سربازان كوچك

+0 به یه ن

می خواهم داستان سربازان كوچك را كه مدت ها پیش نوشته بودم اینجا دوباره منتشر كنم. آخر داستان ناقص هست. می خواهم اینجا یك بازی وبلاگی راه بیاندازم. بعد از این كه داستان تمام شد هركسی كه علاقه مند بود پایانی برای داستان بنویسد. بعد با همدیگر بهترین پایان بندی را انتخاب می كنیم. چه طوره؟!

حالا قسمت اول داستان:

 

خانم مهندس وارد كارگاهِ "اوستا" می شود و بعد از سلام و علیك و رد و بدل تعارفات و جملات مرسوم طرح های قطعه ای را كه اخیرا طراحی كرده و قصد دارد سفارش دهد روی میز پهن می كند و خصوصیات آن را توضیح می دهد. پس از اندكی،  بحث به قیمت و نحوه پرداخت می رسد. خانم مهندس می گوید:" اول نمونه آن را درست كن اگر راضی بودم قرار داد می بندیم". اوستا جواب می دهد:" اصل كار همان ساخت قطعه است. من همه پول را پیش می گیرم." بعد از كلی چانه زنی بالاخره خانم مهندس راضی می شود و می گوید: "باشه! همه پول را بهت پیش می دم. اما یادت باشه دو تا چیز برای من خیلی مهمه. اول كیفیت و دوم زمان. باید سر موقع سفارشم را تحویل بدی. "
موعد تحویل سر می رسد اما اوستا همه پول را خرج كرده و چیزی نساخته است. خانم مهندس خیلی عصبانی است. به اوستا می گوید من از تو به اتحادیه صنف تان شكایت خواهم كرد.
بعد از مدتی همین كار را هم می كند. به سراغ رئیس اتحادیه می رود و ماجرا را بازگو می كند. رئیس اتحادیه سری تكان می دهد و می گوید:"این آدم همیشه كارش همینه. قبل از شما هم چند نفر از او شاكی بودند. بهتر بود اول تحقیق می كردید بعد سفارش می دادید." پس از اندكی مكث ادامه می دهد:" آخه دخترم! آدم همه پول را كه پیش نمی ده به كسی كه نمی شناسه!" خانم مهندس در دلش می گه "من برای شنیدن نصیحت اینجا نیامده ام." بعد هم به رئیس اتحادیه می گه:" او عضو اتحادیه شماست. من به اعتبار اتحادیه شما به او اعتماد كردم. الان هم از او پیش شما شاكی هستم." رئیس اتحادیه می گه:" بسیار خوب ! شكایت خود را كتباً بدید رسیدگی می كنیم. اما دخترم! از من می شنوی از او بگذر. تو حریف این آدما نمی شی. غیر از اعصاب خوردی چیزی عایدت نمی شه." خانم مهندس با دلخوری می گه: "ببینید حاج آقا! من این شركت رو دست تنها راه انداختم و در این سه سالی كه رئیسش بودم كم با آدم های جورواجور سر وكله نزده ام. با ده تا لمپن تر از او هم طرف شده ام." رئیس اتحادیه می گه:"دخترم! من برای خودت می گم. حیف نیست این قدر حرص می خوری! حیف نیست چین بیافته رو صورت به این"خانم مهندس پاكت نامه ای از كیفش در می آره و با لحنی خشك و رسمی حرف رئیس اتحادیه را قطع می كنه ومی گه: "من می خوام رسماً از ایشان شكایت كنم. متن شكایت را قبلا تنظیم كرده ام. به من بگویید روال اداری شكایت چیه. فرم خاصی هست كه باید پر شه؟ "
القصه! شكایت تنظیم می شه. اخطاریه ای به اوستا فرستاده می شه مبنی بر این كه اگر تا فلان تاریخ سفارش رو تحویل نده خانم مهندس حق داره از اموال كارگاه با نظر كارشناس به اندازه خسارتش ضبط و مصادره كنه .
تاریخ مقرر فرا می رسه اما اوستا هیچ كاری نمی كنه ولی شب قبل از مهلت مقرر ترفندی به ذهنش می رسه. اوستا با خودش فكر می كنه:" به هارت و پورت این خانم مهندس نگاه نكن. بالاخره یه زنه! گریه بچه ببینه حالی به حالی می شه شكایتشو پس می گیره." فردای آن روز اوستا زن و بچه ها شو می بره كارگاه. به اونایی كه مدرسه می رن هم می گه: "نمی خواد برین مدرسه. حالا شما كار مهم تری دارین. شما سربازان منید. سربازان من حمله!" اوستا به زن و بچه اش سفارش می كنه كه وقتی خانم مهندس و كارشناس اومدن برن جلو و داد وبیداد كنن.
وقتی خانم مهندس سر می رسه اوستا می ره قایم می شه و زن و بچه اش را می فرسته جلو. زن بر سرش می كوبه و داد می زنه:" آی مسلمونا!آی همسایه ها! بیایین ببینید چه طور می خوان دار وندار یه زن بی پناه و بچه های معصومش را ازش بگیرن. بیایین ببینین چطور می خوان ما رو از نون خوردن بیاندازن."
بچه ها هم گریه می كنن. خانم مهندس به داد و بیداد زن توجهی نمی كنه. با توجه به این كه خودش هم زنه می دونه كه همسایه ها طرف زن اوستا را نخواهند گرفت. اما به شدت تحت تاثیر گریه بچه ها قرار می گیره و با صدای بلند می گه: " آهای اوستا! می دونم اینجایی و رفتی قایم شدی و زن وبچه ات را جلو فرستادی. به خاطر این طفل های معصوم كه گیر پدری مثل تو افتادن باز هم بهت مهلت می دم. اما بدون كه منو نمی تونی سیاه كنی. باز هم بر می گردم. به نفع خودته زودتر سفارش منو آماده كنی."
خانم مهندس در رو می كوبه و بیرون می ره.

 

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]