بابایی نرگس كوچولو-قسمت هشتم

+0 به یه ن

وقتی سال چهارم تموم می شه كارخانه تقی را استخدام می كنه اما با شرایط و حقوق و مزایایی به مراتب پایین تر از آن كه قول داده بود. تقی نامه "مهندس" را نشان می ده. "مهندس" هنوز در آن بخش از كارخانه كه تقی در آن قراره مشغول به كار بشه همه كاره اس اما یك ژست "نلسون ماندلا" یی به خود گرفته و ظاهرا استعفا داده. یك عروسك خیمه بازی را هم جانشین خود كرده. عروسك دبه در می آره و می گه كه این قول مهندسه نه او. تقی پیش مهندس می ره و نامه را به او نشون می ده و قولی را كه به او دادن یادآور می شه. "مهندس" اصلا فراموش كرده بود كه چنین نامه ای نوشته. با خودش می گه:" عجب "مارمولكیه" كه نامه را این همه مدت نگه داشته. من انتظار داشتم نامه را دو روزه گم كنه." اما "مهندس" خودشو از تك و تا نمی اندازه و شروع می كنه به مغلطه كردن و می گه منظور ما از فلان قول این بود و آن نبودو.. اما باز هم نمی تونه بعضی چیزها را انكار كنه. درنتیجه قراردا د جدیدی نوشته می شه كه بیشتر از قرداد تنظیم شده قبل كه تقی از امضایش امتناع كرد به نفع تقی هست اما باز هم به تمام قول هایی كه به او داده شده وفا نمی شه.

چند سال از این ماجراها می گذره. كار تقی در شركت جا افتاده. تقی ازدواج كرده و یه دختره كوچولوی دوماهه داره به اسم نرگس معصومه هم درسش را تمام كرده و یك شغل با درآمد مناسب پیدا كرده. به زودی هم قراره كه ازدواج كنه. دو خواهر بعدی هم در دانشگاه قبول شده اند و با كار نیمه وقت خرج خود را در می آورند. بابای تقی بازنشست شده و حقوق بازنشستگی می گیره. یه كار نیمه وقت هم پیدا كرده. بعد از مدت ها دوندگی و نامه نگاری بالاخره لوله كشی آب به خانه آنها آمده ودیگر لازم نیست صغری خانم هر روز یه ساعت در صف آب بایسته وبا مشقت دبه های آب را به خانه بیاره. در عوض وقت بیشتری داره و گاه و بیگاه سفارش می گیره . سفارش هر چی كه شد: بافتنی ,خیاطی, خرت و پرت سفره عقد, گل چینی, مرباهای تزئینی و... اینا رو از تلویزیون یاد می گیره و شبكه عظیم دوستاش كه در خانه های مردم شمال شهر كار می كنن براش مشتری پیدا می كنن. دخترهای كوچكتر صغری خانم خوش ذوق و هنرمند ن و در این كار گاه وبیگاه به او كمك می كنند و طرح های ابتكاری می دن. خانواده به رفاه نسبی رسیده. خرج اصلی آنها خرج دوا ودرمان هزار و یك درد صغری خانم و شوهرشه كه در اثر سال ها كار سخت در شرایط نامناسب, از شكم خود زدن برای سیر كردن بچه ها و دلشوره مزمن و نگرانی برای سلامت و آینده شش فرزند به وجود آمده. اگر با خود صغری خانم و شوهرش بود هیچكدام از این دردها را به روی خود نمی آوردند و تحملشان می كردند. اما چیزی از نگاه تیزبین معصومه پنهان نمی مونه . با لطایف الحیل معصومه پدر و مادرش را مرتب پیش دكتر می بره و وادارشان می كنه كه توصیه های آنها را به گوش بگیرن. خرج دوا و درمان را معصومه و تقی می دن. به علاوه تقی هر ازگاهی یك مقدار پول به عنوان هدیه به صغری خانم می ده.

این بار تقی به صغری خانم می گه: "می خواستم هدیه ای برات بخرم اما نمی دانستم چی لازم داری. تو كه سلیقه مرا نمی پسندی! خودت هرچی خواستی با این پول بخر." چشمان صغری خانم برق می زنه و می خواهد پول را از دست تقی بگیره اما تقی پول را پس می كشه و می گه:"باید قول بدی كه فقط برای خودت خرجش می كنی." صغری خانم می گه:"قول می دهم فقط برای دل خودم خرجش كنم." تقی می داند خرج كردن برای ‍"دل خودم" به این معنی است كه صغری خانم با همه پول برای نوه وعروسش خرت وپرت می خره و به خانه خود تقی می فرسته: بعضی را به دست خودش بعضی را هم به دست عمه های نرگس! تقی سری تكان می ده و می گه: " حریف تو فقط معصومه اس. من یكی حریف تو نمی شم. همه جا از پشتكار من حرف می زنن اما وقتی به تو و معصومه می رسم جلوی لجبازی هاتون باید لنگ بندازم." صغری خانم لبخند شیطنت آمیزی می زنه و می گه:"خودم زاییدمت! خودم بزرگت كردم. خیلی مونده به من برسی!" بعد پیشانی تقی را می بوسه و یك برگه زردآلو در دهانش می چپونه و زیر لب می گه:"پیرشی پسرم.

منجوق كه اینها را می نویسه با خود فكر می كنه اسم این بازی طبیعت چیست؟ "تلاشی برای بقا"؟! " تكامل"؟! "انگیزه برای انگیزه"؟! اسم این بازی و انگیزه پشتش هر چه كه باشد عجیب است و راز آلود. "كار ما نیست شناسایی راز گل سرخ / كار ما شاید این است كه در افسون گل سرخ شناور باشیم." باز منجوق با خود می اندیشه : در این بازی , بازیگر چیره دست طبیعت چه بار سنگینی بردوش نهاده این یاس ظریف و زیبا را كه نامش مادر است!

تقی برای پیشرفت شركت طرح های متعددی داده كه برخی از آنها علیرغم سنگ اندازی ها و موش دواندن های فراوان به اجرا در آمده و به ثمر نشسته و باعث رونق شركت شده. علی رغم تلاش ها و ملاحظات فراوان از طرف تقی, قابلیت های متنوع او حسد حاسدان را تحریك كرده. "مهندس" هنوز در ظاهر می گه كه تقی رو مثل پسر خودش دوست داره و به او افتخار می كنه. اما در عمل انواع و اقسام كارشكنی ها رادر برنامه های تقی ترتیب می ده. عده ای از ریش سفیدها وقتی قابلیت های تقی را می بینن و رفتار متین و با وقار تقی را كه در اثر سال ها سختی كشیدن به وجود اومده ملاحظه می كنن (از آنجایی كه كافر همه را به كیش خود پندارد)گمان می كنند تقی "مارمولكی" است كه قصد بیرون كردن آنها را دارد. توی گوش "مهندس" می خونن كه بره و پیش مدیر كل از تقی بدگویی كنه. یا بره و كارگرها رو علیه تقی تحریك كنه. كلاغ های خبرچین همه جا هستند و این ماجرا ها را با آب وتاب فراوان و با اغراق به گوش تقی می رسونن. من هنوز هم نفهیدم چرا تقی به این كلاغ های خبرچین رو می ده و می ذاره اعصابشو به هم بریزن.!
با این افكار هست كه تقی به در خونه اش می رسه. اما به خودش می گه همه این افكاررو باید همین جا دور بریزم. جایی كه نرگس هست "مقدس" تر از اونه كه محلی برای این افكار باشه.كلید را كه می چرخونه به خودش می گه: "خدا خودش من و خانواده مو از شر دسیسه ها حفظ كنه"! من فقط دارم كارمو انجام می دم. كاری هم به كار دیگری ندارم.

تقی هم مثل مادرش صغری خانم به زعم خودش تمام توانش را به كار می گیره تا نرگس سختی هایی كه اوو خواهرهایش در بچگی دیده اند تجربه نكنه. اما چه بسا كه او هم مثل صغری خیلی چیزها را ندونه و با نادانی خود به نرگس در آینده ضربه بزنه.

نرگس با دیدن پدر دست و پا می زنه و فریاد شادی سر می ده. تقی همه دردهاشو فراموش می كنه و نرگس رو بغل می گیره و بازوهای تپلی اش را غرق بوسه می كنه و بی اختیار می گه:" چه زود منو شناخته و محبتم رو درك كرده. عین خودم باهوشه. صددرصد به باباش رفته. لابد هم وقتی بزرگ شد می خواد مثل باباش فیزیك بخونه."

فریاد "وای! خدانكنه فیزیك بخونه "مامان نرگس به علت "بدآموزی" سانسور شد!

پایان

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ ]