بابایی نرگس كوچولو-قسمت اول

+0 به یه ن

تقی ورقه آخرین امتحان ترمش را تحویل میدهد و جلسه امتحان را ترك می كند. سال سوم لیسانس هم به پایان رسیده و تعطیلات تابستان برای او شروع شده. تقی با این كه این امكان را داشت كه در رشته مهندسی كه از دید مردم كوچه بازار پولساز تر است تحصیل كند تصمیم گرفته است فیزیك بخواند. درس هایش را با علاقه خوانده و هر ترم بیش از بیست واحد درسی گذرانده. تسلط بسیار خوبی به دروس پایه اش دارد. اصلا در ذهنش مدام با مفاهیم فیزیك كلنجار می رود. برای خودش مسئله طرح می كند و آنها را حل می كند. تقی دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی (واقع در شمال شهر تهران) است. خانه مادری تقی در یكی از جنوبی ترین محله های تهران واقع است. تقی در تمام مسیر طولانی خانه تا دانشگاه درحالی كه در گرما محكم به میله اتوبوس چسبیده واز چپ وراست تنه می خورد درس ها را در ذهن خود مرور می كندو سعی می كند هر كدام از تمرین های كلاسی را در ذهن خود به روش های متفاوت حل كند. اتوبوس محل مناسبی برای درس خواندن نیست اما باز هم از خانه بهتر است. تقی پنج خواهر كوچكتر از خود دارد خانه همیشه شلوغ و پرسروصداست. در خانواده تقی كسی تحصیلكرده نیست.اصلا دنیای یك نفر تحصیلكرده برای اهالی این خانه بیگانه است.خانواده تقی بی شك او را دوست دارند اما اصلا او را درك نمی كنند.هر موقع تقی می خواهد با خودش خلوت كند وكمی درباره آینده اش فكر كند یا مطالعه كند مادر و یكی از خواهرهایش از راه می رسند و شروع می كنند به دردل. تقی مهربان است و نمی خواهد دل آنها را بشكند پس سنگ صبورشان می شود. بعد هم پدر تقی خسته و كوفته از سر كار می رسد وبا این كه تقی را از جانش هم بیشتر دوست دارد شروع می كند به سركوفت زدن و می گوید وقتی نصف قد تقی بوده كار می كرده و كمك خرج خانواده بوده.تقی هم كار كرده! همیشه تابستان ها از صبح تا شب انواع و اقسام پادویی ها را كرده و در طول ترم هم تا جایی كه به درسش لطمه نزند تدریس خصوصی كرده تا كمك خرج خانواده باشد.اما این تابستان می خواهد برای آینده كاریش فكری جدی كند. می خواهد بعد از این كه سال چهارم را تمام كرد یك شغل ثابت آبرومند داشته باشد.
با این كه تقی دانشجوی بسیار مستعدی است قصد ندارد تحصیلاتش را ادامه دهد. شرایط خانوادگی او به او چنین اجازه ای نمی دهد. به علاوه تقی می خواهد هر چه زودتر كاربرد علمی را كه آموخته در عمل ببیند. می خواهد از
آموخته هایش مدد بگیرد تا پروژه های صنعتی پیشرفت كنند. تربیت تقی به گونه ای است كه نمی تواند
white collar
باشد مشاغل
blue collar
را ترجیح می دهد خودش می گوید "ما خاكی هستیم. پشت میز نشینی با گروه خونی ما نمی سازد.
تقی به خارج رفتن هم فكر نمی كند. هرگز فرصت آن را نیافته كه در این مورد مطالعه یافكر جدی ای بكند.تصویری كه او از غرب و فرهنگ غربی دارد همان چیزی است كه صدا و سیما نشان داده. طبعا تقی با دلبستگی هاو تعصباتی كه دارد از این تصویر خوشش نمی آید. می خواهد در همین آب و گل زندگی كند در همین جا ازدواج كند و فرزنددار شود. می خواهد همین جا فرزندانش را بزرگ كند و در نهایت در آغوش همین خاك بیارامد و جزوی از آن شود.
برخی از استادانش وقتی علاقه تقی به فیزیك و همین طور كارهای عملی و بی میلی او را به رفتن به خارج می بینند هیجان زده می شوند و می گویند آفرین! مملكت به خدمت جوانانی چون شما نیاز دارد. به همت جوانانی چون شما مملكت آباد خواهد شد و ایران ژاپن دوم خواهد گشت. احسنت بر شما كه می خواهید خود را وقف خدمت به جامعه كنید! امیدوارم آنان كه برای رفتن به خارج سر و دست می شكنند شما را ببینند و الگو قرار دهند.
تقی از شنیدن این حرف ها گیج می شود!در می ماند كه این جامعه ای كه استادش می گوید باید خود را وقف خدمت به آن كرد همان نیست كه در هر گوشه اش فسادی و دروغی و فریبی كمین كرده. مگر این جامعه همان نیست كه بارها و بارها تقی و خانواده اش را كوبیده... كجای این مفهوم (جامعه) آن قدر رمانتیك است كه ارزش فداكاری داشته باشد. تقی با خود می گوید من اگر هم بخواهم خودم را وقف خدمت به چیزی كنم ترجیح می دهم این چیز خانواده ام باشند. درست است كه دركم نمی كنند و نادانسته تیشه نادانی بر ریشه آرزو ها و آرمان هایم می زنند اما باز هم مردمانی شریفند و مرا بی نهایت دوست دارند. درست است كه وقتی پولی در می آورم آن را از كفم در می آورند و نمی گذارند پس اندازی كنم كه سرمایه آینده ام باشند اما در عوض اگر زمین بخورم از من حمایت خواهند كرد.در صورتی كه در این جامعه گرگ هایی هستند كه از زمین خوردن من جشن می گیرند.
الغرض!تقی تصمیم داشت این تابستان خود را برای یك كار دائم آماده كند. تقی عمویی دارد كه درنیمه اول دهه هفتاد در آشفته بازار سكه و دلار یك شبه میلیونر شده. عمو یك تازه به دوران رسیده تمام عیار است. پدر تقی مدتی زیر دست او كار می كرد. اما عموی تازه به دوران رسیده آن قدر او را آزرد و به او زور گفت كه با هم دعوایشان شد. حالا هم عمو خیلی دوست دارد تقی پیش او برود و از طرف پدر دست او را ببوسد و زیر دستش كار كند. اما تقی به هیچ وجه حاضر نیست چنین كاری را قبول كند. تقی می خواهد آینده خود را خود بسازد.اما چگونه؟ نه سرمایه ای دارد و نه پارتی ای....
ادامه دارد.....

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]