دو لطیفه ی قدیمی و نه چندان خنده دار اما قابل تامل

+0 به یه ن

دو لطیفه ی قدیمی قایل تامل می خواهم بگویم. لطیفه هایش خنده دار نیست  (بیشتر گریه دار است) اما می خواهم درباره شان بحث بشه. اولش  لطفا شما برداشت و حس خودتان را از این لطیفه ها بنویسید. اگر این لطیفه ها خاطره ای در شما زنده می كنه  خوشحال می شم آن را تعریف كنید. در یادداشت های بعدی من مفصل برداشت و نظر خودم را می نویسم.

روزی فرشته به سراغ مرد كارمندی می ره و می گه هر آرزویی بكنه برایش برآورده می شه. اما یادش باشه كه دو برابر آن نصیب  همسایه اش می شه. مرد كارمند آرزو می كنه كه یك چشمش كور بشه!!!

 

دو چوپان فقیر در یك دشت بی آب و علف با یكی دو گوسفند زندگی می كردند و سر آب و مرتع دایم دعوایشان می شد. باز فرشته می آید و به یكی شان می گه هر آرزویی داری بگو تا برآورده كنم. این یكی فرشته شرطی نمی ذاره. چوپان آرزو می كنه كه گوسفندهای آن یكی چوپان بمیرند تا آب و علف بمونه برای گوسفندهای خودش. فرشته قبول می كنه. گوسفندهای آن یكی چوپان یك بیماری واگیردار می گیرند و می میرند. بیماری واگیردار به گوسفند های چوپان اول هم سرایت می كنه و آنها را هم می كشه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]