یک داستان

+0 به یه ن

در یکی از محله های فقیرنشین یکی از کلانشهرها بیمارستانی بود که یک بخش زنان وزایمان داشت. این بخش بسیار درب و داغون بود. بسیار کثیف! گربه ها که هر کدام اندازه پلنگی شده بودند در آن جولان می دادند و پرستارها و زنان زائو و همراهانش را می ترساندند. هر زایمانی که صورت می گرفت گربه ای می پرید و جفت جنین را می گرفت می برد می خورد. ماما ها و پرستارها از این وضعیت بسیار ناراضی بودند اما جرئت اعتراض نداشتند. با خود آنها بسیار بد رفتار می شد. این نابسامانی ها زیر سر رئیس بخش و سرپرستار بود. رئیس بیمارستان مرد خوش ذاتی بود. کمابیش از وضعیت نابسامان اطلاع داشت اما چون فرد مثبت اندیشی بود و اهل دعوا و مرافعه نبود ترجیح می داد خود را درگیر نکند. وضعیت به این منوال بود تا این که روزی از روزها یک اتفاق افتاد. آقای دکتر روزی اتفاقی گذرش به بخش زنان زایمان افتاد و در اتاقی را اتفاقی باز کرد و صحنه ای دید که او را بسیار خشمگین کرد. دید که بچه ای که مرده دنیا آمده با بدنی خون آلود گوشه ای افتاد و گربه ای رفته سراغش. آقای دکتر خشمگین شد و تصمیم گرفت مثبت اندیشی اش را کناری بگذارد و اگر لازم شد دعوا و مرافعه ای کند. آقای دکتر رئیس بخش  و سرپرستار را اخراج کرد و آنها را با افراد صالح جایگزین نمود. در مدت زمان کمی آن بخش تر و تمیز و استاندارد شد. توهین و تحقیر به ماماها و پرستارها هم تمام شد رفت پی کارش.

داستان بالا واقعی بود. حدود 25 سال پیش اتفاق افتاده. زنده باد آقای دکتر رئیس بیمارستان! نکته ای که می خواستم بگویم این بود که وجود خشم در انسان هم مانند بقیه احساسات انسانی حکمتی دارد. کارکردی دارد. اگر از کنترل خارج شود مخرب می شود اما اگر کاملا از بین برده شود و آدم ها دایم خود را گول بزنند تا دنیا را گل و بلبل ببینند تا مبادا خشمگین شوند انسان ها یکی از نعمت هایشان را از دست می دهند. انسانی که نتواند خشمگین شود به نظر من آدم ناقصی است. بدون خشم وضعیت بیمارستان داستان ما همان طور اسفناک باقی می ماند و روز به روز هم بدتر می شد. بدون موهبت خشم آدم ها تبدیل می شوند به یک مشت سیب زمینی! رفرم و اصلاحات اساسی صورت نمی گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]