفرصت بدهند تا آنان که در عرصه ای کارهای مثبتی را شروع کرده اند و تجاربی را کسب نموده اند اندکی در کار خود پیشتر روند.



اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یه سئوال؟

+0 به یه ن

تا به حال شده از یک دوست یا آشنا یا فامیل پزشک سراغ یک پزشک متخصص را بگیرید و از دکتری که معرفی کرده راضی باشید؟ برای من که پیش نیامده!
دکترهای خوب را یا اتفاقی-با سعی و خطا- پیدا کرده ام یا  یک بیمار دیگر او را معرفی کرده و یا از دوستانم که پرستار یا ماما بودند تعریف او را شنیده ام.
تاجایی که یادم می آید هر دکتری که دکتری دیگر معرفی کرده حسابی توزرد از آب در آمده!
پرستارها و ماما ها خوب دکترها را می شناسند. اونها را بدون نقاب و به دور از ژست های متعارف سرکارو در عمل شناخته اند.  کمتر هم در بازی های نون به هم قرض دادن صنفی بین پزشکان هستند و درنتیجه از گفتن حقیقت  در مورد دکترها ابایی ندارند. اونها بهتر معرفی می کنند. بیمار ها هم دکترها را به معنای واقعی کلمه با پوست و خون خود می شناسند.
بهتر بودن "دکتر آشنا" هم از آن افسانه هاست!  افسانه هست که اگر دکتر آشنا در بیمارستانی داشته باشی بهتر می رسند. فوقش چند تا تعارف صد من یه غاز  به درد نخور موقع ورود تحویلت می دهند. نتیجه این می شود که معذور و مقید می شوی و خدماتی که حق تو و یا همراهت هست را نمی خواهی.  اگر برحقت پافشاری کنی "دکتر آشنا" برایت چشم غره می رود که "من اینجا برای خود برو وبیا دارم. می میری بمیر اما پرستیژ من باید حفظ شود."
 باز پرستار آشنا بیشتر به درد می خورد. درواقعیت بیمارستان ها را پرستارها می چرخانند. دکتر با ژست و با اسکورت می آید یک سر می زند و می رود. پرستارهست که شبانه روز آنجاست.  پرستارها با هم دوست هستند و هوای آشنای دوستانشان را بهتر دارند.
تجربه من این هست که خیلی روی پزشک آشنا نباید حساب کرد. پزشک آشنا تاکید خواهد کرد که حرف همکارش را دربست و بی چون و چرا قبول کنیم چرا که آنها بهتر می فهمند. در صورتی که عموما مشورت با پزشک دیگر و با سر زدن به سایت پزشکی آمریکا  نقص های زیادی در طبابت اطبا می توان پیدا کرد.  می شه دید که چه طور بدون توجه به عوارض جانبی و بدون سئوال در مورد سایر داروهای مصرفی همین طوری هرتکی دارو تجویز کردند.
در مورد ویزیت و اینها هم باز پزشک آشنا کمک زیادی نمی کند. اگر مبلغ کم باشد از شما پول نمی گیرد مجبورمی شوید هدیه ای چند برابر حق ویزیتش بخرید ببرید مطب. تنها منتش می ماند.
اگر مبلغ قابل توجه باشد از یک ریالش نمی گذرد. به خاطر رودربایستی چانه هم نمی توانید بزنید. چه بسا به خاطر اعتماد به آشنا یودن او دولاپهنا هم حساب بکند. به هر حال قیمت را از دیگری هم بپرسید. این هم یک معامله هست مثل معامله های دیگر. حساب حساب کا کا برادر.
پی نوشت: و ابدا از دکتر آشنا-ولو فامیل درجه یک (فرزند پدر مادر خواهر برادر همسر) نخواهید در خانه شما را معاینه کنند. وقت بگیرید بروید به مطبشان. از پرداخت حق ویزیت نهراسید.  سلامت شما بیشتر ارزش دارد. حق ویزیتش ان قدر ها زیاد نیست که بخواهید روی سلامتتان ریسک کنید. معمولا دکتر ها در خانه یا سر مهمانی که معاینه می کنند  از همون (کم یا زیاد) سواد و هوشمندی شان درست و حسابی استفاده نمی کنند. سرسری می گیرند و عموما اشتباه تشخیص می دهند. 
مورد داشتیم دکتر متخصص پوست از روی بدجنسی سر میز شام کرم خراب کننده پوست تجویز کرد. ماجرای "قیین قوودا" بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

آموزش فیزیک به خردسالان

+0 به یه ن

صدف:
اگر امکان دارد در مورد این سوال توضیح بفرمایید.
چطور می توانیم کودکان را به ریاضیات علاقمند کنیم و یا آنها را نسبت به پدیده های فیزیک کنجکاو کنیم؟

مینجیق:

سلام
توجه آنها را به پدیده های فیزیکی دور وبر جلب کنید. مثلا چرا وقتی گنجشک ها روی سیم برق می نشینند آنها را برق نمی گیره. اگر آهنربا را به سیمی که به آمپرسنج وصل هست نزدیک کرده آن را دور و نزدیک کنید جریان الکتریکی می بینید. برایشان از این قبیل وسایل بخرید.
آب که از سینک می آید از جهت خاصی می چرخه وووووووو

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اندر اهمیت ذوق داشتن در جلوگیری از دعواهای بیخودی

+0 به یه ن

مینجیق:

مطالب زیر را مدتی قبل برای جلوگیری از اثرات مخرب جوک های ترکی و تهدید آنها به صلح و آرامش نوشته بودم:

شوخی اصفهانی ها با خود

آدی بودی در عصر وایبر

علی
:
بحث جوک یا حرفهایی از این قبیل نیست مساله اینه که تازگیها فارسها ترکها را مهاجر و زبان آنها را وارداتی میدونن و به شدت تبلیغ میکنن که گویا ما ترک نیستیم و بلکه خودترک پنداریم و وقتی در مقابل این توهین بزرگ سوال می کنید که پس که هستیم می گویند آذری هستین. منظور اینها از زبان آذری یک زبان منقرض شده به نام پهلوی است که همان زبان باستان پارسهاست. یعنی وقتی ما مطالبه می کنیم که اصل 15 اجرا بشه ترکی تو مدارس خونده بشه اینا میگن ترکی به شما تحمیل شده و این زبان باید از بین بره حرفی که تقریبا کسروی ملعون هم همان را زده بود. خوب این تفکر به شدت از طرف نژادپرستان و واپسگرایان کوروش پرست مخصوصا در فضای مجازی به جوانان و مخصوصا فارسها در حال تبلیغ است به گونه ای که صلیب شکسته هیتلر مقدس نشان داده میشه و اعمالش مقبول میشه.تمام جنایات او و کوروش و داریوش رو توجیه می کنندچراکه از نژاد آریا بوده اند. چنین تفکراتی این افراد را به شدت مریض و کوته فکر کرده. بنده از افرادی هستم که بیشترین دوستانم از فارسهاست ولی با نهایت تاسف تا به حال ندیدم یکی از آنها از لزوم حفظ زبانهای غیر فارس در ایران سخن بگویند.در ترکیه نویسندگان ترک مشهوری میشناسیم که از حقوق کردها دفاع می کنن آیا در ایران چنین فردی سراغ دارید؟ وقتی نویسنده اش چنین باشد از مردم عادی چه انتظار است؟علت اینکه من آن گروه را ترک کردم فرار از گفتگو نبود بلکه این بود که دیدم اینها تنها به خاطر چند کلمه ترکی نوشتن یا گذاشتن یک شعر زیبا از استاد دارن به من و دوستانم برچسب می چسبونن که این برا من قابل قبول نبود. شما میگید صلح و امنیت چیز بسیار خوبی است قبول دارم اما این افکار نژاد پرستانه می تواند صلح و آرامش را به هم بزند. حالا از بین ماها کسانی هم هستند که میگویند برای حفظ این همزیستی ما حاضریم زبان خود را تغییر داده و فارس زبان بشویم. خوب اینکه راه حل نیست به جای اینکه مریض را درمان کنیم خودمون هم مریض بشیم و هویت خود را تغییر بدهیم کجای دنیا چنین اتفاقی افتاده و نتیجه مثبت داشته؟ چرا اختلاف و رنگارنگ بودن اینقدر ترسناک است؟
مینجیق:
مسئله جالبی را مطرح کردید. سرفرصت مفصل تر آن را پاسخ خواهم گفت اما عجالتا می خواهیم نکاتی را بگویم. اول این که در این موارد بحث منطقی و گفتمان تاریخی اجتماعی حقوقی و .... راه به جایی نمی برد. انسان ها در این موارد از راه دل تصمیم می گیرند و بعد برایش توجیهات سیاسی و اجتماعی و... می تراشند. مثلا یارو در بچگی همسایه ترکی داشته که برایش شیرینی خوشمزه یا لواشک می داده و به ترکی قربون صدقه اش می رفته به این علت به زبان ترکی علاقه دارد. یا علاقه مختصری به دختر ترک داشته ولی دختر ترک به او افاده داده و او از زبان ترکی زده شده. ریشه ها ی علایق و انزجارهت از این دست هستند ولی یارو در بحث در فضای مجازی انواع بحث های تاریخی و ژنتیکی و... پیش می کشد که آن چه که به خاطر احساساتش مقبول می داند به کرسی بنشاند.

در بهترین حالت طرفین ساعت ها می نشینند و بحث می کنند بی آن که نتیجه ای حاصل شود. در اغلب موارد هم وسط کار دعوا می شود. راهش این نیست. راهش آن هست که با ابتکاز عمل و با ذوق خرج کردن افراد را جذب کنید.

تجربه من این هست که آهنگ جوجه لریم فارس ها را به زبان ترکی جذب می کند. چیزهایی از این دست.
مثلا بچه کوچولو. را خواندن "بوردا شکر بوردا بال بوردا گیلان گیلان وار" بخندانیذ والدینش جذب می شوند و می خواهند بدانند معنایش چیست.
ده روز پیش "دوه گلدی خرطان گلدی یئدی یئدی یئدی" را روی بچه آلمانی (دختر نه ماهه یکی از همکاران) امتحان کردم. غش غش خندید. با این چیزها باید ارتباط برقرار کرد و برای زبان ترکی جذابیت ایجاد نمود

عطیه:
راستش خانم دکتر من به عنوان یک فارس زبان که یک کلمه هم ترکی بلد نیستم، حتی نمی‌توانم کلماتش را بخوانم با وجودی که حروفش به فارسی نزدیک است؛ می‌دانید چه زمانی تصمیم گرفتم زبان ترکی را یاد بگیرم و برایم دلنواز و شیرین بود؟
یک نوحه ترکی بسیاااااااااااااااار دلنشین از حضرت ابالفضل گوش کردم، حتی دانلودش کردم گاهی بعضی‌ روزها می‌گذارم دقیقا 24 ساعت با صدای بلند تو گوشم یا تو فضای خونه پخش شه. باور کنید معنی فارسی‌اش هم نمی‌دانستم (بعدها سرچ کردم و پیدا کردم)، اصلا کلاً هم نمی‌فهمم چی میگه و یا چه کلماتی رو بیان می‌کنه (دقیقا برایم مثل زبان مثلاً اسپانیایی هست که هیچی ازش نمی‌فهمم) ولی اینقدر این نوا زیبا است برای من که از آن به بعد هر ترک زبانی را می‌بینم احساس می‌کنم یک فرشته دیدم
این همه شما تو وبلاگ‌اتان از لزوم زبان مادری و زبان ترکی و ... گفتید. من جذب نشدم. این نوا ولی من را جذب کرد.

کاش امثال این آقا علی به جای ترک گروه از این نواها و ویدیوها توی گروه می‌گذاشتند.
بهارک:
من هم تبریزی هستم ولی اصلا متوجه نمیشم چرا زبان باید موضوع دعوا باشه آخه... کلا مذهب و زبان و دین و اعتقاد چرا باید سرش دعوا باشه مگه به طرف مقابل آسیبی میرسونه؟ خیلی دنیا عجیبه واقعا ...
مینجیق:


مشکل از زبان و.... نیست. مشکل این هست که خیلی از آدم ها در خودشان چیز قابل توجهی و رضایت بخشی نمی بینند و می خواهند با چسباندن خود به گروهی (گروه زبانی یا قومی یا نژادی یا دینی یا...) و گنده کردن ذهنی آن گروه و توبیخ بقیه این احساس نارضایتی را پنهان سازند.
اگر بقیه هم هنری مثل قالی بافی شما و عشق به آن را داشتند احتیاجی نبود به قوم و قبیله شان بنازند.
عکس قالی دستباف بهارک را می توانید اینجا ببینید.

پی نوشت مینجیق:
اما گاهی هم اتفاق می افته که آدم های خیلی با سواد هم نژادپرست از آب می آیند. مثلا دیگه از هایدگر باسوادتر که نمی شه! اما او هم وردست هیتلر بود در نژادپرستی.

در ایران هم در نیمه اول قرن بیستم بسیار بودند کسانی که جزو نخبگان فرهنگی جامعه ما حساب می شدند اما عقاید نژادپرستانه داشتند. علی هم به آنها اشاره می کرد.

این هم جزو واقعیت هایی هست که باید قبول کرد و به رغم اونها سعی کرد روش صلح آمیزی پیدا کرد. فحش دادن به نخبگانی که عقاید نژادپرستانه داشته اند راه حل نیست. به خاطر عقاید نژادپرستانه ای که گاه و بیگاه ابراز کرده اند نمی شه نخبگان فرهنگی گذشته را گذاشت کنار. اگر این کار بخواهیم بکنیم می بینیم یکی یکی نخبگان فرهنگی را دور ریخته ایم و دیگر در فرهنگ خود چیزی باقی نگذاشته ایم!
حادتر از مسئله نژادپرستی نگاه مردسالارانه نسل گذشته هست. بزرگان و متفکران قدیم هم فرزند زمان خود بودند و اغلب شان اظهاراتی در مورد زنان داشته اند که با نگاه امروزین زن ستیزانه محسوب می شود.
نه می شه این قبیل حرف هایشان را قبول کرد و نه می شه به علت این نوع اظهارات آنها را کاملا نفی نمود.

این مسئله جهانی هست. فقط مربوط به ایران نیست. در لطیف ترین اپراهای موتسارت و..... سیاه پوستی هم هست که یا شخصیت منفی دارد یا شخصیت ابله و سطح پایین. نه می شه اپرا به آن قشنگی را دور ریخت و نه می شه آن را به آن صورت توهین امیز نسبت به سیاهپوستان اجرا کرد. راه حلی که دنیا برگزیده آن هست که اپرا را اجرا کنند اما شخصیت منفی را سیاهپوست نشان ندهند.
بهتر هست از تجارب کشورهای دیگر بیاموزیم و ببینیم آنها چگونه با این مسئله برخورد کرده اند. باید بیاموزیم که سیاه و سفید نبینیم. بپذیریم که بزرگان ادب و هنر و فلسفه هم در زمان خویش ممکن هست خیلی چیزها را ندیده باشند با این حال حرف هایی برای گفتن داشته باشند.
یک مسئله جنجال انگیز همیشه در آمریکا  برافراشتن پرچم کنفدراسیون (ایالت های جنوبی) هست. جنوبی ها برافراشتن آن پرچم را حق فرهنگی خود می دانند. ولی برای سیاهپوستان آن پرچم سمبل برده داری هست. همیشه سر آن بحث هست. جالبه که بحث سر آن نیست که با افراشتن این پرچم ممکنه فیل ایالت های جنوبی یاد هندوستان کنه و بخواهند از آمریکا جدا بشوند. (آمریکا از خودش مطمئن تر از اون هست که چنین ترسی داشته باشه. از آمریکا جدا بشه که به مکزیک بپیونده؟!!!!!!) بحث سر حقوق جمعی دو گروه از شهروندان آمریکایی هست و این که کدام محق تر هستند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نعمت صلح و امنیت

+0 به یه ن

صلح و امنیت نعمت بزرگی هست. هر کدام از ما باید به سهم خود تلاش کنیم تا قدر این نعمت را بدانیم و حفظش کنیم. هرگونه دامن زدن به اختلافات قومی و مذهبی و.... می تواند این نعمت را از ما بگیرد.
همین طور بی عدالتی های اقتصادی و اجتماعی باعث می شوند که امنیت جامعه شکننده تر شود. بیایید ببینیم ما چه کار می توانیم بکنیم که تنش هایی را که می توانند منجر به زخم هایی شوند که به از بین رفتن امنیت اجتماعی بیانجامد کم کنیم؟

یکی از آنها پرهیز از جوک های قومیتی است. دیگری اعتراض به توهین به افغانستانی هاست. سومی بهتر کردن روابط با غربی هاست. چهارمی گسترش توریسم فرهنگی است چه توریسم داخلی و چه بین المللی. دعوت از آشنایان برای سفر به کشور و شهرمان. بیایید در این باره همفکری کنیم. هر کدام از ما ده ها راه در مقابل داریم. این کارهای کوچک هم مهم هستند. اگر همت عمومی باشد می تواند دولتمردان را هم همسو کند.
در مورد مبارزه با فقر .و بی عدالتی اجتماعی من خط مشی بنیاد کودک را می پسندم. برای همین از آن بنیاد به قد وقواره خودم حمایت مالی و معنوی می کنم:
http://www.childf.org

شما هم نظرهای سازنده و زیبایتان را برای گسترش فرهنگ صلح در پیرامون بنویسید.

ببینید! به نظر من صلح و صفا با حرف های احساسی و سانتی مانتال لزوما حاصل نمی شه. این که بگوییم ما همه دنیا را دوست داریم. بدی را با خوبی پاسخ می دهیم و..... لزوما صلح ایجاد نمی کنه.
بذارید در کوچک مقیاس بنگریم. سر ارث و میراث چه کسانی دعوا راه می افته؟ اگر دقت کنید لزوما ثروت فراوان متوفی یا حتی چند تیرگی (اوگی لیلیخ) باعث دعوا نمی شه. سر ارث ومیراث افراد با دارایی متوسط اما بسیار سانتی مانتال هم دعواهای فراوان شده است. برخی از چرکین ترین دعواهای ارث و میراث که به مطبوعات هم کشیده شد مال خانواده های شعرای رمانتیک ما بود که از قضا گنج قارون هم نداشتند! دارایی خیلی متوسطی داشتند. اما سر میراث خان فرمانفرما  با آن ثروت افسانه ای اش بین فرزندانش که از شش مادر متفاوت بودند دعوایی صورت نگرفت!
آن چه جلوی دعواها را می گیرد تدبیر هست نه حرف های سانتی مانتالی.
برای داشتن صلح پابدار باید واقعیت های زندگی و ذات بشر را لحاظ کرد. باید دانست که بله! بی عدالتی ها هست! دلچرکینی ها هست! حسادت ها هست! زیاده خواهی ها هست! سو تفاهم ها هست! تفاخرها تبخترها هست. کینه ها هست. بیماران روانی نظیر نارسیست ها که روی اعصاب بقیه راه می روند هم هستند.
همه اینها هست. انکارش به معنای عدم وجودش نیست.

هنر و تدبیر و شعور می خواهد که با وجود همه اینها بتوانیم صلح و امنیت برقرار کنیم. شعار صلح و صفا دادن صلح و صفا برقرار نمی کند. تدبیر می خواهد. بیایید تدبیر کنیم.

این فرضیه که "اون قدر باید به کسی که به ما بدی کرده خوبی کنیم تا خجالت زده بشه" هم اصلا کار نمی کنه.
یک دهم این خوبی ها را به کسانی که لیاقتش را دارند بکنیم دنیا جای زیباتری برای زیستن خواهد بود.
این خوبی را می شه به کسانی کرد که در حقشان اجحاف شده. هر قدم که برای رفع بی عدالتی برداریم قدمی در راه صلح هم برداشته ایم.

بحثم را با این آغاز کردم که "با توجه به واقعیات موجود و وچود کینه ها کدورت ها تبخترها خودبزرگ بینی ها حسادت ها ووووووووو چه گونه می شود صلح و آرامش برقرار کرد. اگر آن کینه ها و وووووو نبودند که سئوالی نبود. مسئله ای نبود. واقعیت این هست که همه این مسایل هستند. اتفاقا خدا را شکر در منطقه ما نسبت به بقیه جاهای دنیا کمتر هم هستند. همین اروپا را در نظر بگیرید که الان این طور خوب صلح برقرار کرده اند! 60 سال پیش اینها همدیگر را داشتند می خوردند! در طول تاریخ همه اش با هم جنگ کرده اند. خیلی خونین تر از آن که منطقه ما تجربه کرده. مسایلی که ما بین اقوام ایرانی داریم در مقابل جنگی که آلمانی ها و فرانسوی ها و... در طول تاریخ و تا همین 60 سال پیش با هم کردند دعوا سوسولی دختربچه ها در مهم کودک هم نیست!
(مفتخرم که یک زنم و دعواهایم سوسولویی هست. من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارد!)

با این حال همین اروپایی ها اون قدر شعور داشتند که در دهه های اخیر طرحی بریزند که دعوا نشود و بتوانند با همکاری کارشان را جلو ببرند.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نقد دو تن از خانم های ادیب (شاعر و نویسنده) بر آثار فریبا وفی

+0 به یه ن






بررسی آثار فریبا وفی[۱] در تبریز / گزارش از اکرم خیرخواه

۱۱۱۲۰۵۷۴_۴۶۷۸۰۲۹۰۶۷۰۷۵۳۴_۴۹۷۶۷۶۱۹۶۱۰۸۵۳۲۱_n
بررسی آثار فریبا وفی[۱] در تبریز
گزارش از اکرم خیرخواه

شصت و یکمین نشست دوستداران کتاب با موضوع بررسی آثار فریبا وفی عصر پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در فرهنگسرای خاقانی تبریز برگزار شد. سخنران این نشست چهره‌ی شناخته شده‌ی ادبیات آذربایجان خانم فرانک فرید (ایپک) بود که متن سخنرانی ایشان به نقل از سایت مدرسه فمینیستی و با گزارش اکرم خیرخواه تقدیم خوانندگان ایشیق می‌شود:

***
۱۱۱۲۰۵۷۴_۴۶۷۸۰۲۹۰۶۷۰۷۵۳۴_۴۹۷۶۷۶۱۹۶۱۰۸۵۳۲۱_n_2

متن سخنرانی فرانک فرید در شصت و یکمین نشست دوستداران کتاب

« … خوشحالم که امروز در خدمت شما هستم و احتمالا شما هم خوشحالید که خَرق عادتی شده و امروز، یک زن، سخنران این جلسه است! بد نیست از همین نکته شروع کنم که در این فرهنگسرا (در دل شهر تبریز) که ۵ سال است هر ماه سخنرانی برگزار شده، همیشه مردان سخنور بوده‌اند و از همین‌جا این سوال بزرگ مطرح می‌شود که چرا ما زنان حضور نداریم. چرا همیشه تسهیل‌گر و فراهم‌آور، اما مستمع هستیم. این پرسش، پاسخی دو سویه دارد: فراهم نبودن شرایط برای حضور زنان، مردمحور بودن جامعه فقط یک سوی مسأله است. اما اگر با این پاسخ، مسئولیت خودمان را فرافکنی کنیم نه تنها در حق خود که در حق جامعه کم‌لطفی کرده‌ایم. اعتمادبنفس کم، تلاش اندک، کمال‌گرایی و … احتمالاَ جوابهایی مبنی بر علت انفعال ما هستند. چرا ما از فعال بودن گریزانیم و دیر تن به قبول کاری می‌دهیم.
حال با همین زمینه‌چینی که زمینه انتقاد از خودمان را هم فراهم کرد برگردیم به ۲۰ سال پیش این شهر! به زمان-مکان یا به گفته‌ای جای‌-‌گاهی که فریبا وفی اولین کتابش را در آن نوشت. قبل از سال ۱۳۷۵. و حتی به اواخر دهه‌ی شصت که او شروع به نوشتن کرده. حال با توجه به وضعیتی که ما اکنون داریم و به گوشه‌ای از آن بعنوان نمونه اشاره کردم، تصور کنید بیست و چند سال پیش این شهر را… و از همینجاست که کار فریبا وفی ارزشمند می‌شود. یعنی اگر جامعه ما در شرایط دیگری قرار می‌داشت مطمئنا الان نوشته‌هایی بسیار پخته‌تر می‌داشتیم که می‌توانستیم راجع به آنها صحبت کنیم…
خانم فرید بررسی آثار وفی را با موضوع ” زنانگی در آثار او” شروع کرده و می گوید:
«از چاپ همان اولین کتابش “در عمق صحنه” متوجه می‌شوی نویسنده ای متولد شده که دغدغه زن‌نگاری دارد. و بعد با خواندن آثار دیگر می‌بینی درست حدس زده‌ای. فریبا وفی از نویسندگانی است که در این راه ممارست بخرج داده و در آثار او مدام بخشهایی از زندگی، از دیدگاهی زنانه باز می‌شود. او به زندگی از منظر زنان نگریسته و زنان و آنچه در اطرافشان می‌گذرد را برای ما از این منظر موشکافی کرده. خانه، کوچه، خیابان و جهان از دیدگاه زنان است که دیده و حلاجی می‌شود.
در “رازی در کوچه‌ها” راوی دختر کوچکی است که کم‌کم کشف می‌کند در کوچه‌ها و خانه‌ها چه خبر است. بعضی رازها که به کوچه‌ها می‌ریزند و همسایه‌ها از آنها باخبر می‌شوند و بعضی که در خانه‌ها می‌مانند. دیدگاه زنانه از نگاه یک دختر کوچک که بعضی چیزها را برای اولین بار متوجه می‌شود:
“با آذر باز هم جلوتر می‌رویم. بازار بی‌انتها بنظر می‌رسد، بی‌انتها و اسرارآمیز. غار چهل دزد است با غنایم عجیب و غریب و بوهای ناآشنا. چشم می‌گردانم.
«دنبال چه می‌گردی؟»
چرخی می‌زنم و به پشت سرم نگاه می‌کنم.
«زن. اینجا یک نفر هم زن نیست.»
دستپاچه می‌شوم.
«همه‌شان مَردند.»
اولین بار است که خودم را با جفت جفت چشمهای مردانه می‌بینم و جنس خودم را از آنها تشخیص می‌دهم و همین گیجم می‌کند. نگاه مردها معنای دیگری پیدا می‌کند. هر قدمی که برمی‌داریم چشمهای بیشتری به طرف ما برمی‌گردد.
و از همینهاست که فرو رفتن در نقش قراردادی برای زن رقم می‌خورد.
“صد جور بازی در آوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم. یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود”
او این کلیشه‌ها را در داستانهایش بازگو و به صورت غیر مستقیم نقد می‌کند تا آن چیزهایی که همیشه بعنوان ویژگی‌های خوب به ما میخکوب شده و عدم وجود آن ـ‌حتی برای لحظه‌ای‌ـ در ما احساس گناه برمی‌انگیزد را نشان دهد:
“آش می‌پزم. آش امیر را یاد مادرش می‌اندازد. مادری که در دو کلمه جا می‌گرفت: فداکار و زحمتکش.”
فرانک فرید برای هر بخش از سخنان خود جملاتی از کتابهای وفی را بعنوان فاکت انتخاب کرده بود که توجه حضار را بسیار بر‌می‌انگیخت. و بدین ترتیب او در مورد ویژگیهای بارز آثار وفی از جمله سکوت و توداری زن، تغییرات در کارکترهای زن، و انتخاب زاویه دید و راوی در آثار وی، زبان، حضور نویسنده در داستانها و در مورد اینکه او نویسنده واقعیتهاست سخن گفت.
برای نمونه در بخشهایی از سخنانش در مورد تغییر در کارکترهای زن یا زبان وفی می‌گوید:
تغییرِ رو به جلو و بسوی پیشرفت برای زن حقیقتا هم لاک‌پشتی است و ممکن است ناکارآمد و ابتر بماند یا در داستان بیان نشود، اما وجود دارد. از آنجایی که وفی نویسنده واقعیت‌هاست زنان در داستانهای او غالبا کنشگر نیستند و در حد نهایی واکنش نشان می‌دهند.
“وفی به زبانی ساده و سرراست می‌نویسد”.
جملات او کوتاه و حتی نچسب به جملات بعدی هستند. شاید به فراخورِ سادگیِ داستانهایش، زبان او نیز ساده است اما بیشتر بنظر می‌رسد که وفی دایره واژگانی وسیعی در زبان فارسی ندارد و از لغات محدودی در نوشتن بهره می‌گیرد. اما در عوض آن را مؤثر بکار می‌گیرد. نوشته‌های او اغلب شبیه جملاتی هستند که شما از یک فرد ساده می‌شنوید و گمان نمی‌کنید او حرف بزرگی زده باشد ولی وقتی حرف او بار دیگر به ذهن شما می‌آید متوجه می‌شوید فلسفه‌ای در خود دارد. وفی در آثارش بازی ای را راه انداخته است که خواننده را بدنبال شنیدن آن می‌کشد؛ هربار تشبیهی جدید، کنایه، طنزی جدید، تلخ و شیرین!
“عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر از این دنیا را نمی‌شناخت از آن دنیا خبر داشت.” (رازی در کوچه‌ها)
“بزرگترین ماجرای زندگی‌اش فقر بود و قهر. فقر از ماجرا در آمد و شد سرنوشتش.” (ماه کامل می‌شود)
“آنقدر از دندان درد و بوی فلز چرخ داندانپزشکی خاطره دارم…. گاهی فکر می‌کنم دندانهایم را نه، خنده‌ام را خراب کرده‌اند.” (رازی در کوچه ها)
“روزی که فرم پاسبانی را پر کردند از خودشان نپرسیدند پاسبان چه چیزی می‌خواهند بشوند.” (ترلان)
“ارتباط پاسبانی و بکارت را بعدها هم نفهمیدند.” (ترلان)
سخنران در مورد پدر- مادرهای داستانهای وفی هم حرفهای جالبی زد:
در داستانهای وفی معمولا هرجا سخن از پدر و مادر می‌رود یعنی وقتی او به نسل پیش از خود برمی‌گردد اثری از همدلی و محبت نمی‌بینیم. وفی عدم قدرتمندی نسل راویان را از پدر و مادرهای غیر مُدرک هم می‌داند:
در “ماه کامل می‌شود” صحبت از اهمیت سفر است:
«چطور انتظار داری چیزی از زندگی بفهمی؟»
“مادرم هم چیزی از زندگی نمی‌فهمید. پایش را از خانه بیرون نمی‌گذاشت. یکبار رفته بود سوریه. رفتن داریم تا رفتن. او در حصار گوشتی زنهای فامیل از مکانی که اسمش خانه بود سوار شد و … این وسط در همان بسته‌بندی گوشتی متحرک زیارت هم کرد.”
“پدرم هم چیزی از زندگی نمی‌فهمید. می‌رفت کوه اما کوه رفتن با سفر کردن و ماجرا داشتن فرق دارد.”
بی‌عرضگی مادر در ترلان چنین بیان می‌شود:
“کارهای مادر غم به دل او می‌آورد. قدرتی نداشت، نمی‌دانست.”
و زندگیهای مشترکی که با زورگویی و بی‌عرضه‌گی و کج‌فهمی و ناکامی رقم خورده در پایان می‌بینیم پیرانی ببار می‌آورد علیل و ذلیل. موجودات ترحم‌انگیزی که محبت برنمی‌انگیزند، حتی محبت فرزندانشان را:
“مامان بیدار بود… آن روزها حرکت پاها به نظرم رقص شوق یک لذت ممنوع بود و مرا به یاد اتفاقهای مبهم و نامفهوم خانه می‌انداخت… حالا پاها پیر بودند و صدای مالیده شدن ‌شان مثل ساییده شدن سمباده روی تخته‌ای ناصاف بود. این صدا عصبی‌ام می‌کرد. در واقع میل شدید و حریصانه‌ای او به زندگی بود که عصبانی‌ام می‌کرد.” (در راه ویلا)
“ملافه‌های تخت را عوض می‌کنند. بوی ادرار بلند می‌شود. ساق پاهایش را با احتیاط بلند می‌کنند. دو استخوان شکننده و بدرنگ‌اند. ملافه‌های تمیز را پهن می‌کنند. استخوانها را می‌گذارند سر جای اولشان. ضعیف‌اند. نمی‌توانند حتی مورچه‌ای را له کنندو هیچ ربطی به ساقهای آهنین معروف عبو ندارند که حلقه می‌شدند دور گردنهای لاغر ما. یک جور گیوتین عضلانی بود.”(رازی در کوچه‌ها)
بخش پایانی صحبت های خانم فرید این‌گونه بود:
در پایان برمی‌گردم به موضوعی که سخنانم را با آن شروع کرده بودم: زادگاه وفی؛ جایی که فرهنگ و تاریخی پربار، ذخیره فولکلوریک غنی، قصه‌ها، افسانه‌ها و اسطوره‌های پرباری در خود دارد. می‌خواهیم ببینیم وفی با این بخش از هویت خود چه کرده و این بخش از وجود او تا چه حد در آثار او قابل دیدن است.
در “ترلان” می‌بینیم آنها از تبریز عازم دانشکده پلیس می‌شوند. داستان در دو نقطه روایت می‌شود: تبریز جایی که ترلان و رعنا در آنجا متولد شده، درس خوانده و بزرگ شده اند و تهران که آموزشگاه نظامی در آن واقع شده.
در داستان کوتاه “همه‌ی افق” برای مراسم عزاداری یکی از بستگان به تبریز می‌آیند و نوستالژی تبریز برای کسانی که آن را ترک کرده‌اند، برایشان زنده می‌شود.
در “رؤیای تبت” ، صحبت از رقص آذربایجانی می‌شود و در صحنه‌ی پایانی یا همان مهمانی اول کتاب راوی لباس محلی پوشیده که هنوز هم در ذهن من به تن‌اش زار می‌زند. چون هیچ منطق داستانی توجیه‌پذیری ندارد و کار کم‌مایه‌ای بود.
از همه‌ی اینها می‌توان به دغدغه او در باره زادگاهش پی برد و می‌شد انتظار داشت که وفی در صدد نگارش اثری برآید که برگردد به بخش دیگری از هویت او، غیر از جنسیت. و این شده رمان “بعد از پایان” او! به زعمی که من در مورد این رمان نوشته‌ام، وفی از تبت به تبریز می‌آید. و رؤیا نام راوی این رمان می‌شود!
این رمان موضوع مهاجرت را با توانایی پیش می‌کشد و موضوع با سفر به تبریز قلم می‌خورد.
این کتاب نوعی بازگشت است و شاید هم بازگشت به خود.
در جایی می‌گوید:
اصلا یک تبریزی را نمی‌شود بدون شناختن تبریز فهمید.
اما وفی بشدت در این رمان از بابت پردازشش به تبریز در سطح می‌ماند. حتی در توصیف شهر می‌گوید خورشید در پشت کوه غروب می‌کرد، در حالی که خورشید در تبریز پشت کوه غروب نمی‌کند!
اما در داستان کوتاه “گرگها” از مجموعه “در راه ویلا” هنرمندانه او روی موضوعی دست می‌گذارد که همزمان جنسیت و ملیت را پابه‌پای هم پیش می‌برد و به هر دو ماهرانه می‌پردازد. که من در مورد آن نوشته‌ام.
بد نیست اینجا که باز به تبریز رسیدیم به این نیز اشاره کنم که زنان هم سنخ و هم‌نسل وفی، حداقل آنهایی را که من می‌شناسم، دو کار سخت را همزمان انجام داده‌اند. یعنی هم به زبان زنانه نوشته‌اند و هم به زبان مادری‌‌شان.اینها شانسی برای معروف شدن در کشور ندارند، آنها لذت و زحمت نوشتن به زبان مادری و مسئولیت حفظ آن را به ‌جان خریده‌اند. زنانی مثل نگار خیاوی، رقیه کبیری، سوسن نواده رضی و … زنان متعددی که از نسل بعدی دست به قلم برده‌اند.
او سخنان خود را با خواندن این شعر کوتاه ترکی پایان داد:
– آیاقلاریمی یئره دیره‌دیم
– دیک‌دابانلاریم بلکه
– قادینلیغیمی جوجرتمگه
– بیر گؤز یئر آچسین
– بو چتین تورپاقدا
در پایان این سخنرانی خانم فرانک فرید به سؤالات حضار پاسخ داد. در این نشست نسبت حضور زنان به مردان بسیار بیشتر بود در حالی‌که معمولا زنان حضور کمتری در این‌گونه جلسات تخصصی دارند. در این نشست همچنین تعدادی از افراد اهل قلم تبریز و فعالین حقوق زنان حضور داشتند.
نقل از: مدرسه فمینیستی

[۱] فریبا وفی در بهمن سال ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد. از نوجوانی به داستان‌نویسی علاقه‌مند بود و چند داستان کوتاه‌اش در گاه‌نامه‌های ادبی، آدینه، دنیای سخن، چیستا، مجله زنان منتشر شد. اولین داستان جدی خود را با نام «راحت شدی پدر» در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. به گفته خود وی، هنوز جرئت نکرده بود نام کامل خود را در پای داستانش بنویسد. وفی این داستان را «خودجوش‌ترین» داستانش می‌داند. نخستین مجموعهٔ داستان‌های کوتاه او به نام «در عمق صحنه» در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و دومین مجموعه، با نام «حتی وقتی می‌خندیم» در سال ۱۳۷۸ چاپ شد. نخستین رمان او «پرنده من» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱، جایزه سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه دومین دوره جایزه ادبی یلدا شده‌است و از سوی بنیاد جایزه ادبی مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر واقع گشته‌است. همچنین این کتاب به زبان های انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی و کردی سورانی ترجمه شده است. رمان سوم او «رویای تبت» که در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و چندین جایزه از جمله جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را دریافت کرد و تا سال ۱۳۸۶ به چاپ چهارم رسید. وفی هم‌اکنون با همسر و دختر و پسرش در تهران زندگی می‌کند. از فریبا وفی همچنین رمان «ماه کامل می‌شود»، «رازی در کوچه ها»، «ترلان» در نشر مرکز منتشر شده‌است. و مجموعه داستان «همهٔ افق» و «در راه ویلا» عناوین دیگری از وفی است که در نشر چشمه منتشر شده‌است. همچنین رمان “رازی در کوچه‌ها” به زبان نروژی و فرانسه ترجمه شده است. همچنین فریبا وفی دیوان اشعار پروین اعتصامی را به نثر برای نوجوانان بازنویسی کرده است. داستانهایی از او به زبان های روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی ترجمه شده است. (http://fa.wikipedia.org)


ماخذ


لذت مقصد، ‌یا لذت مسیر؟(نگاهی به رمان «بعد از پایان» فریبا وفی)/ رقیه کبیری

kabiri_2
لذت مقصد، ‌یا لذت مسیر؟(نگاهی به رمان «بعد از پایان» فریبا وفی)
رقیه کبیری
10574225_685130331565918_5849839451768323854_n

 رمانِ «بعد از پایانِ» فریبا وفی با جلد سرخ و آشنایش قرابتی ندارد، آغازی است که پایانی آن را رقم زده است. دهه‌‌های پر تنشی که تاریخ و جغرافیای این مُلک را در تونل زمان به‌هم آمیخته، اغلب دستمایه‌ای بوده برای بسیاری از رمان‌نویسان دیروز و امروز این سرزمین. «بعد از پایانِ» نویسنده‌ی نام‌آشنای کشورمان، خانم وفی، اثری‌ست بی رمز و راز و در عین حال اندکی متفاوت از درونمایه‌های آثار پیشین این نویسنده.
درک جهان متن فریبا وفی با آن کدها و نشانه‌های معهود و مأنوسی که از او می‌شناسیم، چندان هم سخت و پیچیده نیست. وفی داستان‌نویسی است خوش فکر و نکته‌سنج که در واپسین رمان منتشر شده‌اش با خودگویی‌های روانشناسیک و گاه طنزآلودِ راوی اول شخص‌اش، در کنار تعلیقی که در ذهن مخاطب می‌آفریند، هر از گاه لبخندی نیز برگوشه‌ی لب‌ مخاطب می‌نشاند.
مناسبات فی‌مابین شخصیت‌های رمان چندان آشناست که گاه مشابه آن‌ها را می‌توان در میان افراد فامیل و همسایه دید.
در یک اثر هنری هر نشانه‌ی بخصوصی دلالت‌های معنایی خاص خود را دارد. مناسبات میان نشانه‌های دلالت شناسانه‌ی رمان «بعد از پایان» با نشانه‌های چند رمان دیگرِ این نویسنده از چنان قرابتی برخوردار است که برای مثال، حیاط «بعد از پایان» گویی همان حیاط «رویای تبت» است که گویی فرق این با آن، تفاوت در میزانسن و زاویه‌‌ی دوربین نویسنده است. یا مثلا مادرِ «رویای تبت» را می‌توان با ویژگی‌هایی جدید در «بعد از پایان» هم دید. تشابهات دیگری هم وجود دارند که به منظور پرهیز از اطاله‌ی کلام از آن‌ها درمی‌گذرم.
«بعد از پایان» حاوی تصاویری است از لحظات زیسته که غالبا این نکته فراموشمان می‌شود که با واژه‌ می‌شود جهانی درون متن آفرید. واژه، میوه‌ی «درخت نان» نویسنده است. ساختن و پرداختن واژه، علی‌الاصول وسیله‌ی ارتزاق یک نویسنده‌ی حرفه‌ای است. هر چند در جغرافیای ما رزق‌ این حرفه هیچ برکت ندارد. کم نبوده و نیستند نویسندهایی که رگ خواب خوانندگانشان را چنان خوب بلدند که جوش شیرین را به‌عوض مایه‌ی خمیر جامی‌زنند تا واژه‌های پف کرده به خورد مخاطب خود ‌دهند، بی آنکه غمی داشته باشند از سوزش و ترشی معده‌ی مخاطبانشان. ‌تردیدی نیست که وفی در این جرگه قرار نمی‌گیرد. او با اتکا به باورها و جهانبینی خاص خویش آهسته و پیوسته راهی را که در پیش گرفته، ادامه می‌دهد.
رمان «بعد از پایان» با حضور شخصیتی به اسم منظر آغاز می‌شود و با نقش متفاوت خواهر اسد که تنها در چند پاراگراف آخر حضور دارد، به‌پایان می‌رسد. خواهر اسد با ادای چند جمله شخصیت‌هایی که روزگاری قهرمان مردم به‌حساب می‌آمدند را، از جایگاهشان به‌پایین ‌می‌کشد. او در سال‌های پر رنجی که پشت سر گذاشته، مهاجرت را به‌گونه‌ای متفاوت برای خواننده معنا می‌کند. این شالوده شکنی سبب می‌شود که رمان پایان‌بندی زیبا و غیرمنتظره‌ای داشته باشد. در این رمان منظر شخصیتی است که نویسنده با واژه‌هایش او را آفریده. نویسنده با دادن نقش ویژه‌ای به شخصیت او، مخاطب را غافلگیر می‌کند.. منظر در تمام طول روایت و خواهر اسد در صفحات پایانی رمان، پیش فرض‌های ذهنی مخاطب را به‌هم می‌ریزند و رمان را به لحاظ مضمون از تکرار و تکرر نجات می‌بخشند. منظر هرچند از حیث کاراکتر ظاهری‌اش نشانه‌های آشنای زنان سیاسی دهه‌های 50 و 60 در آثار این نویسنده را یدک می‌کشد، با این حال در کنار این ویژگی‌های ظاهری، خویشکاری خودویژه‌ای دارد که او را از دیگر شخصیت‌های زن رمان‌های فریبا وفی متمایز می‌سازد. «منظر را در فرودگاه امام دیدم. با شال و بلوز صورتی. شلوار جین. کفش‎‌های کتانی. چتر موها روی پیشانی. لبخند پهن روی لب‌ها. راه رفتن فرز و کوهنوردی.»‌
رفتار صمیمانه‌ی منظر را می‌توان به‌زادگاه او، لرستان نیز پیوند داد. دختری پاکدل، صمیمی، بی‌غل‌وغش، که فاقد نماد‌های آشنای زن‌های داستانی وفی است. او برخلاف راوی اول شخصِ داستان شخصی تودار و پیچیده‌ای نیست. خودگویی نمی‌کند. گاه در نقش یک تمامیت‌خواه خوش‌قلب و رک‌گو ظاهر می‌شود. رابطه‌ای متفاوت با دنیا دارد. از گَرد راه نرسیده چمدان‌هایش را باز می‌کند. ادای ‌کسی را درنمی‌آورد. صدای تیزی دارد. حتی زمانی‌که در حضور دیگران با صدای بلند فین می‌کند ، معذب نیست. کشک و آلو را جایگزین سیگار کرده است. در هر مکانی که می‌خواهد باشد، حتی در گورستان، سر قبر پدر و مادر اسد یا در تیمچه‌های تودر توی بازار تبریر لپ‌هایش همیشه از آلو و کشک باد کرده است.  دفتری دارد که با انضباط خاص خود هر اتفاق یا هر کلامی که توجهش را جلب کرده باشد، در آن ثبت می‌کند. عادت دارد تنها سخنانی را بشنود که مستقیما خطاب به شخص او گفته می‌شود. او این جربزه را دارد که بی‌هیچ ‌مقدمه‌ای سئوال ‌کند، و هنوز از فرودگاه به خانه نرسیده بگوید: «با من می‌آیی بریم تبریز؟»
نویسنده در این رمان گامی به پیش نهاده، راوی اول شخص را که بایگانی ذهنش پر است از یک لشکر «دایی‌اوغلی و عمواوغلی»، و تار و پود خواهری‌اش با  فاطمه به کش پوسیده‌ای می‌ماند، را به همراه منظر، که «مرد خونش بالاست»، از حصار تنگ آپارتمانش به جاده‌ای دراز به مسافت تهران- تبریز می‌کشاند. نخستین واژه‌ی‌ ترکی نیز در همین جاده درون روایت پرتاب می‌شود تا راوی به بیست سال قبل پرت شود، هر چند راوی همانند استفاده از واژه‌های ترکی در اولین پرتاب تاریخی، و یا به قول خودش، در «پرش زمانی» چندان موفق نیست و همان لحظه به درون ماشینش برمی‌گردد اما مسیر تهران تا تبریز باید طی شود بی‌آنکه مخاطب ردی از جاده ببیند و یا صدایی بشنود.. در جاده‌ای به آن درازی تنها باید یک ماشین عبور کند تا شاهد رفتار غیرمتعارف منظر شود که پاهایش را روی داشبورد ماشین دراز کرده است، باضافه‌ی تلّی از کمبزه و کدو تنبل به همراه پسرکی موبور و ترازویش؛ و به‌دنبالش باز رفتار نامتعارف منظر و نشاط لجام گسیخته‌ی او و دویدنش به‌درون جالیز.
در این رمان با نویسنده‌‌ای مواجهیم که برای او مسیر اهمیت چندانی ندارد. به هر دلیل موجه یا ناموجهی فراموشش می‌شود که  مخاطب با شنیدن نام مکانی مثل جالیز خیالش جوانه می‌زند و جالیر با تمام ویژگی‌های سبز و پرطراوتش در ذهن مخاطب جان می‌گیرد. تنها به نام بردن از کرت‌هایی اکتفا می‌شود که منظر با اشتیاق به سمت آن‌ها می‌دود. نویسنده با محروم ساختن مخاطب از لذت دیدار منظر با جالیز در «زمان حال» روایت، از این فضا تنها در شناساندن شخصیت «فاطمه» سود می‌جوید و به‌تصویر کشیدن ویژگی دیگر منظر، که با تمام شلختگی خودویژه‌اش، نسبت به پاکیزه بودن محیط زیست سخت حساس می‌نماید. برای منظر فرق نمی‌کند که در گورستان «وادی رحمت» تبریز میان انبوه گورهایی پرسه زند که مردگانش را نمی‌شناسد، یا در اتوبانی جالیزی سر راهشان سبز شده باشد. در هر حال او کیسه‌ای به‌دست دارد و مشغول جمع کردن زباله‌های اطرافش است.
زمان و مکان از عناصری هستند که جایگاه ویژه‌ای در روایت رمان دارند. اما به‌راستی در این رمان وجود مکانی به درازای جاده‌ی تهران- تبریز از چه جایگاهی برخوردار است؟ به باور من، نویسنده  از امکانات تصویری مکان/ جاده‌ای به مسافت 600 کیلومتر به راحتی چشم پوشیده است. هیچ تفاوتی نمی‌کند اگر آپارتمان معهود دیگر رمان‌های وفی جای به فضای تنگ ماشین پرایدی بدهد که در جاده‌ی تهران- تبریز در حال حرکت است. و از این طریق او بتواند «پدر»، «لوت حسین» و سایر شخصیت‌هایش را برای مخاطب بشناساند.
عنصر توصیف در روایت داستان مهم و قابل توجه است. به تصویر کشیدن مکان در رمان شاید بی‌هیچ دال و مدلولی صورت بگیرد، اما به نظر می‌رسد که برای نویسنده‌ی «بعد از پایان» مقصد همه چیز است و مسیر کم اهمیت.
در هشتمین بخش کتاب، در به‌تصویر کشیدن کوه عینالی، هرچند نویسنده یک‌بار دیگر لذت بردن از کوه پیمایی و مسیری که به قله‌ی کوه منتهی می‌شود را از مخاطب خود دریغ می‌دارد و بعد از دو پاراگراف کوتاه هنگامی که «آفتاب هنوز تند بود» تبریز را زیر پایش می‌بیند، با این حال در توصیف زیارتگاه واقع در قله‌ی کوه موفق است. و در همان مکان از تفاوت‌های فردی شخصیت‌هایش به خوبی بهره جسته است.
توصیف مکان می‌تواند دلالت‌های معنایی مدنیت و ویژگی‌های خاص مکانیت را به همراه داشته باشد. بخصوص که دو مقوله‌ی هویت و مدنیّت مضامین لایه‌های تحتانی روایت در رمانی باشد که راوی اول شخص‌اش چه آگاهانه، چه تحت تاثیر ناخودآگاهش تأکید ویژه‌ای بر آن دارد.
به ‌این ترتیب می‌شود گفت که کاراکتر فردی اشخاص رمان می‌تواند در ارتباط تنگاتنگ با مکان قرار گرفته‌ باشند. از دید عوام، برخی خصایص ویژه‌ی شخصیت‌ها می‌تواند ناشی از انتساب آن‌ها به یک مکان خاص باشد. مثلا، اسکاتلندی‌ها در دنیا به خساست شهره‌اند. در رمان «بعد از پایان» نیز نویسنده با ظرافت خاصی از نشانه‌های مکانی در به تصویر کشیدن منش شخصیتی پدر اسد سود جسته است.
«منظر دوربینش را درآورد و شروع کرد به عکس گرفتن از درخت باشکوه و پیر و پرشاخه‌ی وسط میدانک. تا چند سال پیش پینه دوزی توی سوراخ بزرگ درخت کار می‌کرد. بعد از مرگ پینه‌دوز، سوراخ را که مثل اتاقکی گرم بود، معتادی اشغال می‌کند. اهالی محل بیرونش می‌کنند و درِ درخت را تخته می‌کنند»
در آذربایجان، این نشانه‌های مکانی به شهرستان مشخصی در حومه‌ی تبریز برمی‌گردند که به‌باور اغلب اهالی این خطه، ویژگی‌های مقتصدانه‌ی مردمش با رفتار اقتصادی پدر اسد همخوانی دارد. مکانی که نویسنده در رمان خود به تصویر کشیده، نشان از زادگاه پدر اسد دارد. در متن رمان مکان و کاراکتر پدر اسد برای مخاطبی که جغرافیای آذربایجان را می‌شناسد، از دلالت‌های معنایی آشنا و قابل قبولی برخوردار است. اما به‌رغم این توفیق در بازنمون نشانه‌ها، نویسنده در جایی دیگر از مکانی مهم و باارزش چنان به‌شتاب می‌گذرد که انگار نه انگار راوی‌ اول شخص‌اش کسی نیست که ایمان دارد، تبریزی را باید با خود تبریز شناخت. بازار تبریز در جهان متن رمان همانقدر بی‌جان و بی‌روح نمایانده می‌شود که اتوبان تهران- تبریز. بیرون از متن بازار قلب تپنده‌ی تبریز است. اما درون متن نیز بازار تبریز مکانی‌ است که نویسنده می‌توانست با ریزه‌کاری‌های تصویری‌اش رنگی تازه و متفاوت به متن ببخشد. «بعد از پایان» ظرفیت و قابلیت این را داشت که با بکارگیری واژه‌های درخشان در طول روایت نبض تپنده‌ی تبریز را درون متن احساس کند. اما به‌جای آن شخصیت زنده‌ی قابل انتظار، راوی پوسترِ بی‌جانی از بازار ارائه می‌دهد. حتی راوی‌یی که هر از گاهی به‌جا و بی‌جا، تک واژه‌ها و مَثَل‌های ترکی را چاشنی روایتش می‌کند، به‌فکرش نرسیده وقتی در بازار فرش‌فروش‌ها هستند، از مرکز فرش تبریز یعنی «تیمچه‌ی مظفریه» نامی ببرد و از زبان آجرهای طاق این تیمچه‌ی بازمانده از عهد قاجار سخن بگوید و رنگ‌های جاندار فرش تبریز را به واژه‌ها بپاشد و فرش تبریز را با گره‌هایی از کلمات رنگین و ابریشمین ببافد.
«رسیده بودیم به بازار فرش‌فروش‌ها. از چایخانه‌ی سیاری در لیوان‌های یکبار مصرف چای خریدیم. فرش فروش پیری داشت دم حجره‌اش قلیان می‌کشید، دعوتمان کرد برویم داخل حجره و راحت چایمان را بخوریم. حجره جای تنگ و باریکی بود که به زحمت سه نفر می‌توانستند روی نیمکت باریک فرش شده‌اش بنشینند. رادیوی‌ کهنه و زوار در رفته و چرتکه‌ای روی میز بود و قاب عکس پیرمردی روی دیوار. مرد آمد تو و در قندان روی میز را برداشت و تعارف کرد و دوباره بیرون رفت منظر داشت عشق می‌کرد. «محال است در سوئد چنین رفتاری ببینی» چای دیگری سفارش داد و…»
گویی نویسنده، راوی اول شخص و منظر را به بازار تبریز و تیمچه‌ی مظفریه کشانده تا خواننده‌ی رمان از زبان منظر تنها این سخن را بشنود: «محال است در سوئد چنین رفتاری ببینی». دقیقا در جایی از متن که مخاطب انتظار دیدن تیمچه‌‌ها و سرا‌های رنگارنگ بازار تبریز را دارد، راوی اول شخص از کشک و عناب خوردن منظر به ذهن دیر هضم خود می‌رسد.
«در بازار سر پوشیده‌ی تو در تو راه می‌رفتیم. و من فکر می‌کردم به این زودی‌ها نمی‌توانیم از این جای پر از عطر و رنگ و صدا و سایه بیرون بیایم. منظر ذوق زده از مغازه‌ای به مغازه‌ی دیگر می‌رفت. و به نوبت کشک و عناب می‌گذاشت توی دهانش. دو مغازه داری که حوله و پتویشان مشتری نداشت بیرون آمده بودند و با اشاره به زن چاقی که خرید می‌کرد حرف‌هایی به هم می‌پراندند که فقط خودشان سر در می‌آوردند. از سر راه پیرمردی که گاری پر از پارچه‌ای را می‌برد کنار رفتم. فکر می‌کردن که ذهن من از آن ذهن‌های دیر هضم است. کند ذهن نیستم فقط دیر هضمم»
از نویسنده‌ی باتجربه‌ای همچون فریبا وفی، که این‌همه بر کنش‌ شخصیت‌های رمانش دقیق و باریک است، انتظار آن بود که از امکانات اسامی و اماکن محلی بیشتر و بهتر بهره جوید. چنانکه این کار را تا حدودی در فضای گورستان «وادی رحمت» کرده، که حتی تاثیر مکان را می‌توانیم در رفتار شخصیت‌ها نیز ببینیم. اما در بخشی که به بازار تبریز مربوط می‌شود، این امکانات خیلی راحت نادیده گرفته شده است. صرفنظر از نام و تصویر پردازی مکان‌ها، حتی از «حمال» نامیدن «پیرمردی که گاری پر از پارچه‌ای را می‌برد» پرهیز کرده است. حال آن‌که «حمال» تیپ جدایی‌ناپذیر بازار سنتی نه فقط تبریز، که ایران است. با «هامبال» نامیدن این پیرمرد [به گویش مردم آذربایجان] تیپی مختص بازار وارد جهان داستانی وفی می‌شد… که دریغ!
یکی از نقاط قوت جهان متن وفی در رمان «بعد از پایان» این است که نویسنده ضمن شناساندن شخصیت‌ها می‌کوشد آنچه در اعماق ذهن راوی اول شخص می‌گذرد را، مثل سفره‌ای مقابل چشمان مخاطب بگشاید. گاهی ذهن راوی اول شخص چنان زیاده از حد سیال می‌شود که «اکنونیت» رمان در سیّالیت ذهن راوی گم می‌شود. گاهی آنچه در زمان حال می‌گذرد چنان اهمیت می‌یابد که مخاطب می‌خواهد شخصیت‌ها را در زمان «حال» همراهی کند. گاهی هم درونگویی زیاده از حد، چشم مخاطب را زودتر از زمان لازم از خوان نعمت نویسنده سیر می‌کند و لذت خوانش متن برای مخاطب نیمه تمام باقی می‌ماند. در جهان متنِ «بعد از پایان» هر از گاهی راوی تاویل‌های شخصی خود از ایما و اشارات شخصیت‌های دیگر را چنان بی‌پروا به‌زبان می‌آورد که فرصت تأویل  را از مخاطب سلب کرده و مانع از آن می‌شود که او به دلخواه خویش حرکات و سکنات شخصیت‌های رمان را برای خود معنی کند. به این ترتیب راوی، لذت کشف را از مخاطب می‌گیرد.
«…من به فاطمه نگاه کردم که یعنی اجازه دارد برود یا نه. فاطمه پشتش را به من و آیلار کرد که ترجمه‌اش می‌شد آیلار حق ندارد برود و اگر برود مسئولیتش با خودش است. به اتاق کار داریوش اشاره کرد که یعنی او می‌داند و داریوش. آیلار هم  اشاره کرد به موبایلش، یعنی او می‌داند و بابا و …»
مردان رمان وفی مانند مردان آثار دیگر این نویسنده اغلب روشنفکر یا روشنفکرمآب‌های ساده‌دلی هستند. بطور مشخص در این رمان روشنفکرانی از این دست حقانیت روشنفکری‌شان را از مکانی به اسم تبریز و از نام شخصیت‌هایی چون ستارخان و باقرخان و گردهمآیی‌های توام با شعر و موسیقی می‌گیرند. اما در این متن مرد دیگری از این سنخ، اما متفاوت حضور دارد. اسد مردی است که هرچند خود، در روایت راوی حضور ندارد اما اوتوریته‌اش، چونان باوری پرنفوذ فضای رمان را از خود متأثر می‌سازد. یادمان‌های منظر در بیشتر مواقع به اسد، به تاثیر او در زندگی منظر و دخترش، به جهانبینی اسد، به رفتار او با پدرش و… برمی‌گردد. شخصیت کاریزماتیک اسد نمادی است از مردان دگراندیش دهه‌های پنجاه و شصت، که با وجود فقدان فیزیکی‌شان هنوز نمی‌توان آنان را فراموش کرد و بی‌تفاوت از کنارشان گذشت. به‌هنگام خواندن رمان، اسد را در ذهن خود به‌هیأت مردی متصور می‌شدم که چونان شیر پرصولتی در جایی از این جنگل انسانی در متن رمان سر در لاک خود فرو برده و تسلیم شرایط حاکم بر جنگل شده است. از دید من نویسنده‌ای مثل وفی اگر هم بتواند بی‌نگریستن به جزئیات برخی مکان‌ها از کنار آن‌ها بگذرد، نمی‌تواند مردانی از تیپ اسد، با آن کنش‌های درونی‌ خودویژه‌شان را نادیده بگیرد. چرا که وفی در اغلب آثار پیشین خود نشان داده که بیش از هر چیز دغدغه‌ی کنش‌های درونی شخصیت‌هایش را دارد.
در همین راستا زیباترین بخش رمان «بعد از پایان» کشمکش‌های درونی دو شخصیت با انگیزه‌های هویت‌طلبانه است. دو خواهر با ایده‌ها و اندیشه‌های سخت متفاوت، به دنیاهایی بیگانه از هم می‌مانند که به‌رغم زندگی در یک خانه، هیچ نیرویی نمی‌تواند این دو دنیا به یکدیگر متصل سازد. نویسنده برای تصویر ویژگی‌های این دو دنیا در پاراگرافی نه چندان کوتاه با چینش واژه‌هایی بغایت زیبا در کنار هم گسست هویّتی «فاطمه» را برای خواننده تشریح می‌کند.
«ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد و رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتو پیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است. انگار اینجوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیکتر. دستم را گذاشتم روی پتو. دیدم اصلا حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم. بعد صدای خودم را شنیدم که به فارسی می‌گفتم مامان تو را سپرده دست من. خجالت کشیدم از صدای فارسی‌ام. چند لحظه بعد صدایی از پتو آمد. پتو به فارسی گفت چی گفته. به ترکی گفتم گفته مشمول ذمه‌اید اگر بگذارید فاطمه‌ی من یک ذره غصه بخورد. پتو تکان نخورد. به فارسی گفتم بلند شو دیگر. این جوری روحش را عذاب می‌دی. پتو لرزید. ذره ذره. پتو داشت گریه می‌کرد. فکر کردم اگر این پتو نبود رویم نمی‌شد فاطمه را بغل کنم. پتو را بغل کردم و بوسیدم. بعد من و پتو زار- زار گریه کردیم»
نمی‌خواهم در این‌جا خارج از دلالت‌های معنایی موجود در متن سخنی گفته باشم. با وجود تصاویر گویایی که در قطعه‌ی بالا شاهدش هستیم، سخن گفتن از لایه‌ی پنهانی رمان که از همان آغاز بر مسیر روایت سایه افکنده، شاید پرگویی به‌نظر رسد. فریبا وفی نویسنده‌ی است ترک تبار، زاده‌ی تبریز و مقیم تهران، که شناسنامه‌ی خانوادگی‌اش هویت مکانی خاصی به او می‌بخشد. اما در کنار این هویت ارثی- مکانی، نوشتن به زبان پایتخت، او را در جایگاه متفاوتی ‌نشانده است. آثار وفی گویای آن است که دغدغه‌ی او کنش انسان‌ها به‌ماهُوَ انسان است، از هر قوم و قبیله‌ای که باشد. او نویسنده‌ای است که نفس انسان با هر ریشه‌ی قومیتی برایش مهم است. با این‌همه در این رمان شاید ناخودآگاهِ نویسنده از غار درون او سر برون آورده تا مسیر روایت را از تبریز به تهران بکشاند، و در این مسیر عندالاقتضا برخی تک‌واژه‌ها و مثَل‌های ترکی را چاشنی روایت خود کند. او در بخشی از رمان دو خواهر را چنان زیبا در مقابل هم قرار می‌دهد که شاید سخن گفتن از لایه پنهان هوّیت و قومیت و تاثیر آن بر دیگر شخصیت‌های رمان پر بیراه نباشد.
وفی نویسنده‎‌ای است که جنس و جنسیت زن را نیک می‌شناسد. او در به‌تصویر کشیدن کنش‌های زنانه چنان استادانه قلم می‌زند که مخاطب زن، خود را در میان معرکه می‌بیند. با این‌همه دقت و وسواس در بازنمون کنش‌های شخصیت‌ها راقم این سطور را عقیده‌ بر آن است که در «بعد از پایان» برای نویسنده‌ مقصد مهم‌تر از مسیر بوده است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جذب گردشگر به اذربایجان

+0 به یه ن

نسکافه نوشت:

سلام خانم دکتر. مدتها بود اینجا نظری نگذاشته بودم و حالا خوشحالم که فرصتی پیش اومده. من نظری دارم. امیدوارم حمل بر نیت تخریب نکنید. همه ما ایرانیان کم و بیش میدونیم که تبریز شهر زیبا، تمیز، آرام و ثروتمندیه. اما یک مساله وجود داره و اون رفتار سرد شهروندان با غیر آذری زبانهاست. با حساسیتی که شما نسبت به وطنتون دارید مجبورم بسیار با احتیاط این رو بگم.می بخشید. البته اونقدر بی انصاف نیستم که تعمیم به همه بدم ولی رفتارهای غیر مهمان نوازانه در حدی هست که هر مثلا تهرانی در مدت مسافرت چند روزه یکی دو مورد رو تجربه کنه. باور بفرمایید حرف شخص من نیست، بسیاری معتقدند که در تبریز با نژاد غیر ترک بسیار غیر منصفانه برخورد میشه حتی برخی مغازه دارها وقتی فارسی حرف میزنید درست تحویلتون نمیگیرند!!!! گاهی حتی ترک های غیر تبریزی را مسخره میکنند. البته باز هم تاکید میکنم نه همه. اما برای شهری که نیت جذب توریست دارد کمش هم زیاد است. با یک مقایسه بین حجم مهمانان شیراز و اصفهان با تبریز کم و بیش میشود به یک جمع بندی رسید. پس پیشنهاد میکنم ابتدا روی آشتی دادن تبریزی ها با سایر مردم ایران خودمون قدری کار بشه و به موازات اون روی اطلاع رسانی های فنی جذب توریست برنامه ریزی کنید. بازهم عذر میخوام اما آدم اگه این حرفو به شما که انسان تراز اول اون جامعه هستید نگه پس به کی بگه؟ امثال شما که نمایندگان اون جامعه به لحاظ دانش و فرهنگ هستید توانایی حل این مشکلات را دارید. سپاس.


بحثی مفصل در ارتباط با کامنت این دوست عزیز کردم که در زیر می خوانید:

"ببینید! تلویحا دارم صحبت می کنم. یا مطلب را نخوانید و یا اگر می خوانید به دقت تمام بخوانید. اصلا این پیش فرض را نگیرید که هر چه که قرار است بگویم قبلا می دانید یا شنیده اید. مطمئنم از این زاویه نگاه نکرده اید. هرجمله ای که می خواهم بنویسم به اندازه ی یک کتاب حرف دارد.
پس لطفا یا نخوانید یا اگر می خوانید به دقت بخوانید
اول از همه این که احتمالا این دوست عزیز و دوستانش در سال های بین 85 و89 به تبریز سفر کرده اند. بعد از جریان آن کاریکاتور در روزنامه ی ایران چند سالی جو در تبریز به آن صورت بود. بعد از اتفاقات سال 88 گفتمان رایج قدری تعدیل شد. دیگه کمتر جوک قومیتی ساختند و.....
به تبع آن آن جو هم که این هموطن عزیز به آن اشاره کرد تعدیل شد.

درپی زلزله ی ورزقان و قره داغ و کمک های مردمی از اقصی نقاط ایران به آذربایجان و ابراز همدردی مردم گوشه و کنار ایران این مسئله تا حد زیادی رفع و رجوع شد.
چیزی که من به همشهری هایم می توانم بگویم ومی گویم و امید دارم که شنیده و تا حدی پذیرفته شود این است:

همین وبلاگ مینجق و برنامه ی تبلیغ برای توریسم تبریز را درنظر بگیرید. من گفتم یک قالب انگلیسی برای وبلاگ نیاز دارم تا در مورد توریسم تبلیغ کنم. کهربای عزیز با این که خیلی سرش شلوغ بود آن قالب زیبا را طراحی کرد. خودتان بهتر می دانید که چه قدر این طراحی کار دشوار و ظریفی است. بعدش بقیه حمایت فکری کردند. لینک دادند ایده های جالب دادند. رفته بودند فکر کرده بودند. همین طور تعارف الکی نبود. این خوب خیلی ارزش دارد.

حالا یکی مثل آن مزاحم پیزوری هم پیدا می شود که به ترک ها توهین می کند. درسته پر سر و صدا ست! از بس بیکار و بیعار و طبل توخالی است سر و صدایش بلند است. سطحی بنگریم فقط او را می بینیم. اما سطحی نگاه نکنیم. عمیق تر ببینیم. در مقابل یک نفر مثل او ببینید چند نفر حمابت کردند. آن هم حمایتی که زحمت داشت. کار می برد. ایده دادن کم کاری نیست. لقمان حکیم گفته که ساده ترین کار ایراد گرفتن است و سخت ترین کار فکر کردن. این موضوع برای هموطنانمان آن قدر اهمیت و ارزش داشت که سخت ترین کار را کردند و ایده ها و فکرهای بکر ارائه دادند.



این فقط یک مثال بود. در جریان حمایت های مردمی از زلزله زده ها دیدیم که در مقابل هر مزاحم پیزوری و طبل توخالی چند نفر ایرانی هستند که آستین بالا زدند و از آن چه از دستشان بر می آمد دریغ نکردند.این چیزی است که من به همشهری هایم می گویم. باشد که در آن تامل کنند.

رفتاری که شما مشاهده کرده اید ریشه هایی دارد. یک شبه به وجود نیامده. با یک نصیحت و دو تا حرف شعاری و سانتی مانتالی از بین نمی رود. برای رفع آن باید کار اساسی کرد. این مسئله ای است عام در همه ی دنیا. تمدن بشری که چند هزار سال سابقه ی مسایلی از این دست دارد تجربه ی خود در قالب منشور زبانی سازمان ملل بیان نموده است. اگر می خواهید این مسئله ریشه ای حل شود باید به این ماده های منشور زبانی سازمان ملل تاکید کنید. با چهار تا حرف شعاری و نصیحت وار حل نمی شود. با گفتن جملات سانتی مانتالی حل نمی شود
 
ماده ی چهارم منشور سازمان ملل در مورد زبان مادری:
 
Article 4



1. States shall take measures where required to ensure that persons belonging to minorities may exercise fully and effectively all their human rights and fundamental freedoms without any discrimination and in full equality before the law.



2. States shall take measures to create favourable conditions to enable persons belonging to minorities to express their characteristics and to develop their culture, language, religion, traditions and customs, except where specific practices are in violation of national law and contrary to international standards.



3. States should take appropriate measures so that, wherever possible, persons belonging to minorities may have adequate opportunities to learn their mother tongue or to have instruction in their mother tongue.



4. States should, where appropriate, take measures in the field of education, in order to encourage knowledge of the history, traditions, language and culture of the minorities existing within their territory. Persons belonging to minorities should have adequate opportunities to gain knowledge of the society as a whole.



5. States should consider appropriate measures so that persons belonging to minorities may participate fully in the economic progress and development in their country.
 
هر وقت ماده ی چهارم منشور زبانی سازمان ملل در ایران عملی شد آن وقت مسئله ریشه ای حل می شود. اگر کسی دغدغه ی این موضوع را دارد برای عملی شدن این ماده و این حق شناخته شده در تمدن جهانی کوشا باشد. باز هم می گویم با شعارهای سانتی مانتالی و نصیحت گونه حل نمی شود. تازه این شعارها بد تر و متشنج تر هم می کنند . خیلی زور دارد که حقی را از کسی و یا جمعی بگیرند و بعد هم با یک لحن "من می فهمم تو نمی فهمی" یا با لحن " ببین من چه قدر خوبم تو چرا این قدر بدی" برگردند او را نصیحت کنند که "خوب و نایس و مامانی" رفتار کند.

این لحن و آن نصیحت درست مثل ریختن نفت بر آتش می ماند!

از آن بدتر آن که برگردند و گروهی دیگر را که این حق از آنها گرفته نشده برسرشان بکویند که ببینید آنها چه قدر "نایس و مامانی" هستند و ما چه قدر باهم خوبیم.

طبیعی است که هرکه این جوری قدم پیش بگذارد برخورد تند ببیند.

به نظر خودش هست که با شعارهای سانتی مانتالی که می دهد دیگه آخر "نایس و مامانی" بودن است. در واقع از منظر آن که حقش گرفته شده بسیارغیر قابل تحمل می نماید.  به هر حال اینجا بحث ما حقوق زبانی نبود و نیست. نباید مسایل را با هم قاطی کنیم.

ما یه عنوان فیزیک دان می آموزیم. فروکاست گرا باشیم. یعنی مسایل را ساده کنیم از هم جدا کنیم تا بتوانیم حل کنیم. نه آن که مسایل نامربوط را به هم بیخودی وصل کنیم تا مشکلی لاینحل به وجود آوریم.

مسایل حقوق زبانی بسیار مهم هستند. آن قدر مهم که یونسکو برداشته یک روز به نامش کرده. برایش خرج می کند. منشور بیرون داده و....

اما بحث فعلی ما این نیست.

من فکر نمی کنم این موضوع مانعی برای توریسم تبریز باشد. ببینید! همین امسال نوروز تبریز 800 هزار مهمان نوروزی داشت. دیگه هتل ها و دیگر زیر ساخت های تبریز بیش از این کشش ندارد. معلومه که مشکلی از این جهت نبوده که این همه مهمان ایرانی آمده. در تابستان هم توریست ایرانی زیاد به تبریز آمده بود. مشکلی هم از این جهت نبود.

توریست خارجی هم بنا نیست که فارسی حرف بزند!!

این مسئله ای برای جذب توریست نیست.
 
 
بگذارید مثالی از کندوان بیاورم. کندوان یک روستای کوچک صخره ای نزدیک تبریز است. یک روستای کوچک توریستی. قدیم ها رفت و آمد به این روستاکم بود. مهمان که می رفت مثل بقیه ی روستاهای ایران خیلی تحویلش می گرفتند. بعدش حدود 20 سال پیش راه برایش کشیدند تا بشود روستای توریستی. گردشگر ها از جاهای مختلف از جمله خود تبریز ریختند به این روستا. آرامش روستا را از بین بردند. مردم روستا گیج شده بودند. از این همه مزاحم که به زندگی شان سرک می کشیدند ذله شدند. من14 سال پیش به این روستا رفته بودم. برخورد مردم روستا خوب نبود. طوری رفتار می کردند که معنایش این بود"بروید راحتمان بگذارید."

دو ماه پیش دوباره به این روستا رفتیم. این بار مردم روستا خیلی خوب با گردشگرها رفتار می کردند. دریافته بو دند برکت در این دنیای پست-مدرن در تعامل با توریست است. (پست-مدرن را به معنای با نگاه مدرن به سنت نگریستن به کار بردم.)
 
کندوان روستای کوچکی است. مینیاتور آن است که در شهر های بزرگ می تواند اتفاق بیافتد. چون کوچک است تغییرات فرهنگی سریع تر هستند. طبعا شهری دومیلیونی اینرسی بیشتری برای تغییر دارد.



ببینید! قبلا هم گفته ام فرهنگ تبریز بسیار تابع فرهنگ بازار عرض و طویل آن است. ارزش های بازار در تربیت کودکان آن (بٍشعور - شعورلی) نقش اساسی دارد.

اگر شم اقتصادی مردم تبریز به این نتیجه برسد که برکت در این دنیای پست-مدرن در جذب توریست است با هر زبانی که شده با آنها ارتباط برقرار می کند.

من از این جهت نگرانی ندارم.

در این دو سال اخیر که توریسم داخلی و توریست از کشورهای همسایه به تبریز رشد فزاینده داشته مردم تبریز کمابیش به این نتیجه رسیده اند
یک نکته ی دیگر هم در کندوان مشهود بود. بیشتر دخترهای جوان محلی بودند که با گردشگر ها ارتباط برقرار می کردند. خیلی زبر و زرنگ تر از همتایان مذکر خود هم محصولات گیاهی محلی را به مسافران می فروختند. رگ خواب گردشگر ها را پیدا کرده بودند. خیلی خوب توضیح می دادند که هر گیاهی به چه درد می خورد. خیلی خوب اصول بازاریابی را به تجربه آموخته بودند. راحت فارسی حرف می زدند راحت ترکی حرف می زدند با هر کسی به زبان خودش. با لحن مورد پسند خودش.
مردها این قدر زبر و زرنگ نبودند!

این اتفاق در کل ایران افتاده. کندوان مینیاتور کل ایران است. تحولات اجتماعی که رخ داده و یک کمی فشار فرهنگی از روی زنها برداشته شده یکهو استعداد های مدیریتی و... شان شکوفا شده.
رشداین فرهنگ زنانه تبعات دیگری هم دارد.
سال 85 که جریان آن کاریکاتور اتفاق افتاد هنوز جامعه ی ما خیلی بیشتر از الان "مردصدایی" بود. در این 6 سال نسلی از خانم های جوان بالا آمده اند که خود صاحبنظر هستند. سرباز پیاده ی دعوای بین مردها نیستند. خودشان متفکر و استراتژیست می توانند باشد. خودشان صاحب سبک هستند. به شیوه ی خود هویت خود را تعریف می کنند و به دنیا می شناسانند.

این بالا آمدن خانم ها در همه چیز نمود دارد. تا دو سه سال پیش مقوله هویت قومی و زبانی مقوله ای مردانه حساب می شد. یک مقدار متضاد و متناقض است. از یک طرف همه جا می گویند "زبان مادری" اما خانم ها از این که از اهمیت زبان مادری بگویند و بنویسند واهمه داشتند. می ترسیدند دعوا بشه برای همین سکوت می کردند. ترجیح می دادند فوری لهجه ای را تقلید کنند که جوک به همراه نداشته باشد.

دو سه سالی است که اوضاع فرهنگی تغییر کرده. مثل مسایل فرهنگی دیگر خانم ها در این عرصه نیز وارد می شوند. به شیوه و سبک خود وارد می شوند. آن قدر اعتماد به نفس پیدا کرده اند که از جوک و تمسخر نهراسند و بر روی چیزی که اطمینان دارند درست است و حق آنهاست پافشاری کنند.

همین دفاع از زبان مادری دیگه سیاق دیگری گرفته. در این سیاق تندی با کسی که به دیگر زبان صحبت می کنه جایی نداره. به جای آن سعی می کنند به شیوه ها ی جالب زیبایی ها و نقاط قوت زبان خودشان را به دیگران عرضه کنند. این فرهنگ زنانه در هویت قومی و زبانی داره رشد می کنه. با این ترتیب چیزی که آن دوست عزیز به آن اشاره داره از بین می ره. به تدریج از بین می ره. من که نگران این موضوع نیستم. مسایل عدیده ی دیگری است که جای نگرانی است. این موضوع جای نگرانی ندارد
 
نکته ی دیگری می خواهم اضافه کنم. ببینید! ممکنه میراث یک صغیر را بالا بکشند و به جایش یک شکلات بدهند او هم چون نمی فهمه چه کلاهی سرش رفته به همین شکلات دلخوش باشه و برگرده طرف را ماچ کنه و او را عمو یا خاله خطاب کنه! اما یک آدم عاقل و بالغ که حق و حقوق خودش را می شناسه دلش به اون شکلات خوش نمی شه.شخص ثالث بیاید و "نایس و مامانی" بودن آن صغیر را به رخ آن عاقل و بالغ بکشه طبعا از سوی آن عاقل و بالغ تحویل گرفته نمی شه.



این که بفهمیم حقوقمان چیست و با یک شکلات گول نخوریم و به جای آن میراثمان را به حراج نذاریم قدم اول پختگی و بلوغ هست. اما پله ی اول آن است. از پله اول خیلی باید بالاتر رفت تا به درجه ای رسید که بتوان از حقوق دفاع کرد.
پله ی دوم اینه که ارزش میراثمان را بدانیم. بدانیم چه قدر ارزش دارد و برایش چه میزان هزینه کنیم. گاهی در این دعواهای ارث و میراث طرف چنان می افتد روی دنده ی لج که بسی بیشتر از ارزش آن میراث خرجش می کند.
از آبرو و متانتش مایه می گذارد. دایم حرص و جوش می خورد و سلامت خود را به خطر می اندازد. میراث هر چه ارزشمند باشد سلامت از آن با ارزش تر است. آبرو و متانت و اعتبار و حیثیت از آن ارزشمند تر است. گاهی در دعوای ارث ومیراث آن قدر وقت و تلاش صرف می شود که معاملات پرسودتر که نفعی بسی بیشتر از کل آن میراث دارد فراموش می شود.
قدم دوم بلوغ آن است که قدر و قیمت میراث را بدانیم و برایش به همان اندازه هزینه کنیم. برآورد درستی داشته باشیم. روی دنده ی لج نیافتیم. قدم سوم آن است که استراتژی درست و معقولی برای رسیدن به حقمان و میراث به حقمان اتخاذ کنیم.

درسته آن شکلات به قصد گول زدن پیشکش می شود ولی گاهی استراتژی درست آن است که همان شکلات را به نشانه ی حسن نیت بگیری و با خوشرویی بخوری و با متانت یاد آوری کنی که هرچند فهمیدی این شکلات جای آن میراث را نمی گیرد اما شکلات را با خوشرویی پذیرفته تا نشان دهی که هدفت حل مسئله است. هدفت یافتن راهی منطقی برای حل مشکل است نه لجبازی.

می خواهی به او به این طریق بگویی که دشمنی و کینه ای از کسی نداری. بر اعصابت مسلطی. بخشاینده هستی و کینه جو نیستی. می خواهی راهی بیابی که مسئله حل شود.
صد البته میراث تنها میراث مالی نیست. میراث فقط میراث شخصی و خانوادگی نیست. می تواند میراث فرهنگی جمعی باشد. چیزی که من مشاهده می کنم این است که از سال 89 به این سو چند پله در پختگی جمعی بالاتر رفته ایم.
پررنگ تر شدن گفتمان زنانه بیشتر در این بالا تر رفتن کمک می کند.
تلاش برای یک کار نیمه اقتصادی نیمه فرهنگی مانند ترویج گردشگری هم در این بالاتر رفتن مفید تر واقع می شود. به آن بازوی اقتصادی هم می دهد

مینجیق-آذرماه 1391

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فارسی شکر است, ترکی هنر است

+0 به یه ن

چه خوشمان بیاید و چه نیاید- زبان مادری درصد قابل توجهی از شهروندان ایرانی زبان ترکی با گویش های متنوع آن هست. باز چه خوشمان بیاید چه نیاید، درصد عمده از اینان زبان مادری شان را دوست دارند و حاضر هم نیستند آن را واگذارند. من خودم هم جزوشان! باز چه خوشمان بیاید و چه نیاید- یک عده ای هم در کشور هستند که از این واقعیت ناخرسند هستند.  تعداد مخالفان سرسخت خوشبختانه خیلی زیاد نیست. اکثریت نسبت به این موضوع بی تفاوت هستند. حداکثر نگران آن هستند که مبادا این موضوع و اختلاف نظر منجر به دعوا شود و برای همین توصیه می کنند که فعلا به این موضوع نپردازیم چون مشکلات حادتری هست. من هم موافقم که به هیچ عنوان نباید بگذاریم اختلاف نظرها سر این موضوع منجربه تنش شود. اگر دعوایی سر این موضوع سر گیرد هیچ برنده ای نخواهد داشت. همگی بازنده خواهیم بود. دعوا می تواند هزینه بسیار سنگین به ما تحمیل کند.
خوب! پس چه کنیم؟! باید راه مسالمت آمیزی بیابیم تا افراد بیشتری را به موضوع علاقه مند کنیم و همراه سازیم. گاهی بحث و گفت و گوی جدی کارساز هست اما نه همیشه. راه های ابتکاری گوناگون را برای علاقه مند سازی باید امتحان کرد. من شما را دعوت به ذوق آزمایی در این زمینه می کنم. در زیر گوشه ای از تلاش من در این جهت را می خوانید. یکی قسمت از داستان ساراست که من در اردیبهشت سال 88 نوشته بودم. در این قسمتش از عبارات ترکی استفاده کرده بود. کمابیش در علاقه مند سازی خوانندگان فارس وبلاگ به زبان ترکی کارساز بود:

ساری گلین

هوشنگ جواب می دهد:"دختر دوست قدیمی تان, مینا احمد زاده." سارا هیجان زده می گوید:"وای! مینا ی خودمون رو می گی؟!" و شروع می کند به تعریف کردن از کودکی مینا:
" از بچگی شیرین و دوست داشتنی بود. رنگ زرد خیلی به او می آمد. معمولا هم زرد تنش می کردن. وقتی خیلی کوچک بود هر جا که می رفت "جوه! جوه! جوجه لریم!" را می زدند و او وسط نمایش اجرا می کرد. (توضیح: "جوه! جوه! جوجه لریم!" از آهنگ های  آذربایجانی مخصوص کودکان است.) همه خانم ها براش غش می کردن! از بس شیرین بود! یه کم که بزرگ تر شد با آهنگ "ساری گلین"، حرکات موزون می کرد. (توضیح: "ساری گلین"="عروس زرد" از آهنگ های فولکلریک آذربایجان است.) به او می گفتم:""ساری گلین" من می شی؟" هوشنگ با هیجان جواب می گه:" طبق معمول شما خیلی قبل از من به فکر بودید و اقدام کردید. اون چی جواب می داد؟" سارا می گه:"هیچی! مثل بقیه دختر کوچولوها می خندید ودر می رفت!" هوشنگ با شیطنت می گه:" مگه از چند تا "دختر کوچولو" اینو پرسیدین؟! " سارا چشم غره ای می ره و می گه:"خوب حالا! زود پررو نشو! بقیه شو گوش کن!" و دوباره با لذت ادامه می دهد:"در دوران نوجوانی دماغش پف کرده بود و دیگه اون جوری قشنگ نبود. اما تازگی ها دوباره قشنگ شده! "قیز لار بولاغین نان سو ایچیپ!" (ترجمه تحت اللفظی:" از چشمه دخترها آب خورده." معنی: "دوره بلوغ او گذشته و دوباره زیبا شده.") اما دیگه مهمونی های زنانه نمی آد. به مادرش می گه: "وقتی این مهمونی ها می آم ,خانم ها دست بر نمی آرن. یکی برای برادرش نقشه می کشه. دیگری برای پسرش!" مینا به مادرش گفته:" من نمی خوام ازدواج کنم. می خوام برم پاریس. از خواستگار خوشم نمی آد. اما خانم ها ول نمی کنند. خسته شدم از بس باهاشون بداخلاقی کردم. بازهم دست بردار نیستند. خیال می کنند دارم ناز می کنم. اما من واقعا نمی خوام شوهر کنم." برای همین مینا از وقتی بزرگ شده دیگه در مجالس زنانه شرکت نمی کنه."
سارا ادامه می دهد:" چند وقت پیش در خیابان با مادرش او را دیدم. حرف تو رو پیش کشیدم و گفتم که پسرم می خواد برای گرفتن تخصص به پاریس بره. بعد رو به مینا کردم و پرسیدم:"خوب! برنامه "ساری گلین" خودم برای ادامه تحصیل چیه؟" بعد از اشاره من به "ساری گلین خودم" یه کم ترش کرد!" بعدا از مادرش پرسیدم :"مینا جان که زیاد از دستم دلخور نشد؟" مادرش زن ساده ای است . جواب داد:"نه! من تعجب کردم. مینا شما رو خیلی دوست داره. کسی دیگه ای اگر این حرف رو می زد خیلی بیشتر کج خلقی می کرد." در دلم گفتم مینا منو دوست نداره "ادامه تحصیل در پاریس" را دوست داره. البته ماشا الله پدر ومادرش پولدارن. براشون کاری نداره مینا رو بفرستن پاریس. اما تک فرزنده و نمی تونن از او دل بکنن.برای همین "تنهایی غربت رفتن" را بهانه می کنند. به هر حال مینا از پدرش قول گرفته که بعد از این که لیسانسش را گرفت بفرستندش پاریس. ان شاء الله با هم می روید." هوشنگ می خندد و می گوید:" فعلا که در مرحله "پنجاه درصد" هستیم."
ادامه دارد...
توضیح: توی مهد کودک های تبریز هنوز هم "جوه!جوه! جوجه لریم" را می زنند و با آن "ژیمناستیک مدرن" می کنند.
دانلود ساری گلین

پی نوشت: از قرار معلوم من یک اشتباه کردم. آهنگ جوجه لریم در سال 49 میلادی ساخته شده یعنی زمانی که مینای داستان نوجوان بود نه یک دختر کوچولو. اما دیدم حیف است داستان را تغییر دهم. همین جوری قشنگ تر است.


شعر زیرین هم در همان جهتی است که در بالا نوشتم. شاعر شعر را نمی شناسم:

ما به گربه «پیشیک» می گوییم !
به «ننو » هم « بئشیک » می گوییم !
سیلی آبداررا «شاپالاق »!
به لگد هم « تپیک » می گوییم !
چونکه جیب تو می شود «سوراخ »!
همه با هم « دلیک » می گوییم !
بچه ها را « جوجوق »،«اوشاق »،«نارین »
«ریزه» را هم «کیچیک » می گوییم !
پشم ها را چو می زند حلاج
ما به آنها «دیدیک » می گوییم !
در عروسی به وقت رقصیدن
«کف زدن » را «چه پیک »می گوییم !
آب را «سو » ، به گاونر «جؤنگه »!
کوزه راهم «تیلیک » می گوییم !
چونکه در دشت سایبان دیدیم
شادمان «کولگه لیک » می گوییم !
قله های بلند را «زیروه »!
گرد نه را «گدیک » می گوییم !
هر کجا مغز «استخوان دیدی »
ما به آن هم « ایلیک » می گوییم !
قرص و محکم به اندرون «ایچره »
و به بیرون «ا
شیک » می گوییم !
چون بریدند گوشهایت را
به «بریده »،«کسیک » می گوییم!
میو ه ای را که هست «زرد آلو »
ما به ترکی «اریک » می گوییم
روزنامه اگر که می خوانی
مابه آن « گونده لیک » می گوییم !
آدم بی شعور را « ائششک »!
علم را هم «بیلیک »می گوییم !
صفحه فیسبوک مفاخر آزربایجان


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اطلاعیه مهم در مورد ثبت نام کودکان افغانستانی در ایران

+0 به یه ن

خبر زیر داره دست به دست می گرده. فکر کردم بهتر هست من هم آن را منعکس کنم. اگر حتی یک دانش آموز از این طریق خبر بشه  ارزش انعکاس خبر را داره. شما هم لطفا خبر را منعکس کنید. به گوش افغانستانی های دور و برتان برسانید:

اداره کل امور اتباع و مهاجرین خارجی وزارت کشور ایران اعلام کرد که از صبح امروز دوشنبه ۱۲ مردادماه به مدت ۵ روز برای کودکان افغان فاقد مدرک، به منظور ثبت‌نام در مدارس معرفی‌نامه تحصیلی صادر می‌کند.

بر اساس اعلام دولت ایران، فقط خانواده‌های فاقد مدرک قانونی که دارای فرزند یا فرزندان ۷ تا ۱۸ ساله هستند می‌توانند در فرآیند ثبت نام شرکت کنند.

در توضیح شرایط ثبت نام آمده است که پدر یا مادر دانش آموز باید برای دریافت نوبت ثبت نام با سه قطعه عکس به مراکزی که توسط ادراه کل امور اتباع و مهاجرین خارجی اعلام شده مراجعه کنند. پس از ثبت نام دانش آموز و صدور برگه معرفی نامه، "دفتر وکالت فقط مجاز است مبلغ ۴۰ هزار ریال بابت امور اداری دریافت کند."

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

بحثی در مورد کشور شیلی

+0 به یه ن

مینجیق:

الان می خواهم در مورد بانویی دیگر صحبت کنیم. رئیس جمهور سابق شیلی.
https://en.wikipedia.org/wiki/Michelle_Bachelet

فرصت کردید در موردش بخوانید و سخنرانی هایش را گوش دهید.
چه طور می شه یک کشور جهان سومی مثل به آن درجه از شعور برسند که چنین رئیس جمهوری انتخاب کنند؟
کشور آنها هم زلزله خیز هست. آمریکایی ها در کشور آنها هم کودتا کردند و دیکتاتوری را جانشین رهبر محبوبشان آییینده (عموی ایزابل آییینده نویسنده خانه ارواح) کردند. پس چی شد که این ملت کم جمعیت بعد از چند دهه به این درجه از شعور رسیدند که چنین رئیس جمهوری را برگزینند؟
بعدش هم با منطق با مسایل بحران ها ومشکلات اقتصادی یا بلای زلزله و.... برخورد کنند. نه با خرافات.

دی:
سالوادور آلنده پسرعموی پدر ایزابل آلنده بود عموش نبود.
شاید مردم آمریکای لاتین دیدگاه های بازتری نسبت به سایر مردم جهان دارند نسبت به زنان

مینجیق:
فقط مسئله زنان نیست. جنسیت او فرع ماجراست. در کشورهای ترکیه و هندوستان ( که بیشتر از ایران مردسالار هستند) و حتی در بنگلادش و در پاکستان ( که به لحاظ مردسالاری خیلی وضعیت افتضاحی دارند) رئیس جمهور و یا نخست وزیر زن داشته اند. رئیس جمهور زن داشتن برای یک کشور به نظر من لزوما معرف دیدگاه های باز نسبت به زنان نیست. در تایلند هم نخست وزیر زن داشتند اما دیدگاه های تایلند نسبت به زنان جزو واپسگراترین دیدگاه هاست. آن نخست وزیر زن هم در واقع عروسک خیمه شب بازی بود.

خانم میچل باچله فرق می کند. زن بودن او مرا شگفت زده نکرد. دیدگاه هایش در مسایل اقتصادی و برنامه ریزی های کلان و..... شگفت زده کرد. همین طور پرهیز و دوری او از آلودگی به فساد مالی. و در عین حال دوری او از برخورد احساسی. این خانم میچل باچله کم از کودتای آمریکایی علیه آیینده (دو تا ال در اسپانیایی "ی" خوانده می شه) ضربه ندید. خودش را دستگیر کردند. پدرش را (که از نزدیکان آیینده بود ) با این حال امروز چون منافع ملی کشورش را در داشتن روابط حسنه با آمریکا می بیند خصومت شخصی را کنار گذاشته و برای منافع کشورش روابط دیپلماتیک با آمریکا دارد.
چیزی که مرا بیشتر شگفت زده می کند آن هست که این خانم در مورد انتخابات صراحتا گفته بود که مسیحی کاتولیک نیست. اما مردم شیلی که کاتولیک هستند و اغلب هم مومن و متعصب هستند او را انتخاب کردند. این اتفاق در آمریکا نمی افتد. در آمریکا بعید هست که یک غیر پروتستان به ریاست جمهوری برسد. مردم به او رای نمی دهند.

دی:
معمولا مردمی که دیگاه بازتری نسبت به زنان دارند در سایر مسایل هم دید بازتری دارند و در انتخاب هاشون هم بهتر عمل می کنند مردم آمریکای لاتین با مردم سایر کشورها هم رفتار خیلی صمیمانه ای دارند طوری که حس می کنی تعصب مذهبی و نژادی در اونها کمتره

مینجیق:
ایزابل آیینده
(Allende) نویسنده معروف شیلیایی از طرفداران این خانم رئیس جمهور هست. چه طور می شه که در شیلی-بعد از آن همه بلا که سرش آمده- کسی انتخاب می شه که مورد تایید خانم ایزابل آیینده هم هست؟ چه طور مردم شیلی به این درجه از شعور سیاسی و اجتماعی رسیدند که چنین کسی را انتخاب کنند؟

چرا در مقابل در کشورهایی مثل مصر یا ... این چنین شعوری وجود نداره؟ چرا در این منطقه از زمین که خاورمیانه اش می خوانند بهار ها هم زود به خزان می رسند؟! (طوری جواب بدهید که مجبور نباشم برای حفظ وبلاگ نظرتان را سانسور کنم!)

عباسی:
سلام. نکته مهمی که در مورد شیلی باید در نظر گرفت، کودتای ژنرال پینوشه هست. بعد از کودتا، پینوشه گروهی از اقتصاددان دست راستی رو از دانشگاه شیکاگو (معروف به پسران شیکاگو) رو برای برنامه ریزی اقتصادی به شیلی آوورد. و چون حکومت دیکتاتوری بود این افراد تونستن راحت تر اصول اقتصاد سرمایه داری رو در شیلی پیدا کنن. متاسفانه اصول اقتصاد سرمایه داری ظاهری غیر انسانی دارن ولی نتیجه کار بسیار انسانی هست و اصول اقتصادی چپ (مثل همون چیزی که بهش میگن اقتصاد مارکسیستی و یا ما بهش می گیم اقتصاد مقاومتی و ...) ظاهری انسانی دارن ولی در مقام اجرا به فاجعه برای محرومان تبدیل میشن.
از بحث دور نشیم، با پیاده شدن اصول اقتصاد سرمایه داری که یکی از مهم ترین اصل هاش اینه که کار رو باید به کسی سپرد که به بهترین شکل میتونه اون رو انجام بده فارغ از اینکه دین، جنسیت و یا ملیت اون شخص چیه؟ با پیاده شدن چنین دیدگاهی در شیلی که مهم ترین ثمرش تخصص گرایی بود، امثال این خانم که شما گفتید تونستن چنین جایکاهی رو به دست بیارن. در واقع از دیدگاه بسیاری از افراد پینوشه یک نعمت برای شیلی بود چرا که پایه های فکری و اقتصادی شیلی رو درست کرد. پیشنهاد می کنم کتاب سرمایه داری و آزادی نوشته میلتون فریدمن رو بخونید.
مینجیق:
آقای عباسی در زیر به نکته بسیار مهمی در مورد شیلی اشاره کردند
"از بحث دور نشیم، با پیاده شدن اصول اقتصاد سرمایه داری که یکی از مهم ترین اصل هاش اینه که کار رو باید به کسی سپرد که به بهترین شکل میتونه اون رو انجام بده فارغ از اینکه دین، جنسیت و یا ملیت اون شخص چیه؟ با پیاده شدن چنین دیدگاهی در شیلی که مهم ترین ثمرش تخصص گرایی بود، امثال این خانم که شما گفتید تونستن چنین جایکاهی رو به دست بیارن."
اگر یادتان باشد من مدتی پیش مطلبی در مورد دانشگاه ربع رشیدی نوشتم که در زیر دوباره آن را نقل می کنم:

یکی از خوانندگاه وبلاگم در مورد معرفی دیدنی های تبریز و اطراف آن از من پرسید که چرا دانشگاه ربع رشیدی را معرفی نمی کنم. طبعا از شخصی مثل من انتظار می رفت که اولین سوژه ای که برا ی طرح در این وبلاگ انتخاب می کنم دانشگاه ربع رشیدی باشد. اما دست و دلم به این کار نرفت. نه این به این دانشگاه 700 ساله که اکنون به ویرانه ای بدل گشته دلبستگی نداشته باش! اتفاقا پیرار سال عید که برای بازدید باز بود در اولین فرصت به همراه پدرم به بازدید این مجموعه رفتیم.

علت عدم تمایلم این است که این دانشگاه دوام نداشت! آخه من چه طور به خارجی ها در این وبلاگ بگویم که این دانشگاه با آن عظمت افتتاح شد و اندکی پس از آن ویران گشت و موسس آن،خواجه فضل الله همدانی، هم کشته شد. پس خارجی ها نمی پرسند علت چه بود؟! آخه من چه طور برگردم و واقعیت را بگویم؟! شرم آور است آن چه که اتفاق افتاده! کاش از اول چنین دانشگاهی که چند سال بیشتر دوام نداشت ساخته نمی شد و به آن صورت فجیع ویران نمی گشت! دانشگاه های اروپایی نظیر آکسفوردو کمبریج یا دانشگاه پادوا در ایتالیا هم تقریبا همزمان با دانشگاه ربع رشیدی بنیان نهاده شدند. اما آنها تا به امروز دوام یافته اند. هر سال پویا تر از سال پیش. گریه دار است وقتی می بینیم آن دانشگاه ها چه قدر دستاورد داشتند و دانشگاه ربع رشیدی چه قدر!!



بیایید با یک واقعیت رو به رو شویم. آن دانشگاه بعد از حمله ی مغول افتتاح شد پس بسته شدنش را نمی شود به گردن حمله ی مغول انداخت! قرن ها قبل از استعمار بود. نه می شه گردن انگلیس انداخت نه به گردن روس ها. حتی نمی شه به گردن عثمانی انداخت. این یکی در زلزله هم ویران نشد.! با کمال تاسف و تاثر مقصر تنها جهالت و تعصبات کور و ویرانگر مردم منطقه بود. به طور مشخص یهودی ستیزی.

راهنمای مودب و مهربان و وظیفه شناس و باسواد مجموعه ی ربع رشیدی تاکید می کردبا این که رشیدالدین فضل‌الله همدانی موسس این دانشگاه مسلمان مومنی بود به او تهمت زدند که یهودی است و علیه او شوریدند. اصلا نکته این نیست. نکته آن است که دین و ایمان آن بزرگوار هرچه بوده به خودش مربوط بوده. آن چه که مهم بوده این است که آیا دانشگاه را خوب مدیریت می کرد یا نه. آیا وقفی که شده بود مطابق وقف نامه در جهت ارتقا دانش به کار می بست یا نه. آیا دانشمندان تراز اولی را استخدام می نمود و شرایط کاری مناسبی برایشان فراهم می کرد یا خیر. که ظاهرا جواب این سئوال ها مثبت بوده. اگر چنین مدیریتی ادامه می یافت ما هم در محله ی عباسی در تبریز خودمان الان یک دانشگاه در سطح کمبریج یا دانشگاه پادوا داشتیم نه ویرانه ای که سالی چهار پنج روز در عید برای بازدید باز می شود و در باقی سال بسته! 2+2 برابر 4 است خواه این جمع را مسلمان ببندد چه یهودی! در علم این صف کشی ها نباید باشد. در مدیریت علمی هم همین طور. مدیریت علمی نیز کاری به ایدئولوژی ندارد. اگر مدیر علمی ای -نظیر رئیس یک دانشگاه- ایدئولوژی خود را به استادان تحمیل نمود و یا در استخدام اساتید و سیاستگذاری ها آن لحاظ نمود آن گاه باید توبیخ و جایگزین شود. آن هم با طی روال اداری نه با خشم عوام و جنجال و خشونت کور عوامانه. اما مدیر علمی تنها معیار علمی در مدیریت خود اعمال کرد صرفنظر از این که چه عقایدی دارد باید حمایت شود تا کارش را ادامه بدهد. پیشرفت علمی تنها در سایه ثبات و آرامش و پرهیز از تعصبات کور امکان پذیر است.



داستان "دانشگاه ربع رشیدی" چیزی نیست که من بخواهم با افتخار به خارجی ها آن را تعریف کنم. اما داستان دانشگاه ربع رشیدی را باید بازخواند و از آن عبرت گرفت و به هوش بود تا آن اشتباهات در عصر حاضر تکرار نشود. هرکدام از ما به قدر خودمان.

روی این مسئله که آقای عباسی در زیر اشاره کرد تمرکز کنیم. مسئله تنها مسئله ی دانشکاه ربع رشیدی هفتصد سال پیش نیست. مسئله شیلی در آن سر دنیا هم نیست.
یک مسئله حاد جامغه ماست . می خواهم روی آن تمرکز کنیم.

ببینید کاری را که بنا به گفته آقای عباسی پینوشه بعد از کودتا در شیلی کرد ، کمابیش محمد رضا شاه هم در ایران بعد از کودتای 28 مرداد کرد. موافقید؟ او هم اصلاحات اقتصادی انجام داد. اصلاحات او هم به گونه ای بود که طبقه نخبگان اقتصادی فارغ از اعتقاد و مذهبشان در جامعه ما شکل گرفتند. برخی مسلمان مذهبی بودند و در ساختن مساجد و تکایا و.... هم فعال بودند. برخی هم جزو اقلیت های مذهبی بودند. در سال 57-58 بیشتر اینها یا از ایران گریختند و یا اعدام انقلابی شدند.
در زمان شاه مردم معمولی (چه کارمندان دولت و چه دانشجویان و چه مردم بازاری سنتی) از این طبقه نخبه اقتصادی دل خوشی نداشتند. به خصوص از اقلیت های مذهبی که ثروتمند شده بودند دل خوش نداشتند. مثال می زنم. گویا زمان شاه روغن نباتی تازه مرسوم شده بود و تبلیغات وسیعی هم برای استفاده از آن به جای روغن حیوانی می شد. در تلویزیون در مورد فواید روغن نباتی برای سلامت سخن ها می گفتند. ای آهنگ تبلیغات گلرنگ در اصل برای تبلیغ روغن نباتی ساخته شده بود:" غذا همیشه! خوشمزه می شه! با روغن نباتی غذا بپز مامان همیشه!" حتی شاه در مصاحبه های مطبوعاتی اش حرف روغن نباتی پیش می کشیده. وقتی خبرنگاران خارجی از قیمت بالای نفت شکایت می کردند شاه پاسخ می داد قیمت این کالا را باید با کالاهای دیگر باید سنجید. بعد شروع می کرد به برشمردن کالاهایی مثل گندم و برنج و اصرار هم داشت که "روغن نباتی" را هم در کنار کالاهای ضروری برشمارد!!!
این از تبلیغات دولتی و حکومتی! اما مردم نسبت به روغن نباتی دید خوبی نداشتند. حرفی که می زدند این بود که روغن نباتی را به خورد ما می خواهند بدهند اون وقت آن طبقه نخبه ثروتمند اقلیت مذهبی خودشان روغن حیوانی درجه یک می خورند.
"

این یک نمونه هست. اون سیاست در ایران یک جور دیگه جواب داد. حالا قصه روغن نباتی برای خنده و تفریح بود. ولی اعدام هایی که اول انقلاب شد چندان مفرح نبود.


من نمی دانم بیگناه بودند یا اعدام حقشان بود یا مجازات خفیف تر مثل زندان و مصادره اموال کفایت می کرد. به هر حال با آن محاکمه های شتابزده و با خشم و هیجان نمی شد تشخیص داد. عده زیادی بودند که بیگناه بودند آدم های خوبی هم بودند ولی دستگیر شده بودند.بعد برخی آیت الله های میانه رو مثل آیت الله طالقانی آیت الله مهدوی کنی و..... میانجی گری کرده بودند و این آدم های خوب آزاد شدند یا از تحت پیگرد بیرون آمدند. مثل محمد بهمن بیگی (پدر آموزش عشایر و دلاور مرد قشقایی)
خانم ستاره فرمانفرماییان (بنیانگزار مددکاری اجتماعی در ایران) .....
اینها مسلمان بودند. اگر یهودی بودند کی وساطتشان می کرد؟


2218:
با سلام
نمی تونیم تحلیل کاملا جامعی از از انتخاب باچله داشته باشم آما می تونم حدس بزنم که شاید انتخاب باچله به این دلیل باشه که در کشور شیلی مذهب و سیاست به هم آمیخته نشده و بین این دو مرز مشخصی وجود داره برای همین هم هست که باچله به صراحت اعلام می کنه که کاتولیکه ولی رای هم میاره.در مورد پینوشه هم مطالعه ای نکردم ولی برام چندان باعث تعجب نیست که علیرغم ظلم های زیادی که در حق مردم شیلی کرده هنوز عده ای سرسختانه ازش دفاع می کنند یادم میاد وقتی با یکی از دوستان مصری صحبت می کردم (چت)علیرغم اینکه فکر می کردم که از حسنی مبارک باید متنفر باشند،برعکس کاملا از عملکردش دفاع می کرد.مهم نیست که چه تعداد کشته شدند و یا شکنجه شدند مهم اینه که عملکرد یک دیکتاتور تا چه اندازه تونسته منافع عده ای رو تامین کنه!پس در این مورد فرق چندانی بین مصر،شیلی و ایران وجود نداره بخصوص اینکه همونطور که دوستمون آقا یا خانم عباسی گفتند یکی از مزیت های دیکتاتوری اینه که شما می تونید با قدرت برنامه های اصلاحی رو اجرا کنید و اگر این برنامه ها هوشمندانه طراحی شده باشند و یا کار کارشناسی دقیقی روش صورت گرفته باشه قطعا تاثیرش رو روی اقتصاد(در مورد فرهنگ مطمئن نیستم)خواهد گذاشت.در واقع اگر چه نمیشه از لفظ دیکتاروی خوب برای این افراد استفاده کرد اما شاید بشه از برخی از اعمالشون به عنوان اعمال مفید و سودمند بنا به اقتضای زمانی یاد کرد و واژه ی مثبت رو برای اونها بکار برد.برداشت شخصی دیگه ای که دارم اینه که درد و رنج منجر به تکامل روحی و فکری افراد خواهد شد(البته نه از دیدگاه ماسوخیستی).شاید مجبور بشیم به بسیاری از مسائل که در گذشته فکر نمی کردیم الان فکر کنیم و عمیق تر اونها رو تحلیل کنیم.نمونه بارز این رفتار رو در ژاپن و یا آلمان بعد از جنگ می بینیم.کشورهایی که از هیچ جنایتی دریغ نکردند امروز به مردمی کاملا صلح طلب و با خوی نرم تبدیل شدند کسانی که زنده زنده کودکان رو می سوزندند امروز رژیم گیاه خواری پیشه می کنند تا به محیط زیست کمتر آسیب برسه و بعلاوه حیوانات کمتری کشته بشه.شاید همین ویژگی ها و بلوغ فکری ناشی از گذشت زمان و حوادث تلخ باشه که مردم رو به سوی این انتخاب سوق داده.مجموع این حوادث تلخ کشورها و ملت ها رو با این واقعیت عریان تاریخ آشنا می کنه که برای پیشرفت باید به خودشون و عقلا و نخبگانشون احترام بذارند.اونها با پوست و خونشون درک کردند که دادن چاقوی زهر آلود به دست زنگی مست چه عواقبی داره(امیدوارم خودمون هم درس بگیریم!!)
و اما در پایان از مستندی یاد می کنم که از شبکه چهار سیما پخش شد ،مستند درباره افرادی بود که در زمان پینوشه کشته شده بودند و در همون زمان جسدهاشون در بیابون های گسترده ی شیلی دفن شده بود...بسیاری از خانواده ها بعد از سال ها همچنان به دنبال استخوان های عزیزانشون در این بیابان ها می گشتند و کار هر روزه ی اونها گشتن در این بیابان های بی انتها بود،کارگردان علاوه بر این موضوع داستان تلسکوپ های رادیویی عظیمی رو که در این بیابان ها مشغول ثبت عظمت بی انتهای هستی بودند رو هم روایت می کرد.شباهت این دو این بود که هر دو به دنبال گمشده های خودشون در یک عظمت بی انتها می گشتند(البته این برداشت من بود).

عباسی: پینوشه تقریبا در یک فرآیند آرام و گام به گام از قدرت کنار رفت. یعنی پینوشه ابتدا پست ریاست جمهوری رو از دست داد ولی همچنان فرماندهی ارتش رو بر عهده داشت. همین موضوع باعث شد که گروه های مخالف پینوشه که ریاست جمهوری رو در دست گرفته بودن نتونن بیش از حد تندروی کنن و نیروهای کارآمد زمان پینوشه رو به بهانه های واهی از کار عزل کنن (چون همچنان ارتش تحت فرمان پینوشه بود). بعد از اینکه چند سال از انتخابات آزاد ریاست جمهوری گذشت و کارها رو غلطک افتاد، پینوشه از ریاست ارتش هم کنار گذاشته شد. در واقع در تمامی انقلاب ها چنین تندروی هایی دیده میشه مثلا اگر تاریخ انقلای کبیر فرانسه رو بخونید می بینید که انقلابیون برای این که همه مظاهر حکومت سلطنتی رو حذف کرده باشن؛ تعداد روزهای هفته رو به جای 7 روز 10 روز تعیین کرده بودن و اسم ماه های میلادی رو هم عوض کرده بودن و اسم انقلابیون رو روی ماه های میلادی گذاشته بودن. یا امثال لاوازیه ها رو به راحتی اعدام کردن.مشابه همین اتفاق ها در انقلاب بولشویکی روسیه هم افتاده. یا مثلا در ایران وزیر اموزش و پروش خانم فرخ رو پارسا بی دلیل اعدام میشه و یا وزیر امور خارجه عباسعلی خلعتبری به جرم تلاش برای ساخت نیروگاه هسته ای اعدام میشه، استدلال دادگاه انقلاب این بوده که چون ایران نفت و گاز داره، ساخت نیروگاه هسته ای تضییع حقوق بیت المال است. و به همین دلیل خلعتبری به اعدام محکوم میشه. (البته علاوه بر این موضوع مسئله قرارداد الجزایر هم بوده)

میجیق:
انقلاب "کبیر" فرانسه که از نظر کشتار فاجعه بوده. همین طور مردم رو می فرستادند دم گیوتین. کشتار و سرکوب بعد از اتقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر روسیه اصلا غیر قابل تصور هست برای ما.

انقلاب 57 در ایران به نسبت آنها خیلی ملایم و به دور از خشونت بود. وحشی گری هایی که فرانسوی ها بعد از انقلابشان کردند اصلا برای ما قابل تصور نیست.
2218:

یک نگاه به این لینک بندازید.به نظرم جالب اومد.میشه به همین راحتی از احساسات مردم استفاده کرد.در اول سپتامبر 1971 ، در "تقویم خشونت" روزنامه "مرکوریو" چنین آمده است:
"بزرگترین تظاهرات زنانه تاریخ این کشور، با خشونت جنایتکارانه افراد " اتحاد مردمی" پایان گرفت . پلیس گاز اشک آور به کار برد و بدین سان خشم زنان و تماشاگران را برانگیخت".
منظورم از جالب بودن نقش زنان تو سقوط آلنده نیست بیشتر منظورم سوءاستفاده از احساسات مردم و سوار شدن بر امواج حوادث اینچنینی هست.
http://ketabnak.com/book/45342/%DA%A9%D9%88%D8%AF%D8%AA%D8%A7%DB%8C-%D8%B4
%DB%8C%D9%84%DB%8C
مینجیق:
در طول تاریخ قرون وسطی مسلمانها نسبت به همتایان مسیحی اروپایی شان به طور عام و اسپانیایی هایی که شیلایی های الان از نسل آنها هستند به طور خاص نسبت به دگر اندیشان و اقلیت های مذهبی انسانی تر رفتار کردند. انگیزاسیون اسپانیایی معروف هست دیگه.
چه قدر مسلمان در شبه جزیره اسپانیا کشتند! چه قدر یهودی کشتند. چه قدر یهودی از آنجا فرار کردند و در امپراظوری عثمانی نزد مسلمان ها پناه گرفتند.
بعدش هم که رفتند در همان شیلی مردم بومی را تار و مار کردند. به نسبت اونها ما گذشته تمیزتری داشته ایم. خیلی پاستوریزه تر بوده ایم!!
یک نوشابه به افتخار خودمان!! یکی دیگه به افتخار صلاح الدین ایوبی که بعد از فتح بیت المقدس برعکس ریچارد حمام خون راه نیانداخت و با مردم مسیحی و یهودی به مدارا رفتار کرد!!!!

همه ی اینها درست. اما ادبیات سیاسی همان گذشته پاستوریزه هم به لحاظ مدارا با اقلیت های مذهبی به درد این روزگار نمی خوره. برای دوران خودش خوب بود. اشکال کار ما این هست که این را درک نمی کنیم. اشکال هم از روشنفکران ماست که نتوانستند این را جا بیاندازند. روشنفکران ما کم کاری کرده اند. آن قدر با هم درگیر بودند که در گیری با مسایل جامعه را فراموش کرده اند. گاهی هم با کمال تاسف و تاثر برای این رقیب روشنفکر خود را منکوب کنند و از میدان به در کنند عوامفریبانه همان ادبیات منسوخ را باز تولید کرده اند. استفاده تاکتیکی از این عقب ماندگی تاریخی کرده اند تا در دعواهای پیش پا افتاده درون گروهی شان دست به تسویه حساب بزنند.

موضع اصولی در این مورد نگرفته اند. این اسفناک هست

مینجیق:
این را از لینکی که 2218 معرفی کرد کپی می کنم:

کودتای شیلی یا وقتی زنان بورژوازی به خیابان سرازیر می شوند

این کتاب مربوط به دوره ای مهم از تاریخ شیلی است. دوره کوتاه سالوادور آلنده و کودتای ۱۹۷۳ شیلی و نقش مهم زنان شیلی در آن زمان و دسیسه های آن دوره علیه آلنده.

بخشهایی از کتاب:
واژه هایی که در آخرین دعوت نامه تظاهرات دست راستی ها بکار گرفته شده است، نشان می دهد چگونه بورژوازی به کمک تصویر "زن" و " مادر" خود را نماینده طبقه زحمت کش جا میزند و چگونه با نیروی آن اکثریت "توده ای" که با هزار کلک جور کرد. به خشن ترین اعلامیه خود علیه آلنده ، رنگ دموکراتیک می دهد:
" ای زنان شیلی"
"آقای آلنده مدعی شده است که اگر مردم زحمتکش از او بخواهند، کناره گیری خواهد کرد.
"مردم یعنی ما! هر کودک این سرزمین از ما به دنیا آمده است. امروز چهارشنبه 5 سپتامبر، ساعت 5، روبروی دانشگاه کاتولیک و در همه شهرها، زنان از آقای آلنده خواهند خواست، که به گفته خود عمل کند".

...
در اول سپتامبر 1971 ، در "تقویم خشونت" روزنامه "مرکوریو" چنین آمده است:
"بزرگترین تظاهرات زنانه تاریخ این کشور، با خشونت جنایتکارانه افراد " اتحاد مردمی" پایان گرفت . پلیس گاز اشک آور به کار برد و بدین سان خشم زنان و تماشاگران را برانگیخت".

حق نشر: تهران : ۱۳۵۸.‬


نکته مهمی هست ها. این حرکت ها و سخنرانی های پوپولیستی که رهبران دموکراتیک این ور و اون ور می کنند دست آخر کمرشان را می شکند. صاحبنظران تاریخی معتقدند که علت سقوط مصدق هم همین نوع حرکت های پوپولیستی بود. مجلس را منحل کرد و رفراندوم برگزار کرد. اقدامش غیرقانونی بود. به لحاظ قانونی به شاه این بهانه را داد که عزلش کند.

مرز باریکی هست بین دولتمرد مردمی و دولتمرد پوپولیست. به نظر من دولتمرد یا دولتزن برای کسب محبوبیت نباید خیلی خود را در حد عوام پایین بیاورد. دموکراسی به معنای حکومت اکثریت عوام نیست.
یکی از ایرادهایی که در کشورهایی مثل ایران به دموکراسی می گیرند این هست که حالا گیریم در کشوری اکثریت بخواهند اقلیت را بکشند. دموکراسی مجازشان می کند. در صورتی که نمی کند. دموکراسی به معنای دیکتاتوری اکثریت به اقلیت هم نیست.
عباسی:



من با خیلی از مواردی که کاربر 2218 گفته هم موافقم و پینوشه کشتار زیادی هم کرد. اما بعضی ها کشتار می کنن و آخرش یک بیابان تحویل میدن (مثل صدام) ولی بعضی ها مثل پینوشه بعد از کشتار یک کشور پیشرفته تحویل مردمشون میدن. مطمئن نیستم ولی حدس میزنم تعداد ادم هایی که جونشون به خطر پیشرفت شیلی و در نتیجه افزایش سطح بهداشت و تغذیه نجات پیدا کرده خیلی بیشتر از کسانی هستن که توسط پینوشه کشته شدن ( هر چند که این رو می پذیرم که ظلم حتی به یک نفر هم به هیچ وجه قابل توجیه نیست).
در مورد مبارک هم، واقعا خیلی دیکتاتور نبود! رفتار مبارک با انقلابیون رو با رفتار قذافی در کشور همسایه اش که انقلابیون رو در خیابان با هواپیمای شکاری بمباران می کرد مقایسه کن تا متوجه بشی تعداد تلفات انقلاب در کشور 80 میلیونی مصر کمتر از 1000 نفر بود. یعنی مبارک سرکوب سختی رو در پیش نگرفته بود.
من هم در چس دات کام وقتی با یه مصری صحبت می کردم به شدت از مبارک راضی بود.

2218:
من هم با شما موافقم جناب اقای عباسی.البته از نگا ه من که در اون زمان تنها اخبار رو از طریق یک رسانه دنبال می کردم کاملا طبیعی بود که مبارک رو یک دیکتاتور در ردیف صدام بدونم ولی بعدتر و با دسترسی بیشتر به رسانه ها دیگه تونستم تحلیل جامع تری از شرایط داشته باشم بخصوص که شرایط سیاسی منطقه هم بطور کلی دچار دگرگونی شده بود.اوج ریزش باورهام در مورد حکومت مذهبی در مصر زمانی بود که صحنه های دلخراش قتل حسن محمد شحاته رو دیدم.....تازه اون زمان بود که به خودم و بعضی از رسانه های داخلی که ما رو مثل گوسپند بار اورده بودند لعنت فرستادم
و اما در مورد دیکتاتورهایی مثل پینوشه،مبارک و صدام و هیتلر و فرق اونها با هم به گمانم اگر تمام تلاش دیکتاتورهایی مثل صدام و هیتلر معطوف به کشور خودشون می شد و به دنبال این بودند تا از طریق استیلای فرهنگی و صنعتی،به آرمان هاشون برسند الان مثل بت می پرستیدنشون،در مقابل ما پینوشه و مبارک رو داریم(البته برداشت من اینه که میزان دیکتاوری مبارک کمتر از پینوشه بوده)که بیشتر توجهشون به کشور خودشون بود و به کشورهای همسایه دست درازی نکردند و امروز هم علیرغم ظلم های نه چندان کم ، همچنان محبوبیت خودشون رو در میان مردم حفظ کردند.پس چندان دور از انتظار هم نیست که احمق هایی مثل اردوغان بالاخره با حماقتش سر یک ملت رو به باد بده و اونها رو به خاک سیاه بنشونه
عباسی: حث در مورد شیلی یه مقدار شاید منحرف شده باشه. من بحثم رو به این شکل خلاصه می کنم و اونم اینه که وضع فعلی مردم شیلی تا حد زیادی نتیجه اقدامات نا خواسته یک دیکتاتور به نام پینوشه هست.
شبیه همین موضوع رو برخی از مورخین در مورد رنسانس در اروپا میگن و در واقع یکی از عوامل اصلی وقوع رنسانس رو پیروزی مغول ها می دونن. به این صورت که: مغول ها تونستن دولت بغداد (بنی عباس) رو که دشمن شماره مسیحیت محسوب میشد رو سرنگون کنن و این موضوع منجر به 2 اتفاق در اروپا شد:
1- با سقوط دولت بغداد، اختلاف بین مسلمانان و مسیحیان کاهش پیدا کرد و مسیحیان به علوم اسلامی دست رسی پیدا کردن (البته مسلمانان هم به دانش هایی که در کشورهای اروپایی بود دسترسی پیدا کردن)
2- با از بین رفتن دشمن شماره یک مسیحیان؛ تعصبات مذهبی بین مسیحیان کاهش پیدا کرد، در واقع وجود دشمن باعث میشد که مسیحیان حتی اگر حرف کلیسا درست هم نبود ازش تبعیت کنن چرا که نگران قدرت یافتن رقیبشون بودن و با از بین رفتن این رقیب تعصبات مذهبی اونها کاهش پیدا کرد.
بنابراین حمله مغول یکی از اصلی ترین نیرو محرکه های رنسانس در اروپا محسوب میشه.
به نظرم نقش پینوشه در شیلی هم به همین صورت بود. ناخواسته منجر به توسعه شیلی شد.
2218:
راستش در این مورد گمان نمی کنم که مثال شما یک مصداق صد در صدی رو برای شرایط فعلی جامعه ی شیلی ارائه بده به عبارت دیگه معتقدم که اقدامات خواسته و نه ناخواسته ی پینوشه عامل تحرک و رشد شیلی بوده در غیر اینصورت چرا پینوشه هنوز باید بین قشر قابل توجهی از مردم این کشور محبوب باشه.قطعا توده ی مردم درک مناسب و محسوسی از یک تغیر ناشی ازاقدامات ناخواسته ی یک دیکتاتور که منجر به رشد اون کشور شده نخواهند داشت .دیکتاتوری یک ابزار بسیار قوی رو برای بلندپروازی های امثال پینوشه فراهم می کنه(مسئله ای که خودتون هم بهش اذعان داشتید).و اما در بعد تاثیر غیر مستقیم مثلا وقتی تاریخ معاصر خودمون رو مرور می کنیم می بینیم تاسیس دانشگاه در دوره ی پهلوی و یا اعزام به خارج در دوره ی قاچار به مرور زمان قشر روشنگر و متجددی رو به وجود میاره که بالاخره تیشه به ریشه ی همین حکومت میزنه.نقش این افراد در هدایت مردم و پیشبرد نهضت های مردمی کاملا محسوسه.اما در مورد پینوشه این مورد به صورت صد در صدی صدق نمی کنه مثلا مرور زندگی باچله این مطلب رو تائید می کنه که شکل گیری تفکرات باچله ناشی از رفاه مادی در طی استقرار حکومت پینوشه نبوده (البته بین سرنگونی پینوشه و روی کار اومدن باچله فاصله نسبتا زیادیه).به عبارت دیگه برای پینوشه کاملا روشن بوده که روزی دوره اش به سر خواهد رسید برای همین قدرت رو به صورت نرم واگذار میکنه و در عوض قوانین رو جوری تغییر میده که پیگیری قضایی خودش در محاکم رو مشکل می کنه(که تو این مورد تا حد زیادی موفق عمل می کنه)اگر پینوشه هم همچنان می خواست بر سرقدرت موندنش تاکید کنه شاید حوادث دیگه ای رقم می خورد

عطیه:
@2218
من فقط یک توضیحی در مورد محبوبیتی که در مورد پینوشه دادید بگویم:
بخش زیادی از مردم کشور ما هنوز هم فکر می‌کنند، مدیریت یعنی مدیریت رضا خانی. لودر بنداز و برو جلو. اگر از این منظر ببینید، رضا خان هنوز هم در ایران محبوبیت دارد. اگر از اندازه‌اش کم شد به خاطر برداشتن اجباری حجاب زنان بود.
این مدل محبوبیت‌ها باید در بستر یک جامعه دیده بشود و تحلیل روانشناسی بشود. لزوماً اعتقاد یک بخشی از یک جامعه به درستی تصمیمات اقتصادی و سیاسی یک رهبر (leader) به معنی درست بودن تصمیماتش نیست. یک دیکتاتور معمولاً براساس ابزاری که در دستش دارد، بهینه‌ترین تصمیم را در جهت حداکثر کردن قدرت خودش می‌گیرد و در این گذار به هر حال شاید منافع کناری هم باشد که باید دید آن منافع را هم به چه دلیلی ایجاد کرده است؟ (به عنوان مثال حساب کرده که اگر کشاورزی فلان منطقه بهبود بخشیده بشود در اثر این طرح، رییس و کدخدا و ...ی قبیله یا قوم ساکن در آن منطقه از پشتیبانان من خواهد شد و .... بعد فی‌المثل شما 100 سال بعد می‌گویید که خدابیامرز پینوشه، فلان بخش مملکتش را هم رونق داد).

به هر حال دیکتاتوری‌ها هم طیف هستند و البته گاهی منعطف. شما وقتی یک انسان را در سیاهچال هم که بندازید و بخواهید شکنجه کنید، یک قانون نانوشته دارید که "اینقدر می‌زنم که نمیره ولی به حرف بیاد". طرف مقابل هم از این گزینه خبر دارد و از سمتی، آن هم یک قانون نانوشته ناخودآگاه دارد که "اینقدر میزنه که نمیرم پس من هم مقاومت می‌کنم تا وقتی که نمیرم و ..." (البته در مثل مناقشه نیست). یک دیکتاتور هم نمی‌تواند دیگر یک دوربین مخفی بگذارد توی خونه و مغز آدم‌ها و کنترلشون کنه. آن هم انسان است و می‌داند که چنین حکومتی، به سالی دوام نخواهد داشت. بنابراین شما عموماً هر دیکتاتوری را براساس ابزارهای متفاوتی که در دست دارد با عملکردهای متفاوت می‌بینید. در نتیجه از این رهگذر ماندگارهایی باقی می‌ماند که اگر حواسمان نباشد، می‌تواند به توجیهی برای دیکتاتوری تبدیل بشود.

عباسی:
جناب 2218 من هم همین رو می گم که شما گفتید:
"عتقدم که اقدامات خواسته و نه ناخواسته ی پینوشه عامل تحرک و رشد شیلی بوده در غیر اینصورت چرا پینوشه هنوز باید بین قشر قابل توجهی از مردم این کشور محبوب باشه.قطعا توده ی مردم درک مناسب و محسوسی از یک تغیر ناشی ازاقدامات ناخواسته ی یک دیکتاتور که منجر به رشد اون کشور شده نخواهند داشت .دیکتاتوری یک ابزار بسیار قوی رو برای بلندپروازی های امثال پینوشه فراهم می کنه"
اما اون قسمتی که در مورد توده مردم گفتید، به این شکل هست که توده مردم در زمان پینوشه احتمالا خیلی طرفدارش نبودن؛ بلکه الآن که سال ها از زمان پینوشه می گذره و می تونن اقدامات پینوشه رو با افراد قبل و بعد از پینوشه مقایسه کنن، متوجه مثبت بودن اقدامات پینوشه میشن. یه جورایی شبیه نگاه توده مردم به رضاخان در زمان فعلی و زمان خود رضاخان هست.
-------
در مورد خانم پاچله که از گفتید از خانواده ای ثروتمند نبوده، علت اصلی پیشرفتش سیتم مبتنی بر سرمایه داری شیلی بوده، در یک کشور مبتنی بر سرمایه داری شما کافیه عرضه یه کاری رو داشته باشید؛ طمع به دست آووردن سود؛ ابزار لازم رو در اختیار شما میزاره. مثلا اوباما هم از یک خانواده مهاجر بود ولی تونست رئیس جمهور امریکا بشه.
مینجیق:
یک نکته دیگه هم وجود داره. کودتای شیلی در سال 1973 میلادی رخ داده. یعنی حدود بیست سال بعد از کودتا در ایران و در اغلب کشورهای آمریکای لاتین. مردم شیلی بیشتر فرصت داشتند که در بستر قرن بیستمی بعد از جنگ جهانی دموکراسی را تمرین کنندو تجربه نمایند. ایزابل آیینده می گوید اصلا ما فکر نمی کردیم چنین اتفاقاتی (کودتا و دیکتاتوری پینوشه) در شیلی بیافتد. فکر می کردیم مال کشورها ی دیگر هست.

برادران امیدوار -جهانگردان ایرانی- در سفرنامه خودشان شیلی را کشور گل و بلبل خوانده اند. اونها بعد از کودتای 28 مرداد و قبل از کودتای شیلی سفر کرده بودند. همه جای دنیا را هم (جز بلوک شرق) دیده بودند. می گفتند مردم شیلی شادترین مردم دنیا هستند.
تغییرات اجتماعی غیرخطی هستند. پیش بینی خیلی سخته.

پرنیا: چند موضوع که با هم ارتباط تنگاتنگی دارند وجود دارد
نظام اقتصادی نظام اجتماعی ،سیاسی جغرافیایی و... هرکدام هم به بخش های کوچک تری تقسیم می شوند .درحقیقت پارامترهای زیادی وجود دارد که باید میزان همبستگی این پارامترها به هم را بررسی کرد .

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو


  • [ 1 ][ 2 ]